تاریخ اسلام بعثت پيغمبر(ص)

بعثت پيغمبر اسلام يا برانگيخته شدن آن حضرت به مقام عالى نبوت و خاتميت، حساس‏ترين فراز تاريخ درخشان اسلام است.بعثت پيغمبر درست درسن چهل سالگى حضرت انجام گرفت. پيشتر گفتيم كه پيغمبر تا آن زمان تحت مراقبت روح القدس قرار داشت، ولى هنوز پيك وحى بر وى نازل نشده بود. قبلا علائمى ازعالم غيب دريافت مى‏داشت، ولى مامور نبود كه آن را به آگاهى خلق هم برساند.

 

ميان مردم قريش و ساكنان مكه رم بود كه سالى يك ماه را به حالت گوشه گيرى و انزوا در نقطه خلوتى مى‏گذرانيدند.(سيره ابن هشام – ج 1 ص 154 سيره ابن هشام كه آنرا قديمترين تاريخ حيات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دانسته‏اند، تلخيص از «سيره النبى ص‏» تاليف محمد بن اسحاق بن يسار مطلبى متوفاى سال 151 ه است كه ابن حجر عسقلانى شافعى در كتاب «تقريب‏» رمى به تشيع او نموده است. ابن هشام، يعنى عبدالملك بن هشام حميرى، خود در سال 218 ه وفات يافته است.) درست روشن نيست كه انگيزه آنها از اين گوشه‏گيرى چه بوده است، اما مسلم است كه اين رسم در بين آنها جريان داشت و معمول بود.

نخستين فرد قريش كه اين رسم را برگزيد و آن را معمول داشت عبدالمطلب جد پيغمبر اكرم بود كه چون ماه رمضان فرا مى‏رسيد، به پاى كوه حراء مى‏رفت، و مستمندان را كه از آنجا مى‏گذشتند، يا به آنجا مى‏رفتند، طعام مى‏كرد.(سيره حلبه – ح 1 ص 381)

به طورى كه تواريخ اسلام گواهى مى‏دهد،پيغمبر نير پيش از بعثت به عادت مردان قريش، بارها اين رسم را معمول مى‏داشت. از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مى‏گرفت، و به نقطه خلوتى مى‏رفت، و به تفكر و تامل مى‏پرداخت.

پيغمبر حتى در زمانى كه كودك خردسالى بود، و در قبيله بنياسد تحت مراقبت دايه خود «حليمه‏» قرار داشت نيز باز بازى كردن با بچه‏ها دورى مى‏گزيد و به كوه حراء مى‏آمد و به فكر فرو مى‏رفت.(همان كتاب – ج 1 ص 382) بنابراين انس وى به «كوه حراء» بى‏سابقه نبود.

در مدتى كه بعدها در «حراء» به سر مى‏برد،غذايش نان «كعك‏» و زيتون بود، و چون به اتمام مى‏رسيد، به خانه بازمى‏گشت ء تجديد قوت مى‏كرد. گاهى هم همسرش خديجه باريش غذا مى‏فرستاد. غذائى كه در آن زمان‏ها مصرف مى‏شد، مختصرو ساده بود.(همان كتاب – ج 1 ص 382)

پيغمبر چند سال قبل از بعثت، سالى يك ماه در حرا به سر مى‏برد، و چون روز آخر باز مى‏گشت، نخست‏خانه خدا را هفت دور طواف مى‏كرد، سپس به خانه مى‏رفت.(تاريخ طبرى – ج 3 ص 1149 – سيره ابن هشام، ج 1 ص 155)

كوه حراء امروز در حجازبه مناسبت اين كه محل بعثت پيغمبر بوده است، «جبل النور» يعنى كوه نور خوانده مى‏شود. حراء در شمال شهر مكه واقع است، و امروز تقريبا درآخر شهر در كنارجاده به خوبى ديده مى‏شود. كوه‏هاى حومه مكه اغلب بهم پيوسته است و از سمت‏شمال تا حدود بندر «جده‏» واقع در 70 كيلومترى مكه و كنار درياى سرخ امتداد دارد.

اين سلسله جبال كه از يك سو به صحراى «عرفات‏» و سرزمين «منا» وشهر «طائف‏» و از سوى ديگر به طرف «مدينه‏» كشيده شده است، با دره‏هاى و بيابان‏هاى خشك و سوزان و آفتاب طاقت‏فرساى خود شايد بهترين نقطه‏اى است كه آدمى را در انديشه عميق خودشناسى و خداشناسى و دورى از تعلقات جسمانى و تعينات صورى و مادى فرو مى‏برد.

كوه حراء بلندترين كوه‏هاى اطراف مكه است، و جدا از كوه‏هاى ديگر به نحو بارزى سر به آسمان كشيده و خودنمائى مى‏كند. هرچه بيننده به آن نزديك‏تر مى‏شود، مهابت و جلوه كوه بيشتر مى‏گردد. از ان بلندى د زمان خود پيغمبر قسمتى از خانه‏هاى مكه پيدا بود، و امروز قسمت زيادترى از شهر مكه پيداست. قله كوه نيز درپشت بام‏ها و از توى اطاق‏هاى بعضى از طبقات ساختمان‏هاى مكه به خوبى پيدا است.

«غار حراء» كه در قله كوه قرار دارد، بسيار كوچك و ساده است. در حقيقت غار نيست، تخته سنگى عضيم به روى دو صخره بزرگ‏ترى غلت‏خورده و بدين گونه تشكيل غار حراء داده است. دهنه غار حراء داده است. دهنه غار به قدير است كه انسان مى‏تواند وارد و خارج شود. كف آن هم بيش از يك متر و نيم براى نمازگزاردن جا دارد.

غار حراء جائى نبوده كه هركس ميل رفتن به آنجا كند، و محلى نيست كه انسان بخواهد به آسانى در آن بياسايد. فقط يك چيز براى افراد دورانديش در آنجا به خوبى به چشم مى‏خورد، و آن مشاهده كتاب بزرگ آفرينش و قدرت لايزال خداوند بى زوال است كه در همه جاى آن نقطه حساس پرتو افكنده و آسمان و زمين را به نحو محسوسى آرايش داده است! براساس تحقيقى كه ما نموده‏ايم پيغمبر مانند جدش عبدالمطلب در پاى كوه حراء فى‏المثل در خيمه به سر مى‏برده و رهگذران را پذيرائى مى‏كرده و فقط گاهگاهى به قله كوه مى‏رفته و به تماشاى جمال آفرينش مى‏پرداخته است كه از جمله لحظه نزول وحى، در روز 27 ماه رجب بوده است.

به طورى كه قبلا يادآور شديم، پيغمبر قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشته و تحت مراقبت روح‏القدس گاهى تراوشاتى غيبى مى‏ديده و اسرارى بر آن حضرت مكشوف مى‏شده است. هنگامى كه پانزده سال بيش نداشت، گاهى صدائى مى‏شنيد، ولى كسى را نمى‏ديد.

هفت‏سال متوالى بود كه نور مخصوصى مى‏ديد و تقريبا شش سال مى‏گذشت كه زمزمه‏اى از پيغمبر مى‏شنيد، ولى درست نمى‏دانست موضوع چيست؟

چون ازن اخبار را براى همسرش خديجه بازگو مى‏كرد، خديجه مى‏گفت: «تو كه مردى امين و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رؤوف و خوئى پسنديده دارى و در مهمان‏نوازى و تحكيم پيوند خويشاوندى سعى بليغ مبذول مى‏دارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نيست.(سيره حلبيه – ج 1 ص 380 – 391)

هنگامى كه به سن سى و هفت‏سالگى ميل به گوشه گيرى و انزواى از خلق پيدا كرد، چندين بار در عالم خواب، سروش غيبى، سخنانى به گوشش سرود، و او را از اسرار تازه‏اى آگاه ساخت، بعدها نيز در پاى كوه حراء و ميان راه‏هاى مكه بارها منادى حق بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مى‏شنيد ولى صاحب صدا را نمى ديد!

در يكى از روزها كه در دامنه كوه حراء گوسفندان عمويش ابوطالب را مى‏چرانيد، شنيد كسى از نزديك او را صدا مى‏زند و مى‏گويد: يا رسول الله! ولى به هرجا نگريست كسى را نديد. چون به خانه آمد و موضوع را به خديجه اطلاع داد، خديجه گفت: اميدوارم چنين باشد.(7) مناقب ابن شهر اشوب – ج 1 ص 44)

روز بيست وهفتم ماه رجب محمد بن عبدالله مرد محبوب مكه و چهره درخشان بنى هاشم در غار حراء آرميده بود و مانند اوقات ديگر از آن بلندى به زمين و زمان و ايام و دوران و جهان و جهانيان مى‏انديشيد.مى‏انديشيد كه خداى جهان جامعه انسانى را به عنوان شاهكار بزرگ خلقت و نمونه اعلاى آفرينش خلق نمده و همه گونه لياقت و استعداد را براى ترقى و تعالى به او داده است. همه چيز را برايش فراهم نموده تا او در سير كماليخودنانى به كف آرد و به غفلت نخورد. ولى مگر افراد بشر به خصوص ملت عقب مانده و سرگردان عرب و بالاخص افراد خوش‏گذران و مال دوست و مال‏دار قريش در اين انديشه‏ها هستند؟ آنها جز به مال و ثروت خود و عيش و نوش و سود و نزول ثروت خود به چيزى نمى‏انديشند. شراب و شاهد و ثروت و درآمد، ربا و استثمار مردم نگون‏بخت و نيازمند، تنها انديشه‏اى است كه آنها رد سر مى‏پرورانند…

اينك «او» درست چهل سال پرحادثه را پشت‏سر نهاده است. تجربه زندگى و پختگى فكر و اراده‏اش و استحكام قدرت تعقلش به سرحد كمال رسيده، و از هر نظر براى انجام سؤوليت بزرگ پيغمبرى آماده است. آيا در تمام قلمرو عربستان و دنياى آن روز جز او چه كسى بود كه از جانب خداوند عالم شايستگى رهبرى خلق را داشته باشد.

رهبرى كه سرآمد رهبران بزرگ و گذشته جامعه انسانى باشد، و انسان‏هاى شرافتمند بر شخصيت ذاتى و تربيت‏خانوادگى و سوابق درخشان و ملكات فاضله و صفات پسنديده او صحه بگذارند؟ او نوه ابراهيم بت‏شكن خليل خدا و اسماعيل ذبيح و فرزند هاشم سيد و سرور عرب و نوه عبدالمطلب، بزرگ و داناى قريش است. پدر در پدر و مادر در مادر شكوفان و درخشان و فروزان است.

او از سلامتى كامل جسم و جان برخورداد بود كه نتيجه وراثت صحيح و سالم است. وراثتى كه پدران پاك و مادران پاك سرشت برايش باقى گذارده بودند. به طورى كه دنياى جاهليت هم با همه پليدى و تيرگى و تاريكيش، نتوانست آن را آلوده سازد، و چيزى از شرافت و حسب و نسب او بكاهد.(در زيارت وارث حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام مى‏خوانيم كه: «گواهى مى‏دهم تو نورى بودى در صلب‏هاى شامخ پدرانت و رحم‏هاى پاك مادرانت، به طورى كه ايام جاهليت نتوانست آن را با اخلاق و آداب و رسوم پليد خود آلوده سازد، و چهره درخشان آن را دگرگون گرداند».)

نگاهى به احاديث بعثت

دراينجا بايد اعتراف كرد كه ماجراى بعثت پيغمبر با همه اهميتى كه داشته است،در تورايخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسير قرآنى و احاديث اسلامى و تواريخ اوليه آمده است،عايشه همسرپيغمبر يا خواهرزادگان او عبدالله زبير و عروة بن زبير يا عمرو بن شرحبيل يا ابوميسره غلام پيغمبر، گفته‏اند: جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدايت; «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» و پيغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى‏» يا من خواننده نيستم; «لست بقارى‏». جبرئيل سه با پيغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانست بخواند!

در صورتى كه; اولا جبرئيل از پيغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در يك حديث كه آن هم قابل اهميت نيست. بيشتر مى‏گويند منظور جبرئيل اين بوده كه هرچه او مى‏گويد پيغمبر هم آن را تكرار كند. در اين صورت بايد از ناقلين اين احاديث پرسيد: آيا پيغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آيه كوتاه اول سوره اقرا يعنى; «اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم‏» را همان طور كه جبرئيل آيه آيه مى‏خوانده او هم تكرار كند؟ اين كار بيراى يك كودك پنج‏ساله آسان است تا چه رسد به داناى قريش!

از اين گذشته «وحى‏» به معناى صداى آهسته است. وقتى جبرئيل امين آيات قرآنى را بر پيغمبرنازل كرده است آن را آهسته تلفظ مى‏نموده و همان دم در سينه پيغمبر نقش مى‏بسته است. بنابراين هيچ لزومى نداشته كه هرچه را جبرئيل مى‏گفته است پيامبر مانند بچه مكتبى تكرار كند تا آن را از حفظ نمايد، و فراموش نكند!

ثانيا كسانى كه بعثت رابدين گونه نقل كرده‏اند هيچ كدام از نظر شيعيان قابل اعتماد نيستند. عايشه همسرپيغمبر هم كه شيعه و سنى ماجراى بعثت را در كليه منابع تفسير و حديث و تاريخ اسلامى بيشتراز وى نقل كرده‏اند، پنج‏سال بعد از بعثت متولد شده و از كسى هم نقل نمى‏كند، بلكه حديث وى به اصطلاح مرسل است كه قابل اعتماد نيست، و از پيش خود مى‏گويد: آغاز وحى چنين و چنان بوده است.

ثالثا معلوم نيست جمله «بخوان به نام خدايت‏» كه در ترجمه آيه اول درهمه تفسرهاى اسلامى اعم از سنى و شيعى آمده است‏يعنى چه؟ از حفظ بخواند، يا از رو بخواند؟ و گفتم كه هر دوى آنها خلاف واقع است.

رابعا مگر خدا و جبرئيل نمى‏دانسته‏اند پيغمبر درس نخوانده بود و چيز نمى‏نوشته كه دو بار از وى مى‏خواهند بخواند؟ و چون پيغمبر مى‏گويد: نمى‏توانم بخوانم، گرفتن آن حضرت و فشار دادن وى را چگونه مى‏توان توجيه كرد؟ آيا اگر كسى را فشار دادند باسواد مى‏شود؟ اين معنا درباره پيغمبران پيشين بى‏سابقه بوده است تا چه رسد به پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله)!!

خامسا هيچ كدام از مفسران اسلامى نگفته‏اند چرا اولين سوره قرآنى «بسم الله الرحمن الرحيم‏» نداشته است! بلكه همگى گفته‏اند آنچه روز بعثت نازل شد پنج آيه اوايل سوره اقرا بوده است از «اقرا بسم ربك الذى خلق‏» تا «ما لم يعلم‏».

سادسا دنباله حديث عايشه و ديگران كه مى‏گويد: «وقتى پيغمبر از كوه حراء برگشت‏سخت مضطرب بود! و چون به نزد خديجه آمد گفت: «زملونى زملونى‏» مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد. و او را پوشانيدند، و پس ازآن ماجرا را براى خديجه نقل كرد و گفت: «از سرنوشت‏خود هراسانم‏» و «خديجه او را برد نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل كه نصرانى شده بود، و تورات و انجيل را مى‏نوشت و آن پير كهنسال نابينا گفت: اى خديجه! آنچه او ديده است همان پيك مقدسى است كه بر موسى نازل شده است‏» همگى برخلاف اعتقاد ما درباره پيامبر و ظواهر امر است.(حديث عايشه درباره آغاز وحى كه مستند همگى دانشمندان سنى و شيعى است در جزء اول «صحيح بخارى‏» و تفسير سوره اقرا جزء سوم آن، و باب ايمان «صحيح مسلم نيشابورى‏» و تفسير سوره اقرا در «صحيح ترمذى‏» و سنن نسائى آمده است.)

علامه فقيد شيعه سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى در كتاب پرارج «النص والاجهاد» تنها كسى است كه براى نخستين بار متوجه قسمتى از اشكالات اين حديث‏شده و مى نويسد: «مى‏بينيد كه اين حديث (حديث عايشه) صريحا مى‏گويد پيغمبر بعد از همه اين ماجرا هنوز در امر نبوت خود و فرشته وحى پس از آن كه فرود آمده، و درباره قرآن بعد از نزول آن و از بيم و هراسى كه پيدا كرده نياز به همسرش داشت كه او را تقويت كند، و محتاج ورقة بن نوفل مرد غمگين نابيناى جاهى مسيحى بوده است كه قدم او را راسخ كند، و دلش را از اضطراب و پريشانى در آورد! محتواى اين حديث ضلالت و گمراهى است. آيا شايسته پيغمبر است كه از خطاب فرشته سر در نياورد؟ بنابراين حديث عايشه از لحاظ متن و سند مردود است.»(كتاب «اجتهاد در مقابل نص‏» ترجمه النص و الاجتهاد مرحوم شرف الدين به قلم نويسنده اين سطور – ص 412)

در حديث ديگر مى‏گويد: «پيغمبر چنان از برخورد با جبرئيل بيمناك شده بود كه مى‏خواست‏خود را از كوه به زير بيندازد»، يعنى حالت‏شبيه بيمارى صرع! در روايت ديگر هم مى‏گويد: «تختى مرصع روى كوه حراء گذاشته شد، و تاجى مكلل به جواهر بر سر پيغمبر نهادند، و بعد به وى اعلام شد كه تو خاتم انبيا هستى‏»! و چيزهاى ديگر كه بازگو كردن آن چندش‏آور است.

راستى چقدر باعث تاسف است كه پانزده قرن پس از بعثت هنوز مسلمانان به درستى ندانند موضوع چه بوده و بعثت‏خاتم انبيا چسان انجام گرفته است؟!! اين كوتاهى ازآن مورخان و دانشمندان اسلامى از شيعه و سنى است كه در اين قرون متمادى غفلت نموده و به تحقيق پيرامون آن نپرداخته‏اند، و فقط به ذكر و تكرار گفتار عايشه و ديگران اكتفا نموده‏اند!

ما پس از نقدى كه دانشمندا عالى‏مقام شيعه سيد شرف الدين عاملى بريك حديث بعثت (حديث عايشه) نوشته و توفيق ترجمه آن را يافتيم، به قسمت عمده‏اى از تفسير و حديث و تاريخ سنى وشيعى مراجعه نموديم، و با كمال تاسف به اين نتيجه رسيديم كه احاديث بعثت كاملا مغشوش است، و بيشتر آنها از راويان عامه است، كه نزد ما اعتبارى ندارند.متن همه آن احاديث بيز مضطرب و متناقض و برخلاف معتقدات شيعه و سنى است، و اسناد آن نيز مخدوش مى‏باشد.

به همين جهت مى‏بينيم «برهان الدين حلبى‏» كه خواسته است آنها را جمع كند و با هم سازش دهد، سخت به دست و پا افتاده، و گرفتار چه محذوراتى شده و در آخر هم نتوانسته است به نتيجه مطلوب برسد، بلكه بر ابهام و تناقض گوئى و سردرگمى موضوع افزوده است. («سيره حلبيه‏» جلد اول از33 تا 42)

ايراد ما به احاديث بعثت

كليه اين احاديث كه نخست از طريق اهل تسنن نقل شده و در كتاب‏هاى آنها آمده است و سپس به نقل از آنها به كتب شيعه هم سرايت كرده است، از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد. در اينجا به چند نكته آن اشاره مى‏كنيم، و تفصيل را به كتاب خود «شعاع وحى برفراز كوه حراء» كه براى نخستين بار پرده از روى ماجراى مبهم بعثت برداشته است، حوالت مى‏دهيم.(به يارى خداوند اين كتاب با تفصيل بيشترو تحقيق كامل در آينده منتشر خواهد شد.)

1– چنانكه گفتيم پيغمبر از زمان كدكى و ايام جوانى تا سى و هفت‏سالگى،بارها علائمى مى‏ديد كه از آينده درخشان او خبر مى‏داد. مانند ابريكه برسر او سايه افكنده بود، و خبرى كه راهب شهر «بصرى‏» در اردن راجع به پيغمبرى او به عمويشابوطالبداد، و آنچه روح القدس به وى مى‏گفت، و صداهائى كه مى‏شنيد. بنابراين هيچ معنا ندارد كه هنگام نزول وحى و برخورد با جبرئيل اين طور دست و پاى خود را گم كند، و نداند كه چه اتفاقى افتاده است، و بايد ورقة بن نوفل به داد او برسد!

2– پيغمبر از لحاظ نبوغ و استعداد و عقل بر همه مرد و زن مكه و قبائل عرب و مردم عصر برترى داشت. با توجه به اين حقيقت چگونه او پس از اعلام بنوت دچار وحشت و ترديد شده و به همسرش خديجه متوسل مى‏شود كه او را بگيرد تا به زمين نيفتد يا تقويت كند كه از شك و ترديد بدر آيد؟

3– آيا پس از ديدن پيك وحى و آوردن پنج آيه قرآن و اعلام اين كه تو پيغمبر خدائى و من جبرئيل هستم، و مشاهده جرئيل با آن عظمت، ديگر جاى اين بود كه پيغمبر درباره وحى آسمانى و تكليف خود دچار ترديد شود، يا احتمال دهد موضوع حقيقت نداشته باشد؟!

4– تخت و تاج و ساير تشريفات تعينات صورى است و تناسب با سلاطين و پادشاهان دارد، نه مقام معنوى نبوت كه بايد با كمال سادگى و دور از هرگونه تشريفات مادى انجام گيرد. دور نيست كه سازندگان اين حديث به تقليد از تاج‏گذارى پادشاهان ايران، خواسته‏اند براى پيغمبر عربى هم در عالم خيال چنين صحنه‏اى بسازند!

واقعيت بعثت از ديدگاه شيعه

ماجراى بعثت بدان گونه كه قبلا گذشت موضوعى نبود كه يك فرد مسلمان معتقد به آن باشد، و پى‏برد كه خاتم انبيا چگونه به مقام عالى پيغمبرى رسيده است. ما پس از بررسى‏هاى لازم از مجموع نقل‏ها به اين نتيجه رسيده‏ايم كه آنچه در منابع شيعه و احاديث‏خاندان نبوت رسيده است، واقعيت بعثت را چنان روشن مى‏سازد كه هيچ يك از اشكالات گذشته مورد پيدا نمى‏كند.

از جمله احاديثى كه بازگو كننده حقيقت بعثت است و آغاز وحى را به خوبى روشن مى‏سازد، روايتى است كه ذيلا از لحاظ خوانندگان مى‏گذرد:

پيشواى دهم ما حضرت امام هادى (عليه السلام) مى‏فرمايد: «هنگامى كه محمد (صلى الله عليه و آله) ترك تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشيده بودبه مستمندان بخشيد، هر روز به كوه حراء مى‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مى‏نگريست، و شگفتى‏هاى رحمت و بدايع حكمت الهى را مورد مطالعه قرار مى‏داد.

به اطراف آسمان‏ها نظر مى‏دوخت، و كرانه‏هاى زمينو درياها و دره‏ها و دشت‏ها و بيابان‏ها را از نظر مى‏گذرانيد، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مى‏آموخت.

ازآنچه مى‏ديد، به ياد عظمت‏خداى آفريننده مى‏افتاد. آن گاه با روشن بينى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مى‏وزيد. چون به سن چهل سالگى رسيد خداوند نظر به قلبوى نمود، دل او را بهترين و روشنترين و نرمترين دلها يافت.

در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمان‏ها گشوده گردد. محمد (صلى الله عليه و آله) از آنجا به آسمان‏ها مى‏نگريست، سپس خدا به فرشتگان امر كرد فرود آيند، و آنها نيز فرود آمدند، و محمد (صلى الله عليه و آله) آنها را مى‏ديد. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمان‏ها به سر محمد (صلى الله عليه و آله) و چهره او معطوف داشت.

در آن لحظه محمد (صلى الله عليه و آله) به جبرئيل كه در هاله‏اى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئيل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تكان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟

جبرئيل گفت: «نام خدايت را بخوان كه جهان و جهانيان را آفريد. خدائى كه انسان را از ماده پست آفريد (نطفه). بخوان كه خدايت بزرگ است. خدائى كه با قلم دانش آموخت و به انسان چيزهائى ياد داد كه نمى‏دانست‏». پيك وحى، رسالت‏خود را به انجام رسانيد، و به آسمان‏ها بالا رفت. محمد (صلى الله عليه و آله) نيز از كوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسيله وحى ديده بود كه از شكوه و عظمت ذات حق حكايت مى‏كرد،بى‏هوش شد، و دچار تب گرديد.

از اين كه مبادا قريش و مردم مكه نبوت او را تكذيب كنند، و به جنون و تماس با شيطان نسبت دهند، نخست هراسان بود. او ازروز نخست‏خردمندترين بندگان خدا و بزرگترين آنها بود. هيچ چيز مانند شيطان و كارهاى ديوانگان و گفتار آنان را زشت نمى‏دانست.

در اين وقت‏خداوند اراده كرد به وى نيروى بيشترى عطا كند، و به دلش قدرت بخشد. بدين منظور كوه‏ها و صخره‏ها و سنگلاخها رار براى او به سخن در آورد. به طورى كه به هر كدام مى‏رسيد، اداى احترام مى‏كرد. و مى‏گفت: السلام عليك يا حبيب الله! السلام عليك يا ولى الله! السلام عليك يا رسول الله! اى حبيب خدا مژده باد كه خداوند تو را از همه مخلوقات خود، آنها كه پيش از تو بوده‏اند، و آنها كه بعدها مى‏آيند برتر و زيباتر و پرشكوه‏تر و گرامى‏تر گردانيده است.

از اين كه مبادا قريش تو را به جنون نسبت دهند، هراسى به دل راه مده. زيرا بزرگ كسى است كه خداوند جهان به وى بزرگى بخشد، و گرامى بدارد! بنابراين از تكذيب قريش و سركشان عرب ناراحت مباش كه عنقريب خدايت تو را به عالى‏ترين مقام خواهد رسانيد، و بالاترين درجه را به تو خواهد داد.

پس از آن نيز پيروانت به وسيله جانشين تو على بن ابيطالب (عليه السلام) ازنعمت وصول به دين حق برخوردار خواهند شد، و شادمان مى‏گردند. دانش‏هاى تو به وسيله دروازه شهرستان حكمت و دانشت على بن ابيطالب در ميان بندگان و شهرها و كشورها منتشر مى‏گردد.

به زودى ديدگانت به وجود دخترت فاطمه (سلام الله عليها) روشن مى‏شود، و از وى و همسرش على، حسن و حسين كه سروران بهشتيان خواهند بود، پديد مى‏آيند.

عنقريب دين تو در نقاط جهان گشترش مى‏يابد. دوستان تو و برادرت على پاداش بزرگى خواهند يافت. لواى حمد را به دست تو مى‏دهيم، و تو آن را به برادرت على مى‏سپارى. پرچمى كه در سراى ديگر همه پيغمبران و صديقان و شهيدان در زير آن گرد مى‏آيند، و على تا درون بهشت پرنعمت فرمانده آنها خواهد بود.

من در پيش خود گفتم: «خدايا! اين على بن ابيطالب كه او را به من وعده مى‏دهى كيست؟ آيا او پسر عم من است؟ ندا رسيد اى محمد! آرى، اين على بن ابيطالب برگزيده من است كه به وسيله او اين دين را پايدار مى‏گردانم، و بعد از تو برهمه پيروانت برترى خواهد داشت. («بحار الانوار» علامه مجلسى – ج 18 ص 205 و ج 17 ص 309 چاپ جديد.)

در اين حديث همه چيز راجع به آغاز كار پيغمبر گفته شده است. جاى تعجب است كه مفسران اسلامى به خصوص مفسران شيعه از اين حديث‏شريف و نقل آن درتفسير سوره اقرا غافل مانده‏اند، با اى نكه نكات جالب و تازه‏اى از تاريخ حيات پيغمبر را بازگو مى‏كند، كه مى بايد مسلمانان از آن آگاه گردند.

ملاحظه مى‏كنيد كه پيغمبر بدون هيچ گونه تشريفات مادى يا اشكالاتى كه در احاديث اهل تسنن بود، به مقام عالى پيغمبرى رسيد. با قدم‏هائى شمرده و ديدى وسيع و قدرتى خارق العاده به خانه بازگشت.

همين كه وارد خانه شد پرتوى از نور و بوئى خوش فضاى خانه را فرا گرفت. خديجه پرسيد اين چه نورى است؟ پيغمبر فرمود: اين نور نبوت است. اى خديجه! بگو لا اله الا الله و محمد رسول الله. سپس پيغمبر ماجراى بعثت را چنانكه اتفاق افتاده بود براى خديجه شرح داد و افزود كه جبرئيل به من گفت: «از اين لحظه تو پيغمبر خدائى‏».

خديجه كه از سالها پيش هاله‏اى از نور نبوت درسيما درخشان همسر محبوب خود ديده و از كردار و رفتار و گفتار او هزاران راز نهفته و شادى بخش خوانده بود گفت: به خدا دير زمانى است كه من در انتظار چنين روزى به سر برده‏ام، و اميدوار بودم كه روزى تو رهبر خلق و پيغمبر اين مردم شوى.(مناقب ابن شهر اشوب ج 1 ص 36)

بدين گونه محمد بن عبدالله برازنده‏ترين مردم قريش كه سوابق درخشان او نزد عموم طبقات روشن و از لحاظ ملكات فاضله و سجاياى اخلاقى و خصال روحى شهره شهر بود، برفراز كوه حراء از جانب خداوند يكتا به مقام عالى نبوت و رهبرى خلق برگزيده شد، و خاتم انبيا گرديد.

نظر ما در پيرامون بعثت پيغمبر (ص)

نكته اساسى كه قرآن در نزول وحى به پيغمبر بازگو مى‏كند، و متاسفانه كسى توجه نكرده است،اين است كه همه مفسران اسلامى نوشته‏اند، و در تمام احاديث نيز هست كه در روز بعثت فقط پنج آيه آغاز سوره «اقرا» بر پيغمبر نازل شد.

اين پنج آيه از «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» آغاز مى‏گردد. و به «مالم يعلم‏» ختم مى‏شود. هيچ كس نگفته است «بسم الله‏» اين سوره كى نازل شده؟ و آيا نخستين سوره قرآن بسم الله داشته است‏يا نه؟ اگر داشته است چرا نگفته‏اند، و اگر نداشته است آيا بعدها آمده است، يا طور ديگر بوده؟ همگى سؤالاتى است كه پاسخى براى آن نمى‏بينيم.

ما پس از تحقيقا زياد به اين نتيجه رسيده‏ايم كه جبرئيل از پيغمبر خواست آيه «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را كه در آغاز سوره بود، به زبان آورد. «اقرا باسم ربك‏» نيز به همين معنا است. باء «بسم‏» هم به گفته بعضى از مفسرين زائده است‏يعنى معنا ندارد و فقط براى زينت در كلام است. درحقيقت جبرئيل پس از قرائت «بسم الله الرحمن الرحيم‏» از آن حضرت خواست كه نام خدا يعنى بسم الله الرحمن الرحيم را قرائت كند. و آنرا به زبان آورد. ولى چون پيغمبر درآغازكارو اولين برخورد با پيك وحى نمى‏دانست نحوه قرائت نام خدا كه جبرئيل از وى مى‏خواست چگونه است، پرسيد: ما اقرا؟ يعنى; چه بخوانم، و نام خدا كه بايد قرائت كنم چيست و تركيب آن چگونه است؟ جبرئيل بار ديگر تكرار كرد و گفت:«بسم الله الرحمن الرحيم – اقرا بسم ربك الذير خلق -» يعنى نام خدايت را قرائت كن و بگو بسم الله الرحمن الرحيم.

در اين مورد چند حديث معتبر و بسيار جالب در چند منبع مهم اسلامى و شيعه هست كه از هر نظر جالب مى‏باشد. ولى جاى كمال تاسف است كه چرا مفسران ما اين دو حديث را در تفسير سوره «اقرا» نياورده‏اند. حديث اول دركتاب «كافى‏» باب (فضل قرآن) است كه امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «نخستين چيزى كه بر پيغمبر نازل شد بسم الله الرحمن الرحيم – اقرا بسم ربك بود»!حديث دوم در «عيون اخلارالرضا» شيخ صدوق از امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) روايت مى‏كند كه فرمود: «اولين بار كه جبرئيل بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نازل شد گفت: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم – بسم الله الرحمن الرحيم – اقرا بسم ربك الذى خلق …»

حديث‏سوم در «محاسن برقى‏» ج 1 ص 41 ازصفوان جمال روايت مى‏كند كه گفت‏حضرت صادق (عله السلام) قرمود: هيچ كتابى ازآسمان نازل نشد مگر اينكه در آغاز آن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود.(مفاخر اسلام – تاليف نويسنده – ج 1 ص 368)

با توجه به اين سه حديث ارزنده و گويا، مى‏گوييم كه پيك وحى الهى سوره اقرا را به عكس آنچه مشهور است نخست هنگام بعثت باشش آيه آورد: آيه اول همان «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود. و از پيغمبر خواسته بود همان آيه اول يعنى; «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را قرائت كند، يعنى قبل از هر چيز «بسم الله‏» بگويد و سرآغاز كارنبوت خود را با نام خدا آن هم بدان گونه كه خدا خواسته بود، هماهنگ سازد.

پس «اقرا بسم ربك‏» يعنى; نام خدايت را بخوان. مطابق نقل على بن ابراهيم قمى در تفسيرش، پيغمبر پرسيد چه بخوانم؟ جبرئيل مجددا گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم – اقرا بسم ربك الذى خلق‏». يعنى نام خدا را كه مامور هستى بخوانى، همين «بسم الله الرحمن الرحيم‏» است، و پيغمبر بار دوم «بسم الله‏» را براى نخستين بار خواند و با آن آشنا شد. همان كه خود پيغمبر بعدها به ما دستورداده است كه هيچ كارى را آغاز نكنيد مگر اين كه اول بگوييد: «بسم الله الرحمن الرحيم‏».

آرى، هنگامى كه حقايق اسلامى را برگزيدگان الهى بيان كنند، چنين خواهد بود، كه مردم بى‏خبر را با آنچه واقعيت دارد آشنا مى‏سازند.

به عبارت روشن‏تر آنچه خداوند به وسيله جبرئيل در آغاز وحى و اولين لحظه پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) ازآنحضرت خواسته بود بهزبان آورد و قرائت كند فقط گفتن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود! بقيه آيات همان طور كه پيكوحى مخواند مانند مواردبعديدردم در سيهه مقدس آن حضرت نقش مى‏بست و ديگر نيازى به تكرار پيغمبر نداشت تا از حفظ كند. اين بود واقعيت بعثت از زبان ائمه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام)، و توضيح ما به طور اجمال.

بعد از بعثت

آنچه شنيده‏ايم كه چون پيغمبر در روز مبعث از كوه حراء به خانه آمد، وحشت زده و پريشان بود و گفت مرا بپوشانيد و خديجه او را پوشانيد و پيغمبر به خواب رفت تا جبرئيل آمد و دومين سوره را آورد، يعنى سوره «يا ايها المدثر» اينها همگى برخلاف واقع و دون شان پيغبر ختمى مرتبت است.

امين الدين طبرسى مفسر بزرگ شيعه در تفسير «مجمع البيان‏» مى‏گويد: «يا ايها المدثر» يعنى اى كسى كه در بستر خفته‏اى برخيز و قوم خود را از عذاب خداوند بيم ده، و در اين راه سخت كوشا باش. سپس روايت «دثرونى، دثرونى، زملونى، زملونى‏» را نقل مى‏كند و بر آن ايراد گرفته و مى‏گويد:اين درست نيست. زيرا خداوند با علائم روشن به پيغمبر وحى مى‏فرستد تا يعين پيدا كند آنچه به وى رسيده از جانب خداوند است. پس از وحى هم نيازى به چيزى ندارد كه او را تقويت كند و دچار بيم و هراس نمى‏شود، و مضطرب نمى‏گردد. (مجمع البيان – ج 9 ص 384)

 

همين موضوع را علامه مجلسى در«بحارالانوار» نيز درذيل حديث «دثرونى‏» آورده است و مانند امين الدين طبرسى آن را تخطئه مى‏كند.(بحار الانوار – ج 18 ص 167)

آنچه از جمع بين احاديث صحيح و معتبر آغاز وحى، استفاده مى‏شود اين است كه پس از نزول آيات اوائل سوره اقرا بر فراز كوه حراء و اعلام مراسم پيغمبرى حضرت ختمى مرعبت (صلى الله عليه و آله) همان روز يا روز ديگر كه وى درخانه خوابيده بود، يامى‏خواست بخوابد، پيك وحى براى دومين بار آمد و سوره «مدثر» را آورد و گفت: اى كسى كه خفته‏اى يا در لباس خواب هستى! برخيز و قوم را بيم ده!

مفاد سوره مدثر نيز اين است كه از اين پس بايد پيغمبر در تمام لحظات به فكر اندرز خلق و بيم دادن قوم از نافرمانى خداوند باشد و لحظه‏اى از آن غافل نماند. به طور خلاصه آنچه راجع به ترديد و اضطراب و هراس پيغمبر درموقع ديدن پيك وحى يا پس از آن در كتب تفاسير و تواريخ عامه آمده است و از آنها به منابع ما هم سرايت كرده است، براى پيغمبران سابق اتفاق نيفتاده و دون شان آنها بوده است تا چه رسد به پيغمبر اسلام كه عقل كل و خاتم پيغمبران بوده است.

جبرئيل روز ديگر هم آمد و پيغمبر ر اكه چيزى به خود پيچيده و خوابيده بود مخاطب ساخت و سوره «مزمل‏» را آورد. بنابراين «دثرونى‏» و «زملونى‏» ربطى به آغاز وحى ندارد، و فقط مى‏رساند كه نزول اين دو سوره هنگامى انجام گرفته است كه پيغمبر خود را پوشانده و آرميده بود يا در خواب بوده است.

به گفته دانشمند اقدم شيعه على بن ابراهيم قمى: «پس از آن كه مراسم پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) به انجام رسيد، براى دومين بار جبرئيل فرود آمد و آبى از آسمان آورد و طريقه وضو گرفتن و نماز گزاردن و ركوع و سجود را به پيغمبر آموخت‏»(تفسير على بن ابراهيم – ص 353 تاريخ يعقوبى – ج 1 ص 13)

ابن هشام از محمد بن اسحاق مورخ اقدم نقل مى‏كند كه پنج نماز در آغاز دو ركعتى بر پيغمبر واجب شد، سپس خداوند آنرا در حضر چهار ركعت تمام قرار داد، و در سفر به همان صورتى كه اول اجب شده بود باقى گذاشت.(سيره ابن هشام – ج 1 ص 160)

به طورى كه پيشتر گفتيم قبلا با تلقين روح القدس راز و نيازى با خدا داشته و عبادت مى‏كرده است، ولى از نحوه عبادت او اطلاع درستى نداريم. اين وضو و نماز و ركوع و سجود نخستين عبادت در دين جديد و آخرين دين الهى است كه از همان هنگام آغاز شده بود.

همين كه پيغمبر در خانه، نبوت خود را اعلام داشت، همسرش خديجه و على (عليه السلام) پسر عمويش كه در سن نه سالگى درخانه آنها به سر مى‏برد، دعوت پيغمبر را اجابت نمودند و دين جديد را پذيرفتند، و اعتراف به نبوت آن حضرت كردند.

وقتى پيغمبر طريقه وضو گرفتن و نماز گزاردن را از جبرئيل آموخت، به خانه آمد و موضوع را به خديجه و على (عليه السلام) هم تعليم داد، و چون به نمازايستاد على (عيه السلام) نيز در همان سن و سال پشت‏سر پيغمبر ايستاد و به آن حضرت اقتدا كرد، و خديجه هم در شت‏سر على (عليه السلام) به نماز ايستاد.

به دنبال آنها جعفر بن ابيطالب برادر على (عليه السلام) كه ده سال از وى بزرگتر بود، و زيد بن حارثه غلام خديجه نيز در صف جلو به على (عليه السلام) پيوست و تا سه سال نمازگزاران همين چهار تن بودند كه پشت‏سر پيغمبر نماز مى گذاردند.(تفسر على بن ابراهيم – ص 353 بحار الانوار – ج 18 ص 184)

به حديث بسيار جالبيكه هم اكنون نقل مى‏كنيم و نمايان‏گر نبوغ على (عليه السلام) دومين مرد نمونه عالم است توجه كنيد، و تاثير وجود او را در آغازوحى وايام كودكى درنظر مجسم سازيد: عيس بن مستفاد مى‏گويد پدرم از امام موسى بن جعفر (عليه السلام) راجع به آغاز ظهور اسلا و چگونگى اسلام آوردن على (عليه السلام) و خديجه سؤال كرد، حضرت فرمود: پيداست كه مى‏خواهى از دانش اسلامى و احكام دينى كه چگونه پديد آمد آگاه شوى؟ من هم از پدرم حضرت صادق – راجع به همين موضوع سؤال كردم، پدرم فرمود: وقتى پيغمبر (صلى الله عليه وآله) خديجه و على (عليه السلام) را به اسلا دعوت كرد فرمود:ياعلى! بارى خدا اسلام بياوريد و خود راتسليم ذات مقدس او كنيد! و فرمود: جبرئيل هم اكنون نزد من است و شما را دعوت مى‏كند كه اسلام را بپذيريد شما نيز اسلام بياوريد تا سلامتى يابيد و از خدا فرمان بريد تا رستگار شويد.

باز فرمود:جبرئيل نزد من است و به شما مى‏گويد: اسلام شرطها و عهدها و پيمانها دارد. خدا قبل از هر چيز براى خود و پيغمبرش با شما شرط مى‏كند و تعهد مى‏گيرد كه بگوييد: گواهى مى‏دهيم خدائى جز خداوند يكتا كه شريكى در قلمرو حكومتش ندارد، نيست. نه فرزندى دارد و نه شريكى براى خود گرفته است. خداوند يگانه و بى نقص و عيب است.

و گواهى دهيد كه بنده‏او محمد پيغمبر خدا است كه خدا او را براى عموم بشر تا روز قيامت اعزام داشته است.گواهى دهيد كه خداوند زنده مى‏كند و ميميراند،و بالا مى‏برد و پايين مى‏آورد، و بى‏نياز مى‏كند و نيازمند مى‏گرداند و هرچه بخواهد مى‏كند،و مردگان را از گورها برمى‏انگيزد، خديجه و على گفتند: گواهى مى‏دهيم.

پيغمبر فرمود:و ديگر – اعمالى كه بايد انجام دهيد. و آن -: وضو گرفتن يعنى شستشوى صورت و دست‏ها و بازوان و مسح سر و پاها تا مرفق و غسل جنابت در گرما و سرما و نمازگزاردن و گرفتن زكات و صرف آن در مورد خود و حج‏خانه خدا و روزه ماه رمضان و جهاد در راه خدا و نيكى نسبت به پدر و مادر و تحكيم پيوند خويشى وعدالت در ميان رعيت و تقسيم عادلانه مال وثروت و خود نگاه‏دارى در موارد شبهه ناك و ارجاع حكم آن به پيشواى برحق است، زيرا براى خود او شبهه ناك نيست،و مى‏داند كه چه بايد كرد.

و پيروى از جانشين بعد از من و شناخت او در زمان من و بعد از مرگ من و شناختن پيشوايان بعد از او يكى بعد از ديگرى و دوست داشتن خدا و دشمنى با دشمنان خدا و بيزارى از شيطان پليد و حزب شيطان و دار و دسته او امثال بنى اميه و زنده نگه داشتن دين و سنت من و دين جانشين من و روش او تا روز قيامت و مردن بر اين عقيده و اجتناب از شراب‏خوارى و نزاع و كشمكش با مردم است.

اى خديجه! شروطى را كه خداوند براى پذيرش اسلام مقرر داشته است‏شنيدى؟ گفت آرى، و ايمان آوردم و همه را گواهى مى‏دهم و خشنودم و تسليم هستم. على(عليه السلام) گفت: و من نيز بر اين عقيده‏ام!

پيغمبر فرمود يا على! بر اساس اين شرطها با من بيعت مى‏كنى؟ گفت:آرى. پيغمبردستهاى خود را گشود و دست على را گرفت و فرمود: يا على! با اين شرطها كه كردم بيعت كن و آنچه براى خود نمى‏خواهى براى من نيز مخواه! على گريست و گفت:پدر و مادرم به قربانت! من هيچ نيرو و قدرتى را بالاتر از خدا نمى‏دانم! پيغمبر فرمود: يا على! به خداى كعبه به واقع نائل گشتى و به كمال رشد و توفيق الهى رسيدى!اى خديجه! خدا تو را بخ حق و حقيقت رهنمون گردد. دست‏خود را بگذار روى دست على و با على بيعت كن(آنچه در حديث آمده همين است. خواننده محترم مى‏داند كه در آن موقع على عليه السلام پسر بچه نه ساله يا ده ساله بوده است. اگر بگوييد با اين وصف او طفل مميز بوده، مى‏گوييم در آغاز ظهور اسلام هنوز احكام بعدى اسلام مانند حرمت‏شراب، وجوب حجاب، و پرداخت زكات و غيره نيامده بود و اين هم يكى از آنها است.) بدين گونه خديجه نيز مانند على بن ابيطالب بيعت كرد، بد اين اساس كه جهاد را از زن نخواسته‏اند.(جهاد يعنى عبور سربازان اسلام از مرزهاى اسلامى براى فتح ممالك كفر جهاد به اين معنا اختصاص به مردان مسلمان دارد ولى دفاع يعنى در داخله كشورهاى اسلامى بر مرد و زن واجب است كه از حق خود و ملت مسلمان دفاع كنند و با ظلم و مظاهر آن پيكار نمايند.)

سپس فرمود: اى خديجه! اين على سرپرست تو و سرپرست‏ساير مؤمنان و پيشواى آنها پس از من است. خديجه گفت: يا رسول الله! تصديق دارم و بر اساس آنچه گفتى با على هم بيعت كردم و در پيشگاه خداوند و حضور تو گواهى مى‏دهم.(«بحار الانوار» علامه مجلسى – چاپ جديد، ج 18 ص 232 به نقل از «طرائف‏» سيد بن طاووس و او نيز از كتاب «الوصيه‏» تاليف على بن مستفاد نقل كرده است.)

اين قسمت از تاريخ اسلام كه نكات تازه و جالبى را بازگو مى‏كند. آن هم در آغاز اسلام و درست پس از اعلام پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) با كمال تاسف حتى در تاريخ‏هايى كه مورخان شيعه نوشته‏اند نيامده است! شايد به اين جهت كه در «سيره ابن هشام‏» يا «طبقات ابن سعد» و ساير مدارك تارخى عامه نيامده است! يا اين كه در اين ديث‏سخن از زمامدارى على (عليه السلام) و شروط و تعهداتى است كه همه مسلمانان آمادگى براى پذيرش آنها را ندارند!!

ولى بايد دانست كه آنچه در اين حديث آمده است با اعتقاد ما شيعيان هماهنگ است و ما نيازى نداريم كه همه مطالب تاريخى را از ابن هشام و ابن سعد و امثال اينان بگيريم به خصوص كه بحث از خلافت بلافصل پيغمبر و زمامدارى اميرالمؤمنان (عليه السلام) هم در ميان باشد.

آيا على (عليه السلام) بدون مقدمه و سابقه از جانب خداوند به مقام جانشينى پيغمبر منصوب شد؟ و آيا بجه نه ساله بدون داشتن زمينه و نبوغ بى‏نظير دعوت خاتم انبيا را مى‏پذيرد و به عنوان نخستين انسان از جنس مردان پشت‏سر پيغمبر به نماز مى‏ايستد؟

وقتى اين حديث را با مضامين احاديث ديگر كه راجع به لياقت على (عليه السلام) و شايستگى آن حضرت براى خلافت اسلامى در دست است مقايسه مى‏كنيم مى‏بينيم مطابق واقع است و بايد هم موضوع به آن مهميدر آغاز كار مطرح شود، و حتى نخستين زن مسلامان نيزبا على جانشين پيغمبر بيعت كند و گواهى به ولايت او بدهد.

اين معنا هميشه و در تمام عرف و عادات بشرى ودوران زندگى انسانها معمول بوده و هست. اگر بناست على (عليه السلام) جانشين پيغمبر باشد و از جانب خدا تعيين شده است، اين كار بايد از روز نخست و هنگام نبوت خاتم انبيا (صلى الله عليه وآله) اعلام گردد. هم از جانب خدا به خود پيغمبر گفته شود و هم پيغمبر به ديگران اعلام كند، و هم نخستين فرد مسلمان پذيرش شروط و عهد و پيمان‏هاى اسلامى بداند پس از پيغمبر سرنوشت اهل ايمان به دست كيست و خدائى كه پيغمبر فرستاده است چه كسى را به عنوان جانشين او برگزيده است؟ اين را بايد بداند و به منظور تكميل قبول شرايط ايمان با جانشين پيغمبر هم بيعت كندتا نقصى در ايمانش نباشد، و اين كارى بود كه خديجه همسر پيغمبر نخستين كسى كه به اسلام گرويد معمول داشت.

دورنماى عصر جاهليت قبل از بعثت‏خاتم (صلى الله عليه و آله)

خداوند در قرآن مجيد دورنماى عهد جاهليت و زندگى فلاكت بار ملت عرب را پيش از بعثت پيغمبر خاتم خطاب به اعراب مسلمانى كه آن ايام را به خاط داشتند بدين گونه يادآور مى‏شود:

«همه با هم چنگ زنيد به ريسمان محكم خداوند (دين اسلام)، و به ياد آوريد نعمت‏خداوند را برخود، در زمانى كه با هم دشمن بوديد، و خدا دلهاى شما را به هم پيوند داد و با هم برادر شديد. زمانى كه بر لب پرتگاه نادانى و گودالى از آتش فساد اخلاق قرار داشتيد، و با فرستادن پيامبر خاتم شما را از آن ورطه نجات داد»(و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا، و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا، و كنتم على شفا حفرة من النار فاتقذ كم منها (سوره عمران آيه 103))

و مى‏فرمايد: «خدائى كه موجودات آسمانها و زمين، او را به عظمت‏ياد مى‏كنند كسى است كه پيغمبرى در ميان مردم قريش برانگيخت تا آيات الهى را بر آنها تلاوت كند و از رذائل اخلاقى پاك گرداند و دانش كتاب آسمانى و حكمت را به آنان بياموزد، زيرا آنها قبلا در گمراهى آشكارى به سر مى‏بردند»(هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه آيه 2))

اين موضوع در جاى ديگر قرآن با تاكيدات پياپى آمده است. خدا مى‏فرمايد: ما بر اهل ايمان منت هناديم كه در ميان آنها پيغمبرى از خودشان برانگيختيم تا آيات او را برايشان بخواند… چون آنها قبلا در گمراهى آشكارى به سر مى‏بردند.

براى درك ارزش وجود پيغمبر خاتم و اهميت بعثت آن سرور همين بس كه بدانيم خداوند در هيچ جاى قرآن مجيد در مقابل نعمت‏هائى كه به بندگانش موهبت كرده است بر آنها منت ننهاده ولى در اين جا صريحا مى‏فرمايد: «لقد من الله على المؤمنين اذ بعق فيهم رسولا من انفسهم‏»!!(سوره آل عمران آيه 164)

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه دوران جاهليت را ديده بود، و بيش از هركس پيغمبر را مى‏شناخت، و از تاثير بعثت آن حضرت چنان كه بايد آگاهى داشت، مى‏فرمايد: «خداوند محمد را فرستاد تا جهانيان را از راه و رسمى كه پيش گرفته بودند بر حذر دارد، و امين وحى خود قرار دهد، و شما اى ملت عرب! بر بدترين آيين‏ها دل خوش داشتيد، و در بدترين نقطه روى زمين به سر مى‏برديد، و در ميان صخره‏هاى خشن و مارهاى خطرناك زندگى مى‏كرديد. آب‏هاى آلوده مى‏نوشيديد، و غذاى ناگوار مى‏خورديد. خون يكديگر را مى‏ريختيد و پيوند خود را از نزديكان مى‏بريديد. بت‏ها در ميان شما برپا، و گناهان، شما را فراگرفته بود. (نهج البلاغه – خطبه 26)

و باز اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: «خداوند پيغمبر خاتم را هنگامى مبعوث كرد كه مردم سخت گمراه گشته و در حيرت و سرگردانى به سر مى‏بردند، و در فتنه و فساد فرو رفته بودند،

هوا و هوس از هر سو آنها را فرا گرفته، و خودپرستى و تكبر دچار لغزش و انحطاط كرده، و نادانى عهد جاهليت آنها را پريشان و خوار نمده بود. به طورى كه در كار خويش حيران و سرگدان و مبتلا به جهل ونادانى شده بودند»(نهج البلاغه – خطبه 94)

و نيز مى‏فرمايد: «خداوند محمد (صلى الله عليه و آله) را در زمانى مبعوث كرد كه در ميان ملت عرب كسى نبود كه بتواند كتابى بخواند، و دعوى نبوت كند. ولى پيغمبر آنها را به راه آورد، تا جايگاه انسانى خويش را باز يافتند، و از گرفتارى و درماندگى بيرون آمدند. تا آن كه كارشان سامان گرفت، و خاطر پريشانشان آسوده گشت‏».(نهج البلاغه – خطبه 33)

و باز مى‏فرمايد: «خدا پيغمبر را هنگامى فرستاد كه از دير باز پيغمبرى مبعوث نگشته بود، ملتها در خوابى طولانى فرو رفته بودند، و فتنه و فساد در همه جا شبح مخوف خود را گسترده و رسته كارها از هم گسيخته، آتش جنگ در همه جا زبانه مى‏كشيد، و جهان در تاريكى جهل و نادانى فرو رفته بود. اعمال ناروا در همه جا اشكار، و برگهاى درخت زندگى جامعه انسانس چنان به زردى گرائيده بود كه اميدى به ميوه دادن آن نمى‏رفت.

آب كه مايه حيات است در دسترس نبود، و آثار روشنائى به چشم نمى‏خورد، و به عكس، نشانه‏هاى تيره روزى در همه جا ديده مى‏شد. دنيا به طرز زشتى به اهل دنيا مى‏نگريست، و نسبت به دلباختگان خود چهره درهم كشيده، و در همه جا فتنه و فساد به بار آورده بود. غذاى مردم مردار، بيم و هراس دلها را فرو گرفته، و پناهگاهى جز شمشير نداشتند.(نهج البلاغه – خطبه 88)

على (ع) نخستين كسى كه به پيغمبر ايمان آورد

درباره اينكه نخستين مسلمان كيست، در ميان ما شيعيان شكى نيست كه از جنس زنان قبل از هر كس خديجه و از مردان اميرمؤمنان على (عليه السلام) است، اكثريت قريب به اتفاق مورخان و محدثان عامه نيز بر اين عقيده‏اند.

ابن هشام مورخ مشهور متوفى به سال 218 ه كه قديمترين مورخ اسلام و اهل تسنن خوانده مى‏شود، در تاريخ خود «سيره پيغمبر(ص)» تحت عنوان «على بن ابيطالب اولين جنس مذكرى است كه اسلام آورد»

مى‏نويسد: «محمد بن اسحاق (سرآمد مورخين اسلام) نوشته است: نخستين كسى كه از جنس مردان به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان آورد و با وى نماز گزاد و او را در آنچه خدا بر وى نازل كدره بود تصديق نمود، على بن ابيطالب (رضوان الله و سلامه عليه) بود، و او در آن موقع ده ساله بود. از جمله نعمت‏هائى كه خدا به على بن ابيطالب ارزانى داشت اين بود كه وى قبل از اسلام در دامان پيغمبر پرورش يافته بود»(سيره ابن هشام – جلد 1 ص 162)

ابن اثير مورخ معروف عامه كه تاريخ خود ;الكامل‏» را بر اساس روايات معتبر و مشهور تاليف كرده است مى‏نويسد: «دانشمندان اهل تسنن پس از اتفاق نظر در اينكه خديجه همسر پيغمبر نخستين انسانى است كه اسلام آورده، راجع به نخستين فرد مسلمان (از جنس مردان) اختلاف نظر دارند»!

ابن اثير سپس مى‏نويسد: «گروهى برآنند نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد على بن ابيطالب است.» از على (عليه السلام) روايت‏شده كه گفت: «من بنده خدا و برادر پيغمبر او هستم. من صديق اكبر (بزرگترين راستگو) مى‏باشم. هيچ كس بعد از من اين ادعا را نخواهد كرد مگر اينكه دروغگو و مفترى باشد. من هفت‏سال پيش از همه مردم با پيغمبر نماز گزاردم‏».

عبدالله عباس مى‏گويد: نخستين كسى كه نماز گزارد على (عليه السلام) بود. جابر بن عبدالله انصارى مى‏گويد: پيغمبر روز دوشنبه مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه نماز گزارد. زيد بن ارقم مى‏گويد: نخستين كسى كه اسلام آورد على (عليه السلام) بود. عفيف كندى نقل مى‏كند كه من مردى سوداگر بودم. در ايام حج وارد مكه شدم و به خانه عباس بن عبدالمطلب درآمدم. در همان وقتكه من نزد او بودم مردى بيرون آمد و در مقابل كعبه به نماز ايستاد. سپس زنى آمد و با آن مرد به نمازايستاد، و از آن پس بچه‏اى خارج شد و با وى نماز گزارد. من گفتم: عباس! اين دين چيست؟

عباس گفت: اين محمد بن عبدالله برادر زاده من است. او خود را رسول خدا مى‏داند و عقيده دارد كه گنج‏هاى پادشاهان ايران و روم به دست او خواهد افتاد. اين زن نيز همسر او خديجه است كه به وى ايمان آورده است. اين پسر بچه هم على بن ابيطالب است كه به ايمان آورده است. به خدا قسم هيچ كس را سراغ ندارم كه در روى زمين غير از اين سه تن بر اين دين باشند. عفيف مى‏گويد: من گفتم:كاش من هم چهارمى آنها بودم.

محمد بن منذر و ربيعة بن ابى عبدالرحمن و ابوحازم مدنى و كلبى گفته‏اند: نخستين كسى كه اسلام آورد على بود و در آن هنگام نه سال داشت. سپس ازمحمد بن اسحاق (مورخ مشهور) نقل مى‏كند كه هرگاه پيغمبر مى‏خواست نماز بگزارد به اتفاق على مى‏رفت به يكى از دره‏هاى مكه و در آن جا نماز مى‏گزارد و برمى‏گشتند.(كامل اثير – جلد 2 ص 37)

عمرو بن عبسه سلمى مى‏گويد: «در آغاز بعثت كه داستان نبوت پيغمبر را شنيدم به نزد وى رفتم و گفتم امر خود را براى من توصيف كن. پيغمبر امر رسالت‏خود و آنچه را خداوند او را بدان مبعوث كرده بود براى من شرح داد. گفتم كسى هم در اين امر از تو پيروى كرده است؟ گفت ارى، زنى و كودكى و غلامى، و منظورش خديجه دختر خويلد و على بن ابيطالب و زيد بن حارثه بود.(تاريخ يعقوبى – جلد 2 ص)

على (عليه السلام) در خطبه «قاصعه‏» ميزان ارتباط خود را با رسول خدا و محبت پيغمبر را نسبت به خويش چنين بازگو مى‏كند: «اى مردم! شما از مقام و منزلت من نسبت به پيغمبر به واسطه خويشى و نزديكى و منزلت‏خاصى كه با آن حضرت داشته‏ام، آگاهى داريد. پيغمبر مرا درزمان كودكى در دامن خود پرورش داد، و نوزادى بودم كه به سينه‏اش مى‏چسبانيد و در بسترش مى‏خوابانيد، در آغوش او جاى داشتم و بوى خوش عرق مباركش را استشمام مى‏كردم. همچون سايه پيوسته دنبال او بودم. هر روز ازخوى پسنديده‏اش چيزى به من مى‏آموخت، و مرا واميداشت تا در كارهاازوى پيروى كنم. هر ساله در كوه حراء مدتى به سرمى‏برد. من او را در آن مدت مى‏ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. در آن روزها غير از پيغمبر و خديجه كسى به اسلام نكرويده بدو، و من سومين آنها بودم.من نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى نبوت را استشمام مى‏كردم.(نهج البلاغه – طبع دكتر صبحى صالح – ص 300)

و نيزدر پايان سخن مى‏فرمايد: «من بر فطرت يكتاپرستى متولد شدم و از ديگران به ايمان و هجرت سبقت گرفتم‏»(نهج البلاغه – صبع دكتر صبحى صالح – ص 92 فانى ولادت على مفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة.)

و فرمود: «هيچ كس قبل از من به دعوت حق روز نياورد.»(نهج البلاغه – طبع دكتر صبحى صالح – صفحه 192: لن يسرع على احد ال دعوة حق. براياطلاع بيشتر نگاه كنيد به كتاب گرانقدر الغدير ج 3 ص 218 تا ص 247 كه به تقصيل در اثبات اينكه على عليه السلام نخستين مؤمن و اولين نماز گزار بوده داد سخن داده واز مجموع منابع اهل تسنن آنچه در اين زمينه بوده آورده و به رد لاطائلات كسانى امثال ابن كثير شامى و ساير مغرضين پرداخته است.)

پس از على (عليه السلام) يزد بن حارثه مسلمان شد. زيد پسربچه‏اى نصرانى از مردم اردن بود كه توسط سوداگران عرب ربوده شد و در مكه به معرض فروش درآمد. حكيم بن جزام برادر زاده خديجه پس از ازدواج با پيغمبر زيد را به آن حضرت بخشيد.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله) هم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت و چون آن حضرت مبعوث گرديد، زيد سومين كسى بود كه مسلمان شد.

ابن اثير مى‏نويسد: وقتى پيغمبر در جنب كعبه به نماز ايستاد على (عليه السلام) و زيد بن حارثه حضرت را زير نظر داشتند، مبادا قريش به وى صدمه‏اى وارد سازند.

پس از آن، ابوذر غفارى،عمرو بن عبسه سلمى، زبير بن عوام، سعد بن ابى وقاص مصعب بن عمير، ارقم بن ابى ارقم، طلحة بن عبيدالله، عبدالرحمان بن عوف، عثمان بن عفان و خال بن سعيد بن عاص مسلمان شدند. اين عده «مسلمانان نخستين‏» بودند كه بعضى تا پايان كار ثابت ماندند ولى برخى پس از پيغمبر دگرگونى يافتند، و دين را به دنيا فروختند، و كردند آنچه كردند.(اينكه در بعضى از منابع آمده كه ابوبكر نخستين يا دومين فردى بود كه اسلام آورد يا گروهى زا آورد و به دست پيغمبر مسلمان شدند مقرون به حقيقت نيست، بلكه او مطابق نقل صحيح پس از حدود 50 نفر و شايد سال چهارم يا پنجم بعثت مسلمان شد.)

پس از آينان گروهى ديگر اسلام آوردند كه از مسلمانان ثابت قدم و مدافعان صميمى پيغمبر بودند. از قبيل جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عمار ياسر و پدرش «ياسر»و مادرش «سميه‏»، عبدالله مسعود، خباب بن ارت، عثمان بن مظعون، برادرانش قدامة بن مظعون و عبدالله بن مظعون، عبيدة بن حارث، پسر عموى پيغمبر و عقبة بن غزوان و غيره.

اين عده هم از مسلمانان نخستين هستند: ابوعبيده جراح، ابوسلمه عمه زاده و شوهر ام سلمه،فاطمه دختر خطاب خواهر عمر و شوهرش سعيد بن زيد.

اين عده سعى داشتند ايمان خود را از مشركان پنهان دارند تا كار اسلام نضج بگيرد، به همين جهت به طور پنهانى ناز مى‏گزاردند. روزى سعد بن وقاص با سعيد بن زيد و عمار ياسر و عبدالله مسعود و و خباب بن ارت در يكى از دره‏هاى مكه نماز مى‏گزاردند. گروهى از مشركان كه از جمله ابوسفيان سركرده بنى اميه بود، آنها را ديدند و سرزنش كردند و دشنام دادند، گفتگوى آنها بالا گرفت و كار به نزاع كشيد. در آن ميان سعد بن ابى وقاص استخوان فك شترى را برداشت و به سر مردى ازمشركان كوفت و سر او را شكست و به دنبال آن خون جارى گرديد، و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد.(سيره ابن هشام – جلد 1 صفحه 170، و كامل ابن اثير – جلد 2 صفحه 40)

انقطاع وحى و نزول مجدد آن

مطابق برخى روايات پس از بعثت مدتى نزول وحى قطع شد.

بعد از اين واقعه پيغمبر با ياران خود به خانه ارقم بن ابى ارقم رفتو در آنجا كه نزديك كوه صفا و محل مطمئنى بود، به سر بردند و مدتها از آنجا به نشر پنهانى دعوت خود مى‏پرداخت. گروهى از ياران نخستين پيغمبر در خانه ارقم به اسلام گرويدند، و دور از ديد سران قريش نماز مى‏گزاردند.

چون مشركان از اين موضوع آگاهى يافتند، گفتند خدايمحمد او را رها ساخته و مورد خشم قرار داده است. به دنبال آنسوره «والضحى‏» نازل شد كه در آغاز آن مى‏خوانيم: «قسم به روز روشن و شب تاريك كه خدايت تو را رها نكرده و مورد خشم قرار نداده است‏»(والضحى و الليل اذا سجى، ما ودعك ربك و ما قلى)بدين گونه بار ديگر وحى الهى بر پيغمبر نازل شد و قريش يعنيمشركين پى بردند كه دعوى محمد بن عبدالله دنباله دارد.

پيغمبر دعوت خود را آشكار مى‏سازد

پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از هنگام بعثت تا مدت سه سال دعوت خود را آشكار نساخت. در طول اين مدت پيغمبر درخانه نماز مى‏گزارد و على (عليه السلام) و زيد بن حارثه و خديجه پشت‏سر آن حضرت به نماز مى‏ايستادند.

روزى ابوطالب عموى پيغمبر همراه جعفر فرزندش كه ده سال از على (عيله السلام) بزرگتر بود وارد خانه پيغمبر شد و ديد كه پيغمبر مشغول نماز است و فرزندش على (عليه السلام) هم كنار پيغمبر ايستاده و نماز مى‏گزارد. ابوطالب به جعفر فرزند ديگرش گفت تو هم در كنار پسر عمويت بايست و نماز بخوان. وقتى جعفر در سمت ديگر پيغمبر به نماز ايستاد و ابوطالب ديد كه پيغمبر در وسط دو فرزند او و جلوتر از آنها به نماز ايستاده است، چنان به وجد آمد كه چند شعربه اين مضمون سرود:

على و جعفر در سختى‏هاى زمانه تكيه گاه منند.

به خدا نمى گذارم پيغمبر خوار شود، يافرزندان رشيدم او را تنها بگذارند.

اى على و جعفر! پسر عموى خود را تنها نگذاريد، كه او از ميان تمام برادرانم، برادرزاده پدر و مادرى من است.(اعلام الورى صفحه 37)

علت تاخير پيغمبر در اظهار دعوت خود اين بود كه از عكس العمل مشركان و سران قريش حتى عموها و عموزادگان خود بيم داشت. ولى پس از ان خداوند به وى امر فرمود كه دعوت خود را آشكار سازد. چنانكه مى‏فرمايد: «آنچه را به تو امر شده است آشكار كن و از مشركان دورى گزين كه ما تو را از شر سرزنش كنندگان نگاه مى‏داريم‏».(فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناكم المستهزئين – سوره حجر آيه 94)

دعوت بنى هاشم

در سال سوم بعثت بار ديگر پيك وحى آمد و اين آيه را آورد: «اى پيغمبر! بستگان نزديكت را از نافرمانى ما بيم ده‏».(و انذر عشيرتك الاقربين – سوره شعراء آيه 214)

پس از نزول اين آيه پيغمبر دستور داد گوسفندى ذبح كنند و آن را طبخ كرده با نان و قدحى

دوغ مهيا سازند. سپس به على (عليه السلام) دستور داد همه مردان بنى هاشم را براى صرف

غذا دعوت كند. نزديك به چهل مرد در خانه حارث بن عبدالمطلب گرد آمدند.

همين كه غذا آماده شد پيغمبر رو كرد به عموها و عموزاده‏ها و فرمود: به نام خدا غذا ميل كنيد. چون غذا خوردند و ابولهب يكى از عموهاى پيغمبر كه مدرى بت پرست و سرسخت بود ديد كه آن غذاى كم همه مدعوين را كفايت كرد و چيزى هم از آن باقى ماند، گفت: محمد شما را سحر كرد! با اين سخن نابجاى ابولهب پيغمبر صلاح نديد دعوت خود را ابلاغ كند. جمعيت پراكنده شدند بدون اينكه نتيجه‏اى از مجلس گرفته شود.

روز بعد باز پيغمبر فرمود: يا على! ديروز ابولهب قبل از آن كه من سخنى بگويم كارى كرد كه ديدى و پيش از آنكه با آنها سخن بگويم متفرق شدند. سفارش كن غذاى ديروز را آماده سازند سپس آنها را جمع كن. على (عليه السلام) همان افراد را گرد آورد و آنها نيز آمدند و غذا خوردند. همين كه كار غذا خوردن به انجام رسيد پيغمبر برخاست و آغازبه سخن كردو فرمود: فرزندان عبدالمطلب! خدا را حمد مى‏كنم و به او استعانت مى‏جويم و گواهى مى‏دهم كه خدائى جز خداى يگانه نيست. راهنماى قوم به آنها دروغ نمى‏گويد. به خداى يگانه من پيغمبر خدا هستم كه براى شما و عموم مردم برانگيخته شده‏ام. به خدا قسم مى‏ميريد چنانكه مى‏خوابيد و برانگيخته مى‏شويد چنانكه بيداريد و از آنچه مدانيد محاسبه مى‏شويد، و بدانيد كه بهشت و جهنم هست و دائمى است.

فرزندان عبدالمطلب! جبرئيل آمده است و از جانب خدا مرا مامور داشته است كه «بستگان نزديكم را از نافرمانى خدا بيم دهم‏» لابد از اين آيه در خواهيد يافت كه موضوع از چه قرارى است؟ من قبل از هر كس مامورم كه شما بستگان و خويشانم را به خداى يگانه دعوت كنم و پس از شما ديگران را. به خدا قسم من جوانمردى از عرب را سراغ ندارم كه بهتر از من خيرخواه شما باشد. من خوبى‏هاى دينا و آخرت را براى شما آورده‏ام. خدا مرا مامور داشته كه شما را فراخوانم تا او را خدايكتا بدانيد. كدام يك از شما مرا به اين امر يارى مى‏كند تا برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد؟

پيغمبر دو بار اين سخنان را تكرار كرد و هيچ كس پايخى نداد، ولى هر دو بار على (عليه السلام) كه از همه حضار كم سن‏تر بود، برخاست و گفت: يا رسول الله! من همه آنچه را فرمودى به عهده مى‏گيرم، و پيغمبر مى‏فرمود: بنشين! چون با سوم پسغمبر سخنان خود را تكرار كرد و على (عليه السلام) برخاست و آمادگى خود را اعلام داشت، پيغمبر در حالى كه او را به حضار نشان مى‏داد، فرمود: اين برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شماست، از وى شنوائى داشته باشيد و هر چه مى‏گويد بپذيريد كه او وارث من خواهد بود.(تاريخ طبرى – جلد 2 صفحه 1172 كامل ابن اثير – جلد 2 صفحه 40 و سيرة الرسول مرحوم آقا سيد محسن امين عاملى صفحه 63 به نقل از تفسير ثعلبى و خصائص نسائى و سيره حلبى. جاى بسى تاسف است كه محمد بن حسنين هيكل نويسنده معروف مصر اين قسمت را در چاپ دوم كتابش «زندگانى محمد» برداشته است!)در اين جا حضار برخاستند و در حالى كه بيرون مى‏رفتند، مى‏خنديدند و به ابوطالب مى‏گفتند: محمد به تو امر مى‏كند كه از پسرت شنوائى داشته باشى و از وى اطاعت كنى.

به روايت‏يعقوبى در اين مجلس خانوادگى پس از سخنان پيغمبر، عمويش ابولهب گفت: اى اولاد عبدالمطلب! اگر شما از اين مرد پيروى كنيد و به دفاع ازوى برخيزيد كشته مى‏شويد و اگر رهايش كنيد خوار مى‏گرديد. ولى ابوطالب گفت: اى بدبخت! به خدا ما او را يارى مى‏كنيم و پشت‏سر او مى‏ايستيم. برادرزاده عزيز! هرگاه خواستى مردم را به خدايت رهبرى كنى، ما را آگاه كن تا سلاح به دست گرفته به حمايتت برخيزيم. در آن روز جعفر بن ابيطالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب مسلمان شدند و گروه بسيارى به دنبال آنها به اسلام گرويدند.(تاريخ يعقوبى – چاپ دارالفكر بيروت سال 1375 صفحه 16)اين مطلب به همين گونه بوده است كه ما از مجموع نقلها ترجمه كرديم ولى برخى از مورخان عامه جمله «جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد» را حذف كرده‏اند اما ابن اثير و ثعلبى و نسائى آن را به همين كونه با مختصرتفاوتى نقل كرده‏اند. جمله «آو وارث من خواهد بود» در خصائص نسائى كه از دانشمندان بزرگ عامه است، آمده است.

دعوت عمومى قريش

پس از آنكه پيغمبر رسالت‏خويش را به افراد نزديك و خويشان خود اعلام كرد، آمد بالاى كوه صفا و با صداى رسا قبائل قريش را فراخواند. وقتى رجال قريش و سران مكه گرد آمدند فرمود: اى مردم! اگر بگويم دسته‏اى از دشمن در پائين كوه به سروقت‏شما مى‏آيد مرا راستگو مى‏دانيد؟ گفتند: آرى، تو در نزد ما سابقه بدى ندارى و تو را دروغگو نمى‏دانيم. فرمود: اى اولاد عبدالمطلب! اى فرزندان عبدمناف! اى بنى زهره و بنى تميم و بنى مخزوم و نبى اسد! خدا مرا مامور داشته است كه خويشان نزديكم را از نافرمانى او بيم دهم. من نه چيزى از منفعت دنيا مى‏خواهم و نه بهره‏اى از آخرت انتظار دارم جز اين كه از شما مى‏خواهم بگوئيد: لا اله الاالله! من شما را از عذابى دردناك بيم مى‏دهم.

ابولهب گفت:بدا به تو! آيا ما را براى اين گرد آوردى و فرا خواندى؟ دراين هنگام بود كه سوره ابولهب در نكوهش اين مرد بى‏ادب نازل شد.(تاريخ طبرى – جلد 1 ص 117)

عكس العمل قريش نسبت به دعوت پيغمبر

در آغاز كا ركه پيغمبر دعوت خود را آشكار ساخت، قريش چندان عكس العملى نشان نداد. ولى رفته رفته پيغمبر، خدايان آنها را به باد تمسخر گرفت و آياتى ار قرآن مجيد در نكوهش آنها تلاوت كرد. قريش سخت پاى‏بند بتها و به تعبير بهتر خدايان خود بودند. با اين كه مى‏دانستند بت‏ها تاثيرى در سرنوشت ايشان ندارد، معهذا چون نگهدارى و احترام به آنها موجب تقويت و تحكيم اتحاد و همبستگى آنان بود، لذا تا پاى جان در حفظ و حراست آنها اصرار داشتند.

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:”Table Normal”; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:””; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:”Calibri”,”sans-serif”; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

.

هنگامى كه كار پيغمبر در ريشخند خدايان قريش علنى شد، نخستين عكس العمل آنها نيز آشكار گشت.سران قريش كهسخت به خشم آمده بودند، براى مبارزه با پيغمبر هم‏داستان شدند.

روزى پيغمبر در«ابطح‏» كنار خانه خدا ايستاد و قريش را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم! من پيغمبر خدا هستم، شما را به پرستش خداى يگانه و ترك پرستش بتهائى كه نه سودى دارند و نه زيانى، نه مى‏آفرينند و نه روزى مى‏دهند، و نه زنده مى‏كنند و نه مى‏ميرانند، فراخوانم.

 

در اين هنگام گروهى از مردم قريش گرد آمدند و زبان به انتقاد از پيامبر گشودند و به آزارش پرداختند.(تاريخ يعقوبى – جلد 1 ص 14)با اين وصف پيغمبر كاردشوار خود را آغاز كرده بود. كارى كه بازگشت نداشت. به همان نسبت كه پيغمبر هدف مقدس خود را دنبال مى‏كرد و به ريشخند خدايان قوم مى‏پرداخت، واكنش نامطلوب قريش هم شدت مى‏يافت و كار خشنونت آنها بالا مى‏گرفت.

قريش كه ديدند رفته رفته دامنه فعاليت پيغمبر توسعه مى‏يابد،صلاح در اين ديدند كه ابوطالب مرد خردمند شهر و چهره درخشان مكه را ملاقات كنند و پيش از اينكه كار به جاى باريكى بكشد، او را ميانجى قرار دهند، و از راى و تدبير وى بهره گيرند.

بدين منطورسران قريش و اشراف مكه يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، ابوسفيان، ابوالبخترى بن هشام، اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، ابوجهل بن هشام عاص بن وائل، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوطالب را ملاقات كردند و گفتند: برادرزاده‏ات خدايان ما را مورد نكوهش قرار مى‏دهد، و به زشتى ياد مى‏كند، جوانان ما را منحرف ساخته، و به دين ما بد مى‏گويد، و گذشتگانمان را گمراه مى‏داند.

از وى بخواه تا دست از اين كار بردارد، و در عوض هرچه مال و ثروت بخواهد به او خواهيم داد.در غير اين صورت يا او را به ما تحويل ده، و يا بگذار با خود وى طرف شويم.

ابوطالب پيغمبر را ملاقات كرد و خواسته‏هاى سران قريش را به اطلاع او رسانيد. پيغمبر در پاسخ فرمود: خداوند مرا براى اندوختن مال دنيا و دل‏بستگى به دنيا مبعوث نكرده است. بلكه مرا برانگيخته است تا از جانب او تبليغ كنم و مردم را به سوى او فراخوانم. (ماخذ سابق – و كامل ابن اثير – جلد 2 ص 42)ابوطالب بازگشت و قريش را با سخنى نرم و پاسخى دوستانه قانع ساخت و آنها نيز پراكنده شدند.

ابن هشام مى‏نويسد: محمد بن اسحاق گفته است:

پيغمبر همچنان به كار خود ادامه مى‏داد، و از هيچ مانعى روگردان نبود. پشت كار پيغمبر درراه تامين منظور و ابلاغ رسالت‏خويش، دشمنى و عداوت روزافزون قريش را به دنبال داشت. آنها چون ديدند نمى‏توانند پيغمبر را با مال و ثروت از كارى كه پيش گرفته بود بازدارند، و ابوطالب را از حمايت وى منصرف سازند، بارديگر به ملاقات ابوطالب رفتند وگفتند: ايابوطالب! اين «عمارة بن وليد» جوان نمونه قريش را كه از همه داناتر و زيباتر است به تو مى‏دهيم تا او را فرزند خود گرفته و از عقل و يارى و ارث او بهره گيرى، و به جاى محمد كه ما را ديوانه مى‏خواند و با دين و آئين ما به مخالفت برخاسته و باعث تفرقه مشهريانت‏شده است. به ما بسپار تا او را به قتل رسانيم!در اين جا «مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف (عموزاده پيغمبر و ابوطالب) گفت اى ابوطالب! به خدا قسم خويشان تو از روى انصاف سخن گفتند ولى نمى‏بينم كه تو آن را از آنها بپذيرى!

ابوطالب گفت: به خدا سخن شما منصفانه نيست، و درخواستى ستكارانه است. شما مى‏خواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما پرورش دهم و در مقابل فرزند مرا بگيريد و بكشيد؟ اين انصاف نيست، ظلم است. اى «مطعم‏»! اينان گرد آمده‏اند تا مرا خوار كنند، و قريش را بر من بشورانند. برويد و هر كارى مى‏خواهيد بكنيد، كه هرگز سخن شما پذيرفته نيست.(سيره ابن هشام – جلد 1 ص 172)

پس از چندى بارديگر سران قريش ابوطالب را ديدند و گفتند: اى ابوطالب! تو در سنيهستيو شرافتى داريكه ما را برآن داشته تا از تو بخواهيم برادرزاده‏ات رااز راهى كه پيش گرفته است بازدارى، اما او به هيچ يك از خواسته‏هاى ما اعتنا نكرد.

ولى ما هم به خدا قسم دست روى دست نمى‏گذاريم تا به خدايان ما ناسزا بگويد و جوانان ما را گمراه كند. مگر اينكه تو دست از حمايت او بردارى يا با او هم‏داستان شوى و كار ما شما به نزاع بكشد، و يكى از دو طرف نابود گردد.

ابوطالب سخن بزرگان قريش و تهديد آنها را به آگاهى پيغمبر رسانيد و افزود كه بايد در كار خود مراقبت بيشتر داشته باشد و طريق احتياط را رها نسازد.

پيغمبر گفت: عمو! اين را بدان كه اگر آنها خورشيد را در آستين راستم كنند و ماه را به آستين چپم در آورند تا دست از دعوت خود بردارم، دست بر نخواهم داشت.

چون ابوطالب پيغمبر را تا اين حد مصمم ديد گفت: برادر زاده! برو هر كارى خواستى انجام ده كه به خدا من در پشت‏سرت ايستاده‏ام و هرگز تو را رها نخواهم ساخت. (كامل ابن اثير – جلد 2 ص 43)

ابوطالب در اين جا قطعه شعرى گفت كه مطلع آن چنين است: «به خدا تا من زنده‏ام دست هيچ كدام از آنها به تو نخواهد رسيد» (و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا)

خشونت بالا گرفت

پس از اين مذاكرات كه همگى بى‏نتيجه ماند كار به سختى بالا گرفت و قريش همه تعهدات خود را به منظور آزار رساندن به پيغمبر و مبارزه با آن حضرت ناديده گرفتند. از جمله سران قريش افرادى را كه مسلمان مى‏شدند چنان تحت فشار مى‏گذاشتند كه هر قبيله‏اينفرات مسلمان شده خود را شكنجه مى‏دادند و سعى داشتند آنها را از اسلام برگردانند. چون كار به اين جا رسيد ابوطالب آمد و بنى هاشم را براى دفاع از پيغمبر فراخواند.

آنها نيز دعغوت او را اجابت كردند و همگى جز ابولهب آمادگى خود را براى حمايت از پيغمبر اعلام داشتند.

وقتى ابوطالب ديد بنى هاشم به دعوت او برخاسته‏اند تا از پيغمبر در مقابل سران قريش حمايت كنند، سخت مسرور شد و قصائدى چند در مدح و ستايش بنى هاشم سرود و فضيلت و جايگاهى كه پيغمبر در ميان آنها داشت‏يادآور شد.( كامل بن اثير جلد 2 ص 43)

با اين وصف قريش از سرزنش و آزار و تهديد و تحقير پيغمبر خوددارى نداشتند، و اين را آخرين كارى مى‏دانستندكه از آن راه كينه و رشك خود را نسبت به آن حضرت فررو نشانند، بدين گونه از وى در دشنام به خدا يا نشان انتقام بگيرند. گاهى او را ديوانه مى‏خواندند، و زمانى خاك و خاشاك به سر و رويش مى‏ريختند. يك روز ساحر و جادوگرش مى‏دانستند و روز ديگر دروغگو و شاعر و داستانسرا مى‏پنداشتند.

ابولهب عمويش خاك و شن به سر و رويش مى‏پاشيد و زنش «ام جميل‏» او را دشنام مى‏داد و شب هنگام هيزم و تراشهاى چوب در سر و راه وى مى‏ريخت تا به وى صدمه رساند. گاهيدرنكوهش وى شعر مى‏سرودند و در نشستن مردانه و زنانه خود مى‏خواندند و مى‏رقصيدند. گاهى نامش را به بدى ياد مى‏كردند، و مى‏گفتند او «محمد»و ستوده خصال نيست، بلكه «مذمم‏» است، و زمانى كودكان و بردگان خود را وامى‏داشتند تا حضرتش را با سخنان زشت و ناپسند ياد كنند.

روزى پيغمبر در مسجد الحرام به نمازايستاده بود، گروهى از مشركان شكمبه شترى پر از سرگين را به يكى از غلامان خود دادند تا چون آن حضرت به سجده مى‏رود، آن را بر پشت او بگذارد.

غلام نيز شكمبه را آورد و بر پشت پيغمبر نهاد و رفت. پيغمبر شكايت به ابوطالب عمويش برد و گفت: آيا من در ميان شما احترامى ندارم؟ ابوطالب گفت: برادر زاده عزيز مگر چه شده است؟پيغمبر آنچه را اتفاق افتاده بود شرح داد. ابوطالب دست به شمشير برد و در حالى كه غلامش دنبال وى بود به راه افتاد. همين كه به نزديك آن افراد خيره سر و نادان رسيد گفت: به خدا هر كس لب به سخن بگشايد گردنش را مى‏زنم. آنگاه به غلام خود دستور داد تا سرگين‏ها را به روى يك يك آنها بمالد! آن بى‏خردان كه خود را پاك باخته بودند چون چنين ديدند گفتند: اى ابوطالب ديگر بس است.( تاريخ يعقوبى – جلد 2 ص 14)

اسلام آوردن ابوذر غفارى

ابوذر غفارى كه بنا بر مشهور نامش «جندب بن جناده‏» است، چهارمين يا پنجمين كسى بود كه اسلام آورد. ابن اثير روايت مى‏كند كه چون خبربعثت پيغمبر درقبيله «غفار» به ابوذر رسيد به برادرش گفت: برو به اين دره (شهر مكه) و از اين مرد كه مى‏گويد پيغمبر است و از آسمان به وى خبر مى‏رسد اطلاع حاصل كن و سخنش را بشنو و برگرد به من گزارش بده.

برادر ابوذر آمد به مكه و سخنان پيغمبر را شنيد سپس به نزد ابوذر بازگشت و گفت: او را ديدم كه مردم را به مكارم اخلاق و خصال نيكو سفارش مى‏كند و سخنانى مى‏گويد كه شعر و پندار نيست.

ابوذرگفت: سخنينگفتى كه مرا قانع سازد. سپس خود بار سفر بست و روانه مكهشد و به مسجدالحرام درآمد و خواست پيغمبرراببيند ولى او را نمى‏شناخت و نمى‏خواست از قريش سراغ حضرت را بگيرد تا اين كه پاسى از شب گذشت و ابوذر در همان جا خوابيد.

در آن لحظه على (عليه السلام) ازكنار او گذشت و متوجه شد كه وى مردى غريب است. ابوذر هم چون على (عليه السلام)را ديد برخاست و بدون اينكه پرسشى از هم كنند به دنبال او رفت.

فرداى آن روز باز ابوذر به مسجد الحرام آمد تمام روز را در مسجد گذرانيد ولى پيغمبر را نديد تا اين كه شب شد و ابوذر دوبارهرفت و خوابيد. باز على (عليه السلام) ازكنار او گذشتا و به خود گفت: وقت آن نرسيده است كه معلوم شود خانه اين مرد كجاست؟ سپس على (عليه السلام) ابوذر را بيدار كرد و با خود برد بدون اينكه چيزى از هم بپرسند.

روز سوم نيز همين واقعه تكرار شد و چون على (عليه السلام) او ا بيدار كرد و از وى پرسيد: آيا به من نمى‏گويى كه براى چه به مكه آمده‏اى؟ ابوذر گفت: با من پيمان مى‏بندى كه مرا راهنمايى كنى؟ على (عليه السلام) گفت: آرى. ابوذر پرسسيد: اين مرد كيست و چه مى‏گويد؟

على (عليه السلام) فرمود: او پيغمبر و فرستاده خداست فردا صبح با من بيا تا تو را به نزد او ببرم. چون من چيزى را ديدم كه مى‏ترسم قريش زيانى بر تو وارد سازند. فردا سبح على (عليه السلام) ازجلو و ابوذربا احتياط به دنبال او مى‏رفت تا به حضور پيغمبر رسيدند.

ابوذر پس از شنيدن سخنان پيغمبر اسلام آورد و با حضرت بيعت كرد كه «هيچ گاه از ياد خدا غافل نماند و سخنى جز به حق نگويد هرچند تلخ باشد».

سپس پيغمبر به وى فرمود: برگرد به سوى قبيله‏ات و آنها را به اسلام دعوت كن تا از من خبر رسد كه چه كار كنى. ابوذر گفت: به خدائى كه جان من در دست اوست مى‏روم و در ميان جمع قريش با صداى بلند آنها را دعوت به اسلام مى‏كنم. سپس از خانه پيغمبر خارج شد و به مسجدالحرام آمد و با صداى بلند گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.

قريش برخاستند و به سر او ريختند و چندان او را زدند كه نقش بر زمين شد. تا اين كه عباس عموى پيغمبر خود را به روى او انداخت و رو به قريش كرد و گفت: واى بر شما نمى‏دانيد كه اين مرد از قبيله غفار است، و اين قبيله در سر راه تجارت شما به شام واقع است؟ اين را گفت و ابوذر را از چنگ آنها درآورد.

روز بعد بازابوذر آمد و همان صحنه را تكرار كرد و قريش نيز به او هجوم آوردند و او را مضروب ساختند. اين بار هم عباس سر رسيد و خود را به روى او انداخت تا نجات يافت.

به دنبال آن ابوذر به فرمان پيغمبر به قبيله خود بازگشت و به دعوت آنها پرداخت و پس از جنگ خندق به مدينه آمد و تا آخر عمر پيغمبر، در خدمت‏حضرت بود. براى درك مقام ابوذر اى ميان آن همه مطالب گفتنى دو حديث زير را ذكر مى‏كنيم:

در حديث معتبربين شيعه و سنى پيغمبر فرمود: «آسمان سايه نيفكنده و زمين جا نداده است به كسى راستگوتر از ابوذر».( ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابى ذر)

دانشمند رجالى معروف شيعه سيخ كشى از امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت مى‏كند

كه روزى جبرئيل با ابوذر وارد خانه پيغمبر شدند. جبرئيل پرسيد: يا رسول الله! اين كيست؟

پيغمبر فرمود: ابوذر است. جبرئيل گفت: او در آسمان معروفتر از زمين است. از وى سؤال كن

كه صبح‏ها چه كلماتى را به زبان مى‏آورد.پيغمبر پرسيد: ابوذر! آن كلمات چيست؟ ابوذر گفت:

يا رسول الله اينها است: «الهم انى اسئلك الايمان بك والتصديق بنبيك و العافية من جميع

البلاء و الشكر على العافية و الغنى عن شرار الناس‏»( اسد الغابه فى معرفة الصحابه – جلد 1 ص

301 و جلد 5 ص 186)


جستجو