شبه جزيره عربستان واقع در جنوب غربى آسيا شامل باديه شام، سرزمين عراق، سواحل خليج فارس، نجد، يمامه، حجاز و يمن، بزرگترين شبه جزيره دنيا است. حجاز كه قلمرو ظهور پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) و دين مبين اسلام است، در سمتشمال و غرب، صحراى نجد در شرق، و يمن در جنوب شبه جزيره عربستان قرار دارد.
سراسر مرز غربى حجاز را بحر احمر يا درياى سرخ احاطه كرده است. مساحت كل شبه جزيره تقريبا دو برابر مساحت ايران كنونى يعنى بيش از سه ميليون كيلومتر مربع مىباشد. اين شبه جزيره از شمال به فلسطين و باديه شام (سوريه و اردن فعلى) و در شرق به عراق (قلمرو حيره) و خليج فارس و در جنوب به اقيانوس هند و خليج عمان محدود است.
هنگام ظهور اسلام، در حجاز و دشتهاى پهناور و بيابانهاى بىكران و بى آب و علف و لم يزرع آن، تقريبا اثرى از تمدن وجود نداشت، و در صدها فرسخ آن نشانهاى از حيات ديده نمىشد. قسمت عمده آن را دريائى از شنهاى روان و ريگهاى تفتيده و سوزان تشكيل مىداد. نقاط مسكونى اين اراضى پهناور بسيار محدود بود و از چند شهر بى اهميت تجاوز نمىكرد. بقيه ساكنان آن صحراهاى مخوف و دهشتزا، قبايل پراكنده و چادر نشينان خانه به دوش بودند كه در نواحى مختلف صحرا يا در فواصل كوهها به سر مىبردند، و پيوسته در راه يافتن آب و گياه يا براى گريز از جنگ و خون ريزيها در حال نقل و انتقال بودند.
جنوب شبه جزيره يعنى يمن داراى آب و هواى مساعد بود و آثارى از تمدن داشت كه آن هم به وسيله رومىها و حبشىها و در آخر ايرانيان، آخرين فروغ خود را از دست داده بود.
ناحيه شمال و شمال غربى شبه جزيره، يعنى حجاز و نجد كه دين مبين اسلام در آن طلوع نمود، چنان فاقد اهميت بود كه مورد توجه كشورگشايان واقع نمىشد. به طورى كه هيچ كشورگشائى زحمت لشكر كشى به آنجا را به خود نمىداد. زيرا نه قابل كشت و زرع و توليد بود، و نه صنايع و فراورده و محصولات تجارتى داشت، و نه چندان داراى نقاط مسكونى و خوش آب و هوا بود كه طمع گردنكشان و جهان گشايان را برانگيزد تا به آنجا لشكر بكشند، يا مردمى به اين اميدها به آن نواحى كوچ كنند، و در آنجا سكونت ورزند.
با اين وصف ناحيه شمال غربى شبه جزيره يعنى «حجاز» نظر به اينكه مركز طلوع آفتاب جهانتاب اسلام و محل نزول وحى الهى بر حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله) است، براى مسلمانان از اهميت و احترام خاصى برخوردار مىباشد. به اين دو بيتشعر زيبا نگاه كنيد:
سفرى به كوى جانان ز ره حجاز باشد سفر حقيقت آرى ز ره مجاز باشد
همه خارهاى صحرا بكشم به ديده چون گل اگر اين ره بيابان طرف حجاز باشد
مواردى چند را مىتوان در اين خصوص يادآور شد كه منطقه حجاز توجه اقوام ديگر را به خود جلب كرده است: نخست هجرت گروهى از يهود مىباشد كه در حمله رومىها به فلسطين از تير رس آنها گريختند و براى حفظ جان خود به يمن و سرزمين يثرب يعنى مدينه كنونى و خيبر واقع در سر راه مكه و شام روى آوردند كه بعدها به نام يهودان حميرى در يمن، و بنى نضير و بنى قينقاع و بنى قريضه و خيبرى و غيره در مدينه و نواحى آن معروف گشتند.
يهود با اعراب بت پرست آميزش پيدا كردند، به آنها زن دادند و از آنها زن گرفتند، و حتى بسيارى از آنها را به دين خود در آوردند. به همين جهت بيشتر يهودان يمن و حجاز به موازات ظهور اسلام اصل عربى داشتند و به همين علت نيز با وجودى كه يهودى شده بودند، زبان و خلق و خوى عربى خود را حفظ كرده بودند.
مورد ديگر آمدن يكى از ملوك يمن به يثرب است كه به نام «تبع» خوانده مىشود. تبع لقب عدهاى از سلاطين يمن بود. تبع اول هم عصر بلقيس ملكه سبا است. ماجراى آمدن او به مدينه هم اين بود كه عرب «يثرب» از ورود قوم يهود به قلمرو خود به تبع شكايت نمودند. تبع نيز به آنجا لشكر كشيد و دست به كشتار زد. سپس يكى از فرزندان خود را در آنجا به جاى خويش منصوب داشت و به يمن بازگشت. در غياب او مردم مدينه پسرش را غافلگير نمودند و به قتل رساندند. چون اين خبر به تبع رسيد بار ديگر به مدينه آمد و با قاتلان فرزند پيكار نمود.
در آن ميان دو نفر از علماى يهود بنى قريضه تبع را ملاقات كردند و از وى خواستند كه از ادامه جنگ خوددارى كند. وقتى تبع سبب پرسيد، گفتند: پيغمبرى از عرب بر انگيخته مىشود و به اين شهر مىآيد و سكونت مىورزد. ما نيز به اميد درك محضر او به اين شهر مهاجرت كردهايم. چون تبع اين مطلب را شنيد دست از جنگ كشيد و به يمن بازگشت.
تبع در سر راه خود به يمن از مكه گذشت و به تعمير خانه خدا «كعبه» پرداخت. درى براى خانه خدا (كعبه) قرار داد و كعبه را با پردهاى پوشانيد، و به نقلى او نخستين كسى است كه خانه كعبه را با پرده پوشش داد.(مروج الذهب مسعودى – جلد 2 صفحه 76 و كامل ابن اثير – جلد 1 صفحه 244.)
روايات اسلامى مىگويد تبع همان موقع به پيغمبر اسلام كه هنوز متولد نشده بود ايمان آورد.
مورد ديگرى كه مىبينيم به حجاز لشكركشى شده است، ماجراى مشهور قوم فيل و آمدن «ابرهه» فرمانده حبشى قواى اشغالگر يمن به مكه براى تخريب خانه خداست. داستان قوم فيل چنان كه مىدانيم در قرآن مجيد آمده است و يك سوره قرآن را تشكيل مىدهد.
خدا در سوره فيل مىفرمايد: «ما قوم فيل را مانند برگ جويده شده نابود ساختيم» داستان آن به هنگام خود ذكر مىشود.
نه تنها عرب حجاز در طول تاريخ مورد هجوم و استثمار كشور گشايان و امپراتوران عصر واقع نشده است، بلكه اصولا عرب چه در يمن و چه در حجاز، و عراق و شام و فلسطين هميشه آزاد زيستهاند، و آداب و رسوم خاص خود را حفظ كرده و هرگز باج گذار نبودهاند. فقط يمن مدتى مورد توجه روميان واقع شد و بعد هم مدتى ديگر حبشىها به آن جا لشكر كشيدند، و به موازات ظهور اسلام جزو متصرفات ايران ساسانى بود و نمايندهاى از ايران در آنجا به سر مىبرد. تازه اين حوادث هم مربوط به شهر «صنعا» پايتخت معروف يمن و چند شهر ساحلى آن بود و ساير نقاط يمن و عربنشين آنجا كه كوهستانى است تقريبا از اين پيشامدها محفوظ مانده بود.
گوستاولوبون مورخ محقق فرانسوى در اينجا سخنى دارد كه بايد آن را نگاشت. مىگويد: اسكندر مقدونى در صدد حمله به مناطق عربنشين شام و فلسطين بود كه از دنيا رفت. پس از وى متصرفاتش ميان سردارانش تقسيم شد. آنتى گون يكى از سرداران وى پسر خود دمتريوس DEMETRIUS را به جنگ عرب شام و فلسطين مامور ساخت.
ديودور مىنويسد: «وقتى دمتريوس وارد پترا (از شهرهاى فلسطين) شد، اعراب به او چنين گفتند: اى دمتريوس پادشاه! چرا با ما جنگ مىكنى؟ ما در ريگستانى به سر مىبريم كه فاقد كليه وسايل زندگى و محروم از تمام نعماتى است كه اهالى شهرها و قصبات از آن متمتع و بهرهمندند. ما سكونت در يك چنين صحراى خشك را بدين جهت اختيار نمودهايم كه نمىخواهيم بنده كسى باشيم. بنا بر اين تحف و هدايائى را كه تقديم مىنمائيم از ما قبول نموده، لشكريان خود را از اينجا كوچ داده، مراجعت كن و بدان كه نبطى از حال به بعد دوست صميمى تو خواهد بود، و اگر مىخواهى كه اين محاصره را ادامه دهى، صريحا به تو مىگوئيم طولى نخواهد كشيد كه دچار هزاران مشكلات و مصائب خواهى شد، و هيچ وقت هم نمىتوانى ما را مجبور سازى معيشتى را كه از طفوليت به آن مانوس و عادى شدهايم تغيير دهيم، و اگر بالفرض از ميان ما اشخاصى را بتوانى اسير كنى و با خود ببرى، آنها غلامانى خواهند بود بد انديش و هيچ وقت هم نمىتوانند طرز زندگى خود را از دست داده رويه ديگر را اختيار كنند».
«دمتريوس» اين پيغام صلح را مغتنم شمرده هدايا را قبول نمود و يك چنين جنگى را كه مىدانست مشكلات آن زياد است، خاتمه داده و برگشت (تمدن اسلام ترجمه فارسى – ص 93)
نام و نژاد عرب
در اين كه لفظ عرب از چه گرفته شده است، اختلاف نظر بسيار وجود دارد. گروهى از دانشمندان آنرا از نام «يعرب بن قحطان» مىدانند كه در يمن مىزيستند و اعراب نخستين بودند، ولى جمعى ديگر از اهل تحقيق به اين نظريه ايراد گرفته و مىگويند به خود «يعرب» و پدرش «قحطان» چه مىگفتند؟ بنا بر اين در اطلاق كلمه عرب بر شاخهاى از نژاد سامى، قول درستى در دست نيست.
«يشحب» پسر «يعرب» و «سبا» پسر «يشحب» بود. سبا پدر كليه قبائل عرب قحطانى است. او ده پسر داشت. شش تن از نيكان بودند و اينان: ازد، كنده، مذحج، اشعرون، انمار، حمير، و چهار تن آنها افرادى نادرست به شمار مىرفتند و آنها: عامله، جزام، لخم، و غسان بودند. قبائل عرب قحطانى به نام اينان موسوم شدند، و از آنها نيز تيرههائى پديد آمدند كه قرنها پس از ظهور اسلام باقى بودند.
اعراب نژاد سامى بازماندگان «سام» پسر حضرت نوح پيغمبر بودند و لذا زبان آنها را شاخهاى از زبان سامى مىدانند كه بهترين زبان نژاد سامى است.
مورخان، قوم عرب را به دو دسته تقسيم كردهاند: عرب خالص كه گفتيم ساكن يمن بودهاند و به عرب قحطانى شهرت داشتند، و تيره ديگر، عرب عدنانى بودند كه در سرزمين تهامه، نجد، يمامه، حجاز، شام و عراق پراكنده شدند.
عدنان نياى اعلاى اينان كه جد بيستم پيغمبر اسلام است، نواده حضرت اسماعيل فرزند حضرت ابراهيم خليل است. علتسكونت آنها در سرزمين حجاز اين بود كه بواسطه مصالحى، خداوند به ابراهيم وحى نمود كه فرزند خردسالش «اسماعيل» و مادرش «هاجر» را بوسيله «براق» از فلسطين به نقطهاى در حجاز كه بعدها شهر مقدس مكه در آنجا بنا شد، بياورد و در آنجا ساكن گرداند، و ابراهيم نيز چنين كرد».
هنگامى كه ابراهيم هاجر و اسماعيل را در نقطه كنونى شهر مكه فرود آورد و خواست به خدا بسپارد و به فلسطين باز گرداند، گفت: «خداوندا! من دودمانم را در سرزمينى بدون كشت در نزد خانه محترمتساكن گردانيدم، تا نماز گزارند، پس دلهاى مردمان را به سوى آنها معطوف دار، و به آنها روزى ده، باشد كه تو را شكر كنند (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم. ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون – سوره ابراهيم آيه 37)
با پديد آمدن آب زمزم در زير پاى اسماعيل شيرخوار كه به طرز معجزهآسا تحقق يافت، و آگاهى قبيله جرهم از وجود آب در آن نقطه و آمدن بدانجا، اسماعيل در ميان قبيله مزبور پرورش يافت، و زبان آنها يعنى عربى را فرا گرفت.
حضرت اسماعيل در جوانى، با دخترى از عرب اصيل قحطانى از قبيله «جرهم» ازدواج كرد. معد فرزند عدنان چهار پسر به نامهاى: نزار، قضاعه، قنص و اياد، داشت. قبائل مضر، ربيعه، انمار، خثعم، ثقيف، بجيله، قضاعه، تميم، مزينه، خزاعه، اسلم، هذيل، طى، كلب، كنانه، خزيمه، و تيرههائى كه از اينان منشعب گرديدند، به آنان نسبت مىرساندند. به اينان عرب مستعرب يا عرب اسماعيلى مىگفتند. قبيله مشهور و محترم «قريش» نيز به آنها مىپيوستند.
به تقسيم ديگر به موازات ظهور اسلام، عرب سه دسته بودند. عرب شمال كه در نجد و حجاز و اواسط سرزمين عرب يعنى شبه جزيره مىزيستند، و به زبانى كه قرآن مجيد بر اساس آن نازل گرديد، سخن مىگفتند. و ديگر عرب قحطانى مقيم جنوب بودند كه در يمن موطن اصلى خود و حضر موت سكونت داشتند، و زبان آنها لغتسباى يا حميرى بود. عرب قحطانى به مرور ايام در حجاز پراكنده شدند كه از جمله دو قبيله معروف اوس و خزرج بودند، كه در سرزمين يثرب و شهر «مدينه» به سر مىبردند.
دسته ديگر عرب «نبطى» بود كه در اصل عرب نبودند، ولى با عرب آميزش پيدا كردند و در سرزمين آنها سكونت ورزيدند، و با آنان وصلت نمودند. از اينرو، زبان آنها عربى خالص نبود، بلكه تركيبى از عربى و غير عربى بود.
چون بحث ما درباره حجاز و قلمرو ظهور دين مبين اسلام است، لذا در اين باره سخن مىگوئيم:
قرنها پيش از ظهور اسلام در نقطه شرقى و شمالى شبه جزيره عربستان، سه تيره از عرب وجود داشتهاند; بدين شرح:
1– اعراب بائده
قبل از همه در عربستان مىزيستهاند، و براى خود دوران و سرگذشتى داشتهاند، ولى طى حوادث شومى منقرض گشتند و نابود شدند. به همين جهت نيز به آنها «بائده» مىگويند، يعنى نابود شده و از ميان رفته.
گويا اينان همان قوم عاد و ثمود و غيره بودهاند كه در سرزمين «احقاف» يعنى جائى كه امروز كشور مسقط و عمان است، مىزيستهاند، و در نقاط ديگر شبه جزيره هم پراكنده بودند. در روزگار طلوع اسلام، الواح و قبورى باقى مانده بود كه مردم آنها را به همان عرب بائده نسبت مىدادند.
2– اعراب نجد
اينان كه در شرق شبه جزيره به صورت قبائل مختلف مىزيستند، روزگار خود را حتى در يك قرن پيش با چادرنشينى و جنگ و گريزها مىگذرانيدند. از نيم قرن به اين طرف خاندان سعودى در اين منطقه حكومتخود را تشكيل داده و امروز پايتخت آنها «رياض» در منطقه نجد واقع است (يكى از كارهاى زشتى كه اين خاندان نمودند اين است كه سرزمين مقدس حجاز و محيط طلوع آخرين ديانت الهى و پيغمبر ختمى مرتبت (صلى الله عليه و آله) را به جاى اينكه عربستان بنامند، بنام جد خود «سعود»، عربستان سعودى ناميدند. و آن سرزمين مقدس را كه تعلق به عموم مسلمانان جهان دارد بعنوان ملك شخصى خود در آورهاند!)
3– اعراب حجاز
عرب اصيل شبه جزيره كه قرنها بواسطه وجود خانه خدا (كعبه) در ميان آنها، محترمترين مردم به شمار مىرفتند، در قسمتشمال و غرب جزيره به سر مىبردند. شهرهاى حجاز هنگام ظهور اسلام مكه و مدينه و طائف بود. در كنار درياى سرخ و سى و دو فرسخى شهر مدينه هم «ينبع» قرار داشت، كه خود بندرى بوده است، و رابط ميان حجاز و آفريقا به شمار مىرفت.
قريش نجيبترين مردم حجاز بودند كه در شهر مكه سكونت داشتند. نجابت و احترامى كه قريش در ميان ساير قبايل مختلف عرب كسب كرده بودند، به خاطر «كعبه» خانه خدا و يادگار حضرت ابراهيم و اسماعيل بود كه قريش خود از اولاد حضرت اسماعيل به شمار مىرفتند. به طورى كه عموم قبايل عرب در يمن و حجاز و نجد و ديگر نقاط كعبه و شهر مكه را محترم شمرده و آن مكان مقدس را رمز اعتبار خود مىدانستند.
هر ساله اعراب از باديهها و شهرها در ماه رجب و ذى حجه براى زيارت كعبه و انجام مراسم، و زيارت بتهاى مشهور خود به مكه و منا مىآمدند. از ميان عرب عدنانى و قريش قبائلى كه شهرت داشتند عبارت بودند از: بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم، بنى اسد، بنى نوفل، بنى جمح، بنى عدى، بنى سهم، بنى عبدالدار، بنى زهره، و غيره.
و از اينان نيز تيرههائى به وجود آمدند كه در تاريخ اسلام از ايشان ياد مىشود.
از اين قبائل چهار قبيله بيش از بقيه شهرت داشتند، و محل اعتبار و مورد توجه بودند: بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم، بنى عبدالدار. هنگام بالا گرفتن كار پيغمبر (صلى الله عليه و آله) در مكه و مدينه، بزرگ بنى هاشم پيغمبر اسلام، و بزرگ بنى اميه ابوسفيان، و بزرگ بنى مخزوم ابوالحكم بود كه بعدها بواسطه خودسرى و جهالتش در مقابل اسلام و پيغمبر (صلى الله عليه و آله) «ابوجهل» خوانده شد.
مردم قريش طى سفرهاى بازرگانى خود در شام و فلسطين با نصارا، و در حيره (عراق) با ايرانيان و در يمن با يهوديان حميرى آشنا شدند، و از مجموع اين برخوردها به ميزان زيادى از طرز تفكر و آداب و رسوم آنها آگاهى يافتند، بدون اينكه راه و روش و آداب و رسوم خود را از دست بدهند، يا تحت تاثير آنها قرار گيرند.
كار قريش در مكه و طائف تجارت، و اعراب باديه شترچرانى و جنگ و گريز و قتل و غارت بود. قرآن مجيد از اين دو وضع قريش و اعراب باديه در موارد مختلف سخن گفته و اوضاع و احوال و طرز زندگى و روحيات و صفات آنها را بازگو مىكند و ما طى سخنان آينده از آنها ياد خواهيم كرد.
اديان عرب
يعقوبى مىنويسد: عرب به واسطه مجاورت با پيروان اديان و آمد و رفت به كشورهاى دور و نزديك، داراى اديان مختلفى بودند. قريش و تمامى اولاد «معد بن عدنان» پارهاى از احكام دين ابراهيم را معمول مىداشتند. بدين گونه كه به حج مىآمدند و خانه كعبه را زيارت مىكردند و مناسك و ديگر مراسم حجيادگار حضرت ابراهيم را انجام مىدادند. مهماننواز بودند، و ماههاى حرام را محترم مىشمردند. اعمال نا مشروع و قطع پيوند خويشى و ستمگرى را زشت مىداشتند، و هر كس را كه مرتكب جرم مىشد، كيفر مىدادند.
آنها همچنان متصديان خانه خدا بودند تا اين كه قبيله «خزاعه» پردهدارى كعبه را تصاحب كردند و بعضى از احكام و مناسك حج را تغيير دادند، از جمله اين كه پيش از غروب آفتاب از «عرفات» بيرون مىآمدند، و بعضى از آنها بعد از طلوع آفتاب روز دهم ذىالحجه كوچ مىكردند.
قريش بر اين عقايد بود تا اين كه عمرو بن لحى خزاعى به شام رفت و در آنجا ديد كه مردمى از عمالقه بتها را پرستش مىكنند. عمرو بن لحى پرسيد: اين بتها چيستند كه مىبينم مىپرستيد؟ عمالقه گفتند: ما اينها را پرستش مىكنيم، و به وسيله آنها يارى مىجوئيم، و طلب باران مىكنيم.
عمرو بن لحى گفت: آيا ممكن استيكى از اين بتها را به من بدهيد تا آن را به سرزمين عرب ببرم، و در كنار خانه خدا كه قبائل عرب به زيارت آن مىآيند قرار دهم؟ عمالقه بتى به نام «هبل» به وى دادند و عمرو بن لحى آن را آورد و در كنار خانه كعبه گذاشت، و اين نخستين بتى بود كه در مكه استقرار يافت (تاريخ يعقوبى – ج 1 – ص 294).
به دنبال آن بتهاى ديگرى هم در مكه و ساير نقاط حجاز و مجاور آن نصب شد و قريش و قبائل عرب به پرستش آنها پرداختند كه در جاى خود توضيح خواهيم داد.
به واسطه مجاورت با يهود و نصارا در يمن و نجران و خيبر به مرور ايام گروهى از افراد قبايل عرب كيش يهودى و نصرانى را پذيرفتند. تبع پادشاه يمن دو تن از علماى يهود را به نقاطى از يمن فرستاد و آنها عدهاى از يمنىها را يهودى كردند. همچنين جمعى از دو قبيله «اوس» و «خزرج» پس از آن كه از يمن بيرون آمدند و در مدينه سكونت ورزيدند به واسطه مجاورت با يهوديان خيبر و بنى قريضه و بنى نضير يهودى شدند. عدهاى از افراد قبيله بنى حارث، غسانى، بنى اسد، بنى تميم، بنى تغلب، طىء، مذحج، بهراد، سليح، تنوخ، و بنى لخم، كيش مسيحى را پذيرفتند. حجر بن عمرو كندى نيز مجوسى و زنديق شد(تاريخ يعقوبى – ج 1 – ص 298).
گذشته از بت پرستى و تدين به اديانى كه ريشه آسمانى داشت، بعضى از قبايل عرب ستاره پرست بودند كه در شهر «حران» واقع در سوريه مىزيستند. قبيله «بنى مليح» كه تيرهاى از طايفه خزاعه بودند «جن» را پرستش مىكردند.
عدهاى از حميريان يمن آفتاب پرست، و قبايل« كنانه» ما پرست بودند. قبيله «جذام» ستاره مشترى، و قبيله «طىء» ستاره سهيل، و قبيله «قيس» ستاره شعرا و «بنى اسد» عطارد را مىپرستيدند(الاصنام كلبى – ص 34)
اوهام و خرافات رايج در ميان قبائل عرب
گفتيم كه اعراب شبه جزيره پس از حضرت ابراهيم كه در فلسطين مىزيست، و فرزنش اسماعيل كه در ميان عرب جرهمى در حجاز اقامت داشت، نخست پيرو احكام و آداب و رسومى بودند كه از آن دو پيغمبر خدا باقى مانده بود.
بعدها دين يهود و نصار و بت پرستى در نقاط مختلف شبه جزيره رسوخ يافت و اوهام و خرافاتى از اين راهها در ميان جوامع و قبائل عرب رايجشد.
به موازات ظهور دين مبين اسلام هنوز اعتقاد به خداى خالق آسمانها و زمين و روزى دهنده، و ايجاد كننده جهان و جهانيان به نام «الله» و احكام و مناسك حج و برخى از احكام ديگر از دين ابراهيم و اسماعيل در ميان اعراب عدنانى و بخصوص قريش باقى مانده بود كه آن را معمول مىداشتند.
با اين وصف گذشته از يهوديت و نصرانيت و بتپرستى، عمل به پارهاى از احكام مزبور، اوهام و خرافات زيادى هم در ميان عرب رسوخ يافته بود، و به آنها سخت دل بسته بودند.
از جمله به گفته مسعودى بعضى از عب عقيده به وجود پرندهاى به نام «هام» داشتند و مىگفتند هام روح آدمى است كه پس از مرگ يا قتل به صورت مرغى در مىآيد و پيوسته در اطراف قبر او نوحه سرائى مىكند، و اخبار دنيا را به مقتول يا متوفى مىدهد و در جلو خانه بازماندگان شخص در گذشته به سر مىبرد(مروج الذهب – جلد 2 صفحه 153)
بعضى ديگر «ذات انواط را پرستش مىكردند، عبادت ذات انواط همان دخيل بستن بود. ذات انواط در وادى نخله قرار داشت و از زيارتگاههاى مردم مكه به شمار مىرفت. ذات انواط درخت بزرگ سبزى بود كه كفار قريش و ساير قبائل عرب هر سال به زيارت آن مىرفتند و سلاحهاى خود را بر آن مىآويختند. در آنجا قربانى مىكردند، و يك روز در آنجا مىماندند (سيره ابن هشام – ج 4 ص 893)
به ذات انواط چيزهايى به عنوان دخيل مىآويختند و حاجت و مراد مىخواستند.
جمعى ديگر از عرب معتقد به وجود «غول» بودند، و عقيده داشتند كه غولها در شبها و جاهاى خلوت پيدا مىشوند يا در بيابانها سر راهها را مىگيرند و باعث آزار آدمى مىشوند. عرب هم در صدد بر مىآمد كه غول را تعقيب كند و نگذارد به او آسيبى برساند.
مسعودى نقل مىكند كه بعضى از صحابه از جمله عمر بن الخطاب گفته است كه وى پيش از ظهور اسلام دى يكى از سفرهايش به شام غول را ديده است كه در صدد آزار رساندن به وى بوده و عمر با شمشير او را زده است! (مروج الذهب – جلد 2 صفحه 155)
عرب به وجود شياطين و مرده و جن و قطرب و غدار معتقد بودند و براى هر كدام نيز حالات و اوصافى ذكر مىكردند.
به خواب و جادوگرى هم اعتقاد داشتند. جادوگرى به نام كهانت در ميان قبائل مختلف رواج داشت، و جادوگر از مقام والائى برخوردار بود و راى او را هر چه بود به كار مىبستند، و سرپيچى از آن را شوم مىدانستند.
«شق» و «سطيح» دو كاهن و جادوگر معروف عرب بودند كه عرب در گيرودارهاى خود به آنها مراجعه مىكردند و از آنها نظرخواهى مىنمودند.
«ذوالشرى» هم كه از توده سنگهاى سياه تراشيده چهارگوش تشكيل يافته بود مورد احترام پرستش بعضى از قبائل عرب بود.
اعتقاد به «انصاب و ازلام» نيز از اوهام و خرافات رايج در ميان عرب بود. ازلام جمع زلم بر وزن قلم تيرهاى كوچكى بود كه از درختى به نام «نبع» كه با صلابت و قابل انحناء بود مىگرفتند و به يك اندازه تراشيده و صاف مىنمودند و به هر كدام رنگ مخصوصى مىزدند و در قمار و فالگيرى از آنها استفاده مىكردند، و به آنها «قداح» مىگفتند. قداح به معناى تيرهاى بدون پيكان بود. نام اين تيرها كه در قمار به كار مىرفت، به گفته يعقوبى ده تا بود. هفت تاى آنها را «انصب» مىگفتند: يعنى نصيب و بهره بده، و سه تا «لا تنصب» بود.
هفت تاى اول «فذ» داراى يك سهم و «توام» داراى دو سهم و «رقيب» سه سهم و «حلس» چهار سهم و «نافس» پنجسهم و «مسبل» شش سهم و «معلى» هفتسهم، و سه تاى ديگر: منيح و سفيح و وغد بود كه فاقد سهم بود(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 300.)
عرب براى جنگ و صلح و انتقام گرفتن و قربانى كردن و ازدواج و يقين به اين كه فلان طفل زنازاده استيا نيست، يا فلان كار را بكند يا نكند، از اين تيرها كه كاهن قبيله بنى جمح در مقابل بت «هبل» جنب كعبه در كيسهاى مىريخت و آن را به هم مىزد سپس چوبى در مىآوردند و اعلام نظر مىنمودند، كسب تكليف مىكرد و نتيجه هر چه بود مىبايد به كار بست.
خداوند در قرآن مجيد نصيب و بهرهگرفتن از اين نوع رايزنى و نظرخواهى و فالگيرى را مانند شراب و قمار اكيدا نهى كرده و آن را پليدى و از كارهاى شيطانى دانسته است.(يا ايها الذين آمنوا انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه لعلكم تفلحون. سوره مائده آيه 93)
خلاصه به مرور ايام كه اعراب شبه جزيره از توجه به احكامى كه از زمان حضرت اسماعيل باقى مانده بود غافل ماندند، براى تسكين خاطر آشفته و پريشان خويش به پرستش معبودهاى ناروا «آله باطله» و اعتقادات عجيب و غريب روى آورده و حيران و سرگردان شده بودند، و به گفته حافظ: چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند.
رسوخ عقايد خرافى در اذهان ملت عرب و مردم قريش و اعقتاد به معبودهاى باطل تا آنجا بود كه چون پيغمبر اكرم مبعوث گرديد و آنها را از پرستش آلهه باطله بيم مىداد، از اين كه پيغمبرى از ميان آنها برخاسته است، تعجب مىكردند و مىگفتند: او جادوگرى درغگوست، آيا مىخواهد تمام خدايان ما را منحصر در يك خدا بداند؟ اين چيزى است بسيار شگفت انگيز.(و عجبوا ان جائهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب. اجعل الآلهة الها واحدا، ان هذا لشىء عجاب. سوره ص آيه 3 تا 5)
اوهام و خرافات عرب به موازات ظهور دين مبين اسلام بيش از اينهاست. ما فقط اشارهاى به پارهاى از آنها نموديم. ولى همينها كه نوشتهايم و آنچه راجع به بتهاى عرب نوشته مىشود، شايد براى شناخت دوران جاهليت عرب و عقايد خرافى آنها كافى باشد.
بتهاى عرب
مردم عرب به خصوص قريش «الله» را خداى بزرگ و خالق آسمان و زمين و مدبر عالم و فرستنده باران مىدانستند، و هنگام بردن نام او مىگفتند: «بسمك اللهم» يعنى به نام تو اى خدا كه در اسلام به جاى آن «بسم الله الرحمن الرحيم» نخستين آيه سوره مباركه قرآن مجيد آمد.
در عين حال قريش بتهائى داشتند كه آنها را مظاهر خداى واقعى مىدانستند. در حقيقت چون دسترسى به «الله» نداشتند، بتها را پرستش مىكردند، و از آنها يارى مىجستند، و مىگفتند: «اين كه ما بتها را مىپرستيم به خاطر اين است كه اينها ما را به خداى واقعى نزديك مىكنند».(ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفا – سوره زمر آيه 3)
چنان كه پيشتر گفتيم قبائل عرب قبلا پيرو دين حضرت ابراهيم بودند، و نخستين كسى كه آنها را دعوت به بتپرستى كرد، عمرو بن لحى بود كه بت «هبل» را از شام به مكه آورد، و قريش را به پرستش آن فرا خواند، و به دنبال آن قريش و ساير قبائل عرب بتها ساختند، و هر قبيله بتى را پرستيد و بسيارى از آنها را در درون و بالاى كعبه قرار داده بودند.
قريش براى بتان خود نذر مىكردند، و در مقابل آنها كرنش و قربانى مىنمودند، و در جنگ و صلح آنها يارى مىجستند. حتى گاهى بعضى از آنها را بر استرى يا شترى سوار كرده، به ميدان جنگ مىآوردند، تا حضور آنها باعث پيروزىشان شود!
«الله» را يكتا و يگانه نمىدانستند، بلكه داراى زن و فرزند و دختران مىپنداشتند.
از جمله بتان آنها «لات» و «منات» و «عزى» بود كه آنها را دختران خدا مىدانستند. به همين جهت نسبت به آنها توجه مخصوصى داشتند. «لات» خداى آفتاب و از سنگى سفيد بود و معبد آن در طائف واقع در دوازده فرسخى مكه بود. منات سنگى سياه و خداى سرنوشت و مرگ بود، و معبد آن در محلى به نام «قديد» ميان مكه و مدينه نزديك بحر احمر قرار داشت. «عزى» خداى زهره و معبدش در «وادى نخله» بين طائف و مكه بود. اين خدايان اختصاص به قريش نداشتند، بلكه مورد پرستش همه قبايل بودند، ولى قريش در بزرگداشت آنها اهتمام خاصى داشت. اين احترام به خصوص نسبت به عزى بيشتر بود. در مقابل بت عزى بود كه قربانى انسان انجام مىگرفت.
نقل مىكنند كه «ابو احيحه سعد بن عاص» مردى از بنى اميه هنگام مرگ سخت مىگريست، ابوجهل كه براى عيادتش آمده بود، پرسيد: علت گريه چيست؟ آيا از مرگ مىترسى كه هيچ كس را از آن گريزى نيست؟ گفت: نه، ولى از آن مىترسم كه مبادا بعد از من مردم عزى را پرستش نكنند! ابوجهل گفت: مردم عزى را بخاطر تو نمىپرستند كه با مرگ تو از پرستش آن دست بردارند (الاصنام – كلبى – ص 23 به نقل از تاريخ اسلام دكتر عبد الحسين زرين كوب.)
«هبل» نخستين بت عرب از عقيق سرخ و به شكل انسان بود. دست راستش شكسته بود، و قريش دست ديگرى از طلا برايش ساخته بودند! اين بت را قريش در درون كعبه جا داده، و سخت به وى دل بسته بودند.
غير از هبل بتهاى ديگرى هم در كعبه از آن قريش و ساير قبايل عرب وجود داشت، تا 360 بت به عدد روزهاى سال كه نسبت به آنها مراسم طواف و مسح و قربانى معمول مىشد. علاوه بر اين بتها كه نام برديم و مىبريم، اعراب بتپرست در خانههاى خود نيز بتانى از جنسهاى مختلف داشتند كه چون وارد خانه مىشدند به دور آن طواف مىكردند، و در موقع مسافرت با آن وداع نموده، و براى سلامتى و بازگشتخود يارى مىجستند يا با خود به سفر مىبردند! گذشته از بت «هبل» كه عمرو بن لحى در جنب كعبه قرار داده بود، پس از آن نيز قريش بتهاى «اسافه» و «نائله» در كنار كعبه گذاشتند، و براى آنها احترام خاصى قائل بودند.
غير از بتهاى ياد شده كه در خانه كعبه يا در كنار كعبه قرار داشت، قريش بت «مجاور الريح» را در كوه صفا و بت «معطم الطير» را در كوه مروه مقابل كعبه قرار داده و به پرستش آنها مىپرداختند. علاوه بر قبايل عرب در نقاط مختلف هم بتهاى مهمى داشتند كه بعضى خصوصى و بعضى ديگر تعلق به همه قبايل داشت.
ود بت قبيله بنى كلب و قضاعه، در محلى به نام «دومة الجندل» واقع در سر راه مدينه به اردن، و نسر بت قبيله حمير و همدان در صنعا پايتختيمن، سواع بت قبيله كنانه، عزى بت قبيله غطفان، ذوالحفله بت قبيله بجيله و خثعم، و فلق بت قبيله طى بود كه در نقطهاى به نام «حبس» جاى داشت.
همچنين بت قبيله ربيعه و اياد ذوالكعباب در سنداد واقع در عراق، و لات بت قبيله ثقيف در طائف، و منات بت قبيله اوس و خزرج در فدك نزديك خيبر كنار درياى سرخ بود. بت ذوالكفين از آن قيله دوس، و بتسعد تعلق به قبيله بكر بن وائل و شمس بت قبيله بنى عذره، و رئام بت قبيله ازد بود.
قبايل بتپرست عرب هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج كه از زمان حضرت ابراهيم و اسماعيل مانده بود دو بار به مكه مىآمدند، و با اين كه بتپرستشده بودند، روى تعصب خاص عربى آن مراسم را محترم مىشمردند و آن را معمول مىداشتند.
بت پرستان عرب در نقاط مختلف قبل از حركت به سوى مكه نخست در مقابل بتهاى خود ايستاده و اداى احترام مىكردند، سپس رهسپار مكه مىشدند(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 295)
آنها قبل از سفر و هنگامى كه به جنگ مىرفتند نيز در مقابل بتهاى خود كرنش نموده و با آنها توديع كرده و با فتح و پيروزى بر دشمن يارى مىجستند.
با اين وصف كعبه و مكه به عنوان يادگار ابراهيم و اسماعيل احترام خود را حفظ كرده و در نظر تمامى قبائل عرب مقدسترين مكانها بود.
تجارت قريش
سرزمين مكه فاقد توليد بود. نه زمين قابل كشتى داشت، و نه كالا و فراوردههائى كه خود مصرف كنند و به ديگران عرضه نمايند. از اين روز ساكنان مكه به كار تجارت و سوداگرى اشتغال داشتند و زندگى خود را با وارد ساختن نيازمنديهاى خويش از خارج تامين مىنمودند. وجود مكه و تقدسى كه در ميان قبايل عرب جاهلى داشت، و منطقه حرم كه جايگاه امنى بود، و آمد و رفت قبائل عرب از نقاط مختلف عربنشين به مكه چه براى پرستش بتهاى خود و چه به منظور شركت در مراسم سالانه حج كه در ماه رجب و ذى حجه انجام مىگرفت، زمينه خوبى براى تجارت تجار عرب و مبادلات تجارى آنها بود. تجارت حجاز تقريبا در اختيا مردم قريش يعنى مردم مكه و اشراف طائف بود. تجارت قريش با فلسطين و سوره (شامات) در شمال، و با يمن در جنوب بود، و گاهى تجار از راه دريا به حبشه، و از راه نجد به حيره (عراق) تا مدائن پايتخت ايران ساسانى بود، و شايد به داخله ايران هم آمد و رفت مىكردند. حتى با روم و مصر و هند هم رابطه تجارى داشتند.
تجار مكه تابستانها را به شمال مىرفتند كه آب و هوائى خوش داشت، و زمستانها كه هوا سرد بود، راهى جنوب مىشدند. خداوند زندگى آنها را بدين گونه تامين مىكرد و در قرآن مجيد سوره قريش مىفرمايد: «براى اين كه قريش با هم مانوى شوند (و دلهاشان با هم) الفت گيرد (آنها را به انديشه سفر تجارت انداختيم) الفتيافتن آنها نسبت به هم در سفر تابستانى و زمستانى آنان تامين مىشد. پس قريش بايد صاحب اين خانه (كعبه) را پرستش كنند، خدائى كه آنها را از گرسنگى نجات بخشيد، و طعام داد، و از بيم و هراس ايمن ساخت». (بسم الله الرحمن الرحيم لايلاف قريش، ايلافهم رحلة الشتاء و الصيف فليعبدوا رب هذا البيت، الذى اطعمهم من جوع، و آمنهم من خوف.)
بازرگانان قريش در سفرهاى تجارى خود از بيابانهاى هولناك و مخوف مىگذشتند، و صدها فرسخ راه را مىپيمودند. بيابانها و دشتهاى سوزان و بهتانگيزى كه در همه جاى آن سكوت مطلق حكمفرما بود. نه راهى، نه آبى و درختى ، و نه آبادى و نشانهاى.
فقط هنگام سفر به شمال يا بازگشت از آنجا از «خيبر» و از شهر «مدينه» عبور مىكردند، و در موقع سرازير شدن به جنوب «طائف» واقع در دوازده فرسخى مكه را مىديدند، و بعد هم وادى «تهامه» و نقطه مسكونى آنجا را.
در سمت چپ حركت آنها هنگام بيرون رفتن از شهر مكه سواحل «بحر احمر» و درياى سرخ، و در سمت غرب، دشتهاى بىكران و شنزارهاى سوزان و كوهها و درههاى مخوف فراوان وجود داشت، و آن طرفتر خليج فارس، و در جنوب درياى عمان واقع بود.
تجار مكه در سفرهاى تجارى خود، از وجود اعراب بدوى كه به خوبى از راههاى صحرا و منازل ميان راه آگاه بودند، براى راهنمائى و حمايت كاروانهاى خود استفاده مىكردند.
تجارت قريش در بازارهاى دهگانه آنها در نقاط مختلف عربستان از شمال يعنى شامات تا جنوبىترين نقطه عربستان يعنى يمن و حضرموت انجام مىگرفت. اعراب در «اسواق» و بازارهاى خود ضمن تجارت و مبادله كالاى خود، به مفاخرت قبيلهاى و خودنمائى و ارائه جنبههاى مادى و معنوى خويش مىپرداختند. اين مفاخرتها ضمن اشعار نغز و دلكش آنان و خطابههاى پر شورشان، به خوبى نمايان بود.
معروفترين اين بازارهاى فصلى، «سوق عكاظ» بود كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نيز در ايام جوانى، در آن شركت داشته است.
بازارهاى دهگانه عرب
با اينكه راجع به اسواق عرب و نقش اين بازارها به خصوصبازار عاكاظ در دادوستد و ارائه شعر و خطابه و مفاخرت قبيلهاى اشاره نموديم، و باز هم يادآور خواهيم شد، معالوصف مناسب مىدانيم جداگانه هم از آنها ياد كنيم.
«سوق» در زبان عربى به معناى بازار وجمع آن «اسواق» است. اسواق عرب، ده بازار بزرگ و همگانى فصلى بوده كه رد زمان جاهليتيعنى دوران پيش از ظهور اسلام درنقاط مختلف عربستان شهشرت داشت. در حقيقت عرب را مىتوانستد در اين بازارها شناخت.
اسواق عرب پس از مراسم حج آنها كه در ماه رجب و ذىالحجه در مكه و عرفات و منا انجالم مىگرفت، و شعار بزرگ قبائل عرب بود، مهمترين مرسم و كنگره بزرگ آنها در ماههاى مختلف سال به شمار مىرفت.
محل برگزارى بازرهاى دهگانه عرب در كشور كنونى اردن،يمن، عدن، حضرموت، بحرين، مسقط و عمان و نجد يعنى عربستان كنونى بود.
در اين قلمرو وسيع شبه جزيره تقريبا از مجموع قبائل عرب اعم از بتپرست و نصرانى و يهودى و ستارهپرست و پيروان ساير اديان و عقايد خرافى، از شام و عراق و يمن و بحرين و سواحل خليج فارس و نجد و يمامه و تهامه و حجاز شركت مىجستند.
برنامه كار آنها و شركت در اين بازرها اين بود كه از ماه ربيعالاول آغاز مىگرديد تا در ماه ذىالحجه پس از شكت در آخرين بازرها بتوانند به مكه بيايند و در مراسم حجحضور يابند و بعد از پايان موسمبه ميان قبايل خود در نقاطى كه خواهيم شناخت، بازگردند.
بنابراين قبايل عرب در دوره سال شخصيت و منافع مادى و معنوى خود را بدين گونه تامين مىكردند. اين غير از سفرهاى تجارى عرب به يمن و شام و ايران و حبشه و ديگر نقاط بود.
تجار عرب كالاهاى خود را كه از اين كشورها مىآوردند اغلب در اسواق دهگانه خود عرضه مىكردند و بقيه شركت كنندگان نيز آنها را با فرآوردههاى خود مبادله مىنمودند.
يعقوبى مورخ مشهور «بازارهاى دهگانه عرب را كه در آنها براى مبادله تجارى و داد و ستد خود اجتماع مىكردند، و ساير مردم هم در آنها گرد مىآمدند، و بدان وسيله از تامين خون ومال خود برخوردار مىگشتند» بدين سان شرح مىدهد:
1– يكى از بازارهاى دهگانه عرب در دومة الجندل در ماه ربيعالاول برگذار مىشد. رؤساى اين بازار از دو قبيله غسانى و بنى كلب بودند.
2– بازار مشقر واقع در هجر در بحرين بود كه در ماه جمادىالاولى گشايش مىيافت، و قبيله بنى تميم آن را برگذار مىنمود.
3– بازار صحار (شهرى واقع در كنار دريا درمسقط و عمان) در اولين روز ماه رجب افتتاح مىشد.
4– بازار ريا عرب از بازار صحار سرازير مىشدند به بازار ريا، و آل جلندى حكمرانان آنجا از آنها ماليات مىگرفتند.
5– بازار شحر (در ساحل درياى هند در خاك يمن در سرزمين مهره) بازار آنجا در سايه كوهى كه قبر حضرت هود (عليه السلام) در آن واقع است، به وسيله اعراب مهره برگذار مىشد.
6– بازار عدن در روز اول ماه مبارك رمضان برگذار مىگرديد، و تجار از آنجا عطر به ساير نقاط مىبردند.
7– بازار صنعاء در نيمه ماه مبارك رمضان افتتاح مىشد.
8– بازار رابيه درحضر موت در جنوب يمن برگذار مىگرديد.
اعراب با محافظ به آنجا مىرفتند. زيرا حضر موت مملكت نبود، و قبيله كنده آن را برگذار مىنمودند و به حفاظت از آمد و رفت مردم برمىخواست.
9– بازار عكاظ واقع در بالاى سرزمين نجد بود. عرب درماه ذىالقعده در بازار عكاظ اجتماع مىكردند. در اين بازار قريش و ساير قبائل عرب گرد مىآمدند، و بيشتر آنها اعراب مضرى بودند. در بازار عكاظ بود كه قبايل عرب اقدام به مفاخرت مىنمودند.
10– بازار ذىالمجاز عرب از بازار عكاظ و ذىالمجاز براى شركت در مراسم به سوى مكه سرازير مىشدند.
مشهورترين اين بازارها كه در تاريخ اسلام از آن سخن رفته است همان بازارعكاظ بود. چون تمام قبائل پس از شركت در بازارهاى ديگر در آخر به «سوق عكاظ» مىآمدند و در آنجا بود كه به مفاخرت و ايراد شعر و خطابه و شناسائى و شناساندن خود مىپرداختند.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نيز در اين بازار حضور يافته بود و پس از اعلام نبوت و شكت و ديدنىهاى خود در بازار عكاظ ياد مىكرد.
به طور خلاصه قبائل عرب از شمال و غرب براى شركت در بازارهاى خود به حركت در مىآمد و سرانجام بيشتر آنها (غير از يهوديان و نصرانىها و ستارهپرستان) وارد مكه مىشدند، و پس از شركت در موسم و طواف خانه كعبه و زيارت بعضى از بتهاى خود به اوطان خويش بازمىگشتند.
علم و هنر عرب
آگاهى عرب جاهلى در منطقه حجاز و اطراف از آداب و رسوم و علوم و فنون منحصر بود به اندكى ستارهشناسى آن هم به منظور راهيابى در بيابانهاى بىكران، و تعيين اوقات آمدن باران، و شناخت نسب قبائل مختلف و پراكنده خود و آشنائى به آثار قدمها و جايپاى انسان و حيوانات. امتياز آنها بيشتر به شعر و خطابه بود كه بايد گفت در اين دو فن به حد كمال رسيده بودند.
قدرت و تسلطعرب جاهلى درفنون خطابه و سخن سرائى و شعر و شاعرى به خصوص قصيده و تغزل و توصيغ اشياء اگر د تمام جهان بىنظير نباشد، به طور حتم كم نظير بوده است.
چيزى كه عرب جاهلى و بعدها عرب مسلمان را در اين خصوص ممتاز نموده است، اينست كه در ميان ملل و اقوام ديگر تا آن روز يازن سخنور و شاعر سابقه نداشته و يا اگر داشته است اندك بودهاند، وليدرعرب جاهلى زنان سخنور و شاعر آنهم در حد اعلى زياد بودهاند.
عرب جاهلى اشعار خود را در بازارهاى دهگانه خود به خصوص بازار «عكاظ» واقع در نزديك شهر طائف كه اين بازارهاى موسمى سالى چند بار در نقاط مختلف شبه جزيره برگذار مىگرديد، و يك مجمع تجارى و ادبى فصلى و همگانى بود، مىخواندند و با ايراد آن و سخنرانىها و خطابههاى پرشور، ابراز وجود و خودنمائى مىكردند.
اشعار شعراى جاهلى چنان پخته و نغز و دلكش بود كه حتى تا امروز يعنى پس از گذشت چهادره قرن نيز طراوت ولطافت و رسائى وزيبائى خود را حفظ كرده است. بخصوص «معلقات سبع» يعنى هفت قصيده ناب كه آن را بنابر مشهور پس از قرائت بر مردم و تصويب رئيس بازار عكاظ مىنوشتند، و در خزانه او يا بر ديوار كعبه مىآويختند و به همين جهت آنها را «معلقات» يعنى آويزهها مىخواندند.
درباره صاحبان معلقات اختلاف است. بيشتر اينعده را نام مىبرند كه به موازات ظهور اسلام مىزيستند، و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بعضى از آنها را ديده بود: امرءالقيس، طرفه، زهيز، لبيد بن ربيعه، عمرو بن كلثوم، اعشى،نابغه ذبيانى. بعضى اين عده را نيز صاحبان معلقات دانستهاند: انتره، حارث بن حلزه، نابغه جعدى، عبيد بن ابرص، علقمة نبن عبده و مهلهل. از شعراى معروف جاهليتيكى هم «خنساء» يعنى يك زن بوده است.
سرآمد شعراى عهد جاهلى امرءالقيس كندى است كه در سال 540 ميلادى درگذشت، و اسلام را درك نكرد. مشهورترين اشعار وى قصيده ناب اوست كه با الفاظ و تعبيرات نغز و دل انگيز و پرسوز و گداز سروده شده و با اين بيت آغاز مىگردد: قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل بسقط اللوى بين الدخول فحومليعنى: همرهان لحظهاى درنك كنيد تا من به ياد يار سفر كرده و سرمنزل او بگريم و ريگستان ميان «دخول» و «حومل» را از سرشك ديدگانم سيراب سازم.
درباره خطابه عرب جاهلى بايد گفت، آنها تا آنجا اهميت به خطابه مىدادند كه اگز خطيبى در قبيلهايبود او را باعث آبروى قبيله مىدانستند و بهوجود وى برديگران فخر مىكردند. حتى در يك مورد كه جوانى به خواستگارى دخترى رفته بود كسان دختر پرسيدند داماد چه دارد؟ گفتند: چيزى ندارد، ولى در قبيله ما فلان خطيب است كه مىتواند از بامداد تا شامگاه بايستد و لاينقطع سخن بگويد و سخنانش تكرارى نداشته باشد! جمعيت گردآمدند وخطيب قبيله از طلوع آفتاب تا غروب به سخن گفتن پرداخت، و همين نيز مهريه دختر شد و عروسى سرگرفت!
ماههاى حرام
عرب جاهلى سالى چهار ماه را هاههاى حرام مىدانستند: رجب، ذىالقعده، دىالحجه، محرم. حرام يعنى محترم. در حقيقت عرب چون پاس احترام اين ماهها را نگاه مىداشتند، لذا از هرگونه قتل و غارت و آدم كشى درآنها اكيدا ممانعت به عمل مىآوردند. در اين ماهها عرب از تمامى نقاط جزيره عربستان به مكه مىآمدند، و مراسم عبادت و طواف انجام مىدادند، يا به بازار عكاظ و اسواق ديگر مىرفتند، و به كار تجارت و مبادله كالا و ايراد شعر و خطابه مىپرداختند.
هرچند اعراب جاهلى بتيا ستاره يا اشياى ديگر را مىپرستيدند، ولى با اين وصف عمده نظر آنها درآمد و رفت به مكه احترام به كعبه و مراسمى بود كه بر محور آن انجام مىگرفت. با اين وضع چنان كه گفتيم آنها در ضمن به كار تجارت و مبادله شعر و خطابه حتى در منازل و اسواق ميان راه هم اشتغال داشتند.
در ماههاى حرام به كسى تعرض نمىشد. به قتلى نه تجاوزى و هتك ناموسى به وقوع نمىپوست. حتى حيوانات هم از امنيت و آزادى برخوردار بودند و تامين جانى داشتند.
اگر دراين مدت به كسى تعدى مىشد، عموم قبائل خود را موظف مىداشتند تجاوز را سركوب كنند و متعدى را به كيفر رسانند.
مىتوان گفت اهل مكه عموما تاجربودند. مرد و زن اشراف مكه و فاميلهاى وابسته، در مالالتجاره و سرمايه اين تجارت عمومى و هميشگى سهيم بودند، و از اين راه ثروت زيادى به دست مىآوردند. معروف است كه خديجه همسر پيغمبر قبل از ازدواج باآن حضرت از تجار عمده بود، ولى بايد دانست كه بقيه زنان قريش هم تقريبا چنين بودند، و اختصاص به خديجه نداشت.
از اين گذشته چون مردم مكه سالى يكبار از زوار كعبه و قبائل مختلف كه براى انجام مراسم حج مىآمدند، پذيرائى مىنمودند و آنها نيز فراوردههاى خود را در در منازل ميان راه و خود مكه مىفروختند، از اين راه نيز، سود سرشارى عايد قريش مىشد.
براى درك اهميت قريش، بايد در نظر داشت كه گاهى دوهزار و پانصد شتر كالاى آنها را ميانحجازو شام و يمن مبادله مىكرد.
مبادلات تجارى آنها طلا، نقره، پوست، چرم، ادويه، عطر، صمغ، سنا، يعنى محصولات يمن و هند و حبشه بود، و از شام و مصر و فلسطين نيز كتان، ابريشم، اسلحه، غله، زيتون، و روغن زيتون و غيره مىآوردند.
به موازات ظهور اسلام تجار عمده قريش ابوسفيان از قبيله بنى اميه، عتبة بن ربيعه از قبيله عبدالدار، ابوجهل از قبيله بنى مخزوم، و ابولهب از قبيله بنى هاشم بودند، كه همگى از ثروتمندان و مالداران معروف به شمار مىرفتند.
رباخوارى قريش
تجارت و ثروت اندوزى قريش با ربا خوارى توام بود. ربا را با چند برابر مىگرفتند. ثروتمندان عرب گذشته ازسودى كه از تجارت مىبردند، سود حاصل از ربا نيز بر درآمد سرشار آنها مىافزود. ربا را توعى بيع و خريد و فروش مىدانستند. چنان به آن دل بستهبودند كه موقع مطالبه و گرفتن هيچگونه ترحم و ملاحظه نداشتند. شيوع رباخوارى آينده بدهكاران را مختل مىنمود، و بسيارى در زير بار آن به ستوه مىآمدند. چه بسا كه به واسطه ندارى ناگزير مىشدند به صورت مزدور و يا برده طلب كار رباخوار درآيند.
اين معنا موجب گرديد كه اسلام از همان آغاز كار به جنگ رباخواران برود، تا آنجا كه قرآن رباخوارى را در حكم جنگ با خدا دانسته است.
و صريحا مىگويد: خدا داد و ستد معمول را حلال كرده است، و ربا را حرام.
از كارهاى بسيار مفيد و سرنوشتساز اسلام همين مبارزه با رباخوارى بود كه قشر مستضعف را نجات داد، و جلو سود كلان مفتخوران را گرفت.
روحيات عرب و صفات عمومى قريش
شهر مكه نه حكومتى داشت، و نه ماموران رسمى كه انتظامات شهر را به عهده گيرد. در عوض عهد و پيمان و سوگند، و حق جوار (پناهدگى و بست نشينى) كه قريش سخت پاىبند آن بود، اين نقيصه را جبران مىكرد. عرب به قبيله و پيوستگى به آن اهميت زياد مىداد.
شيوخ قبائل در نشستگاه خود كه به آن «نادى» مىگفتند، و بعدها به «دارالندوه» مشهور شد، گرد مىآمدند، و درباره جنگ و صلح و امور دينى (توجه و مراقبت از بتها) به مشورت و تبادل نظر مىپرداختند.
كار قريش در مكه و طائف تجارت، و اعراب باديه، شترچرانى و جنگ و گريز و قتل و غارت بود.
رسم دختركشى و زنده به گور كردن دختران نيزيك رسم اشرافى بود. چون يكى از ملوك حيره به دختران جوانمردى از متنفذان تجاوز كرده بود، و او براى حفظ آبروى خود، تمام دختران خود را زندهبگور كرد، اين رسم كم كم ميان بعضى از رجال قوم رسمى شد. گاهى نيز به واسطه فقر و تنگدستى دختران خود را كه به كار جنگ و غارت نمىآمدند، مىكشتند، تا هم به اسارت نيفتند و مورد هتك حرمت قرار نگيرند، و هم سربار زندگى نباشند. در هر صورت دختركشى عموميت نداشت، و همه جا معمول نبود. و بيشتر درقبيله «بنى تميم» و «بنى اسد» اتفاق مىافتاد.
اعراب جاهلى مردار مىخوردند و راهزنى مىكردند، و از شراب و زنا و بىبند بارى لذت خاصى مىبردند.
اوقات خوش و لحظات بىكارى آنها با نقل افكار جاهلانه و تخيلات شاعرانه كه از غارتگرىها و قتل نفسها و بادهگسارىها و عشقبازىها و عيش و نوشها حكايت مىكرد، مىگذشت.
اين سرگرمىها و عادات و رسوم و بىخبرىها ديگر فرصتى به اعراب بت پرست ثروتمند عياش يا بينوايى تهيدست گرفتار نمىداد تا به خدا وعالم بعد از مرگ بينديشند، و پى به حقيقت ببرند. براى آنها زندگى جز اينها مفهومى نداشت.
با اين كه در سفرهاى شام و يمن با يهود و نصارا (اهل كتاب) و مردم متمدن روم و ايران و ديگر نقاط ارتباط پيدا مىكردند، و كم و بيش با آداب ورسوم آنها آشنا مىشدند، معالوصف زندگى در منطقه دور افتاده باديه و محيط تنگ مكه و مدينه و طائف، و انس و تعصب زايدالوصفى كه طى قرون متمادى به زندگى خود داشتند، به هيچ وجه آنها را تحت تاثير قرار نمىداد، و از آنچه مىانديشيدند باز نمىداشت. در حقيقت به آنچه داشتند خوش بودند. جز آن چيزى نمىشناختند، و چيزى نمىخواستند.
شهر مكه
شهر مكه قديمترين شهرهاى حجاز و مقدسترين نقطه روى زمين است. مطابق روايات اسلامى حضرت آدم از جانب خداوند مامور شد تا جائى را در روى زمين به نام خانه خدا بنا كند. آدم نيز در درههائى كه بعدها شهر مكه در آنجا بنا شد، خانهاى ساخت وخدا سنگى بهشتى توسط جبرئيل فرستاد تا به عنوان رمز بهشت و ياد روزگارى كه آدم در بهشت بود، در آن كار گذارد. آدم آن سنگ را كار گذاشت ، سپس به امر خداوند هفت باربه دور خانه خدا به طواف پرداخت. اين آغاز كار بناى «كعبه» و ماجراى «حجرالاسود» است كه مبدا بسيارى از حوادث تاريخ بشر مى باشد.
باز مطابق روايات اسلامى، كعبه در طوفان نوح ويران شد، و به صورت تلى درآمد. در زمان حضرت ابراهيم خليل، خداوند به وى الهام نمود كه با كمك فرزندش اسماعيل كه در دره مكه به سر مىبرد، سنگهاى كعبه و حجرالاسود را از زير خاكهاى تل بيرون آورد و دوباره خانه كعبه را بنا كند و خود و اسماعيل در اطراف آن طواف كنند، و مردم را نيز براى زيارت و طواف آن فراخواند.
در زمان حضرت اسماعيل قوم جرهم كه از اعراب اصيل يمن بودند، و در نقطهاى از حجاز مىزيستند، به واسطه پيدايش چاه زمزم كه با اعجاز غيبى از زير پاى اسماعيل كودك شيرخوار ابراهيم و هاجر جوشيده بود، به آنجا كوچيدند، و رحل اقامت افكندند. حضرت اسماعيل كه پدرش، او و مادرش هاجر را به امر خوا از فلسطين آورده، و روى مصالحى در آن بيابان بىآب و علف رها كرده و رفته بود، در ميان قوم جرهم نشو و نما يافت و به روزگار جوانى از آنها زن گرفت و صاحب فرزند شد.
بدين گونه شهر مكه در پيرامون كعبه خانه خدا و يادگار آدم و ابراهيم و اسماعيل به وجود آمد. شعر مكه واقع در انتهاى سلسله كوههائى است كه از جمله كوه معروف «ابوقبيس» مشرف بر آن است. سرزمين مكه را «بطحا» يا «ابطح» مىگويند. ابطح يعنى ته دره كه سيلگاه بوده، و شن و ماسه آن را فرو گرفته، و وسعتى بيش از دره داشته است. مكه نيز در همين نقطه نسبتا پهن واقع است. چاه زمزم و كعبه، و حجر اسماعيل كه مدفن او و مادرش هاجر نيز هست در آنجاست. شهر مكه به خاطر وجود كقته و حجر اسماعيل از همان روزگار نخست مورد احترام قبائل عرب بود، و عرب نسبت به آن تعصب خاصى داشت.
«اولين مرتبه كه اسم مكه در تاريخ خوانده مىشود، در جغرافياى بطلميوس است كه در قرن دوم ميلادى و چهارصد سال قبل از ظهور اسلام مىزيست. بطلميوس در كتاب خود شهر مكه را «مكروبه» نوشته و توضيح داده كه خانههاى شهر با سنگ ساخته شده، و در آنجا بتخانهاى بزرگ وجود دارد و مردم براى زيارت بتها و هم براى تجارت به آن شهر مىروند.
توليت كعبه
توليت كعبه پس از اسماعيل در دست بزرگان و نجباى قوم جرهم و فرزندان اسماعيل بود. پس از آنها قبيله خزاعه كه از يمن آمده بودند و مانند قوم جرهم در باديه حجازمىزيستند، روى به مكه نهادند، و در آن جا سكونت ورزيدند، و توليت كعبه را از چنگ جرهميها درآوردند و خود به عهده گرفتند. آنگاه در قرن پنجم ميلادى طايفه قريش پديد آمدند، و طايفه خزاعه را از مكه بيرون كردند، و خود عهدهدار توليت كعبه و رسيدگى به امور آن و پذيرائى از زائران خانه خدا شدند.
مرد نامى قريش «قصى بن كلاب» جد چهارم پيغمبر است كه در سال چهارصدو چهل ميلادى توليت كعبه را به عهده داشت، و اين سمت در ميان فرزندان او تا ظهور اسلام برقرار بود.
قبيله قريش
در ميان دودمان اسماعيل كه در نقاط مختلف عربستان سكونت ورزيدند اين افراد مشهورند كه بيشتر قبائل به نام آنها شهرت دارند و آل فلان يا بنى فلان خوانده مىشوند: قضاعه، عوف، اود، بكر بن وائل، قيس، عجل، ثعلبه، تيم اللات بن ثعلبه، تغلب، شيبان، مذحج، شرحبيل، حارث، ذهل، عدى، ثقيف، محارب، باهله، فزاره، فزاره، غطفان، هوازن، قشير، عام، تميم، مزينه، حنظله، كعب، جذام، لخم، عامله، قعين، رئاب،مخرمه، غفار، مدلج، جذيمة، غنم، غالب، لؤى، تيم، جشم و سعد.
به طورى كه سابقا يادآور شديم عرب سيصد و شصت قبيله بود كه در نقاط مختلف عربستان مىزيستند.شريفترين و محترمترين قبيله عرب «قريش» بود.چون آنها ساكن مكه بودند، و توليت و حمايت كعبه را به عهده داشتند. به گفته يعقوبى «قريش» نام فهر بن مالك جد دهم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) ء فهر لقب او بوده است. «قريش» يعنى فهر بن مالك در زمان پدرش مالك بن نضر علامات فضل در وى پديدار گشت و پس از پدر به جاى او نشست، علت اينكه او را قريش گفتند مقام والاى او بود كه قريش به همين معنا است، پس آنها كه از اولاد نضر بن كنانه نيستند از قريش به شمار نمىروند.
اعراب جاهلى مخصوصا مردم مكه و طايفه قريش نسبت به قبيله و حفظ آن و تعهد و سوگند و پناه دادن به افراد،سخت پاىبند بودند. در حقيقت ضامن استقلال و عامل مهم و مؤثر بقاى آنها در بيابانهاى بىكران عربستان نيز همين جهات بود.
هنگام ظهور اسلام قريش كه حدود دو قرن بود در مكه به سر مىبرد، 25 طايفه بودند، همچون بنى هاشم، بنى مخزوم، بنى اميه، بنى زهره، بنى كلاب، بنى عبدالدار، بنى اسد، بنى قوفل، بنى عبدالشمس، بنى جمح، بنى سهم، بنى عدى و…
سران قريش امور مربوط به كعبه و حفظ و حمايت از زائران خانه خدا و «دارالندوه» شوراى قبيلهاى خود را كه محلى در مكه و قصى بن كلاب جد چهارم پيغمبر به منظور تبادل نظر و مشورت سران قريش تاسيس كرده بود، ميان خود تقسسيم كرده بودند.
رسيدگى به كار كعبه و اداره امور آن، پذيرائى از مسافران و زوار خانه خدا تقسيم آب ميان زائران، امورى بود كه قريش عهدهدار آن بود. به همين جهت نيز قبيله قريش در تمام حجاز و يمن و نقاط عرب نشين و شرافت و نجابت مشهور بود. در ميان شاخههاى قريش نيز از همه نجيبتر و شريفتر، تيره بنى هاشم بود كه پيغمبر اسلام تعلق به آنها داشت، و از ميان آنها برخاست.
نياكان پيغمبر(ص)
نياكان پيغمبر تا بيست و يك پشتشناخته شدهاند . بدينگونه: عبدالله، عبدالمطلب، هاشم، عبد مناف، قصى، كلاب، مره، كعب، لؤى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانه، خزيمه، مدركه، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان. از عدنان تا اسماعيل درست روشن نيست. خود پيغمبر وقتى نسب خود را مىشمرد، چون به عدنان مىرسيد سخن را قطع مىكرد و مىفرمود: ئقتى به عدنان رسيديد، بالاتر نرويد، حال چرا؟ و آيا اين نقل درست استيا نه؟ درست روشن نيست. به گفته يعقوبى; عدنان نخستين كسى است كه براى كعبه پوششى قرار داد. فرذزندان عدنان ازحجاز به ساير نقاط رفتند وسكونت ورزيدند، از جمله گروهى از آنها به يمن رفتند، معد پسر عدنان شريفترين فرد اولاد اسماعيل بود، و او از منطقه حرم بيرون نرفت.(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 253)
همان طور كه گفتيم بيشتر شهرت قريش طايفهاى كه پيغمبر از ميان آنها برخاسته بود، مربوط به مرد نامى آنها «قصى بن كلاب» جد چهارم پيغمبر است كه در حقيقتسرسلسله قريش بود. برادر او «زهره» نيز از سران قريش به شمار مىرفت.
قصى بن كلاب
قصى بن كلاب دو فرزند داشت: عبدالدار، و عبدمناف كه جد سوم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بود. عبدالدار پس از فوت پدر توليت كعبه را قبضه كرد، و عبدمناف برادر كوچكترش كه او را «ماه بطحا» مىناميدند، هم احترام او را داشت،و هم شخصا از نجابت و خوشرفتارى خاصى با مردم، برخوردار بود.
يعقوبى مى نويسد: قريش تاريخ خود را از وفات قصى بن كلاب به واسطه بزرگواريش قرار داده بودند، تا اينكه عام الفيل به وقوع پيوست و عام الفيل مبدء تاريخ شد.(تاريخ يعقوبى ج 2 ص 4)
پس از مرگ اين دو برادر، بر سر تصدى امور كعبه و رياست قريش ميان فرزندان آنها كار به نزاع كشيد، ولى سرانجام توليت كعبه و رياست «دارالندوه» به فرزندان عبدالدار و آب رسانى به زوار (سقايت) و پذيرائى از آنها (رفادت) به فرزندان عبدمناف واگذار شد.
هاشم
هاشم فرزند عبدمناف و نياى دوم پيغمبر كه نامش «عمرو» بود با برادرش عبدشمس به هنگام ولادت به هم چسبيده بودند. وقتى آنها را از هم جدا كردند، خون زيادى از آنها به زمين ريخت، و عرب آن را به فال بد گرفت. اتفاقا اين تطير هم بيجا نبود و ميان فرزندان هاشم و عبد شمس «بنى اميه» نزاع و كشمكش و خون ريزى هميشه جريان داشت.
اين مخالفتها در زمان پيغمبر ميان آن حضرت و ابوسفيان نوه اميه و بعد ميان على (عليه السلام) و معاويه پسر ابوسفيان و يزيد بن معاويه و حسين بن على (عليه السلام) ادامه داشت. حتى در احاديث پيش از ظهور امام زمان (عليه السلام) آمده است كه هنگام ظهور آن حضرت شخصى كه از نسل ابوسفيان است (سفيانى) با مهدى موعود به مخالفت برخاسته كه در نبرد با آن حضرت نابود مىشود.
عبد شمس پدر اميه و اميه پدر حرب و او پدر ابوسفيان معروف است كه نامش «صخر» بوده و او پدر معاويه سردودمان بنى اميه است.
عبد مناف گذشته از اين دو پسر دوقلو و توامان يعنى هاشم و عبد شمس، دو پسر ديگر نيز داشت به نامهاى مطلب و نوفل.
از عجايب اتفاقات اين است كه اين چهار برادر سرانجام هر كدام دور از هم در نقطهاى جان سپردند. هاشم در غزه، عبد شمس درمكه، نوفل در عراق، و مطلب در يمن زندگانى را بدرود گفتند، و همان جاها دفن شدند.
هاشم چهرو درخشان قريش بود. عقل و ادراك و هوش و استعداد زايد الوصفى داشت. در مردمدارى و مهمان نوازى و دستگيرى از مستمندان نظير نداشت. به همين جهت مردم عرب و قريش به او لقب سيد دادند. يعنى آقاى عرب. لقب «سيد» در اولاد او باقى ماند، و اين سيادت از او به فرزندانش عبدالمطلب و اولاد او و بعدها به پيغمبر و على (عليهما السلام) و دودمان آنها رسيد.
از كارهاى برجسته هاشم اين است كه قريش را به كار تجارت واداشت، و جهت بازاريابى شخصا در اردن با امير غسانى كه عرب و مسيحى بود، پيمان بازرگانى بست تا تجار عرب در قلمرو او آزادانه آمد و رفت كنند، و مال التجاره آنها از خطر مصون بماند. كار عاقلانه هاشم در انعقاد اين قرارداد بازرگانى موجب شد كه برادران ديگر او هم به وى تاسى جويند و عبدشمس با پادشاه حبشه و نوفل با پادشاه ايران، و مطلب با حكمران يمن نيز چنين پيمانى منعقد سازند.از آ زمان مردم قريش در سوريه و يمن و عراق و حبشه به كار تجارت پرداختند. ولى بيشتر تجارت آنها در ناحيه شمال يعنى اردن و سوريه و فلسطين و در جنوب با يمن بود. خداوند از اين سفرهاى تابستانى و زمستانى تجار قريش كه موجب تاليف و تجمع و تمدن آنها گرديد، و از گرسنگى و سرگردانى نجات يافتند در سوره قريش ياد مىكند، چنان كه گذشت.
يعقوبى مورخ مشهور مىنويسد: چون هاشم در غزه وفات يافت، قريش پريشان شدند كه مبادا ساير قبائل بر آنها چيره شوند. به همين جهت عبشمس به حبشه رفت و پيمانى را كه با نجاشى بسته بود تجديد كرد و به مكه بازگشت. نوفل برادر ديگر هم به عراق رفت و با پادشاه ايران پيمان بست و در راه بازگشت درگذشت، و به جاى آنها مطلب بن عبد مناف برادر چهارم رياست مكه را به عهده گرفت(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 281)
عبد المطلب
عبدالمطلب پسر هاشم كه نامش «شيبه» بود، و «سرور بطحا»خوانده مىشد، جد نخست پيغمبر اسلام است.
عبد المطلب ده پسر و شش دختر داشت. ابوطالب و عبدالله پدر رسول خدا و پنج دخترش ازفاطمه دختر عمرو بن عائذ مخزومى بود، و بقيه پسران و صفيه مادر زبير بن عوام از زنان ذيگر بودند.
عبدالمطلب چاه زمزم را كه مدتها مسدود بود، حفر كرد و شمشيرى و دو گوساله طلائى را از درون آن بيرون آورد كه وفق كعبه شد، و آب زمزم بار ديگر در اختيار مردم قرار گرفت و اين معنا براعتبار عبدالمطلب افزود.
يعقوبى مورخ نامى مىنويسد: قريش عبدالمطلب را ابراهيم دوم مىناميدند. عبدالمطلب يكصدو بيستسال در جهان زيست.
درزمان زيست عبدالمطلب بر قريش، كه نامىترين و عاقلترين فرد عرب حجاز به شمار مىرفت، ابرهه فرمانرواى حبشى يمن، با هفتاد هزار سپاهى آهنگ تخريب كعبه نمود. ابرهه مىخواست كعبه را ويران كند، و قبائل عرب را وادارد تا به جاى زيارت آن، كليسائى را كه او در ششهر صنعا پايتختيمن ساخته بود، زيارت كنند، بدين گونه مركز تجارت و محل اعتبار و زيارت ملت عرب را به يمن و صنعا منتقل سازد.
وليبه طورى كه خداوند در قرآن مجيد (سوره فيل) يادآور مىشود، ابرهه و كليه افراد سپاهش با پرتاب كلوخهائى كه پرندگانى همچون پرستوها از جانب خداوند بر آنها فرو ريختند به كلى نابود شدند.
هنگامى كه عبدالمطلب در بيرون مكه براى استرداد شترانش كه سربازان ابرهه تصاحب كرده بودند، به ملاقات او آمد، ابرهه گفت: من تصور مىكردم شخصى مانند شما براى شفاعت از مردم شهر و جلوگيرى از تخريب خانه كعبه به ديدار ما آمده آست؟ و عبدالمطلب گفت: من صاحب شتران خود هستم و خانه را نيز صاحبى است كه اگر بخواهد آن را حفظ مىكند.(انا رب الابل و للبيت رب ان شاء يخفظه)همين جمله كوتاه ابرهه را سخت تحت تاثير قرار داد، و پريشان ساخت، و آن را دليل بر عقل و بزرگوارى عبدالمطلب دانست.
عبدالمطلب علاقه سرشارى به «محمد» نوه عظيم الشان خود داشت، و بارها سفارش او را به فرزندانش مىنمود و مىگفت: او آيندهاى درخشان دارد.(و ان له لشانا عظيما)
داستان ساختگى نذر عبدالمطلب
در تمامى تواريخ اسلامى و كتب مربوطه سنى و شيعى نوشتهاند كه عبدالمطلب نذر كرده بود كه اگر خداوند ده پسر به او داد، يكى از آنها را در راه خدا قربانى كند و چون داراى ده پسر شد و قرعه زد، به نام عبدالله آمد، سپس او را با صد شتر به قرعه گذاشت و قرعه به نام شتران آمد، و شتران را به جاى عبدالله قربانى كرد!
در بعضى از تواريخ و روايات اهل تسنن نوشتهاند كه اين راى زنى جادوگر بود كه گفت: او را با قربانى كردن شتران معاوظه كنيد. در صورتى كه اين موضوع افسانه است و اصلى ندارد. و از عقل و درايت و ديانت عبدالمطلب كاملا به دور است.
ثقة الاسلام كلينى در «كافى» رواياتينقل كرده كهدلالت بر عظمت و جلالت و كمال ايمان و عقل و بينش روشن او دارد. از جمله امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: «عبدالمطلب روز قيامت تنها و به سيماى پيغمبران وارد صحراى محشر مىشود» كه مىرساند نظر به شخصيت نافذ وعقيده و ايمان خاصى كه در عصر جاهليت داشته به طور شاخص محشور مىگردد.
دليل بر مجعول بودن اين داستان امورى است كه ذيلا به آن اشاره مىكنيم:
1– داستان برخورد عبدالمطلب با ابرهه فرمانده حبشى بهترين گواه بر كمال عقل و درايت عبدالمطلب است كه مىرساند چنين كار و نذر مضحكى از وى بعيد بوده است.
2– يعقوبى مورخ مشهور مىنويسد: عبدالمطلب در زمان جاهليتسنتهائى داشت كه در اسلام نيز تثبيتشد; مانند حرام دانستن شراب، و زنا و حد زدن زناكار، و بريدن دست دزد و تبعيد زنان بدنام از مكه، و جلوگيرى از زنده به گور كردن دختران و ازدواج با محارم، و سرزده وارد خانه شدن، و عريان طواف كردن، و حكم به وجوب وفاى بنذر، و احترام چهار ماه محترم(رجب، ذىالقعده، ذىالحجه و محرم) و مباهله كردن (يعنى براى اثبات حقانيت نفرين كردن و حق يكديگر)(تاريخ يعقوبى ج 2 ص 6)بنابر اين شخصى اين چنين، هرگز نذرى آن چنان نمىكند.
3– پيغمبر در حديث معتبر افتخار مىكرد كه فرزند عبدالمطلب است و مىفرمود: «من پيغمبرم دروغ نيست، من فرزند عبدالمطلب هستم»(انا النبى لا كذب، انا ابن عبدالمطلب)
4– چطور ممكن است مردى با اين بزرگوارى نذر به چيزى كند كه در اكثر شرايع آسمانى نهى شده بود و در نزد عقل بسيار زشت و از بزرگترين جنايات به شمار مىرفته است؟
5– نذر كردن و كشتن فرزندان به عنوان نذر براى معبود از سنن بتپرستان و ستارهپرستان (صابئين) بوده، و خداوند در قرآن مجيد آن را ازجمله اعمال شنيع آنها شمرده و فرموده است: بدين گونه بسيارى از مشركين خوش داشتند كه اولاد خود را بكشند.(كذلك زين لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم – سوره نعام آيه 137چ)
اين غير از زنده بگور كردن دختران بوده كه قبيله بنى تميم معمول مىداشتند. زيرا كه «اولاد»درآيه شريفه اعم از پسر و دختر است، و نيز غير از كشتن اولاد به واسطه فقر و بيم از گرسنگى است، بلكه اين قتلها اولاد كه مشركين معمول مىداشتند براى تقرب به خدا بوده است.
6– اگر بگويند شايد عبدالمطلب مانند ابارهيم مامور بوده فرزندش را در راه خدا فدار كند، مىگوئيم اين درست نيست، چون در انى روايات صريحا مىگويد عبدالمطلب نذر كرده بود، مضافا به اين كه اگر مامور بود مىبايد آن را عملى سازد و ديگر قرعه انداختن معنا نداشت، و اصولا چرا نگفت: من مامور به اين كارم؟
7– در سلسله راريان اين داستان ساختگى و امثال آن مانند «انا ابن الذبيحين» افرادى ضعيف و مجهول و مهمل كه بعضى هم شيعه اماميه نبودهاند، قرار دارند، و به همين جهت روايات آن ضعيف و مغشوش و بيشتر از طريق عامه روايتشده و از آنها به شيعه سرايت كرده است.
8– علامه مجلسى مىگويد: شيعه اعتقاد دارد كه پدران پيغمبر تا آدم، خداپرست بودند،و ازفخررازى نقل مىكند كه گفته است: «شيعه عقيده دارد كه هيچ يك از پدران پيغمبر كافر نبودهاند»(نگاه كنيد به پاورقى فاضل محترم آقاى على اكبر غفارى بر، ج 3 كتاب «من لا يحضره الفقيه» شيخ صدوق چاپ مكتبه صدوق ص 89)
بنابر آنچه ذكر شد ماجراى نذر عبدالمطلب از اختراعات قصه گويان عامه بوده كه خواستهاند على رغم شيعه اماميه،عبدالمطلب را مانند ديگر مشركان قلمداد كنند، و كسانى امثال زمخشرى و فخر رازى و نيشابورى ازقدمايعلماى عامه و بعضى از متاخرين آنها همچون مراغى و سيد قطب و بسيارى ديگر از مفسران آنها اين داستان ساختگى را در تفسير آيه; «كذلك لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم» نقل كرده و مصداق آن را عبدالملطلب دانستهاند!! تا از اين راه اعتقاد خود را در مشرك دانستن پدران پيغمبر (صلى الله عليه و آله) تثبيت كنند و عقيده پاك شيعه اماميه را در اين خصوص تخطئه نمايند.
شايد هم رد زمان بنى اميه براى بكه دار ساختن عبدالمطلب جد اميرالمومنين على (عليه السلام) اين افسانه را رايجساختهاند، همان طور كه فرزندش ابوطالب را مسلمان ندانسته و سعى كردهاند او را مشرك قلمداد كنند تا از آن راه به شخصيت امير المومنين على (عليه السلام) لطمه وارد سازند، به شرحى كه در بخش «وفات ابوطالب» خواهيم گفت.
ماجراى داستان ساختگى نذر عبدالمطلب مانند برخى ديگر از مباحث اين كتاب، بحمدالله براى نخستين بار توسط نويسنده وارد بحث «تاريخ اسلام» شده است، تا در آينده رهگشاى كسانى باشد كه مىخواهند در اسلام كار كنند و بدون تقليد از پيشينيان و حسن ظن به آنان، تحقيق و بررسى نمايند، و مانند بعضىها بدون تحقيق كافى آنرا تكرار نكنند، و بعد ناگزير به «توجيه مالا يرضى صاحبه» نشوند، و آنرا نشانه عظمت روح عبدالمطلب ندانند!
نذر و قربانى اولاد مطابق صريح قرآن از عادات ناپسند بسيارى از مشركين بوده است، و اين عمل شنيع، با هيچ توجيه و ملاكى زيبنده مقام با عظمت عبدالمطلب نبوده و نيست.
داستان نذر عبدالمطلب در منابع و ماخذ عامه توام با خرافات زياد و حكميت زنى جادوگر و كاهن از قبيله «بنى سعد» كه عبدالمطلب با هشتصد نفر مرد براى كسب تكليف نزد وى رفته بود، آمد، و بعضى از آن هم به كتب شيعه رخنه كرده است، ولى ما همه را ديدهايم، و به طور قطع مىگوئيم به افسانه بيشتر شبيه است تا به واقعيت.
علامه مجلسى در «بحار الانوار» به تفصيل روايات آنرا نقل كرده كه افسانه بودن همه آنها در يك نتيجهگيرى، به خوبى آشكار است. ما از مجموع مطالعات خود به خصوص «تاريخ اسلام» به روشنى دريافتهايم كه يا افسانه سرايان صدر اسلام ويا مغرضان بنى اميه و مخالفان حكومت الهى على (عليه السلام)، اين افسانه را ساختهاند، تا مانند موارد ديگر مقام آنها را نزد مسلمين پايين آورند، و زمينه را براى حك.مت افراد معمولى هموار سازند، براى بنى هاشم باقى نماند.
( نويسنده اين سطور چند سال پيش، روزى ضمن گفتگو با دوست فاضل آقاى على اكبر غفارى، اظهار داشتم من در مطالعات خود در تاريخ اسلام و رجال و تراجم و حديث و تفسير و غيره به بسيارى از اشتباهات قدما پى بردهام كه در مجلدات «مفاخر اسلام» و «تاريخ اسلام» و ساير آثارم برخى از آنها را يادآور شدهام.
ايشان هم گفتند من نيز در بسيارى از موارد كه كتب حديث از قبيل كافى، معانى الاخبار، من لا يحضر و غيره را تحقيق و بررسى مىنمودم، به مطالبى برخورد كردهام كه هيچكس متعرض آن نشده است. از جمله موضوع نذر كذائى عبدالمطلب است كه در پاورق حديثى كه شيخ صدوق در «باب قرعه» كتاب «من لا يحضره الفقيه» نقل كرده، ساختگى بودن آنرا شرح دادهام.
چند سال بعد كه خواستم «تاريخ اسلام» را منتشر سازم، با مرجعه به توضيحات ايشان كه در گوشهاى از پاورقى من لايحضر بود، و كسى توجه نداشت، و در جائى ديگر بازگو نكرده بودند، براى اداى حق ايشان (برخلاف عادت ناپسند بعضى از افراد بىمروت) طى 8 مطلب كه مسطور گشت ترجمه نمودم، و براينخستين بار به عنوان داستان ساختگى نذر عبدالمطلب وارد بحث «تارخ اسلام» كردم، و توضيح هود را بر آن افزودم.
پس از انتشار اين كتاب، در گوشه و كنار، بعضى آنرا بدون ذكر ماخذ گرفته و با شاخ و برگ طى سخنزانيها و نوشتهها بعنوان اظهارنظر شخصى مطرح ساختند كه آرى عبدالمطلب چنين نذرى نكرده، ولى بدون تحقيق پيرامون آن، و بعضى ديگر آنراتخطئه كرده و نتيجه گرفتهاند كه خير عبدالمطلب چنين نذرى كرده و قبلا موحد نبوده بدليل اينكه نام پسرش عبدالعزى بوده و بعدها با ايمان و خدا پرستشده است، و به دليل چند روايت و اشعار كه در كتابها آمده است.
در صورتى كه عبدالعزى به نقل حديثى نام ابولهب بوده و معلوم نيست توسط قبدالمطلب نامگذارى گرديده و چه بسا كه ازخود ابولهب ناشى شده باشد، بعلاوه اين قبيل اسامى در زمان جاهليتسابقه داشته و به منظور مماشات با قوم بوده، مانند اسامى خلفا كه بعضى ار ائمه روز اولاد خود مىنهادند!
همانطور كه در متن آمده به انظمام شواهد ديگر، به عقيده جامعه شيعه اماميه، عبدالمطلب از اول خداپرست و موحد ناب بوده است.
در «زيارت وارث» خطاب به حضرت امام حسين سيدالشهداء عليه السلام مىخوانيم كه: «اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره لم تنجسك الجاهلية بانجاسها» كه مىرساند در اعتقاد شيعه پدران و مادران پيغمبر و على عليهما السلام هيچگونه آلودگى به شرك و اوهام و خرافات و پليديهاى زمان جاهليت را نداشتهاند، و نور حقيقت آنها در صلبهاى شامخ پدران و رحمهاى پاك ماردان موحد و خداپرست قرار داشته است.
و از پيغمبر صلى الله عليه و آله هم روايتشده است كه فرمود: «فلم ازل خيارا بعد خيار» يعنى: من درتمام نسلها موحد و پاكسرشت بودهام.
جا دارد كه فضلاى محقق راجع به احاديث نذر عبدالمطلب از نظر متن و سند در متون سنى و شيعه تحقيق و بررسى نموده و آنرا به صورت كتابى در آورند.
آنچه نويسنده تحقيق نموده داستان همانطور كه آقاى غفارى اشاره كرده است، بىاصل و ساختگى و دون شان شخصيتى همچون عبدالمطلب سيد بطحاء است.
)
عبدالله پدر پيغمبر(ص)
عبدالله كوچكترين پسران عبدالمطلب و پدر عاليقدر پيغمبر اسلام، با برادرش ابوطالب پدر اميرالمؤمنين على(عليه السلام) از يك مادر بودند. مادر آنها فاطمه دختر عمرو بن عائذ مخزومى بود. پنج بانو به نام فاطمه در ميان ماردان پيغمبربودهاند. اين نام مبارك بعدها نيز درخاندان نبوت ديده مىشود. همسر ابوطالب و مادر تمامى فرزندان او: طالب و عقيل و جعفر و على (عليه السلام) و ام يمن، فاطمه دختر اسد بن هاشم بوده است، دختر عاليقدر پيغمبر و عروس ابوطالب و همسر على (عليه السلام) نيز فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه محترمترين فواطم خاندان خود و بهترين زنان عالم بوده است.
عبدالله در ميان قريش از لحاظ زيبائى و اندام معتدل و حجب و حيا شهره شهر بود. عبدالله هنگامى كه 24 سال داشت در راه بازگشت از تجارت شام در مدينه بيمار شد و مدتى بعد چشم از جهان فروبست، و همان جا نيز مدفون گرديد. بنابر مشهور در آن موقع هنوز پيغمبر متولد نشده بود.
مؤلف كتاب «پيامبر» از عشق دخترى يا زنى بهنام فاطمه خثعميه نسبت به عبدالله سخن گفته، و پيرامون آن قلمفرسائىها نموده، كه بايد گفتخانه از پاى بند ويران است. نوشته وى خيالپردازى بيش نيست، و آن نسبتهاى واهى فرسنگها از حريم واقعيت فاصله دارد، و اصولا خود داستان هم ساختگى است مانند بسيارى از داستانهاى تاريخ اسلام كه شيعه اماميه آنرا معتبر نمىداند.
ولادت و پرورش پيغمبر(ص)
پيغمبر اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) بنا برمشهور و بر اساس بيشتر احاديثشيعه در روز هفده ربيع الاول «عام الفيل» يعنى سالى كه قوم فيل براى تخريب خانه كعبهو اشغال مكه به حجاز آمدند، مطابق 580 ميلادى در شهر مقدس مكه معظمه متولد گرديد. اكثر علماى عامه ولادت پيغمبر را در را در دوازده ربيع الاول دانستهاند. از ميان دانشمندان ما شيخ كلينى در گذشته سال 329 ه و جمعى ديگر نيز ولادت حضرت را روز جمعه دوازده ربيع الاول مىدانند.
پدرش عبدالله كوچكترين پسران عبدالمطلب بود، پيغمبر بنابر مشهور دو ماه بعد از رحلت پدر متولد شد، به همين جهت او تحتسرپرستى جدش عبدالمطلب قرار گرفت، و عبدالمطلب طبق رسوم بزرگان قريش او را به زنى صحرانشين به نام «حليمه» كه از نجابت و لياقتخاصى برخوردار بود سپرد، تا به وى شير داده و در آغوش صحرا و فضاى باز و محيط آزاد پرورش دهد، و از بيمارى و احيانا وباى شهر مكه در امان باشد.
بدين گونه محمد (صلى الله عليه و آله) در صحرا و ميان قبيله «بنى اسد» كه حليمه نيز از آنها بود پرورش يافت. هر چند گاه حليمه او را به مكه مىآورد و باز به صحرا برمىگردانيد، و چون به سن پنجسالگى رسيد او را به مكه برگردانيد و تحويل جدش عبدالمطلب داد، و از وى پاداش نيكو يافت.
«آمنه» مادر جوانش در جد چهارم (كلاب بن مره) با عبدالله همسر خود شريك بود. برادران و كسان او در شهر مدينه مىزيستند، ولى پدر «آمنه» با خانوادهاش مدتى بود كه در مكه اقامت داشتند.
در همان سال كه حليمه محمد (صلى الله عليه و آله) را به مكه باز گردانيد، آمنه براى ديدار كسانش و زيارت تربتشوهر فقيدش همراه طفل پنجساله خود راهى نثرب و شهر مدينه شد. اقامت آنها درمدينه يك ماه طول كشيد. هنگام بازگشت در ميان راه مادر پيغمبر نيز وفات يافت و در نقطهاى به نام «ابوا» در نزديكى مكه مدفون گشت.
پيغمبر چهار سال بعد تحت كفالت جدش عبدالمطلب بسر برد و چون درنه سالگى او عبدالمطلب نيز زندگانى را وداع گفت، طبق وصيت عبدالمطلب، به خانه عمويش ابوطالب آمد و عمو و همسر او فاطمه دختر اسد بن هاشم با آغوش باز سرپرستى محمد بن عبدالله را كه برادرزاده ابوطالب و عموزاده همسرش بود و هر سه داراى يك خون بودند، به عهده گرفتند. اهميت پرستارى صميمانه اين عمو و زن عمو از «محمد» تا آنجا بود كه وقتى ابوطالب در سال دهم بعثت وفات يافت پيغمبر دنبال جنازه او مىگريست و مىگفت: عمو بعد از تو من بكجا بروم؟ و چون فاطمه دختر اسد در مدينه رحلت كرد، پيغمبر فرمود: امروز مادرم وفات كرد!
علامه مجلسى مىنويسد: شيعه اماميه اجماع و اتفاق نظر دارند كه ابوطالب و آمنه دختر وهب و عبدالله بن عبدالمطلب، و نياكان پيغمبر تا آدم (عليه السلام) همگى با ايمان و خداپرست بودند.»
(بحار الانوار چاپ جديد ج 15 ص 3)
سفر پيغمبر به شام
در سن دوازده سالگى محمد (صلى الله عليه و آله)، ابوطالب آهنگ سفر شام و تجارت شمال داشت، محمد نيز با اصرار همراه عمو و ديگر تجار عرب راهى آن سفر طولانى و پر مشقت گرديد. در اين سفر در شهر «بصرى» واقع در سرزمنى اردن، پيغمبر با راهبى به نام «بحيرا» يا «جرجيس» كه در كنار شهر در دير خود مىزيست، برخورد نمود. هنگامى كه كاروان تجار قريش به سوى دير راهب پيش مىآمد، بحيرا ديد كه قطعه ابرى بر سر آن پسر بچه سايه افكنده است، و هرچه كاروانيان پيش مىآيند، قطعه ابر نيز مانند چترى بر سر او سايه افكنده است.
اين معنا موجب شد كه بحيرا تمام اعضاى كاروان و تجار را به دير خود دعوت كند،كه از جمله ابوطالب و همان پسر بچه نيكبخت بود. در دير، راهب تمام حركات پسربچه را زير نظر گرفت و به دقت در وى نگريست. سرانجام متوجه شد كه او همان پيغمبر موعود تورات و انجيل است. بحيرا به ابوطالب گفت: اين پسر بچه را يا به شام نبرد، زيرا كه اگر يهود او را شناختند به وى صدمه مىزنند، و يا اگر به شام مىبرد كاملا مواظب او باشد.
پس از اين ديگر اطلاع درستى از پيغمبر نداريم، جز اين كه در خانه ابوطالب به سر مىبرد، و ابوطالب عمويش و همسر او فاطمه دختر اسد ابن هاشم، همچون پدر و مادرى دلسوز و مهربان به پرستارى و پذيرائى از «محمد» يتيم عبدالله همت گماشتند.
ابوطالب در ميان كليه فرزندان عبدالمطلب از همه عاقلتر و داناتر بود، مردى سخنور و شاعر و چنانچه گفتيم با عبدالله پدر پيغمبر از يك مادر بود. فاطمه همسر و دختر عموى او نيز زنى خردمند و با شخصيت بود. آنها نخستين پسر عمو و دختر عمو از دودمان هاشم بودند كه با هم ازدواج كردند.
پيغمبر هميشه فاطمه را مادر خطاب مىكرد، و ابوطالب را پدر خود مىدانست. به عبارت ديگر اين مرد و زن چنانچكه مىبايد در نگاهدارى و پرورش برادرزاده و عموزاده خود، سعى بليغ به عمل آوردند. به همين جهت نيز حقى عظيم بر مسلمين و جهانيان دارند. درباره شخصيت ممتاز ابوطالب در جاى خود سخن خواهيم گفت.
شركت پيغمبر در جنگ فجار
جنگهاى فجار ازحوادث مشهور عهد جاهليت و دوران قبل از اسلام است. موضوع اين بود كه گفتيم عرب كه پيوسته در صحارى سوزان خود به غارتگرى و جنگ و نزاع اشتغال داشتند. تعهد كرده بودند كه چهار ماه رجب، دىالقعده، دىالحجه و محرم دست از جنگ و كشتار بكشند، و در بازارهايخود به خريد و فروش وو مفاخرت و شعر و خطابه بپردازند. ولى چهار بار حرمت احترام ماههاى حرام شكسته شد، و اعماليانجام گرفت كه كار به جنگ كشيد. فجار از فجور يعنى اعمال ناشايستى گرفته شده است كه در آن ماههاى محترم به وقوع پيوست.
در چهارمين جنگ فجار كه تا چهار سال ادامه يافت، پيغمبر هم شركت داشت. سن پيغمبر در ايام جنگ چهارم به اختلاف روايات چهارده يا پانزده يا بيستسال بوده است.
شايد اين اختلاف روايات به واسطه مدت اين جنگها پديد آمده است كه شراره آن در مدت چهار سال شعلهور بود.
جنگ در ميان قبيله هوازان و قريش و قبيله كنانه همپيمان قريش روى داد. پيغمبر در اين جنگ كه تمام افراد پير و جوان قبيله قريش به طرفدارى از همپيمان خود «كنايه» شركت داشتند، در گرما گرم جنگ تيرهاى دشمن را از عموهايش برطرف مىساخت. معناى اين سخن اين است كه شخصا به طرف كسى تبر اندازى نكرد، و كسى را نكشت و تنها از جان عموها دفاع مىكرد.
پيمان جوانمردان
يكى از خاطرات جالبى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از ايام جوانى خود داشت، و گاه گاهى از آن با خوشى و مسرت ياد مىكرد، شركت آن حضرت در پيمانى به منظور دفاع از مظلومان و ستمديدگان بود كه در تاريخ اسلام به نام «حلف اللفضول» مشهور است.
«حلف» به معناى پيمان و «فضول» جمع فضل است، و معناى هر دو كلمه «پيمان فضلها» است. بنا بر مشهور علت اين نامگذرى اين بود كه پيش از آن ايام، پيمانى ميان سه نفر از قبيله «جرهم» كه نام هر سه «فضل» بود بسته شده بود، و فضلها تعهد كرده بودند كه به يارى مظلومان برخيزند. به همين جهت پيمان آنها به خاطر اسامى اعضاى پيمان «حلف الفضول» خوانده شد. از آنجا كه بعدها در زمان رسول اكرم نيز چنين پيمانى منعقد گرديد، به ياد پيمان نخست، آن نيز به «حلف الفضول» موسوم گشت.
نظر ديگر اين است كه وقتى در زمان پيغمبر اين پيمان توسط جوانمردان قريش بسته شد، خردمندى از قريش گفت: اين عده وارد فضل از اين امر شدند، و از اينجا «حلف الفضول» يا پيمان جوانمردان خوانده شد.
موضوع اين بود كه مردى از «يمن » كالائى براى فروش به مكه آؤرد، «عاص بن وائل» پدر عمرو عاص معرئف همكار معاويه كه از طرف او به حكومت مصر رسيده، از قبيله بنيسهم به ظاهر آن را خريد، ولى وقتى مرد يمنى براى دريافت وجه آن به وى مراجعه نمود، عاص بن وائل از پرداخت قيمت و استرداد اصل مال سرباز زد. مرد يمنى از او به مردان قبيله بنى سهم شكايت برد و استمداد نمود، ولى به خاطر نفوذى كه عاص بن وائل داشت هيچ كس ترتيب اثرى به شكايت او نداد.
مرد يمنى چون اين ديد، آمد نزديك «حجر الاسود» و فرياد برداشت، و از مظلوميتخود ناله سرداد. سپس به ميان ساير قبائل قريش رفت و استمداد كرد، اما نتوانستحس ترحم آنها را برانگيزد! مرد يمنى كه اين را ديد بالاى كوه ابوقبيس و در وقتى كه افراد متنفذ قريش در پيرامون كعبه اجتماع كرده بودند، با صداى رسا فرياد مظلوميت برداشت، سپس از كوه به زير آمد، و روى به جمع قريش نهاد.
در آن جمع زبير بن عبدالمطلب يكى از عموهاى پيغمبر (صلى الله عليه و آله) برخاست، و به ميان قبائل بنى هاشم و بنى مصطلق و بنى زهره و بنى اسد و بنى تميم گشت، و به جلب حمايت آنها از مرد مظلوم پرداخت. در نتيجه مردانى از اين قبايل در خانه «عبدالله بن جدعان» كه از مردان نامى قريش و بزرگسال و كريم النفس و مورد احترام عموم بود، گرد آمدند، تا درباره اتفاق سوئى كه در ماه حرام (ذى القعده) كنار خانه خدا براى مرد غريبى پيش آمده بود، چاره جوئى كنند.
در اين جمع پيغمبر آينده اسلام كه در آن وقت بيستساله و به روايتى بيست و پنجساله بود هم شركت داشت. مذاكرات اين مجلس گذشته از دفاع از حق مرد يمنى ، ابعاد وسيعى يافت، و به عقد پيمانى انجاميد كه بعدها به عنوان بهترين كار قريش در زمان جاهليتشهرت گرفت. يعنى همان «پيمان جوانمردان» يا «حلف الفضول».
اعضاى پيمان درمنزل «عبدالله بن جدعان» تعهد كردند كه از آن پس درمحيط مكه هر اتفاق سوئى رخ دهد، چه براى غريب يا قريب باشد و چه آزاد و بنده، درمقام دفاع برخيزند، حق طرف را از متعدى بگيرند و از وى دفع ظلم كنند. خواه ظالم و متعدى از طبقه بالا باشد يا پائين اهل شهر باشد يا بيگانه. علاوه بر اين، جوانمردان حاضر در مجلس تعهد نمودند مردم مكه را به كارهاى نيك تشويق كنند، و از اعمال طشت بر حذر دارند، تا بدين گونه هر گونه رفتار ناپسند و مظاهر ظلم و ستم را از مكه ريشه كن سازند.
پس از اين تعهد و عقد پيمان، حاضران مجلس به خانه عاص بن وائل رفتند، و مال مرد يمنيرا از وى گرفتند، و به صاحبش مسترد داشتند.
سالها بعد در زمانى كه پيغمبر به مقام نبوت رسيده بود و در مدينه به سر مىبرد، به اين كار افتخار مىكرد و مىفرمود: من در خانه عبدالله بن جدعان در پيمانى شركت نمودم كه آن را از داشتن بهترين كالاها دوستتر دارم، اگر در اسلام نيز مرا در پيمانى مانند آن دعوت نمايند اجابت مىكنم.(فقد شهدت فى دار عبدالله بن جدعان حلفا لو دعيت به فى الاسلام لاجبت.)
ازدواج با خديجه
در دورانى كه پيغمبر سنين بين بيست تا بيست و پنجسالگى را مىگذرانيد، ابوطالب از خديجه دختر خويلد بانوى نامدار قريش كه از نجابت و اصالت و عقل و فهم و درايت فراوان برخوردار و در نياى چهارم (قصى بن كلاب) با پيغمبر شريك بود، تقاضا نمود سرمايهاى در اختيار بردارزادهاش «محمد» بگذارد، تا او نيز خود به كار تجارت اشتغال ورزد. خديجه از ارث پدر، و دو همسر متوفاى خود ثروتى اندوخته بود، و مانند بسيارى ديگر از زنان مكه با آن تجارت مىكرد. به اين معنا كه نمايندگانى مىگرفت تا با سرمايه او داد ستد كنند.
خديجه كه وصف «محمد بن عبدالله» جوان محبوب مكه را به عنوان «محمد امين» شنيده بود، شخصا از «محمد» خواست به ديدن او برود، وقتى «محمد» آمد خديجه گفت: آنچه موجب شده است من شيفته تو شوم و مهر و محبت تو را صادقانه به دل گيرم، صداقت و امانت و اخلاق شتوده تو است. به همين جهتحاضرم سرمايهاى دو برابر آنچه به ديگران مىدهم در اختيارت بگذارم تا شخصا اقدام به تجارت كنى. علاوه دو غلام خود را نيز به تو مىسپارم تا در اين سفر تجارى همراه تو باشند و در كارها تو را يارى نمايند.
خديجه به غلامان خود دستور داد كاملا تحت فرمان «محمد» باشند، و هنگام بازگشت هرچه از وى در سفر ديدهاند، گزارش دهند.
«محمد» با مال التجاره خديجه همراه سايربازرگانان مكه راهى سفرشام شد در اين سفر همه تجار سود بردند، به خصوص، «محمد» كه بيش از ديگران سود برد. در بازگشت «ميسره» غلام خديجه به وى كه از كارهاى محمد در سفر جويا شده بود، گفت: تمام كارهاى او حساب شده و منظم و بر اساس عقل و درايت است. ميسره توضيح داد كه وقتى يكى از تجار از محمد خواست به دو بت «لات» و «عزى» سوگند ياد كند، محمد گفت: «چيزى در نزد من پستتر از لات و عزى نيست» و چون در شهر «بصرى» راهبى محمد را ديد كه در سايه درختى نشسته است، گفت: «اين همان پيغمبرى است كه در تورات و انجيل راجع به او بشارتهاى زيادى خواندهام»!
نجابت محمد بن عبدالله كه از اصيلترين قبايل عرب «بنى هاشم» بود، و استعداد و لياقت و شخصيت ممتاز و شهرتى كه در امانتدارى داشت، او را زبانزد خاص و عام كرده بود.به طورى كه «محمد امين» خوانده مىشد. اين اخبار و گزارشها توام با قامت موزون و قيافه خوش تركيب و رخسار زيبا و دوستداشتنى وى كه چون با كسى سخن مىگفت، يا با ديدگان سياه و براق و نافذ خود، به كسى مىنگريست، در دل طرف، توليد محبت مىكرد، همگى باعثشد كه خديجه شيفته حسب و نسب و لياقت و سخصيت و خصال پسنديده او شود. همين جهات نيز موجب گرديد كه خديجه زنى به نام «نفيسه» دختر «عليه» واسطه قرار دهد تا آمادگى او را براى ازدواج با محمد به اطلاع وى برساند.
بعضى از مورخان معتقدند كه خديجه خود موضوع را با «محمد امين» در ميان گذاشت، و به گفته «ابن هشام» مورخ مشهور به وى گفت: «عموزاده من! به واسطه خويشاوندى كه ميان من و تو وجود دارد، و عظمت و احترامى كه در نزد قوم خود دارى، و امانت و خوينيكو و راستگوئى كه در تو هست، مىخواهم صريحا به تو بگويم كه مايلم به همسرى تو درآيم».
پيغمبر موضوع را با ابوطالب عمويش در ميان گذاشت، و ابوطالب نظر موافق خو را اعلام داشت «نفيسه» بانوى واسطه نيز آمادگى «محمد امين» را به خديجه خبر داد، و به دنبال آن مجلس عقد باشكوهى در خانه خديجه تشكيل شد.
تمام بزرگان قريش و اشراف مكه در مجلس عقد شركت داشتند.
خديجه در اطاق مجاور در ميان بانوان مكه نشسته بود، و جريان مجلس را زير نظر داشت. ابوطالب به نمايندگى از طرف پيامبر ورقة بن نوفل پسر عمو و نماينده خديجه را مخاطب ساخت، و خطبه عقد را به طرزى معقول و حكيمانه خواند و از جمله گفت: «برادرزاده من محمد بن عبدالله با هر مردى از قريش كه مقايسه شود، بر او برترى دارد. هرچند فاقد مال و ثروت است، ولى مال و ثروت مانند سايه، زائل مىشود، اما اصل و نسب چيزى است كه مىماند…»
وربة بن نوفل به نمايندگى از سرف خديجه در پاسخ ابوطالب گفت: «كسى از قريش منكر فضل شما بنى هاشم نيست. ما از صميم دل ميل داريم كه دست به ريسمان فضليت و رافتشما بزنيم».
پس از آن خديجه به كابين چهار صد دينار، برايمحمد بن عبدالله جواب محبوب بنى هاشم و چهره درخشان مكه عقد شد.
سپس «محمد» از خانه ابوطالب به خانه خديجه همسر خود آمد، و زندگى جديدى را آغاز كرد.
«محمد» در اين وقت بيست و چهار يا بيست و پنجسال داشت. خديجه نيز بنابر مشهور 39 يا 40 سال داشته است و كمتر از اينها هم گفتهاند.
دانشمند مشهور ابن شهر اشوب مازندرانى، مىگويد: احمد بلاذرى و ابوالقاسم كوفى (از علماى عامه) در كتابهاى خود، و سيد مرتضى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب «الشافى» و شيخ طوسى در «تلخيص الشافى» روايت كردهاند كه وقتى پيغمبر (صلى الله عليه و آله) با خديجه ازدواج كرد، خديجه دختر بود(مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 159)به همين جهتسن خديجه را 25 سال و 28 و 30 سال هم گفتهاند.(تاريخ خميس، ج 1 ص 264 سيره حلبيه ج 1 ص 140)
ولادت على (عليه السلام)
هنگامى كه پيغمبر آينده اسلام به سن سى سالگى رسيد، حادثهاى بس بزرگ در شهرمكه روى داد كه از هرجهت بىنظير بود، و بيش از هر كس به خاندان آن حضرت مربوط مىشد. اين حادثه بزرگ ولادت على (عليه السلام) در خانه كعبه بود كه گدشته از عموم دانشمندان شيعه، جمعى از علماى منصف عامه نيز آن را اعتراف دارند.
علامه فقيد معاصر شيخ آقا بزرگ تهرانى مىنويسد: «آقا مهدى بن محمد تقى بن ابراهيم نقوى معاصر و متولد در سال 1316 ه ازاحفاد سيد دلدار على هندى دانشمند و فقيه مشهور شيعه در ديار هند، در كتاب «على و الكعبه» كه در 44 صفحه چاپ شده است، از 22 كتاب از كتب علماى عامه نقل مىكند كه تصريح كردهاند على (عليه السلام) در كعبه متولد شده است.
و هم مىگويد: علامه ميرزا محمد على اردوباردى متولد 1312 ه (از علماى بزرگ معاصر درنجف اشرف) كتاب «اميرالمؤمنين و الكعبه» در اثبات ولادت حضرت امير در بيت الحرام را تاليف نموده كه در باب خود كتابى ابتكارى است.(الذريعه الى تصانيف الشيعه ج 2 ص 352)
علامه امينى به تفصيل پيرامون ولادت على (عليه السلام) دركعبه بحث نموده و ازجمله از دانشمند عاليقدر عامه حاكم نيشابورى در كتاب «مستدرك صحيحين» ج 3 ص 483 نقل مىكند كه گفته است: «اخبار به تواتر رسيده كه فاطمه دختر اسد، اميرالمؤمنين على بن ابيطالب كرم الله وجهه را در درون كعبه زائيد.(وقد تواتر الاخبار ان فاطمة بنت اسد ولدت اميرالمؤمنين على بن ابيطالب كرم الله وجهه فى جوف الكعبه.)
و از كنجى شافعى دركتاب «كفايه» نقل كرده كه از طريق ابن نجار از حاكم نيشابورى روايت نموده كه گفته است: «امير المؤمنين على بن ابيطالب درمكه در خانه خدا، شب جمعه سيزدهم ماه رجب سى سال گذشته از عام الفيل متولد گرديد. نه قبل و نه بعد از وى مولودى در بيت الله الحرام جز او متولد نگرديد، و اين كرامتى براى آن حضرت بو به خاطر مقام با عظمت او بود.»
به پيروى از وى، احمد بن عبدالرحيم دهلوى مشهوربه «شاه ولى الله» پدر عبدالعزيز دهلوى مصنف كتاب «تحقه اثنى عشريه» (تحفه اثنى عشريه كتابى بزرگ در در شيعه است، و هموطن او سيد عاليقدر مير حامد حسين نيشابورى هندى كتاب باعظمت «عقبات الانوار» را در رد آن نوشت.) در كتاب «ازالة الخفاء» نوشته» نوشته است: «اخبار متواتر است كه فاطمه دختر اسد اميرالمؤمنين على را در درون كعبه زائيد. آن حضرت درروز جمعه سيردهم ماه رجب سى سال بعد ار عام الفيل در كعبه متولد گرديد، و هيچ كس جز او نه قبل و نه بعد از وى در كعبه متولد نگرديد».
شهاب الدين سيد محمود الوسى صاحب تفسير كبير در كتاب شرح قصيده عينية عبدالباقى افندى عمرى ص 15 در ذيل اين بيت قصيده او در مدح مولاى متقيان: انت العلى الذى فوق العلى رفعا ببطن مكة عندالبيت اذ وضعا
مىنويسد: «اينكه امير كرم الله وجهه در خانه خدا متولد شده، در دنيا امرى مشهور، و در كتب فرقين سنى و شيعه ذكر شده است».
تا آنجا كه مىگويد: «جز او كرم الله وجهه كسى در خانه خدا متولد نشده و چقدر مناسب است كه امام ائمه در محلى كه قبله مسلمين است متولد گردد. سبحان من يضع الاشياء فى مواضعها و هو احكم الحاكمين (الغدير ج 6 ص 22)
در تكميل سخن نغز شهاب الدين دانشمند و مفسر بزرگ سنى مىگوئيم جالبتر اينكه امام ائمه مسلمين حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام)، تنها كسى كه در خانه خدا «كعبه» قبلههمه مسلمانان جهان متولد شد، سرانجام نيزدرمحراب مسجد كوفه خانه خدا ربتخورد كه بر آثرآنبا فرق شكافته به افتخار شهادت نائل گرديد. شيعيان جهان نيز اين افتخار را يافتهاند كه چنين مولود مبارك و وجود مقدس را امام اول مسلمين و خليفه بلافصل پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) بدانند.
در كعبه شد پديدار و به محراب شد شهيد نازم به حسن مطلع و حسن ختام وى جلال الدين محمد دوانى فيلسوف مشهور درگذشته سال 908 ه كه از مفاخر علماى عامه بوده و فقط در اواخر عمر شيعه شده است، در كتاب فارسى «نور الهدايه فى اثبات الولايه» مىنويسد: «اين كه جمهور اهل سنت از ميان تمام صحابه پيغمبر فقط به على (عليه السلام) «كرم الله وجهه» مىگويند (يعنى گرامى باد رخسار او) به دو علت است:
يكى اين كه در ميان صحابه تنها على (عليه السلام) بوده است كه قبل ازبلوغ اسلام آورد، و هرگز در مقابل بت نايستاد و كرنش نكرد، و ديگر اين كه نشتهاند; زمانى كه فاطمه دختر اسد مادر على (عليه السلام) آبستن به حضرت بود، هرگاه محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) درا مىديد، ناگهان به احترام آن حضرت برمىخواست و اداى احترام مىكرد.
پيغمبر آينده اسلام روزى گفت: اى مادر! تو آبستنى، من راضى نيستم براى من اين طور از جا برخيزى، فاطمه گفت: به خدا قسم هرگاه شما را مىبينم،جنينى كه در شكم دارم طورى جابجا مىشود كه مرا ناگزير مىسازد از جا بلند شوم!(كتاب نور الهدايه جلال الدين به ضميمه شرح زندگانياو تاليف نويسندهاين سطور به طبع رسيده است. به آنجا مراجعه شود.)
فاطمه مادر على (عليه السلام) و دختراسد بن هاشم، يعنى دختر عموى شوهر خود ابوطالب بود، و آنها نخستين همسرانى بودند كه به هاشم نسبت مىرساندند. اين بانوى بزرگزاده كه افتخار پرستارى از پيغمبر خدا را داشت، در روز 13 رجب آن سال كه درد زائيدن بروى فشار وارد ساخت، آمد و در مقابل كعبه، خانه خدا ايستاد و گفت: پروردگار! تو را به عظمت اين خانه و به مقام كسى كه آن را بنا كرده است، سوگند مىدهم درد زائيدن را بر من آسان گردان!
كسانى كه ناظر بودند با كمال تعجب ديدند ناگهان ضلع بالاى حجر الاسود شكست، و فاطمه همسرابوطالب به درون كعبه رفت و شكاف ديوار بهم آمد.(اين نقطه تا اين اواخر در ديوار كعبه مشخص بود. بيشتر زائران شيعه هنگام طواف خانه كعبه چون به آن نقطه مىرسند كه هنوز هم علامتى دارد آن را مىبوسند.)موضوع بلافاصله دهن به دهن گشت و به گوش مرد و زن مكه رسيد، و همه منتظر بودند ببينند سرانجام آن ماجراى شگفت انگيز چه خواهد بود.
همسر ابوطالب سه روز در خانه كعبه به سر برد. روز چهارم كسانى كه پيرامون كعبه گرد آمده بودند ديدند ديوار كعبه از همان جا بار ديگر شكاف برداشت و آن بانوى سرفراز در حالى كه نوزاد خود را در آغوش داشت از درون خانه خدا بيرون آمد.
همسر ابوطالب خطاب به حاضران گفت: اى مردم! خداوند مرا به خاطر نوزاد پاك سرشتم بر زنان ديگر برترى داد. زيرا هيچ زنى تا كنون اجازه نداشته است كه در خانه خدا وضع حمل كند.
ولى خداوند خانهاش را در اختيار من گذاشت تا فرزند خود را در آن جايگاه مقدس بزايم (راجع به ولادت على عليه السلام دركعبه و خانه خدا گذشته از «الغدير» به كتب ياد شده متن هم مراجعه شود، و چه خوبست كه يكى از دانشمندان، آنها را در كتابى به فارسى و عربى منتشر سازد.)سپس به خانه آمد. پيغمبر آينده اسلام كه از ماجرا اطلاع يافته بود، در خانه ابوطالب بود. نوزاد تا آن لحظه چشم باز نكرده بود. نخستين بارى كه چشم گشود، لحظهاى بود كه پيغمبر ضمن تبريك به زن عمويش نوزاد را از آغوش او گرفت و اولين نگاه نوزاد هم به روى محمد (صلى الله عليه و آله) بود.
پيغمبر صورت نوزاد را بوسيد و نام او را «على» گذارد، و به عمو و زن عمويش مژده داد كه نوزاد، آيندهاى بس درخشان دارد.
به گفته شاعر: صدف آسا جهان آفرينش درخشان گوهرى والا گهر زاد ز بعد قرنها گيتى هنر كرد كه اينسان قهرمانى باهنر زادپدرها بعد از اين هرگز نبينند كه ديگر مادرى اينسان پسر زاد فرى بر مادر نيكو سرشتش غزال ماده گوئى شير نر زاد
نصب حجر الاسود توسط پيغمبر(ص)
در زمانى كه پيغمبر آينده اسلام سى و پنجساله بود، خانه كعبه به وسيله سيل مهيبى كه از كوههاى مجاور مكه سرازير شده بود، ويران شد. رؤساى قريش اجتماع كردند و ديوار كعبه را بار ديگر بالا آوردند. چون در آن روزها يك كشتى مصرى در نزديكى مكه به ساحل برخورد كرده و درهم شكسته بود، بزرگان قريش چوبهاى آن را خريدند و كار ساختمان سقف كعبه را به وسيله يك نجار مصرى كه ساكن شهر مكه بود با آن چوبها به انجام رساندند.
نوبت به آن رسيد كه «حجرالاسود» را در جاى خود كار گذارند. افراد سرشناس قبيله «عبدالدار» و «عدى» در صدد برآمدند كه نگذارند اين افتخارنصيب ديگران شود.
بدين گونه ميان بؤساى قريش بر سر كار گذاشتن «حجرالاسود» اختلاف افتاد، و موجب تعصيل كار شد. بيم آن مىرفت كه بر سر آن موضوع نزاع سختى درگيرد. در آن ميان «ابوامية بن مغيره مخزومى» كه پيرى سالخورده و محترم بود، پيشنهاد كرد به منظور رفع غائله همگى توافق كنند نخستين كسى كه از در مسجدالحرام از سمت كوه صفا وارد شود، او را به حكميت بپذيرند. همه حاضران اين راى را پذيرفتند، و چشم به درى كه از سمت صفا باز مىشد دوختند. لحظهاى نگذشت كه «محمد امين» نمودار گرديد، و قريش شاد شدند، و گفتند: محمد امين است، به حكميت او رضا مىدهيم!
وقتى موضوع را به حضرت اطلاع دادند، دستور داد، گليمى آوردند و با دستخود «حجر الاسود» را برداشت و به نمايندگى از طرف قبائل عرب و مردم قريش در آن نهاد، سپس دستور داد، سران قبائل اطراف پارچه را بگيرند و ببرند به محل نصب آن نزديك ركن يمانى. همين كه نزديك آوردند، «محمد» آنرا گرفت و در جاى خود كار گذاشت و بدين گونه غائله در ميان هلهله و شادى عموم خاتمه يافت. در حقيقت محمد امين رؤساى بقيه قبائل را نيز در كار گذاشتن حجرالاسود شركت داد.!
در آن ايام اين كار را يكى از دلائل عقل و تدبير و هوش و فراست محمد امين جوانمرد محبوب قريش به شمار مىآورند.
فرزندان پيغمبر(ص)
مشهور اين است كه پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از حضرت خديجه كبرى داراى دو پسر و چهار دختربوده است. پسران نخست قاسم بود كه به نام او پيغمبر را «ابوالقاسم» مىگفتند. پسر دوم موسوم به عبدالله بوده كه چون بعد از بعثت متولد شد او را طيب و طاهر ناميدند. برخى از مورخان خاصه و عامه، طيب و طاهر را به تربيب لقب قاسم و عبدالله دانستهاند، و بعضى هم گفتهاند هر دو نام پسر سوم پيغمبر بوده، و عده ديگر اسامى پسر سوم و چهارم رسول خدا دانستهاند. مىدانيم كه پيغمبر در مدينه از «ماريه» همسر مصرى خود صاحب پسرى ديگر به نام ابراهيم شد كه در 18 ماهگى درگذشت.
دختران هم زينب، رقيه، امكلثوم، و حضرت فاطمه (سلام الله عليها) بودند. در بعضى از روايات شيعه و سنى زينب امكلثوم و رقيه را از همسران قبلى خديجه دانستهاند، و بنا بر نقلى كه خواهرزادگان خديجه بودهاند.
ابن شهر اشوب ازكتابهاى «الانوار» و «البدع» نقل مىكند كه رقيه و زينب دختران «هاله» خواهر خديجه بودند.(مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 159)
در هر صورت قاسم و ساير دختران منسوب به پيغمبر پيش از بعثت متولد شدند، و فقط فاطمه زهرا (سلام الله عليها) بنابر مشهور مولود اسلام و يادگار دوران بعد از نبوت پيغمبر است.
پيغمبر با ثروت خديجه چه كرد؟
درست روشن نيست ثروت خديجه چقدر بوده است. تصور نمىرود كه مال فراوانى داشته است. چنانكه پيشتر گفتيم در آن روزگار مرد و زن قريش در تجارت شركت داشتند و درسرمايه و سود و زيان تجارت مكه در سوريه و فلسطين و مصر و يمن و حبشه و احيانا حيره سهيم بودند.
اگر هم خديجه مال فراوانى داشته كه از پدر و دو شوى سابق خود به ارث برده، و سود تجارت هم بر آن افزوده بود، باز چندان نبوده كه شهرت يافته، بلكه او هم مانند بسيارى از زنان مكه ثروت نسبى داشته است.
آنچه مسلم استخديجه هر چه داشت به پيغمبر بخشيد، و حضرت نيز به اعتراف دوست ودشمن كسى نبود كه مال و ثروت بيندوزد، و چيزى براى روز مبادا نگهدارد.
هر كس به او روى مىآورد، دستخالى بر نمىگشت. از حال مستمندان و افراد تهيدست بىخبر نبود. خديجه خود نيز چنين بود. اينك كه مرد نمونه مكه همسر او شده است، باز خانه وى ملجا نيازمندان و مايه اميد دردمندان است. در مواقع قحط و غلا كه به واسطه نيامدن باران، اهل باديه در سختى به سر مىبردند، حليمه مادر رضاعى پيغمبر به مكه مىآمد و به فرزند شيرداده خود سر مىزد، و محمد امين او را سخت عزيز مىداشت. عبايش را زير پاى او پهن مىكرد و با وى به گفتگو مىنشست، و چون آهنگ بازگشت مىكرد، به نحو شايستهاى به وى مساعدت مىنمود.
اگر هم چيزى ازمال خديجه باقى مانده بود، به طور حتم و چنانكه در پارهاى از احاديث آمده، درمدت اقامت اجبارى سه ساله در «شعب ابيطالب» به مصرف محاطه شدگان رسيد. و اينكه شهرت دارد (و بيشتر از شايعات بيگانگان است) و مىگويند: اسلام با مال خديجه و شمشير على(عليه السلام) پيشرفت كرد، شايعه و تهمتى بيش نيست.
دين پيغمبر قبل از بعثت
دراعتقاد ما جامعه شيعه و پيروان خاندان نبوت، پيغمبر اسلام از آغاز زندگى و پيش از آن كه رسما پيغمبرى خود را اعلام كند، معصوم و پيغمبر بوده است. خواوند روح القدس را مامور حفاظت او كرده بود، و در مدت چهل سال پيش ازرسالت و بعثت، با شريعتخود عمل مىكرد. بنابر اين پيرو دين و شريعت پيغمبر ديگرى نبوده است.
كتاب خدا (قرآن) و سنتخود آن حضرت نيز گواه بر آن است.
دليل ما از قرآن مجيد نخست اين آيه شريفه است: «بدين گونه ما روح را براى اينكه وحى ما را به تو برساند به فرمان خود به سوى تو فرستاديم، در آن وقت تو نمى دانستى كتاب آسمانى چيست و ايمان كدام است»(و كذلت اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان (سوره شورى آيه 51)
آنچه ازكتاب و سنت در تفسير آيه مزبور استفاده مىشود اين است كه روح، در اين آيه «روح القدس» است، نه جبرئيل.
خدا روح القدس را مامور حفاظت پيغمبر و ائمه معصومين كرده بود. اين آيه گواه ماست: «خداوند مراتبى دارد، و داراى عرش عظيم است، روح را به امر خود بر هر كسى از بندگانش كه بخواهد مىفرستد، تا مردم را از روز برخوردها (قيامت) بترساند»(رفيع الدرجات دوالعرش يلقى الروح من امره على من يشاء من عباده لينذر يوم التلاق. (سوره مؤمن آيه 15)
از آيات قرآنى استفاده مىشود كه القاى «روح القدس» مشترك بين انبيا و رسولان بوده است. يعنى خدا او را مامور حفاظت و مراقبت از همه آنها كده بود. روايات شيعه مىگويد: پس از آخرين پيامبر «روح القدس» مامور نگهدارى و حفاظت از ائمه اطهار بوده است. در رواياتى كه كلينى در «كافى» نقل مىكند امام على االنقى (عليه السلام) مىگويد: پس از پيغمبر خاتم ديگر روح القدس به آسمان برنگشت و او در ميان ماست.
امير مؤمنان على (عليه السلام) درنهج البلاغه مىفرمايد: از لحظهاى كه پيغمبر را از شير گرفتند خدا بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او نمود تا اخلاق برجسته و صفات پسنديده را شب و روز به وى بياموزد. من پيوسته در كنار پيغمبر بودم، هر روز ازصفات ممتازش دانشى به من مىداد، و امر مىكرد در هركارى از وى پيروى كنم پيغمبر (پيش از بعثت) مدتير در هر سال در كوه حرا به سر مىبرد. در آن حال من او را مىديدم، ولى ديگر جز من او را نمىديد.(و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فى كل يوم من اخلاقه علما و نامرنى بالاقتداء به. و لقد كان يجاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى (خطبه فاصعه).)
از اين سخن على (عليه السلام) كاملا پيداست كه پيغمبر پيش از بعثت هم حالت پيغمبرى داشته است ولى مامور نبوده قوم را باخبر گرداند. اين كار به طور رسمى در چهل سالگى حضرت اتفاق افتاد كه شرح آن را خواهيم نگاشت.
درباره عيسى بن مريم هم قرآن مىگويد: او در گهواره پيغمبر بود. يحيى نيز در همان زمان كودكى، پيغمبر بوده است. بنابراين پيغمبر خاتم كه از آنها برتر است به طريق اولى بايد قبل از بعثتو رسالت ظاهرى داراى مقام نبوت باشد. بايد توجه داشت كه «نبى» با «رسول» فرق دارد.
نبى كسى است كه از جانب خدا اخبار غيبى به وى مىرسد، يا به وسيله جبرئيل و يا روح القدس. ولى رسول كسى است كه بايد اخبار الهى را به مردم برساند، و رسالتخود را ايفا كند. عيسى و يحيى در زمان كودكى نبى و پيغمبر بودند، ولى در آن سن و سال براى تبليغ و اداى رسالت، ماموريت نداشتند.
پيغمبر خاتم نيز چنين بود. او از آغاز كودكى به وسيله روح القدس با الهامات غيبى آشنائى داشت، و از تعاليم دينى و احكام آسمانى با خبر بود، و خود بر وفق آن عمل مىكرد، ولى مامورنبود آن را به آگاهى قوم برساند. اين ماموريت در سن چهل سالگى به وى محول شد.
خداوند درباره عيسى مىفرمايد: ما به عيسى پسر مريم علائم نبوت داديم، و او را با روح القدس تاييد كرديم.(و اتينا عيسى بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس – سوره بقره آيه 87 و 252) كه كاملا مىرساند، پيش از رسميتيافتن مقام رسالتش با تاييدات الهى و ارتباط با روح القدس، مورد توجه خاص خداوند بوده است.
بايد دانست كه روح القدست جبرئيل نيست. زيرا خداوند درباره جبرئيل مىفرمايد: «قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد» (نزل به روح الامين على قلبك سوره شعرا آيه 192) و مىفرمايد: «جبرئيل قرآن را بر قلب تو به امر خدا نازل كرد»(قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله. سوره بقره آيه 96)
بنابر اين كا جبرئيل اين بود كه قرآن را بر قلب پيغمبر نازل مىكرد، نه اين كه خود وى مامور مراقبت از حضرت باشد. اين ماموريت را روح القدس به عهده داشت.
محدث بزرگوار كلينى در «كافى» از ابوبصير ار امام صادق (عليه السلام) روايت مىكند كه در تفسير آيه «و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا» فرمود: خداوند فرشتهاى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل خلق نمود، و او با رسول خدا بود. به وى خبر مىداد و او را حفظ مىكرد، و بعد از آن حضرت، با ائمه است.
براى اطلاع بيشتر از چگونگى وضع پيغمبر قبل از بعثت لازم است. آنچه را شيخ طوسى – سرآمد فقهاى شيعه و دانشمندان عاليقدر اسلامى متوفاى سال 460 هجرى – دركتاب پرارج «عدة الاصول» گفته است، در اينجا بياوريم; شيخ طوسى مىنويسد: « پيغمبر نه قبل از نبوت و نه بعد از آن پيرو دين پيغمبران پيش از خود نبوده است. هر عملى را كه او انجام مىداده، ازجانب خدا به وى الهام مىشده است.قبل از بعثت امور خاصى به آن حضرت وحى مىشد.» عموم دانشمندان شيعه در اين خصوص اتفاق نظر دارند، و اجماع آنها نيز حجت است.
بيشتر متكلمان عدليه (يعنى معتزله و شيعه) مانند ابوهاشم و ابوعلى (جبائى) عقيده دارند كه پيغمبر تابع شريعت پيش از خود نبوده است. بلكه آنچه عمل مىكرده است به خود وى وحى مىشده است.
دليل ما اين است كه پيغمبر اسلام به اعتقاد عموم مسلمين از همه انبياء افضل بوده است. به همين جهت نيز نمىبايد فاضل پيرو مفضول باشد.
اگر بگويند از كجا بدانيم كه پيغمبر قبل از بعثت هم از ساير انبيا افضل بوده است؟ مىگوئيم كه هيچ كس افضليتحضرت را مربوط به وقت معينى ندانسته است. بلكه گفته است پيغمبر در تمام دوران زندگى از ولادت تا وفات از همه انبياء افضل و برتر بوده است.
ادلهاى كه مخالفين دارند از جمله اين آيه است: «آن گاه به تو وحى كرديم كه از آيين پاك ابراهيم پيروى كن»(ثم اوحينا اليك ان اتبع ملة ابراهيم حنيفا سوره نحل آيه 123) آيه دوم; «پس با هدايت آن پيغمبران، پيروى كن»(فبهدايهم اقتده سوره انعام آيه 89)
آيه سوم; «ما تورات را نازل نموديم كه در آن هدايت و نور است، و پيغمبران حكم به آن مىكنند»(انا انزلنا التورية فيها هدى و نورا يحكم بها النبيون. سوره مائده آيه44)به نظر مىرسد اين سه نظر آها را تاييد كند و برساند كه پيغمبر وضيفهه داشته است كه از اديان سابق پيروى نمايد.
ولى بايد توضيح داد كه «ملت ابراهيم» توحيد و عدل بوده نه احكام و قوانين دينى. بنابر اين ترجمه آيه آن است: «اى پيغمبر! به تو وحى كرديم كه در يكتا پرستى و عدالت گسترى ازآئين ابراهيم پيروى كن». به دليل آيه; «هركس از ائين ابراهيم سرباز زند، خود را به نادانى زده است»(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه. سوره بقره آيه 130) در اين آيه باز لفظ «ملت» با كهار رفته است، و مىدانيم كه آنچه موجب مىشود كسى كه از ملت ابراهيم سرباز زند و متصف به «سفاهت» گردد، عقليات است. در آيه دوم نيز منظور از هدايت انبياى سابق، استدلالهاى عقلى آنها براى اثبات توحيد و يگانگى خداست كه پيغمبر خاتم نيز بايد از همان راه وارد شود و با همان منظق مردم را به خداى يگانه فراخواند.
راجع به آيه سوم بايد گفت هدايت و نورى كه در تورات بوده است، چيزى است كه همه انبيا پيش از موسى و بعد از او بر اساس آن حكم مىكردند، و نمىتوان آن را حمل بر شرعيات كرد.
فتال نيشابورى دانشمند مشهور شيعه در كتاب معروفش «روضة الواعظين» مىنويسد: «طائفه شيعه اجماع دارند كه پيغمبر پيش از بعثت درخفا پيامبر بود. از اول تكليف روزه مىگرفت، نماز مىگزارد، عكس آنچه در ميان قوم معمول بود. وقتى به سن چهل سالگى رسيد، خداوند به جبرئيل امر نمود بر پيغمبر فرود آيد و او را به طور آشكار مامور ايفاى مقام رسالتخود سازد».
ميرزاى قمى از فقهاى بزرگ شيعه در كتاب«قوانين» در اين باره مىنويسد: «حق اين است كه پيغمبر قبل از بعثت قمل به احكام شرع مىنمود، ولى نه به دين پيغمبران پيش از خود. زيرا ما آن حضرت را از همه انبيا برتر مىدانيم. اگر او پيرو دين قبل از خود بود، مىبايد مفضول بر فاضل مقدم گردد، و آن هم از نظر عقلى درست نيست.
ديگر اين كه اگر پيغمبر تابع شرع قبل ازخود بوده است، يا اين وظيفه از راه وحى به وى ابلاغ شده بود، و يا به وسيله علماى اديان. اگر بگوئيم از راه وحى بوده مىبايد قبل ازبعثت مرسل باشد و اين درست نيست، و چنانچه علماى يهود و نصارا در آن نقشى داشتهاند، قطعا شايع مىشد، و يهود و نصارا به ان افتخار مىكرد، و موضوع مكتوم نمىماند.
علاوه شيعه و سنى روايت كردهاند كه پيغمبر فرمود: «من در زمانى كه آدم در بين آب و گل بود (يعنى وقتى كه او را مىسرشتند) پيغمبر بودم»(كنت نبيا و آدم الماء و الطين.)
علاوه بر اين وقتى عيسى در گهواره پيغمبر باشد، و يحيى در كودكى به مقام نبوت برسد، پغمبر نبودن خاتم انبيا قبل از بعثت با افضليت آن حضرت منافات دارد.
اينكه پيغمبر قبل از بعثت عمل به دين انبياء سابق نمىنموده است، نيازى به ذكر ندارد. زيرا اگر چنين نباشد، مىبايد پذيرفت كه آن حضرت كمبود داشته است، كه آن هم درست نيست. در اخبار هست كه آن حضرت پيش از بعثت بعضى از اعمال و حج را معمول مىداشته است. بعد از بعثت نيز حق اين است كه تابع شريعت پيش از خود نبوده است. موافقت با آنها در بسيارى از اعمال، عين متابعت نيست! آيات «ثم اوحينا اليك ان اتبع» و «فبهديهم» و «شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا» همه و همه حمل بر اصول عقايد مىشود، نه فروع احكام و اعمال عبادى، وگرنه جايز نبود آن احكام نسخ شود. بخصوص با ملاحظه آيه «و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه».
همچنين منظور از«هدايت» در آيه «فبهديهم اقتده» كليه امورى است كه همگان بر آن اتفاق دارند، و آن هم اصول عقايد است، چون در غير اين صورت اديان مختلف بود. از همين جا پاسخ ساير آياتى كه مخالفين دستاويز قراردادهاند، هم آشكار مىگردد.
فخر رازى دانشمند مشهور سنى در كتاب «معالم اصول الدين» مىنويسد: «حق اين است كه محمد پيش از نزول وحى پيرو هيچيك از انبيا نبود. زيرا اديان پيش ازدين عيسى به وسيله دين وى منسوخ شده بود. دين عيسى هم عنوان اصلى خود را به واسطه ناقلين آن كه به خاطر اعتقاد به تثليث كافر بودند، از دست داده بود. از اين رو آنچه به نام دين عيسى مانده بود، اعتبار نداشت و نمىشد به آن اطمينان كرد. روى اين اصل مسلم است كه محمد پيش از بعثت بر دين هيچ كس نبوده است»(حاشيه نقد المحصل (تلخيص المحصل) چاپ مصر ص 111)
به توجه به آنچه مسطور گشت مىگوئيم: پيغمبر اسلام قبل از بعثت به آنچه فرشته مامور خود، «روح القدس» به وى تلقين مىكرد عمل مىنموده است، هر چند جزئيات آن اعمال را ندانيم و تاريخ و احاديث اسلامى نقل نكرده باشد.
او دراصول اعتقادى همچون ابارهيم خليل يكتاپرست بوده است. همه انبياء بعد از ابراهيمنيز چنين بودهاند، و به ورش او مىرفتند، و در فروع عملى تابع الهاماتى بوده كه به وسيله روح القدس به وى مىرسيده و آن را معمول مىداشته است.
پس او قبل از بعثت مانند عيسى و يحيى نبى و پيغمبر بود، اما نه رسول و مامور به تبليغ! رسالت وى در سن چهل سالگى بر فراز كوه حرا آغاز شد.
بهترين گواه بر اين كه پيغمبر قبل از بعثت مانند عيسى و يحيى پيغمبر بوده است، حالات و روحيات اوست كه در تورايخ آمده است. زيرا اين حالات و روحيات از كودكى و نوجوانى در محيط مكه و ميان مردمى آنچنان،كاملا غير عادى مىنمايد، و نظير آن از هيچيك از اقوام و بستگان خود او حتى عبدالمطلب جدش و عبدالله پدرش و ابوطالب عمويش كه همگى يكتاپرست و موحد بودند، هم ديده نشده و نقل نكردهاند(نگاه كنيد به گفتار دانشمند محترم آقاى قاضى طباطبائى در كتاب «جنة الماوا».)
وضع عمومى پيغمبر قبل از بعثت
از آنچه تا كنون گفته شد به اين نتيجه مىرسيم كه پيغمبر اسلام يك فرد به تمام معنا خودساخته بود. او زندگى را از صفر شروع كرد. پيش از ولادت پدر جوانش وفات يافت. نجساله بود مادرش را نيز از دست داد. درنه سالگى سرپرست و غمخوار خود عبدالمطلب جد بزرگوارش بدرود زندگانى گفت، و او به خانه عموى بزرگوارش ابوطالب آمد. در سن دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب به سفر تجارى شام رفت. در همان سن و سال چنان ممحبوبيتيافت كه مردم مكه به وى لقب «امين» دادند.
محمد امين هرگز با مردم مكه و بزمهاى شبانه و عبش و نوشهاى آنها ميانهاى نداشت. از آنها كناره مىگرفت و روى به خارج شهر مىنهاد و در افكار عميقى فرو مىرفت. به پاس زحماتى كه عمويش ابوطالب براى او متحمل شده بود، گوسفندان او را به چرا مىبرد، و در اطراف مكه چوپانى مىنمود.
هميشه مشغول به خود بود، و از وضع موجود رنج مىبرد. رنج مىبرد كه چرا مردان و زنان مكه آلودهاند، و اوقات گرانبهاى خود را به ميگسارى و بىبند و بارى مىگذرانند؟ رنج مىبرد كه تا كى اكثريت مردم مفلوك عرب بايد در منجلاب زندگى مرگآور غوطهور باشند، و تا كى بايد در اين خواب طولانى به سر برند؟ هرچند او فردى از قريش بود، ولى از راه و رسم بتپرستى و ماديگرى آنها سخت در عذاب بود. عذابى كه پيوسته او را مىآزرد.
به طور خلاصه آداب و رسوم خرافى كه ميان اعراب جاهلى و به خصوص مردم مكه و قريش معمول بود، چنان او را رنج مىداد كه سالى چند بار پناه به دامنه كوه حرا مىبرد، و در آنجا قله كوه به تنهائى مىگذرانيد، و به عبادت خداوند اشتغال داشت.