عدالت وعدالت خواهي:


سخن گفتن، از واژة مقدس عدالت و عدالت خواهي كه از رايج ترين واژه هاي قرآني، حقوقي ، سياسي و فرهنگي است، كاري دشوار و حساس و در عين حال، شيرين و آرام بخش است.

 

اين مفهوم دلنشين اگر به طور صحيح تبيين و اجرا شود، طعم لذتبخش آن كام جهان بشريت را شيرين خواهد كرد.اين كلمةزيبا بارها در قرآن كريم به كار رفته است و در سيره و سخن پيشوايان معصوم- عليهم السلام- كاربردي گسترده دارد.

 

موضوع عدالت به همان اندازه كه در سخن شيرين و پسنديده، در عمل پيچيده و مواجه باموانع و مشكلات است. براي تجسم و تصور صحيح از عدالت و عدالت خواهي در دوران ظهور اسلام، بعد از حكومت عدل رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله- شايسته است به سراغ شيوة حكومتي مولاي متقيان، امير مؤمنان ، علي –عليه السلام- برويم؛ چرا كه شخصيت والاي آن حضرت آن چنان با عدالت عجين گشته است كه هر جا سخن از عدالت باشد،اذهان و افكار سريعاً به سوي رهبر عدالت پرور شيعيان علي- عليه السلام- معطوف و اين سخن معروف بر زبانها جاري مي گردد كه«قُتِلَ عَلِيًّ فِي مِحْرَابِ عِبَادَتِهِ لِشِدّةَ عَدْلِهِ ؛ علي- عليه السلام – در محراب عبادت خويش قرباني عدالتش گرديد»

نزد همه حقوقدانان و آزادگان، عملكردها، نامه ها و دستورات آن حضرت در تدوين قوانين و آيين نامه ها به عنوان مرجع معتبر و پشتوانه نيرومند فكري و معنوي به حساب مي آيد، همچنان كه نامه امام علي- عليه السلام- به مالك اشتر در سال 1382ش، به عنوان بهترين سند دادگستري و مرجع عدالت پروري در طول تاريخ، در سازمان ملل به ثبت رسيد.

اين نامه كه بارها مورد ارزيابي نخبگان جهان و انديشمندان اديان مختلف قرار گرفته و برجسته ترين كارشناسان اجتماعي سازمان ملل را شگفت زده كرده، مصداق بارز عدالت و قانون جامع حقوق بشر ارزيابي شده است.

اساساً فلسفه بعثت انبياء و هدف خلفاء آن گراميان، اجراي عدالت و دادگستري در ميان مردم ستم ديده و تشنه عدل مي باشد.

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ۖ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّـهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ ۚ إِنَّ اللَّـهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ ﴿٢٥/الحديد﴾ ما رسولان خود را با دلایل روشن فرستادیم، و با آنها کتاب (آسمانی) و میزان (شناسایی حقّ از باطل و قوانین عادلانه) نازل کردیم تا مردم قیام به عدالت کنند؛ و آهن را نازل کردیم که در آن نیروی شدید و منافعی برای مردم است، تا خداوند بداند چه کسی او و رسولانش را یاری می‌کند بی‌آنکه او را ببینند؛ خداوند قوّی و شکست‌ناپذیر است!

امام علي- عليه السلام- بالاترين انگيزه خويش را در پذيرفتن زمانداري مسلمانان اجراي عدالت و احقاق حقوق از دست رفته مسلمانان مي داند، مي فرمايد:

قسم به خدايي كه دانه را شكفت و جان را آفريد! اگر حضور فراوان بيعت كنندگان نبود و ياران حجت را بر من تمام نمي كردند و اگر خداوند از علماء عهد و پيمان نگرفته بود كه در برابر شكم بارگي ستمگران و گرسنگي مظلومان سكوت نكنند،

مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مي انداختم و [رها مي كردم.] و آخر خلافت را به كاسه اول آن سيراب مي كردم، آن گاه مي ديديد كه دنياي شما نزد من از آب بيني بز بي ارزش است.

آن حضرت پاداش هيچ عملي را به اندازه عفو و عدالت نمي دانست و در اين باره مي فرمود: «پاداش دو عمل را نمي توان محاسبه كرد: عفو و عدالت»

با توجه به اهميت موضوع، اين نوشتارابعاد، آثار و شرائط و موانع اجراي عدالت را در سيره و سخن علي- عليه السلام- بررسي كرده و مي كوشد نمونه هايي عيني از زندگي آن پيشواي معصوم را به مبغان و مخاطبان ارجمند تقديم دارد.

آن حضرت بر اين باور بود كه يك زماندار عادل نمي تواند به احقاق حقوق شهروندان و اجراي كامل عدالت بپردازد،مگر اينكه خود را با پايين ترين طبقات جامعه يكسان بداند و زندگي اش را با محرومين همگون سازد و مي فرمود:

خداوند متعال بر پيشوايان عادل واجب كرده است كه سطح زندگي خود را با ضعيف ترين افراد جامعه يكسان كنند تا فقر و تنگدستي بر تهدستان و بينوايان فشار نياورد [ و آنان را نگران نسازد]

يكي از بزرگان عرب، براي مهماني نزد امام حسن مجتبي- عليه السلام- رفت. هنگام غذا كه سفره را پهن كردند، مرد عرب شديداً ناراحت شد و گفت: من چيزي نمي خورم .امام حسن – عليه السلام- فرمود: چرا غذا نمي خوري؟ آن مرد گفت: ساعتي قبل به فقيري برخورد كردم. اكنون كه چشمم به غذا افتاد، وبه ياد آن فقير افتادم و دلم سوخت. من نمي توانم چيزي بخورم مگر اينكه شما دستور دهيد مقداري از ابن غذا را براي آن فقير ببرند.

امام حسن-عليه السلام فرمود: آن فقير كيست؟ مرد عرض كرد: ساعتي قبل كه براي نماز به مسجد رفته بودم ، مرد فقيري را ديدم كه نماز مي خواند. بعد از فراغت از نماز دسمالش را باز كرد تا افطار كند. شام او نان جو و آب بود وقتي آن فقير مرا ديد، از من دعوت كرد كه با او هم غذا شوم؛ ولي من كه عادت به خوردن چنان غذاي فقيرانه اي نداشتم ، دعوت وي را رد كردم . حال اگر ممكن است، مقداري شام براي وي بفرستيد.

امام حسن مجتبي- عليه السلام- با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد و فرمود:«او پدرم اميرمؤمنان وخليفه مسلمانان، علي- عليه السلام است . او با اينكه بر سرزميني بزرگ حكومت مي كنداما مانند فقيرترين مردم زندگي مي كند و هميشه غذاي ساده مي خورد

آن حضرت به خاطر همدردي با گرسنگان و بي پناهان جامعه، دست خود را به سوي چرب و شيرين زندگي دراز نمي كرد و مي فرمود:

اگر مي خواستم مي توانستم با عسل خالص و مغز گندم و بافته هاي پرنيان (نرم ترين پوشاك)زندگي كنم، اما هرگز امكان ندارد كه هوا و هوس بر وجود من غالب شود و حرص و طمع مرا به گزينش غذا هاي لذيذ وادار كند، در حالي كه شايد در حجاز و يمانه كساني باشند كه به قرص ناني دست رسي ندارند ودر عمر خويش با شكم سير سر بر بالش نگذاشته اند . آيا من با شكمي انباشته از انواع طعامها و نوشيدنيها بخوابم و در اطراف من شكمهاي گرسنه و جگرهاي تشنه باشند!

آيا من دل خوش كنم كه مرا اميرمومنان خطاب كنند اما در ناگواريها و سختيها همدم آنان نباشم!و در حوادث تلخ زندگي پيشاپيش آنان گام بر ندارم!

حضرت علي-عليه السلام- براي اجراي عدالت اجتماعي در زندگي شخصي كاملاً ساده زيستي و بي پيرايگي را مد نظر خود قرار داده بود و مي كوشيد تا سطح زندگي خود را با اقشار كم درآمد و پايين ترين طبقات جامعه متناسب كند. شالوده انديشه هاي آن حضرت در چگونگي سطح زندگي يك زماندارعادل در فرازي از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصاري كاملاً نمايان است، آنجا كه مي فرمايد:

به خدا قسم! من از دنياي شما طلا و نقره اي نيندوخته و از غنيمتهاي آن چيزي ذخيره نكرده ام. بر دو جامه كهنه ام جامه اي نيفزودم و از زمينهاي تحت حكومتم يك وجب براي خود نگرفتم و جز اندكي از از غذاهاي دنيا استفاده نكردم. سويد بن غفله مي گويد: روزي نزد امام علي-عليه السلام- رفتم و ديدم در خانه جز حصير كهنه اي كه برآن نشسته است، فرشي ندارد. گفتم :اي اميرمومنان!مگر شما سلطان و حاكم مسلمانان نيستيد! مگر همه بيت المال در اختيار شما نيست ! نمايندگان دولتها نزد شما مي آيند، در حالي كه در خانه شما جز اين حصير چيز ديگري نيست! امام فرمود: اي سويد! خردمند در خانه گذر اثاثيه نمي نهد و حال آنكه خانه هميشگي پيش روي ماست و ما زندگي و اساس خود به آنجا فرستاده ايم و زودي به آن خانه خواهيم رفت.

رهگذر است اين نه سراي قرار دل منه اينجا و مرنجان روان

علي-عليه السلام آن چنان عدالت را در زندگي شخصي خود در زمان حكومت بر مسلمانان به مرحله عمل درآورده بود كه دوست ودشمن را به را به حيرت و شگفتي واداشته بود. روزي معاويه از عقيل پرسيد: داستان آهن تفتيده چيست؟ عقيل گفت: هنگامي كه روزگار بر من سخت شد و از فقر و تهيدستي جانم به لب رسيد، پيش خود انديشيدم كه برادرم به حكومت رسيده است اموال زيادي در اختيار دارد، نزد او بروم و ياري بخواهم. با اين نيت، در تاريكي شب به كمك يكي از فرزندانم(ظاهراًدر آن زمان عقيل در حدود هشتاد سال داشته و از بينايي محروم بوده است .) به خانه علي-عليهالسلام- رفتم.

اوبه پسرم گفت كه ما را تنها بگذارد و از اطاق خارج شود. وقتي اطاق خلوت شد، علي-عليه السلام – گفت: بيا نزديك! بگير ! با يك دنيا حرص و طمع به گمان اينكه كيسه اي طلا به من خواهد داد، به سرعت دستم را دراز كردم، ولي ناگهان آهن سرخ سده اي را به دستم داد كه از شدت سوزش و حرارت فرياد كشيدم و آن رابه زمين انداختم.

در آن حال، علي-عليه السلام- به من فرمود:مادرت به عزايت بگريد!اين حرارت آهن است كه انساني آن را با آتش دنيا داغ كرده است. پس در فرداي قيامت به من و تو چه خواهد گذشت، اگر ما را به رشته زنجير آتشين دوزخ بكشند!

آيا تو از آزار كوتاه مدت ناله ميكني، اما من از آتش سوزان دوزخ ننالم! و اين آيه را تلاوت كرد:

«آن هنگام كه غلها و زنجيرها بر گردن آنان قرار مي گيرند و آنها را مي كشند» سپس فرمود: جزآنچه كه خداوند براي تو تعيين كرده است، حقي از بيت المال در نزدمن نداري. برو پيش خانواده ات!»معاويه در تعجب فرو رفت و گفت : افسوس، افسوس، ديگر زنان نمي توانند فرزندي مثل علي را به دنيا تحويل دهند!

آن حضرت بر اين باور بود كه به كمالات انساني و درجات تقوا نمي توان رسيد، مگر با رعايت عدالت در باره دوست و دشمن. به اين جهت، به فرزند گرامي اش امام حسين-عليه السلام- سفارش مي كرد كه «اُصيكَ بتَقوي اللّه فِي الغِني و الفَقْر ؛ تو را سفارش مي كنم به تقواي الهي در حال غنا و تنگدستي… و رعايت عدالت با دوست و دشمن»

همچنين آن حضرت عدالت حاكمان را پاسدار اركان حكومت مي داست و آن را بي نياز كننده ترين اشياءمعرفي مي كرد. در همين راستا، به خليفه دوم فرمود:«سه چيز است كه اگر از انها حفاظت كرده به آنها عمل كني، تو را از غير آنها بي نياز مي كند و اگر آنها را ترك كني، غير آنها سودي به تو نمي رساند.»خليفه پرسيد: آن سه كدام است؟ حضرت فرمود:

«اجراي حدود بر نزديك و بيگانه، و حكم كردن به كتاب خدا در حال خشم و غضب، و تقسيم عادلانه بين سياه و سرخ »

در پرتو عدالت علوي-عليه السلام- تمام مسلمانان در راحتي و آسايش و امنيت بودند. آن حضرت براي ياري مظلومان و دفاع از حقوق از دست رفته بيچارگان سر از پا نمي شناخت و آسايش و استراحت را بر خود حرام كرده و به دنبال راحتي بي پناهان و درماندگان بود. آري، حكومت پيشوايان حكومت پيشوايان عادل چنين است. روزي معلي بن خنيس به امام هشتم گفت: اگر حكومت در دست شما بود، ما هم در عيش و لذت زندگي مي كرديم! اما امام صادق-عليه السلام- به معلي بن خنيس فرمود: «اشتباه نكن! اگر ما حكومت را به دست گيريم ، سهيم ما بيداري شبها، سلب استراحت، پوشاك زبرو نان جو خواهد بود»

پذيرش مسئوليت حكومت ، وظائف رهبران دادگر را دو چندان مي كند و آنان براي انجام وظيفه شب و روز نمي شناسد. علي عليه السلام- نيز چنين بود. آن حضرت براي اجراي عدالت و احقاق حق مظلومان روزها در كوچه ها قدم مي زد و در هواي گرم و سوزان به دنبال درمان درد بيچارگان مي گشت. روزي از روزهاي گرم تابستان، اميرمومنان علي-عليه السلام- در سايه ديواري انتظارمي كشيد سعيد بن قيس همداني كه از آنجا عبور مي كرد، امام را مشاهده كرد و نزديك آمد و پرسيد:يا امير المومنين! در اين روز گرم چرا از منزل بيرون آمده و اينجا نشسته اي؟ حضرت فرمود بيرون آمده ام تا مظلومي را ياري كنم و به فرياد درمانده اي برسم. در همان وقت، زني جوان آشفته حال و مضطرب خود را به امام رساند و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! شوهرم به من ستم كرده و سوگند خورده كه مرا كتك بزند . با من تشريف بياورد تا مشكل مرا حل كنيد!آن حضرت با او همراه شد و زير لب زمزمه مي كرد: به خدا قسم! حق مظلوم را خواهم گرفت. سپس از زن پرسيد: خانه ات كجاست؟… .

امام هنگامي كه به منزل وي رسيد، در زد. جواني با تن پوشي رنگارنگ بيرون آمد. علي-عليه السلام- بر وي سلام كرد. آن گاه با احترام و ملايمت به جوان فرمود: از خدا بترس ! چرا همسرت را ترسانده و از منزل بيرون كرده اي؟ او با عصبانيت فرياد زد: اين ماجرا به تو مربوط نيست. حالا كه تو را آورده، او را آتش خواهم زد!

غرور و خود خواهي و خشم در وجود جوان شعله كشيده و جلوي چشمان حقيقت بين اورا گرفته بود . امام احساس كرد كه منطق و موعظه بر حال او تأثيري ندارد به همين جهت، شمشير كشيد و با صلابت تمام به جوان گفت: من تو را به آرامي امر به معروف و نهي از منكر مي كنم ، اما تو از صفات زشت و رفتار ناپسند خود دست برنمي داري ! توبه كن وگرنه تو را به شدت مجازات مي كنم. صداي بلند امام به گوش همسايه ها رسيد و مردم در آن حوالي جمع شدند و به احترام حضرت سر تعظيم فرود آوردند. جوان عصباني كه تا آن لحظه علي- عليه السلام- را نمي شناخت، به خود آمد و متوجه شد كه به چه شخصيت عظيمي جسارت كرده است. ازخواب غفلت بيدار شد و ترس تمام وجودش را فرا گرفت. او در حالي كه خود را به پاي حضرت علي-عليه السلام-انداخته بود، عرضه داشت: يا امير المؤمنين

1 من خطا كردم، مرا ببخش! ديگر همسرم را اذيت نمي كنم و او را با احترام تمام خشنود خواهم ساخت. علي- عليه السلام- جوان را عفو كرد و به زن نيز توصيه كرد كه با اعمال و رفتار ناشايست موجبات خشم همسرش را فراهم نياورد.

صلابت در امور قضائي:

از مهمترين دغدغه هاي علي-عليه السلام توسعه عدالت در تمام ابعاد آن حضرت در عدالت قضائي و احقاق حقوق مظلومين و ستمديدگان آن چنان حساس بود كه ابوالاسود دؤلي را از كار قضاوت بر كنار كرد. اميرالمؤمنين علي السلام- ابوالاسود دؤلي را كه از ياران مورد اعتماد و از سرداران آن حضرت در جبهه صفين و جمل بود، براي قضاوت منصوب كرد؛اما در همان نخستين روزهاي تصدي وي را از مديرت محكمه اسلامي معزول داشت. هنگامي كه دستور عزل علي-عليه السلام- به وي رسيد ، با ناراحتي تمام به محضر امام شتافت و عرضه داشت: يا امير المؤمنين! چه عاملي سبب بر كناري من از منصب قضاوت گرديد؟من نه خيانت كرده ام و نه متهم به خيانت شده ام! امام فرمود : تو راست مي گويي و در انجام وظيفه شرط امانت را رعايت كرده اي ، [لكن عدالت قضائي را رعايت نكرده اي!] بازرسان به من گزارش دادند كه: هنگامي شاكي و متهم نزد تو مي آيند ، تو صداي خود را بلندتر از اينها قرار مي دهي ! [ و اين گونه سخن گفتن قاضي ممكن است در مراجعان تأثير منفي بگذارد و صاحبان حق نتوانند به راحتي سخن بگويند و از خود دفاع كنند].

امام در اجراي عدالت كه از حقوق بشر محسوب مي شود، مسلمان و غير مسلمان نمي شناخت؛ بلكه احقاق حق و دفاع از كيان انسانها را وظيفه يك حاكم عادل مي شمرد. بدين جهت، تلاش مي كرد كه در پرتو حكومت عادلانه خويش حتي غير مسلمان از حقوق اوليه خود برخوردار باشند؛ چرا كه اجراي عدالت را از حقوق تمام آحاد بشر مي دانست. شيخ طوسي مي گو يد:

روزي اميرمؤمنان علي-عليه السلام- پيرمرد فقير و درمانده اي را سر راه خود مشاهده كرد كه دست نياز به سوي مردم دراز كرده بود. امام پرسيد: اين كيست كه در جامعه اسلامي بيچاره و درمانده است؟ گفتند: يا امير المؤمنين! او فردي نصراني است و مسلمان نيست . امام ناراحت شد و با لحني تند فرمود:

او را [در دوران جواني] به كار گرفته ايد تااينكه پير و عاجز شده و حالا او را محرم كرده ايد! از بيت المال او را ياري كنيد ! [تا اينكه بي نياز شود و گدايي نكند].

آن حضرت در ماجراي حمله سربازان معاويه به شهر انبار و سرقت جواهرات يك بانوي غير مسلمان كه در سايه حكومت اسلامي زندگي مي كرد ، آن چنان برآشفت كه فرمود:

اگر در اين حادثه تلخ، مسلماني از غصه بميرد، ملامت نخواهد شد و از نظر من چنين امري سزاوار است.

آن حضرت در حوزه حكومتي خويش، افرادي را كه به عدالت اعتقاد نداشتند و يا ناعادلانه عمل مي كردند، راه نمي داد و در صورت اثبات بي عدالتي مديران حكومتي با اقتدار و قاطعيت تمام با آنان رفتار مي كرد و در مورد غارتگران بيت المال علي- عليه السلام – با مديران اجرايي خطاكار و غارتگران بيت المال كه دستگاه حكومت عدل علوي را خدشه دار كرده و از حريم عدالت تجاوز كرده بودند، در اينجا مي خوانيم:

امام در نامه اي توبيخ آميز مصقله بن هبيره شيباني، فرماندار يكي از شهرهاي استان فارس ، را مخاطب قرارداد و رفتار تبعيض آميز و ناعادلانه او را این گونه نكوهش كرد:

«از تو به من گزارش داده اند كه اگر چنان باشد كه گفته اند، خدايت را به خشم آورده و امام خويش را نافرماني كرده اي! به من خبر رسيده كه تو غنيمت مسلمانان را به خويشاوندان و دوستانت كه تو را برگزيده اند، مي بخشي. سوگند به خدايي كه دانه راشكافت و موجودات را آفريد! اگر اين گزارش صحيح باشد در نزد من خوار شده و منزلت تو كاهش يافته است»

نهج البلاغه و مساله حكومت:

از جمله مسائلى كه در نهج البلاغه فراوان درباره آنها بحث‏شده است،مسائل مربوط به حكومت و عدالت است. هر كسى كه يك دوره نهج البلاغه را مطالعه كند،مى‏بيند على عليه السلام در باره حكومت و عدالت‏حساسيت‏خاصى دارد،اهميت و ارزش فراوانى براى آنها قائل است.قطعا براى كسانى كه با اسلام آشنايى ندارند و بر عكس با تعليمات ساير اديان جهانى آشنا مى‏باشند،باعث تعجب است كه چرا يك پيشواى دينى اينقدر به اين گونه مسائل مى‏پردازد!مگر اينها مربوط به دنيا و زندگى دنيا نيست؟آخر يك پيشواى دينى را با دنيا و زندگى و مسائل اجتماعى چه كار؟!

و بر عكس،كسى كه با تعليمات اسلامى آشناست و سوابق على عليه السلام را مى‏داند كه در دامان مقدس پيغمبر مكرم اسلام پرورش يافته است،پيغمبر او را در كودكى از پدرش گرفته،در خانه خود و روى دامان خود بزرگ كرده است و با تعليم و تربيت مخصوص خود او را پرورش داده،رموز اسلام را به او آموخته،اصول و فروع اسلام را در جان او ريخته است،دچار هيچ گونه تعجبى نمى‏شود بلكه براى او اگر جز اين بود جاى تعجب بود.

مگر قرآن كريم نمى‏فرمايد: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط (1) .

سوگند كه ما پيامبران خويش را با دلايل روشن فرستاديم و با آنان كتاب و ترازو فرود آورديم كه ميان مردم به عدالت قيام كنند.

در اين آيه كريمه برقرارى عدالت‏به عنوان هدف بعثت همه انبياء معرفى شده است.مقام قداست عدالت تا آنجا كه بالا رفته كه پيامبران الهى به خاطر آن مبعوث شده‏اند.عليهذا چگونه ممكن است كسى مانند على كه شارح و مفسر قرآن و توضيح دهنده اصول و فروع اسلام است،در باره اين مساله سكوت كند و يا در درجه كمترى از اهميت آن را قرار دهد؟

آنان كه در تعليمات خود توجهى به اين مسائل ندارند و يا خيال مى‏كنند اين مسائل در حاشيه است و تنها مسائلى از قبيل طهارت و نجاست در متن دين است،لازم است در افكار و عقايد خود تجديد نظر نمايند.

ارزش و اعتبار

اولين مساله‏اى كه بايد بحث‏شود همين است كه ارزش و اهميت اين مسائل از نظر نهج البلاغه در چه درجه است،بلكه اساسا اسلام چه اهميتى به مسائل مربوط به حكومت و عدالت مى‏دهد؟بحث مفصل از حدود اين مقالات خارج است اما اشاره به آنها لازم است.

قرآن كريم آنجا كه رسول اكرم را فرمان مى‏دهد كه خلافت و ولايت و زعامت على عليه السلام را بعد از خودش به مردم ابلاغ كند،مى‏فرمايد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (2) . اى فرستاده!اين فرمان را كه از ناحيه پروردگارت فرود آمده به مردم برسان،اگر نكنى رسالت الهى را ابلاغ نكرده‏اى.

به كدام موضوع اسلامى اين اندازه اهميت داده شده است؟كدام موضوع ديگر است كه ابلاغ نكردن آن با عدم ابلاغ رسالت مساوى باشد؟

در جريان جنگ احد كه مسلمين شكست‏خوردند و خبر كشته شدن پيغمبر اكرم پخش شد و گروهى از مسلمين پشت‏به جبهه كرده فرار كردند،قرآن كريم چنين مى‏فرمايد: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (3) . محمد جز پيامبرى كه پيش از او نيز پيامبرانى آمده‏اند نيست.آيا اگر او بميرد و يا در جنگ كشته شود شما فرار مى‏كنيد و ديگر كار از كار گذشته است؟!

حضرت استاد علامه طباطبايى(روحى فداه)در مقاله‏«ولايت و حكومت‏»از اين آيه چنين استنباط فرموده‏اند كه كشته شدن پيغمبر اكرم در جنگ نبايد هيچ گونه وقفه‏اى در كار شما ايجاد كند،شما فورا بايد تحت لواى آن كس كه پس از پيغمبر زعيم شماست‏به كار خود ادامه دهيد.به عبارت ديگر، فرضا پيغمبر كشته شود يا بميرد،نظام اجتماعى و جنگى مسلمين نبايد از هم بپاشد.

در حديث است كه پيغمبر اكرم فرمود:اگر سه نفر(حد اقل)همسفر شديد،حتما يكى از سه نفر را امير و رئيس خود قرار دهيد.از اينجا مى‏توان فهميد كه از نظر رسول اكرم هرج و مرج و فقدان يك قوه حاكم بر اجتماع كه منشا حل اختلافات و پيوند دهنده افراد اجتماع با يكديگر باشد،چه اندازه زيان‏آور است.

مسائل مربوط به حكومت و عدالت كه در نهج البلاغه مطرح شده است فراوان است و ما به حول و قوه الهى برخى از آنها را طرح مى‏كنيم.

اولين مساله كه لازم است‏بحث‏شود ارزش و لزوم حكومت است.على عليه السلام مكرر لزوم يك حكومت مقتدر را تصريح كرده است و با فكر خوارج-كه در آغاز امر مدعى بودند با وجود قرآن از حكومت‏بى‏نيازيم-مبارزه كرده است.خوارج-همچنانكه مى‏دانيم-شعارشان‏«لا حكم الا لله‏»بود.اين شعار از قرآن مجيد اقتباس شده است و مفادش اين است كه فرمان(قانون)تنها از ناحيه خداوند و يا از ناحيه كسانى كه خداوند به آنان اجازه قانونگذارى داده است‏بايد وضع شود.ولى خوارج اين جمله را در ابتدا طور ديگر تعبير مى‏كردند و به تعبير امير المؤمنين از اين كلمه حق معنى باطلى را در نظر مى‏گرفتند.حاصل تعبير آنها اين بود كه بشر حق حكومت ندارد،حكومت منحصرا از آن خداست.

على مى‏فرمايد:بلى،من هم مى‏گويم:«لا حكم الا لله‏»اما به اين معنى كه اختيار وضع قانون با خداست، لكن اينها مى‏گويند حكومت و زعامت هم با خداست،و اين معقول نيست.قانون خدا بايست‏به وسيله افراد بشر اجرا شود.مردم را از فرمانروايى‏«نيك‏»يا«بد» (4) چاره‏اى نيست.در پرتو حكومت و در سايه حكومت است كه مؤمن براى خدا كار مى‏كند و كافر بهره دنياى خود را مى‏برد و كارها به پايان خود مى‏رسد.به وسيله حكومت است كه مالياتها جمع‏آورى،و با دشمن نبرد،و راهها امن،و حق ضعيف از قوى باز ستانده مى‏شود،تا آن وقتى كه نيكان راحت گردند و از شر بدان راحتى به دست آيد (5) .

على عليه السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى ديگر،حكومت و زعامت را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه اشباع كننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ايده آل زندگى،سخت تحقير مى‏كند و آن را پشيزى نمى‏شمارد،آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد بى‏مقدارتر مى‏شمارد،اما همين حكومت و زعامت را در مسير اصلى و واقعى‏اش يعنى به عنوان وسيله‏اى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمت‏به اجتماع،فوق العاده مقدس مى‏شمارد و مانع دست‏يافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مى‏گردد،از شمشير زدن براى حفظ و نگهدارى‏اش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى‏ورزد.

ابن عباس در دوران خلافت على عليه السلام بر آن حضرت وارد شد در حالى كه با دست‏خودش كفش كهنه خويش را پينه مى‏زد.از ابن عباس پرسيد:قيمت اين كفش چقدر است؟ابن عباس گفت:هيچ.امام فرمود:ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است،مگر آنكه به وسيله آن عدالتى را اجرا كنم،حقى را به ذى حقى برسانم،يا باطلى را از ميان بردارم (6) .

در خطبه‏207 بحثى كلى در مورد حقوق مى‏كند و مى‏فرمايد:حقوق همواره طرفينى است.مى‏فرمايد: از جمله حقوق الهى حقوقى است كه براى مردم بر مردم قرار داده است،آنها را چنان وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مى‏گيرد،هر حقى به نفع يك فرد و يا يك جمعيت موجب حقى ديگر است كه آنها را متعهد مى‏كند،هر حقى آنگاه الزام‏آور مى‏گردد كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد انجام دهد.

پس از آن چنين به سخن ادامه مى‏دهد:

و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعية و حق الرعية على الوالى،فريضة فرضها الله سبحانه لكل على كل،فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدينهم،فليست تصلح الرعية الا بصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعية،فاذا ادت الرعية الى الوالى حقه و ادى الوالى الى الرعية حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدولة و يئست مطامع الاعداء…

بزرگترين اين حقوق متقابل،حق حكومت‏بر مردم و حق مردم بر حكومت است.فريضه الهى است كه براى همه بر همه حقوقى مقرر فرموده،اين حقوق را مايه انتظام روابط مردم و عزت دين آنان قرار داده است.مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد مگر حكومتشان صالح باشد و حكومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد مگر توده ملت استوار و با استقامت‏شوند.هر گاه توده ملت‏به حقوق حكومت وفادار باشند و حكومت‏حقوق مردم را ادا كند،آن وقت است كه‏«حق‏»در اجتماع محترم و حاكم خواهد شد،آن وقت است كه اركان دين بپا خواهد خاست،آن وقت است كه نشانه‏ها و علائم عدل بدون هيچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد،و آن وقت است كه سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط و زمانه محبوب و دوست داشتنى مى‏شود و دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مايوس خواهد شد.

ارزش عدالت:

تعليمات مقدس اسلام اولين تاثيرى كه گذاشت روى انديشه‏ها و تفكرات گروندگان بود،نه تنها تعليمات جديدى در زمينه جهان و انسان و اجتماع آورد بلكه طرز تفكر و نحوه انديشيدنها را عوض كرد.اهميت اين قسمت كمتر از اهميت قسمت اول نيست.

هر معلمى معلومات تازه‏اى به شاگردان خود مى‏دهد و هر مكتبى اطلاعات جديدى در اختيار پيروان خود مى‏گذارد،اما تنها برخى از معلمان و برخى از مكتبهاست كه منطق جديدى به شاگردان و پيروان خود مى‏دهند و طرز تفكر آنان را تغيير داده،نحوه انديشيدنشان را دگرگون مى‏سازند. اين مطلب نيازمند توضيح است.چگونه است كه منطقها عوض مى‏شود،طرز تفكر و نحوه انديشيدنها دگرگون مى‏گردد؟

انسان،چه در مسائل علمى و چه در مسائل اجتماعى،از آن جهت كه يك موجود متفكر است استدلال مى‏كند و در استدلالهاى خود خواه ناخواه بر برخى اصول و مبادى تكيه مى‏نمايد و با تكيه به همان اصول و مبادى است كه استنتاج مى‏نمايد و قضاوت مى‏كند. تفاوت منطقها و طرز تفكرها در همان اصول و مبادى اولى است كه در استدلالها و استنتاجها به كار مى‏رود،در اين است كه چه نوع اصول و مباديى نقطه اتكا و پايه استدلال و استنتاج قرار گرفته باشد. اينجاست كه تفكرات و استنتاجات متفاوت مى‏گردد.

در مسائل علمى تقريبا طرز تفكرها در هر زمانى ميان آشنايان با روح علمى زمان يكسان است.اگر اختلافى هست،ميان تفكرات عصرهاى مختلف است.ولى در مسائل اجتماعى حتى مردمان همزمان نيز همسان و همشكل نيستند،و اين خود رازى دارد كه اكنون مجال بحث در آن نيست.

بشر در برخورد با مسائل اجتماعى و اخلاقى خواه ناخواه به نوعى ارزيابى مى‏پردازد،در ارزيابى خود براى آن مسائل درجات و مراتب يعنى ارزشهاى مختلف قائل مى‏شود و بر اساس همين درجه بندى‏ها و طبقه‏بندى‏هاست كه نوع اصول و مباديى كه به كار مى‏برد،با آنچه ديگرى ارزيابى مى‏كند متفاوت مى‏شود و در نتيجه طرز تفكرها مختلف مى‏گردد.

مثلا عفاف،خصوصا براى زن،يك مساله اجتماعى است.آيا همه مردم در ارزيابى خود درباره اين موضوع يك نوع فكر مى‏كنند؟البته نه،بى‏نهايت اختلاف است،برخى از مردم ارزش اين موضوع را به حد صفر رسانده‏اند،پس اين موضوع در انديشه و تفكرات آنان هيچ نقش مؤثرى ندارد،و بعضى بى‏نهايت ارزش قائلند و با نفى اين ارزش براى حيات و زندگى ارزش قائل نيستند.

اسلام كه طرز تفكرها را عوض كرد به اين معنى است كه ارزشها را بالا و پايين آورد،ارزشهايى كه در حد صفر بود(مانند تقوا)در درجه اعلى قرار داد و بهاى فوق العاده سنگين براى آنها تعيين كرد،و ارزشهاى خيلى بالا از قبيل خون و نژاد و غير آن را پايين آورده تا سر حد صفر رساند.

عدالت‏يكى از مسائلى است كه به وسيله اسلام حيات و زندگى را از سر گرفت و ارزش فوق العاده يافت. اسلام به عدالت،تنها توصيه نكرد و يا تنها به اجراى آن قناعت نكرد بلكه عمده اين است كه ارزش آن را بالا برد.بهتر است اين مطلب را از زبان على عليه السلام در نهج البلاغه بشنويم.

فرد باهوش و نكته سنجى از امير المؤمنين على عليه السلام سؤال مى‏كند: العدل افضل ام الجود؟ آيا عدالت‏شريفتر و بالاتر است‏يا بخشندگى؟

مورد سؤال دو خصيصه انسانى است.بشر همواره از ستم گريزان بوده است و همواره احسان و نيكى ديگرى را كه بدون چشمداشت پاداش انجام مى‏داده،مورد تحسين و ستايش قرار داده است. پاسخ پرسش بالا خيلى آسان به نظر مى‏رسد:جود و بخشندگى از عدالت‏بالاتر است،زيرا عدالت رعايت‏حقوق ديگران و تجاوز نكردن به حدود و حقوق آنهاست،اما جود اين است كه آدمى با دست‏خود حقوق مسلم خود را نثار غير مى‏كند.آن كه عدالت مى‏كند به حقوق ديگران تجاوز نمى‏كند و يا حافظ حقوق ديگران است از تجاوز و متجاوزان،و اما آن كه جود مى‏كند فداكارى مى‏نمايد و حق مسلم خود را به ديگرى تفويض مى‏كند،پس جود بالاتر است.

واقعا هم اگر تنها با معيارهاى اخلاقى و فردى بسنجيم،مطلب از اين قرار است،يعنى جود بيش از عدالت معرف و نشانه كمال نفس ورقاء روح انسان است،اما… ولى على عليه السلام بر عكس نظر بالا جواب مى‏دهد.على عليه السلام به دو دليل مى‏گويد عدل از جود بالاتر است،يكى اينكه: العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها.

عدل جريانها را در مجراى طبيعى خود قرار مى‏دهد،اما جود جريانها را از مجراى طبيعى خود خارج مى‏سازد.

زيرا مفهوم عدالت اين است كه استحقاقهاى طبيعى و واقعى در نظر گرفته شود و به هر كس مطابق آنچه به حسب كار و استعداد لياقت دارد داده شود،اجتماع حكم ماشينى را پيدا مى‏كند كه هر جزء آن در جاى خودش قرار گرفته است.و اما جود درست است كه از نظر شخص جود كننده-كه ما يملك مشروع خويش را به ديگرى مى‏بخشد-فوق العاده با ارزش است،اما بايد توجه داشت كه يك جريان غير طبيعى است،مانند بدنى است كه عضوى از آن بدن بيمار است و ساير اعضا موقتا براى اينكه آن عضو را نجات دهند فعاليت‏خويش را متوجه اصلاح وضع او مى‏كنند.از نظر اجتماعى،چه بهتر كه اجتماع چنين اعضاى بيمارى را نداشته باشد تا توجه اعضاى اجتماع به جاى اينكه به طرف اصلاح و كمك به يك عضو خاص معطوف شود،به سوى تكامل عمومى اجتماع معطوف گردد.

ديگر اينكه: العدل سائس عام و الجود عارض خاص.

عدالت قانونى است عام،و مدير و مدبرى است كلى و شامل كه همه اجتماع را در بر مى‏گيرد،و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بروند.اما جود و بخشش يك حالت استثنائى و غير كلى است كه نمى‏شود رويش حساب كرد.

اساسا جود اگر جنبه قانونى و عمومى پيدا كند و كليت‏يابد،ديگر جود نيست.على عليه السلام آنگاه نتيجه گرفت: فالعدل اشرفهما و افضلهما (7) .

پس از ميان عدالت وجود،آن كه اشرف و افضل است عدالت است.

اين گونه تفكر درباره انسان و مسائل انسانى،نوعى خاص از انديشه است‏بر اساس ارزيابى خاصى.ريشه اين ارزيابى اهميت و اصالت اجتماع است.ريشه اين ارزيابى اين است كه اصول و مبادى اجتماعى بر اصول و مبادى اخلاقى تقدم دارد،آن يكى اصل است و اين يكى فرع،آن يكى تنه است و اين يكى شاخه، آن يكى ركن است و اين يكى زينت و زيور.

از نظر على عليه السلام آن اصلى كه مى‏تواند تعادل اجتماع را حفظ كند و همه را راضى نگه دارد،به پيكر اجتماع سلامت و به روح اجتماع آرامش بدهد عدالت است.ظلم و جور و تبعيض قادر نيست‏حتى روح خود ستمگر و روح آن كسى كه به نفع او ستمگرى مى‏شود،راضى و آرام نگه دارد تا چه رسد به ستمديدگان و پايمال شدگان.عدالت‏بزرگراهى است عمومى كه همه را مى‏تواند در خود بگنجاند و بدون مشكلى عبور دهد،اما ظلم و جور كوره راهى است كه حتى فرد ستمگر را به مقصد نمى‏رساند.

مى‏دانيم كه عثمان بن عفان قسمتى از اموال عمومى مسلمين را در دوره خلافتش تيول خويشاوندان و نزديكانش قرار داد.بعد از عثمان،على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت.از آن حضرت خواستند كه عطف به ما سبق نكند و كارى به گذشته نداشته باشد،كوشش خود را محدود كند به حوادثى كه از اين به بعد در زمان خلافت‏خودش پيش مى‏آيد،اما او جواب مى‏داد كه: الحق القديم لا يبطله شى‏ء. حق كهن به هيچ وجه باطل نمى‏شود.

فرمود به خدا قسم اگر با آن اموال براى خود زن گرفته باشند و يا كنيزكان خريده باشند،باز هم آن را به بيت المال بر مى‏گردانم.

فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق (8) . همانا در عدالت گنجايش خاصى است،عدالت مى‏تواند همه را در بر گيرد و در خود جاى دهد،و آن كس كه بيمار است اندامش آماس كرده در عدالت نمى‏گنجد،بايد بداند كه جايگاه ظلم و جور تنگتر است.

يعنى عدالت چيزى است كه مى‏توان به آن به عنوان يك مرز ايمان داشت و به حدود آن راضى و قانع بود،اما اگر اين مرز شكسته و اين ايمان گرفته شود و پاى بشر به آن طرف مرز برسد ديگر حدى براى خود نمى‏شناسد،به هر حدى كه برسد به مقتضاى طبيعت و شهوت سيرى ناپذير خود تشنه حد ديگر مى‏گردد و بيشتر احساس نارضايى مى‏نمايد.

نتوان تماشاچى صحنه‏هاى بى‏عدالتى بود:

على عليه السلام عدالت را يك تكليف و وظيفه الهى،بلكه يك ناموس الهى مى‏داند،هرگز روا نمى‏شمارد كه يك مسلمان آگاه به تعليمات اسلامى تماشاچى صحنه‏هاى تبعيض و بى‏عدالتى باشد.

در خطبه‏«شقشقيه‏»پس از آن كه ماجراهاى غم انگيز سياسى گذشته را شرح مى‏دهد،بدانجا مى‏رسد كه مردم پس از قتل عثمان به سوى او هجوم آوردند و با اصرار و ابرام از او مى‏خواستند كه زمامدارى مسلمين را بپذيرد و او پس از آن ماجراهاى دردناك گذشته و با خرابى اوضاع حاضر ديگر مايل نبود اين مسؤوليت‏سنگين را بپذيرد،اما به حكم اينكه اگر نمى‏پذيرفت‏حقيقت لوث شده بود و گفته مى‏شد على از اول علاقه‏اى به اين كار نداشت و براى اين مسائل اهميتى قائل نيست،و به حكم اينكه اسلام اجازه نمى‏دهد كه آنجا كه اجتماع به دو طبقه ستمگر و ستمكش،يكى پرخور ناراحت از پرخورى و ديگرى گرسنه ناراحت از گرسنگى،تقسيم مى‏شود دست روى دست‏بگذارد و تماشاچى صحنه باشد، اين وظيفه سنگين را بر عهده گرفت:

لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت‏حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها (9) . اگر آن اجتماع عظيم نبود و اگر تمام شدن حجت و بسته شدن راه عذر بر من نبود و اگر پيمان خدا از دانشمندان نبود كه در مقابل پر خورى ستمگر و گرسنگى ستمكش ساكت ننشينند و دست روى دست نگذارند،همانا افسار خلافت را روى شانه‏اش مى‏انداختم و مانند روز اول كنار مى‏نشستم.

عدالت نبايد فداى مصلحت‏بشود:

تبعيض و رفيق بازى و باندسازى و دهانها را با لقمه‏هاى بزرگ بستن و دوختن،همواره ابزار لازم سياست قلمداد شده است.اكنون مردى زمامدار و كشتى سياست را ناخدا شده است كه دشمن اين ابزار است،هدف و ايده‏اش مبارزه با اين نوع سياست‏بازى است.طبعا از همان روز اول،ارباب توقع يعنى همان رجال سياست رنجش پيدا مى‏كنند،رنجش منجر به خرابكارى مى‏شود و درد سرهايى فراهم مى‏آورد.دوستان خير انديش به حضور على عليه السلام آمدند و با نهايت‏خلوص و خيرخواهى تقاضا كردند كه به خاطر مصلحت مهمتر،انعطافى در سياست‏خود پديد آورد،پيشنهاد كردند كه خودت را از درد سر اين هوچيها راحت كن،«دهن سگ به لقمه دوخته به‏»:اينها افراد متنفذى هستند،بعضى از اينها از شخصيتهاى صدر اول‏اند،تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاويه قرار دارى كه ايالتى زرخيز مانند شام را در اختيار دارد،چه مانعى دارد كه به خاطر«مصلحت‏»!فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسكوت عنه بگذارى؟

على عليه السلام جواب داد: اتامرونى ان اطلب النصر بالجور…و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السماء نجما،و لو كان المال لى لسويت‏بينهم فكيف و انما المال مال الله (10) . شما از من مى‏خواهيد كه پيروزى را به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آورم؟از من مى‏خواهيد كه عدالت را به پاى سياست و سيادت قربانى كنم؟خير،سوگند به ذات خدا كه تا دنيا دنياست چنين كارى نخواهم كرد و به گرد چنين كارى نخواهم گشت.من و تبعيض؟!من و پايمال كردن عدالت؟!اگر همه اين اموال عمومى كه در اختيار من است مال شخص خودم و محصول دسترنج‏خودم بود و مى‏خواستم ميان مردم تقسيم كنم،هرگز تبعيض روا نمى‏داشتم تا چه رسد كه مال مال خداست و من امانتدار خدايم. اين بود نمونه‏اى از ارزيابى على عليه السلام درباره عدالت،و اين است ارزش عدالت در نظر على عليه السلام.

اعتراف به حقوق مردم:

احتياجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمى‏شود.يك اسب و يا يك كبوتر را مى‏توان با سير نگه داشتن و فراهم كردن وسيله آسايش تن راضى نگه داشت،ولى براى جلب رضايت انسان،عوامل روانى به همان اندازه مى‏تواند مؤثر باشد كه عوامل جسمانى.

حكومتها ممكن است از نظر تامين حوائج مادى مردم يكسان عمل كنند،در عين حال از نظر جلب و تحصيل رضايت عمومى يكسان نتيجه نگيرند،بدان جهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را بر مى‏آورد و ديگرى بر نمى‏آورد.

يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اين است كه حكومت‏با چه ديده‏اى به توده مردم و به خودش نگاه مى‏كند،با اين چشم كه آنها برده و مملوك و خود مالك و صاحب اختيار است؟و يا با اين چشم كه آنها صاحب حق‏اند و او خود تنها وكيل و امين و نماينده است؟در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش انجام مى‏دهد،و در صورت دوم از نوع خدمتى است كه يك امين صالح انجام مى‏دهد.اعتراف حكومت‏به حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنها باشد،از شرايط اوليه جلب رضا و اطمينان آنان است. كليسا و مساله حق حاكميت در قرون جديد-چنانكه مى‏دانيم-نهضتى بر ضد مذهب در اروپا بر پا شد و كم و بيش دامنه‏اش به بيرون دنياى مسيحيت كشيده شد.گرايش اين نهضت‏به طرف ماديگرى بود.وقتى كه علل و ريشه‏هاى اين امر را جستجو مى‏كنيم مى‏بينيم يكى از آنها نارسايى مفاهيم كليسايى از نظر حقوق سياسى است.ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپايى،نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى و تثبيت‏حكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كردند،طبعا نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و بى‏خدايى فرض شد.

چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم،و يا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم.

از نظر روانشناسى مذهبى،يكى از موجبات عقبگرد مذهبى اين است كه اولياء مذهب ميان مذهب و يك نياز طبيعى تضاد برقرار كنند،مخصوصا هنگامى كه آن نياز در سطح افكار عمومى ظاهر شود. درست در مرحله‏اى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است،[از طرف]كليسا يا طرفداران كليسا و يا با اتكا به افكار كليسا اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه حكومت فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق.همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا،بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى بر انگيزد.

اين طرز تفكر،هم در غرب و هم در شرق ريشه‏اى بسيار قديمى دارد.

ژان ژاك روسو در قرار داد اجتماعى مى‏نويسد:

«فيلون(حكيم يونانى اسكندرانى در قرن اول ميلادى)نقل مى‏كند كه كاليگولا(امپراتور خونخوار رم) مى‏گفته است همان قسمتى كه چوپان طبيعتا بر گله‏هاى خود برترى دارد،قائدين قوم جنسا بر مرئوسين خويش تفوق دارند.و از استدلال خود نتيجه مى‏گرفته است كه آنها نظير خدايان،و رعايا نظير چهارپايان مى‏باشند.» در قرون جديد اين فكر قديمى تجديد شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت،احساسات را بر ضد مذهب بر انگيخت.در همان كتاب مى‏نويسد:

«گرسيوس(رجل سياسى و تاريخ نويس هلندى كه در زمان لوئى سيزدهم در پاريس به سر مى‏برد و در سال 1625 م كتابى به اسم‏«حق جنگ و صلح‏»نوشته است)قبول ندارد كه قدرت رؤسا فقط براى آسايش مرئوسين ايجاد شده است،براى اثبات نظريه خود وضعيت غلامان را شاهد مى‏آورد و نشان مى‏دهد كه بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى بندگان…

هابز نيز همين نظر را دارد.به گفته اين دو دانشمند،نوع بشر از گله‏هايى چند تشكيل شده كه هر يك براى خود رئيسى دارند كه آنها را براى خورده شدن پرورش مى‏دهند.» (11)

روسو كه چنين حقى را«حق زور»(حق قوه)مى‏خواند،به اين استدلال چنين پاسخ مى‏دهد: «مى‏گويند تمام قدرتها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را او فرستاده است.ولى اين دليل نمى‏شود كه براى رفع زورمندان اقدام نكنيم.تمام بيماريها از طرف خداست،ولى اين مانع نمى‏شود كه از آوردن طبيب خوددارى نماييم.دزدى در گوشه جنگل به من حمله مى‏كند،آيا كافى است فقط در مقابل زور تسليم شده،كيسه‏ام را بدهم يا بايد از اين حد تجاوز نمايم و با وجود اينكه مى‏توانم پول خود را پنهان كنم،آن را به رغبت تقديم دزد نمايم؟تكليف من در مقابل قدرت دزد يعنى تفنگ چيست؟» (12)

هابز-كه در بالا به نظريه او اشاره شده-هر چند در منطق استبدادى خويشتن،خداوند را نقطه اتكا قرار نمى‏دهد و اساس نظريه فلسفى وى در حقوق سياسى اين است كه حكمران تجسم دهنده شخص مردم است و هر كارى كه بكند مثل اين است كه خود مردم كرده‏اند،ولى دقت در نظريه او نشان مى‏دهد كه از انديشه‏هاى كليسا متاثر است.هوبز مدعى است كه آزادى فرد با قدرت نامحدود حكمران منافات ندارد.مى‏گويد:

«نبايد پنداشت كه وجود اين آزادى(آزادى فرد در دفاع از خود)قدرت حكمران را بر جان و مال كسان از ميان مى‏برد يا از آن مى‏كاهد،چون هيچ كار حكمران با مردم نمى‏تواند ستمگرى خوانده شود (13) ، زيرا تجسم دهنده شخص مردم است.كارى كه او بكند مثل آن است كه خود مردم كرده‏اند.حقى نيست كه او نداشته باشد و حدى كه بر قدرت او هست از آن لحاظ است كه بنده خداوند است و بايد قوانين طبيعت را محترم شمارد.ممكن است و اغلب پيش مى‏آيد كه حكمران فردى را تباه كند،اما نمى‏توان گفت‏بدو ستم كرده است،مثل وقتى كه يفتاح (14) موجب شد كه دخترش قربانى شود.در اين موارد كسى كه چنين دچار مرگ مى‏شود،آزادى دارد كارى كه براى آن كار محكوم به مرگ خواهد شد بكند يا نكند.در مورد حكمرانى كه مردم را بيگناه به هلاكت مى‏رساند نيز حكم همان است،زيرا هر چند عمل او خلاف قانون طبيعت و خلاف انصاف است،چنانكه كشتن‏«اوريا»توسط‏«داود»چنين بود اما به اوريا ستم نشد،بلكه ستم به خداوند شد…» (15)

چنانكه ملاحظه مى‏كنيد،در اين فلسفه‏ها مسؤوليت در مقابل خداوند موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم فرض شده است،مكلف و موظف بودن در برابر خداوند كافى دانسته شده است‏براى اينكه مردم هيچ حقى نداشته باشند،عدالت همان باشد كه حكمران انجام مى‏دهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد…به عبارت ديگر،حق الله موجب سقوط حق الناس فرض شده است.مسلما آقاى هابز در عين اينكه بر حسب ظاهر يك فيلسوف آزاد فكر است و متكى به انديشه‏هاى كليسايى نيست، اگر نوع انديشه‏هاى كليسايى در مغزش رسوخ نمى‏داشت چنين نظريه‏اى نمى‏داد.

آنچه در اين فلسفه‏ها ديده نمى‏شود اين است كه اعتقاد و ايمان به خداوند پشتوانه عدالت و حقوق مردم تلقى شود. حقيقت اين است كه ايمان به خداوند از طرفى زير بناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مى‏توان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فريضه‏ها و قراردادها پذيرفت،و از طرف ديگر بهترين ضامن اجراى آنهاست.

منطق نهج البلاغه:

منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت‏بر اين اساس است.اينك نمونه‏هايى در همين زمينه: در خطبه‏207 كه قبلا قسمتى از آن را نقل كرديم چنين مى‏فرمايد:

اما بعد فقد جعل الله لى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم،و الحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف،لا يجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له. خداوند براى من به موجب اينكه ولى امر و حكمران شما هستم حقى بر شما قرار داده است و براى شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من بر شما.همانا حق براى گفتن،وسيعترين ميدانها و براى عمل كردن و انصاف دادن،تنگترين ميدانهاست.حق به سود كسى جريان نمى‏يابد مگر آنكه به زيان او نيز جارى مى‏گردد و حقى از ديگران بر عهده‏اش ثابت مى‏شود،و بر زيان كسى جارى نمى‏شود و كسى را متعهد نمى‏كند مگر اينكه به سود او نيز جارى مى‏گردد و ديگران را درباره او متعهد مى‏كند.

چنانكه ملاحظه مى‏فرماييد،در اين بيان همه سخن از خداست و حق و عدالت و تكليف و وظيفه،اما نه به اين شكل كه خداوند به بعضى از افراد مردم فقط حق اعطاء فرموده است و آنها را تنها در برابر خود مسؤول قرار داده است و برخى ديگر را از حقوق محروم كرده،آنان را در مقابل خودش و صاحبان حقوق،بى‏حد و نهايت مسؤول قرار داده است و در نتيجه عدالت و ظلم ميان حاكم و محكوم مفهوم ندارد.

و هم در آن خطبه مى‏فرمايد: و ليس امرؤ و ان عظمت فى الحق منزلته و تقدمت فى الدين فضيلته بفوق ان يعان على ما حمله الله من حقه،و لا امرؤ و ان صغرته النفوس و اقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه. هيچ كس(هر چند مقام و منزلتى بزرگ و سابقه‏اى درخشان در راه حق و خدمت‏به دين داشته باشد) در مقامى بالاتر از همكارى و كمك به او در اداى وظايفش نمى‏باشد،و هيچ كس هم(هر اندازه مردم او را كوچك بشمارند و چشمها او را خرد ببينند)در مقامى پايين‏تر از همكارى و كمك رساندن و كمك گرفتن نيست.

و نيز در همان خطبه مى‏فرمايد: فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ به عند اهل البادرة،و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى و لا التماس اعظام لنفسى،فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه،فلا تكفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل. با من آن سان كه با جباران و ستمگران سخن مى‏گويند سخن نگوييد،القاب پر طنطنه برايم به كار نبريد،آن ملاحظه كارى‏ها و موافقتهاى مصلحتى كه در برابر مستبدان اظهار مى‏دارند،در برابر من اظهار مداريد،با من به سبك سازشكارى معاشرت نكنيد،گمان مبريد كه اگر به حق سخنى به من گفته شود بر من سنگين آيد و يا از كسى بخواهم مرا تجليل و تعظيم كند،كه هر كس شنيدن حق يا عرضه شدن عدالت‏بر او ناخوش و سنگين آيد،عمل به حق و عدالت‏بر او سنگين‏تر است،پس،از سخن حق يا نظر عادلانه خوددارى نكنيد.

حكمران امانتدار است نه مالك:

در فصل پيش گفتيم كه انديشه‏اى خطرناك و گمراه كننده در قرون جديد ميان بعضى از دانشمندان اروپايى پديد آمد كه در گرايش گروهى به ماترياليسم سهم بسزايى دارد،و آن اينكه نوعى ارتباط تصنعى ميان ايمان و اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حق حاكميت توده مردم از طرف ديگر بر قرار شد.مسؤوليت در برابر خدا مستلزم عدم مسؤوليت در برابر خلق خدا فرض شد و حق الله جانشين حق الناس گشت.ايمان و اعتقاد به ذات احديت-كه جهان را به‏«حق‏»و به‏«عدل‏»بر پا ساخته است-به جاى اينكه زير بنا و پشتوانه انديشه حقوق ذاتى و فطرى تلقى شود،ضد و مناقض آن شناخته شد و بالطبع حق حاكميت ملى مساوى شد با بى خدايى.

از نظر اسلام،درست امر بر عكس آن انديشه است.در نهج البلاغه كه اكنون موضوع بحث ماست-با آنكه اين كتاب مقدس قبل از هر چيزى كتاب توحيد و عرفان است و در سراسر آن سخن از خداست و همه جا نام خدا به چشم مى‏خورد-از حقوق واقعى توده مردم و موقع شايسته و ممتاز آنها در برابر حكمران و اينكه مقام واقعى حكمران امانتدارى و نگهبانى حقوق مردم است غفلت نشده،بلكه خت‏بدان توجه شده است. در منطق اين كتاب شريف،امام و حكمران،امين و پاسبان حقوق مردم و مسؤول در برابر آنهاست،از ايندو(حكمران و مردم)اگر بناست‏يكى براى ديگرى باشد،اين حكمران است كه براى توده محكوم است نه توده محكوم براى حكمران.سعدى همين معنى را بيان كرده آنجا كه گفته است:

گوسفند از براى چوپان نيست بلكه چوپان براى خدمت اوست

واژه‏«رعيت‏»عليرغم مفهوم منفورى كه تدريجا در زبان فارسى به خود گرفته است،مفهومى زيبا و انسانى داشته است.استعمال كلمه‏«راعى‏»را در مورد«حكمران‏»و كلمه‏«رعيت‏»را در مورد«توده محكوم‏»اولين مرتبه در كلمات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس به وفور در كلمات على عليه السلام مى‏بينيم.

اين لغت از ماده‏«رعى‏»است كه به معنى حفظ و نگهبانى است.به مردم از آن جهت كلمه‏«رعيت‏»اطلاق شده است كه حكمران عهده‏دار حفظ و نگهبانى جان و مال و حقوق و آزاديهاى آنهاست.

حديث جامعى از نظر مفهوم اين كلمه وارد شده است،رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: كلكم راع و كلكم مسؤول،فالامام راع و هو مسؤول و المراة راعية على بيت زوجها و هى مسؤولة و العبد راع على مال سيده و هو مسؤول،الا فكلكم راع و كلكم مسؤول (16) . همانا هر كدام از شما نگهبان و مسؤوليد،امام و پيشوا نگهبان و مسؤول مردم است،زن نگهبان و مسؤول خانه شوهر خويش است،غلام نگهبان و مسؤول مال آقاى خويش است.همان،پس همه نگهبان و همه مسؤوليد.

[1]. تعبیر دانشمند مسیحی، جرج جرداق.

[2]. روزنامة جمهوری اسلامی، 24/8/1382.

[3]. حدید / 25: ]لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ[؛ «ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستادیم و با آنها کتاب و میزان نازل کردیم تا مردم قیام کنندبه عدالت.»

[4]. نهج البلاغه، خطبة 3.

[5]. غررالحکم، ص 446، ح 10214.

[6]. نهج البلاغه، خطبة 209.

[7]. آدابی از قرآن، ص 282.

[8]. نهج البلاغه، نامة 45.

[9]. همان.

[10] همان.

.[11] دانشنامة امام علی ـ علیه السلام ـ ، ج 11، ص 198.

[12]. همان، خطبه 224.

[13]. مؤمن / 71.

[14]. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 11، ص 253 و 254.

[15]. بحارالانوار، ج 74، ص 238، ح 1.

[16]. التهذیب، ج 6، ص 227.

[17]. الکافی، ج 1، ص 410.

[18] الاختصاص، ص 157.

[19] مستدرک الوسائل، ج 17، ص 359.

[20]. التهذیب، ج 6، ص293.

[21]. نهج البلاغه، خطبة 27.

[22]. همان، نامة 43.


جستجو