مفردات نور در ترجمه وشرح لغات قران كريم (پايان)27

 

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌17 سوره طارق

جلد ‌27 صفحه ‌6 سطر ‌2

شرح لغات :

طرقني فلان : يعني آنگاه كه شب نزد من آمد و اصل طرق دق ، و كوبيدنست و از آنست مطرقه آلت كوبيدن .

و الطريق : راه است زيرا رونده آن را با پاي خود مي‌كوبد .

و الطارق : آنست كه در شب آيد كه نياز به كوبيدن در دارد براي آگاهانيدن ، و پيامبر (ص) نهي فرمود كه مرد شبيكه از سفر رسيده با عيالش آميزش كند مگر اينكه موي عانه خود را چيده (و خود را صاف و تميز كرده باشد) و موي پريشان و غبارآلود خود را شانه زده باشد . هند دختر عتبه (زن ابو سفيان و مادر معاويه معروف بهند جگرخوار) گويد (نحن بنات طارق نمشي علي النمارق) ما دختران راه پيمايان و يا كوبندگان در شب هستيم كه بر روي فرشهاي زيبا و نرم راه ميرويم ، مقصودش اينستكه پدر مادر شرافت و بلندي مانند ستاره است .

 

شاعري گويد : يا راقد الليل مسرورا باوله ان الحوادث قد يطرقن اسحارا

اي كسي كه شب را در خواب و باول شب كه بيدار بوده اي خوشحالي ، البته حوادث و رويدادها در سحرها وارد ميشود . لا تامنن بليل طاب اوله فرب آخر ليل اجج النارا مامون نباش البته به شبي كه اولش خوش و پاك باشد ، پس چه بسا شبي كه آخرش آتشي را افروزد .

النجم : ستاره فروزاني است كه در آسمان طلوع نمايد ، بهر كس كه ظاهر شود ناجم مي‌گويند براي شباهتش به نجم ، و به گياه هم نجم گفته مي شود ، و نجم السن و نجم القرن هم مي‌گويند .

الثاقب : ستاره روشن و نوراني است و ثقوب آن افروختن بنور آن مي باشد و ثاقب آن روشنا‏ي عالي بسيار و سخت بلند است .

الدفق : ريختن آب فراوانست باعتماد قوي و مانند آنست دفع ، پس آبيكه فرزند از آن توليد ميشود دافق و جهنده است ، و آن قطره اي است كه ريخته ميشود ، و آن نطفه‌اي است كه خدا فرزند را از آن خلق مي‌كند . و بعضي گفته‌اند ماء دافق يعني مدفوق ، آبيكه بجهش ريخته ميشود و مانند آنست شرکائهم و عيشه راضيه .

الترائب : اطراف سينه است مفرد آن تربيه و آن از تذليل گرفته شده حركت آن مانند تراب است .

مثقب گويد : و من ذهب يسئف علي تريب كلون العاج ليس بذي غصون

و بعضي از طلاء ناب كه آويخته بر روي سينه است كه مثل رنگ عاج سفيد و براق و مزاحم باجله نيست .

و ديگري گويد : و الزعفران علي ترا‏بها شرقا به اللبات و الصدر

و طلائيکه برنگ زعفران است بر اطراف سينه او كه به سبب آن سينه و صورتش روشن گرديده است .

الراجع : اصلش از رجوع است و آن آب فراواني است كه باد بر آن ميگذر آن را برميگرداند .

منخل در صفت شمشيرش گويد : ابيض كالرجع رسوب اذا ما ثاخ في محتفل يختلي شمشيريكه مانند رجع در ضربتش بران هرگاه فرو رود در عضوي قطع ميكند زجاج گويد : رجع بارانست زيرا مي‌آيد و قطع ميشود و باز مي‌آيد و بند ميشود .

الصدع : شكاف است و صدع الارض شکاف خوردن آنست بسبب روئيدن گياهان و اقسام آن زراعتها و درختانست .

جلد ‌27 صفحه ‌8 سطر ‌8

اعراب : ما الطارق ، ما استفهاميه و جمله مبتدا و خبر آن متعلق به ادريك در محل مفعول دوم و سوم است ، و قول خدا ، يوم تبلي السرا‏ر عامل در آن فعل مضمر است كه دلالت ميكند بر آن قول خداي تعالي ، علي رجعه لقادر ، و تقديرش اينست يرجعه يوم ابلاء السرا‏ر ، برميگرداند او را در روز ظاهر شدن سريرها و جايز نيست كه مصدر در آن عمل كند زيرا كه از صله آن ميباشد ، و فرق گذارده ميان آنكه عاملش مصدر باشد و يا فعل مضمر بقول

او . . . لقادر ، و جايز است كه عامل در آن قول خدا القادر باشد ، و رويدا صفت مصدر محذوف است ، و تقديرش امهالا رويدا ميباشد .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌19 سوره اعلي

جلد ‌27 صفحه ‌18 سطر ‌17

شرح لغات :

الاعلي : مانند الاكبر است و معنايش عالي و بزرگ و بسلطنت و قدرتش مي‌باشدو تمام ماسواي او در تحت سلطنت اويند ، و اين اقتضاء مكاني نمي‌كند ، فرزدق گويد :

ان الذي سمك السماء بني لنا بيتا دعا‏مه اعز و اطول

البته آن كه آسمان را بلند كرده و براي ما خانه اي بنا نموده كه پايه‌ها و اركان آن عزيز و طولاني تر است .

الغثاء : چيزيست كه سيل آن را بر كنار وادي و صحرا مي‌افكند از گياه و علفها و اصل آن مخلوط از جنسهاي پراكنده است و عرب مردمي را كه از قبا‏ل مختلف جمع شوند اخلاط و غثاء گويند .

الاحوي : سياه و ما في سياه است ،

ذو الرمه گويد : لمياء في شفتيها حوه لعس و في اللثات و في انيابها شنب

سبزه رو‏ي بود كه در لبانش نيز زيبا‏ي سمره بود و در لثه‌ها و دندانهايش برودت و خنكي بود ، شاهد اين بيت كلمه حوه است كه بمعناي سبزه آمده و شاعر در اين بيت توصيف مي‌كند آب دهان زنها را .

قرحاء حواء اشراطيه و گفت فيها الذهاب و حفتها البراعيم بستاني كه در وسط آن گلهاي سفيد و گياهان سبزي كه در سبزي متمايل به سياهي است و باران در آن جاري و جمع شده و گل اطراف آن را فرا گرفته است .

الاقراء : شروع كردن قرائت است نزد قاري بشنيدن براي اصلاح كردن غلط و اشتباه و قاري تلاوت كننده است ، و اصلش جمع است زيرا كه آن جمع حروف مي‌كند .

النسيان : رفتن معني است از خاطر و مانند آنست سهو و نقيض آن ذكر و يادبود است . السهو : رفتن علم ضروري به چيزي است كه عادت بر دانستن آن جاري شده است و آن رفتن معني از خاطر و نظر نيست ، ابو علي جبا‏ي گويد : آن ذهاب و رفتن معني است ، و آن از فعل خداي تعالي است (يعني خدا نسيان و سهو عارض ميكند بسبب بعضي از عوارض) .

جلد ‌27 صفحه ‌20 سطر ‌3

اعراب :

الاعلي محتمل است كه مجرور و صفت براي رب باشد و محتمل است كه منصوب و صفت براي اسم باشد ، احوي منصوب بر حاليت از مرعي ميباشد ، و تقديرش اخرج المرعي احوي

يعني سياه براي شدت سبزي فجعله غثاء يعني : آن را خشك نمود تا مانند خس و خاشاك گرديد ، و ممكن است صفت براي غثاء باشد و تقديرش غثاء اسود باشد ، و قول اول كه گفته زجاج است بهتر است . ما شاء الله در محل نصب بنابر استثناء است و تقديرش ، سنقرئک القرآن فلا تنساه الا ما شاء الله ان تنساه برفع حكمه و تلاوته ، به زودي ميخوانيم برتو قرآن را پس آن را فراموش نكن مگر آنچه خدا خواهد كه فراموش نما‏ي به برداشتن حكم آن و خواندن آن ، و اين گفته حسن و قتاده است . (ان نفعت الذكري) شرط و جزايش محذوف و دلالت ميكند بر آن قول خدا ، فذكر ، و تقديرش ان نفعت الذكري فذكرهم است .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌26 سوره غاشيه

جلد ‌27 صفحه ‌37 سطر ‌5

شرح لغات :

الغاشيه : فروگرفته شده ، از باب غشيه ، يغشاه غشيانا و اغشاه غيره هرگاه قرار دهد آنرا يغشي و غشاه بمعناي آنست . نصب الرجل ينصب نصيبا پس او نصب و ناصب است هرگاه در عمل برنج و زحمت افتد .

الانيه : آنست كه به نهايت گرمي و داغي برسد .

الضريع : گياهي است كه شتر ميخورد و براي او نه ضرر و نه سودي دارد ، و آن را ضريع ناميده اند ، زيرا امر آن مشتبه بان شده پس گمان كرده ايم ، مثل غيرش از گياهان است ، و اصل در مضارعه مشابهت است .

النمارق : مفروش نمرقه و نمروقه است بمعناي بالش و متكا است .

الزرابي : فرشهاي گرانقدر گسترده شده مفروش ذربيه است .

المصيطر : متسلط و مسلط بر غير است و بقهر و غلبه ، ميگويند فلاني تصيطر علي فلان ، زيد مسلط بر عمر است مثلا ، و صيطر هرگاه تسلط و غلبه كند . ابو عبيد گويد : مصيطر و مبيطر در كلام عرب سومي ندارد .

جلد ‌27 صفحه ‌38 سطر ‌1

اعراب :

(كيف خلقت) ممكن است در محل نصب بنابر حاليت از خلقت باشد و ممكن است در موضع نصب بنابر مصدريت باشد ، و جمله كيف خلقت متعلق به ينظرون باشد ، براي اينكه نظر مودی بعلم ميشود . الا من تولي ، استثناء منقطع است ، و سيبويه استثناء منقطع را بكلمه ليكن تقدير نموده و فراء به سواي .

جلد ‌27 صفحه ‌60 سطر ‌1

آيات ‌1 تا ‌26 سوره فجر:

لغات : الفجر : پاره شدن عمود صبح است (كه مانند دم گرگ در مشرق افق ظاهر ميشود) خداوند براي بندگانش شكافته است شكافتني آن گاه كه آن را در افق مشرق ظاهر ميكند به پشت كردن شب تاريك و آمدن روز روشن ، و آنها دو فجر است :

‌1- فجر مستطيل است و آن سفيديست كه از جهت درازي و طول بالا ميرود مانند دم گرگ و آن در شرع حكمي ندارد .

‌2- آن سپيدي است كه كشيده و در افق و فضاي آسمان پراكنده ميشود و آن اول وقتيست كه در ماه رمضان خوردن و نوشيدن در آن حرام است براي كسي كه مي‌خواهد روزه بگيرد و آن اول روزه است .

الحجر : عقل و خرد را گويند و اصل آن منع است مي‌گويند حجر القاضي علي فلان ماله ، يعني قاضي منع كرد فلاني را از تصرف مالش ، و عقل منع مي‌كند از كارهاي زشت و قبيح و تنفر ميدهد از فعل آن .

العماد : جمع آن اعمد و آن پايه اي است كه بر آن بنا گذارده ميشود و در قوه و شرافت استعمال ميشود ، مي‌گويند فلاني بلند است

شرافتش و يا نيرويش ، شاعر گويد :

و نحن اذا عماد البيت خرت علي الاخفاض نمنع من يلينا و ما هر گاه پايه خانه بر اثاث و متاع خانه فرو ريزد منع مينما‏يم كسي را كه در كنار و جوار ما باشد از اينكه باو صدمه اي وارد شود ، شاهد اين بيت كلمه عماد است كه بمعناي زوال قوه و نيروي مالي است .

الجوب : يعني قطع و بريدن نابغه شاعر جاهليت گويد :

اتاك ابو ليلي يجوب به الدجي دجي الليل جواب الغلاء غشمشم ابو ليلي آمد نزد تو در حالي كه قطع ميكرد سياهي و تاريكي شب را قطع كردن وطي كردن بيابان و صحراء طولاني را غشمشم طولاني و دراز است ، شاهد اين بيت كلمه يجوب است كه بمعناي قطع مي‌كنند است .

السوط : تازيانه معروف است ، فراء گويد : سوط اسم است براي عذاب اگر چه نباشد سپس گفته شده بتازيانه و اصل سوط خلط و آميختن چيزيست بهم ، پس سوط يك قسمت عذاب است كه گوشت و خون را بهم آميخته و مخلوط ميكند چنانچه تازيانه خون و گوشت را بهم مخلوط مي‌كند شاعر گويد :

احارث انا لو تساط دماْنا تزايلن حتي لا يمس دم دما اي حارث البته اگر خونهاي ما ريخته شود زايل و نابود گردد تا اينكه خوني بخوني برخورد نكند . ؟

المرصاد : يعني كمينگاه و طريق بر وزن مفعال از باب رصده ميرسد ، رصدا آنگه كه مراعات كند آنچه از او ميشود تا مقابله كند بانچه مقتضي ميشود .

اللم : يعني جمع و لممت علي الخوان ، المه لما هرگاه تمام را خوردي مثل اينكه ميخورد آنچه جمع شده و چيزي را از چيزي تميز نمي دهد . الجم : يعني كثير بسيار بزرگ و جمه الماء معظم و آب زياد است وجم الماء في الحوض آنگه كه جمع شود و زياد گردد ، زهير گويد : فلما وردن الماء زرقا جمامه وضعن عصي الحاضر المتخيم و چون زنان مسافر وارد شدند بر آن آب و صفاء و زلالي آنرا ديدند عازم شدند كه در آنجا اقامت نمايند .

الدك : بمعني خط بلند است بسبب گشودن و باز كردن ميگويند اندك سفام البعير آنگه كه در پشت آن گسترش يافته و پهن شود و شتر را دكاء گويند آنگه كه چنين باشد و از آنست دكان براي استواء و مستوي بودن آن ، شاعر گويد :

ليت الجبال تداعت عند مصرعها دكا فلم يبق من احجارها حجر اي كاش كوهها در موقع افتادن و كشته شدن او از هم پاشيده شده و فرو ميريخت و از سنگهاي آن سنگي هم باقي نمانده بود ، شاهد اين بيت (دكا) است كه بمعناي از هم پاشيدن و پهن شدن آمده .

الوثاق : بمعناي بستن است ، و اوثقته يعني شددته او را محكم بستم . آيه مذكور (فيومئذ لا يعذب عذابه و لا يوثق وثاقه احد) جواب قسم قول خدا ان ربك لبالمرصاد ، است و بعضي گفته اند : جواب آن محذوف است تقديرش اينست هرآينه البته قبض خواهد نمود بر هر ستمكار ظالمي يا هرآينه حق و داد هر مظلوم را از ظالمش خواهد گرفت ، آيا نديدي چه كرديم ما با عاد و فرعون و ثمود هنگامي كه ظلم و ستم كردند و جاري كرد ارم را بر عاد عطف بيان يا بنابر بدليت ، و جايز نيست كه آن صفت باشد چون غير مشفق است فقط ارم غير منصرف است براي معرفه بودن و تأنيث آيا نظر نميكني بقول خدا ، ذات العماد . و كسي كه اضافه كرده و گفته ،

بعاد ارم در قرا‏ت نادره پس آن در نظر و نزد او بمنزله قول ايشان زيد بطه است براي اينكه آن لقب است كه اسم باو اضافه ميشود . و ثمود در محل جر است يعني (بثمود) و آن نيز غير منصرف است زيرا آن اعجمي و معرفه ، علي طعام المسكين تقديرش علي اطعام طعام المسكين است پس مضاعف آن حذف شده است ، و جايز است كه طعام اسم و قائم مقام اطعام باشد مانند قول لبيد .

با كرت حاجتها الدجاج بسحره لا عل منها حين هب نيامها

سبقت و پيشي گرفتم خروس را در سحر خيزي براي اينكه بنوشم مره بعد مره هنگاميكه خوابها از خواب بيدار شوند يعني براي احتياج و نياز من بان بكور ، پس آن مفعول له است .

التراث : اصل آن وراث از ورثت و ليكن تاء بدل از واو شده و مانندآنست كه تجاه كه اصلش و جاه از واجهه ، و جواب اذا در قول خدا ، اذا دكت الارض قول خدا (فيومئذ لا يعذب عذابه احد) است ، پس و قول خدا صفا صفا مصدر است وضع شده محل حال يعني در حاليكه صف صف بودند .

سوره بلد

جلد ‌27 صفحه ‌91 سطر ‌7

لغات : الحل : الحال و آن ساكن است ، و الحل بمعناي حلال است و رجل حل و حلال يعني محل مقيم و ساكن .

الكبد : در لغت شدت و سختي امر است و از آنست تكيد اللين هرگاه غليظ و سخت شود و ازآنست كبد براي اينكه آن خون غليظ است كه بسته ميشود و تكبد الدم هرگاه مانند كبد گردد . لبيد شاعر گويد :

عين هلا بكيت اربداذ قمنا و قام الخصوم في كبد لبيد براي برادرش كه در جاهليت مرده مرثيه ميخواند و ميگويد اي چشم آيا براي اربد گريه نميكني زمانيكه ما قيام كرديم و دشمنهاي ما هم در سختي قيام كردند ، شاهد اين بيت كبد است كه بمعناي سختي و شدت است .

و اللبد : بسيار از تلبد الشيء هرگاه بعضي از آن بر بعضي ديگر تركيب شود و از آنست لبد ميگويند ماله سبد و لا لبد ، ندارد چيزي نه كم و نه زياد .

اصل النجد : علو و بلندي است و نجد را نجد ناميده اند براي بلندي آن از گودي تهامه و هر بلدني از زمين نجد است و جمع آن نجود است .

امرء القيسغداه غدوا فسالك بطن نخله و آخر منهم جازع نجد كبكب صبحگاهان دويدند و سيركننده بودند بطن نخله و ديگري از ايشان يك قطعه اي از ارتفاعات نجد و كبكب را پيمود ، شاهد اين بيت كلمه نجد كبكب است كه ارتفاعات زمين را گويند ، و اراده كرده راهي در ارتفاع و بلندي را و كبكب كوه است و در مثل آمد (النجد من راي حضنا) هر كس كوه حضن را ببيند داخل نجد شده است ، و رجل نجد بين النجده يعني مردي كه زرنگ و نيرومند است در كوهنوردي و بالا رفتن بر قله آن ، و استنجدت فلانا فانجدني يعني از فلاني كمك خواستم بر رفتن بالاي قله پس مرا ياري كرد ، و تشبيه كرد راه خير و شر را بدو طريق بلند براي ظهور آنچه درآن دو است . الاقحام : دخول بر چيزي است بشدت ، گفته ميشود اقتحم و تقحم و اقحمه و قحمد غيره بسختي و شدت وارد شده .

العقبه : راهيست كه براي بالا رفتن از كوه از آن بسختي بالا ميروند (و در فارسي بان گردنه چون گردنه اسد آباد همدان و . . .) ميگويند و صعود آن بسبب تنگي راه و خطر سقوط خواهد بود . و بعضي گفته‌اند : عقبه گردنه تنگي است در سر كوه كه مردم آن را مي‌پيمايند ، پس تشبيه فرمود نفقه در وجوه خير را بان و عاقب الرجل صاحبه ، هرگاه در مورد و بدل او قرار گرفت .

و الفك : فرقي است كه منع را زايل ميكند و با آن متمكن ميشود از كاري كه قبلا متمكن نبود مانند گشودن قيد و غل (از دست و گردن اسير) زيرا بسبب گشودن و باز كردن آن مانع برطرف ميشود و ممكن ميشود براي او تصرفي كه قبلا ممكن نبود ، پس گوشدن گردن و آزاد كردن برده تفريق و جدا كردن ميان آن و ميان حال بردگي و رقيت را بسبب لزوم آزادي و باطل كردن بردگي و بندگي .

المسغبه : سال مجاعه و گرسنگي ، سغب ، يسغب سغيا ، پس او ساغب است هرگاه گرسنه باشد .

جرير شاعر گويد :

تعلل و هي ساغبه بليها بانفاس من الثبم القراح شارب دوم را نوشيد و حال آنكه بچه هاي او گرسنه و تشنه بودند بيك جرعه آب خالص خنك ، شاهد اين بيت كلمه ساغبه است كه بمعناي گرسنه باشد

المقربه : خويشاوند و نميگويند فلاني قرابت من است بلكه ميگويند ذو قرابتي با من خويشاوندي يا خويشي دارد براي اينكه آن مصدر است چنانچه شاعر گويد :

يبكي الغريب عليه ليس يعرفه و ذو قرابته في الحي مسرور بر او شخص غريبي كه او را نميشناسد گريه مي كند و حال آنكه خويشان او در بين قبيله خوشحال و مسرورند .

التربه : حاجتمند سخت و تهيدست بيچاره است بنابر گفته عرب كه ميگويد (ترب الرجل) زماني كه فقير و نيازمند شد يعني خاك نشين شد .

جلد ‌27 صفحه ‌111 سطر ‌10

شرح لغات :

ضحي الشمس : اول وقت طلوع خورشيد ، و ضحي النهار اول وقت بودن آن و اضحي يفعل كذا ، آنگاه كه آن را در وقت اول روز انجام دهد و ضحي يكبش او غيره هرگاه آن گوسفند را در اول وقت روز از ايام قرباني ذبح كند سپس زياد استعمال شد تا اگر در غير اين وقت هم ذبح شود گفته ميشود ، ضحي در روز كشت و الطحو و الدحو بيك معناست گفته مي شود ، طحابك همك يطحو طحوا هرگاه منبسط شود تو را به مذهب و رفتن دور ، علقمه گويد :

طحابك قلب في الحساب طروب ” بعيد الشباب عصر حان مشيب “ منبسط شد قلب تو در حساب شادماني و سرور ، دور است زمان جواني وقتي كه پيري آمد . و گفته ميشود طحا القوم بعضهم ، بعضا عن الشيء آن گاه كه دفع كنند و دور نمايند دور كردني كه شديد الانبساط باشد . و الطواحي النور : آنگه كه لاشخوارها در اطراف كشتار جمع شوند و پرهاي خود را منفرش نمايند . و اصل الطحو ، گسترش وسيع است .

دسا : گفته ميشود دسا فلان يدسوا دسوا فهو داس نقيض و ضد زكا ، يزكو ، زكا ، فهو زاك است ، و بعضي گفته اند كه اصل دسا دسس است پس تبديل شده يكي از دو سين ها بياء چنانچه گويند ، تظنيت بمعناي تظنون و مانند آنست (تقضي البازي اذا البازي كسر) كه معناي آن در چند صفحه قبل گذشت ، و تقضي البازي بمعناي تقضض است ، و البته اين كار را ميكنند براي كراهيت تضعيف .

و طغوي و طغيان : بمعناي تجاوز از حد است در فساد و رسيدن به نهايت و غايت تباهي و ستمكاري و در قرائ‏ت حسن و حماد بن سلمه ، (بطغويها) بضم طاء آمده و بنابر اين مصدر بر وزن فعلي مانند رجعي و حسني ميباشد.

و انبعث : پذيرفتن انگيختگي است ميگويند (بعثته علي الامر فانبعث له) او را بر كاري برانگيختم پس پذيرفت آن كار را .

السقياء : حظي و نظيبي از آب است .

و العقر : بريدن گوشت است بطوري كه خون جاري شود و آن از عقر – الحوض يعني اصل آنست . و العقر نقض چيز است از اصل بنيه حيوان .

و الدمه : ترديد حال مستكره است و آن دو برابر و دوبله شدن دشواري آنست ، مؤرج گويد : دمدمه هلاكت است باستصال ابن اعرابي گويد : دمدم يعني عذاب كرد عذاب كردني تامي .

اعراب : واو و الشمس كه اولين واو است براي قسم و سوگند است و ساير واوها در ما بعد آن عطف بر آن است تا قول خدا ، قد افلح من زكاها ، و آن جواب قسم است ، و تقديرش لقد افلح ، است . و ماء در قول خدا ، و ما بناها و ما سواها مصدريه است و تقديرش و السماء و بنا‏ه‌ا‌ و الارض و طحوها و نفس و تسويتهاست و گفته شده كه ما در اين مواضع و آيات بمعناي من است ، يعني و الذي بناها آنكه آنها را بنا نمود و از اهل حجاز حكايت ميشود كه ايشان وقتي صداي رعد را ميشنوند ميگويند : سبحان ما سبحت له يعني منزه است آن كسي كه تسبيح گفتم براي او ، و قول خدا ، ناقه الله و سقياها منصوب بفعل مضمر است يعني حذر و دوري كنيد از شتر ماده خدا و بگذاريد آب خوردن او را .

جلد ‌27 صفحه ‌123 سطر ‌13

شرح لغات :

شتي : يعني پراكندگي و متفرق بودن بنابر دوري جدي بين دو چيز و از آن است ، شتان يعني دور است ميان آنها مانند دوري آسمان از زمين و نيز از آنست ، تشتت امر القوم ، امر قوم پراكنده و پريشان شد ، و شهم ريب الزمان ، ايشان را بي وفا‏ي و بي اطميناني زمان از هم پاشيده و پراكنده كرد

اليسري : مؤنث اليسر و العسري مونث اعسر از يسر و عسر توان گري و آساني و دشواري و تنگدستي است .

تلظي : شعله و زبانه آتش است بشدت گيراندن و تلظت النار تتلظي است ، پس يكي از دو تا حذف شده براي تخفيف . ابن كثير تلظي بتشديد تاء قرا‏ت كرده ادغام نموده يكي از دو تاء را در ديگري .

التجنب : گرديدن چيز است در جانب و كنار غير آن چيز .

اعراب : و ما خلق الذكر و الانثي اگر (ما) مصدريه قرارداده شود پس آن در موضع جر است و تقديرش خلق الذكر و الانثي يعني و خلقه الذكر و الانثي و اگر آن را بمعناي من قرار دادي نيز همينطور است .

و الحسني : صفت موصوف محذوف است يعني و صدق بالخصله -لحسني و همين طور يسري و عسري تقدير در آن دو للطريقه اليسري للطريقه العسري ،

و يتزكي در موضع نصب است بر حاليت ، و ممكن است منصوب الموضع يا مرفوع الموضع باشد بنابر تقدير حذف ان يعني لان يتزكي پس لام حذف شده پس ان يتزكي گرديده ، سپس (ان) نيز حذف شده چنان چه در قول طرفه حذف شده است

الا اي هذا الزاجري احضر الوغي و ان اشهد اللذات هل انت مخلدي اي كسي كه مرا از ورود جنگها منع ميكني و شهود لذات قدرت ندارد كه مرگ را از من دفع كند آيا تو ابديت بمن ميدهي شاهد اين بيت حذف ان است از احضر و تقديرش ان احضر الوغي بوده ، و احضرهم برفع خوانده شده و هم بنصب و ما لاحد عنده من نعمه تجزي ، من نعمه جار و مجرور در موضع رفع است و من زايده است براي تأكيد نفي و افاده عموم ، و تجزي جمله مجروره الموضع است براي اينكه آن صفت براي نعمت است و تقديرش و من نعمته مجزيه است و اگر خواستي مرفوعه الموضع و محل باشد بنابر محل قول خدا من نعمه و تقديرش و ما لاحد عنده نعمة مجزيه است ، و ابتغاء منصوب است براي اينكه آن مفعول له است و عامل در آن يأتي است يعني و ما يأتي ماله الا ابتغاء وجه ربه يعني براي طلب ثواب پروردگارش كرد نه براي مجازات و پاداش دستي كه بسوي او دراز شده است .

جلد ‌27 صفحه ‌137 سطر ‌6

شرح لغات :

السجو : بمعناي سكون و استراحت است ميگويند سجي يسجو آنگاه كه رهنموني شد و ساكن گرديد و طرف ساج و بحر ساج ، اعشي گويد :

فما ذنبنا اذ جاش بحر بن عمكم و بحرك ساج لا يواري الدعامصا پس گناه ما چيست آن گاه كه درياي پسر عموي شما جوش كرد و مضطرب شد و حال آن كه درياي تو آرام است كه دعامص را پنهان نميكند در زير آب ، و ديگري گويد :

يا حبذا القمراء و الليل و الساج و طرق مثل ملاء النساج اي چه قدر نيكوست مهتاب و شب آرام و ساكن و راه ها‏ي كه مانند پرده نساج باشد ، شاهد اين بيت كلمه ساج است كه بمعناي آرام و ساكن است .

القلي : بمعناي بغض و دشمني است وقتي كسر داده شود با الف مقصور خوانده ميشود قلي و وقتي مفتوح شود با الف ممدود خوانده ميشود (قلا) گويد :

عليك سلام لا ملكت قريبه و ما لك عندي ان نا‏ت قلا درود و سلام بر تو كه ملول نكردي نزديك خود را و مال تو نزد من است اگر قصد جدا‏ي و دشمني كرده اي نهره و انتهره ، بيك معني است ، و آن اينست كه در صورت سا‏ل و گدا داد زده و پرخاش شود .

اعراب : و ما قلي يعني و ما قلاك و همينطور قول خدا فاوي و اغني تقديرش فاواك فاغناك است . پس مفعول در اين آيه ها محذوف است كه كاف خطاب باشد (ك) و فرمود و لسوف يعطيك و نه فرمود و يعطينك و اگر چه جواب قسم است براي اينكه نون قطعا داخل ميشود كه اعلان كند باينكه لام قسم است نه لام ابتداء و حقا در اينجا معلوم شده به اينكه اين لام براي قسم است نه لام ابتداء براي داخل آن بر سوف و لام ابتداء بر سوف داخل نميشود براي اينكه سوف مختص به افعال است و لام ابتداء داخل بر اسماء ميشود .

فاما اليتيم فلا تقهر تقديرش اينست پس تا ممكن ميشود از چيزي يتيم را زجر و قهر مكن ، سپس اما قا‏م مقام شرط شده و حاصل شده اما فلا تقهر اليتيم آن گاه مفعول بر فاء مقدم شده بجهت كراهت اينكه فا‏ي كه از ش‌کن و رتبه او نيست پيرو باشد شيئا‌ شيئا‌ در اول كلام و اينكه جمع شود در لفظ با اما ، پس برخلاف اصول كلام ايشان ” عرب و يا نحويها ” باشد و همينطور است و اما بنعمه ربك فحدث .

جلد ‌27 صفحه ‌153 سطر ‌2

الشرح : گشودن چيزيست برفتن آنچه مانع مي شود از درک و احساس آن ، اصل شرح توسعه دادنست و تعبير مي شود از سرور به شرح قلب و توسعه آن ، و از غم و غصه به ضيق قلب و تنگ دلي تعبير مي شود ، براي اينکه آن موجب اين مي شود .

الوزر : در لغت بمعناي ثقل و سنگيني است و وزير هم از آن مشتق ميشود براي متحمل شدن او سنگيني هاي بار حكومت را و گناه ها را هم كه اوزار ناميده اند براي آنست كه مستحق ميشود بر آن عقوبتهاي بزرگ را .

انقاض : ثقل هاي و سنگيني ها‏ي است كه منتقض ميشود به سبب آن آنچه حمل بر آن شده ، و نقص و هدم يكي است ، و نقض مذهب ابطال آن است بانچه آنرا فاسد ميكند و تعبير نقض سفر آنگاه كه سفر او را سنگين كند .

النصب : بمعناي تعب است ، و غم و غصه او را بتعب آورد پس او غمناك است ، شاعر گويد : تعناك هم من اميمه منصب ، بزحمت و تعب انداخت تو را غصه منصبي از اميمه ، و هم ناصب يعني غصه غمناك صاحب غم و رنج ، نابغه شاعر گويد : كليني ، لهم يا اميمه ناصب ، اي اميمه مرا واگذار براي غصه‌اي كه صاحب رنج و تعب است .

جلد ‌27 صفحه ‌165 سطر ‌15

لغت : التقويم : گردانيدن چيز است بر آنچه شايسته است اينكه بوده باشد بر آن از تأليف و تعديل . تقال ، قومه فاستقام و تقوم ، ارزيابي نمود آنرا پس راست شد و محكم كرد .

جلد ‌27 صفحه ‌175 سطر ‌12

شرح لغات :

العلق : جمع علقه و آن قطعه خشكي از خوني است كه براي رطوبتش بسته شده بانچه بان ميگذرد و هرگاه خشك شد علقه گفته نميشود ، و العلق يك قسمي از كرم سياه ” بنام زالوست ” كه مي‌چسبد بعضو و بشره بدن ، پس خون از آن ميمكد .

و الرجعي : و الرجوع و المرجع يك معناست يعني بازگشت .

السفع : جذب و كشيدن سخت است گفته ميشود سفعت بالشيء آن دم كه او را گرفته و بكشد كشيدن سختي ، و سفعه النار و الشمس هرگاه كه چهره اش تغيير كند و بحال كباب و پختگي برسد ، و از آنست حديث (ليصيبن اقواما سفع من النار) هرآينه البته مي‌رسند مردمي بقسمتي كه از آتش كه خلقتش عوض شده و مسخ ميگردد .

الناصيه : موي جلوي پيشاني و سر است آن را ناصيه ناميده اند براي اينكه متصل بسر است

از قول ايشان ناصي يناصي مناصاه هرگاه برسد راجز گويد (قي تناصيها بلادقي) بيابان شن زار بي آب و علفي كه در جوار و متصل بان است بيابان شوره زار ديگري .

النادي : مجلس شب نشيني اهل نادي است پس بسيار استعمال شد تا هر مجلسي نادي ناميده شد .

الزبانيه : مفرد آن زبينه از ابي عبيده و از كسا‏ئي زنبي و از اخفش زابن از زبن گرفته شده و آن دفع است ، و شتري كه دوشنده خود را به پايش ميزند گويند (الناقه ترين الحالب) شاعر گويد :

و مستعجب مما يري من اناتنا و لو زنبته الحرب لم يترمرم و به تعجب آمد از آنچه را كه ميبيند از صبر و تأخير و تاني ما و اگر جنگ او را افكند همهمه نميكرد و دهانش را بسخن گفتن حركت نميداد ، شاهد اين بيت كلمه زنبته الحرب است كه بمعناي افكندن است .

اعراب : خلق الانسان من علق تخصيص بعد از تعميم است آيا نمي‌بيني كه قول خدا خلق الانسان بعد از قول او خلق است خصوص بعد از عموم است ، پس مانند قول او (يؤمنون بالغيب) سپس فرمود ، و بالاخرة هم يوقنون ، پس تخصيص داد آخرت را بعد از ذكرغيبي كه آن عموميت دارد و عام است نسبت بهر چيزي كه غا‏ب و پنهان از نظر باشد و عكس آن قول لبيد است :

و هم العشيره ان يبطي حاسد او ان يلوم بحاجه لوامها و ايشان فاميل گروهي هستند كه كراهت دارند اينكه حسودي را بكوبند يا اينكه ملامت كنند نياز سرزنش كننده را آيا نميبيني كه لوم و ملامت اعم است از تبطه و كوبيدن براي اين كه تبطه و كوبيدن نسبت قومي است به بطه و كندي ، و اين بعضي از لوم است ، و قول خدا (ان الانسان ليطغي ان رآه استغني) ضميري كه در (رآه) ساكن است برگشتش بضميري است كه در يطغي مستتر است و هاء در رآه برگشتش بضميريست كه در آن مستتر است ، و البته جايز است كه ضمير منصوب (مفعول) برگردد بضمير فاعل در باب علمت و اخوات آن (مثل حسبت و ظننت و . . .) بدون ذكر خود آنها ، براي دخول اين افعال بر مبتداء و خبر ، و حال اينكه خبر آن خود مبتداء است پس ميگو‏ي ، علمتني و حسبتني افعل كذا ، و در غير آنها جايز نيست مگر بواسطه نفس ميگو‏ي ضربت نفسي و نمي‌گو‏ي ضربتني ، و ان رآه در محل نصب است براي اينكه مفعول له است و جمله استغني در جاي نصب است براي اينكه آن مفعول دوم براي رآه است ، و تقريرش (لان رآه مستغنيا) است ناصيه بدل از ناصيه است ، يعني بناصيه كاذبه خاطئه و معنايش بناصيه و موي پيشاني دروغ گوي خيانتكار است ، ميگويند فلان نهاره صا‏م و ليله قا‏م ، يعني او در روزش روزه دار و شبش بيدار و شب زنده دار است . فليدع ناديه يعني اهل مجلس آن ، پس مضاف حذف شده است ، و نون در لنسفعن نون ت‌کكيد خفيفه است و در نزد بصريها اختيار اينست كه با الف (لنسفعا) نوشته شود براي آنكه وقف بر آن بالف است و اختيار كوفيون كه با نون (لنسفعن) نوشته شود زيرا كه در حقيقت آن نونست نه تنوين و الف .

جلد ‌27 صفحه ‌193

لغات :

القدر : بودن چيز است برابر غير خودش بدون زياده و کم ، و قدر الله هذا لامر يقدره قدرا ، آن دم که آنرا قرار دهد بر مقدار آنچه را که حکمت او اقتضا مي کند .

الشهر : درشرع عبارت است از آنچه بين دو هلال از ايام واقع مي شود ( که در فارسي آن را ماه مي گويند ) و آنرا به عربي شهر ناميده اند به اشتهارش به هلال و گاهي شهر و ماه سي روز و گاهي بيست و نه روز مي شود وقتي هلالي باشد يعني وقتي هلال شب اول ديده مي شود و اگر هلال ديده نشود پس ماه سي روز خواهد بود .

اعراب :

خير من الف شهر تقديرش خير من الف شهر لا ليله قدر فيه ، بهتر از هزار ماهي كه شب قدر در آن نباشد ، پس حذف صفت شده است ، و قول خدا سلام هي ، هي مبتداء و سلام خبر مقدم بر اوست و آن بمعناي فاعل است براي اينكه آن هرگاه حمل بر مصدر شود جايز نيست تعليق حتي به آن ، زيرا فاصله ‏ي بين صله و موصول نيست و مانند آنست قول شاعر :

فهلا سعيتم سعي عصبه مازن و هل كفلا‏ي في الوفاء سواء پس آيا كوشش نكرديد شما كوشش قبيله مازن و آيا كفيلان من در وفاء برابرو يكسانند .

سواء بمعناي مستوي و برابري است ، و تقديرش فهل كفلا‏ي مستوون في الوفاء ، و چاره اي از اين تقدير نيست براي اينكه سواء اگر مصدر باشد آن چيزي است كه مقدم شده بر آن صله آن ، و جايز است تعليق حتي به قول خدا ، تنزل الملائكه و جايز نيست اينكه هي مبتداء و حتي در موضع خبر باشد ، براي آنكه فايده اي در آن نيست زيرا هر شب داراي اين صفت است و مطلع مجرور به حتي و آن در معناي الي است .

جلد ‌27 صفحه ‌212 سطر ‌3

الانفكاك : بمعني انفصال و جدا‏ي از اتصال سخت و شديد است ذو الرمه گويد :

قلا‏ص ما تنفك الا مناخه علي الخسف او نرمي بها بلدا قفرا شتراني كه جدا و منفصل نشوند مگر در موقع خوابيدن و فرود آمدن يا قصد كنيم بان شتران بلد و زمين بي آب و گياه را ، شاهد اين بيت كلمه ما تنفك است كه بمعناي عدم انفصال و جدا‏ي است . و بيشتر مورد استعمال اين در نفي است مانند ما زال مي گو‏ي ما انفك منفك و جدا نشد از اين كار يعني جدا نشد از آن براي شدت ملابست به آن .

البينه : حجه ظاهري است بسبب آن تشخيص داده ميشود حق از باطل و اصل آن از بينونيت و جدا كردن چيز است از غير آن پس پيامبر صلي الله عليه و آله حجت و بينه است ، و اقامه شاهد عادل نيز بينه است و هر برهان و دلالتي بينه است .

القيمه : آنست كه در جهت صواب مستمر باشد ، و حنيف ما‏ل بصواب و حق است ، و حنيفه ، شريعت ما‏ل بحق است ، و اصل آن ميل است و از آنست احنف الما‏ل قدم بجهت قدم ديگري ، و بعضي گفته‌اند اصل آن استقامت است و بي‌گمان گفته شده به ما‏ل قدم ، احنف بر وجه تفاول .

 

اعراب : رسول من الله بدل از بينه قبل از آنست ، فراء گويد آن استيناف است تقديرش هو رسول دين القيمه ، او پيامبر دين محكم است ، و تقديرش دين ملت محكم است براي اينكه هرگاه اين را تقدير نكند اضافه چيز بصفتش خواهد بود ، و اين مطلب هم جايز نيست براي اينكه بمنزله اضافه چيز است بخودش جزاْهم عند ربهم جنات عدن ، يعني دخول جنات – عدن خالدين فيها ، حال از مضمر است يعني يجزونها در حاليكه در آن براي هميشه خواهند بود .

جلد ‌27 صفحه ‌222 سطر ‌6

لغات :

الزلزله : شدت اضطراب است و زلزال بكسر زاء مصدر و بفتح زاء اسم مصدر است و زلزلت و رحفت و رحبت بيك معني است .

الاثقال : جمع ثقل و خداوند سبحان مردگان را اثقال ناميده براي تشبيه كردن به حملي كه در شكم است براي آنكه حمل را ثقل مينامند چنانچه خداوند سبحان فرموده ، فلما اثقلت ، پس زماني كه سنگين شد و قول عرب كه براي سيد شجاع ثقلي بر زمين است ، پس هرگاه بميرد ساقط شود از زمين بمرگ از ثقلي خنساء براي مرثيه برادرش گويد :

ابعد ابن عمرو من آل اشريد حلت به الارض اثقالها آيا بعد از مرگ فرزند عمرو از خاندان شريد وزنه ها و ثقل‌هاي زمين بان ساكن خواهد بود ، قصد كرده باين مطلب كه از زمين برداشته شده ثقل و وزنه‌ي بمرگ او بجهت عظمت و عزت او و بعضي گفته‌اند يعني مردگان بان زينت داده اند از حليه كه بمعناي زينت است گرفته ، شمر دل يربوعي گويد :

و حلت به اثقالها الارض و انتهي لمثواه منها و هو عف شما‏له يعني ساكن شد در قبر خودش از زمين در حالي كه او داراي قلبي پاك از افعال ذميمه بود . و ابن سا‏ب ياد كرده كه زهير بن ابي سلمي بيتي گفت آن گاه از گفتن بيت ديگرش عاجز ماند پس نابغه ذبياني باو گذشت ، پس باو گفت اي ابا امامه اجز ، بخوان گفت ، ماذا ، چي را ، گفت

تزال الارض امامت خفا و تحيي ما حييت به ثقيلا نزلت بمستقر العز منها زمين از بين ميرود و تو يا سبك بار مرده اي و يا زنده ميشوي آن وقت كه زنده شدي ثقيل و سنگين بار و وزين هستي و منزل كرده اي بمكان عزت از آن زمين گفت ، پس چي گفت بخدا قسم كه نابغه ذبياني هم عاجز ماند كه بگويد و آمد كعب بن زهير در حاليكه او جوان نو رسي بود ، پس ، پدرش باو گفت انشاد كن و بخوان پسر من گفت چي را پس اشعار مذكور را خواند ، پس كعب گفت : فتمنع جانبيها ان تزولا ، پس بازميدارد دو طرف او از اينكه از بين برود ، (خلاصه تشبيه كرده عزت را كه ثقل و وزنه معنوي است به ثقل و وزنه جسماني ، يعني هرگاه تو در زميني فرود آ‏ي و منزل كني دو طرف زمين منع ميكند تو را از اينكه از بين بروي مانند چيز سنگين كه روي لباس گذارده ميشود كه باد آنرا نبرد) پس زهير به كعب گفت قسم بخدا كه تو پسر من هستي . و اوحي و وحي بيك معني است عجاج گويد : وحي لها القرار فاستقرت در اين بيت اشاره بمگس عسل نموده كه در قرآن فرموده ( و اوحي ربك الي النحل ان اتخذي من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون . . .) وحي كرد بان آرام شدن و منزل نمودن را پس قرار گرفت و آرام شد . (مترجم)

اعراب : عامل در (اذا) قول خدا فمن يعمل مثقال ذره است و قول خدا خيرا منصوب است بنابر تمييز بودن و بعضي گفته‌اند : عامل در اذا قول خدا (تحدث اخبارها) ميباشد ، و يومئذ تكرار است يعني اذا زلزلت – الارض تحدث اخبارها ، و بعضي گفته‌اند : تقديرش اينست : و قال – الانسان يوم‌‏ذ مالها تحدث اخبارها ، پس گفته شود ذلك بان ربك اوحي لها ، و تحدث ممكن است بنابر خطاب باشد ، يعني تحدث انت و ممكن است بنابر تحدث هي كه اشاره بزمين است باشد .

جلد ‌27 صفحه ‌233 سطر ‌16

لغات :

الضبح : يعني ، همهمه و نفس زدن اسبهاست در موقع دويدن . و بعضي گفته‌اند : آن نفس تند زدن است در موقع دويدن ، و ضبحت الخيل نضج نضجا و ضباحا ، اسبها نفس تند زدند . . . و بعضي گفته‌اند ضبح و ضبع بيك معني است و آن اينست كه نفسش بقدري در رفتن بكشد كه مزيدي بر آن نباشد .

و اوري القادح النار يوري ، آتش گيرانه و سنگ چخماخ آتش زد ، ايراء آتش گرفتن يا برق زدن است آنگاه كه برق بزند برق زدني ، و اين آتش را آتش حباحب گويند براي ضعف آن ، نابغه گويد :

يقد السلوقي المضاعف نسجه و يوقدون بالصفاح نار الحباحب شمشير من مي شكافد و ميبرد زره سلوقي را كه رشته‌هاي آن ضخيم است و روشن ميكنند براي سفيدگري آتش ضعيفي را ، شاهد اين بيت كلمه حباحب است و آن اسم مردي بود بسيار بخيل و آتش مطبخ او بسيار ضعيف بود براي اينكه مبادا ميهمانها آنرا به بينند و بخانه او بيايند ، پس به آتش او مثل زدند ، و تشبيه كردند آتش سم اسبها باتش آن مرد براي ضعف آن .

النقع : گرد و غباري كه صاحبش در آن فرو ميرود چنانچه در آب فرو ميرود

الكنود : كفور و از آنست كه زمين كنودي كه در آن چيزي نمي‌رويد و اصل در آن منع حق خير است . اعشي گويد :

احدث لها تحدث لوصلك انها كند لوصل الزا‏ر المعتاد تجديد كن براي وصل آن محبوبه را كه تجديد كند براي وصل و رسيدن به تو كه البته او معتاد است بر منع كردن وصل زا‏ر خويش ، و گفته‌اند كه او را كنده گفتند براي قطع كردن او وي را .

جلد ‌27 صفحه ‌245 سطر ‌5

لغات :

القارعه : گرفتاري و ناراحتي چنانكه دل را از ترس بشدت ميكوبد و القرع : زدن بشدت اعتماد است ، قرع يقرع قرعا ، و از آنست مقرعه كوبه ، و تقارع القوم في القتال هنگاميكه همديگر را بضرب شمشير ميزدند و القرعه مانند فال زدن است و قوارع الدهر ، بليات و گرفتاريهاي روزگار است .

الفراش ملخهائي است كه گسترده مي شود و بر يكديگر سوار مي شوند و آن غوغاء ملخ است (از فراء) . المبثوث : پراكنده در اطراف مثل اينكه حمل شده اند بر رفتن در آن جهات ، و البث : تفريق و پراكنده كردن است ، و البته الحديث آنگاه كه باو حديث گويد مثل آنكه شخصا آن را پيش دو نفر قرار داده است .

العهن : بمعناي پشم گوناگون و رنگارنگ است ميگويند عهن و عهنه .

عيشه راضيه : يعني زندگي پسنديده فاعل بمعناي مفعول است ، و بعضي گفته اند : يعني صاحب خشنودي مثل قول ايشان فلان نابل يعني صاحب نبل گويد : و غررتني و زعمت انك لابن بالصيف تامر و فريب دادي مرا و گمان كردم كه تو در تابستان صاحب شير و صاحب خرما‏ي .

كليني لهم يا اميمه ناصب و ليل و اقاسيه بطی الكواكب مرا واگذار اي اميمه براي انديشه و همي كه از دشمن و صاحب عداوت دارم و شبي كه (مانند شب يلدا) طولاني و ستارگانش بكندي سير ميكند ، شاهد اين بيت كلمه ناصب است كه بمعناي ذي نصب آمده است .

و هاويه : از نامهاي دوزخ است و آن گودال چنانيست كه عمق و گودي آن معلوم نيست .

الاعراب : القارعه مبتداء و ما مبتداء دوم و ما بعد آن خبر آنست و حقيقت آن اين است ، القارعه ماهي ليكن خداي سبحان آنرا براي عظمت و بزرگي مقام آن تكرار نمود و مانند آنست قول خدا ، لا اقسم بهذا البلد و انت حل بهذا البلد ، و جمله خبر مبتداء اول است و ممكن است كه القارعه مبتداء و الناس خبر آن باشد ، بمعناي اينكه قارعه در اين روز خبر مي دهد ، پس قول خدا ما القارعه و ما ادراك ما القارعه ، اعتراض باشد و ممكن است كه تقديرش اين باشد اين امر واقع مي شود در روزي كه مردم مانند ملخهاي پراكنده اند .

جلد ‌27 صفحه ‌252 سطر ‌8

لغات :

الالهاء : رفتن بسوي لهو و غفلت گريست ، . و اللهو : منصرف شدن بطرف تمايلات و هواهاي نفساني ، گفته ميشود لها يلهو لهوا و لهي عن الشيء يلهي ، و از آنست قول ايشان ، پس هرگاه چيزي بخدا اختيار شود از خدا غافل شده است .

التكاثر : تفاخر بزيادي مناقب است ميگويند تكاثر القوم آنگه كه مالشان را از راه مناقب و مفاخر خواني بدست آورند .

الزياره : آمدن مكانست مثل آمدن محل م‌کلوف بدون اقامت ، زاره يزوره زياره و از آنست زور تزوير آنگه خطي تشبيه شود باينكه خيال شود كه آن خط فلاني است و حال آنكه نباشد ، و المزوره از اين ماده مشتق است .

و فرق بين نعيم و نعمه اينست كه نعمه مانند انعام است در متضمن بودن معناي منعم انعم انعاما و نعمه و هر دوي آنها موجب شكر است و نعيم چنين نيست ، زيرا كه آن از نعم نعيما است ، پس اگر اين را براي خودش كند هرآينه نعيمي است كه موجب شكر نميشود ، و اما نعمه بفتح نون ، پس از نعم بضم عين آنگه كه نرم شود .

اعراب : كلا ، حرف است و اسم نيست و متضمن بودن معناي ارتدع ، خودداري شد دلالت نمي كند بر اينكه آن مانند صم بمعناي اسكت و مه ، بمعناي اكفف دست نگهدار است آيا نمي‌بيني كه اما متضمن معناي مهما يكن من شيء است و آن حرف است ، پس همينطور كلا شايسته است كه حرف باشد ، كلا لو تعلمون جواب (لو) محذوف است و تقديرش لما الهاكم التكاثر و علم اليقين مصدر و بعضي گفته‌اند آن قسم است و تقديرش ، و علم اليقين لترون الجحيم ، يعني عذاب دوزخ و جحيم را پس عذاب حذف شده براي اين كه ديدن جحيم و عيد و تهديد نيست بلكه وعيد بديدن عذاب جحيم است و تقديرش در اعراب علم خبر يقين است ، پس مضاف حذف شده و مانند آنست حب الحصيد ، و جايز نيست همزه در واو لترون و لترونها بنابر قياس اثوب در اثوب واعد در وعد براي اين كه ضمه در اينجا عارضي است براي التقاء ساكنين و ضمه لازمي نيست و اما عين اليقين ، پس انتصاب آن نيز انتصاب مصدر است چنانچه مي گو‏ي رايته حقا ، حقيقه او را ديدم و تبينته يقينا و رؤيت در اينجا بمعناي مشاهده است چنانچه خداوند سبحان فرمود ، و ان منكم الا واردها ، و نيست هيچ يك از شما مگر اين كه وارد دوزخ شود . جلد ‌27 صفحه ‌261

لغت :

اصل عصر : فشردن لباس و مانند آنست و فشردن براي بيرون كردن آب آن است و ازآنست فشردن روزگار پس البته آن وقتيست كه فشردن آن امكان داشته باشد چنانچه لباس را مي فشرند . اعشي گويد : يروح بنا عمرو و قد قصر العصر و في الروحه الاولي الغنيمه و الاجر عمر از ما مي گذرد و حال آن كه عصر كوتاه است و در رفتن اول غنيمت پاداش است .

و العصران : صبح و شام و العصران شب و روز است . گويد :

و لن يلبث العصران يوم و ليله اذا طلبا ان يدركا ما تيمما هرگز شب و روز توقف نكنند آنگاه كه طلب كنند اينكه آنچه مبارك است ادراك نمايند .

اعراب :

اراده فرموده بانسان تمام افراد بشر را نه تنها مفرد را بدلالت اينكه استثناء كرد و جدا نمود از آن الذين آمنوا افرادي را كه ايمان آوردند ، و بعضي از ايشان از ابي عمرو روايت كرده اند و تواصوا بالصبر بر لغت كسي كه ميگويد مررت ببكر بكسر باء صبر ، (براي اينكه بعضي از اعراب نقل ميكنند جر حرف آخر به ساكن قبل از آن و ميگويد ، مررت ببكر بكسر كاف در وقف) .

جلد ‌27 صفحه ‌268

لغات :

الهمزه : آن كه بر ديگري طعنه زياد زده و بسيار متلك گويد و بدون حق عيب جو‏ي كند بچيزي كه عيب نيست ، و اصل و ريشه همز كسر و شكستن طرف است ، پس عيبجو به عيب گو‏ي او و طعنه زدن بر او را شكسته و تنقيص نموده است ، بيك اعرابي بدوي گفته شد آيا موش را طعنه ميزني گفت سنو (گربه) او را طعنه ميزنم ، و عيبجو‏ي در كلام تشر زدن و زجر كردن است مانند طعنه زدن با نيزه به زور و نيروي هر چه بيشتر .

و اللمز : نيز عيب گفتن در روبرو است ، و همز و لمز بيك معني است و فارق ميان آنها اينست كه همز عيبجو‏ي پشت سر است و لمز عيبجو‏ي در روبرو و ظاهر (ليث) . و بعضي گفته‌اند : همز آنست كه همنشين خود را به بدزباني اذيت ميكند ، و لمز آنست كه چشمك مي‌زند بمصاحب و همنشين خود و بسر و چشم اشاره ميكند ميگويند ، چشمك زد و چشمك ميزند و يلمزه بكسر و ضم ميم و رجل لماز و لمزه مرد بسيار طعن زن و عيبجو و رجل هماز و همزه مردي كه زياد چشمك ميزند و چشمك زن ، زياد اعجم گويد : تدلي بودي اذا لاقيتني كذبا و ان تغيبت كنت الهامز اللمزه هر وقت مرا بيني بدروغي اظهار دوستي با من مي كني و اگر غيبت كردم عيبجو و طعنه زن من خواهي بود ، و شاهد اين بيت همان لمزه است .

و الحطمه : پرخور ، و رجل حطمه يعني مرد پرخور و حطم الشيئ آنگاه كه او را شكسته و به برد گويد : قد لفها الليل بسواق حطم ليس براعي ابل و لا غنم حقيقه كه حطم (ابن هند) در شب كله اي از مواشي انصار را سرقت كرد و برد در حاليكه چوپان شتر و گوسفندان نبود ، شاهد اين بيت كلمه حطم است كه نام آن دزد عصر پيغمبر (ص) باشد . و فعله بنابر مبالغه است در صفت كسي كه فعل از او بسيار شود و بان فعل معتاد گردد ميگو‏ي رجل نكحه يعني مردي كه بسيار نكاح مي كند و ضحكه بسيار مي خندد و همچنين همزه و لمزه و فعله بسكون عين براي مفعول به خواهد بود .

اعراب : الذي جمع در محل جر است بنابر بدليت از همزه و جايز نيست كه صفت باشد براي اينكه معرفه است ، و ممكن است در محل نصب باشد بنا بر اضمار اعني و در محل رفع باشد بنابر اضمار هو ، و در حرف و قرا‏ت عبد الله ويل للهمزه اللمزه است ، پس بنابراين وجه صفت لينبذن است يعني جمع كننده مال ، و در شواذ از حسن روايت شده لينبذن يعني جمع كننده مال ، و نار الله تقديرش هي نار الله است .

جلد ‌27 صفحه ‌276

لغت : ابابيل : گروهي از پرندگان هستند در حال تفرقه دسته دسته و مفردي براي آن نيست در گفته ابي عبيده و قراء مانند عباديد ، كسا‏ي گويد : مفرد آن ابول مانند عجول ، ابو جعفر رواسي پنداشته كه شنيده است كه مفرد و واحد آن اباله است .

جلد ‌27 صفحه ‌276 سطر ‌14

اعراب : كيف فعل ربك منصوب بفعل است بنابر مصدريت يا بنابر حاليت از رب و تقديرش اينست ، ا لم تر اي فعل فعل ربك ، آيا نديد چه كاري كرد پروردگار تو يا آيا انتقام بود ، فعل پروردگارت بايشان يا كيفر كردار ايشان بود و مثل اين جمله‌اي كه آن كيف فعل ربك بود سد مسد و مفعول تري است يعني جاي دو مفعول تري نشسته است .

جلد ‌27 صفحه ‌293

لغات :

ايلاف : ايجاب و ايجاد الفت است به تدبير نيكو و مهرباني ، گفته ميشود الف يالف الفا ، الفت گرفت و الفت ميگيرد ، الفت گرفتني و آلفه يؤلفه ايلافا هرگاه او را قرار دهد كه الفت گيرد ، پس ايلاف نقيض و ضد ايحاش و وحشت است و مانند آنست ، ايناس ، و الف الشيئ لازم شدن آنست بر عادتي كه نفس بان آرام و آسايش گيرد .

الرحله : حالت سير است بر راحله و مركب و آن شتريست كه نيرومند باشد در سير و حركت و از آنست حديث روايت شده الناس كابل ما‏ه لا تجد فيها راحله ، مردم مانند شتر صدتا‏ي هستند كه در ميان آنها يك شتر قوي حسابي تندرو نداشتند .

و الرحل : متاع و كالاي سفر است ، و ارتحال تحمل متاع و بار سفر است براي حركت و سير .

اعراب : ابو الحسن اخفش گويد : لام در قول او لايلاف قريش متعلق بقول او كعصف مأكول يعني اين كار را ما بايشان نموديم براي اينكه قريش الفت – گيرد با كوچ كردن و مسافرت نمودنش . زجاج گويد : يعني خدا اصحاب فيل را هلاك كرد كه قريش بماند و با مسافرت زمستاني و تابستاني الفت گيرد . ابو علي گويد : مستشكلي اشكال كرده و گفت اصحاب فيل را مانند سرگين و فضله حيوانات گردانيد بجهت كفرشان چنانشان نكرد كه قريش الفت با سفر گيرند . گويد : اين اشكال چيزي نيست براي اينكه ممكن است معني اينگونه باشد ، هلاك شدند اصحاب فيل براي كفرشان و چون هلاكت آنها م‌ْدي و منتهي بتأليف قريش شد جايز است كه چنان گفته شود ، مانند قول خداي تعالي ليكون لهم عدوا و حزنا تا اينكه موسي (ع) بوده باشد براي ايشان دشمن و مايه غم و غصه ، و حال آنكه آنها موسي عليه السلام را براي اين منظور نگرفته بودند ، پس چون آخر كار بانجا كشيد كه موسي ” ع ” دشمن سرسخت آنها گرديد و نيكو باشد كه آنرا علت برداشتن آنها قرار دهد . خليل و سيبويه گويند ، فليعبدوا رب هذا البيت لايلاف قريش يعني عبادتشان را براي شكر اين نعمت قرار داده و اعتراف و اقرار باين نعمت بزرگ نمايند . فراء گويد : آن بنابراين تقدير است ا لم تر كيف فعل ربك لايلاف قريش .) گويد ، آن بجهت اين است كه خداوند سبحان تذكر داد اهل مكه را به بزرگترين نعمتش بر ايشان در آنچه را كه باهل حبشه نمود .

جلد ‌27 صفحه ‌303

لغات :

الدع : بمعناي دفع است بشدت و سختي ، و از آنست دعدعه حركت دادن كيل و پيمانه براي اينكه تمامش را فراگرفته و پر پر شود ، مثل اين كه آنرا دفع ميكني و الدعه نيز بمعناي منع كردن و جلوگيري از بز است و الحض و الحث و التحريص بيك معنا و آن ترغيب و تشويق است .

الماعون : بمعناي ظرف و اثاث و هر چيزي كه در آن سود و منفعتي باشد ، اعشي گويد :

با جود منه بماعونه اذا ما سماْهم لم تغم در قصيده‌اي كه قيس بن معد يكرب را مدح ميكند ميگويد ، نور فرات در موقع طغيان و تلاطم امواجش بخشنده تر از او نيست در موقعي كه آسمان بارانش را قطع كرده و نمي‌بارد . و راعي گويد :

قوم علي الاسلام لما يمنعوا ماعونهم و يضيعوا التهليلا مردمي كه بردين اسلام بودند زماني كه منع كردند خيرات و زكات خود را ضايع نمودند تهليل (لا اله الا الله) و نماز را و اعرابي درباره شترش گويد : (كيما انها نعطيك الماعون) براي آنكه آن رام شود براي تو و اطاعت كند تو را ، و اصل آن قلت و كمي از معن مشتق و آن بمعناي قليل و اندك است ، شاعر گويد : (فان هلاك مالك غير معن) پس البته نابودي مال تو كم نيست و گفته ميشود ماله سعن و لا معن ، ندارد نه زياد و نه كم ، پس ماعون چيز نافع و سودمند كم قيمت است ، و گفته ميشود معن الوادي آن گاه كه آبش كم كم روان باشد .

اعراب :

فويل للمصلين الذين هم عن صلوتهم ساهون ، اعتماد كرده اينجا بر آنچه جاري شده در صله موصولي كه آن وصف مجرور است بلامي كه متعلق بخبر است ، آيا نمي‌بيني كه قول خدا ، فويل للمصلين حمل بر ظاهر نيست و اعتماد بر سهو در صله الذين و قول خدا ، الذين هم يراْون جايز است كه مجرور باشد بر اين كه صفت مصلين است و جايز است كه منصوب بر اضمار اعني و اين كه مرفوع بر اضمار هم باشد .

جلد ‌27 صفحه ‌309

لغات :

الكوثر : بر وزن فوعل از كثرت است و آن چيزي است كه از ش‌کن آن كثرت است و كوثر خير فراوانست .

الاعطاء : بر دو قسم است ، بخشيدن بنحو تمليك و بخشيدن بغير تمليك بمعناي اباحه تصرف (مثل تحليل بضع كه بخشيدن كنيز است ، صرفا براي تمتع و كاميابي)

اعطاء كوثر : تمليك است مانند بخشيدن اجرت و ريشه و اصل آن از عطا يعطلوا ، هرگاه دريافت كند .

و الشاني : بمعناي دشمن كينه توز است .

الابتر : اصل آن الاغي است كه دم بريده باشد ، و در حديث زياد (ابن ابيه لعنه الله) است كه او خطبه خوانده خطبه تبراء براي اينكه او لعنه الله در آن خطبه حمد را نخواند و بر پيغمبر صلي الله عليه و آله درود نفرستاد .

اعراب :

و انحر مفعولش محذوف است يعني قرباني و شتر اهدا‏ي خود را نحر و قرباني كن چنانچه لبيد حذف كرده از قول خودش كه ميگويد ، (و هم العشيره ان يبطئ حاسد) و ايشان مردمي هستند كه حسود آنها ايشان را به سستي و كندي نسبت ميدهد ، و قول خدا ، ان شانئك هو الابتر ، لا انت ، تقديرش اينست يعني او بلاعقب است نه تو براي اينكه نام تو بلند است هر جا و هر وقت من ياد شوم به لا اله الا الله تو ياد شوي بمحمد رسول الله (ص) با من فصل و الابتر دو خبر هستند ، فصل خبر مقدم براي لربك ، و الابتر خبر براي هو .

جلد ‌27 صفحه ‌320

اعراب : و لا انتم عابدون ما اعبد نيكو بود من اعبد باشد و ليكن بما آمده تا اينكه مطابقت با ماقبل و مابعدش كند ، و بعضي گفته‌اند ، كه ما در اينجا به معناي من است و ضميري كه عود كننده از صله بموصول است در تمام جملات حذف شده و تقديرش اين است ما تعبدونه و ما اعبده و ما عبدتموه .

جلد ‌27 صفحه ‌327

اعراب : مفعول جاء محذوف است و تقديرش اين است آنگه كه آمد تو را نصر و ياري خدا و جواب اذا محذوف است و تقديرش اذا جاء نصر الله حضر اجلك آنگه كه ياري خدا آمد اجل تو حاضر شود ، و بعضي گفته‌اند جوابش فاء در قول خدا ، فسبح است ، و افواجا منصوب بر حاليت است .

جلد ‌27 صفحه ‌346 سطر ‌16

لغت : التب و التباب : يعني خسران و زباني كه بهلاكت ميكشاند .

المسد : ريسماني است از ليف خرما و جمع آن امساد است گويد :

و مسد امر من ايانق لسن بانياب و لا حقايق (عماره بن طارق گويد) و ريسماني از ليف خرما كه بسته شده از شتراني كه نه خيلي مسند هستند و نه به چهار سال رسيده اند .

جلد ‌27 صفحه ‌361

لغت :

احد : اصلش وحد بوده پس واو قلب بهمزه شده و مثل آنست اناه كه اصلش وناه بوده و آن بر دو قسم است : ‌1- اينكه اسم باشد ‌2- اينكه صفت باشد پس اسم مثل احد و عشرون كه اراده شود بان واحد و صفت چنانچه در قول نابغه است .

كان رحلي و قد زال النهار بنا بذي الجليل علي مستأنس وحد شتر من كه روز سپري شده بود بما در محل ذي الجليل و مثل گاو وحشي كه انساني ببيند و فرار كند رم كرده و فرار نمود ، شاهد اين بيت كلمه وحد است كه بمعناي احد و صفت مستأنس است . و همينطور قول ايشان واحد اسم است مانند كاهل و غارب و از آنست قول ايشان واحد اثنان ، ثلاثه ، ‌1 ، ‌2 ، ‌3 و صفت ميباشد چنانچه در قول شاعر است (فقد رجعوا كحي واحدينا) پس مسلما برگشتند مانند يك حي و يك قبيله ، شاهد اين بيت احد است كه جمع بسته شده و آن صفت است بر احد ان گفتند احد واحدان تشبيه كردند بسلق و سلقان و مانند آنست قول شاعر :

يحمي الصريمه احدان الرجال له صيد و مجتري بالليل هماس پاسداري ميكند زميني را كه زراعتش را چيده و خرمن كرده اند و يا قطعه اي از نخلستان را يكي از مرادني كه براي اوست شكار و جر‏تي در شب و در برابر شير تيز دندان . پس اين جمع است براي احدي كه قصد كرده موصوف را بلند و تعظيم نمايد ، و اينكه از داشتن شبه و مثل جدا و تنهاست و گويند او احد الاحد هرگاه او را بزرگ دارند و مقام او را بلند كنند و گفتن احد الاحدين و واحد الاحاد و حقيقت واحد چيزيست كه در خودش تقسيم نميشود يا در معناي صفت آنست و هرگاه اطلاق واحد شود بدون تقدم موصوف پس آن در ذات و نفس خودش واحد است و هرگاه جاري شود بر موصوفي پس آن واحد است در معناي صفتش و هرگاه گفته شود جز‏ي كه قابل تجزيه و تقسيم نيست واحد است اراده ميشود كه آن في نفسه واحد است و هرگاه گفته شود كه اين مردي كه انسان واحد است پس آن واحد است در معناي صفت آن و هرگاه خدا توصيف شود باين كه واحد است معنايش اينست كه او مختص و مخصوص بصفاتي است كه جز او احدي شركت در آن ندارد مثل بودن قادر و عالم و حي وجود كه از صفات ثبوتيه است و انفكاك از ذات او ندارد .

الصمد : سيد و آقاي بزرگواري كه در تمام حوا‏ج او را قصد ميكنند ، و بعضي گفته‌اند : آقا‏ي كه تمام آقا‏ي‌ها باو منتهي ميشود . اسدي گويد :

الابكر الناعي بخيري بني اسد بعمرو بن مسعود و بالسيد الصمد بدانيد كه خبر دهنده اي صبحگاهان خبر مرگ بهترين فرد بني اسد عمرو بن مسعود و سيد بزرگواري كه باو توسل كرده و قصد او را مينمودند داد . زبرقان گويد : (و لا رهينه الا السيد الصمد) گروگاني نيست مگر بزرگي كه بسوي او قصد مي شود ، و گويد رجل مصمد مردي كه مقصود است و همين طور بيت مصمد ، خانه مقصود ، طرفه گويد :

و ان تلتق الحي الجميع تلاقني الي ذروه البيت الرفيع المصمد و اگر تمام قبيله براي مفاخره و مباهات جمع شوند خواهي ديد مرا كه در اعلا درجه شرف و مقام قرار دارم .

الكفو و الكفئ و الكفاء در معني يكيست و آن مثل و نظير و مانند است ، نابغه گويد :

لا تقذفني بركن لا كفاء له و لو تاثفك الاعداء بالرفد مرا بامر بزرگي كه نظير و مثلي براي او نيست نسبت ندهيد اگر چه دشمنان من بان احاطه و بعضي يكديگر را بعطاء و معونه كمك كند ، حسان گويد :

و جبر‏يل رسول الله منا و روح القدس ليس له كفاء و جبر‏يل رسول خدا از ماست و نيز روح القدسي كه براي او مانندي نيست از ماست ، و ديگري در الكفيء گويد :

اما كان عباد كفيئا‌ لدارم بلي و لا بيات بها الحجرات اما حجرات عباد مثل و مانند خانه و خيمه‌هاي دارم بود ، شاهد اين بيت كلمه كفيئا‌ است كه بمعناي مثل و مانند است .

اعراب :

ابو علي گويد : در اعراب الله قل هو الله احد دو قسم جايز است : ‌1- اينكه خبر مبتداء باشد و اين بنابر قول آنست كه گفته است هو كنايه از اسم خداي تعالي است سپس جايز است در قول خدا ، احد آنچه جايز است در قول تو كه ميگو‏ي زيد اخوك قا‏م . ‌2- بنابر قول كسي كه باين مبني رفته كه هو كنايه از قصه و حديث است ، پس اسم الله در نزد او مرفوع بمبتداء بودن واحد خبر آنست و مانند آنست قول خداي تعالي فاذا هي

شاخصه ابصار الذين كفروا مگر اينكه هي بنابر تأنيث آمده براي اينكه در تفسير اسم مؤنث است و بنابر اين آمده فانها لا تعمي الابصار و هرگاه در تفسير مؤنث نباشد ضمير القصه هم مؤنث نيايد . و قول خدا ، الله الصمد ، الله مبتداء و صمد خبر آنست و جايز است كه صمد صفت خدا باشد و الله خبر مبتداء محذوف يعني هو الله الصمد او است خدا‏ي كه اين صفت دارد صمد است ، و جايز است كه الله الصمد خبر بعد از خبر باشد بنابر قول كسي كه (هو) را ضمير امر و حديث قرار داده است و لم يكن له كفوا احد گويد كه له ظرف غير مستقر و آن متعلق به كان است و كفوا منصوب است باينكه آن خبر مقدم است چنانچه كان قول خداي تعالي و كان حقا علينا نصر المؤمنين هم چنين است ، و گمان كرده اند كه بعضي از بغدادي ها ميگويد كه در يكن از قول خدا و لم يكن له كفوا احد ضميري مجهوليست و قول خدا كفوا منصوب بر حاليت و عامل در آن (له) ميباشد و اين (له) را هرگاه از يكن تنها آوردي معنايش له احد كفوا خواهد بود و هرگاه حمل بر اين شود جايز نباشد و دليل اين اينكه آن محمول بر معناي نفي است پس مثل آنست كه ، لم يكن احد له كفوا چنانچه قول ايشان ليس الطيب الا المسك ، عطر نيست مگر مشك محمول بر معناي نفي است ، و اگر حمل نباشد آن بر معني جايز نشود ، آيا نميبيني كه اگر گفتي زيد الا منطلق كلام نباشد ، پس چنانچه اين محمول بر معني است همينطور له كفوا احد محمول بر معني است ، و بنابر اين جايز است كه بوده باشد (احد) در آن احدي باشد كه براي عموم نفي واقع شود و اگر اين نباشد جايز نشود كه احد در ايجاب واقع شود . پس اگر گفتي آيا جايز است كه قول خداي تعالي (له) در نزد شما حال باشد بنابر معناي و لم يكن له كفوا احد ، پس (له) صفت براي نكره باشد ، پس چون مقدم شد در موضع حال گرديد مثل قول او (لعزه موحشا طلل) پس سيبويه گويد كه اين در كلام اندك و قليل است گرچه در شعر بسيار است ، پس اگر حمل نما‏ي آن را بر اين بنابر بي ميلي ممتنع نيست و عامل در قول او (له) هرگاه حال باشد جايز است يكي از او چيز باشد : ‌1- يكن ‌2- آنچه در معناي كفوا از معناي مماثلت است ، پس اگر بگو‏ي عامل در حال هرگاه معني باشد حال بر او مقدم نشود ، پس البته (له) چون بنابر لفظ و ظرف هم هست معني در آن عمل ميكند گرچه مقدم بر او هم باشد مثل قول تو كل يوم لك ثوب هر روز براي تو لباس است . هم چنين جايز است در اين ظرف ، و اين از جهتي كه ظرف است و در ظرف هم ضميري مستتر است در دو صورت كه برمي گردد بذي الحال و آن كفوا ميباشد .

جلد ‌27 صفحه ‌379

لغات :

الفلق : اصلش شكاف بسيار وسيع است از قول ايشان فلق راسه بالسيف ، شكافت سرش را بشمشير يفلقه ميشكافد فلقا شكافتني ، و گفته مي شود روشن تر از شكاف صبح و جدا كرد صبح براي آنكه عمود صبح ميشكافد بسبب روشنا‏ي سياهي شب را .

الغاسق در لغت آن كه هجوم كند به ضررش و در اينجا مقصود شب است زيرا در آن درندگان و گزندگان از آشيانه‌ها و سوراخهاي خود بيرون مي‌آيند غسقت القرحه هرگاه چرك آن بيرون آيد و سر باز كند و از آنست الغساق صديد اهل النار چرك و خون اهل آتش كه به سبب عذاب سيلان پيدا ميكند و غسقت عينه يعني اشكش سرازير شد .

الوقوب : يعني دخول وقب يقب دخل يدخل و از آنست الوقبه الفقره دميدن در بوق براي آن كه در آن داخل ميشود .

النفث : شبيه و مانند نفخ و دميدن است و اما تفل (لف) پس آن دميدن با آب دهان است و اين فرق است بين نفث و تفل . فرزدق شاعر گويد :

هما نفثا في من فمويهما علي النافث الغاوي اشد رجامي آن دو زن دميدند در دهان من از دهان خودشان بردمنده فريبنده سخت ترين انداختن را ، شاهد اين بيت نفثا است كه بمعناي دميدن و يا ريختن آب دهان است .

الحاسد : آن است كه آرزو ميكند زوال نعمت را از صاحبش گرچه براي خودش هم نخواهد ، پس حسد مذموم است و غبطه ممدوح و پسنديده است و غبطه خواستن نعمت است براي خود مانند آنچه براي رفيقش هست و نمي‌خواهد زوال آن نعمت را از او .

جلد ‌27 صفحه ‌388

لغت :

الوسواس : يعني حديث نفس بچيزي كه مانند صوت خفي است و اصل آن صداي آهسته و پنهاني است ، از قول اعشي :

تسمع للحلي وسواسا اذا انصرفت كما استعان بريح عشرق زجل ميشنوي صداي زنگوله خلخال را هرگاه بر تختخواب و خوابگاه خود ميرود چنانچه بسبب باد صداي دانه خشخش دانه درخت عشرق شنيده ميشود ، شاهد اين بيت وسواسا است كه صداي آهسته و آرام باشد و اين بيت از هفت قصيده معلقه مشهوره است . روبه گويد :

وسوس يدعو مخلصا رب الفلق سرا و قد آون تاوين العتق آهسته و يواش ميخواند از روي اخلاص و خلوص پروردگار صبح را در نهاني و صدا ميكرد مانند صداي شكم گور خر وقتي كه پر خورده و آشاميده باشد شكمش آهسته صداي طق طق ميكند ، شاهد اين بيت كلمه وسوس است كه صداي آرام باشد . و وسوسه مانند همهمه است و از آنست قول ايشان فلاني موسوس هرگاه بر او غلبه كند چيزي كه او را مبتلا به زرداب و كسالت صفرائ‏ي كند گفته ميشود وسوس وسواسا و وسوسه و توسوس .

الخنوس : پنهاني بعد از ظهور است ، خنس يخنس و از آنست الخنس در بيني يعني تو دماغي گفتن براي نهاني آن بگرفتن او در موقع گريپ و سرماخوردگي .

الناس : اصل آن اناس است ، پس همزه‌اي كه فاء الفعل است حذف شده و دلالت ميكند بر اين انس و اناس ، و اما قول ايشان در تحقير آن نويس ، پس الف دوم چون زايده بوده اشتباه بالف فاعل شده ، پس قلب بواو گرديده است .

اعراب :

بعضي گفته‌اند : كه قول خدا من الجنه بدل از قول او من شر – الوسواس پس مثل آنكه گفته است اعوذ بالله من شر الجنه و الناس ، و بعضي گفته اند كه من بيانيه براي وسواس است و تقديرش من شر ذي الوسواس الخناس من الجنه و الناس ، يعني صاحب وسوسه‌اي كه از جنيان و آدميان است ، پس الناس معطوف بوسواس چنانست كه آن در معناي ذي الوسواس است ، و اگر خواستي حذف نشود مضاف پس تقديرش ميشود من شر الوسواس الواقع من الجنه از شر وسواسي كه واقع ميشود از جني كه وسوسه ميكند در سينه هاي مردم پس فاعل يوسوس ضمير جنه است ، و البته ذكر نمود براي اين كه جنه و جن يكيست و جايز است از آن كنايه آورده شود اگر چه مت‌کخر از آنهم باشد براي آنكه آن در نيت تقديم است ، پس جاري مجراي قول خدا ، فاوجس في نفسه خيفه موسي ، پس احساس كرد در دل خودش ترسي موسي ، و حذف عا‏د از صله به موصوف شده چنانچه در قول خدا : ا هذا الذي بعث الله رسولا ، يعني آيا اينست آنكه خدا او را به عنوان رسالت برانگيخت .


جستجو