مفردات نور در ترجمه وشرح لغات قران كريم13

 

جلد ‌13 صفحه ‌6 سطر ‌4

آيه1و2 لغت :

 

عمد : اين كلمه اسم جمع است و بمعناي ” عمد ” مي‌باشد ، مفرد آن ” عمود ” و ” عماد ” است . بنا بر اين ” عمد ” اسم جمع و ” عمد ” جمع است .

 

جلد ‌13 صفحه ‌6 سطر ‌7

آيه1و2 اعراب :

الذي انزل : ممكن است در محل رفع و مبتدا يا معطوف بر ” آيات الكتاب “ باشد يا اينكه در محل جر و معطوف بر ” الكتاب ” است . الحق : خبر مبتداي محذوف ، يعني ” هو الحق ” و اگر ” الذي ” مبتد است ” الحق “ خبر آن است

جلد 13 صفحه 16

شرح لغات : آيه 5 تا 7

عجب و تعجب : روي آوردن چيزي که سبب آن معلوم نيست به انسان .

اغلال : جمع غل ، طوقهايي است که بوسيله آنها دست را بگردن مي بندند .

استعجال : طلب تعجيل نسبت به امري . منظور از تعجيل ، جلو انداختن چيزي است از وقت خود .

سيئه : خصلتي است که خوش آيند نيست ، نقيض آن « حسنه » است که خوش آيند مي باشد .

مثلات : کيفرها ، جمع « مثله » بفتح ميم و ضم ثاء . برخي اين کلمه را « مثله » به ضم ميم و سکون ثاء ، و جمع آنرا « مثلات » به ضم ميم و ثاء خوانده اند . مثل غرفه و غرفات . درجمع آن « مُثَلات » و « مُثلات » نيز گفته اند .

جلد ‌13 صفحه23

شرح لغات 8 تا 11

غيض : فرورفتن مايع و کم شدن آن است . شاعر گويد :

غيضا من عبراتهن و قلن لي ماذالقيت من الهوي و لقينا يعني : از اشکهاي خود کاستند و مرا گفتند از عشق چه ديدي و چه ديديم ؟

متعالي : عالي ، يعني خداوند برتر از ثناي هر ثناخواني است . برخي گفته اند : متعالي يعني مقتدري که احدي نتواند با او رقابت کند .

سارب : بشتاب رونده . سرب : آبي که از مشک ميريزد . ذوالرمه گويد :

مابال عينک منها الماء ينسکب کأنه من کلي مفرية سرب يعني : چرا از چشم تو آب جاري است ؟ گويي آبي است که از مشکهاي شکافته جاري است .

برخي گفته اند : « سارب » چيزي است که در زمين راه مي پيمايد . چنانکه قيس بن حطيم گويد :« اني سربت و کنت غير سروب » يعني : من راه پيمودم و حال آنکه راه پيما نبودم . گاهي گفته مي شود : « خل سربه » يعني : راه خود را دوست داشت .

معقبات : اين کلمه از تعقيب ، يعني چيزي به دنبال چيزي قرار گرفتن است . اسم فاعل آن « معقب » يعني کسي که طلب خود را پي در پي مطالبه مي کند . چنانکه شاعرگويد :

حتي تهجر في الرواح و هاجها طلب المعقب حقه المظلوم

يعني : تا اينکه در گرماي شديد بعد از ظهر حرکت کرد و او را برانگيخت و دنبال کرد ، همچون مطالبه کننده مظلوميکه پياپي حق خود را در خواست کند .

کلمه « عقاب » نيز از همين اصل است ؛ زيرا به دنبال جرم واقع مي شود و همچنين کلمه « عقاب » که به معناي باز شکاري است . و همواره بدنبال شکار است . معقبات : چيزهايي که به نوبت و بدنبال يکديگر در مي آيند و جاي يکديگر را مي گيرند . برخي گويند : اين کلمه ، جمع « معقب » و در حقيقت جمع الجمع است . يعني : جمع « معقب » « معقبه » و جمع « معقبه » « معقبات » است . چنانکه : « رجالات » جمع« رجال » و جمع الجمع است .

جلد ‌13 صفحه ‌24 سطر ‌16

اعراب :

ما : اين كلمه در ” ما تحمل ” و ” ما تغيض ” و ” ما تزداد ” استفهاميه و در محل نصب است به فعل بعد از خود وجمله بوسيله ” يعلم ” تعليق شده است . سواء منكم من اسر القول و من جهر به : زجاج گويد ” من ” در اين جمله در محل رفع است به ” سواء ” و كلمه ” سواء ” همواره احتياج بدو فاعل دارد و بمعناي ” ذو سواء ” است : زيرا مصدر را نشايد كه ما بعد خود را رفع دهد ، مگر اينكه چيزي در تقدير باشد ، شاعر گويد :

ترتع ما رتعت حتي اذا ادكرت فانما بي اقبال و ادبار يعني : آن ناقه مشغول چرا ميشود تا وقتي كه بياد فرزند خود نيفتاده است ، و چون بياد فرزند افتاد ، ناراحت مي‌شود و از چرا خودداري مي‌كند . بنا بر اين گاهي صاحب اقبال و گاهي صاحب ادبار است . ( يعني هي ذات اقبال و ذات ادبار )

جلد ‌13 صفحه ‌31 سطر ‌13

آيات ‌12 تا ‌15 سوره رعد لغت :

يري : از مصدر ” ارا‏ة ” يعني چيزي را به كسي نشان دادن يا كسي را وادار بديدن چيزي كردن .

سحاب : جمع ” سحابه ” يعني : ابر . نظر به جمع بودن اين كلمه است كه صفت آن ” ثقال ” نيز جمع آورده شده و اگر بصورت مفرد آورده و گفته مي شد ” السحاب الثقيل ” صحيح بود .

صواعق : جمع صاعقه ، آتشي كه از آسمان فرود آيد .

رعد و برق : در سوره بقره درباره آنها سخن گفته‌ايم .

محال : در اينجا به معناي كيفر دادن و مصدر باب مفاعله است . اعشي گويد :

فرع نبع يهتز في غصن المجد غزير الندي شديد المحال يعني : شاخه درختي است كه در شاخسارهاي مجد و عظمت ، باهتزاز درمي‌آيد وصاحب جود و بخشش و سخت كيفر است .

استجابت : اجابت ، با اين فرق كه در استجابت معناي خواستن نيز هست . چنانكه شاعر گويد : ” فلم يستجبه عند ذاك مجيب ” يعني كسي او را اجابت نكرد .

ظلال : سايه ها ، جمع ظل . آصال : جمع ” اصل ” و ” اصل ” جمع ” اصيل ” و از ” اصل ” گرفته شده است گويا عصر را اصل و سر آغاز شب پنداشته‌اند . از بعد از ظهر تا مغرب ” اصيل ” گفته مي‌شود . گاهي هم جمع اصيل ” اصا‏ل ” بسته مي‌شود . ابو ذؤيب گويد :

لعمري لانت البيت اكرم اهله و اقعد في افنا‏ه بالاصا‏ل يعني : بجان خودم سوگند ، كه تو گرامي ترين افرادي هستي كه بيشتر از همه اهل خانه بوقت عصر در جلوي خانه مي‌نشيني .

اعراب :

خوفا و طمعا : در اينجا مفعول لاجله نيست ، زيرا بايد فاعل آن با فاعل فعل يكي باشد و اين با توجه به اينكه فاعل فعل خداوند است ، صحيح نيست . در آيه “يدعون ربهم خوفا و طعما … ” ( سجده ‌16 : خدا را از روي بيم و اميد مي خوانند ) مانعي نيست كه ” خوفا و طمعا ” مفعول لاجله است . مناسب اين است كه در محل بحث ، مصدرها به معناي صفت و حال باشند . و هم يجادلون في الله : ممكن است اين واو ، حاليه باشد يعني : در حال جدالشان ، در تفسير وارد شده است كه شخصي درباره خداوند باپيامبر

به جدال پرداخت و پرسيد : خداي تو از چيست ؟ از مس ، از آهن ، از لؤلؤ ، از ياقوت ، از طلا يا نقره ؟ در اين وقت خداوند صاعقه اي بر او فرستاد كه جمجمه‌اش را درهم كوبيد . ممكن است جمله ، پس از بيان اوصافي كه دلالت بر توحيد و قدرت حق دارند ، مستقل باشند .

كباسط كفيه : كاف متعلق است به صفت مصدر محذوف . يعني : ” استجابة كا‏نة كاستجابة

باسط … ” و اگر كاف را اسم محض بگيريم ، تقدير آن چنين است : ” الا استجابة مثل

استجابة ” .

ليبلغ فاه : لام متعلق است به باسط .

طوعا و كرها : مصدر به معناي صفت و حال .

جلد ‌13 صفحه ‌44 سطر ‌6

آيه 17و18 لغت :

اوديه : جمع وادي ، دامنه كوههاي بزرگ كه در آن آب باران جمع گردد . كلمه ديه نيز از همين ماده است : زيرا بمعناي مال فراواني است كه بعنوان خونبهاي مقتول دريافت مي‌شود .

قدر : همراه شدن چيزي با چيزي بدون كم و زياد . وزن آن ممكن است كم يا زياد باشد ، هرگاه مساوي باشد ، قدر است . حسن اين كلمه را ” قدر ” قرا‏ت كرده و هر دو بيك معني هستند .

احتمال : بدوش كشيدن بار .

زبد : كف آب و چيزهاي ديگر .

جفاء : خشكيدن و فرو نشستن كف . فراء گويد : هر چه كه اجراي آن بهم ضميمه شود مصدر آن بر وزن فعال آيد . مثل ” جفاء ” حطام ، قماش ، غثاء ” .

ايقاد : افكندن هيزم در آتش .

متاع : وسيله تمتع .

مكث : ماندن در جايي .

اعراب :

في النار : برخي گفته اند : حال و متعلق بمحذوف است و صاحب حال ضمير ” عليه “

است .

ابتغاء حلية : حال به تأويل : ” مبتغين حلية ” .

زبد مثله : ” زبد ” مبتداو ” مثله ” صفت و ” مما يوقدون عليه … ” خبر مقدم .

جفاء : حال و تأويل ” يذهب علي

هذه الحالة ” . شاعر گويد :

اذا اكلت سمكا و فرضا ذهبت طولا و ذهبت عرضا

يعني هنگامي كه ماهي و خورما خورم ، فربه خواهم شد ( در اين بيت ” طولا و عرضا ” حال است ) .

جلد ‌13 صفحه ‌51 سطر ‌11

آيات ‌19 تا ‌24 سوره رعد لغت :

الباب : عقل‌ها . لب هر چيزي عبارت است از بهترين چيزي كه در آن وجود دارد

. لب انسان : عقل انسان و لب نخل : قلب آن .

ميثاق : پيمان محكم .

وصل : پيوند دادن دو چيز به يكديگر .

خوف و خشيت و فزع : ترس انسان از ضرر .

سوء : چيزي كه تحمل آن براي نفس انسان دشوار است .

حساب : بررسي اعمال خوب و بدانسان .

سر : پنهان كردن معني در نفس . سرور نيز از همين ماده و لذتي است كه براي نفس حاصل مي‌شود و همچنين سرير كه به معناي مجلس سرور است .

درء : دفع .

عدن : اقامت طولاني .

صلاح : راست كردن حال . مصلح : كسي كه به صلاح آورد .

عقبي : سر انجام نيك يابد .

اعراب :

الذين يوفون : محلا مرفوع و صفت ” اولوا الالباب ” و بقولي صفت است براي ” من يعلم” .

ابتغاء : مفعول لاجله .

جنات عدن : بدل از ” عقبي الدار “ و من صلح : محلا مرفوع و عطف بر واو ” يدخلونها ” و ممكن است محلا منصوب و مفعول معه باشد .

بما صبرتم : متعلق به معناي ” سلام ” يعني سلامت . ممكن است متعلق بمحذوف باشد يعني ” هذه الكرامة لكم بما صبرتم ” كلمه ” ما ” مصدريه است يعني ” بصبركم ” برخي گفته‌اند : ” ما ” موصوله است . يعني ” بالذي صبرتم علي فعل طاعاته و تجنب معاصيه “

جلد ‌13 صفحه ‌58 سطر ‌8

آيات ‌27 تا ‌29 سوره رعد لغت :

انابه : رجوع به حق بوسيله توبه . انتاب فلان القوم : فلاني مكررا بسوي قوم آمد .

توبه : بازگشت مكرر .

طوبي : مؤنث ” اطيب ” از ماده ” طيب ” . اين كلمه اگرچه يا‏ي است ، لكن مثل “ضيزي ” ( نجم ‌53 : ناقص و ستمكارانه ) به ياء خوانده نشده ، زيرا ” طوبي ” اسم و ” ضيزي ” صفت است و بايد فرق ميان آنها محفوظ باشد .

جلد ‌13 صفحه ‌58 سطر ‌14

اعراب :

الذين آمنوا : محلا منصوب و تابع ” من اناب ” است .

الا : حرف تنبيه و ابتداء .

حسن ماب : عطف بر ” طوبي ” كه در محل رفع است .

جلد ‌13 صفحه ‌65 سطر ‌21

آيات ‌30 تا ‌31 سوره رعد لغت :

متاب : توبه . تاء توبه دلالت بر يكبار انجام دادن مي‌كند .

تسيير : چيزي را بحركت در آوردن .

تقطيع : چيزي را بقطعه هاي بسيار تقسيم كردن .

حلول : حاصل شدن چيزي در چيزي مثل داخل شدن سفيدي در جسم و داخل شدن آب در ظرف . اصل ، معناي اول است ‌0

قارعة : حادثه سخت و كوبنده . قيامت را هم ” قارعه ” گفته‌اند كه درهم كوبنده اين

جهان است . جنگ قهرمانان را ” مقارعه ابطال ” گويند . آياتي كه براي ايمني از شر شيطان در قرآن كريم ، خواندنش مفيد است ” قوارع القرآن ” گويند : زيرا اين آيات ، شيطان ها را سركوفت مي‌دهند .

جلد ‌13 صفحه ‌73 سطر ‌18

آيه 32 تا 34 لغت :

استهزاء : مسخره كردن و كوچك شمردن كسي . املاء : تأخير . اين كلمه از ” ملاوه

” است و ” ملوان ” يعني روز و شب . ابن مقبل گويد :

الا يا ديار الحي بالسبعان الح عليها بالبلي الملوان يعني : الا اي خانه هايي كه گذشت شب و روز آنها را به سختي كهنه و فرسوده ساخته است .

واقي : مانع . سنگي كه آزار و ناراحتي را بر طرف مي‌سازد .

جلد ‌13 صفحه ‌78 سطر ‌2

آيات ‌35 تا ‌36 سوره رعد

لغت : انهار : جمع نهر ، مجراي بزرگ آب بر روي زمين اصل اين كلمه بمعناي گسترش است و از همين جاست ” نهار ” بمعناي روز كه نور در آن گسترش مي يابد و” انهرت الدماء ” يعني مجراي خون وسعت يافت . شاعر گويد : ” ملكت بها كفي فانهرت فتقها ” يعني دستم را به نيزه گرفتم و شكاف آن را گشاد كردم .

اُكُل : خوردني .

احزاب : جمع حزب .

جلد ‌13 صفحه ‌78 سطر ‌9

اعراب : مثل الجنة التي : در اينباره چند قول است :

‌1 – ” مثل ” مبتدا و خبر آن محذوف است ، يعني ” مثل الجنة التي … اجل مثل ” و مثل يعني ” شبه ” .

‌2 – سيبويه و ابو علي فارسي گويند : به تقدير ” فيما نقص عليكم مثل الجنة … ” در اين صورت هم ” مثل ” مبتدا و خبر آن محذوف است .

‌3 – ” مثل ” بمعناي صفت و مبتداست و ” تجري من تحتها الانهار ” خبر آن است . چنانكه ” و لله المثل الاعلي ” ( نحل ‌60 : براي خداوند است صفت برتر ) ابو علي اين قول را نپسنديده است .

جلد ‌13 صفحه ‌88 سطر ‌10

آيات ‌41 تا ‌43 سوره رعد

لغت : نقص : كم كردن چيزي از چيزي ‌0 در كمي منزلت و مقام نيز استعمال مي‌شود .

طرف : آخر چيزي . اطراف زمين : نواحي آن .

تعقيب : باز گرداندن چيزي پس از جدا كردن آن . مي‌گويند : ” عقب العقاب علي صيده ” ( عقاب بعد از آنكه از شكار خود جدا شده بود ، دوباره بان حمله كرد ) .

مكر : نيرنگ .

شهيد : شاهد ، گواه . البته اين كلمه مبالغه آميز است . شهادت ، اين است كه انسان صحت چيزي را از راه مشاهده ، گواهي كند .

جلد ‌13 صفحه ‌88 سطر ‌18

اعراب :

ننقصها من اطرافها : جمله حاليه .

لا معقب لحكمه : جمله حاليه .

كفي بالله : باء زائده . اين باء تأكيد است و اسناد فعل به فاعل را محقق مي‌سازد .

جلد ‌13 صفحه ‌94 سطر ‌14

آيه 1 تا 3 سوره ابراهيم لغت :

عزيز : قادري كه قدرت او ابدي است .

حميد : كسي كه در همه حال پسنديده است .

استحباب : طلب محبت شيئي . محبت ، خواستن منافع محبوب است . گاهي در شهوت و تمايلات نفساني نيز استعمال مي‌شود .

بغيه : ابتغاء ، طلب .

جلد ‌13 صفحه ‌97 سطر ‌6

لغت :

تذكير : ياد آوري كردن .

صبار : كسي كه صبر بسيار دارد .

جلد ‌13 صفحه ‌97 سطر ‌9

آيات ‌5 تا ‌6 سوره ابراهيم

اعراب :

ان اخرج : ممكن است ” ان ” بمعناي ” اي ” و بمعناي تفسير باشد . ممكن است همان ” ان ” باشد كه به افعال وصل مي‌شود ، جز اينكه در اينجا بر سر فعل امر در آمده و امر به خبر تأويل برده مي‌شود ، مثل ” انت الذي فعلت ” كه مؤول است به ” انت الذي فعل ” . يسومونكم سوء العذاب : جمله حاليه .

جلد ‌13 صفحه ‌101 سطر ‌18

آيات ‌9 تا ‌10 سوره ابراهيم لغت :

تأذن : اعلام . ” آذن و تأذن ” نظير ” اوعد و توعد ” داراي يك معني هستند .

شاعر گويد :

آذنتنا ببينها اسماء رب ثاو يمل منه الثواء يعني : اسماء اعلام كرد كه او قصد دارد از ما جدا گردد ، بسا مقيمي كه از اقامت خود به تنگ آمده است .

نبأ : خبر از يك حادثه بزرگ . ” نبا الله محمدا ” يعني خداوند محمد را به پيامبري

برگزيد و او را از اسرار غيبي خبر داد . ” تنبا مسيلمة الكذاب ” يعني مسيلمه ادعاي

نبوت كرد .

ريب : پليدترين شكها را گويند و ” مريب ” كسي است كه تهمت و افترا ببندد و در نتيجه در مردم ايجاد شك و ترديد كند .

جلد ‌13 صفحه ‌102 سطر ‌5

اعراب :

قوم نوح و … : بدل از ” الذين من قبلكم ” .

فاطر : مجرور صفت ” الله ” .

من ذنوبكم : ” من ” براي تبعيض و بقولي زا‏ده است . سيبويه گويد : ” من ” درجمله

مثبت ، زا‏ده واقع نمي‌شود

جلد ‌13 صفحه ‌111 سطر ‌22

آيات ‌15 تا ‌18 سوره ابراهيم لغت :

استفتاح : طلب فتح و پيروزي .

خيبت : رستگار نشدن . ضد ” نجاح ” يعني رستگار شدن .

جبر : طلب برتري مقام ، بحدي كه در وصف نگنجد . هرگاه انسان را ” جبار “ گويند ، ذم و هرگاه خدا را ” جبار ” گويند ، مدح است : زيرا علو مقام او در حد اعلاست . عنيد : مبالغه ” عاند ” و ” عاند ” كسي است كه از قبول حق با علم به آن امتناع ورزد . شاعر گويد :

اذا انزلت فاجعلاني وسطا اني كبير لا اطيق العندا يعني : هنگامي كه فرود آمدم مرا در ميان قرار دهيد : كه من بزرگم و طاقت عناد ندارم . وراء : پشت ، خلف . گاهي اين كلمه بمعناي جلو آيد . شاعر گويد :

ايرجو بنو مروان سمعي و طاعتي و قومي تميم و الفلاة و را‏يا يعني : آيا بني مروان اميدوارند كه من فرمان آنها را بشنوم و آنها را اطاعت كنم ، حال آنكه قوم من تميم و بيابان جلو من است . زجاج گويد : ” وراء ” چيزي است كه از نظر انسان پنهان باشد و از اضداد ، يعني جهات ششگانه نيست . نابغه گويد :

حلفت و لم اترك لنفسي ريبة و ليس وراء الله للمرء مذهب

يعني : سوگند ياد كردم و براي خود ترديدي باقي نگذاشتم و نيست براي انسان روشي كه از خداوند پوشيده باشد .

صديد : چركي كه از زخم آيد . اين كلمه ، بيان است براي آبي كه نوشابه اهل جهنم است و از اين رو مجرور شده است .

تجرع : كم كم و بطور مداوم نوشيدن .

اساغه : جاري كردن نوشيدني در گلو .

اشتداد : سريع كردن حركت با تمام نيرو .

عاصف : باد سخت . اين كلمه صفت ” يوم ” قرار گرفته زيرا در ” يوم ” واقع مي‌شود . مثل ” دليل نا‏م ” و ” يوم ماطر ” يعني شب خوابيده و روز بارنده . ممكن است به معناي

” يوم عاصف ريحه ” باشد . يعني : روزي كه باد آن سخت است .

جلد ‌13 صفحه ‌113 سطر ‌1

اعراب :

او لتعودن : ” او ” بمعناي ” الا ” است .

لا يكاد : فراء گويد : اين كلمه هم در مورد آنچه واقع مي‌شود و هم در مورد آنچه واقع نمي‌شود ، بكار مي‌رود . اول مثل ” لا يكاد يسيغه ” و دوم مثل ” لم يكديراها ” يعني : نديد او را .

مثل الذين كفروا : به تقدير : فيما يتلي عليكم مثل الذين كفروا … ” بنا بر اين ” مثل ” مبتداست و ممكن است ” مثل ” زايد و تقدير آن ” الذين كفروا بربهم … ” باشد : بنابر اين ” الذين ” مبتداست .

اعمالهم : بدل از ( الذين ) .

كرماد : خبر .

جلد ‌13 صفحه ‌118 سطر ‌3

لغت :

بروز : خارج شدن چيزي از اشتباه ، بطوري كه به حس در آيد .

ضعفاء : جمع ضعيف . اشخاص كم قوه .

استكبار : تكبر و تجبر ، خود را بزرگ شمردن .

تبع : جمع تابع . زجاج گويد : ممكن است مصدر باشد كه به معناي صفت بكار رفته است .

مغنون عنا : از ما دفاع كننده هستيد .

محيص : راه فرار .

جزع : بي صبري كردن . شاعر گويد :

فان تصبرا فالصبر خير مغبة و ان تجزعا فالامر ما تريان يعني : اگر صبر كنيد ، سرانجام صبر بهتر است و اگر بي صبري كنيد ، همين است كه مي‌بينيد .

سوره ابراهيم (‌14) آيه ‌22

جلد ‌13 صفحه ‌121 سطر ‌6 لغت :

اصراخ : بفرياد رسيدن كسي كه فرياد كند و كمك بخواهد

جلد ‌13 صفحه ‌125 سطر ‌8

لغت :

تحيت : گرامي داشتن كسي در موقع برخورد . اينكه مي‌گويند : ” التحيات لله “ درباره معناي آن سه قول است :

‌1 – يعني : ملك از آن خداست ‌2 – يعني : بقا از آن خداست3 – سلام از آن خداست . قتيبي گويد : علت اينكه : جمع بسته شده ، اين است كه : مردم بعبارات مختلف ، پادشاهان را تحيت مي‌گفتند . به بعضي مي گفتند : از لعن و نفرين دور باش . به برخي مي گفتند : سالم و متنعم باش . و به برخي مي گفتند : هزار سال زنده باش جاويد . باش . از اينرو بما گفتند كه هرگونه تحيت واقعي اختصاص به خداوند دارد .

اجتثاث : از ريشه بر آوردن چيزي .

جلد ‌13 صفحه ‌129 سطر ‌14

آيات ‌28 تا ‌29 سوره ابراهيم لغت :

احلال : قرار دادن جسمي در محلي يا وارد كردن عرضي در جوهري .

بوار : هلاك . ” رجل بور ” يعني مردي كه هلاك شونده است و ” قوم بور ” يعني : قومي كه بهلاكت رسنده هستند . ابن زبعري گويد :

يا رسول المليك ان لساني راتق ما فتقت اذ انا بور

يعني : اي رسول پادشاه ، زبان من اشتباه مرا اصلاح مي‌كند . هنگامي كه بهلاك برسم . انداد : امثال و كساني كه با هم ضديت و رقابت دارند . شاعر گويد :

يهدي رؤوس المترفين الانداد الي امير الم‌ْمنين الممتاد يعني : سرهاي مردم متنعمي كه با يكديگر رقيبند به امير المؤمنين ، اهدا مي‌شود .

جلد ‌13 صفحه ‌130 سطر ‌9

اعراب :

جهنم : بدل از ” دار البوار ” .

يصلونها : در محل نصب و حال از ” قومهم ” يا ” جهنم ” يا هر دو . مثل ” فأتت به قومها تحمله ” ( مريم ‌27 )

جلد ‌13 صفحه ‌135 سطر ‌16

لغت :

خلال : دوستي ميان دو كس . مصدر باب مفاعله . امرء القيس گويد :

صرفت الهوي عنهن من خشية الردي و لست بمقلي الخلال و لا قال يعني از ترس هلاك شدن ، از عشق ايشان خودداري كردم . من نه نسبت به دوستي كينه دارم ، و نه مورد كينه واقع شده‌ام . ممكن است : ” خلال ” جمع ” خله ” ( دوست ) باشد مثل قله و قلال .

دؤوب : انجام دادن عملي از روي عادت . اسم فاعل آن ” دا‏ب ” است .

جلد ‌13 صفحه ‌135 سطر ‌23

اعراب :

يقيموا : فعل مضارع مجزوم . درباره جزم آن سه وجه است . ‌1 – در جواب امر

واقع شده است : يعني : ” ان تقل لهم يقيموا … “ ‌2 – جواب امر محذوف است . يعني :

” قل لعبادي اقيموا الصلاة يقيموا الصلاة ” . ‌3 – لام امر حذف شده است . يعني : “قل لعبادي ليقيموا الصلاة ” حذف لام امر جايز است ، زيرا دليل دارد .

لا بيع فيه و لا خلال : در اينجا رفع ” بيع و خلال ” و فتح هر دو و فتح يكي و رفع ديگري جايز است .

جلد ‌13 صفحه ‌141 سطر ‌3

لغت :

وادي : دامنه كوه بزرگ . به نهرهاي بزرگ ” اوديه ” مي‌گويند : زيرا كناره هاي آن مثل كوه مي ماند .

جلد ‌13 صفحه ‌147 سطر ‌4

آيات ‌43 تا ‌44 سوره ابراهيم لغت :

اهطاع : شتاب كردن . شاعر گويد :

بدجلة اهلها و لقد اراهم بدجلة مهطعين الي السماع يعني : اهل دجله را مي‌بينم كه براي شنيدن آوازها شتاب دارند ‌0

اقناع : بلند كردن سر ، شاعر گويد :

يباكرن العضاه بمقنعات نواجذهن كالحدء الوقيع يعني : شترها درختان خاردار را با گردن هاي بلند خود مي خورند و دندانهاي آنها مانند تيشه تيز است .

طرف : چشم ، نگاه كردن و بستن چشم .

افئدتهم هواء : دلهاي آنها بر اثر خوف و ناراحتي گنجايش چيزي ندارد . در اينجا دلها را به هوا تشبيه كرده است حسان گويد :

الا ابلغ ابا سفيان عني فانت مجوف نخب هواء يعني : ابو سفيان را از جانب من ابلاغ كنيد كه كم دل و ترسوست .

اجل : پايان مدت .

جلد ‌13 صفحه ‌147 سطر ‌18

آيات ‌44 تا ‌45 سوره ابراهيم اعراب :

يوم يأتيهم : مفعول به براي ” انذر ” و ظرف نيست .

فيقول : عطف بر ” يأتي ” و جواب امر نيست . چه اگر جواب بود ، رفع و نصب آن جايز بود .

تبين لكم : فاعل

اين فعل محذوف است ، به تقدير ” تبين فعلنا ” البته فاعل ” كيف “ نيست : زيرا ما قبل

آن در آن عمل نمي‌كند .

كيف : منصوب است به ” فعلنا “

جلد ‌13 صفحه ‌153 سطر ‌15

آيات ‌48 تا ‌52 سوره ابراهيم لغت :

بروز : ظاهر شدن .

اصفاد : جمع ” صفد ” زنجيرهايي كه بوسيله آنها دست را بگردن مي‌بندند .

مقرنين : چيزها‏ي كه بهم نزديك و جمع شده‌اند .

سربال : پيراهن .

بلاغ : كفايت . بلاغت يعني بيان كافي و بليغ يعني كسي كه مطلب خود را بخوبي بزبان آورد .

جلد ‌13 صفحه ‌153 سطر ‌22

آيات ‌47 تا ‌48 سوره ابراهيم اعراب :

مخلف و عده رسله : اضافه ” مخلف ” اضافه غير محض و “وعده” محلا منصوب و مفعول به است و ” رسله ” مفعول دوم است .

يوم تبدل الارض : ” يوم ” منصوب است به ” مخلف ” يا ” انتقام ” يا به فعل محذوف ” اذكر ” و ممكن است صفت براي ” يوم يقوم الحساب ” باشد .

الارض : نايب فاعل براي ” تبدل ” .

غير الارض : مفعول ثاني براي ” تبدل “

جلد ‌13 صفحه ‌162 سطر ‌15

آيات ‌1 تا ‌2 سوره حجر اعراب :

قرآن : عطف بر ” الكتاب ” مقصود از قرآن و كتاب ، يكي است . تنها اختلاف لفظي است كه اين عطف را تصحيح كرده است . علاوه بر اين ، مقصود از كتاب ، چيزي است كه نوشته مي‌شود و مقصود از قرآن چيزي است كه ت‌کليف و حروف آن با هم جمع مي‌شود . بنابر اين ، دو صفت مختلفند براي يك موصوف . چنانكه شاعر گويد :

الي الملك القرم و ابن الهمام | و ليث الكتيبة في المزدحم و ذي الراي حين تغم الامور | بذات الصليل و ذات اللجم يعني : بسوي پادشاهي بزرگ و بزرگزاده و شير لشكر ، در هنگام جنگ و صاحب راي و تدبير ، هنگامي كه بر اثر بحبوحه نبرد كارها دشوار گردد . ( در اينجا موصوف واحد ، داراي چند صفت است ) .

ممكن است گفته شود : ” رب ” براي تعليل و مفاد جمله اين است : كافران گاهي به مسلماني ميل پيدا مي‌كنند ، در حالي كه در عذاب و كيفر آخرت ، بايد اين تمايل ، هميشگي باشد . پاسخ اين است كه : ‌1 . اين تعبير ، براي تهديد رساتر است . يعني براي آنها يك پشيماني مختصر كافي است ، تا چه رسد به پشيماني طولاني ‌

2 . آنها بقدري گرفتار عذابند ، كه جز گاه گاهي نمي توانند آرزوي مسلماني كنند .

جلد ‌13 صفحه ‌168 سطر ‌1

آيات ‌10 تا ‌18 سوره حجر لغت :

شيع : فرقه‌ها . هر فرقه اي شيعه است ، از لحاظ اينكه افراد هر فرقه ، يكديگر را مشايعت و متابعت مي‌كنند . اينكه مي‌گويند : ” شيعه علي عليه السلام ” بخاطر اين است كه : افراد شيعه علي ، پيرو او هستند و امامت او را پذيرفته‌اند . در حديث ام سلمه ، از پيامبر گرامي اسلام است كه : ” شيعة علي هم الفا‏زون يوم القيامة ” يعني : شيعه علي ، در روز قيامت ، رستگار هستند .

سلك : اين فعل از مصدر ” سلوك ” است و با ” اسلك ” يك معني دارد . شاعر گويد :

و كنت لزاز خصمك لم اعرد | و قد سلوك في يوم عصيب يعني : من ملازم دشمن‌هاي تو بودم و از آنها جدا نشدم . آنها در روزي بسيار گرم ، ترا وارد ساختند . ديگري گويد :

حتي اذا اسلكوهم في قتا‏دة | شلا كما تطرد الجمالة الشردا يعني : تا وقتي كه آنها را وارد گردنه معروف ” قتا‏ده ” كردند ، آنها را ندند ، چنانكه شتر بانان شتران را .

عروج : بالا رفتن . در مضارع آن ، ضمه و كسره عين الفعل هر دو جايز است .

سكرت ابصارنا : پوشيده شود چشمان ما . ابو علي گويد : مقصود اين است كه نور چشمها ، طوري نيست كه بتواند حقيقت اشيا را درك كند . در حقيقت ، چشم از سنت معمول خود خارج گشته است . مي‌گويند : ” تسكير در راي ” تصميم نداشتن است . پس از تصميم ، ديگر تسكيري در كار نيست . ” سكر شراب ” حالتي است كه در آن ، انسان راي و نظر نافذي ندارد . زجاج گويد : ” سكرت ابصارنا ” يعني چشمان ما پوشيده شد و ” سكرت ابصارنا “ يعني چشمان ما از ديدن باز ايستاد . چنانكه ” سكرت الريح ” يعني : باد ، ساكن شد و ” سكر الحر ” يعني : گرما فرو نشست ، شاعر گويد :

جاء الشتاء و اجث‌کل القبر | و جعلت عين الحرود تسكر يعني : زمستان فرا رسيد و گنجشكها جمع شدند و چشمه گرما ساكن شد .

برج : در اصل بمعناي ظهور است . برج آسمان هم از همين معني است ، نظير برج دژ . ” تبرجت المراة ” يعني : زن زينت خود را آشكار ساخت .

رجيم : بمعناي مرجوم ، كسي كه طرد و رانده شده است .

شهاب : قطعه اي از آتش . زجاج گويد : شهاب هاي آسماني ، از علا‏م پيامبر اسلام است . زيرا اينها بعد از ميلاد آن بزرگوار واقع شده‌اند . بدليل اينكه تا پيش از ولادت پيامبر گرامي اسلام در اشعار عرب ، نامي از شهاب برده نشده است . با اينكه آنها در اشعار خود ، سرعت چيزها را به سرعت برق و سيل و .. تشبيه مي‌كردند . ولي يك شعر نديده‌ايم كه در آن نامي از شهاب ، برده شده باشد . اما بعد از ميلاد پيامبر گرامي اسلام ، شعرا به اين موضوع ، اشاره كرده‌اند . ذو الرمه گويد :

كأنه كوكب في اثر عفرية | مسوم في سواد الليل منقضب يعني : گويي آن گاو وحشي ستاره اي است بدنبال ديو ، كه در سياهي شب ، به سرعت به پيش جلد ‌13 صفحه ‌176 سطر ‌12

آيات ‌19 تا ‌22 سوره حجر لغت :

رواسي : جمع ” راسيه ” ، چيزهاي ثابت و استوار .

وزن : اندازه گرفتن چيزي .

معايش : جمع معيشت . طلب اسباب رزق ، در دوره زندگاني . اين اسباب گاهي خود به سراغ انسان مي آيند و اين خود بهترين نوع زندگي خواهد بود .

لواقح : بادهايي كه ابرها را تلقيح مي كنند تا حامل آب گردند . تلقيح حيوان ، باردار كردن اوست .

جلد ‌13 صفحه ‌176 سطر ‌19

اعراب :

و الارض : منصوب به فعل مقدر . يعني ” و مددنا الارض ” مثل ” و القمر قدرناه “ ( يس ‌39 )

و من لستم له برازقين : ” من ” در محل نصب و عطف بر ” معايش ” يا در محل جر و عطف بر ” لكم ” . لكن مبرد گويد : عطف اسم ظاهر مجرور ، بر ضمير مجرور ، جز در شعر جايز نيست .

مثل : نعلق في مثل السواري سيوفنا | و ما بينها و الكعب غوط نفانف يعني : مردان ما آنچنان هيكلي بلند و سطبر دارند كه چون شمشير را بگردن آويزند ، از شمشير تا پاي ايشان فاصله زيادي است . در اينجا ” الكعب ” را عطف كرده است برهاء ” بينها ” . وي گويد : ممكن است ” من ” در محل رفع باشد . زيرا كلام به پايان رسيده و تقدير چنين است : “و لكم فيها من لستم له برازقين”. زجاج گويد : قول اول بهتر است ‌0

و ان من شيء : ” من ” زا‏ده و ” شيء ” مبتدا و ” عندنا ” خبر و ” خزا‏نه ” مرفوع است به ظرف .

جلد ‌13 صفحه ‌182 سطر ‌8

آيات ‌26 تا ‌27 سوره حجر لغت :

صلصال : خاك خشك . اين كلمه از صلصله كه بمعناي نوعي پرنده است گرفته شده و بصداي آهن و غرش رعد نيز صلصله ، گفته مي‌شود . ” صل ” يعني آواز داد . شاعر گويد :

رجعت الي صوت كجرة حنتم | اذا قرعت صفرا من الماء صلت يعني : بصدايي بازگشتم كه شبيه صداي خمي بود كه در وقت خالي بودن از آب ، بر آن بزنند . برخي گويند : صلصال ، ماده بدبوست كه از ” صل اللحم و اصل ” گرفته شده است . يعني گوشت متعفن شد .

حمأ : جمع ” حماة ” خاكي كه متمايل به سياهي شده باشد .

مسنون : ريخته . گويند : فرق آن با ” مصبوب ” اين است كه اولي ، آب فرستاده و دومي آب ريخته است . برخي گويند : يعني متغير . اصل اين كلمه بمعناي استمرار است .

سنت واحد : يعني : راه واحد . ” سنت وجه ” يعني : ظاهر صورت . شاعر گويد :

تريك سنة وجه غير مقرفة | ملساء ليس بها خال و لا ندب يعني : صورت نازيبا‏ي به تو نشان مي دهد كه نرم است و در آن ، خال و اثر جراحتي نيست .

جان : جمع اين كلمه ” جنان ” است . مثل حا‏ط و حيطان و راعي و رعيان . چنانكه سيبويه گفته است .

سموم : باد گرم . علت اينكه آن را ” سموم ” گويند ، اين است كه در ” مام بدن “ يعني در منفذهاي بدن وارد مي‌شود . سم قاتل هم از همين مأخذ است .

مي‌تازد .

جلد ‌13 صفحه ‌188 سطر ‌12

لغت 39 :

اغواء : دعوت بگمراهي خلاف ارشاد . اين اصل معني است . گاهي هم بمعناي حكم بگمراهي است .

تزيين : آراستن چيزي بطوري كه مقبول نفس آدمي واقع شود ، خواه از جهت طبيعت يا از جهت عقل ، به حق يا باطل . اغواي شيطان ، يعني آراستن شيطان ، باطل را در نظر انسان ، تا بان روي آورد .

جلد ‌13 صفحه ‌193 سطر ‌11

آيات ‌47 تا ‌48 سوره حجر لغت :

غل : كينه ، كه به قلب مي پيچد همچنانكه ” غل ” بگردن . غلول يعني خيانت كه ننگ آن برگردن صاحب خويش مي‌پيچد .

سرير : مجلس رفيع كه براي سرور آماده شده . جمع آن ” اسره ، سرر “

نصب : رنج و سستي كه بدنبال عمل ، دامنگير انسان مي‌شود . اين كلمه از ” انتصاب “ گرفته شده ، زيرا صاحب آن براي قطع عمل ، خود را نصب و آماده مي‌كند .

جلد ‌13 صفحه ‌197 سطر ‌5

لغت 51-60 :

ضيف : مهمان . اين كلمه ، از لحاظ افراد و تثنيه و جمع ، يكسان است ، زيرا مصدري است كه به معناي صفت ، بكار رفته است . گاهي هم به” اضياف و ضيوف و ضيفان “ جمع بسته مي‌شود .

وجل : ترس .

خطب : كار بزرگ .

مجرم : كسي كه از حق گسيخته و بباطل پيوسته و تمايلي به نيكي ها ندارد .

غابر : باقي هلاك شوند . شاعر گويد :

فماوني محمد مذ ان غفر | له الا له ما مضي و ما غبر يعني : از آن وقتي كه خداوند گناهان گذشته و باقي محمد را آمرزيد ، ديگر سست و ضعيف نشد .

اعراب :

سلاما : مصدر منصوب . يعني ” سلمنا سلاما ” .

الا آل لوط : استثناي منقطع . الا امراته : استثناي از ” هم ” .

قدرنا انها لمن … : علمنا انها لمن … ابو عبيده گويد : در اين آيه يك معناي فقهي است كه : ابو عبيده به آن اعتماد مي‌كرد . اين معني اين است كه : خداوند ، آل لوط را از مجرمين استثناء كرد . سپس زن لوط را از آل لوط استثنا كرد . بنا بر اين زن لوط ، بازگشت به مجرمين مي‌كند و در رديف آنها قرارمي‌گيرد . بدين ترتيب ، هر جا در كلام چنين استثنايي درآيد ، استثناي دوم به اول كلام بازگشت مي‌كند . مثلا هرگاه كسي بگويد : فلاني را بر من ده درهم است ، جز چهار درهم ، جز يك درهم . در حقيقت ، اقرار به هفت درهم كرده است .

جلد ‌13 صفحه ‌202 سطر ‌8

لغت 61 – 72 :

اسراء : شب روي . ” سري يسري سري و اسري يسري اسراء ” داراي يك معني هستند . امرء القيس گويد :

سريت بهم حتي تكل مطيهم | و حتي الجياد ما يقدن بارسان يعني : آنها را به شب بردم تا مركبهاي ايشان خسته شد و مركبهاي نيكو را با بندها مي‌كشيدند .

قطع : گويا اين كلمه ، جمع قطعه است .

اتباع : پيروي و اقتدا . ضد آن ابتداع است .

ادبار : جمع دبر ، يعني پشت سر . چنانكه قبل يعني پيش رو . گاهي اين دو كلمه را بمعناي فرج بكار مي برند .

دابر : اصل . بقول بعضي يعني : آخر

عمر : عمر . لكن در مورد قسم فقط عمر بكار مي‌رود . بيشتر قسم را بصورت ” لعمري و لعمرك ” بكار مي‌برند .

جلد ‌13 صفحه ‌202 سطر ‌20

اعراب :

ان دابر هؤلاء : در محل نصب و بدل از ” ذلك الامر ” كه تفسير آن است . ممكن است حرف جر از آن حذف شده باشد .

مصبحين : حال

يستبشرون : حال

جلد ‌13 صفحه ‌222 سطر ‌9

آيات ‌1 تا ‌2 سوره نحل لغت :

تسبيح : گفته اند اين كلمه چهار معني دارد :

1 . تنزيه : مثل ” سبحان الذي اسري … ” ( اسراء ‌1 : منزه است خدا كه … )

‌2 . استثناء : مثل ” لولا تسبحون ” ( قلم ‌28 : چرا استثنا نمي‌كنيد ؟ يعني ” انشاء الله ” نمي گوييد ) .

‌3 . نماز : مثل ” فلولا انه كان من المسبحين ” ( صافات ‌143 : اگر از نماز گزاران نبود )

4 . نور : در حديث است كه : ” فلولا سبحات وجهه . ” ( اگر نور رخش نبود … ) روح : اين كلمه داراي ده معني است :

1 . زندگي نفوس بوسيله ارشاد . ‌2 . رحمة : مثل ” فروح و ريحان ” ( بنا بقرا‏ت راء مضموم ) . ‌3 . نبوت : مثل ” يلقي الروح من امره علي من يشاء من عباده ” ( غافر ‌15: نبوت را بهر كه خواهد ، القا كند ) . ‌4 . عيسي ( روح الله ) كه از غير بشر ، آفريده شد . ‌5 . جبر‏يل . ‌6 . نفخ و دميدن . شاعر گويد :

فلما بدت كفنتها و هي طفلة | بطلساء لم تكمل ذراعا و لا شبرا و قلت له ارفعها اليك و احيها | بروحك و اقتته لها قيتة قدرا يعني : آنگاه كه آغاز اشتعال آتش بود ، در دود و شعله‌اي بد رنگ ، آن را مخفي ساختم و به او گفتم : آرام آرام در آن بدم : تا خوب شعله ور گردد . ‌7 . وحي . مثل ” و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ” ( شوري ‌52 : وحي خود را بتو فرستاديم ) . ‌8 . برخي گويند : روح ، جبر‏يل است . ‌9 . يكي از فرشتگان آسمان كه از همه مخلوقات خدا بزرگتر است . روز قيامت ، او به تنهايي در يك صف مي ايستد و همه فرشتگان در صف ديگر . ‌10 . روح انسان . ابن عباس گويد : انسان را روحي و نفسي است . نفس همان است كه قدرت تميز و تكلم دارد و روح همان است كه خروج آن موجب مرگ است . در حال خواب ، فقط نفس خارج مي‌شود ولي در مرگ روح و نفس هر دو خارج مي‌شوند .

لعمرك : مبتدا . خبر آن محذوف است . يعني ” لعمرك قسمي ” زجاج گويد : در باب قسم فعل حذف مي‌شود و در اينجا خبر : زيرا معلوم است . مثل ” بالله لا فعلن كذا “ يعني : ” احلف بالله … “

جلد ‌13 صفحه ‌207 سطر ‌11

آيات ‌73 تا ‌84 سوره حجر لغت :

الايكة : درخت درهم پيچيده ، جمع آن ” ايك ” مثل ” شجره و شجر ” اميه ، ( در مرثيه كشتگان بت پرست جنگ بدر ) گويد :

كبكا الحمام علي فروع | الايك في الطير الجوانح يعني : همچون گريه كبوتران بر روي شاخسار درختان ، در ميان مرغان پر و بال شكسته بعضي ” ايكه ” را به معناي بيشه ، دانسته‌اند .

متوسم : كسي كه در علامت ، نظر افكند . ” و سمي ” باران اول كه گياه را مي روياند و بنا بر اين ، متوسم كسي است كه در طلب گياه باشد . شاعر گويد :

و اصبحن كالدوم النواعم غدوة | علي وجهة من ظاعن متوسم يعني : با خرمي داخل در صبح شدند . در حالي كه در مسير كوچ كننده‌اي بودند كه بدنبال گياه مي‌گردد . امام : راه . امام مبين يعني : لوح محفوظ . اين كلمه در لغت بمعناي پيشواست .

حجر : اين كلمه از ” حجر ” بمعناي منع گرفته شده است . علت اينكه عقل را ” حجر ” نامند ، اين است كه : مانع از زشتيهاست .

اعراب :

مشرقين : حال .

مصبحين : حال

و ان كان اصحاب … : ان مخففه از ثقيله است .

آمنين : حال

جلد ‌13 صفحه ‌212 سطر ‌1

لغت90 – 92 :

عضين : جمع عضه . اصل اين كلمه ” عضوه ” است كه و او آن افتاده و به ” عضين “ جمع بسته شده است . تعضيه ، يعني تفريق . اين كلمه از اعضاء . گرفته شده و بمعناي اجزاي متفرق و پراكنده است . رؤبه گويد : ليس دين الله بالمعضي . يعني : دين خدا را نبايد قسمت قسمت كرد . ديگري گويد :

تلك ديار تازم المازما | و عضوات تقطع اللهازما يعني اين است دياري كه راه را تنگ و خارهايي كه استخوانهاي بيخ گوش را قطع مي‌كند . برخي گويند : اصل عضه ، عضهه است كه هاء آن حذف شده . مثل : شفه و شاة كه در اصل شفهه و شاهه بوده بدليل اينكه جمع آنها ” شفاه و شياه ” و مصغر آنها ” شفيهه و شويهه ” است .

جلد ‌13 صفحه ‌217 سطر ‌13

لغت 91 – 93 :

صدع : فرق ، فصل . ” صدع بالحق ” يعني : آشكارا بحق سخن گفت . ابوؤذيب گويد : و كأنهن ربابة و كأنه | يسر يفيض علي القداح و يصدع او در وصف كره خرها و مادرشان گويد : آنها مثل جعبه تير و مادرشان مثل كسي است كه با تيرها بازي و آنها را آشكار مي‌كند . كلمه “صديع” يعني صبح ، شاعر گويد : ” كان بياض غرته الصديع ” يعني : سفيدي پيشاني آن شير ، به روشني صبح مي‌ماند .

اعراب :

فاصدع بما تؤمر : اگر ” ما ” موصوله باشد ، عايد آن محذوف است . اگر ” ما ” مصدريه ، باشد ، به تقدير :” فاصدع بالامر ” است و به عايد ، نيازي نيست . يونس نحوي از رؤبه ، نقل كرده است كه : فصيح ترين تعبيرات قرآني همين است .

جلد ‌13 صفحه ‌227 سطر ‌1

آيات ‌5 تا ‌7 سوره نحل لغت :

انعام : جمع نعم ، شتر و گاو و گوسفند . علت اينكه اين حيوانات را فقط ” نعم ” گفته‌اند ، راه رفتن هموار آنهاست .

دفء : هر چه كه بوسيله آن گرم شوند .

اراحه : باز گرداندن حيوانات از چراگاه به محل استراحت ، به شامگاه .

سروح : خارج شدن حيوانات از محل استراحت ، بچراگاه ، بوقت بامداد .

اثقال : جمع ” ثقل ” متاعي كه سنگين است .

جلد ‌13 صفحه ‌227 سطر ‌8

اعراب :

الانعام : منصوب به فعل مقدر و مفسر آن فعل بعد است . يعني ” و خلق الانعام خلقها ” .

لكم فيها دفء : اين جمله در محل نصب و حال از ” الانعام ” است .

جلد ‌13 صفحه ‌227 سطر ‌1

آيات ‌5 تا ‌7 سوره نحل لغت :

انعام : جمع نعم ، شتر و گاو و گوسفند . علت اينكه اين حيوانات را فقط ” نعم ” گفته‌اند ، راه رفتن هموار آنهاست .

دفء : هر چه كه بوسيله آن گرم شوند .

اراحه : باز گرداندن حيوانات از چراگاه به محل استراحت ، به شامگاه .

سروح : خارج شدن حيوانات از محل استراحت ، بچراگاه ، بوقت بامداد .

اثقال : جمع ” ثقل ” متاعي كه سنگين است .

جلد ‌13 صفحه ‌227 سطر ‌8

اعراب :

الانعام : منصوب به فعل مقدر و مفسر آن فعل بعد است . يعني ” و خلق الانعام خلقها ” .

لكم فيها دفء : اين جمله در محل نصب و حال از ” الانعام ” است .

جلد ‌13 صفحه ‌237 سطر ‌4

آيات ‌14 تا ‌16 سوره نحل لغت :

مخر : شكافتن آب از چپ و راست . ” ماخره ” شكافنده آب . ” مواخر ” جمع . مخر نيز به معناي صداي وزش باد و به معناي شكافتن و دريدن شكم زمين است براي زراعت .

ميد : لرزيدن و بچپ و راست متمايل شدن .

علامت : نشان ، اعم از خط ، لفظ ، اشاره يا شكل . نشان گاهي وضعي و گاهي برهاني و استدلالي است .

جلد ‌13 صفحه ‌237 سطر ‌10

آيات ‌15 تا ‌16 سوره نحل اعراب :

ان تميد بكم : محلا منصوب و مفعول له است . يعني ” كراهة ان تميد بكم “

انهارا و سبلا : به تقدير ” و جعل لكم انهارا و سبلا ” و مفعول به است . تقدير اين فعل بخاطر اين است كه عطف بر مفعول ” القي ” جايز نيست . مثل ” علفتها تبنا و ماء باردا “ يعني به حيوان كاه خورانيدم و آب سرد نوشانيدم ( به تقدير : و اسقيتها ماء باردا ) . شاعر گويد :

تسمع في اجوافهن صردا | و في اليدين جس‌کة و بددا يعني : صدايي كه از آنها مي‌شنوي از همبستگي و اتحاد خبر مي‌دهد : ولي در دست آنها علامت جدايي و تفرقه مي‌نگري ( يعني و تري في اليدين ) .

علامات : عطف بر ” انهارا ” . برخي گويند : تقدير آن ” و خلق لكم علامات ” است .

جلد ‌13 صفحه ‌245 سطر ‌6

اعراب :

ما انزل : ” ما ” مبتدا و ” ذا ” بمعناي ” الذي ” خبر است .

اساطير : مرفوع است ، بنابر اينكه پاسخ سؤال باشد . يعني ” و اذا قيل لهم هذا القول ” بنا بر اين نايب فاعل مصدر است ، نه جمله : زيرا جمله ، نكره است و نايب فاعل ممكن است ضمير باشد و ضمير نكره نيست ، بلكه از همه معارف ، معرفه‌تر است .

و من اوزار : ” من ” زايده است . سيبويه گويد : تقدير آن ” و اوزارا من اوزار … “ مي‌باشد .

ما يزرون : در محل رفع است كه ” ساء ” بمعناي ” بئس ” است .

ظالمي انفسهم : منصوب و حال است .

جلد ‌13 صفحه ‌244 سطر ‌22

‌24 تا ‌27 سوره نحل لغت :

معناي ” اساطير ” و ” اوزار ” را در سوره انعام ذكر كرده‌ايم .

قواعد : جمع قاعده ، اساس . قواعد هودج ، چوبهاي چهارگانه اي است كه در زير آن بكار رفته است .

شقاق : خلاف . ” تشاقون ” يعني مخالفت مي كنيد و بر كنار هستيد . به كسي كه از طاعت امام و جماعت مسلمانان خارج شود ، گويند : ” شق عصا المؤمنين ” يعني از آنها كناره گيري كرد و با آنها هماهنگ نشد ، اين كلمه از ” شق ” بمعناي نصف گرفته شده است .

جلد ‌13 صفحه ‌250 سطر ‌8

آيات ‌30 تا ‌31 سوره نحل اعراب :

ماذا : مبتدا يعني ” اي شيء ” و بمنزله يك كلمه است .

خيرا : منصوب و جواب ” ماذا ” يعني ” انزل خيرا ” . للذين احسنوا في هذه الدنيا حسنه : ممكن است تفسير باشد براي ” خيرا “ و ممكن است آغاز كلام باشد .

لنعم دار المتقين : مخصوص بمدح حذف شده . يعني : ” لنعم دار المتقين دار الاخرة ” .

جنات عدن : بيان براي ” دار المتقين ” و خبر مبتداي محذوف . ممكن است . مبتدا و مخصوص بمدح باشد .

جلد ‌13 صفحه ‌255 سطر ‌1

لغت 35 – 37 :

بلاغ : ابلاغ ، رسانيدن مطلب به ديگري .

حرص : طلب كردن چيزي با كوشش . فعل آن ” حرص يحرص ” و به لغتي ” حرص يحرص ” است از همين جهت ، در قرا‏ت غير مشهور ، از حسن و ابراهيم ” ان تحرص” نقل شده است : لكن قرا‏ت مشهور ، طبق لغت اهل حجاز است‌0 اصل اين كلمه از ” السحابة الحارصة ” است ، يعني ابري كه پوست زمين را مي‌كند . ” شجة حارصة ” يعني جراحتي كه پوست سر را بيفكند . حرص نيز بصاحب خود صدمه و آسيب مي‌رساند ، زيرا به آنچه حرص دارد ، زياد اهميت مي‌دهد .

جلد ‌13 صفحه ‌259 سطر ‌3

آيات ‌38 تا ‌40 سوره نحل اعراب :

جهد ايمانهم : اين مصدر به جاي حال نشسته است . يعني ” يجتهدون اجتهادا في ايمانهم ” .

وعدا : مفعول مطلق ت‌کكيدي است به تقدير ” وعدهم الله وعدا ” .

ليبين : لام متعلق است به بعث . يعني ” يبعثهم ليبين لهم … و ليعلم ” ممكن است متعلق به ” و لقد بعثنا في كل امة ” باشد .

قولنا : مبتدا .

ان نقول : يعني ” انما قولنا لكل مراد قولنا “

جلد ‌13 صفحه ‌261 سطر ‌14

اعراب41 – 44 :

حسنة : منصوب است به تقدير ” نحسن اليهم احسانا ” دليل فعل محذوف ” لنبو‏نهم ” است : بنا بر اين براي مهاجران نيكي ذخيره مي‌كند و براي گنهكاران كيفر .

جلد ‌13 صفحه ‌266 سطر ‌12

آيات ‌47 تا ‌48 سوره نحل لغت :

تخوف : رو بكاهش گذاردن چيزهايي يا افرادي . اين حالت ، حالتي است كه خطر هلاكت و نابودي دارد . چنانكه مي گويند : ” تخوفه الدهر ” يعني : ” روزگار او را به هلاك تهديد كرد . شاعر گويد :

تخوف السير منها تامكا قردا | كما تخوف عود النبعة السفن يعني : راه پيمايي از كوهان فربه شتر ، بتدريج كم كرد ، چنانكه آهن از چوب مي‌تراشد .

تفيؤ : مصدر باب تفعل است از ” فيء ” يعني بازگشت سايه ، پس از آنكه نور خورشيد آن را از بين برده باشد . ” فيء مسلمين ” يعني اموال و غنا‏مي كه همواره بدست آنها مي‌رسيد . فرق ميان ” فيء ” و ” ظل ” اين است كه ” ظل ” سايه‌اي است كه خورشيد آن را تغيير نمي دهد و ” فيء ” سايه اي است كه خورشيد آن را زايل كند . شاعرگويد :

فلا الظل من برد الضحي تستطيعه | و لا الفيء من برد العشي تذوق يعني نه تحمل سرماي سايه روز را دارد و نه تحمل سرماي سايه شب را . جمع ” فيء “ ” افياء ” و ” فيوء ” است . شاعر گويد :

اري المال افياء الظلال فتارة | يؤوب و اخري يحبل المال حابله يعني : مال را همچون سايه هايي مي نگرم كه گاهي بازمي‌گردد و گاهي صاحب آن براي اينكه از دست نرود ، آن را با ريسمان مي‌بندد . نابغه جعدي گويد :

فسلام الاله يغدو عليهم | و فيوء الفردوس ذات الظلال يعني : سلام خداوند ، صبحگاهان به اهل بهشت ، مي رسد ، در حالي كه سايه هاي بهشت ، يكنواخت است .

اليمين و الشما‏ل : در اينجا كلمه اول را مفرد و دومي را جمع آورده است : زيرا مقصود از ” يمين ” هم ايمان و جمع است . شاعر گويد :

جلد ‌13 صفحه ‌272 سطر ‌14

آيات ‌52 تا ‌53 سوره نحل لغت :

واصب : واجب و دايم . ابو الاسود گويد :

لا ابتغي الحمد القليل بقاءه | يوما بذم الدهر اجمع واصبا يعني : ستايشي كه بقاي آن اندك است و روزي سرزنش روزگار را واجب مي سازد ، نمي خواهم .

جؤار : بكمك خواندن با صداي بلند . مي‌گويند : ” جار الثور ” يعني گاو صداي خود را از گرسنگي بلند كرد . اعشي گويد :

و ما ايبلي علي هيكل | بناه و صلب فيه و صارا يراوح من صلوات المليك | طورا سجودا و طورا جؤارا

يعني : آنچه كه راهب بر هيكل – كه جاي مخصوصي است در صدر كليسا – بنا كرده و در آن صليب بكار برده و صورتهايي نقش كرده ، از درود فرشتگان ، گاه سجده مي كند و گاه استغاثه . بايد دانست كه كلماتي كه بر صورت دلالت دارند ، بر وزن فعال و فعيل آيند مثل ” صراخ ” بكاء ، عويل و صغير ” لكن فعال بيشتر است .

جلد ‌13 صفحه ‌273 سطر ‌12

آيات ‌51 تا ‌53 سوره نحل اعراب :

اثنين : تأكيد براي الهين . مثل ” اله واحد ” .

واصب : حال .

ما بكم : ” ما ” موصول و ” بكم ” صله آن است . ” ما ” مبتدا و خبر آن ” فمن الله “ به تقدير ” فهو من الله ” است : بنا بر اين بر سر خبر موصول ” فاء ” در آمده .

بفي الشامتين الصخران كان هدني | رزية شبلي مخدرا في الضراغم يعني : بدهان‌هاي شماتت كنندگان سنگ است ، اگر مصيبت شير بچه ام كه در ميان شيران جاي داشت ، مرا واژگون كرد . ( در اينجا منظور از ” في ” افواه است ) .

داخر : خاضع و كوچك . شاعر گويد :

فلم يبق الا داخر في مخيس | و منحجر في غير ارضك في حجر يعني : جز كسي كه كوچك و خوار است و كسي كه در سوراخي تنگ ، در غير از زمين تو مخفي و زنداني است ، باقي نماند .

جلد ‌13 صفحه ‌277 سطر ‌2

آيات ‌58 تا ‌59 سوره نحل لغت :

ظل : اين فعل دلالت دارد بر انجام كاري در آغاز روز ، مثل ” اضحي ” لكن از لحاظ استعمال ، به معناي شروع در انجام كاري استعمال مي‌شود . كظيم : آدم غمگيني كه دهانش از شدت غم بند آمده ، سخني نمي‌گويد : اين كلمه از ” كظامه ” است كه به معناي بستن دهان مشك و به معناي چاه است . در حديث است كه ” ان النبي اتي كظامة فتوض‌ک و مسح علي قدميه ” يعني : پيامبر بر سر چاهي آمد و وضو گرفت و پاها را مسح كرد . جمع آن ” كظا‏م ” است .

هون : مشقت . اين كلمه ، لغت قريش است . شاعر گويد :

فلما خشيت الهون و العين ممسك | علي رغمه ما اثبت الخيل حافره يعني : هنگامي كه از مشقت ترسيدم و ديده ، امساك مي‌كرد ، سم اسب ، قرار نمي‌گرفت . يدسه : پنهان كند آن را . دساسه : نام ماري است كه در زير خاك پنهان مي‌شود .

جلد ‌13 صفحه ‌277 سطر ‌14

آيات ‌57 تا ‌59 سوره نحل اعراب :

لهم ما يشتهون : ممكن است ” ما ” در محل نصب باشد . يعني ” يجعلون لهم البنين الذين يشتهون ” و بنابر اين مفعول است براي ” يجعلون ” و ممكن است در محل رفع و مبتدا باشد .

يمسكه : اين ضمير به ” ما بشر به ” برمي‌گردد . برخي گويند : معناي آيه اين است كه : براي بتها كه علم ندارند و خلق نمي كنند ، نصيبي از چارپايان و زراعتها قرارمي‌دهند .

جلد ‌13 صفحه ‌282 سطر ‌12

اعراب :

الكذب : مفعول ” تصف ” .

ان لهم الحسني : بدل از ” الكذب ” .

ان لهم النار : در محل نصب به ” جرم ” برخي گويند در محل رفع است . يعني ” وجب لهم النار ” .

تفسير عمومي آيات ‌66 تا ‌70 سوره نحل


جستجو