انتخاب خلفا پس از رحلت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به یک منوال نبود، بلکه هر یک از خلفاى سه گانه به گونه خاصى انتخاب شدند. مثلا ابوبکر از طریق گروهي از انصار، که در سقیفه بنى ساعده گرد آمده بودند انتخاب شد وسپس بیعت مهاجران به جبر یا اختیار به آن ضمیمه گردید. عمر از طرف شخص ابوبکر براى پیشوایى برگزیده شد وعثمان از طریق شوراى شش نفرى، که اعضاى آن را خلیفه دوم تعیین کرده بود، انتخاب شد.
این گوناگونى در شیوه انتخاب گواه آن است که خلافت امرى انتخابى نبود ودر باره گزینش امام به وسیله مردم دستورى از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نرسیده بود، وگرنه معنى نداشت که پس از درگذشت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم خلفاى وى به طرق مختلف، که هیچ یک به دیگرى شباهت نداشت، انتخاب شوند ودستور پیامبر نادیده گرفته شود وهمه مردم مهر خاموشى بر لب نهند وبر روش گزینش اعتراض نکنند.
این تفاوت گواه آن است که مقام امامت ورهبرى در اسلام، یک منصب انتصابى از جانب خداست. ولى متاسفانه سران آن قوم در این مورد، همچون دهها مورد دیگر، نص پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را نادیده گرفتند ومردم را به گزینش پیشوا از طریق امتسوق دادند، وچون گزینش رهبر از طریق مردم امر کاملا نوى بود وگردانندگان صحنه در این زمینه سابقه اى نداشتند، گزینش رهبر به صورتهاى مختلف انجام گرفت.
ابوبکر حق نمک را ادا کرد
در گزینش ابوبکر براى خلافت، عمر کوشش بسیار کرد وانگیزه او در این کار آن بود که پس از درگذشت ابوبکر، که با عمر فاصله سنى داشت، مقام خلافت از آن او باشد. در آغاز کار امیر مؤمنان – علیه السلام رو به عمر کرد وگفت:
نیک بدوش که بهره اى از آن براى تو است. امروز براى او محکم ببند تا فردا به تو بازش گرداند. (1)
ابوبکر هم نمک نشناسى نکرد ودر بستر بیمارى ودر حالى که آخرین لحظات زندگى را مىگذراند، عثمان را احضار کرد وبه او دستور داد که چنین بنویسد:
این عهدنامه عبد الله بن عثمان (2) استبه مسلمانان در آخرین لحظه زندگى دنیا ونخستین مرحله آخرت; در آن ساعتى که مؤمن به کار واندیشه ونیکوکارى وکافر در حال تسلیم است.
سخن خلیفه به اینجا که رسید بیهوش شد. عثمان به گمان اینکه خلیفه پیش از اتمام وصیت درگذشته است، عهد نامه را از پیش خود به آخر رسانید وچنین نوشت:
پس از خود، زاده خطاب را جانشین خود قرار داد.
چیزى نگذشت که خلیفه به هوش آمد وعثمان آنچه را به جاى او نوشته بود خواند. ابوبکر از عثمان پرسید که چگونه وصیت ما را چنین نوشتى؟وى گفت: مىدانستم که به غیر او نظر ندارى.
اگر این جریان صحنه سازى هم باشد، باز مىتوان گفت که عثمان نیز در گزینش عمر بى تاثیر نبود وبه سان یک دیپلمات کار کشته نقش خود را به خوبى ایفا کرد.
سالها بعد، وقت آن رسید که عمر حقشناسى کند وعثمان را پس از خود برگزیند وحق نمک را ادا کند.
برقرارى تبعیض نژادى واختلاف طبقاتى
یکى از افتخارات بزرگ اسلام، که هم اکنون نیز موجب جذب مردمان محروم وستمدیده جهان به سوى اسلام است، همان محکوم کردن هر نوع تبعیض نژادى است وشعار نافذ آن این است که گرامیترین شما پرهیزگارترین شماست.
در زمان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، سپاهیان وکارمندان دولتحقوق ومقررى خاصى نداشتند وهزینه زندگى آنان از غنایم جنگى تامین مىشد. غنیمتى که مسلمانان از نبرد با مشرکان به دست مىآوردند، پس از کسر یک پنجم آن، میان سپاهیان تقسیم مىشد ودر تقسیم غنایم، سوابق افراد در اسلام ونژاد آنان یا خویشاوندیشان با پیامبر رعایت نمىشد.
در زمان خلیفه نخست نیز امر به همین منوال بود، ولى در زمان خلیفه دوم دگرگون شد. گسترش اسلام سبب شد که خلیفه وقت دفترى براى حقوق کارمندان وسپاهیان اسلام تنظیم کند. ولى متاسفانه در تعیین پایه حقوق به جاى اینکه تقوى وآگاهیهاى نظامى وسیاسى وسوابق خدمت ملاک عمل قرار گیرد یا لااقل چیزى جز اسلام ملاک عمل نباشد، نژاد ونسب ملاک عمل قرار گرفت.
در این دیوان، سپاهى عرب بر سپاهى عجم، عرب قحطان بر عرب عدنان، عرب مضر برعرب ربیعه، قریش بر غیرقریش وبنى هاشم بر بنى امیه تقدم داشت وحقوق گروه اول بیش از حقوق گروه دوم بود. تاریخنویسان معروفى مانند ابن اثیر ویعقوبى وجرجى زیدان، در تاریخهاى خود نمونه اى از ارقام متفاوت مقرریهاى سپاهیان وکارمندان دولت اسلامى را ذکر کردهاند. (3) اختلاف ارقام حقوق بهت آور است. حقوق عباس بن عبد المطلب، سرمایه دار معروف، در سال 12000 درهم بود، در حالى که حقوق یک سپاهى مصرى در سال از 300 درهم تجاوز نمىکرد. حقوق سالانه هر یک از زنان رسول خدا 6000 درهم بود، در حالى که حقوق یک سپاهى یمنى در سال به 400 درهم نمىرسید. حقوق سالانه معاویه وپدر او ابوسفیان در سال 5000 درهم بود، در حالى که حقوق یک فرد عادى مکى که مهاجرت نکرده بود 600 درهم بود.
خلیفه، با این عمل، تبعیض نژادى را که از جانب قرآن وپیامبر صلى الله علیه و آله و سلم محکوم شده بود، بار دیگر احیا نمود وجامعه اسلامى را دچار اختلاف طبقاتى ناصحیح کرد.
چیزى نگذشت که در جامعه اسلامى شکاف هولناکى بروز کرد وزر اندوزان ودنیا پرستان، در تحتحمایتخلیفه، به گرد آورى سیم وزر پرداختند واستثمار کارگران وزحمتکشان آغاز شد.
با اینکه خلیفه وقت اموال گروهى از فرمانداران ودنیا پرستان، مانند سعد وقاص، عمرو عاص، ابو هریره و. . . را مصادره کرد وپیوسته مىکوشید که فاصله طبقاتى بیش از حد گسترش پیدا نکند، ولى متاسفانه چون از نخست نظرات واقدامات اقتصادى او غلط وبر اساس برتریهاى بى وجه استوار بود، مصادره اموال سودى نبخشید وکارى از پیش نبرد وکار را براى زمامدار آینده، که روحا نژادپرستبود، سهلتر کرد ودست او را در تبعیض بیشتر باز گذاشت.
زراندوزان جامعه آن روز، بر اثر بالا رفتن قدرت خرید، بردگان را مىخریدند، وآنان را به کار وا مىداشتند ومجبور مىکردند که هم زندگى خود را اداره کنند وهم روزانه یا ماهانه مبلغى به اربابان خود بپردازند. وبیچاره برده، از بام تا شام مىدوید وجانش به لب مىآمد تا مقررى مالک خود را بپردازد.
دادخواهى کارگر ایرانى از خلیفه
فیروز ایرانى، معروف به ابو لؤلؤ، غلام مغیرة بن شعبه بود. او علاوه بر تامین زندگى خود ناچار بود که روزانه دو درهم به مغیره بپردازد. روزى در بازار ابو لؤلؤ چشمش به خلیفه دوم افتاد واز او دادخواهى کرد وگفت: مغیره مقررى کمرشکنى براى من تحمیل کرده است. خلیفه که از کارآیى او آگاه بود پرسید: به چه کار آشنا هستى؟گفت: به نجارى ونقاشى وآهنگرى. خلیفه با کمال بى اعتنایى گفت: در برابر این کاردانیها این مقررى زیاد نیست. وانگهى شنیدهام که تو مىتوانى آسیابى بسازى که با باد کار کند; آیا مىتوانى چنین آسیابى براى من بسازى؟
فیروز که از سخنان خلیفه بسیار ناراحتشده بود، تلویحا او را به قتل تهدید کردودر پاسخ وى گفت: آسیابى براى تو مىسازم که در شرق وغرب نظیرى نداشته باشد. خلیفه از جسارت کارگر ایرانى ناراحتشد وبه کسى که همراه او بود گفت: این غلام ایرانى مرا به قتل تهدید کرد.
او در پایان خلافتخود آگاه بود که مزاج جامعه اسلامى آلوده شده است وآفتستم واستثمار به سرعت در آن رشد مىکند. لذا به مردم وعده مىداد که اگر زنده بماند یک سال در میان مردم مىگردد واز نزدیک به کار آنها رسیدگى مىکند، زیرا مىداند که برخى از شکایتها به او نمىرسد. به نقل دکتر على وردى، خلیفه دوم مىگفت:
من از تبعیض ومقدم داشتن برخى بر برخى دیگر، غرضى جز تالیف قلوب نداشتم. اگر سال نو را زنده بمانم میان همه مساوات برقرار خواهم ساخت وتبعیض را از میان برمى دارم وسیاه وسفید وعرب وعجم را یکسان به حساب مىآورم، همچنان که پیامبر وابوبکر مىکردند. (4)
ولى خلیفه زنده نماند ومرگ میان وى وآرزویش فاصله افکند وخنجر فیروز به زندگى او خاتمه داد. اما روش او پایه تبعیضات هولناک خلیفه سوم قرار گرفت وحکومت اسلامى را آماج خشم تودهها کرد.
خنجر فیروز نشانه خشم تودههاى زحمتکش بود. اگر خلیفه به دست فیروز ایرانى کشته نمىشد، فردا خنجرهاى زیادى به سوى او کشیده مىشد.
نویسندگان وگویندگان ما تصور مىکنند که اساس اختلاف طبقاتى وتبعیض نژادى در جامعه اسلامى در دوران حکومت عثمان نهاده شد، در صورتى که در زمان وى تبعیض به اوج خود رسید وموجب شد که مردم اکناف واطراف بر ضد حکومت او قیام کردند; ولى اساس وپایه تبعیض در زمان خلیفه دوم نهاده شد.
آرى، نخستین کسى که پس از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم چنین نغمه اى را ساز کرد ودود آن به چشم خود او ودیگران رفت، خلیفه دوم بود. او پیوسته مىگفت:
کار زشتى است که عرب یکدیگر را اسیر کنند، در حالى که خداوند سرزمین پهناور عجم را براى اسیر گرفتن آماده کرده است. (5)
زشت تر از آن اینکه در تشریع اسلام تصرف مىکرد ومىگفت:
فرزندان عجم در صورتى مىتوانند از موروثهاى خود ارث ببرند که در سرزمین عرب به دنیا بیایند. (6)
از نشانههاى تبعیض نژادى توسط وى این بود که هرگز اجازه نمىداد عجم در مدینه سکنى گزیند، واگر فیروز غلام مغیره در مدینه مىزیستبه سبب اجازه اى بود که وى قبلا گرفته بود. (7)
این تبعیضها ومانند آن بود که سبب شد خلیفه با توطئه سه ایرانى، که یکى فیروز ودومى شاهزاده هرمزان وسومى جفینه که دختر ابولؤلؤ بود، جان خود را از دستبدهد. او با ضربه خنجر فیروز مجروح شد وپس ازسه روز چشم از جهان فرو بست.
گمان مىرفت که خلیفه، که میوه تلخ انحراف از حق را چشیده است، حتما در لحظات حساسى که شعله زندگى او به خاموشى مىگراید، درست واستوار خواهد اندیشید وزیر بار مسئولیتهاى سنگینترى نخواهد رفت وبراى مسلمانان زعیمى لایق ورهبرى شایسته خواهد گزید. ولى متاسفانه در آن لحظات شورایى تشکیل داد که از طریق آن محرومیتشخص شایسته رهبرى جامعه اسلامى حتمى وقطعى بود وانتخاب فردى نژاد پرست که به قول خود خلیفهدوم، اگر زمام امور را به دستبگیرد خویشاوندان خود را بر دوش مردم سوار مىکند، مسلم مىنمود.
به رغم آگاهى از تمام این مسائل، امر به تشکیل شورا داد; شورایى که در باره آن امام – علیه السلام مىفرماید: «فیا لله و للشورى»(خطبه شقشقیه).
ما با کمال بى طرفى، تمام جریان شورا را نقل مىکنیم وسپس در بارهاین رویداد تاریخى، که ناکامى وتلخى بسیار به بار آورد وسبب شد که صد سال بنى امیه حکومت اسلامى را در دستبگیرند وبعد از آن نیز بنى عباس آن را تیول خود قرار دهند، داورى مىکنیم.
گزینش اعضاى شورا
مرگ قطعى خلیفه نزدیک بود وخود او نیز احساس مىکرد که آخرین لحظات زندگى را مىگذراند. از گوشه وکنار پیامهایى مىرسید که جانشین خود راتعیین کند. عایشه به وسیله عبد الله فرزند حذیفه پیامى فرستاد که امت محمد را بى شبان نگذارد وهرچه زودتر براى خود جانشینى تعیین کند، زیرا که او از فتنه وفساد مىترسد. (8)
فرزند عمر به پدر خود همین سخن را گفت وافزود: اگر تو شبان گله خود را فرا خوانى، آیا دوست نمىدارى تا مراجعتخود کسى را جانشین خود قرار دهد که رمه را از دستبرد گرکان صیانت کند؟ اشخاصى که از خلیفه عیادت مىکردند نیز این موضوع را یاد آور مىشدند وبرخى مىگفتند که فرزندش عبد الله را جانشین خود قرار دهد. خلیفه که از بى لیاقتى فرزند خود عبد الله آگاه بود پوزشهایى مىآورد ومىگفت: براى خاندان خطاب همین یک نفر بس است که مسئولیتخلافت را به گردن بگیرد. سپس گفت که شش نفر را که پیامبر در هنگام مرگ از آنان راضى بود حاضر کنند تا گزینش خلیفه مسلمانان را بر دوش آنان بگذارد. این شش نفر عبارت بودند از: على – علیه السلام، عثمان، طلحه، زبیر، سعد وقاص و عبد الرحمان بن عوف.
وقتى اینان به گرد بستر خلیفه گرد آمدند، خلیفه با قیافه گرفته وتند به آنان رو کرد وگفت: لابد همگى مىخواهید که زمام امور را پس از من به دستبگیرید!
سپس، خطاب به یکایک آنان بجر على – علیه السلام سخنانى گفت وبا ذکر دلایلى هیچ یک را شایسته تصدى مقام خلافت ندانست. آن گاه رو به على – علیه السلام کرد ودر سراسر زندگى آن حضرت نقطه ضعفى جز شوخ مزاجى وى! نجست وافزود که اگر او زمام امور را به دستبگیرد مردم را بر حق روشن وطریق آشکار رهبرى خواهد کرد.
در پایان، خطاب به عثمان کرد وگفت: گویا مىبینم که قریش تو را به عامتبرگزیدهاند وسرانجام تو بنى امیه وبنى ابى معیط را بر مردم مسلط کرده اى وبیت المال را مخصوص آنها قرار داده اى. ودر آن هنگام گروههاى خشمگینى از عرب بر تو مىشورند وتو را در خانه ات مىکشند. سپس افزود: اگر چنین واقعه اى رخ داد سخن مرا به یاد آور.
آن گاه رو به اعضاى شورا کرد وگفت: اگر یکدیگر را یارى کنید از میوه درختخلافت، خود وفرزندانتان مىخورید، ولى اگر حسد ورزید وبر یکدیگر خشم گیرید، معاویه گوى خلافت را خواهد ربود.
وقتى سخنان عمر به پایان رسید محمد بن مسلمه را طلبید وبه او گفت: هنگامى که از مراسم دفن من بازگشتید با پنجاه مرد مسلح این شش نفر را براى امر خلافت دعوت کن وهمه را در خانه اى گرد آور وبا آن گروه مسلح بر در خانه توقف کن تا آنان یک نفر را از میان خود براى خلافتبرگزینند. اگر پنج نفر از آنان اتفاق نظر کردند ویک نفر مخالفت کرد او را گردن بزن واگر چهار نفر متحد شدند ودو نفر مخالفت کردند آن دو مخالف را بکش واگر این شش نفر به دو دسته مساوى تقسیم شدند، حق با آن گروه خواهد بود که عبد الرحمان در میان آنها باشد. آن گاه آن سه نفر را براى وافقتبا این گروه دعوت کن. اگر توافق حاصل نشد، گروه دوم را از بین ببر. واگر سه روز گذشت ودر میان اعضاى شورا اتحاد نظرى پدید نیامد، هر شش نفر را اعدام کن ومسلمانان را آزاد بگذار تا فردى را براى زعامتخود برگزینند.
چون مردم از مراسم دفن عمر باز گشتند محمد بن مسلمه، با پنجاه تن شمشیر بدست، اعضاى شورا را در خانه اى گرد آورد وآنان را از دستور عمر آگاه ساخت.
نخستین کارى که انجام گرفت این بود که طلحه، که روابط او با على – علیه السلام تیره بود، به نفع عثمان کنار رفت. زیرا مىدانست که با وجود على – علیه السلام وعثمان، کسى او را برا ى خلافت انتخاب نمىکند;پس چه بهتر که به نفع عثمان کنار رود واز شانس موفقیت وانتخاب على – علیه السلام بکاهد. اما علت اختلاف طلحه با على – علیه السلام این بود که وى همچون ابوبکر، از قبیله تیم بود وپس از گزینش ابوبکر براى خلافت روابط قبیله تیم با بنى هاشم به شدت تیره شد واین تیرگى تا مدتها باقى بود.
زبیر که پسر عمه على – علیه السلام وعلى پسر دایى او بود، به جهت پیوند خویشاوندى که با آن حضرت داشت، به نفع امامعلیه السلام کنار رفت. و سعد وقاص به نفع عبد الرحمان کنار رفت، زیرا هر دو از قبیله زهره بودند. سرانجام از اعضاى شورا سه تن باقى ماندند که هرکدام داراى دو راى بودند وپیروزى از آن کسى بود که یکى از این سه نفر به او تمایل کند.
در این هنگام عبد الرحمان رو به علىعلیه السلام وعثمان کرد وگفت: کدام یک از شما حاضر استحق خود را به دیگرى واگذار کند وبه نفع او کنار رود؟
هر دو سکوت کردند وچیزى نگفتند. عبد الرحمان ادامه داد: شما را گواه مىگیرم که من خود را از صحنه خلافتبیرون مىبرم تا یکى از شما را برگزینم. پس رو به على – علیه السلام کرد وگفت: با تو بیعت مىکنم که بر کتاب خدا وسنت پیامبر عمل کنى واز روش شیخین پیروى نمایى.
على – علیه السلام آخرین شرط او را نپذیرفت وگفت: من بیعت تو را مىپذیرم، مشروط بر اینکه به کتاب خدا وسنت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وطبق اجتهاد وآگاهى خود عمل کنم.
چون عبد الرحمان از على – علیه السلام جواب منفى شنید، خطاب به عثمان همان سخن را تکرار کرد. عثمان فورا گفت: آرى. یعنى پذیرفتم.
آن گاه عبد الرحمان دستبر دست عثمان زد وبه او به عنوان «امیر مؤمنان» سلام گفت! ونتیجه جلسه به مسلمانان که در بیرون خانه منتظر راى شورا بودند گزارش شد.
نتیجه شورا چیزى نبود که على – علیه السلام از آغاز از آن آگاه نباشد. حتى ابن عباس نیز، پس از آگاهى از ترکیب اعضاى شورا، محرومیت قطعى على – علیه السلام را از خلافتبراى بار سوم اعلام کرده بود. لذا وقتى فرزند عوف نقش خود را در بیعتبا عثمان به خوبى ایفا کرد، على – علیه السلام رو به عبد الرحمان کرد وگفت:
تو به امید اینکه عثمان خلافت را در آخر عمر به تو واگذارد او را انتخاب کردى، چنانکه عمر نیز ابوبکر را به همین امید برگزید. ولى امیدوارم که خداوند میان شما سنگ تفرقه افکند.
تاریخنویسان آوردهاند که چیزى نگذشت که روابط فرزند عوف با عثمان به تیرگى گرایید ودیگر با هم سخنى نگفتند تا عبد الرحمان در گذشت. (9)
این فشرده ماجراى شوراى شش نفرى خلیفه دوم است. پیش از آنکه در بارهاین برگ از تاریخ اسلام به قضاوت بپردازیم، نظر امام على – علیه السلام را در باره آن منعکس مىکنیم. امام – علیه السلام در خطبه شقشقیه (خطبه سوم نهج البلاغه) چنین مىفرماید:
«حتى اذا مضى لسبیله جعلها فی جماعة زعم انی احدهم فیا لله و للشورى! متى اعترض الریب فی مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر، لکنی اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا فصغى رجل منهم لضغنهو مال الآخر لصهره مع هن و هن».
آن گاه که عمردر گذشت امر خلافت را در قلمرو شورایى قرار داد که تصور مىکرد من نیز همانند اعضاى آن هستم. خدایا از تو یارى مىطلبم در باره آن شورا. کى حقانیت من مورد شک بود آن گاه که با ابوبکر بودم، تا آنجا که امروز با این افراد همردیف شده ام؟! ولى ناچار در فراز ونشیب با آنان موافقت کردم ودر شورا شرکت جستم. ولى یکى از اعضا به سبب کینه اى که با من داشت [مقصود طلحه یا سعد وقاص است] از من جهره برتافت وبه نفع رقیب من کنار رفت ودیگرى [عبد الرحمان] به خاطر پیوند خویشاوندى با خلیفه به نفع او راى داد، با دو تن دیگر که زشت است نامشان برده شود[یعنى طلحه وزبیر].
در نهج البلاغه پیرامون شوراى عمر سخنى جز این نیست. ولى براى اینکه خوانندگان از جنایات بازیکران وتعزیه گردانان صحنه سیاست وتناقض گویى وغرض ورزى خلیفه به خوبى آگاه شوند، نکاتى را یاد آور مىشویم:
تجزیه وتحلیل شوراى عمر
در این تجزیه وتحلیل، روى نقاط حساس حادثه انگشت مىگذاریم واز نقل مطالب جزئى خوددارى مىکنیم.
1 – اینکه گروههاى مختلف به خلیفه دوم پیشنهاد مىکردند که براى خود جانشینى برگزیند گواه آن است که عامه مردم به طور فطرى درک مىکردند که رئیس مسلمانان باید در حیات خویش زعیم آینده جامعه اسلامى را برگزیند، چه در غیر این صورت ممکن است فتنه وفساد سراسر جامعه را فرا گیرد (10) ودر این راه خونهایى ریخته شود. مع الوصف، دانشمندان اهل تسنن چگونه مىگویند که پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم بدون اینکه جانشینى تعیین کند درگذشت؟
2 – پیشنهاد تعیین جانشین از جانب خلیفه مىرساند که طرح حکومتشورایى پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، طرح بى اساسى بوده وهرگز چنین طرحى وجود نداشته است; وگرنه چگونه ممکن است در صورت صدور دستور صریح از جانب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در باره تشکیل شورا، به خلیفه دوم پیشنهاد تعیین جانشین شود؟
حکومتشورایى، که صرف نظر از تعیین امام از جانب خدا عاقلانه ترین شیوه حکومت است که بشر مىتواند برگزیند، امرى است که امروزه بر سر زبانها افتاده وطرفداران آن با آسمان وریسمان بافى مىخواهند بگویند که اساس حکومت در اسلام، مطلقا وحتى پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، همان حکومتشورایى است. وشگفت آنکه چنین حکومتى در هیچ دوره اى از تاریخ اسلام اقامه نشده است.
آیا مىتوان گفت که صحابه ویاران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم همگى بر خطا واشتباه رفتهاند ودستور پیامبر را نادیده گرفتهاند؟
3 – عمر در پاسخ درخواست مردم گفت:
اگر ابو عبیده زنده بود او را به جانشینى خود بر مىگزیدم، زیرا از پیامبر شنیدهام که وى امین این امت است. واگر سالم، مولاى ابى حذیفه، زنده بود او را جانشین خود مىساختم زیرا از پیامبر شنیدهام که فرمود او دوستخداست.
وى در آن هنگام به جاى اینکه به فکر زندهها باشد، به فکر مردهها بود، که علاوه بر مرده پرستى، بى اعتنایى به زندگانى است که در عصر او مىزیستند.
از این گذشته، اگر ملاک انتخاب ابوعبیده وسالم این بود که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم آنان را امین امت ودوستخدا خوانده بود، پس چرا عمر یادى از فرزند ابوطالب نکرد؟ همو که پیامبر در باره اش فرموده بود: «علی مع الحق والحق مع على» (11) یعنى: على با حق وحق با على است.
او که از مقام على – علیه السلام، فضایل وروحیات پاک او، قضاوتهاى بى نظیرش، دلاوریهایش وعلم او بر کتاب وسنت، بیش از دیگران آگاه بود چرا نامى از على – علیه السلام نبرد وبه یاد مردگانى افتاد که هرگز کینه وحسد کسى را بر نمىانگیزند؟
4 – اگر مقام ومنصب امامتیک مقام الهى وادامه وظایف رسالت است، پس باید در شناخت امام پیرو نص الهى بود واگر یک مقام اجتماعى استباید در شناخت او به افکار عمومى مراجعه کرد. اما گزینش امام از طریق شورایى که اعضاى آن از طرف خود خلیفه تعیین شوند، نه پیروى از نص است ونه رجوع به افکار عمومى. اگر باید خلیفه بعد را خلیفه پیشین تعیین کند، چرا کار را به شوراى شش نفرى ارجاع مىدهد.
از دید اهل تسنن، امام باید از طریق اجتماع امتیا اتفاق اهل حل وعقد انتخاب شود ونظر خلیفه پیشین در این کار کوچکترین ارزشى ندارد. ولى اکنون معلوم نیست که چرا آنان بر این کار صحه مىگذارند وتصویب شوراى شش نفرى را لازم الاجرا مىشمرند.
اگر انتخاب امام حق خود امت ودر اختیار مردم است، خلیفه وقتبه چه دلیلى آن را از مردم سلب کرد ودر اختیار شورایى گذارد که اعضاى آن را خود او انتخاب کرده بود؟
5 – به هیچ وجه روشن نیست که چرا اعضاى شورا به همین شش نفر منحصر شد. اگر علت گزینش آنان این بود که رسول خدا هنگام مرگ از آنان راضى بود، این ملاک در بارهعمار، حذیفه یمانى، ابوذر، مقداد، ابى بن کعب و. . . نیز تحقق داشت.
مثلا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در باره عمار مىفرمود:
«عمار مع الحق و الحق معه یدور معه اینما دار» (12)
عمار محور حق است وحق بر وجود او مىگردد.
ودر باره ابوذر مىفرمود:
«ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذی لهجة اصدق من ابی ذر». (13)
زمین در برنگرفته وآسمان بر کسى سایه نیفکنده است که راستگوتر از ابوذر باشد.
مع الوصف، چرا وى این افراد را از عضویتشورا محروم ساخت وافرادى را برگزید که روابط اغلب آنان با على – علیه السلام تیره بود ودر آن میان تنها یک نفر خواهان آن حضرت بود واو زبیر بود وچها رنفر دیگر کاملا بر ضد امام بودند. تازه انتخاب زبیر نیز در آینده به ضرر على – علیه السلام تمام شد;زیرا زبیر که تا آن روز خود را همتاى على نمىدید، در ردیف او قرار گرفت وسرانجام، پس از قتل عثمان، داعیه خلافت پیدا کرد.
اگر ملاک عضویت در شورا بدرى واحدى ومهاجر بودن اشخاص بود، این ملاکها در افراد دیگر نیز صدق مىکرد. چرا از میان آنان این گروه انتخاب شدند؟
6 – خلیفه ادعا داشت که آنان را از این نظر براى عضویت در شورا برگزیده است که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم د رهنگام مرگ از آنان راضى بود، حال آنکه وى در سخنان خود در باره اعضاى شورا، طلحه را طور دیگر معرفى کرده وبه او گفته بود: تو در هنگام نزول آیه حجاب سخنى گفتى که رسول خدا بر تو خشم کرد وتا روز وفات از تو خشمگین بود.
راستى، کدام یک از این دو نظر ونقل را باید پذیرفت؟
خلیفه در انتقاد از اعضاى شورا سخنانى گفت که صلاحیت اکثر آنان را براى خلافت وحتى عضویتشورا نفى مىکرد. مثلا در باره زبیر گفت: تو یک روز انسانى وروز دیگر شیطان!
آیا چنین شخصى مىتواند در شوراى خلافتشرکت کند وخلیفه اسلام شود؟اگر چنان مىشد که او در روز شورا با نیتشیطانى در مجلس شرکت مىکرد، بازدارنده وى از افکار شیطانى چه بود؟
ودر باره عثمان گفت: تو اگر خلیفه شوى، بنى امیه وبنى ابى معیط را بر دوش مردم سوار مىکنى و. . . آیا فردى که چنین روحیه اى دارد وبنابر تعصب خویشاوندى از حق منحرف مىشود شایستگى دارد که عضو شوراى خلافت گردد ویا براى امتخلیفه اى تعیین کند؟
7 – خلیفه از کجا مىدانست که عثمان براى خلافتبرگزیده خواهد شد واقوام خود را بر دوش مردم سوار مىکند وروزى خواهد رسید که مردم بر ضد او قیام خواهند کرد؟(وسپس از او خواست که در چنین لحظات از او یادى کند!).
خلیفه این تفرس یا غیب گویى را از کجا به دست آورده بود؟ آیا جز این است که اعضاى شوراى تعیین خلافت را چنان ترتیب داده بود که انتخاب عثمان ومحرومیت على – علیه السلام را قطعى مىساخت؟
8 – با تمام کنجکاوى که عمر در زندگى على – علیه السلام کرد نتوانست عیبى در او بجوید وفقط سخنى گفت که بعدها نیز عمرو عاص آن را بهانه کرد وگفت: على شوخ ومزاح است. (14)
عمر سعه صدر وگذشت امام – علیه السلام وناچیز شمردن امور مادى از جانب آن حضرت را شوخ مزاجى تلقى مىکرد. آنچه باید یک رهبر داشته باشد این است که در اجراى حق مصمم ودر حفظ حقوق مردم با اراده باشد وامام على – علیه السلام مثل اعلاى این خصیصه بود; به طورى که خلیفه دوم، خود به این حقیقت تصریح کرده وگفت: اگر تو زمام امور را در دستبگیرى مردم را بر حق آشکار وراه روشن رهبرى مىکنى.
9 – چرا عمر براى عبد الرحمان بن عوف حق «وتو» قائل شد وگفت در صورت تساوى آراء، آن گروه مقدم باشد که عبد الرحمان در میان آنان است؟
ممکن است گفته شود خلیفه چاره اى جز این نداشت. زیرا در صورت تساوى آراء باید مشکل تساوى حل مىشد وخلیفه با دادن حق وتو به عبد الرحمان این مشکل را برطرف ساخت.
پاسخ این مطلب روشن است. زیرا دادن حق وتو به عبد الرحمان جز سنگین کردن کفه پیروزى عثمان نیتجه دیگرى نداشت. عبد الرحمان شوهر خواهر عثمان بود وقهرا در داورى خود عامل خویشاوندى را فراموش نمىکرد وحتى اگر، فرضا شخص سلیم النفسى بود، پیوند خویشاوندى، به طور ناخود آگاه، اثر خود را بر نظر او مىگذاشت.
عمر براى رفع این مشکل مىتوانست نظر گروه دیگرى را مرجع تصمیم نهایى وفصل الخطاب معرفى کند وبگوید که اگر دو گروه به طور مساوى راى آوردند، راى نهایى با طرفى باشد که گروهى از یاران پاک پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم با آن طرف موافق باشد، نه راى عبد الرحمان، شوهر خواهر عثمان وفامیل سعد وقاص.
10 – عمر، در حالى که از درد به خود مىپیچید، به حاضران در مجلس مىگفت: پس از من اختلاف نکنید واز دودستگى بپرهیزید، زیرا در این صورت خلافت از آن معاویه خواهد بود وحکومت را از شما خواهد گرفت. مع الوصف به عبد الرحمان حق وتو مىدهد که فامیل نزدیک عثمان است وعثمان ومعاویه، هر دو میوه درخت ناپاک بنى امیه هستند وخلافت عثمان مایه استوارى حکومت معاویه پس از عثمان است.
شگفتا! خلیفه گاهى اموال فرمانداران را مصادره وآنان را از مقامشان عزل مىکرد، ولى هرگز دستبه ترکیب حکومت معاویه نمىزد واو را در گرد آورى اموال وتحکیم پایههاى حکومتخود در شام آزاد مىگذاشت، با آنکه مىدانست او به صورت یک استاندار ساده، که روش بسیارى از استانداران وقتبود، انجام وظیفه نمىکرد ودربار او کمتر از دربار نمایندگان قیصر وکسرى نبود.
آیا نمىتوان گفت که زیر کاسه نیم کاسه اى بوده است وهدف ازا ین کار، تحکیم موقعیتبنى امیه بوده که از پیش از اسلام دشمن خونى بنى هاشم بودند؟ آرى، هدف این بود که اگر روزى بنى هاشم در مرکز اسلام (مدینه) قدرتى پیدا کردند ومردم به آنان گرویدند، یک قدرت خارجى نیرومند پیوسته مزاحم آنها باشد، همچنان که شد.
11 – عمر براى ابراز وارستگى خود مىگفت: به فرزندم عبد الله راى ندهید، زیرا او حتى شایستگى ندارد که زن خود را طلاق دهد. ولى، با این همه، او را مستشار شورا قرار داد وگفت: هرگاه اعضاى شورا سه راى مساوى داشتند، طرفین تسلیم نظر پسرم عبد الله شوند. ولى هرگز اجازه نداد حسن بن على وعبد الله بن عباس، عضو شورا یا مستشار اعضا باشند، بلکه گفت مىتوانند در جلسه، به عنوان مستمع آزاد، شرکت کنند! (15)
12 – اصولا چه مىشد که عمر، مانند ابوبکر، على – علیه السلام را براى جانشینى انتخاب مىکرد واز این طریق جلو بسیارى از مفاسد رامى گرفت؟
در آن صورت، بنى امیه، از معاویه گرفته تا مروان، نه قدرت سرکشى داشتند ونه جرات وفرصت آن را. مسئله تیول وغارت بیت المال وتبعیض وسست اعتقادى مردم در نتیجه رفتار دستگاه حاکمه وقوت گرفتن آداب ورسوم جاهلیت، که لگدمال اصول اسلام شده بود، نیز هیچ یک پیش نمىآمد.
نیروى فوق العاده عقلى وجسمى واخلاقى امام – علیه السلام وآن همه همت وشجاعت که در راه نفاق وشقاق یارانش تحلیل رفت، یکجا در راه توسعه وترویج اصول ملکوتى وانسانى اسلام وجلب دل وجان اقوام وملل مختلف به اسلام به کار مىرفت ومسلما جهان وآدمى را سرنوشتى دیگر وآینده اى درخشانتر نوید وامید مىداد. (16)
13 – شگفتا! عمر از یک طرف عبد الرحمان را یکتا مؤمنى مىخواند که ایمان او بر ایمان نیمى از مردم زمین سنگینى مىکند! واز طرف دیگر این سرمایه دار معروف قریش را «فرعون امت» مىنامد. (17) وحقیقت، به گواهى تاریخ، آن است که عبد الرحمان بن عوف سرمایه دار ومحتکر معروف قریش بود که پس از مرگ، ثروت هنگفتى به ارث گذاشت.
یک قلم از ثروت او این بود که هزار گاو وسه هزار گوسفند وصد اسب داشت، ومنطقه «جرف» مدینه را با بیست گاو آب کش زیر کشت مىبرد.
او داراى چهار زن بود وهنگامى که مرد به هریک از زنانش هشتاد هزار دینار ارثیه رسید واین مبلغ یک چهارم از یک هشتم ثروت او بود که به زنان وى رسید. وقتى یکى از زنان خود را در حال بیمارى طلاق داد، ارثیه او را با83 هزار دینارمصالحه کرد. (18)
آیا مىتوان گفت که ایمان چنین کسى بر ایمان نیمى از مردم روى زمین برترى دارد؟
14 – عبد الرحمان در انتخاب عثمان از در حیله وارد شد. نخستبه على – علیه السلام پیشنهاد کرد که طبق کتاب خدا وسنت پیامبر وروش شیخین رفتار کند; در حالى که مىدانست روش شیخین، در صورت مطابقتبا قرآن وسنت پیامبر، براى خود امر جداگانه اى نیست، ودر صورت مخالفتبا آن، ارزشى نخواهد داشت. مع الوصف اصرار داشت که بیعت على – علیه السلام بر این سه شرط استوار باشد ومىدانست که امام على – علیه السلام از پذیرش شرط آخر سر باز خواهد زد. لذا وقتى آن حضرت دست رد بر چنین شرطى زد، عبد الرحمان موضوع را با برادر زن خود عثمان در میان نهاد، واو فورا پذیرفت.
15 – حکومتبراى امام – علیه السلام وسیله بود نه هدف; در حالى که براى رقیب او هدف بود نه وسیله.
اگر امام – علیه السلام به خلافت از همان دید مىنگریست که عثمان، بسیار آسان بود که در ظاهر شرط فرزند عوف را بپذیرد ولى در عمل از آن شانه خالى کند. اما آن حضرت چنین کارى نکرد، زیرا او هرگز حقى را از طریق باطل نمىطلبید.
16 – امام – علیه السلام، از همان نخست، از دسیسه خلیفه دوم واز منویات کاندیداها آگاه بود. لذا وقتى از ترکیب وشرایط شورا آگاه شد، به عموى خود عباس گفت: این بار نیز ما از خلافت محروم شدیم. نه تنها امام از این نتیجه آگاه بود، بلکه جوانى مانند عبد الله بن عباس نیز وقتى از ترکیب اعضاى شورا مطلع شد گفت: عمر مىخواهد که عثمان خلیفه شود. (19)
17 – عمر به محمد بن مسلمه دستور داد که اگر اقلیتبا اکثریت توافق نکردند فورا اعدام شوند واگر جناح مساوى شورا با جناحى که عبد الرحمان در آن قرار دارد موافقت نکردند، فورا کشته شوند واگر کاندیداها در ظرف سه روز در تعیین جانشین به توافق نرسیدند همگى از دم تیغ بگذرندو. . . .
باید در برابر چنین اخطارهایى گفت: آفرین بر این حریت! در کجاى جهان اگر اقلیتى در برابر اکثریت قرار گرفتباید قتل عام شود؟!
زمام جامعه اسلامى را، ده سال تمام، چنین مرد سنگدلى در دست گرفته بود که نه تدبیر صحیحى داشت ونه عاطفه ومروت انسانى ولذا مردم در مورد او مىگفتند:
«درة عمر اهیب من سیف حجاج».
تازیانه عمر مهیبتر از شمشیر حجاج بود.
انتخاب عثمان براى خلافت آنچنان به بنى امیه پرو بال بخشید وآن قدر قدرت وجرات داد که ابوسفیان، که با عثمان از یک تیره وخانواده بود، روزى به احد رفت وقبر حمزه، سردار بزرگ اسلام، را که در نبرد با ابوسفیان ویارانش کشته شده بود، زیر لگد گرفت وگف: ابا یعلى، برخیز وببین که آنچه ما بر سر آن مىجنگیدیم به دست ما افتاد. (20)
در یکى از روزهاى نخست از خلافت عثمان که اعضاى خانواده در منزل او گرد آمده بودند، همین پیر ملحد رو به حاضران گرد وگفت:
خلافت را دستبه دستبگردانیدوکارگزاران خود را از بنى امیه انتخاب کنید، زیرا جز فرمانروایى هدف دیگرى نیست; نه بهشتى هست ونه دوزخى! (21)
پىنوشتها:
1 – الامامة والسیاسة، ج1، ص 12; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج2، ص 5.
قریب به این مضمون را حضرت امیر – علیه السلام در خطبه شقشقیه (خطبه سوم نهج البلاغه) فرمودهاند: «لشد ما تشطرا ضرعیها».
2 – نام ابوبکر است، الامامة والسیاسة، ج1، ص 88.
3 – تاریخ یعقوبى، ج2، ص106; کامل ابن اثیر، ج2، ص 168; تاریخ جرجى زیدان، ترجمه جواهر الکلام، ج1، ص159 به بعد.
4 – نقش وعاظ در اسلام، ص 84.
5 – تاریخ جرجى زیدان، ج4، ص 35.
6 – النصوالاجتهاد، ص 60; اجتهاد در مقابل نص(مترجم)، ص 275.
7 – مروج الذهب، ج1، ص 42.
8 – الامامة والسیاسة، ج1، ص 22.
9 – تمام مطالب مذکور در باره شورا از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید (ج1، صص 188 – 185) نقل وتلخیص شده است.
10 – «لا تدع امة محمد بلا راع استخلف علیهم و لا تدعهم بعدک هملا فانی اخشى علیهم الفتنة» الغدیر(ج7، ص133) چاپ بیروت، به نقل از الامامة والسیاسة (ج1، ص 22).
11 – این حدیثبه صورت متواتر از طریق محدثان اهل تسنن نقل شده است. به کتاب الغدیر(ج3، ص156 تا159 طبع نجف و176 تا 180 چاپ بیروت) مراجعه فرمایید.
12 – ر. ک. الغدیر، ج9، ص 25، ط نجف.
13 – محدثان فریقین این حدیث را به اتفاق نقل کردهاند وما در کتاب شخصیتهاى اسلامى شیعه، ص 220 مدارک آن را آوردهایم.
14 – امام – علیه السلام این تهمت را از عمرو عاص نقل کرده وچنین پاسخ مىگوید: «عجبا لابن النابغة یزعم لاهل الشام ان فی دعابة وانی امرء تلعابة. . . لقدقال باطلا و نطق آثما». ر. ک: نهج البلاغه، خطبه 82.
15 – تاریخ یعقوبى، ج2، ص 112; الامامة والسیاسة، ج1، ص 24.
16 – اقتباس از: مرد نامتناهى، ص 144.
17 – الامامة والسیاسة، ج1، ص 24.
18 – الغدیر، ج8، ص 291، چاپ نجف وصفحه 284 چاپ لبنان.
19 – کامل ابن اثیر، ج2، ص45; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج13، ص93.
20 – نقش وعاظ در اسلام، ص 151.
21 – الاستیعاب، ج2، ص 290.