رابطه متقابل امام علي عليه السلام با خلفا چگونه بوده است

 

اگر این سخن درست‏ باشد که در حیات رسول خدا (ص) دو جریان سیاسى مختلف در میان مهاجران وجود داشته و کسانى براى به دست آوردن خلافت تلاش مى‏کرده‏اند باید پذیرفت که میان امام و شیخین از همان زمان مناسبات خوبى نبوده است. در اخبار سیره چیزى که شاهد نزاع اینان باشد دیده نشده، اما هیچ خاطره‏اى نیز که رفاقت اینها را با یکدیگر نشان دهد وجود ندارد. دشمنیهاى عایشه با امام على (ع) که به اعتراف خودش از همان زمان پیامبر (ص) وجود داشته مى‏تواند شاهدى بر اختلاف آل ابى بکر با آل على تلقى شود. گفته‏اند زمانى که فاطمه به شهادت رسيد. همه زنان پیامبر (ص) در عزاى بنى هاشم شرکت کردند، اما عایشه خود را به مریضى زده و نیامد و حتى براى على (ع) چیزى نقل کردند که گویا عایشه اظهار سرور کرده بود. (1) . هر چه بود، بلافاصله پس از خلافت ابوبکر، و اصرار امام در اثبات حقانیت‏خود سبت‏به خلافت، سبب بروز مشکلاتى در روابط آنان شد. حمله به خانه امام و حالت قهر حضرت فاطمه (س) و عدم اجازه براى حضور شیخین بر جنازه آن حضرت، (2) اختلاف را عمیق‏تر کرد. از آن پس امام گوشه‏گیر شده و به سراغ زندگى شخصى رفت. حکومت انتظار داشت که امام، همانطور که بیعت کرده، دست از ادعاى حقانیت‏خود نیز بردارد و شمشیر به دست‏براى تحکیم پایه‏هاى قدرت آنان با مخالفانشان از مرتدان بجنگد. امام این درخواست را رد کرد. با چنین موضعى، طبیعى بود که حکومت‏باید او را در دیدگان مردم تحقیر کند. این سیاست مى‏توانست‏به انزواى بیشتر آن حضرت بینجامد.

 

امام در نفرین به قریش فرمود: خدایا!من از تو بر قریش و آن که قریش را کمک کند یارى مى‏خواهم

«فانهم قطعوا رحمى، و صغروا عظیم منزلتى، و اجمعوا على منازعتى امرا هولى‏» (3)

آنان پیوند خویشى مرا بریدند و رتبت والاى مرا خرد کردند و در چیزى که حق من بود با من به ستیز پرداختند.

امام در ادامه مى‏فرماید:

نگریستم و دیدم نه مرا یارى است نه مدافعى و مددکارى جز کسانم، که دریغ آمدم به کام مرگشان برانم، پس خار غم در دیده خلیده چشم پوشیدم. » (4)

این سخن امام اشارت به سیاست‏خلفا در تحقیر امام است. امام در خطبه شقشقیه نیز با اشاره به شورى مى‏فرماید:

چون زندگانى او (عمر) به سر آمد، گروهى را نامزد کرد، و مرا در جمله آنان در آورد. خدا را چه شورایى!من از نخستین چه کم داشتم که مرا در پایه او نپنداشتند و در صف اینان داشتند. (5)

قرار گرفتن امام در کنار کسانى چون طلحه و زبیر و عثمان، براى امام شکننده بود. تازه در این جمع هم امام را تحقیر کردند. عجیب آن است که عمر در زمانى که شش نفر را برگزید، هر یک از آنان را متهم به صفتى کرد. در این میان، صفتى به امام نسبت داد که بى‏اندازه بى‏پایه بود و در عین حال خرد کننده. عمر امام را متهم کرد که «فیه دعابة‏» (6) فرد شوخى است. بعدها معاویه (7) و عمرو بن عاص بر اساس همین سخن عمر، درباره امام مى‏گفتند: فیه تلعابه. (8) امام اتهام عمرو بن عاص را بشدت رد کرده و این در اصل رد سخن عمر بود. (9)

زندگى امام در انزواى مدینه، سبب شد تا آن حضرت ناشناخته باقى بماند. زمان به سرعت مى‏گذشت و امام تنها در مدینه، آن هم در میان چهره‏هاى قدیمى صحابه، چهره‏اى آشنا بود. اما در عراق و شام کسى امام را نمى‏شناخت. تنها برخى قبایل یمنى که از زمان سفر چند ماهه امام به یمن آن حضرت را دیده بودند، با وى آشنایى داشتند. جندب بن عبد الله مى‏گوید: زمانى پس از بیعت‏با عثمان به عراق رفتم، در آنجا براى مردم فضایل على (ع) را نقل مى‏کردم. بهترین پاسخى که از مردم مى‏شنیدم این بود که، این حرفها را به کنارى بگذار، به چیزى فکر کن که نفعى برایت داشته باشد. من مى‏گفتم: این مطالب، چیزهایى است که براى هر دوى ما سودمند است، اما طرف بر مى‏خاست و مى‏رفت. (10)

به نقل ابن ابى الحدید، تحلیل محمد بن سلیمان این بوده است که یکى از عوامل اختلاف در دوره عثمان تشکیل شورى بود. زیرا هر یک از اعضاى شورى هوس خلافت داشتند. طلحه از کسانى بود که در انتظار خلافت مى‏بود. زبیر نیز، هم به او کمک مى‏کرد و هم خود را لایق حکومت مى‏دید. امید آنان به خلافت‏بیش از امید امام على (ع) بود. دلیلش نیز این بود که شیخین او را از چشم مردم ساقط کرده و حرمت او را در میان مردم خورد کرده بودند. به همین جهت او فراموش شده بود. بیشتر کسانى که فضایل او را در زمان پیامبر (ص) مى‏شناختند مرده بودند و نسلى به پیدایى در آمده بود که او را همانند سایر مسلمانان مى‏دانستند. از افتخارات او تنها همین مانده بود که پسر عموى پیامبر (ص) ، همسر دختر او و پدر نوادگاه او است. باقى امور فراموش شده بود. قریش نیز چنان بغضى به او مى‏ورزید که به هیچ کس چنان نبود. قریش به همین اندازه طلحه و زبیر را دوست مى‏داشت، زیرا دلیلى براى وجود کینه نسبت‏به آنها وجود نداشت. (11)

خود ابن ابى الحدید پس از اشاره به این نکته که مردم در صفین، منتظر بودند تا حضور عمار را در یک جبهه معیار حقانیت آن جبهه بدانند مى‏گوید: تعجب از این مردم است که عمار را به عنوان ملاک حق و باطل مى‏پذیرند اما خود على را که پیامبر (ص) حدیث ولایت را در باره‏اش فرموده و نیز فرمود:

لا یحبک الا مؤمن و لا یبغضک الا منافق

معیار قرار نمى‏دهند. دلیل این مطلب آن است که تمامى قریش از همان آغاز در پوشاندن فضایل او، فراموش کردن یاد او، محو خصایص او و حذف مرتبت والاى او از سینه‏هاى مردم کوشیدند. (12)

ابن ابى الحدید تحلیل جالبى از علل بغض قریش نسبت‏به امام على (ع) به دست داده است. (13)

یکبار کسى از امام على (ع) مى‏پرسد: به اعتقاد شما، اگر رسول خدا (ص) فرزند پسرى مى‏داشت که بالغ و رشید بود، آیا عرب حکومت‏خود را به او مى‏سپرد؟امام پاسخ داد: اگر جز آنچه من مى‏کردم انجام مى‏داد، او را مى‏کشتند. عرب از کار محمد (ص) متنفر بود و نسبت‏به آنچه خداوند به او عنایت کرده بود، حسادت مى‏ورزید. . . آنها از همان زمان حضرت کوشیدند تا کار را پس از رحلت آن حضرت، از دست اهل بیت او خارج کنند. اگر نبود که قریش نام او را وسیله‏اى براى سلطه خویش قرار داده و نردبان ترقى خود مى‏دید، حتى یک روز پس از رحلت آن حضرت خدا را نمى‏پرستید، و به ارتداد مى‏گرایید. . . اندکى بعد فتوحات آغاز شد، سیرى پس از گرسنگى و ثروت پس از نادارى. این باعث‏شد تا اسلام عزیز شود و دین در قلوب بسیارى از آنان جاى گیرد، چرا که به هر حال اگر حق نبود چنین و چنان نمى‏شد. بعد از آن این فتوحات را به فکر و تدبیر امرا و ولات نسبت دادند. در میان عده‏اى را بزرگ کرده و عده دیگرى را از یاد مردم بردند:

«فکنا ممن خمل ذکره و خبت ناره و انقطع صوته و صیته، حتى اکل الدهر علینا و شرب، و مضت السنون و الاحقاب بما فیها، و مات کثیر ممن یعرف و نشا کثیر ممن لا یعرف‏»

ما از کسانى بودیم که یادش به فراموشى سپرده شده، نورش به خاموشى گرایید و فریادش قطع شد، آن چنان که گویى زمانه ما را بلعید. سالها به همین منوال گذشت، بسیارى از چهره‏هاى شناخته شده مردند و کسانى که ناشناخته بودند بر آمدند. در این شرایط فرزند پسر چه مى‏توانست‏بکند. مى‏دانید که رسول خدا (ص) مرا به خاطر خویشى به خود نزدیک نمى‏کرد. بلکه براى جهاد و نصیحت چنین مى‏کرد. (14) درست‏به دلیل همین فراموشى امام در جامعه مسلمانان بود که آن حضرت در دوره خلافت، مى‏کوشید تا از هر فرصتى براى معرفى خود و تلاشهایش براى اسلام در زمان رسول خدا (ص) براى مردم سخن بگوید. (15)

روابط امام با ابوبکر بسیار سرد بوده و گویا خاطره‏اى باقى نمانده است. در برخورد با عمر خاطرات زیادى به دست آمده است که عمدتا کمکهاى قضایى امام به عمر و نیز پاسخ به برخى رایزنیهاست که در بحثهاى پیشین، برخى از آنها را آورده‏ایم. عمر از پرخاش ظاهرى به امام خوددارى کرده و به احتمال امام نیز مراعات مى‏کرد. اما عثمان چنین نبود، او تحمل اظهار نظرهاى امام را نداشت و یکبار به امام گفت: تو نزد من بهتر از مروان بن حکم نیستى؟ (16) عباس از عثمان خواست تا هواى امام را داشته باشد. عثمان گفت: اولین حرف من با تو این است که اگر على خودش بخواهد، کسى نزد من عزیزتر از او نخواهد بود. (17) البته امام حاضر نبود به خاطر عثمان و رفاقت‏با وى از انحرافات چشم پوشى کند. به همین دلیل روابط امام با عثمان، از جهتى نزدیک‏تر و از جهت دیگر تندتر شد. (18) یکبار که زنى از انصار با یکى از زنان بنى‏هاشم نزاعى داشت، پس از آنکه به نفع زن انصارى حکم شد، عثمان به او گفت: این راى پسر عمویت على است! (19)

مخالفت‏با حکومت‏براى امام کار دشوارى بود. امام، بویژه در سالهاى نخست کوشید تا با پناه بردن به انزوا خود را از مواجه شدن با حکومت‏باز دارد. سعد بن عباده تجربه خوبى بود. او بیعت نکرد و ناگهان در زمان خلافت‏خلیفه اول یا دوم، خبر رسید که جنیان او را کشتند. در جاى خود اشاره کردیم که برخى از مصادر اشاره دارند که قتل او سیاسى بوده است. (20)

ابن ابى الحدید مى‏گوید: من از ابو جعفر نقیب (یحیى بن ابى زید) پرسیدم: شگفتى من از على است که چگونه در این مدت طولانى بعد از وفات رسول خدا (ص) زنده ماند و با وجود آن همه کینه‏هاى قریش، جان سالم بدر برد. ابوجعفر به من گفت: اگر او خود را تا به آن اندازه کوچک نکرده و به کنج انزوا نخزیده بود، کشته شده بود. اما او خود را از یادها برد و به عبادت و نماز و قرآن مشغول کرد، و از آن زى اول خود خارج شد، و شمشیر را به فراموشى سپرد، گویى چون فتک کننده‏اى که توبه کرده، به سیر در زمین پرداخته و یا راهب در کوهها است. و از آن جا که به اطاعت‏حاکمان زمان پرداخت، و خود را در برابر آنان کوچک کرد، او را رها کردند، اگر چنین نکرده بود او را به قتل رسانده بودند. او سپس به اقدام خالد براى قتل امام اشاره مى‏کند. (21) مؤمن الطاق نیز بر این باور بود که عدم تلاش سیاسى از طرف امام در این دوره، ترس از آن بوده است که مبادا جنیان او را (همانند سعد) بکشند. (22)

البته این بدان معنا نبود که امام از فرصتهاى مناسب براى حق از دست رفته خود تلاش نکند. آن حضرت در همان مرحله نخست‏براى چند ماهى از بیعت‏خوددارى کرد. (23) به علاوه در همان روزهاى نخست، دست زن و فرزندان خود را گرفته و به خانه‏هاى انصار مى‏رفت تا حق از دست رفته را باز یابد. این اصرار در حدى بود که او را متهم کردند که حریص بر خلافت است. امام فرمود: یکى گفت: پسر ابوطالب!تو بر این کار بسیار آزمندى!گفتم: نه، به خدا سوگند شما آزمندترید. – به رسول خدا- دورتر و من بدان مخصوصترم. من حقى که از آنم بود خواستم، و شما نمى‏گذارید، و مرا از رسیدن به آن باز مى‏دارید. (24) امام نظیر این استدلال را فراوان داشتند:

«یا معشر قریش!انا اهل البیت احق بهذا الامر منکم، اما کان فینا من یقرء القرآن و یعرف السنه و یدین بدین الحق‏» ؟ (25)

درباره ارزیابى امام از خلافت‏سه خلیفه، باید گفت: امام در هیچ زمانى آزاد نبود تا ارزیابى خود را از شیخین به دست‏بدهد. بر عکس نسبت‏به عثمان، هر آنچه که به آن اعتقاد داشت، فرصت‏بازگو کردن آن را داشت. دلیل این امر این بود که سپاه او در کوفه، کسانى بودند که جز عده محدودى، شیخین را پذیرفته بودند و امام نمى‏توانست در جمع آنان در سخن گفتن درباره آنها آزاد باشد. یک بار که فرصتى بدست آمد، به بیان بخشى از رنجهاى خود پرداخت و بلافاصله از ادامه سخن باز ماند و در برابر اصرار ابن عباس به ادامه صحبت فرمود: «تلک شقشقة هدرت‏» ، نه ابن عباس! آنچه شنیدى شعله غم بود که سر کشید. (26)

با همه احتیاطى که امام داشت، در زمان شوراى خلافت، حاضر به پذیرفتن شرط عبد الرحمان بن عوف براى قبول خلافت نشد. ابن عوف شرط کرد: اگر امام بپذیرد تا به سیره شیخین عمل کند حاضر است‏خلافت را به او واگذار کند، اما امام فرمود: تنها به اجتهاد خود عمل خواهد کرد. این رد آشکارى از امام نسبت‏به روش و سیره شیخین بود که به اعتقاد امام در قسمتهاى زیادى بر خلاف سیره رسول خدا (ص) و بر پایه اجتهادى نادرست صورت گرفته بود. امام اطاعت‏خود را نیز از ابوبکر، در امورى دانسته که او از خدا اطاعت مى‏کرده است. (27) سخنان امام در دوره خلافت، و نیز روش برخورد امام با مسائل مختلف نشان مى‏دهد که امام شیوه‏هاى گذشته را نمى‏پسندیده است.

بعدها معاویه در نامه‏اى به امام نوشت که تو بر خلفاى پیشین حسد برده بر آنها بغى کردى!امام در پاسخ او نوشتند: و پنداشتى که من بد همه خلفا را خواستم و به کین آنان برخاستم. اگر چنین است- و سخنت راست است- تو را چه جاى بازخواست است؟جنایتى بر تو نیاید تا از تو پوزش خواستند. . . و گفتى مرا چون شترى بینى مهار کرده مى‏راندند تا بیعت کنم. به خدا که خواستى نکوهش کنى، ستودى، و رسوا سازى، خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان که مظلوم باشد و در دین خود بى‏گمان. یقینش استوار و از دو دلى به کنار؟. . . و از این که بر عثمان به خاطر برخى بدعتها خرده مى‏گرفتم، پوزش نمى‏خواهم. (28)

با وجود انتقادات صریح امام، بویژه برخورد امام در شورا، نمى‏توان به داشتن برخى ارتباطات خانوادگى میان امام و عمر یا عثمان، براى اعتقاد امام به درستى حکومت آنان استناد کرد. حتى تمجیدهایى که امام از برخى از خلفا در قیاس با برخى دیگر دارد دلیلى بر پذیرش اصولى آنها از سوى امام نیست. زمانى که امام دریافت توانایى در افتادن با این حزب را ندارد، و به مصلحت اسلام نیز نیست تا مبارزه‏اى را آغاز کند، راه مصالحه در پیش گرفت. امام در چندین مورد بیعت‏خود با ابوبکر و پذیرفتن او را که به اصطلاح مهاجر و انصار نیز او پذیرفته بودند، بر اساس ضرورت و حفظ وحدت میان مسلمانان توجیه مى‏کرد. (29) امام در توجیه سکوت خود به این سخن هارون در برابر موسى (ع) استناد کرد که گفت: انى خشیت ان تقول فرقت‏بین بنى اسرائیل. (30) امام نسبت‏به سقیفه مى‏فرمود: بل عرفت ان حقى هو الماخوذ و قد ترکته لهم، تجاوز الله عنهم. (31) در گذشته، اهل سنت همین را نیز که اهل بیت‏خود را سزاوارتر از دیگران یعنى خلفاى نخست‏به خلافت مى‏دانستند نمى‏پذیرفتند، اما اکنون جناحهاى نسبتا روشن اهل سنت قبول دارند که على (ع) صرفا بخاطر وحدت با ابوبکر بیعت کرد در حالى که خود را احق به خلافت مى‏دانست. (32)

به هر روى زندگى منزویانه امام در آن جامعه، نشان آن است که هم امام و هم خلفا مى‏دانستند که نمى‏توانند با دیگرى به نحوى برخورد کنند که به معناى تایید دیدگاه او بویژه در امر خلافت‏باشد. در عین حال رفت و شد در مسجد، و حتى برقرارى روابط خانوادگى نظیر ازدواج عمر با ام کلثوم، امرى معمول بود. این ازدواج به اصرار عمر صورت گرفت و امام با وجود مخالفت اولیه آن را پذیرفت. کما این که امام همسر ابوبکر، یعنى اسماء بنت عمیس را پس از درگذشت او به عقد خود در آورده و فرزند ابوبکر، یعنى محمد را در خانه خویش تربیت کرد.

پى‏نوشت‏ها:

1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 9، ص 198

2. نک: المستدرک، ج 3، ص 162، طبقات الکبرى، ج 8، صص 30- 29، التنبیه و الاشراف، ص 250، وفاء الوفاء، صص 996- 995، 1000

3. نهج البلاغه، خطبه، 172، الغارات، ج 1، ص 309

4. نهج البلاغه، خطبه 217. این خطبه در مورد در نهج البلاغه آمده که در این جا اضافاتى دارد، و نک: الجمل، ص 123، و در پاورقى همانجا از: الامامة و السیاسه، ج 1، ص 155، الغارات، ص 204

5. نهج البلاغه، خطبه 3.

6. تاریخ مختصر الدول، ص 103

7. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 1، ص 25

8. الامتاع و المؤانسه، ج 3، ص 183

9. نهج البلاغه، خطبه 84، انساب الاشراف، ج 2، ص 127، 145، 151، نهج السعاده، ج 2، ص 88

10. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 9، ص 58

11. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 9، ص 28

12. همان، ج 8، ص 18

13. همان، ج 13، ص 300- 299

14. همان، ج 20، ص 299- 298

15. به عنوان مثال نک: نهج السعاده، ج 2، صص 222، 314

16. مروج الذهب، ج 2، ص 342

17. انساب الاشراف، ج 5، ص 14

18. تاریخ المدینة المنوره، ج 3، صص 1046- 1045

19. تاریخ المدینة المنوره، ج 3، ص 967، منتخب کنز العمال، ج 2، ص 204

20. نک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 17، ص 62

21. همان، ج 13، ص 301- 302

22. همان، ج 17، ص 62

23. انساب الاشراف، ج 1، ص 585، الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 325

24. نهج البلاغه، خطبه 172، الغارات، ج 1، ص 308

25. الغارات، ج 1، ص 307

26. نهج البلاغه، خطبه 3، نثر الدر، ج 1، ص 274

27. الغارات، ج 1، ص 307

28. نهج البلاغه، نامه 28، وقعة صفین، صص 91- 86 در اینجا متن کامل نامه معاویه و پاسخ امام آمده است.

29. نک: انساب الاشراف، ج 2، ص 281، الغارات، صص 111- 110

30. طه، آیه 94، نک: المقنع، ص 109

31. نک: وقعة صفین، ص 91

32. تفسیر المنار، ج 8، ص 224


جستجو