مناجات وبندگي خدا

چرا با اين كه براى مؤمن اين فرصت مغتنمى است كه با خدا گفتگوى خصوصى داشته باشد، بسيارى از ما در بيشتر اوقات چنين ميلى نداريم؟ و چه چيز باعث مى‏شود انسان بتواند اين حال را براى خودش ايجاد كند و توفيقش را پيدا كند؟ اجمالاً از روايات استفاده كرديم كه آنچه باعث محروميّت انسان از لذت مناجات و رازگويى با خدا مى‏شود تعلّقات دنياست ومتقابلاً كسانى كه مى‏خواهند به اين لذّت والاى انسانى و به اين شرف و افتخار نائل بشوند بايد از تعلّقات دنيايشان كم كنند.

 

مناجات خدا با انسان

بندگانى هستند كه خدا با آن‏ها مناجات مى‏كند، بندگانى گمنام كه در جمع‏هايى هستند و لياقت‏هايى دارند، گاهى حواله‏هايى دارند كه از زبان يك نادانى يا از زبان كسى كه خودش عمل نمى‏كند، آن حواله‏ها به ايشان مى‏رسد! «ربّ حامل فقهٍ الى من هو افقه منه1‌». مى‏دانيم كه انبياء عظام از كسانى هستند كه خدا با ايشان سخن مى‏گويد. طبعاً وقتى به آن‏ها وحى مى‏شود ممكن است بعضى از وحى‏ها جنبه‏ى مناجات داشته باشد. در مورد انبياء اين تعجبى ندارد كه خدا با آنان رازگويى كند و مطالبى خصوصى براى آنها بيان كند.

زبان عقل

اما در غير انبياء چطور؟ مطلب عامّى هست كه يك مقدار جنبه‏ى استعارى و تشبيهى دارد و آن اين است كه خداى متعال به زبان عقل انسان با او سخن مى‏گويد. قوه و نور عقل را خدا به ما داده است. وقتى عقل ما حقيقتى را درك مى‏كند و خوب و بدى را تشخيص مى‏دهد يا به زبان خودمان امر و نهيى مى‏كند، در واقع اين سخنى است كه خدا با زبان عقل به ما مى‏گويد. اين اختصاص به بندگان خاصّى ندارد؛ خدا از راه عقل با همه‏ى عقلا اينگونه سخن مى‏گويد. آن چيزى كه در روايات وارد شده است كه خدا با بعضى از بندگانش مناجات مى‏كند اينگونه سخن گفتن نيست، يك چيزى فراتر از اين است. اختصاص به بعضى از عقلا دارد.

سخن گفتن با بندگان خاص

در ذيل آيه شريفه «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ2» امير مؤمنان(ع) خطبه‏اى را انشاء فرمودند. در آنجا مطالب جالبى هست «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ3»؛ مى‏فرمايد همواره خدا در برهه‏هايى از زمان و بعد از فتراتى، بندگانى داشته كه با اينها در فكرشان و در باطن عقلشان مناجات مى‏كند؛ و «كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ» اگر اين را معناى عامّى بگيريم كه خدا با هر عاقلى سخن مى‏گويد تعبير مناسبى نيست؛ يعنى هر زمانى خدا گروهى از بندگان خاصى دارد كه اينطور هستند، پس اين سخن گفتن «فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ» غير از اين است كه هر كسى با عقل خودش چيزهايى را درك مى‏كند. همه‏ى ما در پرتو نيروى عقل خدادادى مى‏توانيم مقدّماتى در ذهنمان تنظيم كنيم و نتايجى بگيريم، امّا هميشه اين تنظيم مقدّمات و اين نتيجه گرفتن براى همه يكسان حاصل نمى‏شود. گاهى بعضى‏ها از مقدماتى نتيجه‏اى مى‏گيرند، عقلشان چيزى مى‏فهمد كه ديگران نمى‏فهمند. وقتى براى آنها مقدماتش را ارائه بكنند، آنها هم تصديق مى‏كنند و مى‏گويند بله، صحيح است. اين تنظيم مقدمات گاهى اسباب خاصى دارد و به مناسبتى تداعى معانى مى‏شود ولى گاهى هم هست كه ناگهان جرقه‏اى به ذهن آدم مى‏زند. اصلاً فكرش هم نبود يا سابقه‏اى هم نداشت كه اينطور استدلال كند، امّا ناگهان مطلب را خيلى روشن درك مى‏كند. اين نمونه‏ى ساده‏اى است كه براى ما قابل فهم است. كسانى موفق مى‏شوند از اين جرقّه‏هاى معنوى، علمى و عقلانى استفاده كنند كه سعيشان بر اين است كه هميشه ياد خدا باشند. اهل ذكرند و دائماً به خدا توجه دارند كه خدا اين امتيازات را به ايشان مى‏دهد، «لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» اينطور مطالب را هم خدا به ايشان مى‏فهماند، اما جورى نيست كه در شرايط عادى، ديگران هم اينطور بفهمند. اين يك طور سخن گفتن خداست. ولى روايات بعدى را كه مى‏خوانم متوجه مى‏شويد اين سخن گفتن و مناجاتِ خدا با بندگان از قبيل چيزهايى كه ما فكر مى‏كنيم از استدلالات عقلى به دست مى‏آوريم نيست. اين مطلب را داشته باشيد…

صعق لجلالك

يكى از فقره‏هاى مناجات شعبانيه اين است: «إلهي و اجعلني ممن ناديته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك فناجيته سراً و عمل لك جهر4» از خدا درخواست مى‏كند كه خدايا من را از كسانى قرار بده كه اين سير برايشان حاصل شده: اول تو آنها را مورد نداى خودت قرار دادى. قبلاً هم عرض كرديم معمولاً ندا در جايى گفته مى‏شود كه آدم احساس بُعد مى‏كند. ما وقتى از خدا دور هستيم و او مى‏خواهد با ما سخن بگويد اوّل ندا مى‏كند، آهاى بنده‏ها! يا ايّها الناس، يا ايّهاالذين آمنوا. خب كسانى كه اين ندا را مى‏شنوند يك وقت زود گوش مى‏دهند و مى‏گويند لبيك، خدايا هر چه امر كنى ما اطاعت مى‏كنيم. بعد از اينكه به دستور خدا عمل كردند، لياقت پيدا مى‏كنند يك پله بالاتر بيايند. اول همه‏ى مؤمنين را خدا ندا مى‏دهد، دستوراتى مى‏دهد كه عمل كنيم، بعضى‏ها خيلى توجه نمى‏كنند، بعضى‏ها مواظب‏اند ببينند خدا چه دستورى مى‏دهد فوراً عمل كنند. بنابراين غير از آن توجه عامى كه به همه مى‏كرد و به همه‏ى مؤمنين ندا مى‏داد، به اين شخص خاصى كه دستورات خدا را عمل كرد عنايت خاصى مى‏كند. لذا مى‏فرمايد بعد از اينكه ندا دادى و دعوت كردى و آنها اجابت كردند يك عنايت خاصى به آنها كردى. اين عنايت را اگر دريافت كند، از عظمت اين عنايت و از ابّهت گوينده و نظركننده مدهوش مى‏شود. مى‏دانيم كه خدا هميشه ناظر ماست و ما در محضر خدا هستيم، امّا اينكه كسى از پشت يك يا چند پرده يا از راه دور به انسان نگاه كند با اينكه مستقيم به چشم او نگاه بيندازد، خيلى تفاوت دارد. اگر معرفت داشته باشد و ببيند كه خدا با عنايت خاصى دارد به او نگاه مى‏كند، آنقدر از اين حالت لذّت مى‏برد كه از هوش مى‏رود؛ «فصعق لجلالك». در اين مناجات مى‏گويد خدايا من را هم از آن كسانى قرار بده كه بعد از اجابت دعوتت مورد عنايت تو قرار گرفتند و در مقابل تو از هوش رفتند. بعد كسانى كه به اين حال افتادند، از خود بيخود شدند، كانّه ديگر خودى نمى‏بينند. در آن حالى كه ديگر همه چيز را فراموش مى‏كنند و در مقابل جلال و عظمت الهى مدهوش مى‏شوند، خدا خصوصى با ايشان صحبت مى‏كند، «فناجيته سراً». خدا با او محرمانه و بدون اينكه كسى بفهمد رازگويى مى‏كند. اما اين ديگر براى همه نيست، يك حالت مدهوشى مى‏خواهد كه وقتى در مقابل جلال و عظمت الهى كه جلوه مى‏كند روبرو مى‏شود از خود بيخود مى‏شود تا سخن خدا را بشنود. ولى اين رازگويىِ سرّى را جايى افشا نمى‏كند، فقط در عمل ظاهر مى‏شود كه رفتارش با ديگران فرق مى‏كند. رازدار است.

مناجات خدا با حبيبش

حديث معراج يك روايت طولانى است كه وقتى كه پيغمبر اكرم(ص) به معراج رفتند خداى متعال در آن عالم سخنانى با پيغمبر گفت. اين يكى از آن مصداق‏هاى مناجات خدا با يكى از بندگان است. توجه به اين قسمت از حديث معراج از اين رو مهم است كه فكر نكنيم كه فقط لذّت‏هاى دنيا، همين خوردنى‏ها و آشاميدنى‏ها و… است كه چه بسا حيوانات از اين لذت‏ها بهره‏ى بيشترى دارند، بفهميم بالاتر از اين لذت‏ها لذت‏هايى است كه مخصوص انسان‏هاست. «يا أحمد إن في الجنة قصرا من لؤلؤة فوق لؤلؤة و درة فوق درة ليس فيها قصم و لا وصل5». خدا به پيغمبرش مى‏گويد: عزيز من! من توى بهشت قصرى دارم، طبقاتى دارد كه هر طبقه‏اش يك گوهر يكپارچه است، شكستگى يا بندى در اين گوهر ديده نمى‏شود. اين قصر مخصوص خواص است. براى همه‏ى مؤمنين نيست. حالا اين قصر نسبت به آنها چه تناسب و خصوصيتى دارد؟ شايد لازمه يكپارچگى ايمانشان كه در آن هيچ شائبه‏اى از شرك و شكّ و ريا و … نيست اين است كه آن قصرى كه آنجا به ايشان داده مى‏شود يكپارچه باشد. «فيها الخواص أنظر إليهم كل يوم سبعين مرة و أكلمهم كلما نظرت إليهم»؛ يكى از نيازهاى فطرى انسان اين است كه خداى متعال به او نگاه كند. اگر بچه‏اى توى خانه، پدر و مادر به او نگاه نكنند، بدترين عذاب براى بچه است. بالاترين نياز بچه اين است كه مورد توجه پدر و مادرش قرار بگيرد، بعد هم مورد توجه ديگران. همه‏ى كارهايى كه بچه انجام مى‏دهد و شيرين‏كارى‏هايى كه مى‏كند براى جلب توجه است. انسان در مقابل خدا چنين نيازى دارد، منتها ما توى اين عالم هستيم و نياز را درست درك نمى‏كنيم. آنقدر نياز شكم و دامن داريم كه توجّه به اين نيازها نداريم. در عالم آخرت، اين نياز ظهور مى‏كند، آنجا مى‏فهميم چقدر احتياج داريم به اينكه خدا به ما توجه كند. كسانى كه محروم هستند از اينكه خدا بهشان توجه كند، اين بالاترين عذاب است. از عذاب‏هاى سخت جهنّم به مراتب بدتر است. لذا قرآن براى بعضى از اشخاص كه مى‏خواهد بگويد خيلى عذابشان سخت است، مى‏فرمايد: «وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ6» اينها كسانى هستند كه خدا نگاه هم بهشان نمى‏كند و سخن با ايشان نمى‏گويد. حالا ما درست نمى‏فهميم كه خدا به آدم نگاه نمى‏كند يا با آدم حرف نمى‏زند يعنى چه؟ آن وقتى كه اين نياز در آدم ظهور پيدا مى‏كند مى‏فهمد چه عذابى است. اشخاص مراتب مختلفى دارند. در بعضى روايات هست كه در بهشت سى هزار سال فاصله مى‏شود تا بعضى تجلّى الهى را ببينند و سخن خدا را بشنوند. در طول اين سى هزار سال انتظار مى‏كشند تا كى سخن خدا را بشنوند و جلوه‏ى الهى را ببينند! اما اين خواص، كسانى هستند كه خدا روزى هفتاد مرتبه به آنها نظر مى‏كند. هر بار هم كه به آنها توجه مى‏كند با آنها سخن مى‏گويد؛ خدا مى‏فرمايد اين خواصى كه در اين قصر هستند با ديگران كمى فرق دارند «إذا تلذذ أهل الجنة بالطعام و الشراب تلذذوا اولئك بكلامي و ذكري و حديثي» وقتى ديگران التذاذشان از خوردن و آشاميدن و ساير لذت‏هاى بهشتى است، اينها لذتشان از شنيدن سخن ماست. آنقدر از شنيدن سخن خدا لذت مى‏برند كه همه‏ى لذت‏هاى ديگر را فراموش مى‏كنند. اين آدم‏ها ويژگى‏هايى دارند؛ كسانى هستند كه وقتى دعا مى‏كنند، دعايشان حجابى ندارد و زود به عرش مى‏رسد.

مثل مادر

جالب اينجاست: «يحب الرب أن يسمع كلامهم كما تحب الوالدة ولدها» خدا دوست دارد سخن و دعاى اينها را بشنود مثل مادرى كه بچه‏اش را دوست مى‏دارد. يعنى آن خواص نهايت لذّتشان شنيدن سخن خداست. تناسب دارد با «فاذكرونى اذكركم7». اگر من را دوست داشته باشيد، من هم شما را دوست دارم. اگر شما دوست داشته باشيد كلام من را بشنويد، من هم دوست دارم سخن شما را بشنوم. اين رابطه بين خدا و بنده‏اش طرفينى است.

محض رضاى خدا

در همين حديث معراج سفارش مى‏فرمايد كسى كه مى‏خواهد از بندگان خاص من باشد، بايد به خاطر رضاى من كار كند. اينكه در ادبيات ما نرخ شاه عباسى دارد؛ «محض رضاى خدا». در اينجا هم يك پاداش‏ها و ويژگى‏هايى به او مى‏دهد. در اين حديث معراج اين را ذكر كرده و مى‏فرمايد «فمن عمل برضاى الزمه ثلاث خصال» اينها نتايجى است كه در همين دنيا خدا به آدم مى‏دهد.

شناخت حقيقت شكر

«اُعرّفه شكراً لا يخالطه الجهل» ما همه مى‏دانيم شكر نعمت يك وظيفه‏ى انسانى و فطرى است. خدا به هر كداممان ميلياردها نعمت داده كه بايد شكرش را به جا بياوريم، هر چند «ان تعدوا نعمة الله لا تحصوه8» هيچ كس نمى‏تواند نعمت‏هاى خدا را شماره كند. اما از ذكر شكر زبانى هم خوددارى مى‏كنيم! در صورتى‏كه اگر هر قدر شكر كنيم همين شكر باعث افزايش نعمت مى‏شود. اما اين كار را نمى‏كنيم، تنبلى مى‏كنيم، توجه نداريم كه خدا چه نعمت‏هايى به ما داده است، آن كسانى كه در صدد بر بيايند كه براى رضاى خدا كار كنند، خدا توفيقشان مى‏دهد كه شكر نعمت‏هايش را به جا آورند. مى‏فهمند كه چقدر بايد شكر خدا بكنند، خود همين فهميدن خيلى مقام است، ما توجه نداريم. خود اين فهم يك كمال است. واقعاً شكر حقيقى را مى‏شناسند، شكرى كه توأم با جهل نباشد.

اهل ذكر

دوم، توفيقشان مى‏دهد كه هميشه ياد خدا باشند. ما هم خيلى دلمان مى‏خواهد ياد خدا باشيم، امّا موفق نمى‏شويم تازه آن وقتى هم كه مى‏گوييم، دلمان نيست، زبانمان ذكر مى‏گويد. اما آن كسانى كه در صدد آن باشند كه كارهايشان را براى رضاى خدا انجام بدهند خدا اين توفيق را به ايشان مى‏دهد كه دائماً ياد خدا باشند؛ «و ذكراً لا يخالطه النسيان».

محبت و عشق برتر

سومى كه از همه مهم‏تر است اين است كه خدا به چنين آدم‏هايى محبتى نسبت به خودش مى‏دهد كه محبت هيچ كس را بر محبت خدا ترجيح نمى‏دهند. جايى در دلشان براى محبت ديگران نمى‏ماند. اصالت در قلب آنها با محبت خداست. هر محبت ديگرى هم اگر هست شعاع محبت خداست. اين چه حالى است كه آدم در واقع اصالتاً هيچ چيز را جز خدا دوست نداشته باشد، تصوّرش هم براى ما مشكل است، چه برسد به حقيقتش. ولى خدا به بندگانى كه در صدد جلب رضاى او هستند اين توفيق را مى‏دهد. وقتى اينطور شد كه شكر دارد، ذكر و ياد خدا و چنين محبتى هم به خدا دارد خدا نيز او را دوست دارد. «محبةً لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين فاذا احبّنى احببته» ديگر من مى‏شوم عاشق او!

آثار محبت

به دنبال اين دوستى هم آثارى است؛ «افتح عين قلبه الى جلالى»؛ چشم دلش را به روى جلال و عظمت خودم باز مى‏كنم؛ آن وقت است كه وقتى جلال الهى برايش تجلى مى‏كند مدهوش مى‏شود. «فلا اخفى عليه خاصة خلقى» يكى ديگر از آثار اين است كه خواص بندگانم و اولياء خدا را آدم بشناسد و آخرش آن كه به بحث ما مربوط مى‏شود اين است: «وأُناجيه فى ظلم الليل و نور النهار»؛ با يك چنين بنده‏اى من مناجات مى‏كنم، در شب‏هاى تار و در روز روشن. اين هم گهگاه و لحظه‏اى نيست، هر روز و هر شب خدا با او مناجات مى‏كند. كار به آنجا مى‏رسد كه «حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالسته معهم»؛ ديگر رغبتى ندارد كه با انسان‏ها حرف بزند يا با كسى مجالست كند مگر خدا دوست بدارد و دستور خدا باشد. فقط مى‏خواهد انسش با خدا باشد. سخن خدا را بشنود. اين مناجات غير از آن مناجاتى است كه هر عاقلى از راه عقل خودش درك مى‏كند. اين براى آن كسانى است كه در دلشان جز محبت خدا محبتى نباشد.

پی نوشت:
______________________________________

1. كافى، ج1، ص403.

2. نور / 37.

3. نهج‏البلاغة، ص 342، خطبه 222.

4. مناجات شعبانيه.

5. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب 2، روايت 6.

6. آل‏عمران / 77.

7. بقره/ 152.

8.ابراهيم/ 34.


جستجو