شاخصههاي تعليم و تربيت اسلامي 2- زمينه‌هاي تعليم و تربيت اسلامي

 

وقتي بحث از زمينه‌ها مي‌شود كاملاً روشن و واضح است منظور آن مسائلي است كه در صورت عنايت به آنها و دخيل نمودن آنها در امر تعليم و تربيت انسان مي‌تواند نتيجه مطلوبي را از تعليم و تربيت گرفت به اين لحاظ اسلام كه در تمام ابعاد داراي جامعيت است از جمله در بحث تربيت توجه خاصي به زمينه‌هاي تعليم و تربيت اعم از زمينه‌هاي دروني كه مربوط به خود انسان است، و زمينه بيروني كه شامل وراثت و محيط دارد كه جزء شاخص‌هاي تعليم و تربيت اسلامي هستند كه در فصل پيش رو به تعدادي از آنها كه در قالب زمينه‌هاي دروني و زمينه‌هاي بروني مي‌باشند اشاره مي‌نماييم. همان‌طور كه در كليّات به آنها اشاره شد به لحاظ جامعيت اسلام و همه‌جانبه‌گري و كامل بودن آن توجه به زمينه‌هاي تعليم و تربيت آن هم وجه تمايز با ساير تعاليم بشري است.

 

بخش اول: زمينه‌هاي دروني

قرآن در سخن گفتن از آدمي، واژه‌ها و مفاهيم معيّني را بكار مي‌گيرد. براي مشخص كردن توصيف انسان در قرآن، لازم است ابتدا يك يك اين مفاهيم را جداگانه مورد توجه قرار دهيم. مفاهيم بنيادي مورد استفادة قرآن در اين مورد عبارتند از : روح، نفس، فطرت، عقل، قلب، اراده و اختيار، هويّت جمعي و محدوديّت‌هاي آدمي . ذيلاً اين مفاهيم را به ترتيب مورد تحليل و بررسي قرار مي‌دهيم و در هر مورد، مفاهيم مرتبط به آنها را نيز توضيح خواهيم داد.

روح

مفهوم« روح» در قرآن، در درجة اول به منزله مفهومي جهان شناختي ونه انسان شناختي مطرح شده است. روح، نام موجودي از موجودات جهان است؛ موجودي در رديف ملائكه تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ ﴿٤ /قدر﴾

روح منشاء حيات در هستي است.

لَّا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّـهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ ۚ أُولَـٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ ۖ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ رَضِيَ اللَّـهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ۚ أُولَـٰئِكَ حِزْبُ اللَّـهِ ۚ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّـهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿٢٢﴾

اما همين قدر اشاره شده است كه هرگاه مواد تشكيل دهندة يك شيء، به درجة معيني از پيچيدگي و پردازش برسند، جلوه‌اي از روح در آن نمودار مي‌شود.

وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ ۖ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا ﴿ الاسراء/٨٥﴾

و آنگاه ، برحسب ميزان جلوه‌اي كه روح در آن موجود نشان دهد، آثار حياتي با گستردگي معيني در وي آشكار مي‌شود؛ يعني به صورت حيات نباتي ، حيواني يا انساني.

ميزان جلوة روح، درگرو ميزان پيچيدگي و پردازش مواد تشكيل دهندة موجود است. در آياتي كه كلمة روح با قيد معيني به كار رفته ( بروحٍ منه، مِنْ روحي)، اشاره به همين جلوه‌ها و بهره‌ها شده است وهر جا به نحو مطلق بكار رفته( الرَّوح) به خود آن موجود اشاره شده كه منشاء اين بهره‌ها و جلوه‌هاست.

در سطح انسان‌شناسي، مفهوم« روح»، از اين حيث مطرح است كه در پيكر پرداخته شدة آدم، حيات انساني ايجاد مي‌كند. ظهور آثارحياتي ويژة آدمي، توسط جلوة معيني از روح فراهم مي‌آيد. اين جلوة روح ، حياتي را پديد مي‌آورد كه ميان انسانها مشترك است جلوة ديگري نيز براي انسان ممكن است پيش آيد؛ اين جلوه، در گرو ايمان آدمي به خدا و نفوذ عميق آن در دل اوست. با ظهور اين جلوه از روح نيز حياتي تازه به مرتبة تازه‌اي از حيات در انسان نمودار مي‌شود كه از آن به « حيات پاك» (حيات طيّبه) تعبير شده است.

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً ۖ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿ النحل/٩٧﴾

آثار حياتي در اين مرتبه نيز متمايز از آثار حيات در مراتب پايين است. در حيات طيّبه ، دل آدمي از آلودگي شرك، خيالش از آلودگي وسوسه و اندامش از آلودگي‌هاي اشياء پليد، پيراسته است. اين مرتبه از حيات، اختصاص به گروه خاصي از انسانها دارد و از آنجا كه مرتبةوالايي از حيات است، خداوند از جلوة روح در اين مرتبه، با تعبير«تأييد آدمي توسط روح » سخن گفته است.

لَّا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّـهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ ۚ أُولَـٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ ۖ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ رَضِيَ اللَّـهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ۚ أُولَـٰئِكَ حِزْبُ اللَّـهِ ۚ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّـهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿ المجادله/٢٢﴾

نفس

معادل كلمة « نفس » در فارسي « خود» است و همچون معادل فارسي خود، تا زماني كه كلمة ديگري به آن افزوده نشود، معناي مشخصي را افاده نمي‌كند.مثلاً هنگامي كه ضميري را به اين كلمه مي‌افزاييم و مي‌گوييم « خودم» (نفسي) ، معلوم مي‌شود كه اين كلمه به گوينده دلالت دارد. در پاره‌اي از آيات قرآن ، كلمة نفس به اين معني بكار رفته و معناي ديگري ندارد، چنان كه در اين آيه ملاحظه مي‌كنيم: «پروردگار شما بر خودش واجب كرده است كه بندگان خود را مورد رحمت قرار دهد

وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ ۖ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِن بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ﴿٥٤ /الانعام﴾

اما كلمة « نفس» به تدريج استعمال معيني يافته و علاوه بر معناي سابق، دلالت جديدي يافته كه طبق آن، « نفس» حاكي از شخص آدمي ( يعني مجموعة بدن و روحي كه به آن تعلق گرفته) است. در اين استعمال، كلمة « نفس» به خودي خود و بدون آنكه چيزي به آن اضافه شود، معناي مزبور را متبادر مي‌كند. در پاره‌اي از آيات، اين معنا مورد نظر است، چنانكه مي‌خوانيم:

مِنْ أَجْلِ ذَٰلِكَ كَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا ۚ وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَٰلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ ﴿٣٢ /مائده﴾

هر كس شخصي را بكشد، بي‌آن كه عنوان قصاص در برابر قتل شخصي ديگر را داشته باشد. يا بي‌آن كه او فساد و تباهي ببار آورده باشد، چنان است كه گويي تمام مردم را كشته است.

نهايتاً كلمة نفس ، معناي ديگري را نيز افاده مي‌كند كه مي‌توان از آن، به « حقيقت وجود» انسان تعبير كرد. در اين معنا، حتي اگر بدن آدمي متلاشي شود و وحدت ارگانيكي خود را از دست بدهد. «نفس» او از بين نمي‌رود. به اين معناست كه در لحظة مرگ، خطاب به آدمي گفته مي‌شود: « جان (نفس) از پيكر تهي كنيد.»

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّـهِ كَذِبًا أَوْ قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ وَمَن قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللَّـهُ ۗ وَلَوْ تَرَىٰ إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِكَةُ بَاسِطُو أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنفُسَكُمُ ۖ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّـهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ ﴿٩٣ /الانعام﴾

به عبارت ديگر، نفس به منزلة امري است كه بدون بدن، همچنان به موجوديت خود ادامه مي‌دهد. در عموم آثاري كه در آنها از نفس آدمي سخن به ميان آمده ، به معناي اخير مورد نظر است.

نفس آدمي، حالات مختلفي پيدا مي‌كند و بر حسب هر حالت، نامي در خور او خواهد بود. يكي از حالتهاي نفس، هنگامي پديدار مي‌شود كه در او كششي به سوي لذتي پيدا مي‌شود اين كشش، «هواي نفس» ناميده مي‌شود كه درجة اول ، مفهومي خنثي است و معناي ارزشي منفي يا مثبتي ندارد. هنگامي كه هواي نفس، مشتعل است، نفس در پي نيل به لذت است و ممكن است چنان شيفته باشد كه از شكستن حدود و زير پا گذاشتن ضوابط نيز پروايي نداشته باشد. نفس در اين حالت« امّاره» (فرمان دهندة به بدي ) ناميده مي‌شود.

پس از نيل آدمي به مقصود، كشش نفس خاموش مي‌شود و هوي در او فرو مي‌نشيند. بنابراين، نفس از تب و تاب مي‌افتد و خود را مي‌يابد( وجدان) و در پي اين خوديابي، مي‌تواندخارج از فرمان هوي، ناراستي‌هاي عمل خويش را بازيابد. حاصل كار، ملامت خود است. در اين حالت، نفس به اعتبار لباس تازه‌اي كه به تن كرده، نام ديگري را در خور است: « لوّامه» (سرزنشگر).

سومين حالت نفس، هنگامي ظهور مي‌كند كه آدمي به خدا توجه پيدا مي‌كند. توجّه يافتن به خدا، آرامشي عميق در نفس پديد مي‌آورد.

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّـهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿ الرعد/٢٨﴾

با ظهور چنين آرامش و اطميناني در نفس، نامي كه سزاورا اوست، نفس « مطمئنه» است.

هر يك از سه جلوه، حالت‌هايي هستند گذرا و نفس آدمي، هر زمان به يكي از اين جامه‌ها در مي‌آيد. اين تبديل نقش‌ها مكرراً انجام مي‌پذيرد و هر نقشي كه بيشتر صورت پذيرد، مي‌رود كه از شكل حالت گذرا، به صورت وضعيت استوار در آيد. نفسي كه همواره در پي هوي است و در برابر آن به كرنش افتاده ، به نحو پايدار به بدي فرا مي‌خواند.

أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَـٰهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّـهُ عَلَىٰ عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَىٰ سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَىٰ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّـهِ ۚ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿ الجاثيه/٢٣﴾

نفسي كه پيوسته مراقب هوي‌هاي خويش آرامش و اطميناني در نفس،نامي كه سزاوار اوست، نفس مطمئنه است.

هر يك از اين سه جلوه، حالت‌هايي هستند گذرا و نفس آدمي، هر زمان به يكي از اين جامه‌ها در مي‌آيد. اين تبديل نقش‌ها مكرراً انجام مي‌پذيرد و هر نقشي كه بيشتر صورت پذيرد، مي‌رود كه از شكل حالت گذرا، به صورت وضعيت استوار در آيد. نفسي كه همواره در پي هوي است و در برابر آن به كرنش افتاده، به نحو پايدار به بدي فرا مي‌خواند. نفسي كه پيوسته مراقب هوي‌هاي خويش است و همواره آنها را در مظانّ اتهام قرار مي‌دهد. لواّمگي در او ريشه گرفته است([1]) ؛و سرانجام، نفسي كه هوي‌هاي خود را چنان در بند كرده كه ديگر نگران هجوم‌هاي آنها نيست ([2])و بنابراين همواره با ياد خدا همراه است. « اطمينان» را در خويش استوار كرده است.

يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ﴿٢٨﴾ فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿ الفجر/٣٠﴾

فطرت

خداوند در گيرودار آفريدن آدمي، به هنگامي كه هنوز هيچ حجابي ميان او و خويشتن او حايل نشده بود، او را به بازنگري در خويش فرا خواند.([3]) آدمي با چنين حضور بي‌پرده‌اي در خويشتن، به روشني دريافت كه از خود چيزي ندارد و اگر «خودي» دارد، بر آن، رنگ خداست. به سخن ديگر، خدا را ميان خود و خويشتنش حايل يافت.

انظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ ۚ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿ الانعام/٢٤﴾

آنگاه خداوند از او پرسيد كه آيا نمي‌بيني كه از آن مني و جز با دستان من، هيچ دگرگوني و تحولي در تو راه نمي‌يابد. و او كه بوضوح اين را دريافته بود، زبان به پاسخ گشود و خداي را ربّ خويش خواند.

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَن تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَـٰذَا غَافِلِينَ ﴿ الاعراف/١٧٢﴾

بدينگونه، گره عهد و ميثاقي ربوبي در ضمير آدمي ريشه گرفت كه هيچ دست و پنجه‌اي را ياراي گشودن آن نيست و تا روز ملاقات انسان با خدا دوام خواهد آورد.

اين معرفت ربوبي بذر كشش و تمايلي را نيز در ضمير انسان باشيد؛ تمايلي كه هرگاه بيدار شود، آدمي را به سوي ربّ خويش فرا مي‌خواند. از اين ميل ربوبي، با نام « حنيفيّت» ياد شده است. ([4])

حنيفيّت ناظر به فطرت است.([5]) فطرتي كه بر پا و استوار و راغب است.

بنابراين، فطرت و الفاظ معادل آن، حاكي از نوع معيّني از معرفت و ميل است كه در ضمير آدمي ريشه گرفته: معرفت و ميل ربوبي . بر اين اساس، انسان، بي‌رنگ نيست، بلكه نگين جانش از پرتو ربوبي، رنگين است خداوند اين را زيباترين نوع رنگ‌آميزي (صبغت) خوانده است، زيرا رنگ‌هاي ديگر يا بر پوست مي‌نشينند يا در پيكر نفوذ مي‌كنند، و پرتو ربوبي، آميزة جان آدمي است.

صِبْغَةَ اللَّـهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّـهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ ﴿ البقره/١٣٨﴾

به سبب عمق نفوذ معرفت و ميل ربوبي در انسان، آدمي تنها در صورتي مي‌تواند چشم از خدا برگيرد كه چشم از خود برگيرد و تنها هنگامي مي‌تواند حضور خدا را درك كند كه بي‌پرده در خويشتن حضور يابد، به سياق حضوري كه خداوند در گيرودار آفرينش وي، او را به آن فراخواند. اگر خداوند ميان انسان و خويشتن او حايل است، پس فرار از خود و خدا با هم رخ مي‌دهند؛ چنانچه قرار يافتن در خود و قرار يافتن در كنار خدا نيز .

عقل

در فرهنگ قرآن« عقل» معنايي خاص دارد و نمي‌توان آن را با پاره‌اي از معاني متداول و مشهور اين كلمه يكي دانست. مفاهيمي چون « قوّه تفكر»، « هوش» ، مُدرك كليّات» و نظاير آن كه گاه معادل«عقل» در نظر گرفته مي‌شوند، با معنايي كه قرآن براي اين كلمه لحاظ كرده، مطابقت كامل ندارند.

در لغت عرب، « عقل» به معناي « بند» و « بازداري» است. « عَقَلَ لِسانَه» يعني جلو زبان خود را گرفت. « مَعْقل» نيز به معناي دژ و بارو است كه دشمن را از نفوذ باز مي‌دارد. به همين سياق، معناي اصلي عقل در ساير مشتقات آن نيز ملحوظ است.

از واژة متضاد عقل نيز مي‌توان براي فهم دقيق‌تر آن كمك گرفت. متضاد كلمّه عقل، در لغت عرب، « جهل» است و جهل در اصل به معني « عمل بدون تأمل» يا « عمل ناسنجيده» بوده است. به عبارت ديگر، همانطور كه در كلمة عقل، مفهوم بازداري و كنترل مفيد و ثمربخش نهفته است. واژة جهل، حاكي از « بي‌گدار به آب‌زدن» است و چنين عمل نامضبوطي ، عموماً به نتايج زيانباري منجر مي‌شود.

تقابل عقل و جهل براي ما كمتر مأنوس است تا تقابل عمل و جهل، اما همانطور كه علامة مظفّر اشاره كرده تقابل اصلي، ميان عقل و جهل بوده و تقابل علم با جهل ، ناشي از تطّورات مفهومي است كه پس از عصر پيامبر(ص) رخ داد.([6]) به نظر ايشان انتقال فلسفة يوناني به جامعة مسلمين، موجب ظهور مفاهيم جديدي براي برخي واژه‌ها شد كه از جملة آنها همين واژة جهل است كه به تقابل تضاد، تناقض يا عدم و ملكه، در مقابل علم قرار داده شد. به عبارت ديگر، معني واژة جهل، از « عمل بدون تأمل» به « ندانستن» يا « ناداني» (در مقابل علم) بسط يافت.

سخن علامة مظفّر موجّه به نظر مي‌رسد زيرا اگر بخواهيم جهل را به معني ناداني و در مقابل علم در نظر بگيريم، در فهم آيات و رواياتي كه واژه‌هاي جهل ، علم، يا عقل در آنها بكار رفته، دچار مشكل خواهيم شد. در صورتي كه اگر تقابل عقل و جهل را به معناي مذكور در نظر بگيريم. معني روشن و قابل قبولي براي آنها خواهيم يافت. خود علامة مظفّر ( به تناسب بحث از حجيّت خبر واحد) آية 6 سورة حجرات را مورد بحث قرار داده است.

در اينجا ما به ذكر نمونه‌هاي ديگري مي‌پردازيم. در آيه‌اي مي‌خوانيم:

وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ ۖ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِن بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ﴿ الانعام/٥٤﴾

هر كس از شما، عمل زشتي را از روي جهالت انجام دهد و پس از آن توبه كندو آثار زيانبار عملش را اصلاح كند، خداوند از خطاي او در مي‌گذرد زيرا كه خداوند بخشنده و مهربان است.

اگر « جهالت» در اينجا به معني « ناداني» در نظر گرفته شود، با اين مشكل مواجه خواهيم بود كه چرا در آيه، فرد مورد نظر، به توبه فرا خوانده شده است، در صورتي كه عمل از روي ناداني را نمي‌توان خطا يا گناه محسوب نمود. اما اگر جهالت را به معني عمل ناسنجيده در نظر بگيريم كه فرد، مثلاً به سبب هجوم خشم يا جذبة شهوت يا شتابگري به آن دچار مي‌شود، در اين صورت، ضرورت توبه و اصلاح، هر دو قابل فهم خواهند بود. ([7])همچنين است حديثي كه مي‌گويد: «بسا عالمي كه قرباني جهل خويش است([8]) اگر ميان علم و جهل، تقابل باشد چگونه ممكن است فردي، در عين حال كه عالم است، جاهل نيز باشد؟ در صورتي كه اگر جهل را به معني عمل ناسنجيده و بدون تأمل در نظر بگيريم، فرض عالم جاهل كاملاً ميسر خواهد بود. ([9])

بنابراين، در حد لغت، هم خود واژة مقابل آن يعني جهل، حاكي از آنند كه عنصر اساسي در واژة عقل، « بازداري» است: بازداري لازم براي تأمين سنجيدگي و پختگي، حال، بايد ببنيم مفهومي كه واژة عقل در قرآن دارد چيست. در واقع، قرآن با توجه به معني لغوي اين كلمه در زبان عربي، آن را به كار برده است و اين امر بوضوح در برخي از مترادف‌هايي كه قرآن براي كلمة عقل، بكار برده مشخص است. دو واژة « حِجر» و «نُهيه» به منزلة مترادف‌هاي عقل در نظر گرفته شده‌اند كه در هر دو، مفهوم بازداري وجود دارد. حجر و تحجير به معني سنگ چين كردن است و از همين رو به قوم ثمود كه خانه‌هاي مستحكمي از سنگ‌هاي كوه براي خود بنا كرده بودند، « اصحاب الحجِر» گفته شده‌است

وَلَقَدْ كَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ ﴿٨٠ /الحجر﴾

سنگ چين كردن، براي تعيين مرز ميان دو چيز وجلوگيري از خلط و خبط و يا ايمن نگهداشتن اشياء يا اشخاص از هجوم‌ها صورت مي‌پذيرد و عقل، به سبب داشتن چنين عملكردهايي، حِجر ناميده شده است.

هَلْ فِي ذَٰلِكَ قَسَمٌ لِّذِي حِجْرٍ ﴿ فجر/٥﴾

«نُهيه» نيز كه جمع آن « نُهي» است به همين معناست زيرا از «نَهْي» به معني بازداشتن، اخذ شده است به اعتبار اين بازداري، عقل، نُهيه ناميده شده است.

كُلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَكُمْ ۗ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّأُولِي النُّهَىٰ ﴿ طه/٥٤﴾

در عين حال كه قرآن، با توجه به معني لغوي عقل، مشتقّات يا مترادف‌هاي آن را بكار بسته، اما با مشخص كردن ويژگي‌هاي بازداري و سنجيدگي، مفهوم خاصي را براي عقل‌ورزي در نظر گرفت است. اين ويژگي‌ها را در دو سطح شناخت و عمل، مي‌توان جداگانه مورد بررسي قرار داد. در سطح شناخت، عقل ورزي به چه معناست؟ هرگاه كسي تلاش‌هاي شناختي خويش را به نحوي تحت ضبط و كنترل در آورد كه از كجروي در انديشه مصون بماند و در نتيجه، به شناخت يا بازشناسي امر مورد نظر راه يابد به عقل ورزي در مقام شناخت دست يازيده است. سه عامل، در بازداري شناخت از كجروي، نقش عمده دارند: ارزيابي كفايت ادّله، برخورداري از علم، و كنترل حبّ و بغض. با نظر به عامل نخست، عقل ورزي هنگامي رخ مي‌دهد كه فرد، دلايلي را كه براي دست يافتن به نتيجه‌اي تدارك ديده ، مورد ارزيابي قرار دهد و آنها را از جهت كفايت، مورد بازبيني قرار دهد. نمونه‌اي از اين مسئله در سورة آل عمران آمده است. يهود و نصاري ، حضرت ابراهيم(ع) را به خود منتسب مي‌كردند و دين خود را دين ابراهيم(ع) مي‌دانستند. خداوند آنان را مخاطب قرار مي‌دهد كه : « اي اهل كتاب چرا در مورد ابراهيم بحث و جدل مي‌كنيد با آن كه شما دين خود را از تورات و انجيل اتخاذ كرده‌ايد كه سالها بعد از ابراهيم بر موسي و عيسي نازل شده است. آيا عقل خود را به كار نمي‌زنيد؟ »

إِذْ قَالَ اللَّـهُ يَا عِيسَىٰ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ ۖ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿٥٥ /العمران﴾

با نظر به عامل دوم، هر كس از علم بيشتري برخوردار باشد، در مقام شناخت، امكان بيشتري براي عقل‌ورزي دارد. به عبارت ديگر، احاطه علمي و برخورداري از اطلاعات گسترده، اين امكان را براي فرد فراهم مي‌آورد كه مواد بيشتري براي تركيب و مقايسة مطالب در اختيار داشته باشد و بنابراين به شناخت عميق‌تري يا بازشناسي دقيق‌تري دست يازد.اطلاعات و آگاهي‌هاي گسترده، مانع از آن مي‌شوند كه فرد، به نتيجه‌گيري‌هاي خام بپردازد. از اين رو، عقل‌ورزي در گرو آن است كه فرد از علم برخوردار باشد: « ما اين مثلها را براي مردم مي‌زنيم( تا به شناخت و معرفت نايل آيند) اما جز عالمان، به عمق آن دست نمي‌يازند.»

وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ ۖ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ ﴿ عنكبوت/٤٣﴾

البته رابطة علم و عقل ، پيچيده‌تر از آن است كه تنها به مؤلّفه‌ مذكور محدود باشد. در پايان بحث پس از ملاحظة عقل ورزي در عمل، باز به اين نكته باز خواهيم گشت.

سرانجام، با نظريه عامل سوم، يعني كنترل حبّ و بغض، عقل ورزي در مقام شناخت، مستلزم آن است كه از دخالت‌هاي انحراف آفرين حبّ و بغض، جلوگيري شود. همانطورِ كه دوستي، مانع از بازشناسي ضعف‌هاست، دشمني، مانع از ديدن قوّت‌هاست. هنگامي كه دو پاي حبّ و بغض، در بند عقل، گرفتار آيد، آدمي مي‌تواند از كجروي در شناخت و بازشناسي در امان بماند . از اين رو، قرآن كساني را كه انس و الفت با سنّت‌هاي بازمانده از گذشتگان را معيار قبول اين سنّت‌ها قرار مي‌دهند. به عقل ورزي دعوت مي‌كند و مي‌گويد اگر گذشتگان را عاقل يافتيد از آنان پيروي كنيد.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللَّـهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا ۗ أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ﴿ البقره/١٧٠﴾

حال بايد مفهوم عقل ورزي در سطح عمل را مورد بررسي قرار دهيم عمل عاقلانه، عملي است كه سنجيده كه توسط بازداري‌هاي برخاسته از تأمل، كنترل م‌شود، و چون ما به كمك شناخت‌هايي كه بدست آورده‌ايم، به تأمل دربارة عمل(بالقوه يا بالفعل) خود مي‌پردازيم، بنابراين عقل‌ورزي در مقام عمل، به معني پوييدن در پرتو شناخت‌هايش براي هدايت اعمال خود، بهره‌ نمي‌گيرد. لذا قرآن كساني را كه به دعوت ديگران مي‌پردازند و آنها را به انجام كارهاي درست فرا مي‌خوانند، اما از اين آگاهي كه دارند، پرتوي به عمل خود نمي‌افكنند، از عقل ورزي بدور مي‌داند.

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿ البقره/٤٤﴾

اينجاست كه ما را بار ديگر به رابطة علم وعقل باز مي‌گرديم. عقل ورزي در مقام عمل، به معني آن است كه عمل خود را تحت انقياد علم خود در آوريم. « عاقل كسي است كه به هر ميزاني از علم(هدايتگر عمل) دست يابد، عمل خود را تابع آن مي‌سازد.([10])» حال، مي‌توان روابطي را ميان علم و عقل برقرار كرد: ممكن است آدمي ، علم و عقلش يكسان و همسنگ باشند و اين چنين فردي، همان است كه روايت مذكور ناظر به او است؛ ممكن است كسي عملش از عقلش افزون باشد و اين فردي است كه اعمال او تنها تحت انقياد بهرة اندكي از علم‌ها و آگاهي‌هاي اوست كه پيشتر، در رواتي از او به نام عالم جاهل ياد شد؛ و نيز ممكن است كسي عقلش از عملش افزون باشد و چنين فردي، كسي است كه از مجموعة شناخت‌هايش چنان بهره مي‌گيرد كه نه تنها از « علم»، بلكه از « گمان»هايش(ظّن) نيز براي ضبط و ربط عمل خود استفاده مي‌كند.

داخل كردن عنصر« گمان» در كار عقل، نشانگر گستردگي و نيز ظرافت عقل ورزي است. با توجه به اين عنصر است كه حزم و احتياط، به منزلة ابعادي از عقل ورزي جلوه‌گر مي‌شوند. چنين نيست كه آدمي، همواره يا در همة موارد، سرماية علم و يقين را در اختيار داشته باشد، لذا اهميت و نقش حياتي « گمان» در كار وي آشكار مي‌شود. انسان كوهنوردي را مي‌ماند كه در مسير خود، برخي از راهها و پرتگاهها را بالعيان در پرتو خورشيد مي‌بيند و با اطمينان مي‌پويد يا مي‌پرهيزد، گاه در محاصرة مه، محاط و مبهوت بر جاي مي‌ماند. در اينجا با اطمينان نمي‌توان گام زد، اما همچنان با سرماية گمان مي‌توان راههايي را پيمود و از پرتگاه‌هايي در امان ماند. البته گمانها هم بر دو نوعند: گمان‌هاي عاقلانه و گمان‌هاي جاهلانه.

ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَىٰ طَائِفَةً مِّنكُمْ ۖ وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّـهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ ۖ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْءٍ ۗ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّـهِ ۗ يُخْفُونَ فِي أَنفُسِهِم مَّا لَا يُبْدُونَ لَكَ ۖ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا ۗ قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَىٰ مَضَاجِعِهِمْ ۖ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّـهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۗ وَاللَّـهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿ ال عمران/١٥٤﴾

گمان عاقلانه ، در پي ملاحظه و مطالعة كافي در پيرامون مسئله و اعنا به شواهد و قرائن بدست مي‌آيد، اما گمان جاهلانه، چنان شتابزده ظهور مي‌كند كه اگر به تحليل آن بپردازي، خواهي ديد كه آن، « وهمي» بيش نبوده و بي آن كه شواهد كافي در اختيار باشد، عجولانه به كسوت گمان درآمده است. لذا گمان عاقلانه ، ارزشمند و نجات‌بخش است. قرآن كساني را كه در شناخت‌هاي خود، به علم و يقين راه نجسته‌اند، دعوت به گمان عاقلانه مي‌كند و بر آن است كه همين سرمايه هم براي پرتو افكندن به راه و هدايت عمل آدمي، مغتنم و نجات‌بخش است. في المثل، سؤال مي‌كند كه « آيا اينان حتي گمان نمي‌كنند كه ممكن است براي روز بزرگي ، برانگيخته شوند؟

أَلَا يَظُنُّ أُولَـٰئِكَ أَنَّهُم مَّبْعُوثُونَ ﴿ مطففين/٤﴾

پيامبران، با ذكر دلايلي اظهار كرده‌اند كه آدميان، پس از مرگ، معدوم نمي‌شوند وبراي محاسبه و مشاهدة نتايج اعمال خود، برانگيخته خواهند شد. ممكن است كسي اين را باور نكند، اما آيا بطور قطع مي‌تواند احتمال آن را هم نفي كند؟ اعتنا به اين احتمال ، حاصل گمان عاقلانه است. اگر كسي به اين احتمال، اعتناد نكند و مغرورانه، از راه پيامبران سرباز زند، عقل‌ورزي را وانهاده و بي‌خردي مي‌كند: «چه كسي از راه ابراهيم سرباز مي‌زند جز آن كه خويشتن را به بي‌خردي و سفاهت كشانده باشد؟

وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفْسَهُ ۚ وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا ۖ وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ ﴿١٣٠ /البقره﴾

بنابراين ، از نظر قرآن ، اگر كسي در زندگي خويش، به موازات پيام پيامبران، به ضبط و كنترل ا عمال خويش نپردازد، عاقل نيست زيرا حداقل سرماية عقل يعني گمان را نيز به كار نبسته است.

حاصل سخن آن است كه عقل‌ورزي در مقام شناخت، به معني ضبط و كنترل حركت فكر، به منظور نايل شدن به شناخت يا بازشناسي امر مورد نظر، و در مقام عمل، به معني ضبط و كنترل عمل، توسط مجموعة شناخت‌هاي حاصله، اعم از علم و گمان است. مفهوم خاصي كه قرآن به واژة عقل داده، اولاً حاكي از آن است كه عقل ورزي بايد با نظر به كل وجود آدمي، به كسي اطلاق شود. به عبارت ديگر، عقل‌ورزي، امري صرفاً شناختي نيست و لذا هر چند مي‌توان گفت كه كسي در مقام شناخت، عقل ورزي كرده، اما اگر حاصل اين شناخت، در ضبط و بازداري او در مقام عمل بكار نيايد،در كلّ بايد او را جاهل وغير عاقل خواند.

أَفَتَطْمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَقَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلَامَ اللَّـهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿ البقره/٧٥﴾

ثانياً ميان عقل‌ورزي و هدايت، همبستگي وجود دارد. عقل، به سبب كنترل و بازداري در مقام شناخت و عمل، ماية هدايت و راه‌جويي آدمي به مبدأ هستي است([11]) و اين با كمترين سرماية عقل يعني گمان نيز تا حدي قابل نيل است. لذا كسي كه به اين هدايت دست نيابد، از عقل ورزي بازمانده است. ثالثاً عقل ورزي، مراتب مختلفي دارد و مي‌توان در اين مراتب حركت كرد و اوج گرفت. به عبارت ديگر ، عقل، قابل افزايش و كاهش است. منزلگاه برتر عقل، در قرآن، « لُبّ» (جمع: الباب) ناميده شده است لُبّ هر چيز، خالص و زبدة آن است. ([12]) عقل، هنگامي لُبّ ناميده مي‌شود كه در قلمرو شناخت و نيز در قلمرو عمل، چنان مضبوط حركت كند كه از پيراية افكار باطل و هواهاي نفس مبّرا بماند. (آثار اين درجه از عقل در سورة رعد آيات 26-17 آمده است)

أَفَمَن يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَىٰ ۚ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿١٩﴾ الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّـهِ وَلَا يَنقُضُونَ الْمِيثَاقَ ﴿٢٠﴾ وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّـهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ ﴿٢١﴾ وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَـٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ ﴿٢٢﴾ جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَن صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ ۖ وَالْمَلَائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ ﴿٢٣﴾ سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ ﴿٢٤﴾ وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّـهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّـهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ ۙ أُولَـٰئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ ﴿٢٥﴾ اللَّـهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ۚ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﴿٢٦﴾


[1]وَهُمْ لأنْفُسِهِم مُتهُونَ، خطبة متقّين، نهج البلاغه .

[2] – قال علي(ع): اِنَّ شيطاني أسْلَمُ بِيَدَيَّ: شيطان من بدست(ان) من، اسلام آورد.

[3] وَأشهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسهِمِ، (اعراف، 172).

[4] حنيفيّت يعني ميل به يتا پرستي (حَنَفَ: ميل كرد).

[5] عَن زُراره عن ابي جعفر (ع) ، قال سَألتُهُ عن قول الله (حُنفاء غَيُر مُشركين) قال الحنيفيه مِنَ الفِطرهَ التي فَطَرَ الناسَ عَلَيها لا تَبديل لِخَلْقِ الله. كليني، پيشين، ج1، كتاب الايمان و الكفر.

[6] و الذي بيدولي من تتبع استعمال كلمه الجهل و مشتقاتها في اصول اللغه العربيه أن إعطاء لفظ الجهل معني يقابل العلم بهذا التحديد الضيق لمعناه جاء مصطلحاً جديداً عند المسلمين في عهدهم لنقل الفلسفه اليونانيه الي العربيه الذي استدعلي تحديد معاني كثير من الالفاظو كسبها اطاراً يناسب الافكار الفلسفيه و الافالجهل في اصل اللغه كانِ يعطي معني يقابل الحكمه و التعقل و الرويه، فهو يؤذيَ تقريباً معني السفه او الفعل السفهي عند مايكون عند غَضَب مثلاً و حماقه و عدم بصيره و علم. (اصول الفقه، الجزء الثالث و الرابع ، صص 74-73).

[7] – اگر كسي بخواهد با تفكيك ميان جهل قصوري و جهل تقصيري را ناظر به جهل تقصيري بداند، پيداست كه خود را دچار تكلّف كرده است زيرا اگر جهل را به معني ناداني هم بگيريم، اين به خود ناداني توجه دارد نه به امكان كسب دانايي.

[8] رُبَّ عالمٍ قَدْ قَتَلُه جَهْلُهُ.

[9] – قرآن در مقابل « علم»، « لاعِلمِ» را بكار مي‌برد ، چنانكه در زبان فارسي نيز « نادان» در مقابل «دانا» به كار مي‌رود. (نمونه: قل هَلْ يَستويِ الذّينش يَعلمونش و الذّينَ لايَعلمونَ، (زمر، 9) پيداست كه اگر به جاي «لايعلمون»، «يجهلون» قرار دهيم، با توجه به معنايي كه اين كلمه در قرآن داد، تقابل مورد نظر اين آيه، منتفي خواهد شد.)

[10] عَلي (ع): العاقِلُ إذا عَلِمَ عَمِلَ و إذا عَمِلَ أخْلَصَ، (غرر، ج 1، 101).

[11] – امام جعفر صادق(ع) (قيلَ ما العَقلُ) قالَ ما عُبِدَ بِهِ الرحمنُ وَ اكتُسِبَ بِهِ الجنانُ قُلتُ فَما الذَّيِ كانَ في مُعاويه فَقالِ تِلكَ النكَراءُ تِلكَ الشّيطنهُ، (بحار 1، 116).

[12] اللُبَ: العقل الخالص من الشوائب او ما ذكا من العقل فكلّ لُبّ عقل و لايعكس.

 


جستجو