پايداري با توحيدِ ناقص، ممكن نيست

 

دليل ناپايداري و عدم استقامت در راه حق

«إنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[1]

همانا کسانی که گفتند خدای ما الله است، سپس پایداری کردند، فرشتگان بر آنان فرود می­آیند که نترسید و ناراحت نباشید و بشارت بادتان به بهشتی که وعده داده شده بودید.

دليل ناپايداري و عدم استقامت در راه حق

در اين جلسه، مطلب ديگري را مي‏خواهم عرض ­کنم که چه مي­شود انسان در اين معادله بين دنيا و آخرت و در معامله آنها با خدا، پيروز مي‏شود؟ و کساني که پايداري نمي­کنند و به اصطلاح در يك جايي از كار منحرف مي‏شوند، دليلش چيست؟ آياتي که در باب استقامت در دين وارد شده بود را در جلسه گذشته مطرح كردم. دو آيه بود که پايداري، در آن آمده بود؛ يکي همين آيه سوره فصلت است: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُواْ تَتَنزََّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَئكَةُ»[2] در آيه ديگری که در سوره احقاف است، نیز همين تعبير تكرار شده است: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يحَْزَنُون»[3] در آنجا دارد «تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ» اينجا دارد «فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يحَْزَنُون» خوف و حزن در هر دو آيه آمده است ولي در آيه اوّل اين جمله را اضافه دارد كه «تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ» خداوند در هر دو آيه مي‏فرمايد، آنهايي که گفتند: «ربُّنا الله» و بر اين حرف و عقيده خود استقامت كردند، ترس و ناراحتي ندارند. رواياتي را هم كه در گذشته در باب مسأله پايداري، مطرح کردم، يکي روايت سُفين بن عبدالله ثقفي بود كه مي‏گويد: «قُلتُ يا رسُولَ اللهِ! حَدِّثْنِي بِأمرٍ أعتَصِمُ بِهِ. فقَالَ: قُلْ رَبِّيَ اللهُ ثُمَّ اسْتَقِمْ»[4] مي‏گويد به پيغمبر عرض كردم: مرا به چيزي سفارش كنيد كه به آن ملتزم شوم. حضرت فرمودند: بگو «ربي الله» و پايداري كن! روايت ديگر هم از علي عليه‏السلام بود كه حضرت فرمود: «قُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَوْصِنِي» به پيغمبر عرض کردم كه مرا سفارش فرما! «قَالَ قُلْ رَبِّيَ اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقِمْ»[5] حضرت همان جواب را به او دادند. دو آيه و دو روايت در اين باره خواندم كه همه‏شان با هم هماهنگ هستند.

معنا و ويژگي «ربّ»

سؤال اين است كه چرا در روايت و آيات، اين‏طور نيامده‏ است که بگو: خالق من يا مالک من خدا است و مسأله «ربّ» را پيش مي‏كشد؟ مگر «ربّ» چه خصوصيتي دارد كه در همه اينها روي آن تأكيد شده است؟ اگر بخواهيم «ربّ» را به فارسي ترجمه مي‌كنيم، مي‏شود پرورش دهنده. ربّ، به معناي پرورش دهنده است. آن‏چه كه شيء را، پرورش مي‏دهد، به اصطلاح «ربُّ الشّيئ» است. پرورش يعني چه؟ خلاصه‌اش مي‏کنيم: جلب منفعت و دفع ضرر از شيئ. لذا كار مربّي اين است كه هر آن‏چه كه به سود متربّي و تربيت شونده است را براي او جلب مي‏كند و هر چيزي كه مضر است را از او دور كرده و نمي‏گذارد آسيبي به او برسد. به اين كار او مي‌گويند: ربوبيّت. در آيه شريفه، اين مسأله مطرح شد كه «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا» آنان که به اين معنا اعتراف کرده و گفتند: «ربّي الله» پرورش دهنده من خدا است، مي‏توانند استقامت و پايداري كنند. اگر اين را گفتند، مي­توانند پايداري کنند. «ثم استقاموا» نکته اين است كه پايداري، زماني ممكن مي‏شود كه انسان قبول كند و بفهمد كه مربّي او، يعني كسي كه او را پرورش مي‏دهد، برايش جلب منفعت كرده و ضررها را از او دور مي‏كند، خدا است. اگر به اين رسيد، مي‏تواند پايداري كند. بايد انسان بفهمد خدا است که پرورش دهنده است. او نافع است. او ضارّ است و او است كه دفع ضرر مي­کند.

لِلبَيْتِ «رَبٌّ»! كعبه مربّي دارد!

به عنوان شاهد مثال قضيه‌‏اي را مي‏گويم. در اين جريان حمله أبرهه و سپاهيانش براي فتح مكه و تخريب کعبه در تاريخ آمده است، عبدالمطّلب با آنها برخورد كرد و با هم ملاقات کردند. ابرهه از او سؤال کرد كه چه مي­خواهي؟ عبدالمطلب گفت: دستور بده چهارپاياني را كه از ما گرفته­اند، به ما برگردانند. أبرهه نگاهي به او کرد و گفت: من اوّل که تو را ديدم، سيما و عظمت تو مرا گرفت، ولي اين حرف را كه زدي از چشمم افتادي. من فکر کردم تو الآن از من مي‏خواهي که كعبه را خراب نكنم. چون اين خانه جايي است كه همه كه از اين طرف و آن طرف مي­آيند و زيارت مي‌كنند و عظمت و شخصيّت شما هم به اين خانه بستگي دارد. من فکر مي‌کردم تو مي‌آيي و از من اين را مي­خواهي که نگذار اين لشگر به كعبه حمله كنند و خرابش كنند. عبدالمطلّب خيلي زيبا به او جواب داد. به او گفت: «لِلْبَيْتِ رَبٌّ هُوَ أَمْنَعُ مِنَ الْخَلْقِ كُلِّهِمْ وَ أَوْلَى بِهِ مِنْهُمْ»[6] اين خانه يك ربّي و پروردگاري دارد كه از همگان بيشتر مي‏تواند آن را حفظ كند و از همه نيز به آن سزاوارتر است.

مانعيّت او، يعني از همه مخلوقات بیشتر دفع ضرر می‌کند. خانه، خانه خودش است. پس خانه­اش را خودش حفظ کند. اين كلام، يك مطلب داشت. «و لِلْبَيْتِ رَبٌّ هُوَ أَمْنَعُ مِنَ الْخَلْقِ كُلِّهِمْ وَ أَوْلَى بِهِ مِنْهُمْ». در آيه قرآن هم که به پيغمبر خطاب شد، همين نكته وجود دارد؛ قرآن فرمود: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصحَْابِ الْفِيل»[7] آيا نديدي كه «پروردگار» تو با اصحب فيل چه كرد؟ نفرمود: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ إلـهك بِأَصحَْابِ الْفِيل».

اعتراف ربوبيّت خدا، دليل استقامت

مسأله اين است که هر كس به ربوبيّت خدا اعتراف مي­کند، استقامت در رسيدن به حق و اقامه حق خواهد داشت. چنين كسي ديگر براي از دست دادن امور مادي، خوف و حزن پيدا نمي­کند. من آيات و روايات را مي‏آورم، خوب دقت كنيد! مطلب خيلي روشن است؛ چرا مي‏ترسيم و اندوهگين مي­شويم؟ چون «اعتراف به ربوبيّت حق» نداريم.

حالات مختلف مردم در اعتراف به ربوبيّت خداوند

در اين‏جا يك بحث مطرح مي­شود که آيا اعتراف به ربوبيّت خدا يك شكل واحد دارد يا انسان‏ها از اين نظر با هم فرق دارند؟ من به طور فشرده و فهرست‌وار مي‏گويم كه مردم در اين رابطه به چهار دسته تقسيم مي­شوند.

1. اعتراف تقليدي و در حجاب

يک دسته آنانند که مي‏گويند: همه کارها به دست خدا است! مقدّرات دست او است و …! اينها از اين حرف‏ها مي‌زنند ولي حرف‌شان كاملاً جنبه تقليدي داشته و اعتراف‌شان فقط زباني است. جهت اين هم همين تعلّقات آنها به اسباب و علل است. همين امر موجب شده که اين تعلّق، آنها را از اين‏كه بفهمند «مسبّب الأسباب كيست» محجوب کرده است. تعلق به اسباب نمي‌گذارد اينها اين مطلب را بفهمند.

حتي وقتي كه با او حرف مي­زني، مي­گويد: پول «کارساز» است. حرف‌هايي را كه مي‌زند نشان مي‏دهد كه او تعلق به اسباب دارد و مطلب را نفهميده است. اسبابي مثل پول، مقام، رياست و رفاقت و امثال اينها حجاب او شده‏اند. تعلق به اين امور ماديّه دنيويّه که يك سري اسباب هستند، براي اينها حجاب شده‏اند و نمي­گذارد که اينها ربّشان را بشناسند.

البته گاهي هم چون ضرر ندارد، اينها وقتي سرشان به سنگ مي­خورد، يک «يا ربّاه»‌ي هم مي‌گويند، چون ضرري که ندارد. احتمال نفع هم در آن هست. پيش خودش مي‏گويد: ضرر كه ندارد، احتمال نفع هم در آن هست احتياطاً چون سرم به سنگ خورده يک «يا الله»، يک «يا ربّاه»‌ي هم مي‌گويم. «إنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّه» به اين معنا نيست. اينها را كنار بگذار. اعتراف به ربوبيّت زباني مطرح نيست، چون اين اعتراف، در پي خود استقامت ندارد.

2. اعتراف استدلالي و غير قلبي

دسته دوم کساني هستند که علماً به ربوبيّت خدا اعتراف مي‏كنند يعني با يک سنخ مقدمات برهاني، از طريق عقلي به اين معنا رسيده‏اند كه فقط خدا کارساز است و او است كه پرورش دهنده است. به تعبير اهلش مقدّمات چهارگانه­اي را مطرح مي­کنند و از اين مقدمات اين نتيجه را مي‌گيرند. مي‏گويند: اولاً اين‏كه خدا به مايحتاج بنده عالم است و مي‏داند كه چه چيزي مورد احتياج او است. ثانياً او قادر است که احتياجات مرا رفع کند. ثالثاً خدا ذاتاً بخيل نيست. رابعاً او نسبت به بندگانش رحمت و شفقت دارد. لذا با اين مقدّمات چهارگانه نتيجه­گيري مي­کنند كه اين خدايي که عالم است، قادر است، غير بخيل است و رحيم است، کار ما را هم درست مي‏كند و نمي‏گذارد نفعي از ما ضايع شده يا ضرري متوجه ما شود.

اما بدانيد اين‏طور نيست که اين اشخاص كه با علم و برهان، به ربوبيت خدا رسيده­اند، از نظر پايداري مصونيّت داشته باشند. اين برهان و دليل مربوط به عقل است نه قلب. و براي پايداري دل بايد از تعلّقات كنده شود و راه ديگري را بپيمايد. لذا اينها گاهي از اوقات ميان عقل و قلبشان کشمکش دارند. از نظر برهان، تصديق عقلي آنان درست است و هيچ مسأله‌اي در آن نيست. امّا از نظر قلبي، اين اعتراف هنوز وارد دل آنها نشده و به تعبير اهلش، جزء واردات قلبيه آنان نشده است. لذا اينها نسبت به مسأله پايداري‏ کشمکش پيدا مي­کنند و نمي‏توانند آنچه را که عقلشان به آنان مي‏گويد انجام دهد و يا پاي همان چيزي که عقلش درکش کرده است، بايستد. چرا؟ به تعبير خيلي ساده، چون در دلش جا نيافتاده و دلش آرام نمي‏گيرد.

اهل معرفت مي‏گويند چون از واردات قلبيه­اش نشده است، نمي‏تواند پايداري كند. لذا اينان مصونيت ندارند. بله؛ از نظر عقلي مي‏دانند و به زبان هم مي­گويند كه مسبّب الاسباب کس ديگري است و همه آثاري که مي­بينيم از ناحيه او است. امّا اين دانايي، در عمل كارآيي ندارد و دلشان نمي‏پذيرد.[8]

3. اعتراف قلبي و مصونيّت‏دار

اما دسته سوم كساني هستند كه ربوبيّت حق را ايماناً پذيرفته­اند. اعتراف آنان، ايماني است به اين معنا که آن‏چه که محصول کار عقل بود را در دلشان وارد کرده‏اند که اين خودش مقدّماتي مي­خواهد. اينجا است که مصونيت پيدا مي­شود. يعني اينها با توجّه به اسباب و علل ظاهري‌ كار مي‏كنند، امّا از نظر تعلّقات، به آنها دل نمي‏بندند. يعني از پول و مقام و اشخاص براي انجام خواسته‏هايشان استاده مي‏كنند ولي اين را مي‏دانند كه اين اسباب «كاره‏اي» نيستند. اين را نمي‌پذيرند. مي‏گويند: همه کاره، مسبّب الاسباب است. از نظر دل باورشان آمده است كه خدا همه كاره است. دلشان اين معنا را باور کرده است.

خود اينها داراي درجات و مراتبي هستند كه با يكديگر فرق دارند. چون ايمان داراي مراتب است، اينها نيز از نظر اعتراف قلبي به ربوبيت حق قهراً داراي مراتب و درجاتي مي‏شوند که در نهايت به آنجا مي­رسند که ما به آن «کمال اطمينان قلبي» مي­گوييم. از آن تعبير مي­کنيم «ليطمئن قلبي». اين اعتراف به ربوبيّت، صد در صد مصونيّت دارد. يعني چنين انسان‏هايي هيچ گاه در حرکت به سوي حق يا در راه اقامه حق، تزلزل پيدا نمي‏كنند. ما هم در انبياء و اولياء داشته­ايم.

4. اعتراف شهودي و خاص اولياء

گفتيم همه اولياء و انبياء اين مراحل را سير كرده‏اند. البته بحث آنان زباني و برهان عقلي نبوده است، بلكه در تمام مراحل جنبه­هاي ايماني و قلبي داشته است. بلکه بالاتر؛ اولياي خاص خدا، به اين مرحله هم اکتفا نمي­کنند و براي آرامش دروني خودشان وارد مرحلة چهارم مي‏شوند كه آن اين است که مي­خواهند ربوبيّت حق را شهود کنند. مي‏خواهند ببينند. يک وقت مي­گويي زباناً، يک وقت مي­گويي علماً، يک وقت مي­گويي ايماناً، يک وقت مي­گويي شهوداً. اينها، چهار چيز متفاوت است. در اين مرحله مي­خواهند ببينند.

شهود ابراهيمي «معاد»

اين اطمينان، نسبت به مراحل قبل در مرحله خيلي بالاتري است و در حتي انبياء و اولياء هم اين «شهود» را از خودِ خدا تقاضا کرده­اند. از خدا خواسته­اند كه شهود امور معرفتي را به آنها عنايت كند. حضرت ابراهيم مگر اعتقاد به قيامت نداشت؟ اعتقاد به معاد نداشت؟ نعوذ بالله او از انبياء مرسل است. شبهه­اي در آن نيست. اما به خدا گفت: «رَبّ‏ِ أَرِنىِ كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتىَ‏» خدايا به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مي‏كني! خطاب رسيد: «أَوَ لَمْ تُؤْمِنْ؟» مگر به آن ايمان نياوردي؟ مگر اين، از واردات قلبيّه تو نيست؟ در اين‏جا بحث علم و برهان نيست. «قَالَ بَلى» گفت: بله! در اين كه شبهه­اي نيست كه اين جزو واردات قلبية من است، «وَ لَكِن لِّيَطْمَئنَّ قَلْبىِ»[9] ولي مي‏خواهم دلم آرام بگيرد. او از خدا، شهود را مي­خواهد. «ربِّ اَرني» خدايا نشانم بده، يعني درخواست شهود كه اين بالاتر از همه است.

شهود موسوي «ربوبيّت خدا»

حتي اولياي خاصّ خدا هم اين‏گونه بودند كه مي‏خواستند حقائق را شهود كنند. اين جريان در باب معاد بود. در باب ربوبيّت هم ما اتفاقاتي داريم.[10] در كتب تاريخ مي‏نويسند: حضرت موسي هم كه از انبياي مرسل است، موقع وفاتش که شد، عزرائيل نزد او آمد. حضرت گفت: براي چه آمده‏اي؟ براي ملاقات آمده‏اي يا براي قبض روح؟ گفت: براي قبض روح شما آمده‏ام. گفت: بسيار خوب! امّا اجازه بده از خانواده‏ام خداحافظي کنم. عزرائيل گفت: من اجازه ندارم. حضرت گفت: اجازه بده سجده کنم. گفت: باشد، اين مقدار را وقت داريد. حضرت سجده کرد و در سجده گفت: خدايا، به او امر كن که به من اجازه دهد تا با خانواده‌ام خداحافظي کنم. خدا هم دعاي او را مستجاب كرد و به عزرائيل امر فرمود که به موسي مهلت دهد. بعد حضرت موسي رفت و اوّل با مادرش خداحافظي کرد. به مادرش گفت: مي‏خواهم به سفر بروم. مادر پرسيد: كجا؟ گفت: سفر آخرت! مادرش گريه کرد و با او خداحافظي كرد و با هم وداع كردند. حضرت نزد همسر و بچه‌هايش آمد و با آنها خداحافظي كرد.

من در تاريخ اين‏گونه ديدم[11] كه حضرت بچة کوچکي داشت که شروع کرد به گريه کردن و حضرت موسي هم خودش به گريه افتاد. از ناحية خداوند خطاب رسيد: يا موسي! تو مي­خواهي اكنون به ملاقات ما بيايي، چرا گريه مي­کني؟ پاسخ داد: براي اينها و وضعشان و اين بچه كه مورد علاقه من است گريه مي‏كنم. به او خطاب شد: يا موسي! عصايت را به دريا بزن. حضرت عصايش را به دريا زد و دريا شکافته شد. اين كار سابقه هم داشت و حضرت موسي هم اين كارها را مي­كرد. بعد حضرت عصايش را به سنگي زد و ديد كه كرمي در دل سنگ است و دارد برگ سبزي را مي­خورد. خدا گفت: موسي! ربوبيت مرا مي‏خواهي ببيني؟ نگاه كن! ته دريا، در دل سنگ، کرم کوچکي هست، دارم روزي‏اش را مي‏دهم و حواسم به او هست؛ آن وقت بچّه تو را يادم برود؟ اين‏جا حضرت موسي به عزرائيل گفت: جانم را بگير و مسأله تمام شد.

«توحيدِ ناقص» كارساز نيست!

آن‏جا حضرت ابراهيم گفت «رَبّ‏ِ أَرِنىِ كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتىَ» بحث معاد را پيش کشيد، شهود آن را مي‏خواست. اين‏جا براي حضرت موسي شهود ربوبيّت مطرح بود. خدا مي­خواست ربوبيّتش را به او نشان دهد و إلا حضرات در مقام بالا و والاي ايمان قلبي نسبت به حق بودند.

مي‏خواستم اين را عرض کنم كه مسأله اين است. اين‏که در آيات قرآن آمده است: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُواْ» منظور اين است كه بايد به ربوبيّت خدا «ايمان» داشت تا استقامت در راه حق، ممكن شود. ما به خاطر اين كه به ربوبيّت خدا ايمان قلبي نداريم، مشكل داريم و پايداري نداريم. هر كس در دين پايداري و استقامت ندارد، مشکلش اين است. توحيدِ ناقص است كه كارساز نيست. با توحيدِ ناقص، پايداري ممكن نيست.

ذكر توسل به حضرت علي اصغرعليه‏السلام

چون اولين شب جمعه ماه محرم است. فكر كردم امشب سراغ يك باب الحوائج بروم. من مي‌خواهم توسل پيدا كنم چون خودم هم حاجت دارم، شما هم يقيناً داريد. اين باب الحوائج خيلي بزرگ است. بزرگان ما هر وقت مشكلاتي برايشان پيش مي‌آمد، خدا را به او قسم مي‏دادند…

[1]. سوره مبارکه فصلت، آیه 30

[2]. همان

[3]. سوره مبارکه احقاف، آیه 13

[4]. شرح‏نهج‏البلاغه، ج10، ص 27؛ با كمي اختلاف

[5]. – بحارالأنوار ج40 ص178

[6]. مستدرك‏الوسائل، ج 9، ص 339

[7]. سوره مبارکه فیل، آیه 1

[8]. فرق اين گروه با دسته اول اين است كه آنها تمام مطلب را از روي تقليد مي‏گفتند و هيچ پشتوانه‏اي براي حرفشان نداشتند ولي اينها از نظر عقلي مطلب را فهميده‏اند و اين حقيقت برايشان ثابت شده است. لذا كسي نمي‏تواند آنها را از اين اعتقاد برگرداند. امّا اعتقادشان صرفاً جنبه علمي دارد نه عملي، كه در عملشان و در انتخاب مسير حركتشان منشأ اثر باشد.

[9]. سوره مبارکه بقره، آیه 260

[10]. من اين جريان را در تاريخ ديده بودم، شايد شما هم شنيده باشيد.

[11]. به ذهنم آمد که در يک روايت هم ديدم. كه اتآن به ذهنم آمد.

 


جستجو