در پايداري در راه حق ناتواني معنايي ندارد، نخواستن مطرح است
«إنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[1]
همانا کسانی که گفتند خدای ما الله است، سپس پایداری کردند، فرشتگان بر آنان فرود میآیند که نترسید و ناراحت نباشید و بشارت بادتان به بهشتی که وعده داده شده بودید.
بحث ما راجع به بروز و ظهور شخصيت امام حسين علیهالسلام بود که عرض کردم كه اين حركت پايداري در راه رسيدن به حق و براي اقامه حق بود. براي آنكه کسي بخواهد پايداري کند، امور چهارگانهاي وجود دارد كه لازمه استقامت و پايداري او است؛ تشخيص حق، تشخيص راه رسيدن به حق، حرکت در آن راه و آخر هم پايداري است كه با تحصيل و رعايت اين امور به مقصد ميرسد. بحث من در جلسه گذشته، درباره «مانع» بود كه چه چيزهايي مانع ميشود كه انسان به حق نرسد و نتواند حق را به پا دارد. به تعبير ديگر ما «ناتواني» براي قدم گذاشتن در راه حق و پايداري در اين مسير نداريم، بلكه مسأله «نخواستن» مطرح است. در يک جمله عرض کردم آنچه که مانع است و خواستن انسان را از بين ميبرد «تعلقات دنيويه» است.
بررسی آیات قرآن كريم پيرامون «استقامت»
من ميخواهم وارد مطلبي شوم كه نياز به مقدمه دارد. لذا چارهاي ندارم جز اينكه در اين جلسه به بعضي از آياتي که در مورد مسأله پايداري وارد شده است، اشاره کنم و بعد وارد مطلب اصلي خواهم شد. يکي از آيات همين آيه شريفهاي است که من در ابتداي بحث، تلاوت ميکنم؛ «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُواْ تَتَنزََّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَئكَةُ أَلَّا تخََافُواْ وَ لَا تحَْزَنُواْ وَ أَبْشِرُواْ بِالجَْنَّةِ الَّتىِ كُنتُمْ تُوعَدُونَ نحَْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فىِ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فىِ الاَْخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِى أَنفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُون نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ»[2] کساني که اعتراف کردند كه پروردگار ما خدا است و بر اين عقيده خود پايداري کردند، فرشتگان بر آنان فرود ميآيد و به آنها میگویند نترسيد و اندوه نداشته باشيد و بشارت باد بر شما، به بهشتي که به شما وعده شده است. ما در زندگاني دنيا و آخرت، دوستان شما هستيم و در بهشت هر چه را كه نفسهايتان بخواهد، براي شما است.
آيه ديگر در سوره احقاف است. «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُواْ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يحَْزَنُون»[3] همانا كساني كه بگويند: پروردگار ما «الله» است و بر اين عقيده خود بمانند، هيچ ترسي نداشته و ناراحت و اندوهگين نميشوند. در ادامه ميفرمايد: «أُوْلَئكَ أَصْحَابُ الجَْنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا جَزَاءَ بِمَا كاَنُواْ يَعْمَلُون»[4] آنان که به ربّانيت حق، اعتراف کردند و گفتند: پروردگار ما خداوند است، و بعد از آن نيز در اين امر پايداري کردند، در پاداش آن چه كه انجام دادند، اهل دائمي بهشت ميشوند. يعني اينان كساني هستند كه وقتي حق را تشخيص دادند و راه افتادند، وارد مرحله پايداري شدند كه در اينجا ديگر بيمي بر آنان نيست. «أُوْلَئكَ أَصْحَابُ الجَْنَّةِ» اينها گروهي هستند که بهشتي هستند و «خَالِدِينَ فِيهَا» جاودانه در بهشتند، «جَزَاءَ بِمَا كاَنُواْ يَعْمَلُون» و اين پاداش کاري است که کردند و تا آخر خط هم پاي آن ايستادند.
ارتباط «استقامت» و «خوف و حزن»
من مقدمتاً مطلبي را درباره اين آيات عرض ميکنم بعد سراغ اصل بحث خواهم رفت. البته من اينجا تفسير نميخواهم بگويم ولي چون مطالبم سلسلهوار است و در ارتباط با بحث است، ميگويم. اين آيات را نگاه كنيد! در اين آيات بعد از مسأله استقامت، مسأله خوف و حزن مطرح شده است. در هر دو آيه مسأله «خوف و حزن» را به استقامت ميچسباند.
خوف از نظر اصطلاحي همان «بيم و ترسيدن» است و علماي اخلاق ميگويند خوف، آن تألّم دروني است كه نسبت به يک احتمال مکروه، كه در آينده ممكن است واقع شود، براي انسان ايجاد ميشود؛ تألّم نسبت به وقوع مکروه در آينده، آن هم مكروه احتمالي. تكتك اين كلماتي را كه ميگويم، جهت دارد. چون اگر فرد بداند كه مكروه و خطر واقع خواهد شد يا گمان و ظن به وقوع آن داشته باشد، به آن خوف نميگويند بلكه اين حالت «انتظار» ناميده ميشود. اشتباه نكنيد! اگر من يقين يا گمان داشته باشم؛ صد در صد يا هشتاد، نود در صد، كه حادثه ناگواري اتفاق خواهد افتاد، انتظار آن را ميكشم و ناراحتياش بسيار زياداست. چون در آنجايي که وقوع حادثه، امکان دارد و ما احتمالش را ميدهيم كه بشود يا نشود، يك حالت ناراحتي و سر در گمي پيدا ميكنيم كه به آن «خوف» ميگويند. در آنجا كه علم به وقوع مکروه وجود دارد، تألّم و ناراحتي، شديدتر است و درد دروني انسان بيشتر است نسبت به جايي که احتمال وقوع مكروه را ميدهد.[5]
«حزن» تألّم نسبت به گذشته است، نه آينده. تألم و حسرتي است که انسان نسبت به مكروهي كه در گذشته پيش آمده است، پيدا ميکند. مثلاً محبوبي از دستش رفته يا مطلوبي از او فوت شده است و امثال اينها. محققين و مفسرين خوف و حزن را مرتبط با قيامت گرفتهاند. من در اينجا به يك نكته اشاره ميكنم و رد ميشوم. چون برخي گفتهاند كه اين آيه مربوط به قيامت است و بهشتيان در قيامت از عذاب الهي بيم و هراس ندارند و ملائکه هم ميآيند و به آنها ميگويند: شما که تا آخر ايستادهايد، نترسيد! اندوهي هم نسبت به گذشته نداشته باشيد! که منظور همان دنيا و آن چيزهايي است که در آنجا از دست دادهايد. بهشت بر شما بشارت باد!
البته من اين حرفها را قبول ندارم. نميخواهم وارد تفسير شوم، ولي اين را به شما عرض كنم که اين آياتي که در باب استقامت در دين وارد شده و اين خوف و حزنهايي که در آن به كار رفته است، تنها مربوط به قيامت نيست. مسأله دنيا هم مطرح است. اينجا جاي پرداختن به آن بحث نيست.
بشارت در دنيا و آخرت
آياتي ديگري هم در اين باب داريم. «أ َلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يحَْزَنُون .الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ كَانُواْ يَتَّقُون لَهُمُ الْبُشْرَى فىِ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فىِ الاَْخِرَةِ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ذَالِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم»[6] هان! آگاه باشيد كه اولياء خدا نه ميترسند و نه اندوهگين ميشوند. همان كساني كه ايمان آورده و تقوا پيشه ميكردند. به آنان در دنيا و آخرت بشارت داده ميشود. هيچ تغييري در كلمات خدا نيست و اين همان پيروزي بزرگ است. كه در اينجا هم خوف آمده و هم حزن، هم زندگي دنيا در آن است هم زندگي آخرت. لذا آيات قبلي هم مربوط به دنيا و آخرت است؛ نه فقط آخرت. «تَتَنزََّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَئكَةُ أَلَّا تخََافُواْ وَ لَا تحَْزَنُوا…»[7]بعد دارد كه ملائكه بر اينها نازل ميشوند كه نترسيد و ناراحت نباشيد … [8]
«تعلّقات دنيوي»، مانع پايداري در راه حق
اين آيات به مطالب بسياري اشاره دارد و خيلي چيزها در آن است. امّا من راجع به پايداري و استقامت، مطلبي را ميگويم که مقداري مطلب روشن شود. سؤال اساسي اين است كه به طور کلي چه چيزي موجب ميشود که انسان در حرکت به سوي حق، ناپايداري داشته باشد؟ من جلسه گذشته تعبير کردم: «تعلقات دنيويه مانع پايداري است»؛ حالا مقداري بحث را باز ميکنم.
خوف نسبت به از دست دادن امور مادّيه يا دست نيافتن به او است كه انسان را در انجام تكاليف الهي و استقامت در به پا داري دين حق، سست ميكند. مثلاً اگر من بخواهم هميشه بر طبق دستورات الهي عمل کنم، بايد بعضي وقتها به پول و رياست نرسم و از اين چيزها چشم پوشي کنم. براي چه؟ چون اگر بخواهم اين راه را بروم و بخواهم دين را اقامه کنم، بايد از خيلي چيزها چشمپوشي کنم و حتي از جانم نيز بگذرم. من در گذشته روايتي از اميرالمؤمنينصلواةاللهعلیه خواندم که مال، فداي جان ميشود و جان فداي دين. اين روايت در وسائل الشيعه آمده است. آنها كه اهلش هستند بروند و نگاه كنند. گاهي اوقات بايد از جان هم بگذري تا به دينت برسي و دستورات او را انجام دهي.
چيستي تعلّقات و متعلَّق آنها
بحثي در اينجا مطرح است كه امور دنيويه، يعني همان موادي که مورد دلبستگي و تعلق ما هستند چه چيزهايي هستند؟ وقتي ميگويي دلبستگي؛ بايد يك چيزي باشد که دل به او گره بخورد و ببندد. ما بحثهاي موهوم نمیکنیم. گفت: عاشقم! گفتند: معشوق تو کيست؟ گفت: هنوز انتخاب نکردهام! بحث ما اينطوري نيست. دلبستگي بايد طرف داشته باشد چون از امور اضافي است. سر آمد متعلَّقها و تعلقات هم چهار چيز است: مال، مقام، اشخاص و اشياء. يكي از اشخاص هم خودِ «من» است. من هم جزء اشخاص هستم. خيال نکنيد اشخاص يعني غير من. من هم خودم، شخص هستم. من جزء اشخاص هستم. يعني متعلَق آن تعلّقات، سرآمدش اينها است.
كار الهي، كباب شدن ندارد!
خوف از دست دادن اينها، موجب ميشود که انسان در طريق حق، پايداري نداشته باشد. اين خوفي كه در آيه آمده است، همين است. حالا آمديم در راه انجام وظيفه و عمل به دستورات دين، چيزي از دستت رفت، يك وقت ننشيني و غُصّه بخوري! فرقي نميكند ممكن است از دستت رفته باشد يا به دستت نيامده باشد! محزون نباش! يا خوف آن تو را نگيرد كه نکند فلان چيز را به دست نياورم. اين تعبير را نكن كه: يكي از دستم رفت! يك كم آمدم دينداري کنم، ببین چه شد؟ گاهي تعبيرات بسيار زشت به كار ميبرند كه: فلاني آمد ثواب کند، کباب شد! نخير؛ كباب نشد. اگر در راه خدا بود، اصلاً کباب نشد. من سطح مطلب را کاملاً پايين آوردم كه همه بفهمند.
«الاتخافوا و لاتحزنوا» آنهايي که در دین استقامت داشتند، هيچ ترس و حزني در حرکت معنويشان ندارند؛ نه بيم از دست دادن امور مادّي و نه حزن و اندوه نسبت به آنچه که از اموري دنيوي در اين حرکت از دست دادهاند. هيچ کدام را ندارند.
«معادله و حسابگري» و «معامله با خدا»
اينجا يك سؤال پيش ميآيد كه چرا اينها اين حالات را ندارند؟ آيه بلافاصله ميگويد: « أَلَّا تخََافُواْ وَ لَا تحَْزَنُواْ وَ أَبْشِرُواْ بِالجَْنَّةِ الَّتىِ كُنتُمْ تُوعَدُون»[9] من چراي آن را ميگويم. چون اينها اهل معادله و معاملهاند.[10] حالا اين را توضيح ميدهم.
اينها اول معادله ميکنند، سپس مبادله ميکنند. اسم معامله را ميگذاريم: سوداگري. يک روش معمول است كه حتي در ميان دنياداران نيز متداول است؛ اينها حسابگرند، يعني اوّل مينشينند و حساب ميکنند كه اگر من بخواهم ادامه دهم و پايداري کنم، رياست از دست من ميرود يا اين مال از دستم ميرود، يا به دستم نميآيد و گيرم نميآيد، ولي در مقابل چه چيزي را به دست ميآورم؟ «حُزن و خوف نسبت به متعلَّق تعلّقاتِ من» است كه مانع ميشود. يک کدام از اين دو تا، مانع است. مينشيند و فكر ميكند كه رياست ميرود، به پول نميرسم، پول ميرود، فلاني چه ميشود، جانم ميرود؛ ديگر بالاتر از اين كه نميشود؛ خانه ميرود، ماشين ميرود، اشياء، هر چه را كه بگويي، ميرود يا گيرم نميآيد؛ اينها مانع ميشوند؛ ولي او با خودش ميگويد: فرض كن گيرت آمد، همه اينها را به دست آوردي و برحسب ظاهر از دست هم نرفت، امّا آيا ميارزد؟
يك نوع معادله؛ مقايسه لذّات دنيا و لذات آخرت
سؤال اين است كه آيا يك انسان باشعور و عاقل، اين التذاذات را با لذّات اخروي عوض ميكند؟ اولاً؛ انسان التذاذاتي را که از امور مادّي ميبرد، ناخالص است. ما اصلاً در دنيا، لذت خالص نداريم. هميشه شيرينيهاي دنيا، با تلخي آميخته است. ثانياً؛ اين لذّات موقّت است و هيچكدام دائمي نيست. ثالثاً؛ همهاش محدود است و فراگيري ندارد.
از طرفي كساني كه ميگويند: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ» پروردگار ما خدا است کساني هستند كه خدا به آنها گفته بود: اگر در اين مسير حرکت کنيد و راه را به آخر برسانيد، در آخرت، خالص آن را به شما ميدهم، جاودانهاش را ميدهم، فراگير آن را ميدهم. اينها معادله ميكنند كه كدام ارزش دارد؟! آيه را ميخوانم. در ذيل آيه دوم فرمود: «نحَْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فىِ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فىِ الاَْخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِى»[11] ملائكه به آنها گفته بودند: « أَلَّا تخََافُواْ وَ لَا تحَْزَنُواْ وَ أَبْشِرُواْ بِالجَْنَّةِ الَّتىِ كُنتُمْ تُوعَدُون»[12] بر شما باد بشارت بهشت. حالا بهشت چگونه است؟ اينجا ميگويد: «وَ لَکُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أنْفُسُکُمْ» هر چه بخواهيد آنجا هست. فراگيري آن را ميگويد كه هر چه دلت بخواهد و هر چه نفست بخواهد، براي تو فراهم است. در دنيا اينگونه نيست که ما كسي را داشته باشيم كه هر چه نفسش بخواهد، دستش به آن برسد. لذّات دنيا فراگيري ندارد. هر چه هم كه باشد، باز فراگيري ندارد.
معامله با خدا؛ «نَفْس» در ازاي «بهشت جاودان»
اينها که اهل استقامت و پايداري در دين هستند، در حرکت به سوي حق و اقامة حق، اهل معادله هستند. آدمهاي باشعوري هستند. مينشينند و معادله ميکنند. وقتي معادله کردند، هيچ عاقلي نميگويد: شيريني آميختة به تلخي، اين لذّت ناخالصِ موقتِ فاني و غيرِ فراگير را بگير، و لذّت خالصِ جاودانه فراگير را رد کن. هيچ عاقلي اين را نميپذيرد. اين معادله مذكور در آيه استقامت است. اينها از درون اين حساب و كتاب را براي خودشان دارند. آدمهايي هستند که درخطّ سواداگري و حسابگري، اهل معادله و سپس معامله هستند.
«إِنَّ اللَّهَ اشْترََى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» خدا از مومنين اموالشان و أنفُسشان را ميخرد، «بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»[13] در ازاي بهشت جاودان. اگر برويد و در آيات دقّت كنيد، ميبينيد كه بحث، کلي است و من الآن اسکلت و چارچوب آن را ميگويم. مومنين با خدا بده و بستان ميکنند. اين مرتبه پايين آن است و مرتبه بعد را بعداً عرض ميكنم. چرا مومنين از تعلّقات دنيوي و اين متعلَّقات، دل ميکَنند؟ سرّ آن معادله و معامله است.
معناي «اولياء خدا» در اين آيات
يک بحث در اينجا هست که از خود آيه هم اين معنا فهميده ميشود. در آيه تعبير اولياء داشت. اين خودش حساب شده بود كه اين آيه شریفه تعبير به اولياء ميکند. تعبيري که داشت « أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يحَْزَنُونَ.»[14] اين تعبيرات، معنايش چيست؟ اينها چه کساني هستند؟ آنها انسانيهايي هستند كه از اللهتعالي نبريدهاند و ما از اين رابطه تعبير به دلبستگي ميکنيم. آنهايي که هنوز سرنخ دل آنان با خدا قطع نشده است. هنوز سرنخ دل آنان با اوليای خدا قطع نشده است. و الّا آنان نميتوانند اينگونه معادلهاي كنند و نميتوانند اينگونه معاملهاي کنند. اگر رابطه نداشته باشند ديگر معادله و معامله، معقول نيست. اگر يک سرنخ اين سمت باشد، وقتي اين طرف تعلق پيدا شد، معادله ميكند و اين سمت را ميبُرد. آن که به اندازه يك سرنخ با خدا و اوليائش ارتباط دارد، اينگونه است. من ميخواستم اين را بگويم كه تا زماني که دلبستگي به خدا و اوليای خدا هست، اميد استقامت و اميد رستگاري هست. اگر نعوذ بالله اين رابطه قطع شود، ديگر از معادله خبري نيست، از معامله هم خبري نيست.
دل كندن سخت است، امّا ممكن!
ما اين را هم ميپذيريم که انسانها به خصوص از نظر شرايط مختلف هستند. کساني که در اين دنيا، تا حدودي ميدان برايشان باز باشد؛ رياست، مال و … اگر بخواهند يك چنين معادلهاي بسازند، بعد هم معامله کنند، خيلي برايشان فشار دارد. من يك مثال بزنم. شما در همين معاملات مادي دنيايي، نگاه کنيد اگر کسي بخواهد ماست يا نان بخرد، دل کندن از آن آسان است. اما بخواهد يك كار بزرگي انجام دهد ميگويد: اين كار سرنوشت ساز است! دلم ميريزد! واقعاً اينگونه است. دل كندن، درون را تکان ميدهد. اگر بخواهد چنین معاملهاي کند، چنان فشار دارد كه روي بيرون هم اثر ميگذارد. زيرا معامله، کوچک نيست. بحث هستي و نيستي است. اينهايي که ميخواهند استقامت در دين داشته و پايداري کنند، بر سر دو راهي که ميرسند، هنوز چون تعلقاتشان قطع نشده، با زحمت ميتوانند دل بكنند و خدا هم دست آنان را ميگيرد. چون سرنخ با خدا و اوليای خدا هست، خدا هم دست آنان را ميگیرد.
شاهد مثال، جناب حُر
اين مطلب کلي بود. اما وارد يك شاهد مثال ميشوم، چون من الآن ميخواهم يك تطبيق درست کنم. اين را شنيدهايد كه وقتي حسين علیه السلام داشت به سمت كوفه ميآمد، در بين راه به حر برخورد کرد. از او سؤال کرد که آيا طرف ما هستي يا طرف مقابلي؟ گفت: نه! صحبتهايي شد. بعد حضرت فرمودند: من كه آمدم براي اين است كه دوازده هزار نامه از کوفه برايم فرستادند. او گفت: من از آناني که نامه نوشتهاند، نبودم. دروغ هم نگفت. گفت: من نامه ننوشتهام. دو تا نشانه ميگويم که سرنخ ارتباطي او براي هدايت قطع نشده بود. اين مهم است. او هنوز از اين طرف، قطع رابطه نکرده بود.
نشانههاي دلبستگي حر، به خدا و اولياء خدا
ظهر شد. امام حسين عليهالسلام به او گفت: ظهر شده است. ميخواهيم نماز بخوانيم. تو برو و با لشگريانت نماز بخوان! حر به حسين علیه السلام گفت: نه! شما جلو بايست ما هم به شما اقتدا ميکنيم. به نظر من اين اوّلين شاهد است که سرنخ حر قطع نشده بود. تعلّق قلبي او به اين طرف هنوز قطع نشده بود. حضرت نماز ظهر را خواند و خطبهاي هم خواند و بعد هم نماز عصر را خواند. بعد از نماز عصر هم حرفهايي ميانشان ردّ و بدل شد. امام حسين گفت: اگر نميخواهيد و شما پشيمان شدهايد، من بر ميگردم. سوار شويد! اصحاب آماده شدند که حرکت کنند. حر آمد و جلوي امام حسين را گرفت. جملهاي که نقل ميکنند معروف است. امام حسين رو كرد به او گفت: «ثکلتک امّک! ما تريد منّی؟» مادر به عزاي تو بنشيند! از من چه ميخواهي؟ حضرت با تندي با او برخورد کرد. داروي تلخ شفابخش را به او داد. داروي تلخ را تا حالا خوردهاي که همان تو را شفا دهد؟ همان حرف حضرت دستش را گرفت. خدا شاهد است که همان «ثکلتک امّک» دستش را گرفت. مادر به عزاي تو بنشيند! تو از من چه ميخواهي؟ حر گفت: به خدا قسم اگر غير تو، از عرب، نام مادر مرا برده بود، «کائناً من کان» من جواب او را ميدادم. كسي جرأت ميكند اسمي از مادر من ببرد؟! امّا چه كنم كه مادر تو زهرا است. قسم خورد که: به خدا قسم جز به خوبي، آن هم به همان مقداري که ميفهمم و ميدانم، نام او را نميبرم. از اينجا معلوم ميشود که هنوز سيم اتصال را قطع نکرده بود و رابطه برقرار بود. همين او را نجات ميدهد.
ذكر مصيبت جناب حُر
التماس دعا. حالا بياييد معادله و بعد هم معامله حر را ببينيد. چگونه معادله ميکند و بعد هم معامله. ميگويند که روز عاشورا امام حسين عليه السلام با حضرت اباالفضل سلام الله علیه به نزد عمر سعد رفتند. از آن سمت هم عمر سعد با حر و سرداران لشكرش بودند. مذاکره کردند و حرفها تمام شد. حسين عليهالسلام پيشنهادهايي به عمر سعد داد، او هم نپذيرفت. امام حسين با حضرت اباالفضل برگشتند. حر به عمر سعد رو کرد و گفت: هيچ يك از پيشنهادهاي حسين را قبول نميکني؟ گفت: نه! گفت: حال ميخواهي چه کني؟ گفت: يك جنگي با حسين بکنم که آسانترين او اين باشد كه سرها از بدنها و دستها از پيکرها جدا شود. حر يک نگاه نگاهي به او کرد. خوب از اين طرف که هنوز سرنخ او با اوليای خدا و خدا قطع نشده است. حبّ ائمه در دلش هست. مگر ميشود اين دستش را نگيرند. ميگويند: آرام آرام کنار آمد. “مهاجر بن عوص” است، ميگويد: ديدم حر بدنش دارد ميلرزد. چه کار ميکرد؟ اين داشت معادله ميکرد. ميخواست معادلهاي سرنوشت ساز کند. گفت: رو کردم به او گفتم: اي حر، اگر از من سؤال ميکردند نسبت به سرداران کوفه، من از تو تجاوز نميکردم. اين چه حالتي است که در تو ميبينيم، گفت: اي مهاجر! به خدا قسم؛ خودم را بين بهشت و جهنم ميبينم؛ داشت معادله ميکرد، و جز بهشت هيچ چيز را انتخاب نميکنم. اينجا معامله کرد.
بعد مينويسند آرام آرام به سمت خيام حسين(علیهالسلام) آمد. ميخواهم يك چيزي بگويم. بگويم: يا حسين! ما هم داريم ميآييم. فرض کن ما هم حر هستيم. چه طور با حر معامله کردي؟ همان طور هم با ما معامله کن! بعضي از مقاتل نوشتهاند که دستانش را روي سر گذاشت، سرش را به سوي آسمان بلند کرده بود و اين جملات را مي گفت: «اللَّهُمَّ إِلَيْكَ أنبتُ»، خدا! من رو به سوي تو آوردم. سرنخ من با تو قطع نشده بود. «فَتُبْ عَلَيَّ فَإني قَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيَائِكَ» من دل دوستان تو را لرزاندم «وَ أَوْلَادَ بنت نَبِيِّكَ»[15] بچههاي پيغمبر را ترساندم. مينويسند حر آمد سمت خيام حسينعلیه السلام. يک جملهاي كه در مقتل ديدهام، اين بود. حسين علیه السلام آمد. گفت: «مَن اَنتَ؟ إرفَع رَأسَک.» مگر امام حسين حر را نميشناخت؟ آنقدر با هم در بيابانها آمده بودند. چرا فرمود: «تو که هستي؟ سرت را بلند کن!» اين يعني چه؟ ميگويند يا از خجالت روي خود را پوشانده بود، که حسين علیه السلام او را نشناخت؛ يا اينکه از مرکب خود پياده شده بود و صورت خود را روي خاک گذاشته بود. حر گفت: «اَنَا حُرّ بنُ يَزيدَ» آقا من همان حر هستم. «هَلْ لِي مِنْ تَوْبَةٍ»[16] آيا توبه من قبول است؟ من رو به سوي شما آوردهام. حسين در جواب گفت: «نعم». بله. خدا توبه پذير است. سرت را بلند کن! خجالت نکش!
[1]. سوره مبارکه فصّلت، آیه 30
[2]. سوره مبارکه فصّلت، آیه 31
[3]. سوره مبارکه احقاف، آیه 13
[4]. سوره مبارکه احقاف، آیه 14
[5]. البتّه خوف داراي اقسام ممدوح و مذموم دارد كه همهاش در مورد آينده و احتمال وقوع مكروه است.
[6]. سوره مبارکه یونس، آیات 63 إلی 65
[7]. سوره مبارکه فصلت، آیه 31
[8]. برخي از مفسّرين ميگويند: اين عبارت تمهيد براي آخرت است. من نميخواهم وارد اين مسائل شوم چون مطلب اساسي من چيز ديگري است.
[9]. سوره مبارکه فصلت، آیه 30
[10]. من مرحله دومش را انشاالله جلسه بعد ميگويم.
[11]. سوره مبارکه فصلت، آیه 31
[12]. سوره مبارکه فصلت، آیه 30
[13]. سوره مبارکه توبه، آیه 111
[14]. سوره مبارکه یونس، آیه 62
[15]. بحارالأنوار، ج 44، ص 319
[16]. همان