گوشه ای از کرامات ، صفات و مناظرات امام حسن مجتبی(علیه السلام)

وقتی خبر ولادت امام مجتبی(ع) به گوش گرامی پیامبر اسلام رسید، شادی و خوشحالی رخسار مبارک آن حضرت را فرا گرفت، و مردم نیز شادی کنان می آمدند و به محضر مبارک پیامبر(ص) و علی و زهرا(علیهما السلام) تبریک می گفتند. رسول خدا آنگاه که قنداقه حسن را بغل گرفت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند(2) در روز هفتم ولادت، پیامبر اکرم گوسفندی را عقیقه (قربانی) کرد و هنگام ذبح گوسفند این دعا را خواند: «بِسمِ اللّهِ عَقیقَةٌ عَنِ الحَسَنِ، اَللّهُمَّ عَظمُها بِعَظمِهِ و لَحمُها بِلَحمِهِ شَعرُها بِشَعرِهِ اَللّهُمَّ اجعَلها وِقاءً لِمُحَمّدٍ و آله(ع)؛(3) بنام خدا، عقیقه ای است، از جانب حسن، خدایا! استخوان عقیقه در مقابل استخوان حسن، و گوشتش در برابر گوشت او، خدایا! عقیقه را وسیله حفظ(او و بیمه جان او) قرار بده به (عظمت) محمّد و آل محمّد(ص) سپس پیامبر گرامی (ص) موهای سر او را تراشید و فاطمه زهرا(ع) هم وزن آن به مستمدان «درهم» نقره سکّه دار انفاق نمود.(4)
از این تاریخ آیین عقیقه و صدقه به وزن موهای سرنوزاد مرسوم شد حسن بن علی، هفت سال در دوران جدّش زندگی کرد و سی سال از همراهی پدرش امیرمؤمنان برخوردار بود. پس از شهادت پدر(در سال 40 هجری) به مدّت 10 سال امامت امّت را به عهده داشت و در سال 50 هجری با توطئه معاویه بر اثر مسمومیّت در سنّ 48 سالگی به درجه شهادت رسید و در قبرستان «بقیع» در مدینه مدفون گشت.
در این مقاله برآنیم که گوشه هایی از کرامات و مناظرات او را بیان کنیم.
الف: کرامات آن حضرت
کرامت عبارت است از «انجام کار خارق العاده با قدرت غیر عادّی و بدون ادّعای نبوت و یا امامت»(5) و اگر با ادّعای نبوّت و امامت همراه باشد، معجزه نامیده می شود، به عقیده اکثریت علمای مذاهب اسلامی جز ـ گروه اندکی از معتزلی ها ـ صدور کرامت از اولیای خداوند و به دست آن ها ممکن است.
در تاریخ نمونه های زیادی از کرامات اولیای خداوند نقل شده است. مثل سرگذشت حضرت مریم(ع) و جریان ولادت فرزندش حضرت عیسی(ع) و نزول میوه های بهشتی در محراب عبادت برای او نیز داستان آصف بن برخیا و انتقال تخت ملکه صبا از یمن به فلسطین در یک چشم بهم زدن و داستان هایی که از شیعه و سنّی درباره کرامات حضرت علی(ع) نقل شده است.(6)

نمونه هایی از معجزات و کرامات امام حسن(ع)

1. سخن گفتن با دشمن خدا در کودکی
در سال ششم هجری قرار دادی بین پیامبر اکرم(ص) و کفّار قریش منعقد گردید که بعدها به «صلح حدیبیّه» معروف شد. یکی از مواد صلح نامه این بود که هر دو سپاه می توانند با هر قبیله ای که بخواهند پیمان دوستی امضاء کنند. بر این اساس، رسول خدا(ص) با قبیله «خزاعه» پیمان دوستی بست.
در سال هشتم هجری یکی از افراد قبیله «بکر» که هم پیمان کفار قریش بود، نسبت به پیامبر اسلام (ص) جسارت کرد، و شخصی از قبیله خزاعه او را در مقابل جسارتش سرزنش نمود و از رسول اکرم(ص) دفاع کرد. آن گاه با هم درگیر شدند و کفار قریش نیز به کمک قبیله هم پیمان خود «بکر» وارد صحنه گردیده و در نتیجه یک نفر از افراد قبیله «خزاعه» را کشتند و بدین وسیله صلح حدیبیّه نقض گردید. کفار قریش از این نقض معاهده پشیمان گشته، ابوسفیان را برای عذرخواهی و تجدید قرار داد به محضر پیامبر اکرم، فرستادند. ابوسفیان به حضور آن حضرت رسید و در خواست امان و تجدید پیمان نمود، ولی آن حضرت به سخنان او ترتیب اثر نداد.
ابوسفیان به ناچار به نزد امیرمؤمنان، علی(ع) شرف یاب شد واز وی درخواست نمود که در نزد پیامبر اکرم(ص) شفاعت نماید. علی(ع) در جواب فرمود: پیامبر خدا(ص) با شما پیمانی بست و هرگز از پیمانش برنمی گردد… در این هنگام، امام حسن(ع) که کودک خردسالی بود، به حضور پدر آمد و ابوسفیان خواست که علی(ع) اجازه دهد فرزندش حسن، نزد پیامبر اکرم(ص) از ابوسفیان شفاعت کند. با شنیدن این سخنان، «فَاَقبَلَ الحَسَنُ(ع) اِلی اَبی سُفیانَ وَ ضَرَبَ اِحدی یَدَیهِ عَلی اَنِفه وَ الاُخری عَلی لِحیته ثُمَّ اَنطَقَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِاَن قالَ: یا اَبا سُفیان! قُل لا اِلهَ اِلّا اللّهُ مُحَمّدٌ رَسول اللّهِ حَتّی اَکُونَ شَفیعاً فَقال (ع) اَلحَمدُ لِلّهِ الّذی جَعَلَ فی آلِ مُحَمّدٍ مِن ذُرّیة مُحَمَّد المُصطَفی نَظِیر یَحیی بن زَکرِیّا (وَ آتیناهُ الحکم صبیّاً)»(7) پس امام حسن نزد ابوسفیان رفت و با یک دست بر بینی او و با دست دیگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگوید: ای ابوسفیان! بگو جز خدای یکتا خدایی نیست و محمد رسول خداست، من (برایت) شفاعت کنم. پس آنگاه علی(ع) (که با شنیدن سخنان فرزندش فوق العاده خوشحال شده بود) فرمود: سپاس خداوندی را سزاست که در ذرّیه محمد(برگزیده ای) مانند یحیی بن زکریا قرار داد که در کودکی از جانب خداوند به او حکمت (علم و دانش مخصوص) عطا گردید.»(8)
2. گرفتار شدن مرد ناصبی به نفرین امام حسن(ع)
بعد از داستان صلح حضرت با معاویه، مشاور معاویه ،عمرو عاص، از امام حسن(ع) خواست که در میان سربازان دو سپاه سخنرانی نماید، حضرت با استفاده از فرصت به دست آمده به سخنرانی مبادرت ورزید بعد از حمد و ستایش الهی، به معرّفی خود پرداخت و خود را امام و پیشوای واقعی معرّفی نمود، و اضافه کرد که ما خانواده دارای کرامات، و مورد عنایت الهی می باشیم؛ ولکن چه کنم که از حقم محروم شدم.
معاویه از نتایج سخنان حضرت احساس وحشت کرد؛ لذا از او خواست که سخنان خود را قطع نماید، حضرت نیز مجبور شد سخنرانی خود را نیمه تمام گذارد. وقتی آن حضرت نشست، عدّه ای به او جسارت کردند. از جمله، یک جوان ناصبی از بین مردم از جا بلند شد و به حضرت امام حسن(ع) و پدر بزرگوارش اسائه ادب نمود. تحمّل آن همه فحاشی و تحقیر سخت بر حضرت گران آمد و از طرف دیگر امکان داشت موجب شک و تردید راهیان ولایت و امامت گردد؛ بنابراین، حضرت دست به دعا برداشت و عرضه داشت: «اللّهمّ غیّر ما به النّعمة و اجعله انثی لیعتبربه؛ خدایا نعمت (مردانگی) را از او سلب کن، و او را همچون زنان قرار بده تا عبرت بگیرد.» دعای حضرت مستجاب شد و جسارت کنندگان در آن مجلس شرمنده شدند. معاویه به عمرو عاص روکرد و گفت: تو به وسیله پیشنهاد خودت مردم شام را گرفتار فتنه کردی، و آنان به وسیله سخنرانی و کرامت او بیدار شدند.عمروعاص گفت: ای معاویه! مردم شام تو را به خاطر دین و ایمانشان دوست ندارند، بلکه آنان طرفدار دنیا هستند و شمشیر و قدرت و ریاست نیز در اختیار تو قرار دارد؛ لذا نگران موقعیّت خود نباش. ولی به هر حال مردم از اثر نفرین امام حسن(ع) با خبر شدند و از این امر تعجّب می کردند، سرانجام جوان نفرین شده از کار خویش نادم و پشیمان گشته، با همسرش در حالی که گریه می کردند، نزد امام حسن(ع) آمدند و از پیشگاه حضرت درخواست عفو و بخشش نمودند، حضرت نیز توبه آنها را پذیرفته، بار دیگر دست به دعا برداشت، و از خداوند خواست که جوان نادم به حال اوّل خود برگردد، و چنین هم شد.(9)
3. خبر از تعداد رطب های درخت و جنایات معاویه
بعد از گذشت شش ماه از امامت، امام حسن(ع) برای حفظ خون شیعیان و مصالح دیگر، با شرائطی صلح نامه ای با معاویه امضاء کرد. هنوز لشگرگاه خود را در «نخیله» ترک نکرده بود که معاویه وارد شد، و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند. در این میان، پسر هند از امام حسن(ع) پرسید: ای ابا محمد! شنیده ام که رسول خدا از عالم غیب خبر می داد! مثلاً می گفت: این درخت خرما چه مقدار میوه و رطب دارد! آیا شما نیز در این موارد علومی دارید؟ زیرا شیعیان شما عقیده دارند که هرچه در آسمانها و زمین است، از شما پوشیده نیست و شما از همه آنها آگاهی دارید! حضرت در جواب معاویه فرمود: «ای معاویه! اگر رسول خدا از نظر مقدار و کیل این قبیل ارقام را تعیین می کرد، من می توانم به صورت دقیق، تعداد آن را مشخص سازم.
در این وقت، معاویه به عنوان آزمایش سؤال کرد: این درخت چند دانه رطب دارد؟ حضرت فرمود: دقیقاً چهار هزار و چهار عدد.
معاویه دستور داد دانه های خرمای آن درخت را چیدند و به طور دقیق شمردند و با کمال تعجّب دید، تعداد آنها چهار هزار و سه عدد است! حضرت فرمود: آنچه را گفته ام درست است. سپس بررسی دقیق تری کردند و دیدند که یک دانه خرما را «عبداللّه بن عامر» دردست خود نگه داشته است! آن گاه حضرت فرمود: ای معاویه! من به تو اخباری می دهم که تعجب می کنی که من چگونه این اخبار را در دوران کودکی از پیامبر آموختم! و آن این که تو در آینده زیاد بن ابیه را برادر خود می خوانی! و حجربن عدی را مظلومانه به قتل می رسانی! و سرهای بریده را از شهرهای دیگر برای تو حمل می کنند.(10)
در تحقق این گونه پیشگوییها و اخبار از آینده که حضرت حسن مجتبی(ع) از آنها پرده برداشته است، علماء بزرگ اهل سنت درتاریخ آورده اند که: زیاد بن ابیه از طرف معاویه فرماندار کوفه شد و چون شناخت کاملی به اصحاب امیرمؤمنان داشت، یکایک آنها را دستگیر کرده و دستور داد آنها را گردن زدند. از جمله دستگیر شدگان «حجربن عدی» بود که او را به شام فرستاد. حجر در کنار معاویه قبرهای آماده را یکطرف و کفن های مهیّا را در طرف دیگر دید، خود را آماده مرگ نمود(11) و اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند. پس از آن سر او را از بدنش جدا کردند.
و همین معاویه زیاد بن ابیه را در بالای منبر نشانید و به طور علنی اعلان کرد که وی برادر معاویه از نطفه ابوسفیان است که به طور نامشروع متولد گردیده است و آن گاه، شرح ماجرای خلاف عفت پدرش را نیز تشریح کرد!
4. شفای وصال با عنایت امام حسن(ع)
میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفّی سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم،ریحان،تعلیق،و شکسته) مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه 67 قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند، دکتر می گوید: من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او می شود.
شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گردیده می فرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد     آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد
نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد:
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت     دل را تهی زخون دل چند ساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید     کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد(12)

5. با یک دعا درخت خشک میوه داد
روزی امام حسن علیه السلام برای عمره به سوی مکه عظیمت کردند. در این سفر، فرزند زبیر ایشان را همراهی می‏کرد. در طول مسیر، در مکانی; زیر یک درخت‏خرمای خشکیده به استراحت پرداختند. ابن زبیر به امام علیه السلام عرض کرد: «لو کان فی هذا النخل رطب اکلناه; ای کاش این درخت، خرمای تازه داشت و از آن می‏خوردیم.» امام علیه السلام فرمودند: «اَوَ انت تشتهی الرطب; خرمای تازه هوس کرده‌ای؟» او گفت: آری. امام حسن علیه السلام سر را به سوی آسمان بلند نمودند و دعایی خواندند. در این هنگام درخت، سبز شد و پر از برگ گردید و دارای خرمای فراوانی شد و یاران ایشان از آن درخت‏بالا رفتند و خرمای زیادی چیدند.

6.مردي كه به زن تبديل شد!
حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حكایت نموده است:
روزى امام حسن مجتبى علیه السلام در جمعى از اقشار مختلف مردم حضور داشت ، كه یكى از افراد آن مجلس گفت :
یابن رسول اللّه ! شما كه این قدر قدرت دارید و مى توانید با دعا معاویه را نابود كنید و زمین عراق و شام را جابه جا نمائید؛ و حتّى كارى كنید كه زن تبدیل به مرد شود؛ و یا مرد، زن گردد، چرا این همه ظلم هاى معاویه را تحمّل كرده و سكوت مى نمایید؟!
ناگاه یكى از دوستان معاویه كه در آن جمع حاضر بود؛ با حالت تمسخر و توهین گفت : این شخص – یعنى ؛ امام حسن مجتبى علیه السلام – كارى نمى تواند انجام دهد، چون او توان چنین كارهایى را ندارد.
در همین حال حضرت به آن دوست معاویه كه از اهالى شام بود خطاب كرد و فرمود: تو خجالت نمى كشى كه در بین مردها نشسته اى ، بلند شو و جاى دیگر بنشین .
امام صادق علیه السلام در ادامه فرمایش خود افزود: ناگهان مرد شامى متوجّه شد كه به هیئت زنان در آمده است ؛ و دیگر علامت مردى در او نیست .
سپس امام حسن مجتبى علیه السلام به آن مرد شامى كه تبدیل به زن شد، فرمود: اینك همسرت به جاى تو مرد گردید
چند روزى پس از گذشت از این ماجرا، هر دوى آن مرد و زن شامى نزد امام حسن مجتبى علیه السلام آمدند و از كردار و رفتار خود پشیمان شده و توبه كردند.
و حضرت در حقّ آنها دعا كرد و از خداوند متعال، براى آنان درخواست مغفرت نمود؛ و هر دوى آنها به دعاى حضرت، به حالت اوّلشان باز گشتند.

7. زنده شدن دختر شاه و پسر وزير
هزاران سال قبل حاکمی در آن استان حکومت می کرد که دیکتاتور عجیبی بود پسر صدر اعظم عاشق دختر حاکم بود که هر چه وزیر برای خواستگاری پسرش به شاه اصرار می کرد می گفت من می خواهم دخترم را به یکی از شاهزادگان دنیا بدهم که بعد از من سلطنتم باقی بماند چون غیر از این دختر وارئی ندارم آن پسر و دختر به حکم مصاحبت و مجالست پنهائی ازدواج کردند پس از چندی حاکم متوجه شد پس از داد و فریاد زیاد دستور داد سر از بدن هر دو جدا کردند لکن پس از ساعتی پشیمان شد و بنای داد و فریاد گذاشت به حاضرین مجلس گفت اگر پزشکی پیدا نکنید که این دو نفر را به حال خود بازگرداند همه را قتل عام می کنم مثل دیوانه ها فریاد می زد و پا بر زمین می کوبید من به یاد فرمایش حضرت امیرالمومنین افتادم که فرموده است ایّاک و الغضب اولّه جنون و آخره نِدَم وزرا گفتند این چه حرفی است سری که از بدن جدا شده چگونه ممکن است به حال اول باز گردد گفت من     نمی دانم اگر این ها زنده نشوند همه را به خاک و خون می کشم جوان مسلمانی در مجلس حاضر بود ( البته عده ای از مسلمانها از زمان پیامبر که فرموده بود « اطلب العلم ولو بالصّین » به کشور چین سفر کرده بودند که برای مدینه کاغذ و باروت می خریدند ) گفت قربان زنده شدن این دو نفر محال است مگر اینکه عیسی مسیح از آسمان و یا امام حسن مجتبی از مدینه بیاید ، تا این جمله را گفت حاکم دستش را گرفت بلند نموده گفت هم الساعه باید بروی به هر قیمتی شده است این شخص را بیاوری و الاّ تو راو اهل و عیالت و تمام مسلمانها را قتل عام خواهم کرد مسلمانهای حاضر در مجلس پرخاش کردند که ای دیوانه این چه حرفی بود که به این دیکتاتور دیوانه زدی و مسلمانها را به خطر انداختی گفت نه عیسی از آسمان و نه امام حسن مجتبی از مدینه می تواند به این سرعت به چین آمده و مرده را زنده کند . منظورم آرام کردن او و منصرف ساختن از این تقاضا بود باری حاکم دستور داد اسبی و آب و نانی فراهم کردند و آن جوان مسلمان را تهدید کرد که هم الساعه باید حرکت کنی و این حسن را به اینجا بیاوری و الاّ خودت و همه بستگانت را گردن می زنم جوان بیچاره از شهر خارج شد مقداری راه را طی کرد نشست رو به سوی مدینه سر بر سجده گذاشت بسیار گریست گفت ای امام مجتبی ای کریم اهل بیت من از جیب شما خرج کردم جان عده ای از مسلمانان در خطر است می دانم که تو امام زمانی و صدای مرا می شنوی به حق مادرت زهرا عنایتی کن به فریادم برس این مرد دیوانه مرا و زن و بچه هایم را می کشد آنقدر ضجه زد و التماس کرد که حالش دگرگون شد ناگهان صدای سم اسبی او را به خود آورد سر بلند کرد دید حضرت امام مجتبی بالای سرش ایستاده است سلام کرد فرمود عبدالله چه خبر است چرا چنین نگرانی ؟ عرض کرد که شما بهتر از من می دانید که هم ننوشته   می خوانید و هم ناگفته می دانید قربان قدمهای شما هر چه زودتر به شهر برویم فرمود تا اینجا را من آمده ام بقیه را باید حاکم و وزرا بیایند تا به اذن خدا با شرطی که می کنم مرده ها زنده شوند جوان مسلمان با شتاب به شهر برگشت حاکم دیکتاتور فریاد زد هان چی شد ؟
پس کو این طبیبی که گفتی او را آوردی گفتم آری بیرون شهر است فرموده مردگان را بیاورید تا به اذن خدا زنده شوند حاکم و وزرا با جمعیتی زیاد از درباریان و غیره به سرعت حرکت کردند حاکم گفت: اگر این دو نفر را به حال اول برگردانی هر چه بخواهی می دهم حضرت فرمود ما را نیازی به مال شما نیست شرط من این است که اگر بخواهید این دو نفر زنده شوند باید مسلمان شوید زیرا شفاعت ما شامل موحدین و مسلمانان است نه کفار حاکم گفت قبول می کنیم آن گاه امام رو به قبله دو رکعت نماز خواند سرهای بریده را به بدن محلق کرد دست به سوی آسمان برداشت عرض کرد الهی به حق امّی فاطمه یا محیی الموتی احییهما ناگهان هر دو جوان برخاستند و رو به حضرت نموده گفتند السلام علیک یا حجۀ الله یابن رسول الله همه حاضرین خوشحال گشته و تعجب کردند مخصوصآً مسلمانها خیلی سرافراز و مسرور گردیدند .
مرده خاک لحد را که تو ناگه به سرآیی         عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
حاکم از آن دو نفر سؤال کرد که شما برای اولین بار است که این آقا را می بینید چگونه گفتید یا حجۀ الله یابن رسول الله گفتند روح ما را به آسمانها می بردند دیدیم آقائی به آن فرشتگان فرمود روح این دو نفر را به بدن برگردانید آنها هم با ادب و احترام اطاعت کردند وقتی چشم باز کردیم دیدیم همین آقا بود که روح ما را به بدن برگردانید باری به برکت دعا و مقدم کریم اهل بیت همه جمعیت آن استان و حاکم و وزیر و درباریان مسلمان و شیعه شدند و از آن زمان تا حال روز به روز بر جمعیت مسلمانها افزوده شده اینک که می بینند ایران کشور جمهوری اسلامی شده است از ما قرآن و مفاتیح طلب می کنند .

8. گزارش حضرت از کیفیت شهادت خود
طبق روایات فراوان، ائمه اطهار از علوم غیبی به اذن الهی آگاهی دارند(13) و امام حسن(ع) نیز از چنین علمی برخوردار بود، از جمله: اطلاع دادن آن حضرت از کیفیت شهادت و ماجرای بعد از آن است که فرمود: «انا اموت بالسّمّ کما مات رسول اللّه(ص) قالوا: و من یفعل ذلک بک؟ قال امرأتی جعدة بنت الاشعث بن قیس…(14)؛ من چون رسول خدا(جدّم) به وسیله زهر از دنیا می روم. گفتند: چه کسی تو را مسموم می کند؟ فرمود: همسرم جعده، دختر اشعث بن قیس؛ زیرا معاویه بانیرنگ خاص او را فریب می دهد و او نیز مرا مسموم می کند. به آن حضرت پیشنهاد دادند که او را از خانه ات بیرون کن. فرمود: چنین کاری انجام نمی دهم، به چند جهت:
1. در علم خداوند متصوّر است که او قاتل من است(و از قضا و قدر حتمی الهی نمی توان فرار کرد).
2. هنوز جرمی مرتکب نشده است که من او را به عنوان مجازات اخراج کنم.
3. اخراج او بهانه می شود برای حملات و تهمت های ناجوانمردانه دشمنان علیه من(15) (از همه اینها گذشته، امام وظیفه دارد علم اختصاصی خود را نادیده گرفته، با دیگران همانند افراد عادی رفتار نماید).
و همین طور امام حسن مجتبی(ع) به برادرش امام حسین(ع) وصیّت کرد که بعد از شهادتش پیکر او را جهت دیدار به روضه مبارک پیامبر اکرم(ص) ببرند…و از جمله، فرمود: «وَ اَعلَم اَنَّه سَیُصیبُنی مِن عائِشَةَ ما یَعلَمُ اللّهُ وَ النّاسُ مِن بُغضِها و عَداوَتِها لِلّه وَ لِرَسولِهِ وَ عَداوَتِها لَنا اَهلَ البَیت؛ بدان که از عایشه بر من ظلمهایی می رسد که خدا و مردم از کینه و بغض او نسبت به خداوند و رسول خدا(ص) و ما اهل بیت آگاهی دارند.
بعد از مدّتی هم پیش بینی اوّل به وقوع پیوست که جعده با تحریک معاویه حضرت را مسموم کرد و هم خبر دوّم تحقق یافت که عایشه نسبت به جنازه آن حضرت اهانت کردو طبق برخی نقل ها جنازه را تیرباران نمودند، و هفتاد چوبه تیر به سوی آن بدن و تابوت هدف گیری شد.(16)
یکی از اهداف مهم حضرت از کرامت ها هدایت انسان ها و یا دفاع از حق که خود نیز جنبه هدایتی دارد بوده است و همین طور مواردی که از افراد خاص به عنوان شفا و کرامت دستگیری نموده اند. هم باعث تثبیت آن شخص بر حق و امامت می شود و هم زمینه جذب دیگران را فراهم می آورد.
برخی دیگر از کرامات آن حضرت عبارتند از :
این یكى از كرامتهاى امام‏ علیه السلام است در حالى كه كتابهاى حدیث از كرامتهاى بى شمار آن حضرت كه ذكر آنها از حوصله این كتاب مختصربیرون است، آكنده و سرشار مى‏باشد. مقصود ما از ذكر برخى از كرامات ‏امام براى این است كه به حقّ او آگاه شویم و این نكته را دریابیم كه ائمه‏ هدى ‏علیهم السلام، همه نور واحدند و از ذریتى پاك كه خدا براى ابلاغ و اتمام‏حجّتش و اكمال نعمتهایش بر ما، آنها را برگزید. بگذارید با هم به ‏راویان گوش بسپاریم تا ببنیم چگونه این كرامتها را براى ما بیان مى‏كنند:
1 – یكى از راویان به نام ابو هاشم گوید: محمّد بن صالح از امام‏عسكرى‏علیه السلام در باره این فرموده خداى تعالى: (للَّهِ‏ِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ). (6) یعنی: امر از آن خداست از قبل و از بعد.) پرسید: امام پاسخ داد: امر از آن اوست پیش از آنكه بدان امر كرده باشدوباز امر از آن اوست بعد از آنكه هر آنچه خواهد بدان امر كرده باشد. من ‏با شنیدن این جواب با خود گفتم: این همان سخن خداست كه فرمود: ( أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(7) یعنی: خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانیان). پس امام رو به من كرد و فرمود: همچنانكه تو با خود گفتى: ( أَلاَ لَهُ‏الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ). من گفتم: گواهى مى‏دهم كه توحجّت خدایى و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8(
2 – یكى دیگر از راویان به نام على بن زید نقل مى‏كند كه همراه با امام‏حسن عسكرى‏علیه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسید و من‏خواستم بر گردم فرمود: اندكى درنگ كن. سپس به من اجازه ورود دادوچون داخل شدم دویست دینار به من داد و فرمود: با این پول براى خودكنیزى بخر كه فلان كنیز تو مُرد. در صورتى كه وقتى من از خانه بیرون‏آمدم آن كنیز در كمال نشاط وخرّمى بود. چون برگشتم غلام را دیدم كه‏گفت: همین حالا كنیزت فلانى بمرد. پرسیدم: چطور؟ گفت: آب درگلویش گیر كرد و جان داد.(9)
3 – ابو هاشم جعفرى گوید: از سختى زندان و بند و زنجیر به امام‏عسكرى شكایت بردم. آن حضرت برایم نوشت: تو نماز ظهر را در خانه‏خود مى‏گزارى پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاى آوردم.(10)
4 – از ابو حمزه نصیر خادم روایت شده كه گفت: بارها شنیدم كه امام‏عسكرى‏علیه السلام با غلامانش و نیز دیگر مردمان با همان زبان آنها سخن‏مى‏گوید در حالى كه در میان آنها، اهل روم، ترك و صقالبه بودند. از این‏امر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدینه به دنیا آمده و تا زمان وفات‏پدرش در بین مردم ظاهر نشده و هیچ كس هم او را ندیده پس این امرچگونه ممكن است؟ من این سخن را با خود گفتم پس امام رو به من كردوفرمود: خداوند حجّت خویش را از بین دیگر مخلوقاتش آشكار ساخت‏و به او معرفت هر چیز را عطا كرد. او زبانها و نسبها و حوادث را مى‏داندو اگر چنین نبود هرگز میان حجّت خدا و پیروان او فرقى دیده نمى‏شد.(11)
5 – امام را به یكى از عمّال دستگاه ستم سپردند كه نحریر نام داشت تاامام را در منزل خود زندانى كند. زن نحریر به وى گفت: از خدا بترس. تو نمى‏دانى چه كسى به خانه‏ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهیزگارى‏امام را به شوهرش یادآورى كرد و گفت: من بر تو از ناحیه او بیمناكم،نحریر به او پاسخ داد: او را میان درندگان خواهم افكند. سپس در باره‏اجراى این تصمیم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازه‏دادند.( این عمل در واقع به مثابه یكى از شیوه‏هاى اعدام در آن روزگاربوده است). نحریر، امام را در برابر درندگان انداخت و تردید نداشت كه آنها امام‏را مى‏درند و مى‏خورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند كه‏اوضاع چگونه است. ناگهان امام را دیدند كه به نماز ایستاده است‏ودرندگان گرداگردش را گرفته‏اند. لذا دستور داد او را از آنجا بیرون ‏آوردند.(12(
6 – از همدانى روایت كرده‏اند كه گفت: به امام عسكرى نامه‏اى نوشتم‏و از او خواستم كه برایم دعا كند تا خداوند پسرى از دختر عمویم به من‏عطا فرماید. آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذكور عطا فرمود پس چهار پسر برایم به دنیا آمد.(13(
7 – عبدى روایت كرده است: پسرم را به حال بیمارى در بصره رهاكردم و به امام عسكرى‏علیه السلام نامه‏اى نگاشتم و از وى تقاضا كردم كه براى‏بهبود پسرم دعا كند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بیامرزد. راوى گوید: نامه‏اى از بصره به دستم رسید كه در آن‏خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى كه امام خبر مرگ او را به من‏رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى كه میان شیعه درگرفته بود، در امامت تردید داشت.(14(
8 – یكى از راویان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مى‏كند كه گفت:كار زندگى برما سخت شد. پدرم گفت: بیا برویم نزد این مرد، یعنى‏حضرت عسكرى‏علیه السلام، مى‏گویند مردى‏بخشنده‏است. گفتم: او را مى‏شناسى؟گفت: نه او را مى‏شناسم و نه تا به حال او را دیده‏ام. به قصد منزل او در حركت شدیم. در بین راه پدرم به من گفت: چقدرمحتاجیم كه او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دویست درهم‏براى لباس و دویست درهم براى آرد و صد درهم براى هزینه. محمّد فرزندش گوید: من نیز با خود گفتم، اى كاش او سیصد درهم براى من‏دستور دهد، صد در هم براى خرید یك مركوب و صد درهم براى هزینه‏و صد درهم براى پوشاك تا به ناحیه جبل ( اطراف قزوین( بروم. چون به سراى امام رسیدیم، غلامش بیرون آمد و گفت: على بن‏ابراهیم وپسرش محمّد وارد شوند. چون داخل شدیم و سلام كردیم به‏پدرم فرمود: چرا تا الان اینجا نیامدى؟ پدرم عرض كرد: سرورم! شرم‏داشتم شما را با این حال دیدار كنم. چون از محضر آن امام بیرون آمدیم غلامش نزد ما آمد و كیسه‏اى به‏پدرم داد و گفت: این 500 درهم است! دویست درهم براى خرید لباس‏ودویست درهم براى خرید آرد و صد درهم براى هزینه. آنگاه كیسه‏ اى‏دیگر در آورد و به من داد و گفت: این سیصد درهم است! صد درهم براى‏خرید یك مركوب و صد درهم براى خرید لباس و صد درهم براى‏هزینه، ولى به ناحیه جبل نرو بلكه به طرف سورا (جایى در اطراف‏ بغداد) حركت كن.(15(
9 – در روایتى از على بن حسن بن سابور روایت شده است كه گفت: درزمان حیات امام حسن عسكرى‏ علیه السلام در سامراء خشكسالى روى داد. خلیفه به دربان و مردم مملكت خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران ازشهر بیرون روند. سه روز پیاپى رفتند و هر چه دعا كردند باران نبارید. در چهارمین روز، بزرگ مسیحیان) جاثلیق) و راهبان وتعدادى ازمسیحیان در این مراسم شركت كردند. در میان آنها راهبى بود كه هرگاه‏دست خویش را به سوى آسمان بالا مى‏برد، باران باریدن مى‏گرفت، مردم‏از كار او در دین خود به شكّ افتادند و شگفت زده شدند و به دین نصارى‏گراییدند. خلیفه كسى را به سراغ امام عسكرى ‏علیه السلام كه در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: امّت جدّت را دریاب كه‏هلاك شدند. امام فرمود: به خواست خداى تعالى فردا به صحرا خواهم‏رفت و شكّ و تردید را بر طرف خواهم كرد. روز پنجم كه رئیس نصارى و راهبان بیرون آمدند، حضرت با عدّه‏اى‏از یاران بیرون رفت. همین كه نگاهش به راهب افتاد كه دست خود را به‏سوى آسمان بلند كرده بود به یكى از غلامانش دستور داد دست راست‏ راهب را و آنچه را كه میان انگشتانش بود، بگیرد. غلام فرمان امام رااطاعت كرد و از بین انگشتان او استخوان سیاهى را در آورد. امام عسكرى‏استخوان را در دست گرفت و فرمود: اینك دعا كن و باران بخواه. راهب‏ دعا كرد، امّا ابرهایى كه آسمان را گرفته بودند كنار رفتند و خورشید پیدا شد!! خلیفه پرسید: ابو محمّد! این استخوان چیست؟ امام‏علیه السلام فرمود: این‏مرد از كنار قبر یكى از پیامبران گذر كرده و این استخوان را برداشته است. و هیچ گاه استخوان پیامبرى را آشكار نسازند جز آنكه آسمان باریدن ‏گیرد.(16(
10 – ابو یوسف شاعر متوكّل معروف به شاعر قصیر یعنى شاعر كوتاه‏قد. روایت كرده است كه پسرى برایم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّه‏اى‏یادداشتى نوشتم و از آنها كمك خواستم. با نا امیدى بازگشتم به گرد خانه‏امام حسن‏علیه السلام یك دور چرخ زدم و به طرف در رفتم كه ناگهان ابو حمزه‏كه كیسه‏اى سیاه در دست داشت بیرون آمد. درون كیسه چهار صد درهم‏بود. او گفت: سرورم مى‏گوید: این مبلغ را براى نوزادت خرج كن كه خداوند در اوبراى تو بركت قرار دهد.(17(
11 – ابو هاشم گوید: یكى از دوستان امام‏علیه السلام نامه‏اى به او نوشت و ازاو خواست دعایى به وى تعلیم دهد. امام به او نوشت: این دعا را بخوان: “یا أَسْمَعَ السَّامِعینَ، وَیا أَبْصَرَ الْمُبْصِرینَ، وَیا عِزَّ النَّاظِرینَ، وَیا أَسْرَعَ‏الْحاسِبینَ، وَیا أَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، وَیا أَحْكَمَ الْحاكِمینَ، صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍوَآلِ‏مُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لى فى رِزْقى وَمُدَّ فى عُمْرى، وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِكِ، وَاجْعَلْنى‏مِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِینِكَ وَلا تَسْتَبْدِلْ بى غیرى”. ابو هاشم گوید: با خود گفتم: خدایا، مرا در حزب و زمره خویش‏ قرار ده. پس امام عسكرى‏علیه السلام به من رو كرد و فرمود: تو نیز اگر به خداایمان داشته باشى و پیامبرش را تصدیق كنى و اولیایش را بشناسى و آنان راپیرو باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش!(18(
آنچه گفته شد، گزیده‏اى اندك از كرامات امام عسكرى‏علیه السلام است. امّاكرامتهاى فراوان دیگرى نیز از آن حضرت به ظهور رسیده كه این اوراق،گنجایش آن را ندارند و بسیارى دیگر نیز هست كه راویان، آنها را نقل‏ نكرده‏اند. بدلیل همین كرامتها بود كه مردم به ایشان به عنوان جانشین بر حقِ‏ رسول خدا و امام معصوم از ذریه آن حضرت ایمان داشته‏اند.

صفات امام حسن عسكرى علیه السلام
برخى از معاصران امام او را چنین وصف كرده ‏اند: آن حضرت سبزه ‏بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زیبا چهره و خوش هیكل وجوان‏بود و از شكوه و هیبت بهره داشت. (91) شكوه و عظمت او را وزیر دربار عبّاسى در عصر معتمد، یعنى احمدبن عبیداللَّه بن خاقان، به وصف كشیده است اگر چه او خود سر دشمنى باعلویها را داشت و در گرفتار كردن آنها مى‏كوشید، در وصف آن حضرت‏چنانكه در روایت كلینى آمده چنین گفته است: در شهر “سُرّمن‏رأى” هیچ كس از علویان را همچون حسن بن على بن‏محمّد بن الرضا، نه دیدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف‏ و بزرگوارى و كرمش، در میان خاندانش و نیز در نزد سلطان و تمام ‏بنى‏ هاشم همتایى چون او ندیدم. بنى ‏هاشم او را بر سالخوردگان‏ و توانگران خویش مقدّم مى‏دارند و بر فرماندهان و وزیران و دبیران‏وعوام الناس او را مقدّم مى‏كنند و در باره او از كسى از بنى هاشم‏وفرماندهان ودبیران و داوران و فقیهان و دیگر مردمان تحقیق نكردم‏جز آنكه او را در نزد آنان در غایت شكوه و ابهّت و جایگاهى والا وگفتارنكو یافتم و دیدم كه وى را بر خاندان و مشایخش و دیگران مقدّم‏مى‏شمارند و دشمن و دوست از او تمجید مى‏كنند.(2)
شاكرى یكى از كسانى كه ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصیف ‏وى چنین گفته است: “استاد من (امام عسكرى‏علیه السلام) مرد علوى صالحى‏بود كه هرگز نظیرش را ندیدم، روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره به‏دار الخلافه مى‏رفت، در روز نوبه، عدّه بسیارى گرد مى‏آمدند و كوچه ازاسب و استر و الاغ و هیاهوى تماشاچیان پر مى‏شد و راه آمد و شد بندمى‏آمد، وقتى كه او مى‏رسید هیاهوى مردم آرام مى‏شد و چهار پایان كنارمى‏رفتند و راه باز مى‏شد به طورى كه لازم نبود جلوى حیوانات رابگیرند. سپس او داخل مى‏شد و در جایگاهى كه برایش آماده كرده بودند،مى‏نشست و چون عزم خروج مى‏كرد ودربانان فریاد مى‏زدند: “چهارپاى ابو محمّد را بیاورید. سرو صداى مردم وحیوانات فرو مى‏نشست‏وبه كنارى مى‏رفتند تا آن حضرت سوار مى‏شد و مى‏رفت”. شاكرى در توصیف امام مى‏افزاید: “در محراب مى‏نشست و سجده‏مى‏كرد در حالى كه من پیوسته مى‏خوابیدم و بیدار مى‏شدم و مى‏خوابیدم‏در حالى كه او در سجده بود، كم خوراك بود. برایش انجیر و انگور و هلو و چیزهایى شبیه اینها مى‏آوردند و او یكى دو دانه از آنها مى‏خوردومى‏فرمود: محمّد! اینها را براى بچّه‏هایت ببر. من گفتم: تمام اینها را؟او فرمود: آنها را بردار كه هرگز بهتر از این ندیدم.(3)
هنگامى كه طاغوت بنى عبّاس آن حضرت را در بند انداخت، بعضى ازعبّاسیان به صالح بن وصیف كه مأمور زندانى كردن امام بود، گفت: بر اوسخت بگیر و او را آسوده مگذار. صالح گفت: با او چه كنم؟ من دو تن ازبدترین كسانى را كه توانستم پیدا كنم، یافتم و آنها را مأمور وى ساختم‏واینك آن دو در عبادت و نماز به جایگاهى بزرگ رسیده‏ اند. سپس‏ دستور داد آن دو تن را احضار كنند، از آن دو پرسید: واى بر شما! شما بااین مرد ( امام حسن) چه كردید؟ آن دو گفتند: چه توانیم گفت درباره‏مردى كه روزها روزه مى‏دارد وتمام شب را به نماز مى‏ایستد و با كسى‏هم‏سخن نمى‏شود و به كارى جز عبادت نمى‏پردازد. چون به ما مى‏نگرد به‏لرزه مى‏افتیم و چنان مى‏شویم كه اختیارمان از كف بیرون مى‏شود!(4) همه از ارزش و نهایت كرامت آن حضرت در پیشگاه پروردگارش‏آگهى داشتند، تا آنجا كه معتمد خلیفه عبّاسى وقتى در آن شرایط بحرانى‏ونا آرامى كه هر خلیفه تنها یك یا چند سال معدود بر تخت خلافت‏مى‏توانست بنشیند، روى كار آمد. نزد امام عسكرى‏علیه السلام رفته از وى‏خواست كه دعا كند تا خلافت او بیست سال به طول انجامد )به نظرمعتمد این مدّت در قیاس با مدّت زمامدارى خلفاى پیش از وى بسیاردراز بوده است!( امام علیه‏السّلام نیز دعا كرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند! دعاى‏امام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پس‏از بیست‏سال در گذشت(5)

ب: احتجاجات و مناظرات آن حضرت
نوع دیگر از هدایت ها و روشنگریهای ائمه اطهار(ع) از طریق احتجاج ها و مناظره های آنان بوده است. به همین جهت، بلا استثناء تمام حضرات معصومین(ع) مناظرات و استدلالهایی داشته اند، چنان که امام حسن(ع)مناظرات متعددی برای دفاع از حریم اسلام، و بیان اعمال ضد اسلامی معاویه و سوابق زشت او و دودمان بنی امیّه داشته است. از جمله، مناظره آن حضرت با عمرو عاص، عقبة بن ابی سفیان، ولید بن عقبه، مغیرة بن شعبه، و مروان حکم…
1. مناظره امام حسن (ع) با معاویه درباره امامت
سلیم بن قیس می گوید: از عبداللّه بن جعفر شنیدم که گفت: معاویه روزی به من رو کرد و گفت: ای عبداللّه! چرا این قدر حسن و حسین(ع) را احترام می کنی و حال آن که آن دو ار تو بهتر نمی باشند، پدرشان نیز از پدرت بهتر نیست و اگر فاطمه دختر پیغمبر نبود، می گفتم: مادرت، اسماء بن عمیس از او کمتر نبود.
عبداللّه می گوید: از سخنان معاویه ناراحت شدم، به گونه ای که نتوانستم خود را کنترل کنم. پس به او گفتم: به راستی که آدم کم اطلاعی نسبت به آن دو و پدر و مادرشان هستی. بله، به خدا قسم! آن دو بهتر از من می باشند و پدر آن دو بهتر از پدر من و مادرشان بهتر از مادر من می باشد، و این سخنان را در کودکی از پیامبر(ص) شنیدم. آن گاه معاویه ـ در حالی که در آن مجلس جز حسن و حسین(ع)، عبداللّه بن جعفر، و ابن عباس و برادرش فضل نبود ـ گفت: بیا(بیان نما) آنچه را شنیدی(از پیامبر اکرم(ص)). پس به خدا قسم تو دروغ گو نیستی. پس جعفر گفت: آنچه من شنیده ام، بزرگ تر از آن است که در نفس شما است (و شما فکر می کنید). معاویه گفت: هرچند بزرگتر از (کوه) احد و حری باشد، بیار؛ در صورتی که کسی از اهل شام نباشد، باکی ندارم(از بیان آن)؛ امّا در زمانی که خداوند طغیان گر شما را کشت و جمع شما را پراکنده نمود، و امر خلافترا به اهل و جایگاه خود برگرداند! پس از آنچه می گویید، باکی ندارم و آنچه ادّعا می کنید به ما زیان نمی رساند.
عبداللّه گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: «من نسبت به مؤمنین از خود آنها برتری دارم. پس هر کس که من پیشوا و سرپرست او هستم، تو ای برادر من، علی! ولیّ آنها هستی…آن گاه فرمود: برای امّت من دوازده نفر امام گمراه می باشدکه تمامی آنها گمراه و گمراه کننده اند .ده نفر از آن ها از بنی امیه، و دونفر از قریش که وزر و وبال تمامی پیشوایان گمراه و آن کسانی که گمراه شدند، به گردن آن دو نفر است. آن گاه پیامبر تک تک آنها را نام برد…
معاویه گفت: اگر آنچه می گویی حق باشد، من هلاک شده ام، و سه نفری که قبل از من عهده دار خلافت بوده اند و تمامی کسانی که آنها را دوست می دارند، هلاک گشته اند، و عده ای از اصحاب و تابعین نیز هلاک شده اند، جز شما اهل بیت و شیعیان شما.
عبداللّه گفت: آنچه گفتی به خدا حق بود که (عین آن را) از پیامبر اکرم(ص) شنیدم.
آن گاه معاویه به امام حسن و امام حسین(ع) و ابن عباس گفت: عبداللّه بن جعفر چه می گوید؟ همه او را تأیید کردند، تا رسید نوبت به امام حسن مجتبی(ع) حضرت فرمود: تمامی آنچه را گفتی و ابن عباس ودیگران گفتند، شنیدم. تعجب از توست ای معاویه! و از کمی حیاء تو، و از جسارتی که نسبت به خداوند نمودی آنگاه که گفتی: «خدا طاغیه شما را کشت و خلافت را به جای خود برگرداند…» ؛ پس آیا ای معاویه! تو معدن خلافت می باشی نه ما؟ و وای (و هلاکت) بر تو و آن سه نفری که قبل از تو بر خلافت نشستند، و این سنّت را برای تو پایه گذاری نمودند! من کلامی را می گویم که تو اهل آن نیستی ولکن برای شنیدن افرادی که در کنار من هستند، می گویم: به راستی مردم در اموری با هم اتفاق دارند، مانند: توحید، رسالت پیامبر، نمازهای پنج گانه، زکات…و دراموری اختلاف کردند و با هم جنگیدند و آن مسئله «ولایت» است که بعضی بعض دیگر را در این رابطه لعن کردند، و برخی با برخی دیگر جنگیدند، حالا کدام یک سزاوارتر است؟ آنهایی که پیرو قرآن و سنّت (و گفتار) پیامبر(ص) باشند ما اهل بیت می گوییم: امامت از آن ماست و خلافت جز در خاندان ما صلاحیّت نداردو به راستی خداوند ما را اهل خلافت قرار داد(و معرّفی کرد) در کتاب و سنّت پیغمبرش و به
راستی علم و دانش (قرآن) در میان ما می باشد، و ما اهل آن هستیم، و دانش (قرآن) با تمام جزئیاتش در نزد ما موجود است. و هیچ چیزی به وجود نمی آید تا روز قیامت، حتی دیه یک خش و خراشیدگی، جز آنکه علمش در نزد ما به صورت کتاب با املای رسول خدا و خط علی(ع) (در کتاب جامعه) در دست ما موجود است.
و گروهی می پندارند که نسبت به ما در امر خلافت برتری دارند حتی تو ای پسر هند ادّعای چنین امری داری…، هر صنفی از مخالفین ما که اهل قبله (و نماز نیز) هستند گمان می برند که آنها معدن خلافت و دانش می باشند نه ما. پس یاری می جویم از خداوند بر کسی که درحق ما ظلم کرد، و حق ما را انکار نمود و بردوش ما حاکمیّت یافت، و سنتی را پایه گذاری نمود که مردم محتاج امثال تو باشند… «اِنما النّاسُ ثَلاثَةٌ: یَعرف حَقَّنا و یَسلِمُ لنا وَ یأتِمُ بِنا فَذلک ناجٍ مُحِبٌّ لِلّهِ وَلِی؛مردم سه دسته اند: (گروهی) مؤمن و آشنای به حق ما و تسلیم امر ما، و پیرو ما هستند. پس این (گروه) رستگار و محب و دوستدار الهی می باشند.
و (گروه دیگر) دشمن ما هستند و از ما بیزاری می جویند و ما را نفرین می کنند و خون ما را حلال می شمارند، وحق ما را انکار می کنند و با بیزاری ما به خدا متدین می شوند. پس این (گروه) کافر و مشرک و فاسق هستند، و همانا کفر و شرک ورزیدند از طریقی که نفهمیدند؛ چنان که از روی دشمنی و ناآگاهی خدا را ناسزا گفتند…
و (گروه سوّم) همچون مردی که به آنچه اختلافی نیست، اخذ می کند و آنچه را نمی داند و مشکل است، به خدا واگذار می کند نسبت به ما و ولایت ما آگاهی ندارد و دشمنی هم با ما ندارد. پس ما امیدواریم چنین فردی را خداوند ببخشاید و او را داخل بهشت نماید. این، مسلمان ضعیف به حساب می آید. پس وقتی معاویه سخنان امام حسن (ع) را شنید دستور داد به آنها کمک های مالی بشود….(17)
2. احتجاج و مناظره در مورد صلح با معاویه
از سلیم بن قیس نقل شده که حضرت امام حسن مجتبی(ع) بعد از صلح بامعاویه بر منبر رفت و بعد از حمد و ثنای الهی فرمود: «مردم بیدار باشید! معاویه می پندارد که من او را لایق خلافت می دانم و خود را اهل آن نمی دانم، ولی معاویه دروغ پنداشته است. من برترین مردم نسبت به آنها (طبق آنچه) در قرآن و زبان پیامبر(ص) (آمده است) می باشم. پس سوگند به خداوند! اگر مردم با من بیعت می کردند، و اطاعت امر من می کردند، و مرا (در این جنگ) یاری می نمودند، به راستی آسمان باران خود را می فرستاد و زمین برکات خویش را ارزانی می داشت، و تو ای معاویه! (نیز با این اوضاع) طمع خلافت نمی کردی؛ «فَأُقسِمُ بِاللّه لَو اَنَّ النّاسَ بایَعونی وَ اَطاعُونی وَ نَصَرُونی لاعطَتهُم السّماءُ قَطَرَها و الاَرضُ بَرَکاتَها، وَ لَما طَمَعتَ فیها یا مُعاوِیَه».
آن گاه ادامه داد: به راستی،پیامبر(ص) فرمود: «ما وَلَّت اُمَةٌ اَمرَها رَجُلاً قَطّ وَ فیهِم مَن هُوَ اَعلَمُ مِنه اِلّا لَم یَزل اَمرُهُم یَذهَبُ سِفالاً حَتّی یَرجِعُوا اِلی مِلَّةٍ عَبَدَه العجِل؛هر ملّتی ولایت (و حکومت) را به دست کسی بسپارد که از او داناتر (ولایق تر) وجود داشته باشد، همیشه رو به پایین (و عقب گرد) خواهد بود تا آنجا که به ملّتی گوساله پرست تبدیل خواهد شد.» (مگر د رتاریخ چنین نشد که)بنی اسراییل هارون را رها کرده، دور گوساله (سامری) جمع شدند، با این که می دانستند هارون خلیفه موسی است. و (همین طور مگر ندیدید که) امت اسلامی علی(ع) را رها کردند، با اینکه شنیده بودند که پیامبر اکرم(ص) فرموده بود: «تو یا علی منزلت هارون نسبت به موسی را، نسبت به من داری (و مانند هارون وصی پیامبر خود هستی) جز نبوت(زیرا که) بعد از من نبی نخواهد بود. و (مگر در تاریخ اسلام اتّفاق نیفتاد که) پیامبر اکرم(ص) (از مکه) به سوی غار فرار کرد ؛ اگر حضرت یارانی می داشت، فرار نمی کرد(و مجبور نمی شد از مکّه هجرت کند) و من هم اگر یاورانی داشتم، با تو ای معاویه! صلح و بیعت نمی کردم. و به راستی خداوند هارون را دست باز قرار داد، آن گاه که تضعیف شد و نزدیک بود او را به قتل برسانند و (لذا مجبور شد سکوت کند، چرا که) یاور نداشت، و همین طور به پیامبر اجازه داد که (از مکه هجرت کند) و از قومش فرار کند ؛ آن گاه که تنها ماند و یاور نداشت، و همین طور، وقتی امّت، مرا تنها گذاردند و با غیر من بیعت نمودند، و یاوری نیافتم به من هم اجازه داده شد (که تن به صلح دهم) این قانون و سنّت الهی است که در مورد هم مثل و همنوع جاری است.
«ایها النّاس! اِنَّکُم لو اِلتَمَستُم فیما بَینَ المَشرِقِ و المَغرِب لَم تَجِدُوا رَجلاً مِن وُلِد نَبِیٍّ غَیری وَ غَیرَ اَخی؛ مردم بیدار باشید! به راستی اگر شما ما بین شرق و غرب بگردید، مردمی را از فرزند پیغمبر(اسلام) نمی یابید، جز من و برادرم (حسین(ع))!».
نکات قابل توجهی از سنّت های الهی در کلام حضرت آمده که عبارت اند از:
1. هر امّتی که رهبران لایق جامعه را رها کند و برای طمع دنیا…دور نااهلان و نامحرمان و بی لیاقتها را بگیرد، سرانجام آن امّت، جز ارتجاع و عقب گرد و بردگی نخواهد بود.
2. مردان الهی وقتی تنها و بی یاور ماندند، مجبورند تن به صلح تحمیلی و سکوت تلخی بدتر از نوشیدن زهر بدهند.
3. سنّت ها و قوانین الهی همیشه در حال تکرار است. همیشه و در هر زمان، موسی و هارون ها یک طرف و در طرف دیگر فرعون ها قرار دارند؛ محمّد و یارانش یک طرف، و طرف مقابل ابوجهل ها و ابوسفیانها، همین طور امام حسن(ع) در برابر معاویه، و امام حسین(ع) در مقابل یزید…در طول تاریخ خواهند بود. و بر مردم است که در هر زمان دنبال نیکان و عالمان و منتخبان الهی باشند.
پی نوشت ها:
1. محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، (بیروت داراحیاء التراث العربی) ج 44، ص 134 و 144.
2. همان، ج 43، ص 282.
3. هاشم معروف الحسنی، سیرة الائمة الاثنی عشر (قم منشورات الشریف الرضی)، ج 1، ص 462.
4. همان، ص 257.
5. شیخ محمد رضا مظفر، بدایة المعارف، ج 1، ص 239.
6. ر.ک علّامه حلّی، کشف المراد (قم)، مؤسسة النشر الاسلامی، چاپ پنجم، 1415 هـ.ق، ص 351.
7. سوره مریم، آیه 12.
8. ر ـ ک کامل ابن اثیر، ج 2، ص 239 ـ 241؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 6 ؛ بحارالانوار، ج 43، ص 326؛ خرائج راوندی، ج 1، ص 236 شماره 1.
9. بحارالانوار، ج 44، ص 90 و 91، ح 4؛ خرائج راوندی، ج 1، ص 237 ؛ اثباة الهداة، ج 2، ص 557، شماره 10.
10. بحارالانوار، ج43، ص 329 – 330، ح 9 ؛ جلاءالعیوان شبره، ج 3، ص 334؛ تجلّیات ولایت، ص 335.
11. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 483 ـ 488؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 16، ص 180 ـ 187.شیخ علی میر خلف زاده، ص 273 ـ 272؛ ر.ک: گلشن وصال؛ کشکول شمس.
12. اصول کافی، ج 1، ص 279.
13. بحارالانوار، ج 43، ص 324؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 174.
14. خرائج راوندی، ج 1، ص 241 ـ 242 ؛ اثبات الهداة، ج 2، ص 554 ـ 558 ؛ تاریخ عمادزاده، ص 550 ؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 44؛ اصول کافی، ج 1، ص 300، ح 1 ـ 3.
15. الاحتجاج (انتشارات اسوه، 1413 هـ.ق، چاپ اوّل) ج 2، ص 56 ـ 65، ح 155، باتلخیص و ترجمه آزاد.
16. همان، ج 2، ص 66 ـ 67، ح 156.

 


جستجو