آيه1و2 لغت :
عمد : اين كلمه اسم جمع است و بمعناي ” عمد ” ميباشد ، مفرد آن ” عمود ” و ” عماد ” است . بنا بر اين ” عمد ” اسم جمع و ” عمد ” جمع است .
جلد 13 صفحه 6 سطر 7
آيه1و2 اعراب :
الذي انزل : ممكن است در محل رفع و مبتدا يا معطوف بر ” آيات الكتاب ” باشد يا اينكه در محل جر و معطوف بر ” الكتاب ” است . الحق : خبر مبتداي محذوف ، يعني ” هو الحق ” و اگر ” الذي ” مبتد است ” الحق ” خبر آن است
جلد 13 صفحه 16
شرح لغات : آيه 5 تا 7
عجب و تعجب : روي آوردن چيزي که سبب آن معلوم نيست به انسان .
اغلال : جمع غل ، طوقهايي است که بوسيله آنها دست را بگردن مي بندند .
استعجال : طلب تعجيل نسبت به امري . منظور از تعجيل ، جلو انداختن چيزي است از وقت خود .
سيئه : خصلتي است که خوش آيند نيست ، نقيض آن « حسنه » است که خوش آيند مي باشد .
مثلات : کيفرها ، جمع « مثله » بفتح ميم و ضم ثاء . برخي اين کلمه را « مثله » به ضم ميم و سکون ثاء ، و جمع آنرا « مثلات » به ضم ميم و ثاء خوانده اند . مثل غرفه و غرفات . درجمع آن « مُثَلات » و « مُثلات » نيز گفته اند .
جلد 13 صفحه23
شرح لغات 8 تا 11
غيض : فرورفتن مايع و کم شدن آن است . شاعر گويد :
غيضا من عبراتهن و قلن لي ماذالقيت من الهوي و لقينا يعني : از اشکهاي خود کاستند و مرا گفتند از عشق چه ديدي و چه ديديم ؟
متعالي : عالي ، يعني خداوند برتر از ثناي هر ثناخواني است . برخي گفته اند : متعالي يعني مقتدري که احدي نتواند با او رقابت کند .
سارب : بشتاب رونده . سرب : آبي که از مشک ميريزد . ذوالرمه گويد :
مابال عينک منها الماء ينسکب کأنه من کلي مفرية سرب يعني : چرا از چشم تو آب جاري است ؟ گويي آبي است که از مشکهاي شکافته جاري است .
برخي گفته اند : « سارب » چيزي است که در زمين راه مي پيمايد . چنانکه قيس بن حطيم گويد :« اني سربت و کنت غير سروب » يعني : من راه پيمودم و حال آنکه راه پيما نبودم . گاهي گفته مي شود : « خل سربه » يعني : راه خود را دوست داشت .
معقبات : اين کلمه از تعقيب ، يعني چيزي به دنبال چيزي قرار گرفتن است . اسم فاعل آن « معقب » يعني کسي که طلب خود را پي در پي مطالبه مي کند . چنانکه شاعرگويد :
حتي تهجر في الرواح و هاجها طلب المعقب حقه المظلوم
يعني : تا اينکه در گرماي شديد بعد از ظهر حرکت کرد و او را برانگيخت و دنبال کرد ، همچون مطالبه کننده مظلوميکه پياپي حق خود را در خواست کند .
کلمه « عقاب » نيز از همين اصل است ؛ زيرا به دنبال جرم واقع مي شود و همچنين کلمه « عقاب » که به معناي باز شکاري است . و همواره بدنبال شکار است . معقبات : چيزهايي که به نوبت و بدنبال يکديگر در مي آيند و جاي يکديگر را مي گيرند . برخي گويند : اين کلمه ، جمع « معقب » و در حقيقت جمع الجمع است . يعني : جمع « معقب » « معقبه » و جمع « معقبه » « معقبات » است . چنانکه : « رجالات » جمع« رجال » و جمع الجمع است .
جلد 13 صفحه 24 سطر 16
اعراب :
ما : اين كلمه در ” ما تحمل ” و ” ما تغيض ” و ” ما تزداد ” استفهاميه و در محل نصب است به فعل بعد از خود وجمله بوسيله ” يعلم ” تعليق شده است . سواء منكم من اسر القول و من جهر به : زجاج گويد ” من ” در اين جمله در محل رفع است به ” سواء ” و كلمه ” سواء ” همواره احتياج بدو فاعل دارد و بمعناي ” ذو سواء ” است : زيرا مصدر را نشايد كه ما بعد خود را رفع دهد ، مگر اينكه چيزي در تقدير باشد ، شاعر گويد :
ترتع ما رتعت حتي اذا ادكرت فانما بي اقبال و ادبار يعني : آن ناقه مشغول چرا ميشود تا وقتي كه بياد فرزند خود نيفتاده است ، و چون بياد فرزند افتاد ، ناراحت ميشود و از چرا خودداري ميكند . بنا بر اين گاهي صاحب اقبال و گاهي صاحب ادبار است . ( يعني هي ذات اقبال و ذات ادبار )
جلد 13 صفحه 31 سطر 13
آيات 12 تا 15 سوره رعد لغت :
يري : از مصدر ” اراة ” يعني چيزي را به كسي نشان دادن يا كسي را وادار بديدن چيزي كردن .
سحاب : جمع ” سحابه ” يعني : ابر . نظر به جمع بودن اين كلمه است كه صفت آن ” ثقال ” نيز جمع آورده شده و اگر بصورت مفرد آورده و گفته مي شد ” السحاب الثقيل ” صحيح بود .
صواعق : جمع صاعقه ، آتشي كه از آسمان فرود آيد .
رعد و برق : در سوره بقره درباره آنها سخن گفتهايم .
محال : در اينجا به معناي كيفر دادن و مصدر باب مفاعله است . اعشي گويد :
فرع نبع يهتز في غصن المجد غزير الندي شديد المحال يعني : شاخه درختي است كه در شاخسارهاي مجد و عظمت ، باهتزاز درميآيد وصاحب جود و بخشش و سخت كيفر است .
استجابت : اجابت ، با اين فرق كه در استجابت معناي خواستن نيز هست . چنانكه شاعر گويد : ” فلم يستجبه عند ذاك مجيب ” يعني كسي او را اجابت نكرد .
ظلال : سايه ها ، جمع ظل . آصال : جمع ” اصل ” و ” اصل ” جمع ” اصيل ” و از ” اصل ” گرفته شده است گويا عصر را اصل و سر آغاز شب پنداشتهاند . از بعد از ظهر تا مغرب ” اصيل ” گفته ميشود . گاهي هم جمع اصيل ” اصال ” بسته ميشود . ابو ذؤيب گويد :
لعمري لانت البيت اكرم اهله و اقعد في افناه بالاصال يعني : بجان خودم سوگند ، كه تو گرامي ترين افرادي هستي كه بيشتر از همه اهل خانه بوقت عصر در جلوي خانه مينشيني .
اعراب :
خوفا و طمعا : در اينجا مفعول لاجله نيست ، زيرا بايد فاعل آن با فاعل فعل يكي باشد و اين با توجه به اينكه فاعل فعل خداوند است ، صحيح نيست . در آيه “يدعون ربهم خوفا و طعما … ” ( سجده 16 : خدا را از روي بيم و اميد مي خوانند ) مانعي نيست كه ” خوفا و طمعا ” مفعول لاجله است . مناسب اين است كه در محل بحث ، مصدرها به معناي صفت و حال باشند . و هم يجادلون في الله : ممكن است اين واو ، حاليه باشد يعني : در حال جدالشان ، در تفسير وارد شده است كه شخصي درباره خداوند باپيامبر
به جدال پرداخت و پرسيد : خداي تو از چيست ؟ از مس ، از آهن ، از لؤلؤ ، از ياقوت ، از طلا يا نقره ؟ در اين وقت خداوند صاعقه اي بر او فرستاد كه جمجمهاش را درهم كوبيد . ممكن است جمله ، پس از بيان اوصافي كه دلالت بر توحيد و قدرت حق دارند ، مستقل باشند .
كباسط كفيه : كاف متعلق است به صفت مصدر محذوف . يعني : ” استجابة كانة كاستجابة
باسط … ” و اگر كاف را اسم محض بگيريم ، تقدير آن چنين است : ” الا استجابة مثل
استجابة ” .
ليبلغ فاه : لام متعلق است به باسط .
طوعا و كرها : مصدر به معناي صفت و حال .
جلد 13 صفحه 44 سطر 6
آيه 17و18 لغت :
اوديه : جمع وادي ، دامنه كوههاي بزرگ كه در آن آب باران جمع گردد . كلمه ديه نيز از همين ماده است : زيرا بمعناي مال فراواني است كه بعنوان خونبهاي مقتول دريافت ميشود .
قدر : همراه شدن چيزي با چيزي بدون كم و زياد . وزن آن ممكن است كم يا زياد باشد ، هرگاه مساوي باشد ، قدر است . حسن اين كلمه را ” قدر ” قرات كرده و هر دو بيك معني هستند .
احتمال : بدوش كشيدن بار .
زبد : كف آب و چيزهاي ديگر .
جفاء : خشكيدن و فرو نشستن كف . فراء گويد : هر چه كه اجراي آن بهم ضميمه شود مصدر آن بر وزن فعال آيد . مثل ” جفاء ” حطام ، قماش ، غثاء ” .
ايقاد : افكندن هيزم در آتش .
متاع : وسيله تمتع .
مكث : ماندن در جايي .
اعراب :
في النار : برخي گفته اند : حال و متعلق بمحذوف است و صاحب حال ضمير ” عليه “
است .
ابتغاء حلية : حال به تأويل : ” مبتغين حلية ” .
زبد مثله : ” زبد ” مبتداو ” مثله ” صفت و ” مما يوقدون عليه … ” خبر مقدم .
جفاء : حال و تأويل ” يذهب علي هذه الحالة ” . شاعر گويد :
اذا اكلت سمكا و فرضا ذهبت طولا و ذهبت عرضا
يعني هنگامي كه ماهي و خورما خورم ، فربه خواهم شد ( در اين بيت ” طولا و عرضا ” حال است ) .
جلد 13 صفحه 51 سطر 11
آيات 19 تا 24 سوره رعد لغت :
الباب : عقلها . لب هر چيزي عبارت است از بهترين چيزي كه در آن وجود دارد
. لب انسان : عقل انسان و لب نخل : قلب آن .
ميثاق : پيمان محكم .
وصل : پيوند دادن دو چيز به يكديگر .
خوف و خشيت و فزع : ترس انسان از ضرر .
سوء : چيزي كه تحمل آن براي نفس انسان دشوار است .
حساب : بررسي اعمال خوب و بدانسان .
سر : پنهان كردن معني در نفس . سرور نيز از همين ماده و لذتي است كه براي نفس حاصل ميشود و همچنين سرير كه به معناي مجلس سرور است .
درء : دفع .
عدن : اقامت طولاني .
صلاح : راست كردن حال . مصلح : كسي كه به صلاح آورد .
عقبي : سر انجام نيك يابد .
اعراب :
الذين يوفون : محلا مرفوع و صفت ” اولوا الالباب ” و بقولي صفت است براي ” من يعلم” .
ابتغاء : مفعول لاجله .
جنات عدن : بدل از ” عقبي الدار ” و من صلح : محلا مرفوع و عطف بر واو ” يدخلونها ” و ممكن است محلا منصوب و مفعول معه باشد .
بما صبرتم : متعلق به معناي ” سلام ” يعني سلامت . ممكن است متعلق بمحذوف باشد يعني ” هذه الكرامة لكم بما صبرتم ” كلمه ” ما ” مصدريه است يعني ” بصبركم ” برخي گفتهاند : ” ما ” موصوله است . يعني ” بالذي صبرتم علي فعل طاعاته و تجنب معاصيه ”
جلد 13 صفحه 58 سطر 8
آيات 27 تا 29 سوره رعد لغت :
انابه : رجوع به حق بوسيله توبه . انتاب فلان القوم : فلاني مكررا بسوي قوم آمد .
توبه : بازگشت مكرر .
طوبي : مؤنث ” اطيب ” از ماده ” طيب ” . اين كلمه اگرچه ياي است ، لكن مثل “ضيزي ” ( نجم 53 : ناقص و ستمكارانه ) به ياء خوانده نشده ، زيرا ” طوبي ” اسم و ” ضيزي ” صفت است و بايد فرق ميان آنها محفوظ باشد .
جلد 13 صفحه 58 سطر 14
اعراب :
الذين آمنوا : محلا منصوب و تابع ” من اناب ” است .
الا : حرف تنبيه و ابتداء .
حسن ماب : عطف بر ” طوبي ” كه در محل رفع است .
جلد 13 صفحه 65 سطر 21
آيات 30 تا 31 سوره رعد لغت :
متاب : توبه . تاء توبه دلالت بر يكبار انجام دادن ميكند .
تسيير : چيزي را بحركت در آوردن .
تقطيع : چيزي را بقطعه هاي بسيار تقسيم كردن .
حلول : حاصل شدن چيزي در چيزي مثل داخل شدن سفيدي در جسم و داخل شدن آب در ظرف . اصل ، معناي اول است 0
قارعة : حادثه سخت و كوبنده . قيامت را هم ” قارعه ” گفتهاند كه درهم كوبنده اين
جهان است . جنگ قهرمانان را ” مقارعه ابطال ” گويند . آياتي كه براي ايمني از شر شيطان در قرآن كريم ، خواندنش مفيد است ” قوارع القرآن ” گويند : زيرا اين آيات ، شيطان ها را سركوفت ميدهند .
جلد 13 صفحه 73 سطر 18
آيه 32 تا 34 لغت :
استهزاء : مسخره كردن و كوچك شمردن كسي . املاء : تأخير . اين كلمه از ” ملاوه
” است و ” ملوان ” يعني روز و شب . ابن مقبل گويد :
الا يا ديار الحي بالسبعان الح عليها بالبلي الملوان يعني : الا اي خانه هايي كه گذشت شب و روز آنها را به سختي كهنه و فرسوده ساخته است .
واقي : مانع . سنگي كه آزار و ناراحتي را بر طرف ميسازد .
جلد 13 صفحه 78 سطر 2
آيات 35 تا 36 سوره رعد
لغت : انهار : جمع نهر ، مجراي بزرگ آب بر روي زمين اصل اين كلمه بمعناي گسترش است و از همين جاست ” نهار ” بمعناي روز كه نور در آن گسترش مي يابد و” انهرت الدماء ” يعني مجراي خون وسعت يافت . شاعر گويد : ” ملكت بها كفي فانهرت فتقها ” يعني دستم را به نيزه گرفتم و شكاف آن را گشاد كردم .
اُكُل : خوردني .
احزاب : جمع حزب .
جلد 13 صفحه 78 سطر 9
اعراب : مثل الجنة التي : در اينباره چند قول است :
1 – ” مثل ” مبتدا و خبر آن محذوف است ، يعني ” مثل الجنة التي … اجل مثل ” و مثل يعني ” شبه ” .
2 – سيبويه و ابو علي فارسي گويند : به تقدير ” فيما نقص عليكم مثل الجنة … ” در اين صورت هم ” مثل ” مبتدا و خبر آن محذوف است .
3 – ” مثل ” بمعناي صفت و مبتداست و ” تجري من تحتها الانهار ” خبر آن است . چنانكه ” و لله المثل الاعلي ” ( نحل 60 : براي خداوند است صفت برتر ) ابو علي اين قول را نپسنديده است .
جلد 13 صفحه 88 سطر 10
آيات 41 تا 43 سوره رعد
لغت : نقص : كم كردن چيزي از چيزي 0 در كمي منزلت و مقام نيز استعمال ميشود .
طرف : آخر چيزي . اطراف زمين : نواحي آن .
تعقيب : باز گرداندن چيزي پس از جدا كردن آن . ميگويند : ” عقب العقاب علي صيده ” ( عقاب بعد از آنكه از شكار خود جدا شده بود ، دوباره بان حمله كرد ) .
مكر : نيرنگ .
شهيد : شاهد ، گواه . البته اين كلمه مبالغه آميز است . شهادت ، اين است كه انسان صحت چيزي را از راه مشاهده ، گواهي كند .
جلد 13 صفحه 88 سطر 18
اعراب :
ننقصها من اطرافها : جمله حاليه .
لا معقب لحكمه : جمله حاليه .
كفي بالله : باء زائده . اين باء تأكيد است و اسناد فعل به فاعل را محقق ميسازد .
جلد 13 صفحه 94 سطر 14
آيه 1 تا 3 سوره ابراهيم لغت :
عزيز : قادري كه قدرت او ابدي است .
حميد : كسي كه در همه حال پسنديده است .
استحباب : طلب محبت شيئي . محبت ، خواستن منافع محبوب است . گاهي در شهوت و تمايلات نفساني نيز استعمال ميشود .
بغيه : ابتغاء ، طلب .
جلد 13 صفحه 97 سطر 6
لغت :
تذكير : ياد آوري كردن .
صبار : كسي كه صبر بسيار دارد .
جلد 13 صفحه 97 سطر 9
آيات 5 تا 6 سوره ابراهيم
اعراب :
ان اخرج : ممكن است ” ان ” بمعناي ” اي ” و بمعناي تفسير باشد . ممكن است همان ” ان ” باشد كه به افعال وصل ميشود ، جز اينكه در اينجا بر سر فعل امر در آمده و امر به خبر تأويل برده ميشود ، مثل ” انت الذي فعلت ” كه مؤول است به ” انت الذي فعل ” . يسومونكم سوء العذاب : جمله حاليه .
جلد 13 صفحه 101 سطر 18
آيات 9 تا 10 سوره ابراهيم لغت :
تأذن : اعلام . ” آذن و تأذن ” نظير ” اوعد و توعد ” داراي يك معني هستند .
شاعر گويد :
آذنتنا ببينها اسماء رب ثاو يمل منه الثواء يعني : اسماء اعلام كرد كه او قصد دارد از ما جدا گردد ، بسا مقيمي كه از اقامت خود به تنگ آمده است .
نبأ : خبر از يك حادثه بزرگ . ” نبا الله محمدا ” يعني خداوند محمد را به پيامبري
برگزيد و او را از اسرار غيبي خبر داد . ” تنبا مسيلمة الكذاب ” يعني مسيلمه ادعاي
نبوت كرد .
ريب : پليدترين شكها را گويند و ” مريب ” كسي است كه تهمت و افترا ببندد و در نتيجه در مردم ايجاد شك و ترديد كند .
جلد 13 صفحه 102 سطر 5
اعراب :
قوم نوح و … : بدل از ” الذين من قبلكم ” .
فاطر : مجرور صفت ” الله ” .
من ذنوبكم : ” من ” براي تبعيض و بقولي زاده است . سيبويه گويد : ” من ” درجمله
مثبت ، زاده واقع نميشود
جلد 13 صفحه 111 سطر 22
آيات 15 تا 18 سوره ابراهيم لغت :
استفتاح : طلب فتح و پيروزي .
خيبت : رستگار نشدن . ضد ” نجاح ” يعني رستگار شدن .
جبر : طلب برتري مقام ، بحدي كه در وصف نگنجد . هرگاه انسان را ” جبار ” گويند ، ذم و هرگاه خدا را ” جبار ” گويند ، مدح است : زيرا علو مقام او در حد اعلاست . عنيد : مبالغه ” عاند ” و ” عاند ” كسي است كه از قبول حق با علم به آن امتناع ورزد . شاعر گويد :
اذا انزلت فاجعلاني وسطا اني كبير لا اطيق العندا يعني : هنگامي كه فرود آمدم مرا در ميان قرار دهيد : كه من بزرگم و طاقت عناد ندارم . وراء : پشت ، خلف . گاهي اين كلمه بمعناي جلو آيد . شاعر گويد :
ايرجو بنو مروان سمعي و طاعتي و قومي تميم و الفلاة و رايا يعني : آيا بني مروان اميدوارند كه من فرمان آنها را بشنوم و آنها را اطاعت كنم ، حال آنكه قوم من تميم و بيابان جلو من است . زجاج گويد : ” وراء ” چيزي است كه از نظر انسان پنهان باشد و از اضداد ، يعني جهات ششگانه نيست . نابغه گويد :
حلفت و لم اترك لنفسي ريبة و ليس وراء الله للمرء مذهب
يعني : سوگند ياد كردم و براي خود ترديدي باقي نگذاشتم و نيست براي انسان روشي كه از خداوند پوشيده باشد .
صديد : چركي كه از زخم آيد . اين كلمه ، بيان است براي آبي كه نوشابه اهل جهنم است و از اين رو مجرور شده است .
تجرع : كم كم و بطور مداوم نوشيدن .
اساغه : جاري كردن نوشيدني در گلو .
اشتداد : سريع كردن حركت با تمام نيرو .
عاصف : باد سخت . اين كلمه صفت ” يوم ” قرار گرفته زيرا در ” يوم ” واقع ميشود . مثل ” دليل نام ” و ” يوم ماطر ” يعني شب خوابيده و روز بارنده . ممكن است به معناي
” يوم عاصف ريحه ” باشد . يعني : روزي كه باد آن سخت است .
جلد 13 صفحه 113 سطر 1
اعراب :
او لتعودن : ” او ” بمعناي ” الا ” است .
لا يكاد : فراء گويد : اين كلمه هم در مورد آنچه واقع ميشود و هم در مورد آنچه واقع نميشود ، بكار ميرود . اول مثل ” لا يكاد يسيغه ” و دوم مثل ” لم يكديراها ” يعني : نديد او را .
مثل الذين كفروا : به تقدير : فيما يتلي عليكم مثل الذين كفروا … ” بنا بر اين ” مثل ” مبتداست و ممكن است ” مثل ” زايد و تقدير آن ” الذين كفروا بربهم … ” باشد : بنابر اين ” الذين ” مبتداست .
اعمالهم : بدل از ( الذين ) .
كرماد : خبر .
جلد 13 صفحه 118 سطر 3
لغت :
بروز : خارج شدن چيزي از اشتباه ، بطوري كه به حس در آيد .
ضعفاء : جمع ضعيف . اشخاص كم قوه .
استكبار : تكبر و تجبر ، خود را بزرگ شمردن .
تبع : جمع تابع . زجاج گويد : ممكن است مصدر باشد كه به معناي صفت بكار رفته است .
مغنون عنا : از ما دفاع كننده هستيد .
محيص : راه فرار .
جزع : بي صبري كردن . شاعر گويد :
فان تصبرا فالصبر خير مغبة و ان تجزعا فالامر ما تريان يعني : اگر صبر كنيد ، سرانجام صبر بهتر است و اگر بي صبري كنيد ، همين است كه ميبينيد .
سوره ابراهيم (14) آيه 22
جلد 13 صفحه 121 سطر 6 لغت :
اصراخ : بفرياد رسيدن كسي كه فرياد كند و كمك بخواهد
جلد 13 صفحه 125 سطر 8
لغت :
تحيت : گرامي داشتن كسي در موقع برخورد . اينكه ميگويند : ” التحيات لله ” درباره معناي آن سه قول است :
1 – يعني : ملك از آن خداست 2 – يعني : بقا از آن خداست3 – سلام از آن خداست . قتيبي گويد : علت اينكه : جمع بسته شده ، اين است كه : مردم بعبارات مختلف ، پادشاهان را تحيت ميگفتند . به بعضي مي گفتند : از لعن و نفرين دور باش . به برخي مي گفتند : سالم و متنعم باش . و به برخي مي گفتند : هزار سال زنده باش جاويد . باش . از اينرو بما گفتند كه هرگونه تحيت واقعي اختصاص به خداوند دارد .
اجتثاث : از ريشه بر آوردن چيزي .
جلد 13 صفحه 129 سطر 14
آيات 28 تا 29 سوره ابراهيم لغت :
احلال : قرار دادن جسمي در محلي يا وارد كردن عرضي در جوهري .
بوار : هلاك . ” رجل بور ” يعني مردي كه هلاك شونده است و ” قوم بور ” يعني : قومي كه بهلاكت رسنده هستند . ابن زبعري گويد :
يا رسول المليك ان لساني راتق ما فتقت اذ انا بور
يعني : اي رسول پادشاه ، زبان من اشتباه مرا اصلاح ميكند . هنگامي كه بهلاك برسم . انداد : امثال و كساني كه با هم ضديت و رقابت دارند . شاعر گويد :
يهدي رؤوس المترفين الانداد الي امير المْمنين الممتاد يعني : سرهاي مردم متنعمي كه با يكديگر رقيبند به امير المؤمنين ، اهدا ميشود .
جلد 13 صفحه 130 سطر 9
اعراب :
جهنم : بدل از ” دار البوار ” .
يصلونها : در محل نصب و حال از ” قومهم ” يا ” جهنم ” يا هر دو . مثل ” فأتت به قومها تحمله ” ( مريم 27 )
جلد 13 صفحه 135 سطر 16
لغت :
خلال : دوستي ميان دو كس . مصدر باب مفاعله . امرء القيس گويد :
صرفت الهوي عنهن من خشية الردي و لست بمقلي الخلال و لا قال يعني از ترس هلاك شدن ، از عشق ايشان خودداري كردم . من نه نسبت به دوستي كينه دارم ، و نه مورد كينه واقع شدهام . ممكن است : ” خلال ” جمع ” خله ” ( دوست ) باشد مثل قله و قلال .
دؤوب : انجام دادن عملي از روي عادت . اسم فاعل آن ” داب ” است .
جلد 13 صفحه 135 سطر 23
اعراب :
يقيموا : فعل مضارع مجزوم . درباره جزم آن سه وجه است . 1 – در جواب امر
واقع شده است : يعني : ” ان تقل لهم يقيموا … ” 2 – جواب امر محذوف است . يعني :
” قل لعبادي اقيموا الصلاة يقيموا الصلاة ” . 3 – لام امر حذف شده است . يعني : “قل لعبادي ليقيموا الصلاة ” حذف لام امر جايز است ، زيرا دليل دارد .
لا بيع فيه و لا خلال : در اينجا رفع ” بيع و خلال ” و فتح هر دو و فتح يكي و رفع ديگري جايز است .
جلد 13 صفحه 141 سطر 3
لغت :
وادي : دامنه كوه بزرگ . به نهرهاي بزرگ ” اوديه ” ميگويند : زيرا كناره هاي آن مثل كوه مي ماند .
جلد 13 صفحه 147 سطر 4
آيات 43 تا 44 سوره ابراهيم لغت :
اهطاع : شتاب كردن . شاعر گويد :
بدجلة اهلها و لقد اراهم بدجلة مهطعين الي السماع يعني : اهل دجله را ميبينم كه براي شنيدن آوازها شتاب دارند 0
اقناع : بلند كردن سر ، شاعر گويد :
يباكرن العضاه بمقنعات نواجذهن كالحدء الوقيع يعني : شترها درختان خاردار را با گردن هاي بلند خود مي خورند و دندانهاي آنها مانند تيشه تيز است .
طرف : چشم ، نگاه كردن و بستن چشم .
افئدتهم هواء : دلهاي آنها بر اثر خوف و ناراحتي گنجايش چيزي ندارد . در اينجا دلها را به هوا تشبيه كرده است حسان گويد :
الا ابلغ ابا سفيان عني فانت مجوف نخب هواء يعني : ابو سفيان را از جانب من ابلاغ كنيد كه كم دل و ترسوست .
اجل : پايان مدت .
جلد 13 صفحه 147 سطر 18
آيات 44 تا 45 سوره ابراهيم اعراب :
يوم يأتيهم : مفعول به براي ” انذر ” و ظرف نيست .
فيقول : عطف بر ” يأتي ” و جواب امر نيست . چه اگر جواب بود ، رفع و نصب آن جايز بود .
تبين لكم : فاعل
اين فعل محذوف است ، به تقدير ” تبين فعلنا ” البته فاعل ” كيف ” نيست : زيرا ما قبل
آن در آن عمل نميكند .
كيف : منصوب است به ” فعلنا ”
جلد 13 صفحه 153 سطر 15
آيات 48 تا 52 سوره ابراهيم لغت :
بروز : ظاهر شدن .
اصفاد : جمع ” صفد ” زنجيرهايي كه بوسيله آنها دست را بگردن ميبندند .
مقرنين : چيزهاي كه بهم نزديك و جمع شدهاند .
سربال : پيراهن .
بلاغ : كفايت . بلاغت يعني بيان كافي و بليغ يعني كسي كه مطلب خود را بخوبي بزبان آورد .
جلد 13 صفحه 153 سطر 22
آيات 47 تا 48 سوره ابراهيم اعراب :
مخلف و عده رسله : اضافه ” مخلف ” اضافه غير محض و “وعده” محلا منصوب و مفعول به است و ” رسله ” مفعول دوم است .
يوم تبدل الارض : ” يوم ” منصوب است به ” مخلف ” يا ” انتقام ” يا به فعل محذوف ” اذكر ” و ممكن است صفت براي ” يوم يقوم الحساب ” باشد .
الارض : نايب فاعل براي ” تبدل ” .
غير الارض : مفعول ثاني براي ” تبدل ”
جلد 13 صفحه 162 سطر 15
آيات 1 تا 2 سوره حجر اعراب :
قرآن : عطف بر ” الكتاب ” مقصود از قرآن و كتاب ، يكي است . تنها اختلاف لفظي است كه اين عطف را تصحيح كرده است . علاوه بر اين ، مقصود از كتاب ، چيزي است كه نوشته ميشود و مقصود از قرآن چيزي است كه تکليف و حروف آن با هم جمع ميشود . بنابر اين ، دو صفت مختلفند براي يك موصوف . چنانكه شاعر گويد :
الي الملك القرم و ابن الهمام | و ليث الكتيبة في المزدحم و ذي الراي حين تغم الامور | بذات الصليل و ذات اللجم يعني : بسوي پادشاهي بزرگ و بزرگزاده و شير لشكر ، در هنگام جنگ و صاحب راي و تدبير ، هنگامي كه بر اثر بحبوحه نبرد كارها دشوار گردد . ( در اينجا موصوف واحد ، داراي چند صفت است ) .
ممكن است گفته شود : ” رب ” براي تعليل و مفاد جمله اين است : كافران گاهي به مسلماني ميل پيدا ميكنند ، در حالي كه در عذاب و كيفر آخرت ، بايد اين تمايل ، هميشگي باشد . پاسخ اين است كه : 1 . اين تعبير ، براي تهديد رساتر است . يعني براي آنها يك پشيماني مختصر كافي است ، تا چه رسد به پشيماني طولاني
2 . آنها بقدري گرفتار عذابند ، كه جز گاه گاهي نمي توانند آرزوي مسلماني كنند .
جلد 13 صفحه 168 سطر 1
آيات 10 تا 18 سوره حجر لغت :
شيع : فرقهها . هر فرقه اي شيعه است ، از لحاظ اينكه افراد هر فرقه ، يكديگر را مشايعت و متابعت ميكنند . اينكه ميگويند : ” شيعه علي عليه السلام ” بخاطر اين است كه : افراد شيعه علي ، پيرو او هستند و امامت او را پذيرفتهاند . در حديث ام سلمه ، از پيامبر گرامي اسلام است كه : ” شيعة علي هم الفازون يوم القيامة ” يعني : شيعه علي ، در روز قيامت ، رستگار هستند .
سلك : اين فعل از مصدر ” سلوك ” است و با ” اسلك ” يك معني دارد . شاعر گويد :
و كنت لزاز خصمك لم اعرد | و قد سلوك في يوم عصيب يعني : من ملازم دشمنهاي تو بودم و از آنها جدا نشدم . آنها در روزي بسيار گرم ، ترا وارد ساختند . ديگري گويد :
حتي اذا اسلكوهم في قتادة | شلا كما تطرد الجمالة الشردا يعني : تا وقتي كه آنها را وارد گردنه معروف ” قتاده ” كردند ، آنها را ندند ، چنانكه شتر بانان شتران را .
عروج : بالا رفتن . در مضارع آن ، ضمه و كسره عين الفعل هر دو جايز است .
سكرت ابصارنا : پوشيده شود چشمان ما . ابو علي گويد : مقصود اين است كه نور چشمها ، طوري نيست كه بتواند حقيقت اشيا را درك كند . در حقيقت ، چشم از سنت معمول خود خارج گشته است . ميگويند : ” تسكير در راي ” تصميم نداشتن است . پس از تصميم ، ديگر تسكيري در كار نيست . ” سكر شراب ” حالتي است كه در آن ، انسان راي و نظر نافذي ندارد . زجاج گويد : ” سكرت ابصارنا ” يعني چشمان ما پوشيده شد و ” سكرت ابصارنا ” يعني چشمان ما از ديدن باز ايستاد . چنانكه ” سكرت الريح ” يعني : باد ، ساكن شد و ” سكر الحر ” يعني : گرما فرو نشست ، شاعر گويد :
جاء الشتاء و اجثکل القبر | و جعلت عين الحرود تسكر يعني : زمستان فرا رسيد و گنجشكها جمع شدند و چشمه گرما ساكن شد .
برج : در اصل بمعناي ظهور است . برج آسمان هم از همين معني است ، نظير برج دژ . ” تبرجت المراة ” يعني : زن زينت خود را آشكار ساخت .
رجيم : بمعناي مرجوم ، كسي كه طرد و رانده شده است .
شهاب : قطعه اي از آتش . زجاج گويد : شهاب هاي آسماني ، از علام پيامبر اسلام است . زيرا اينها بعد از ميلاد آن بزرگوار واقع شدهاند . بدليل اينكه تا پيش از ولادت پيامبر گرامي اسلام در اشعار عرب ، نامي از شهاب برده نشده است . با اينكه آنها در اشعار خود ، سرعت چيزها را به سرعت برق و سيل و .. تشبيه ميكردند . ولي يك شعر نديدهايم كه در آن نامي از شهاب ، برده شده باشد . اما بعد از ميلاد پيامبر گرامي اسلام ، شعرا به اين موضوع ، اشاره كردهاند . ذو الرمه گويد :
كأنه كوكب في اثر عفرية | مسوم في سواد الليل منقضب يعني : گويي آن گاو وحشي ستاره اي است بدنبال ديو ، كه در سياهي شب ، به سرعت به پيش جلد 13 صفحه 176 سطر 12
آيات 19 تا 22 سوره حجر لغت :
رواسي : جمع ” راسيه ” ، چيزهاي ثابت و استوار .
وزن : اندازه گرفتن چيزي .
معايش : جمع معيشت . طلب اسباب رزق ، در دوره زندگاني . اين اسباب گاهي خود به سراغ انسان مي آيند و اين خود بهترين نوع زندگي خواهد بود .
لواقح : بادهايي كه ابرها را تلقيح مي كنند تا حامل آب گردند . تلقيح حيوان ، باردار كردن اوست .
جلد 13 صفحه 176 سطر 19
اعراب :
و الارض : منصوب به فعل مقدر . يعني ” و مددنا الارض ” مثل ” و القمر قدرناه ” ( يس 39 )
و من لستم له برازقين : ” من ” در محل نصب و عطف بر ” معايش ” يا در محل جر و عطف بر ” لكم ” . لكن مبرد گويد : عطف اسم ظاهر مجرور ، بر ضمير مجرور ، جز در شعر جايز نيست .
مثل : نعلق في مثل السواري سيوفنا | و ما بينها و الكعب غوط نفانف يعني : مردان ما آنچنان هيكلي بلند و سطبر دارند كه چون شمشير را بگردن آويزند ، از شمشير تا پاي ايشان فاصله زيادي است . در اينجا ” الكعب ” را عطف كرده است برهاء ” بينها ” . وي گويد : ممكن است ” من ” در محل رفع باشد . زيرا كلام به پايان رسيده و تقدير چنين است : “و لكم فيها من لستم له برازقين”. زجاج گويد : قول اول بهتر است 0
و ان من شيء : ” من ” زاده و ” شيء ” مبتدا و ” عندنا ” خبر و ” خزانه ” مرفوع است به ظرف .
جلد 13 صفحه 182 سطر 8
آيات 26 تا 27 سوره حجر لغت :
صلصال : خاك خشك . اين كلمه از صلصله كه بمعناي نوعي پرنده است گرفته شده و بصداي آهن و غرش رعد نيز صلصله ، گفته ميشود . ” صل ” يعني آواز داد . شاعر گويد :
رجعت الي صوت كجرة حنتم | اذا قرعت صفرا من الماء صلت يعني : بصدايي بازگشتم كه شبيه صداي خمي بود كه در وقت خالي بودن از آب ، بر آن بزنند . برخي گويند : صلصال ، ماده بدبوست كه از ” صل اللحم و اصل ” گرفته شده است . يعني گوشت متعفن شد .
حمأ : جمع ” حماة ” خاكي كه متمايل به سياهي شده باشد .
مسنون : ريخته . گويند : فرق آن با ” مصبوب ” اين است كه اولي ، آب فرستاده و دومي آب ريخته است . برخي گويند : يعني متغير . اصل اين كلمه بمعناي استمرار است .
سنت واحد : يعني : راه واحد . ” سنت وجه ” يعني : ظاهر صورت . شاعر گويد :
تريك سنة وجه غير مقرفة | ملساء ليس بها خال و لا ندب يعني : صورت نازيباي به تو نشان مي دهد كه نرم است و در آن ، خال و اثر جراحتي نيست .
جان : جمع اين كلمه ” جنان ” است . مثل حاط و حيطان و راعي و رعيان . چنانكه سيبويه گفته است .
سموم : باد گرم . علت اينكه آن را ” سموم ” گويند ، اين است كه در ” مام بدن ” يعني در منفذهاي بدن وارد ميشود . سم قاتل هم از همين مأخذ است .
ميتازد .
جلد 13 صفحه 188 سطر 12
لغت 39 :
اغواء : دعوت بگمراهي خلاف ارشاد . اين اصل معني است . گاهي هم بمعناي حكم بگمراهي است .
تزيين : آراستن چيزي بطوري كه مقبول نفس آدمي واقع شود ، خواه از جهت طبيعت يا از جهت عقل ، به حق يا باطل . اغواي شيطان ، يعني آراستن شيطان ، باطل را در نظر انسان ، تا بان روي آورد .
جلد 13 صفحه 193 سطر 11
آيات 47 تا 48 سوره حجر لغت :
غل : كينه ، كه به قلب مي پيچد همچنانكه ” غل ” بگردن . غلول يعني خيانت كه ننگ آن برگردن صاحب خويش ميپيچد .
سرير : مجلس رفيع كه براي سرور آماده شده . جمع آن ” اسره ، سرر ”
نصب : رنج و سستي كه بدنبال عمل ، دامنگير انسان ميشود . اين كلمه از ” انتصاب ” گرفته شده ، زيرا صاحب آن براي قطع عمل ، خود را نصب و آماده ميكند .
جلد 13 صفحه 197 سطر 5
لغت 51-60 :
ضيف : مهمان . اين كلمه ، از لحاظ افراد و تثنيه و جمع ، يكسان است ، زيرا مصدري است كه به معناي صفت ، بكار رفته است . گاهي هم به” اضياف و ضيوف و ضيفان ” جمع بسته ميشود .
وجل : ترس .
خطب : كار بزرگ .
مجرم : كسي كه از حق گسيخته و بباطل پيوسته و تمايلي به نيكي ها ندارد .
غابر : باقي هلاك شوند . شاعر گويد :
فماوني محمد مذ ان غفر | له الا له ما مضي و ما غبر يعني : از آن وقتي كه خداوند گناهان گذشته و باقي محمد را آمرزيد ، ديگر سست و ضعيف نشد .
اعراب :
سلاما : مصدر منصوب . يعني ” سلمنا سلاما ” .
الا آل لوط : استثناي منقطع . الا امراته : استثناي از ” هم ” .
قدرنا انها لمن … : علمنا انها لمن … ابو عبيده گويد : در اين آيه يك معناي فقهي است كه : ابو عبيده به آن اعتماد ميكرد . اين معني اين است كه : خداوند ، آل لوط را از مجرمين استثناء كرد . سپس زن لوط را از آل لوط استثنا كرد . بنا بر اين زن لوط ، بازگشت به مجرمين ميكند و در رديف آنها قرارميگيرد . بدين ترتيب ، هر جا در كلام چنين استثنايي درآيد ، استثناي دوم به اول كلام بازگشت ميكند . مثلا هرگاه كسي بگويد : فلاني را بر من ده درهم است ، جز چهار درهم ، جز يك درهم . در حقيقت ، اقرار به هفت درهم كرده است .
جلد 13 صفحه 202 سطر 8
لغت 61 – 72 :
اسراء : شب روي . ” سري يسري سري و اسري يسري اسراء ” داراي يك معني هستند . امرء القيس گويد :
سريت بهم حتي تكل مطيهم | و حتي الجياد ما يقدن بارسان يعني : آنها را به شب بردم تا مركبهاي ايشان خسته شد و مركبهاي نيكو را با بندها ميكشيدند .
قطع : گويا اين كلمه ، جمع قطعه است .
اتباع : پيروي و اقتدا . ضد آن ابتداع است .
ادبار : جمع دبر ، يعني پشت سر . چنانكه قبل يعني پيش رو . گاهي اين دو كلمه را بمعناي فرج بكار مي برند .
دابر : اصل . بقول بعضي يعني : آخر
عمر : عمر . لكن در مورد قسم فقط عمر بكار ميرود . بيشتر قسم را بصورت ” لعمري و لعمرك ” بكار ميبرند .
جلد 13 صفحه 202 سطر 20
اعراب :
ان دابر هؤلاء : در محل نصب و بدل از ” ذلك الامر ” كه تفسير آن است . ممكن است حرف جر از آن حذف شده باشد .
مصبحين : حال
يستبشرون : حال
جلد 13 صفحه 222 سطر 9
آيات 1 تا 2 سوره نحل لغت :
تسبيح : گفته اند اين كلمه چهار معني دارد :
1 . تنزيه : مثل ” سبحان الذي اسري … ” ( اسراء 1 : منزه است خدا كه … )
2 . استثناء : مثل ” لولا تسبحون ” ( قلم 28 : چرا استثنا نميكنيد ؟ يعني ” انشاء الله ” نمي گوييد ) .
3 . نماز : مثل ” فلولا انه كان من المسبحين ” ( صافات 143 : اگر از نماز گزاران نبود )
4 . نور : در حديث است كه : ” فلولا سبحات وجهه . ” ( اگر نور رخش نبود … ) روح : اين كلمه داراي ده معني است :
1 . زندگي نفوس بوسيله ارشاد . 2 . رحمة : مثل ” فروح و ريحان ” ( بنا بقرات راء مضموم ) . 3 . نبوت : مثل ” يلقي الروح من امره علي من يشاء من عباده ” ( غافر 15: نبوت را بهر كه خواهد ، القا كند ) . 4 . عيسي ( روح الله ) كه از غير بشر ، آفريده شد . 5 . جبريل . 6 . نفخ و دميدن . شاعر گويد :
فلما بدت كفنتها و هي طفلة | بطلساء لم تكمل ذراعا و لا شبرا و قلت له ارفعها اليك و احيها | بروحك و اقتته لها قيتة قدرا يعني : آنگاه كه آغاز اشتعال آتش بود ، در دود و شعلهاي بد رنگ ، آن را مخفي ساختم و به او گفتم : آرام آرام در آن بدم : تا خوب شعله ور گردد . 7 . وحي . مثل ” و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ” ( شوري 52 : وحي خود را بتو فرستاديم ) . 8 . برخي گويند : روح ، جبريل است . 9 . يكي از فرشتگان آسمان كه از همه مخلوقات خدا بزرگتر است . روز قيامت ، او به تنهايي در يك صف مي ايستد و همه فرشتگان در صف ديگر . 10 . روح انسان . ابن عباس گويد : انسان را روحي و نفسي است . نفس همان است كه قدرت تميز و تكلم دارد و روح همان است كه خروج آن موجب مرگ است . در حال خواب ، فقط نفس خارج ميشود ولي در مرگ روح و نفس هر دو خارج ميشوند .
لعمرك : مبتدا . خبر آن محذوف است . يعني ” لعمرك قسمي ” زجاج گويد : در باب قسم فعل حذف ميشود و در اينجا خبر : زيرا معلوم است . مثل ” بالله لا فعلن كذا ” يعني : ” احلف بالله … ”
جلد 13 صفحه 207 سطر 11
آيات 73 تا 84 سوره حجر لغت :
الايكة : درخت درهم پيچيده ، جمع آن ” ايك ” مثل ” شجره و شجر ” اميه ، ( در مرثيه كشتگان بت پرست جنگ بدر ) گويد :
كبكا الحمام علي فروع | الايك في الطير الجوانح يعني : همچون گريه كبوتران بر روي شاخسار درختان ، در ميان مرغان پر و بال شكسته بعضي ” ايكه ” را به معناي بيشه ، دانستهاند .
متوسم : كسي كه در علامت ، نظر افكند . ” و سمي ” باران اول كه گياه را مي روياند و بنا بر اين ، متوسم كسي است كه در طلب گياه باشد . شاعر گويد :
و اصبحن كالدوم النواعم غدوة | علي وجهة من ظاعن متوسم يعني : با خرمي داخل در صبح شدند . در حالي كه در مسير كوچ كنندهاي بودند كه بدنبال گياه ميگردد . امام : راه . امام مبين يعني : لوح محفوظ . اين كلمه در لغت بمعناي پيشواست .
حجر : اين كلمه از ” حجر ” بمعناي منع گرفته شده است . علت اينكه عقل را ” حجر ” نامند ، اين است كه : مانع از زشتيهاست .
اعراب :
مشرقين : حال .
مصبحين : حال
و ان كان اصحاب … : ان مخففه از ثقيله است .
آمنين : حال
جلد 13 صفحه 212 سطر 1
لغت90 – 92 :
عضين : جمع عضه . اصل اين كلمه ” عضوه ” است كه و او آن افتاده و به ” عضين ” جمع بسته شده است . تعضيه ، يعني تفريق . اين كلمه از اعضاء . گرفته شده و بمعناي اجزاي متفرق و پراكنده است . رؤبه گويد : ليس دين الله بالمعضي . يعني : دين خدا را نبايد قسمت قسمت كرد . ديگري گويد :
تلك ديار تازم المازما | و عضوات تقطع اللهازما يعني اين است دياري كه راه را تنگ و خارهايي كه استخوانهاي بيخ گوش را قطع ميكند . برخي گويند : اصل عضه ، عضهه است كه هاء آن حذف شده . مثل : شفه و شاة كه در اصل شفهه و شاهه بوده بدليل اينكه جمع آنها ” شفاه و شياه ” و مصغر آنها ” شفيهه و شويهه ” است .
جلد 13 صفحه 217 سطر 13
لغت 91 – 93 :
صدع : فرق ، فصل . ” صدع بالحق ” يعني : آشكارا بحق سخن گفت . ابوؤذيب گويد : و كأنهن ربابة و كأنه | يسر يفيض علي القداح و يصدع او در وصف كره خرها و مادرشان گويد : آنها مثل جعبه تير و مادرشان مثل كسي است كه با تيرها بازي و آنها را آشكار ميكند . كلمه “صديع” يعني صبح ، شاعر گويد : ” كان بياض غرته الصديع ” يعني : سفيدي پيشاني آن شير ، به روشني صبح ميماند .
اعراب :
فاصدع بما تؤمر : اگر ” ما ” موصوله باشد ، عايد آن محذوف است . اگر ” ما ” مصدريه ، باشد ، به تقدير :” فاصدع بالامر ” است و به عايد ، نيازي نيست . يونس نحوي از رؤبه ، نقل كرده است كه : فصيح ترين تعبيرات قرآني همين است .
جلد 13 صفحه 227 سطر 1
آيات 5 تا 7 سوره نحل لغت :
انعام : جمع نعم ، شتر و گاو و گوسفند . علت اينكه اين حيوانات را فقط ” نعم ” گفتهاند ، راه رفتن هموار آنهاست .
دفء : هر چه كه بوسيله آن گرم شوند .
اراحه : باز گرداندن حيوانات از چراگاه به محل استراحت ، به شامگاه .
سروح : خارج شدن حيوانات از محل استراحت ، بچراگاه ، بوقت بامداد .
اثقال : جمع ” ثقل ” متاعي كه سنگين است .
جلد 13 صفحه 227 سطر 8
اعراب :
الانعام : منصوب به فعل مقدر و مفسر آن فعل بعد است . يعني ” و خلق الانعام خلقها ” .
لكم فيها دفء : اين جمله در محل نصب و حال از ” الانعام ” است .
جلد 13 صفحه 227 سطر 1
آيات 5 تا 7 سوره نحل لغت :
انعام : جمع نعم ، شتر و گاو و گوسفند . علت اينكه اين حيوانات را فقط ” نعم ” گفتهاند ، راه رفتن هموار آنهاست .
دفء : هر چه كه بوسيله آن گرم شوند .
اراحه : باز گرداندن حيوانات از چراگاه به محل استراحت ، به شامگاه .
سروح : خارج شدن حيوانات از محل استراحت ، بچراگاه ، بوقت بامداد .
اثقال : جمع ” ثقل ” متاعي كه سنگين است .
جلد 13 صفحه 227 سطر 8
اعراب :
الانعام : منصوب به فعل مقدر و مفسر آن فعل بعد است . يعني ” و خلق الانعام خلقها ” .
لكم فيها دفء : اين جمله در محل نصب و حال از ” الانعام ” است .
جلد 13 صفحه 237 سطر 4
آيات 14 تا 16 سوره نحل لغت :
مخر : شكافتن آب از چپ و راست . ” ماخره ” شكافنده آب . ” مواخر ” جمع . مخر نيز به معناي صداي وزش باد و به معناي شكافتن و دريدن شكم زمين است براي زراعت .
ميد : لرزيدن و بچپ و راست متمايل شدن .
علامت : نشان ، اعم از خط ، لفظ ، اشاره يا شكل . نشان گاهي وضعي و گاهي برهاني و استدلالي است .
جلد 13 صفحه 237 سطر 10
آيات 15 تا 16 سوره نحل اعراب :
ان تميد بكم : محلا منصوب و مفعول له است . يعني ” كراهة ان تميد بكم ”
انهارا و سبلا : به تقدير ” و جعل لكم انهارا و سبلا ” و مفعول به است . تقدير اين فعل بخاطر اين است كه عطف بر مفعول ” القي ” جايز نيست . مثل ” علفتها تبنا و ماء باردا ” يعني به حيوان كاه خورانيدم و آب سرد نوشانيدم ( به تقدير : و اسقيتها ماء باردا ) . شاعر گويد :
تسمع في اجوافهن صردا | و في اليدين جسکة و بددا يعني : صدايي كه از آنها ميشنوي از همبستگي و اتحاد خبر ميدهد : ولي در دست آنها علامت جدايي و تفرقه مينگري ( يعني و تري في اليدين ) .
علامات : عطف بر ” انهارا ” . برخي گويند : تقدير آن ” و خلق لكم علامات ” است .
جلد 13 صفحه 245 سطر 6
اعراب :
ما انزل : ” ما ” مبتدا و ” ذا ” بمعناي ” الذي ” خبر است .
اساطير : مرفوع است ، بنابر اينكه پاسخ سؤال باشد . يعني ” و اذا قيل لهم هذا القول ” بنا بر اين نايب فاعل مصدر است ، نه جمله : زيرا جمله ، نكره است و نايب فاعل ممكن است ضمير باشد و ضمير نكره نيست ، بلكه از همه معارف ، معرفهتر است .
و من اوزار : ” من ” زايده است . سيبويه گويد : تقدير آن ” و اوزارا من اوزار … ” ميباشد .
ما يزرون : در محل رفع است كه ” ساء ” بمعناي ” بئس ” است .
ظالمي انفسهم : منصوب و حال است .
جلد 13 صفحه 244 سطر 22
24 تا 27 سوره نحل لغت :
معناي ” اساطير ” و ” اوزار ” را در سوره انعام ذكر كردهايم .
قواعد : جمع قاعده ، اساس . قواعد هودج ، چوبهاي چهارگانه اي است كه در زير آن بكار رفته است .
شقاق : خلاف . ” تشاقون ” يعني مخالفت مي كنيد و بر كنار هستيد . به كسي كه از طاعت امام و جماعت مسلمانان خارج شود ، گويند : ” شق عصا المؤمنين ” يعني از آنها كناره گيري كرد و با آنها هماهنگ نشد ، اين كلمه از ” شق ” بمعناي نصف گرفته شده است .
جلد 13 صفحه 250 سطر 8
آيات 30 تا 31 سوره نحل اعراب :
ماذا : مبتدا يعني ” اي شيء ” و بمنزله يك كلمه است .
خيرا : منصوب و جواب ” ماذا ” يعني ” انزل خيرا ” . للذين احسنوا في هذه الدنيا حسنه : ممكن است تفسير باشد براي ” خيرا ” و ممكن است آغاز كلام باشد .
لنعم دار المتقين : مخصوص بمدح حذف شده . يعني : ” لنعم دار المتقين دار الاخرة ” .
جنات عدن : بيان براي ” دار المتقين ” و خبر مبتداي محذوف . ممكن است . مبتدا و مخصوص بمدح باشد .
جلد 13 صفحه 255 سطر 1
لغت 35 – 37 :
بلاغ : ابلاغ ، رسانيدن مطلب به ديگري .
حرص : طلب كردن چيزي با كوشش . فعل آن ” حرص يحرص ” و به لغتي ” حرص يحرص ” است از همين جهت ، در قرات غير مشهور ، از حسن و ابراهيم ” ان تحرص” نقل شده است : لكن قرات مشهور ، طبق لغت اهل حجاز است0 اصل اين كلمه از ” السحابة الحارصة ” است ، يعني ابري كه پوست زمين را ميكند . ” شجة حارصة ” يعني جراحتي كه پوست سر را بيفكند . حرص نيز بصاحب خود صدمه و آسيب ميرساند ، زيرا به آنچه حرص دارد ، زياد اهميت ميدهد .
جلد 13 صفحه 259 سطر 3
آيات 38 تا 40 سوره نحل اعراب :
جهد ايمانهم : اين مصدر به جاي حال نشسته است . يعني ” يجتهدون اجتهادا في ايمانهم ” .
وعدا : مفعول مطلق تکكيدي است به تقدير ” وعدهم الله وعدا ” .
ليبين : لام متعلق است به بعث . يعني ” يبعثهم ليبين لهم … و ليعلم ” ممكن است متعلق به ” و لقد بعثنا في كل امة ” باشد .
قولنا : مبتدا .
ان نقول : يعني ” انما قولنا لكل مراد قولنا ”
جلد 13 صفحه 261 سطر 14
اعراب41 – 44 :
حسنة : منصوب است به تقدير ” نحسن اليهم احسانا ” دليل فعل محذوف ” لنبونهم ” است : بنا بر اين براي مهاجران نيكي ذخيره ميكند و براي گنهكاران كيفر .
جلد 13 صفحه 266 سطر 12
آيات 47 تا 48 سوره نحل لغت :
تخوف : رو بكاهش گذاردن چيزهايي يا افرادي . اين حالت ، حالتي است كه خطر هلاكت و نابودي دارد . چنانكه مي گويند : ” تخوفه الدهر ” يعني : ” روزگار او را به هلاك تهديد كرد . شاعر گويد :
تخوف السير منها تامكا قردا | كما تخوف عود النبعة السفن يعني : راه پيمايي از كوهان فربه شتر ، بتدريج كم كرد ، چنانكه آهن از چوب ميتراشد .
تفيؤ : مصدر باب تفعل است از ” فيء ” يعني بازگشت سايه ، پس از آنكه نور خورشيد آن را از بين برده باشد . ” فيء مسلمين ” يعني اموال و غنامي كه همواره بدست آنها ميرسيد . فرق ميان ” فيء ” و ” ظل ” اين است كه ” ظل ” سايهاي است كه خورشيد آن را تغيير نمي دهد و ” فيء ” سايه اي است كه خورشيد آن را زايل كند . شاعرگويد :
فلا الظل من برد الضحي تستطيعه | و لا الفيء من برد العشي تذوق يعني نه تحمل سرماي سايه روز را دارد و نه تحمل سرماي سايه شب را . جمع ” فيء ” ” افياء ” و ” فيوء ” است . شاعر گويد :
اري المال افياء الظلال فتارة | يؤوب و اخري يحبل المال حابله يعني : مال را همچون سايه هايي مي نگرم كه گاهي بازميگردد و گاهي صاحب آن براي اينكه از دست نرود ، آن را با ريسمان ميبندد . نابغه جعدي گويد :
فسلام الاله يغدو عليهم | و فيوء الفردوس ذات الظلال يعني : سلام خداوند ، صبحگاهان به اهل بهشت ، مي رسد ، در حالي كه سايه هاي بهشت ، يكنواخت است .
اليمين و الشمال : در اينجا كلمه اول را مفرد و دومي را جمع آورده است : زيرا مقصود از ” يمين ” هم ايمان و جمع است . شاعر گويد :
جلد 13 صفحه 272 سطر 14
آيات 52 تا 53 سوره نحل لغت :
واصب : واجب و دايم . ابو الاسود گويد :
لا ابتغي الحمد القليل بقاءه | يوما بذم الدهر اجمع واصبا يعني : ستايشي كه بقاي آن اندك است و روزي سرزنش روزگار را واجب مي سازد ، نمي خواهم .
جؤار : بكمك خواندن با صداي بلند . ميگويند : ” جار الثور ” يعني گاو صداي خود را از گرسنگي بلند كرد . اعشي گويد :
و ما ايبلي علي هيكل | بناه و صلب فيه و صارا يراوح من صلوات المليك | طورا سجودا و طورا جؤارا يعني : آنچه كه راهب بر هيكل – كه جاي مخصوصي است در صدر كليسا – بنا كرده و در آن صليب بكار برده و صورتهايي نقش كرده ، از درود فرشتگان ، گاه سجده مي كند و گاه استغاثه . بايد دانست كه كلماتي كه بر صورت دلالت دارند ، بر وزن فعال و فعيل آيند مثل ” صراخ ” بكاء ، عويل و صغير ” لكن فعال بيشتر است .
جلد 13 صفحه 273 سطر 12
آيات 51 تا 53 سوره نحل اعراب :
اثنين : تأكيد براي الهين . مثل ” اله واحد ” .
واصب : حال .
ما بكم : ” ما ” موصول و ” بكم ” صله آن است . ” ما ” مبتدا و خبر آن ” فمن الله ” به تقدير ” فهو من الله ” است : بنا بر اين بر سر خبر موصول ” فاء ” در آمده .
بفي الشامتين الصخران كان هدني | رزية شبلي مخدرا في الضراغم يعني : بدهانهاي شماتت كنندگان سنگ است ، اگر مصيبت شير بچه ام كه در ميان شيران جاي داشت ، مرا واژگون كرد . ( در اينجا منظور از ” في ” افواه است ) .
داخر : خاضع و كوچك . شاعر گويد :
فلم يبق الا داخر في مخيس | و منحجر في غير ارضك في حجر يعني : جز كسي كه كوچك و خوار است و كسي كه در سوراخي تنگ ، در غير از زمين تو مخفي و زنداني است ، باقي نماند .
جلد 13 صفحه 277 سطر 2
آيات 58 تا 59 سوره نحل لغت :
ظل : اين فعل دلالت دارد بر انجام كاري در آغاز روز ، مثل ” اضحي ” لكن از لحاظ استعمال ، به معناي شروع در انجام كاري استعمال ميشود . كظيم : آدم غمگيني كه دهانش از شدت غم بند آمده ، سخني نميگويد : اين كلمه از ” كظامه ” است كه به معناي بستن دهان مشك و به معناي چاه است . در حديث است كه ” ان النبي اتي كظامة فتوضک و مسح علي قدميه ” يعني : پيامبر بر سر چاهي آمد و وضو گرفت و پاها را مسح كرد . جمع آن ” كظام ” است .
هون : مشقت . اين كلمه ، لغت قريش است . شاعر گويد :
فلما خشيت الهون و العين ممسك | علي رغمه ما اثبت الخيل حافره يعني : هنگامي كه از مشقت ترسيدم و ديده ، امساك ميكرد ، سم اسب ، قرار نميگرفت . يدسه : پنهان كند آن را . دساسه : نام ماري است كه در زير خاك پنهان ميشود .
جلد 13 صفحه 277 سطر 14
آيات 57 تا 59 سوره نحل اعراب :
لهم ما يشتهون : ممكن است ” ما ” در محل نصب باشد . يعني ” يجعلون لهم البنين الذين يشتهون ” و بنابر اين مفعول است براي ” يجعلون ” و ممكن است در محل رفع و مبتدا باشد .
يمسكه : اين ضمير به ” ما بشر به ” برميگردد . برخي گويند : معناي آيه اين است كه : براي بتها كه علم ندارند و خلق نمي كنند ، نصيبي از چارپايان و زراعتها قرارميدهند .
جلد 13 صفحه 282 سطر 12
اعراب :
الكذب : مفعول ” تصف ” .
ان لهم الحسني : بدل از ” الكذب ” .
ان لهم النار : در محل نصب به ” جرم ” برخي گويند در محل رفع است . يعني ” وجب لهم النار ” .