ترجمه لغات قران کریم در تفسیر شریف مجمع البیان ج12

جلد ‌12 صفحه ‌6 سطر ‌1
شرح لغات 1-4  :  
احكام : جلوگيري كردن از فساد و تباهي كار . و ” حكمت ” شناسا‏ي چيزها‏ي است   كه جلوگيري از تباهي و نقص كار ميكند و شناختن آنچه زشت را از زيبا ، و فساد را از   صحيح جدا سازد .  
حكيم : در مورد خداي تعالي بدو معنا آيد : ‌1 – بمعناي اسم فاعل ” محكم ”   و از صفات فعل باشد يعني كارهاي او محكم است . ‌2 – آنكه بمعناي ” عليم ” ( و دانا ) و   از صفات ذات باشد .  
جلد ‌12 صفحه ‌9 سطر ‌4
سوره هود آيه ‌5  شرح لغات :  
ثني : بمعناي پيچيدن . و عطف و استثناء هم از همين معني و همين باب است ،   زيرا عطف كردن چيزي بچيزي بمعناي پيچاندن و ارتباط چيزي به چيز ديگر است ،   و استثناء نيز عطف چيزي است به اخراج و بيرون بردن آن از چيز ديگر .  
جلد ‌12 صفحه ‌15 سطر ‌12
آيات ‌9 تا ‌10 سوره هود شرح لغات :  
ذوق : چشيدن مزه چيزي با دهان ، و اينكه خداي سبحان حلال كردن لذتها   را بانسان به نام چشيدن ناميده از باب سرعت زوال آنها است چنانچه مزه چيزهاي   چشيدني بسرعت زوال پذيرد .  
نزع : كندن چيزي است از جاي خود .   قطع اميد از چيز . و مقابل آن : رجاء و اميد است .   
نعماء : نعمت بخشي بنعمتي كه اثر آن در روي صاحب نعمت ظاهر گردد . و ضراء   مقابل آن است .  
فرح و سرور : نظير يكديگرند در معني ، و بمعناي گشايش دل است بوسيله چيزي   لذت بخش .  
فخور : بكسي گويند كه بسيار فخر و مباهات كند ، و اين لفظ در نكوهش   استعمال شود زيرا بمعناي تكبر كردن بر كسي است كه تكبر بر او جايز نيست . 
جلد ‌12 صفحه ‌19 سطر ‌1
آيات ‌12 تا ‌13 سوره هود  شرح لغات :  
ضا‏ئق : بمعناي ضيق و تنگ شدن است .  
كنز : مال دفينه را گويند بخاطر گرد آمدن و اجتماع آن و هر مجتمعي را  عرب كنز و مكتنز گويد ، و در شرع اسلام در مورد نكوهش بر هر مالي كه حق خدا   از آن خارج نگردد اطلاق گردد اگر چه دفينه نباشد .  
افتراء : دروغ بستن . 
جلد ‌12 صفحه ‌24 سطر ‌10
شرح لغات آيات 15-16 :  
زينت : آراستن چيزي است بوسيله چيز ديگري از جامه و زيور .  
توفية : اداي حق بتمامي و بطور كامل .  
بخس : نقصان حق . و هر ستمگري را ” باخس ” گويند از باب اينكه با ستم   در حق ديگران نقصان وارد كند .  
جلد ‌12 صفحه ‌28 سطر ‌15
آيات ‌17 تا ‌19 سوره هود شرح لغات :  
بينة : دليل و حجت فاصل و جدا كننده ميان حق و باطل .  
عرض : بمعرض گذاردن چيزي براي اطلاع از وضع و حال آن ، و معناي   عرضه داشتن بندگان بر خداوند آن است كه آنها را براي مطالبه بندگان ديگر در جايگاه   مخصوص نگاه دارند ، و اين مانند آن است كه آنها را بر خدا عرضه داشته اند .  
عوج : كجي و انحراف از راه راست ، و انحراف در دين را ” عوج ” بكسر عين   گويند ، و در امثال عصا و چيزهاي ديگر ” عوج ” بفتح آن گويند تا ميان ديدني و   ناديدني فرق باشد . 
جلد ‌12 صفحه ‌35 سطر ‌9
شرح لغات آيه 23 :  
اخبات : طم‌کنينه و آرامش است .  
جلد ‌12 صفحه ‌38 سطر ‌5
شرح لغات 27-28 :  
رذل : بمعناي پست و ناچيز و جمع آن ارذل و جمع ارذل اراذل است مثل  كلب و اكلب و اكالب و ممكن است جمع ارذل باشد مانند اكبر و اكابر .  
راي : بمعناي رؤبت آمده و هم بمعناي چيزي است كه مورد نظر انسان در كار ميباشد . 

جلد ‌12 صفحه ‌43 سطر ‌5
آيات ‌29 تا ‌31 سوره هود شرح لغات : 
طرد : دور كردن از روي خواري .
ازدراء : كوچك و حقير شمردن . 
جلد ‌12 صفحه ‌47 سطر ‌2
آيات ‌32 تا ‌35 سوره هود شرح لغات :  
جدال و مجادله : مقابله با دشمن است بحجت و برهان يا شبهه‌اي كه موجب گردد طرف از راي خود باز گردد ، و اصل آن از جدل بمعناي محكم پيچيدن چيزي است .   و جدال و مراء در معني نظير يكديگرند جز آنكه ” مراء ” نكوهيده و مذموم است   زيرا ” مراء ” در مورد مخاصمه و نزاع درباره حقي گفته شود كه ظاهر و آشكار شده .   ولي جدال اين گونه نيست . 
اعجاز : پنهان شدن از طريق گريختن و فرار كردن .  
افتراء : بمعناي دروغ بستن است و فرق آن با سخن دروغ آن است كه سخن دروغ را ممكن است انسان بعنوان نقل قول ديگري بگويد ، ولي افتراء آن دروغي است كه انسان از پيش خود بسازد . 
جلد ‌12 صفحه ‌52 سطر ‌3
آيات ‌36 تا ‌38 سوره هود شرح لغات : 
ابتئا‌س : مصدر ” افتعال ” است از ” بؤس ” بمعناي اندوه و گاهي هم بمعناي فقر آيد .  
فلك : كشتي است و مفرد و جمع آن يكي است . 
جلد 11 صفحه 57
آيات : 40 تا 43  شرح لغات :
فور: به معناي غليان و جوشش است ، و اصل آن بمعناي ارتفاع و بالا آمدن است چنانچه گويند : « فار القدر » يعني آنچه در ديگ بود بواسطه غليان بالا آمد .
ارساء : نگه داشتن کشتي است بوسيله اي که آنرا نگاه دارد .
عصمت : نگهداري .
جلد ‌12 صفحه ‌63 سطر ‌4
آيه 44 شرح لغات : 
بلع : فرو بردن چيز است از راه حلق بدرون .  
اقلاع : كندن از بيخ ، بطوري كه اثري از آن بجاي نماند .  
جلد 11 صفحه 75
آيات :51  تا 59  شرح لغات :
فطر : بمعناي قطعه شدن و جدا شدن است چنانچه برگ از درخت جدا شود .
مدرار : – صيغه مبالغه بر وزن معطار و مقدام است – و بمعناي ريزان بسيار و پي در پي به اندازه احتياج نه زيادتر از آن که موجب زيان و تباهي باشد .
اعتراء : رسيدن .
انظار : مهلت دادن به شخص در کاري براي سنجيدن و مطالعه در آن .
ناصية : دسته هاي موي سر ويا موي جلوي آن .
عنيد : سرکش طاغي .
جلد ‌12 صفحه ‌83 سطر ‌4
آيه 61 تا68شرح لغات :
انشاء : ايجاد چيزي است در آغاز بدون وسيله و اسباب . 
استعمار : بكار واداشتن شخص قادر را بر آبادي و عمارت زمين .
مس : بمعناي ” لمس ” است جز اينكه بگفته علي بن عيسي : ” مس ” ممكن است   ميان دو جماد صورت گيرد ولي ” لمس ” جز در مورد موجودات زنده استعمال نشود چون لمس در جا‏ئي است كه درك در آن باشد .  
جثوم : برو در افتادن . و يا بگفته برخي : بزانو در آمدن .
غني بالمكان : يعني در جا‏ئي توقف كرد و بدان اكتفا نمود و مغني بمعناي منزل   آمده . و اصل غني بهمان معناي اكتفا كردن است ، و غناي بمال هم از همين معنا است   چنانچه آواز غناء را نيز از همين باب گويند كه بدان اكتفا شود . 
جلد ‌12 صفحه ‌89 سطر ‌15
آيات ‌69 تا ‌74 سوره هود  شرح لغات :  
حنيذ : بريان شده ، بر وزن فعيل و بمعناي مفعول است ، و زجاج گفته : حنيذ بگوشت بريان شده اي گويند كه بوسيله سنگ داغ بريان شده باشد ، و برخي گفته‌اند : به آن گوشت بريان شده‌اي گويند كه آبش بچكد چنانچه عرب گويد : ” احنذ هذا الفرس “يعني اين اسب را در ريسمان كن تا عرقش بچكد . 
ايجاس : بمعناي احساس است . و گفته شود : ” اوجس خوفا ” يعني ترس را در دل   گرفت .  
بعل : شوهر . و اصل اين لغت بمعناي كسي يا چيزي است كه بوضع خود اكتفا كند   و احتياج بديگري نداشته باشد ، و از اين رو به نخل خرما‏ي كه تنها به آب باران اكتفا كند و احتياجي باب نهر و چشمه نداشته باشد ” بعل ” گويند . و بهمين اعتبار بصاحب خانه و اختيار دار نيز ” بعل ” گويند .  
روع : ترساندن . 
جلد ‌12 صفحه ‌98 سطر ‌15
آيات ‌77 تا ‌83 سوره هود  شرح لغات :  
سيء : اصل آن ” سويء بهم ” بوده و از سوء بمعناي بدي گرفته شده .  
ضاق بالامر ذرعا : يعني مشكلي براي او پيش آمد كه راه گريز از آن را ندارد .  
عصيب : سختي و دشواري در مورد خصوص كار شر و اصل اين لغت از ” عصب ”   به معناي پيچيدن و بستن آيد . چنانچه گويند : ” عصبت الشيء ” يعني آنرا بستم .   و ” يوم عصيب ” يعني روزي كه گويا شرور در آن بمردم يا بهمديگر پيچيده و بسته   شده است . 
اهراع : بتندي دويدن .  
قطع الليل : بقسمت زيادي كه از شب بگذرد گفته شود ، و برخي گفته‌اند :   به نيمي از آن اطلاق گردد .   
سجيل : فارسي و معرب ” سنگ و گل ” است . و ابو عبيده گفته : بمعناي سنگ  سخت است . و سجين و سجيل هر دو بيك معنا است ، و رسم عرب بر اين است كه نون و لام را بجاي يكديگر آرند . و برخي سجيل را مشتق از ” اسجلته ” بمعناي ” اعطيته ” –   يعني بدو عطا كردم – دانسته اند ، و برخي ديگر آنرا از ” سجل ” بمعناي دلو بزرگ گرفته و گفته اند : معناي آيه اين است كه آن سنگها را مانند دلوي ريزان بر سر آنها ريختيم . و برخي آنرا از ” سجال ” بمعناي ارسال دانسته‌اند و يا ديگري از ” سجل ” بمعناي   نامه گرفته و گفته است : گويا عذاب با آن سنگها بر آنها مسجل و ثبت شده بود .  
مسومة : از سيماء بمعناي علامت و نشانه است . 
جلد ‌12 صفحه ‌109 سطر ‌7
آيه 84 تا 92 شرح لغات : 
وزن : سنجش چيز از نظر سبك و سنگيني بوسيله سنجش .  
شقاق : جدا‏ي از روي دشمني و عداوت .  
فقه : فهم معناي كلام . و اين لفظ بصورت علم براي نوعي از علوم ديني درآمده وآن علم بمدلول دليلهاي سمعي است چنانچه علم اصول دين : علم بمدلول دليلهاي عقلي است.  
رهط : فاميل و عشيره انسان را گويند .  
ظهري : انداختن چيزي در پشت سر به نحوي كه آن را فراموش كند ، و هر چه را   انسان اهميت بدان ندهد گويند : آنرا پشت سر انداخته . 
جلد ‌12 صفحه ‌118 سطر ‌15
آيات ‌98 تا ‌101 سوره هود  شرح لغات :  
قدم – يقدم – القوم قدما : بمعناي پيشاپيش رفتن بر مردم .  
رفد : كمك . و رفد بمعناي عطا نيز آمده ولي از همين معنا گرفته شده چون   كمكي است از طرف شخص عطا كننده .  
حصيد : بمعناي ( محصود ) چيده شده ، و اصل آن از ” حصد ” بمعناي دور كردن زراعت است . و گويند : ” حصدهم بالسيف ” يعني آنها را با شمشير كشت .  
تتبيب : از ” تبت يده ” گرفته شده و بمعناي خسران و زيان است . 
جلد ‌12 صفحه ‌123 سطر ‌3
آيات ‌105 تا ‌108 سوره هود  شرح لغات :  
شقاء و شقاوت و شقوت همه بمعناي بدبختي است . و سعادت نيز ضد آن ميباشد .  
زفير : آغاز صداي الاغ است و شهيق آخر آن . و نفسي را نيز كه پي در پي از   روي اندوه ميكشند و داراي صدا باشد زفير گويند ، و شهيق : صداي طولاني جانسوزي است كه از دل بر آيد .  
خلود : بودن در كاري هميشه . و دوام : بقاء هميشگي است . و بهمين اعتبار بخداي سبحان ” دا‏م ” گفته شود ولي ” خالد ” گفته نشود . 
جذ : بمعناي قطع است .
جلد ‌12 صفحه ‌135 سطر ‌4
آيه 109تا112 شرح لغات : 
مرية : – بكسر ميم و ضم آن – : شك و ترديد .  
نصيب : حظ و بهره . 
استقامت : پايداري در يك جهت و منحرف نشدن بچپ و راست .  
طغيان : تجاوز از حد و انحراف بسوي فساد و تباهي . 
جلد ‌12 صفحه ‌139 سطر ‌7
آيه113تا117 شرح لغات :  
ركون : اعتماد و سكون نفس نسبت بچيزي از روي علاقه بدان .  
بقية : باقيمانده چيزي ، و اگر گفتند ” در فلانكس بقيه اي هست ” يعني فضلي   هست ، و اين جمله در مورد مدح و ستايش بكار رود . 
اترفوا : يعني عادت به رفاه و آسايش و خوشي كرده‌اند ، چون ” ترفه ” بمعناي عادت كردن بنعمت است . 
جلد ‌12 صفحه ‌148 سطر ‌5
آيات ‌120 تا ‌121 سوره هود  شرح لغات :  
قصص : خبر از داستانهاي پي در پي .  
نبأ : خبر بزرگ و عظيم الشأن . 
فؤاد : قلب و دل .
مكانت : راهي است كه انسان قادر بر انجام عملي در آنراه باشد . و ميگويند   فلاني مكانتي در پيش سلطان دارد ، يعني قدر و مقامي دارد . 
جلد ‌12 صفحه ‌160 سطر ‌1
آيه 5  شرح لغات : 
رؤيا : تصور معني است در خواب بتوهم ديدن آن . زيرا عقل در خواب بحال خمودي است و چون انسان معني را تصور كند خيال ميكند كه آنرا ديده است . 
جلد ‌12 صفحه ‌164 سطر ‌14
آيه 7 تا10 شرح لغات : 
عصبة : گروهي را گويند كه از يكديگر پشتيباني و دفاع كنند ، و بگروهي گويند كه افرادشان ما بين ده تا پانزده نفر باشد ، و برخي گفته‌اند : از ده نفر تا چهل   نفر باشند . و مانند لفظ ” قوم ” و ” رهط ” و ” نفر ” است كه از لفظ خود واحدي ندارد .  
غيابة : چيزي است كه جلوي حسن را از وجود چيزي در آن بگيرد .  
جب : چاه .
سيارة : بمسافران گويند چون راه را طي كنند ، و بعضي به معناي رهگذران معني كرده اند   
التقاط : پيدا كردن و برداشتن چيزي از راه . و لقطة و لقيط نيز از همين باب است . 
جلد ‌12 صفحه ‌173 سطر ‌10
آيات ‌13 تا ‌18 سوره يوسف  شرح لغات :  
حزن : اندوه دل در فراق محبوب .  
شعور : ادراك چيزي بنحو دقيق و باريك بمانند باريكي مو .  
عشاء : آخر روز ، و يا اول تاريكي شب . 
استباق : از سبق و مسابقه است كه آن بر سه گونه است : مسابقه در تيراندازي   كه باتفاق علماء جايز است ، و مسابقه در اسب دواني و شتر كه نزد ما جايز است ، و مسابقه در دويدن كه اگر در مقابل پول و جايزه اي باشد نزد شافعي و جمعي جايز نيست ، و ابو حنيفه آنرا مطلقا جايز دانسته چه در برابر جايزه اي باشد و چه نباشد ، و جمعي از علماي ما   نيز همين قول را اختيار كرده اند . 
دم كذب : يعني خوني كه دروغ بود ، و از عايشه نقل شده كه ” بدم كدب ” با دال بي نقطه قرا‏ت كرده و معناي آن خون تازه است .   تسويل : جلوه دادن نفس چيزي را كه جلوه و حسني ندارد . 
جلد ‌12 صفحه ‌181 سطر ‌10
آيات ‌19 تا ‌20 سوره يوسف شرح لغات :  
وارد : كسي است كه پيشاپيش قافله براي پيدا كردن و آوردن آب ميرود . 
بضاعة : قسمتي از مال كه براي تجارت و سوداگري اختصاص ميدهند .  
بخس : كم دادن حق ، مي‌گويند : ” بخسه في الكيل او الوزن ” يعني حق او را در   پيمانه يا وزن كم داد . 
جلد ‌12 صفحه ‌185 سطر ‌12
آيات ‌21 تا ‌22 سوره يوسف  شرح لغات :  
ثوي : اقامتگاه .  
اشدّ : جمعي است كه مفرد ندارد ، و برخي گفته اند : اگر چه بر وزن جمع است   اما مفرد ميباشد ، و برخي گفته اند : جمع است و واحد آن شدّ است . و معني آن كمال و رشد است . 
جلد ‌12 صفحه ‌189 سطر ‌5
آيه 23 شرح لغات :  
مراوده : درخواست انجام چيزي از روي نرمي و رفاقت از ديگري . و در اينجا   كناية از درخواستي است كه زنان از مردان در وقت كامجوئ‏ي دارند .  
تغليق ابواب : درها را بسختي و محكمي بستن . 
معاذ الله : يعني بسختي پناه به خدا مي‌برم . و از نظر اعراب نصب آن بجهت   مصدر است .  
جلد ‌12 صفحه ‌192 سطر ‌3
آيه 24 شرح لغات :  
هم : در لغت بچند معني آمده : ‌1 – عزم و تصميم بر كاري چنانچه در گفتار خداي   تعالي است كه فرموده :   ” اذ هم قوم ان يبسطوا اليكم ايديهم ” يعني تصميم و عزم  بر اينكار داشتند . ‌2 – به معناي خطور در ذهن و گذشتن در خاطر اگر چه تصميم هم بر كاري   نگيرند مانند اين آيه ديگر   ” اذ همت طا‏فتان منكم ان تفشلا و الله وليهما ” يعني بخاطرشان گذشت كه متفرق شوند ، و دليل بر اين معني جمله ” و الله وليهما ” است زيرا   اگر هم بمعناي تصميم بود همان تصميم و عزم بر گناه گناه است و خدا ولي كسي كه   تصميم بر گناه و فرار از ياري پيغمبر – صلي الله عليه و آله – داشته باشد نيست .   ‌3 – به معناي نزديك شدن بأنجام كار مانند آن كه گويند ” هم فلان ان يفعل كذا ” يعني نزديك بود فلان كار را انجام دهد . ‌4 – به معناي دلخواه و خواسته دل چنانچه كسي كه چيزي را   دوست دارد و طبعش بدان متماميل است ميگويد : ” هذا اهم الاشياء الي ” يعني اين چيز   محبوبترين چيزها نزد من است و در ضد آن مي‌گويد : ” ليس هذا من همي ” يعني متمايل   بدان نيستم .   و روي اينكه معاني ” هم ” در لغت مختلف است بايستي ” هم ” را در آيه بمعنا‏ئي حمل كرد كه شايسته مقام يوسف پيغمبر باشد ، يعني بايد گفت كه ” هم ” آنحضرت   بمعناي تصميم بر عمل قبيح و گناه نبوده زيرا دليل قطعي حكم ميكند كه صدور گناه   از پيغمبر خدا جايز نيست ، و بجز اين معني ساير معاني ” هم ” را ميشود در اينجا حمل   كرد زيرا منافاتي با مقام وي ندارد . 
جلد ‌12 صفحه ‌200 سطر ‌7
آيات ‌25 تا ‌29 سوره يوسف شرح لغات 
قد : دريده شدن چيزي از طرف طول آن .  
كيد : درخواست چيزي از ديگري با نارضايتي و كراهت او ، چنانچه زليخا   كاري را از يوسف مي‌خواست كه حاضر بدان نبود و از آن امتناع داشت . 
خطيئة : كاري بر خلاف حكمت و فرزانگي و عدول از راه صواب . 
جلد ‌12 صفحه ‌205 سطر ‌19
آيات ‌30 تا ‌33 سوره يوسف
شرح لغات :   قسمتي از معناي لغات به مناسبت در بالا گفته شد .  
عزيز : شخص نيرومند را گويند كه قدرتش مانع از تسلط ديگران بر او است .  
فتي : بمعناي پسر جوان ، و فتاة : زن جوان را گويند . و ابو مسلم و زجاج گفته‌اند :   عرب برده را نيز ” فتي ” گويند .   
مكر : پيچيدگي نيرنگ .  
متكأ : بالش و تكيه گاه . و برخي گفته اند : بمعناي ترنج است ولي ابو عبيدة   منكر اين معني است .  
اكبرنه – يعني او را بزرگ شمردند . و بعضي گفته اند : يعني حايض شدند و استشهاد باين شعر كرده اند كه شاعر گفته : 
يأتي النساء علي اطهارهن و لا                  يأتي النساء اذا اكبرن اكبارا                                                                                ولي ابو عبيده اين معني را نيز منكر شده و گفته است : در لغت چنين معنا‏ي   سراغ نداريم اگر چه ممكن است زنان مصري از شدت عظمتي كه در يوسف ديدند حايض شده باشند اما در لغت چنين معنا‏ي وجود ندارد ، و اين شعر هم ساختگي است   و اهل شعر آنرا نپذيرفته اند .  
اعتصام : خود داري از گناه . و استعصام : درخواست عصمت از خداي تعالي .  
صبا : نرمي دل و تمايل بچيزي . 
جلد ‌12 صفحه ‌215 سطر ‌9
شرح لغات :  
فتي : – در لغت بمعناي جوان است – و زجاج گفته : برده را نيز ” فتي ” گويند و روي   اين معني ممكن است آن دو ” فتي ” كه با يوسف بزندان رفتند جوان بوده باشند و   ممكن است پير بوده‌اند . و ديگري گفته : بغلام ” فتي ” گويند و كنيز را ” فتاة ” خوانند   و در حديث است كه فرمودند : كسي بغلام و كنيز خود نگويد ” عبدي ” و ” امتي ” بلكه   بگويد : ” فتاي ” و ” فتاتي ” . 
جلد 12 صفحه 221
آيات 39-42 شرح لغت :
صاحب : ملازم و رفيق خصوصي ، و اصحاب پيغمبر – صلي الله عليه و آله وسلم – را نيز از همين باب اصحاب آن حضرت مي گويند که ملازم آن حضرت بوده و در جنگ ها با او بوده اند .
قيم : – به تشديد ياء – به معناي مستقيم است .
بضع : قطعه اي از روزگار . چنانچه « بضعة » قطعه اي از گوشت را گويند ، و از همين باب است حديثي که فرمود : « فاطمه بضعة من يؤذيني من آذاها » – فاطمه – قطعه اي از گوشت من است هر که او را بيازارد مرا ميازارد .
جلد ‌12 صفحه ‌228 سطر ‌15
آيات ‌43 تا ‌49 سوره يوسف شرح لغات :  
رؤيا : آنچه شخص در خواب مي‌بيند و آن بر چند قسم است : يكي آنكه از جانب خدا و فرشتگان باشد و اين خوابي است كه تعبير دارد . ديگر آنست كه از جانب شيطان است و اين نوع تعبير ندارد . سوم آنست كه بشخص خواب بيننده و اعتقاد او باز گردد .  
عجف : لاغر شدن . مذكر آن ” اعجف ” و مونث آن ” عجفاء ” است و جمع آن عجاف   مي‌آيد و جز در اين مورد فعال جمع افعل نيامده است .  
اضغاث : خوابهاي آشفته و پريشان .  
احلام : جمع حلم به چيزي گويند كه انسان در خواب مي بيند .   امة : بمعناي جماعت آمده و بمعناي مدت و زمان نيز مي آيد – چنانچه در    اينجا بهمين معنا است .  
داب : بمعناي عادت است ، و ” داب في عمله ” يعني در كار خود جديت و  كوشش كرد .  
غوث : منفعتي است كه پس از شدت احتياج بيايد و سختي را بر طرف كند . و  ” غيث ” نيز باراني است كه در وقت حاجت بيايد . و ” غيث ” بمعناي گياهي كه از باران  ميرويد نيز آمده است . 
جلد ‌12 صفحه ‌234 سطر ‌8
آيات ‌51 تا ‌52 سوره يوسف شرح لغات :  
خطب : پيش آمد بزرگ .  
حصحص الحق : زجاج گفته مشتق است از حصة ، يعني حصه حق از حصه باطل   جدا شد . و ديگران گفته اند : مكرر ” حص ” است مانند كبكوا و كفكف كه مكرر   ” كبوا ” و ” كف ” است . و مشتق از ” حص الشعر ” است كه بمعناي كندن مو از سر و جدا   كردن آن از بيخ است ، و معناي آن در اينجا اين ميشود كه حق از باطل جدا شد .  
كيد : نقشه كشيدن در پنهان براي ضرر زدن بديگري . 
جلد ‌12 صفحه ‌239 سطر ‌1
شرح لغات 54-57 :  
استخلاص : خالص گردانيدن چيزي از شا‏به اشتراك . و منظور شاه اين بود كه   يوسف را خالص براي خود گرداند . و در حديث است كه سلمان با اهل يكي از شهرها   قرار دارد كتبي بست كه هر سال چهل اوقيه طلاي خلاص بدهند ، يعني طلا‏ي كه   بوسيله آتش از فلزات ديگر پاك شده باشد و ” خلاصه ” نيز بهمين معنا است .  
مكين : از مكانت و تمكن در كار گرفته شده و مكين در باره كسي گفته شود كه   داراي جاه و مقامي باشد كه بوسيله آندو بتواند مقاصد خود را انجام دهد .  
تبوا : تهيه جايگاهي براي بازگشت به آن . 
جلد ‌12 صفحه ‌249 سطر ‌2
شرح لغات 59-62 :  
جهاز خانه : اثاثيه و اسباب آن را گويند ، و جهز فلانا : يعني اسباب سفر او را   آماده كرد . و جهازيه زن هم از همين معني گرفته شده .  
رحال : بمعناي ظرفها است . و مفرد آن رحل است . 
جلد ‌12 صفحه ‌254 سطر ‌12
آيات ‌63 تا ‌65 سوره يوسف شرح لغات :  
كلت فلانا : يعني با پيمانه چيزي را بفلانكس عطا كردم .  
امن : اطمينان دل بصحت و درستي كار .  
ميرة : آذوقه و خوراكي است كه از جا‏ي بجا‏ي ديگر ببرند .

جلد ‌12 صفحه ‌259 سطر ‌1
آيات ‌67 تا ‌68 سوره يوسف لغت :  
غني : در لغت بمعناي كفايت و بس بودن در مال و ثروت است . و گاهي در ضرورت   شعر – غناء – بمد آمده . و ” غناء ” بكسر غين : كشيدن صدا است . و بفتح و مد بمعناي   كفايت است . و مشتقات ديگر آن نيز از همين معني است مانند ” مغاني ” بمعناي  منزلها .
زيرا بمعناي اكتفاء كردن بدانها است ، و ” غانية ” نيز كه در مورد زن گويند  بخاطر آن است كه به شوهر خود از ديگران اكتفا ميكند ، و يا بزيبا‏ي خود از آرايش  اكتفا ميكند . 
جلد ‌12 صفحه ‌264 سطر ‌15
آيات ‌69 تا ‌72 سوره يوسف شرح لغات :  
آوي الي منزله : يعني در منزل خود جاي كرد .  
ابتئا‌س : اندوه بخود راه دادن .  
سقاية : ظرف و جامي كه از آن بنوشند .  
عير : در اصل بمعناي كاروان شتر يا الاغ بوده و تدريجا بهر كارواني ” عير ”   گفته‌اند :  
زعيم : بمعناي كفيل و ضامن است ، و ر‏يس هر قوم را نيز زعيم گويند . 
جلد ‌12 صفحه ‌272 سطر ‌9
شرح لغات 77-80 :  
يأ‌س : قطع اميد از چيزي . و استي‌‏ا‌س نيز بهمين معني است .  
نجي : نجوي كردن و راز گفتن جمعي با هم .  
برح الرجل : يعني از جاي خود دور شد . ( و لن ابرح يعني از اينجا دور نشوم ) . 

جلد ‌12 صفحه ‌277 سطر ‌19
آيات ‌82 تا ‌87 سوره يوسف شرح لغات :  
قرية : زميني است كه مسكنهاي زيادي را شامل شده باشد و اصل آن از قري به معناي جمع است .  
كظم : تحمل اندوه و فرو بردن آن بدينگونه كه آنرا در دل نگاه دارد و بكسي اظهار نكند. 
” تفتؤ ” از – فتأكذا – يعني پيوسته فلان كار را انجام ميداد .   
حرض : مشرف بر هلاكت . و گفته ميشود ” رجل حرض و حارض ” يعني فاسد الجسم و العقل و ” احرضه ” يعني او را فاسد كرد .  
بث : اندوهي است كه دارنده آن قادر بر كتمان آن نيست .  
تحسس : بمعناي تجسس است و در لفظ و معني همانند آن است . و برخي ميان آندو فرق گذارده و گفته‌اند : تجسس – با جيم – تفحص از امور پنهاني مردم است . و تحسس – به حاء – استماع خبر از احوال و اوضاع مردم است . و ابن عباس گفته : تحسس در خير استعمال شود و تجسس در شر .  
روح بمعناي راحت و بمعناي رحمت آمده است . 
جلد ‌12 صفحه ‌285 سطر ‌12
آيه 88 تا 93 شرح لغات : 
از جاء : بمعناي ريختن و دفع اندك اندك . و ” بضاعة مزجاة ” يعني – كالا‏ي اندك و ناقص .  
تثريب : توبيخ و ملامت . و برخي گفته اند : بمعناي افساد و تقرير گناه است .   و ابو عبيدة گفته : اصل آن بمعناي افساد است . و ثعلب گفته : ” اثرب فلان علي فلان ” يعني فلانكس گناهان فلاني را يك يك برايش بر شمرد . 
جلد ‌12 صفحه ‌293 سطر ‌1
آيه 94 تا 98 شرح لغات : 
فصل : بمعناي قطع است . و بحاكم نيز كه فيصل ميگويند براي آنست كه كارها را فيصله دهد .  
تفنيد : سست پنداشتن و تضعيف راي است . و ” فند ” بمعناي ضعف راي است و گويند : اصل اين لغت بمعناي فساد آمده . چنانچه نابغه در شعر خود گفته : 
الا سليمان اذ قال المليك له                    قم في البرية فاحدوها عن الفند                                                                             
جلد ‌12 صفحه ‌305 سطر ‌14
آيه 103 تا107 شرح لغات :  
حرص : طلب چيزي با كوشش در رسيدن بدان .
غاشية : پوشاننده اي را گويند كه با پهن شدن بر چيزي آنرا بپوشاند .   
بغتة : ناگهاني يعني چيزي بدون انتظار و توقع ناگهاني در رسد . 
جلد ‌12 صفحه ‌309 سطر ‌13
آيات ‌108 تا ‌109 سوره يوسف شرح لغات :  
سبيل : طريق و راهي كه آماده براي رفتن و سلوك است ، و دين اسلام طريقي است كه انسان را ببهشت ميرساند .  
بصيرة : آنچه بدان چيزي را بشناسند .   
سير : مرور ممتد در يك جهت . 
جلد ‌12 صفحه ‌314 سطر ‌1
آيات ‌110 تا ‌111 سوره يوسف   شرح لغات :  
استيأس بمعناي ” يئس ” است يعني مأيوس شدند .  
بأس : شدت و سختي . و ” بؤس ” نيز كه بمعناي فقر است از همين معني گرفته   شده چنانچه ” لا بأس عليك ” نيز از همين باب است .   قصص : خبرهاي پي در پي از گذشتگان . 
عبرة : به دليل و راهنما‏ي گويند كه انسان را به مطلوب برساند .


جستجو