«عشق» نيز همانند «ميلجنسي» واژهاي خوشنام نيست. اين هدر دو به دلايلي چند تقدس خود را از دست دادهاند و جلوههاي ناخوشنامشان معروف گشته است. چون خانوادههاي بشنوند که فرزندشان عاشق شده است چنان ميهراسند که گويا کسي آنها را ربوده است. شايد علت اين است که از ميزان ربايندگي عشق تا حدّي آگاهاند. زماني که فردي ربوده ميشود اين احتمال وجود دارد که دستيابي به او ديگربار ممکن نباشد و در روزگار ربودگياش آسيبي ببيند که هرگز برطرف نشود.
شناخت حقيقي عشق
اسرار عشق به همجنس و غيرهمجنس
فوايد و لذت آن
تداخل عشق و ميلجنسي
آميختگي ميلجنسي و گرايشهاي معنوي
شيوة عشق ورزيدن و رموز موفقيت در آن
در جستجوي نيمة دوم خود
اينها مسايلي است که تصميم دارم دربارة آنها با شما گفتگو کنم.
عشق به همان ميزان که لذتآور، حرکتآفرين و آرامش بخش است. هراسانگيز و ويرانگر است. اين هر دو نمونه تأثير تا حدّي بدين بستگي دارد که فرد از عشق چه ميداند، چگونه عاشق ميشود و چطور پيش ميرود!
حقيقت آن است که زندگي ما از آغاز تا فرجام با عشق آميخته است.
آنان که با دانش فيزيک و شيمي آشنايند به خوبي ميدانند که در چرخة آفرينش، نيروي جاذبه و ربانيش (مغناطيس) چگونه نقش ايفا ميکند.
هرگز هيچ موجودي را حتي جمادات نميتوان يافت که از نيروي جاذبه و ربايش تأثير نپذيرد و بدون آن، ادامه حيات دهد. تنها يک موجود است که در حيات خود به نيروي جاذبه وابسته نيست: خداوند.
«به روايت افلاطون در يک افسانة باستاني، انسان اصولاً دو جنسي است؛ يعني هر فرد در اصل هم نر و هم ماده بوده است. سپس خدايان به کيفر گناهي ناشناخته او را دو نيم کردهاند. از آن زمان تاکنون دو نيمة اين موجود در جستجوي يکديگرند.
برخي جستجوي انسان براي رسيدن به اصل دو جنسيتي گمشده خود را عشق مينامند.»
اگر بتوان پذيرت که همة انسانها در نهان خود احساس خفته دارند که به مهرورزي مشتاقشان ميسازد، شايد بتوان عشق را در درون آدمي امري ذاتي (غريزي) دانست. اگر نيروي عشقورزي در جان انسان نهفته نباشد انتظار عشق به خدا از وي بيهود است. چنانچه بر خداوند فرض است که ابزار شناخت به انسان دهد ابزار عشق را نيز بايد به وي ارزاني کند. هر که به خدا نزديکتر است از نيروي عشقورزي بيشتري برخوردار است و از طرفي هر که از نيروي عشقورزي بيشتري برخوردار باشد اميد آنکه بتواند به خداوند نزديکتر شود بيشتر است.
زماني که انسان به کسي عشق ميورزد نسبت به او اشتياق و محبّت توأم با لذت و شادي و رضايت دارد و همين امر سبب ميشود که به وي گرايش و ميل بيشتري بيابد و به داشتن ارتباط صميمانه به او و يکي شدن با وي حريص گردد. نگريستن به معشوق و با او بودن برايش لذتبخش، و جدايي از او به شدت اندوهآفرين ميگردد. دوست دارد همه حواس خود را به او متمرکز ساد و ساير افراد- که همه چيز را فراموش کند. تنها بدين بينديشد که معشوق خواهان چه چيزي است و از چه پرهيز ميدهد.
حس سخاوت و تمايل به بخشش و خشنود ساختن، ويژگي بارز افراد عاشق است. او از فداکاري نسبت به معشوق و دادن هديه به وي لذتي وصف ناشدني ميبرد. تمايل به شناخت هر چه بيشتر محبوب و تبادل اسرار، امري عادي است. گاه فرد عاشق از حالت عادي جاننثاري براي محبوب، به خيالپردازي در اين باره گرفتار ميشود و خود را در حال جانبازي به خاطر محبوب ميبيند و از آن لذّت ميبرد.
آموزش دوستي و عشق از خردسالي
هر چند برپاية نظر روانشناسان ميپذيريم که عشق به معناي خاص خود نقش خود را پيش از بلوغ نمايان نميسازد، معتقديم که بذر آن از خردسالي در دل افکنده ميشود. افزون بر اين، آثار دوستيهاي پيش از بلوغ، و عشق پس از بلوغ، بسيار شبيه يکديگر است و هر دو در تکامل عاطفي انسان نقش مهمي دارند.
دوستي و عشق همانند بسياري از چيزها آموختني است. برخي آن را از خردسالي فرا ميگيرند و بعضي در پيري. البته هستند زنان و مردان انبوهي که هرگز پيوند عشقي را نميآزمايند. گروهي آن را با دشواري ميآموزند و عدهاي به سادگي. اين همه به علت تربيت خانوادگي، محيط و وراثت است. زماني که فردي بتواند به سادگي با ديگران پيوند عاطفي برقرار کند راه نفوذ در آنان برايش هموارتر ميگردد و خود راحتتر به «ارضاي عاطفي برتر» دست مييابد.
«ارضاي عاطفي» از نخستين نيازهاي ما براي دستيابي به تعادل رواني است. وقتي ميگويند مرد يا زني خوشبخت است به ندرت منظورشان آن است که آنها چون ثروتمندند يا عاقلانه رفتار ميکنند، خوشبختاند؛ بلکه بيشتر مقصود آن است که آن دو از «ارضاي عاطفي برتري» برخوردارند و بهتر ميتوانند خود را با وجود ديگري ارضا کنند.
زماني که انسان درگير برقراري رابطههاي صميمانه با ديگران است، پيوسته به صورت فعّال در پي شادمانسازي آنان است و تأثرات رواني کمتر به سراغ او ميآيد. از زندگي بيشتر لذت ميبرد و سختيهايش را کمتر احساس ميکند و روشهاي نوين ارتباطات را زودتر خواهم آموخت.
ما دوستي و عشقورزي را در آغاز از خانواده ميآموزيم. خانوادة پر مهر و محبت، فرزنداني با محبّت ميپرورند، و بيمهران، فرزنداني بيعاطفه و سرد. خانوادهاي که ارتباطات فرزندان خود را بسيار محدود ميسازند و از بيم خطر دوستان بد،آنها را از هرگونه برقراري ارتباطات مهرآميز و درسآموز محروم ميکنند، سخت در اشتباهاند. بيم والدين از برخورد بچهها با دوستان بد، ستودني است، اما ممانعت جدّي از توسعة روابط دوستانه نيز کم خطرتر از آن نيست.
يکي از دلايلي که روانشناسان همواره با گونههايي از تعليم و تربيت کودک در منزل مخالفت ميکنند آن است که کودک نميتواند دوستان خود را آزادانه برگزيند. روابطش محدود ميگردد و دورة سازندگياش به دراز ميکشد. چنين فرزنداني فقط به خانوادة خود عشق ميورزند و چون با گروه کمتري در ارتباط بودهاند به صورت ناهماهنگ رشد ميکنند. وابستگي به خانواده فرصت آشنايي با جهان پيرامون را از ايشان ميستاند و اعتماد به نفس ايشان را کاسته، از کمترين اظهار صميميت با ديگران ميپرهيزند يا نسبت به ديگران چنان رفتار ميکنند که آنها را از هر نوع ابزار دوستي با ايشان دلسرد ميسازد.
کم نيستند پدران و مادراني که سخت ميکوشند فرزندانشان جز به خود به ديگري دل نبندد و کسي را بيش از اعضاي خانواده دوست نداشته باشد؛ هر چند آنها امتيازات و شايستگي دوستي را بيشتر دارا باشند. زماني که ديگران بهتر بتوانند با فرزند ما روابط محبتآميز و تأثيرگذار برقرار سازند، بايد آنها را به توسعة اين روابط تشويق کرد، نه بازداشت. گاهي اين بازداشتن نه بدين سبب است که ما بيمناک ارتباطات نامناسب آنهاييم، بلکه چون ميترسيم فرزندمان به ضعف روابط صميمي ما در خانه پي ببرد و ما را در انجام وظايف خود مقصر بشناسد.
چه بهتر که ما هر چه زودتر به معايب کار خود پي ببريم و در صورتي که تاکنون نتوانستهايم روابط ممتازي با فرزندان خود برقرار سازيم، به خود آييم و روش محبتآميز و بهتري با آنها پيش گيريم. از طرفي فرزندان خود را نيز از محبت ديگران محروم نکنيم.
با اين همه، زماني به برقراري رابطه با ديگران سفارش ميشود که آن ديگران صلاحيت لازم دوستي را دارا باشد. مشاهدة محبت از کسي که صلاحيت دوستي را دارا نيست، خطرساز است.
لذت دوست داشتن
چنانکه هيچ شرح و عبارتي هرگز نميتواند وصف کامل تجربة عشق را به کسي که خود هيچگاه آن را احساس نکرده است، تفهيم کند، «لذت دوست داشتن» را کسي ميداند که آن را حس کرده باشد.
دوستهاي خود ما هر يک به دلايلي «دوست خوب»اند، اما عدهاي در مهرورزي اندکي ژرفنگرتر و با بقيه متفاوتاند. يک علت اين است که خوبيهاي ما را زودتر شناسايي کردهاند. به سرچشمة محبتي که درون ماست آسانتر پي برده و کوشيدهاند که «لذت دوست داشتن» را در ما بيدا کنند. روابطي که ما با اطرافيان خود داريم دو نمونه است:
عادي و ممتاز. روابط عادي همان است که امروزه ميان مردم متداول است و روابط ممتاز، مترقيتر، صميميتر، تأثيرگذار و پايدارتر است. آنها سعي ميکنند ما را به محبتورزي ممتاز عادت دهند، تا نوعي روابط دوست داشتنيتر داشته باشيم.
?
کاميابي در عشق
«عشقورزيدن» چنانکه ممکن است آسان و دستيافتني باشد، پيچيدگي خاص خود را دارا است. نه هر کس دلي داشت عاشق شد و نه هر عاشق کارش به سرانجام رسيد. در فصل بعد، آنگاه که عوامل نافرجامي و ناکامي عشق را بر ميشمرم، بيشتر روشن ميشود که پيروزي و کاميابي در عشق بدون شناخت راهها و رموز عشق ورزيدن ممکن نيست. اين راهها و رموز را ميتوان روانشناسي عشق ناميد. کسي که روانشناسي عشق را نداند در پيمودن راه دچار اشتباه شده، سرانجام دلسرد و افسرده ميگردد. عشق و محبتورزي اصول و شرايطي دارد که به بعضي از آنها اشاره ميکنم:
1) آغاز يکي شدن با ديگري
آنها که سراسر زندگي خود را بدون عشق سپري ميکنند اگر چنين چيزي ممکن باشد به حقيقت سخت تنهايند. عشق ضدتنهايي است. عاشق در تنهايي نيز تنها نيست. پروردگاري که عشق را در دل آدمي قرار داد به آدمي ثابت کرد که جز خود او همه غير تنهايند. فقط اوست که به تنهايي بوده، هست و خواهد بود.
با اين حال او نميخواهد هستي به سوي غير توحيد پيش رود. همه چيزي به سوي يکي شدن پيش ميرود. در عشق نيز دوگانگي برداشته ميشود و هر دو (عاشق و معشوق) ميکوشند از فرديت و تحکيم و تقويت موقعيت خود منزه شوند. هم «خود» را به نهايت دوست دارند و هم از «خودخواهي» گريزانند. هر يک از خود ميگسلند تا ديگري گردند. رنج و لذت هر يک، رنج و لذت ديگري است و بيماري و بداقبالي هر يک، احساس مشترکي در هر دو پديد ميآورد و در هر حالت به طور خودکار احساس مسئوليت مساوي به وجود ميآيد؛ چنانکه گويي هر دو به طور همزمان دچار بيماري و بداقبالي شدهاند.
شخص، نيازهاي معشوقش را همچون نيازهاي خود احساس ميکند و البته که انتظار دارد نياز خويش نيز تا حدّي نياز او باشد. آنها دو فردند که «من» شدهاند. يک مرد با محبت ميتواند همانقدر از خوشحالي همسرش شاد شود که از خوشحالي خويش خشنود ميگردد؛ همانند مادي که ترجيح ميدهد که خود سرفه کند تا اينکه صداي سرفة فرزندش را بشنود. «يک رابطة عاشقانه سالم، [شايد] مؤثرترين راه پرکردن شکاف بين دو انسان جدا ازهم باشد.»
?
2) دوست داشتن ديگري به معناي تملک او نيست
اين انتظار بيهودهاي است که دوست داشته باشيد معسوق شما قلبش را تنها در اختيار شما قرار دهد و به هيچ چيز و هيچکس نينديشد و همه چيز خود را نثار شما کند. گرچه همه ما دوست داريم وقتي به کسي سخت علامنديم به ميزاني که ما عشق نثارش ميکنيم، او از وجود خويش نثار ما ميکند؛ اما اين امر تا حدّي پذيرفته است که به تملک و تصاحب وي نينجامد و دچار نگراني و رنجش قرار ندهد.
اووراستريت ميگويد: « دوست داشت يک فرد به معناي تصديق (پذيرفتن) اوست، نه تملک وي. يعني با خشنودي و خوشحالي حق کامل انسان وي، به او بخشيده شود.» درست است که هر شخص عاشق ميکوشد با معشوق خود يکي شود، وي اين يکي شدن هرگز به مفهوم قرباني شدن معشوق يا خود عاشق نيست. هر يک از آن دو بايد هويت مستقل خويش را حفظ کند و با همه تفاوتها و تمايز صفاتشان به يکديگر نزديک شوند. در اين ميان کسي قرباني نميشود. آنچه سزاوار قرباني شدن است دوگانگي روش و منش آن دو است. وقتي فردي به ديگري عشق ميورزد ميکوشد تا صفات ناروايي که ميان آن دو تيرگي يا جدايي مياندازد، از خود دور کند و روز به روز به صفات دلخواه معشوق نزديک و نزديکتر شود.
«ما ميتوانيم از يک تابلوي نقاشي، آنکه قصد تصاحبش را داشته باشيم، از يک شاخه گل سرخ، بدون چيدن آن، از يک کودک زيبا، بدون آن که قصد ربودنش را در سر بپرورانيم، و از يک پرنده، بدون اينکه بخواهيم آن را به دام اندازيم، لذت ببريم. به همين ترتيب يک فرد ميتواند به طريقي که نه چيزي به کسي بدهد و يا از او دريافت کند، او را دوست داشته باشد، تحسين کند و از دوستي با او لذّت ببرد. [بيآنکه يکي از آن دو به گناه آلوده شود.]»
3) عشق، هدف است، نه وسيله
از يک نظر هر عشق و علاقهاي ميتواند به وسيلة اوجگيري صفات انساني و دستيابي به کمال باشد. در اين مرحله، عشق، هدف به شمار نميرود. اما از يک نظر عشق هدفنهايي است و نه ابزار دستيابي به هدفي ديگر. فرد عاشق به طمع چيزي نيست که به معشوق علاقهمند ميشود. تنها شيفتة معشوق است. او را دوست دارد. چون شايستة دوست داشتن است.
اصولاًعشق زماني پديد ميآيد که مقصود ديگري در ميان نيست. زماني که فرد به منظوري خاص به کسي نزديک ميشود و در حقيقت عاشقِ آن «منظور» است و وجود معشوق، ابزار دستيابي بدان منظور؛ و اين امر با حقيقت عشق منافات دارد. در عشق، تنها شيفتگي نهفته است. عاشق شيفتة معشوق است نه چيز ديگر. اگر تصور ميکنيد علاقة شديد شما به کسي، براي نيل به مقصودي خاص است مطمئن باشيد که شما به خود و هدفتان عشق ورزيدهايد، نه به آن شخص. اين، جلوة نويني از رياکاري است نه عشقورزي. عاشق راستين دوست دارد که دوست داشته باشد، نه آنکه با دوست داشتن بخواهد به منظوري دست يابد.
4) عشق ورزيدن، بدون نياز به محبت
آيا ممکن است فردي که خود از هر نظر ارضاء شده و از محبت سيراب است عاشق شود؟ آري. ميان اين عشق و عشقي که از کمبود محبت سرچشمه ميگيرد، تفاوت است. اين هر دو براي عشق ورزيدن دليل ويژه دارند. يکي عشق خود را مرهون رشد و بلوغ و پيشرفت فکري خود است و ديگري از سر نياز بدان برانگيخته شده است. هر دو ستودني است؛ گرچه نوع اول والاتر و آرماني تر. يکي مهرورزي ميکند تا به وي مهر بورزد و کمبود خود را جبران کند، و ديگري چون سرشار از محبت وصميميت است مهر ميورزد؛ مانند يک گل که بينياز از بوييدن ديگري عطرافشاني ميکند. بعضي چون به «خود» عشق ميورزند، به ديگران مبحت ميکنند تا شايد خود از محبت سرشار شوند؛ و برخي چون به وجود «ديگران» عشق ميورزند، به آنها محبت ميکنند.
?
5) عشق، دلبستگي ويرانگر نيست
عشق، اوج وابستگي، دلبستگي و بي قراري است، ولي نه دلبستگي ويرانگر. عشق براي رونق و نشاط دل است نه ويرانسازي آن. عاشقان افسانهاي، به دلبستگي ويرانگر دچار بودهاند و عاشقانِ خودشکوفا (سالم) پايدار و با صلابت باقي ميمانند. آنان هر چند به شدت به يکديگر دلبستهاند، به هنگام نياز، بيآنکه سررشتة زندگيشان فروپاشد و به جنون گرفتار شوند ميتوانند مدت زماني از يکديگر دور باشند که آنکه فراق رنجشان ندهد و بيتفاوت باشند، بلکه تنها در اين حدّ که تکية آنها به يکديگر چنان نيست که اگر يکي فرو ريزد يا دور شود آن ديگري نيز فرو افتد. آنها همچون تنة دو درختاند که با يکديگر و در کنار هم رشد ميکنند و نه آنکه هر يک چنان بر ديگري تکيه داشته باشد که با رفتن او، اين نيز از بين برود. فراق و هجران، اساس شخصيت و روان ايشان را متزلزل نميسازد و از بهرهوري اجتماعي آنها نميکاهد.
در دورة دوستي و عشق، گاه زماني رخ ميدهد که يکي از دو طرف يا هر دو به دلبستگي ويرانگر گرفتار ميآيند، اما طولي نميکشد که اگر انديشيده عمل کنند، اين دلبستگي، شوق آفرين خواهد شد و جنبة ويرانگري آن زدوده ميگردد.
?
6) عاشق ميتواند کور نباشد
نميتوان انکار کرد که عاشق به صورتي احساسي، غيرعقلاني و غيرمنطقي، محبوب خود را بيش از حدّ بزرگ ميدارد و معايب او را نميپذيرد؛ اما اين پديده در ميان همة افراد بدين شکل مشاهده نميشود. شايد اين پديده را بتوان به طرزي علمي تحليل و بررسي کرد و عاشقان را از اين اتهام که «چشم آنان به معايب محبوب کور است» رهانيد.
بهتر آن است که بگوييم « از آنجا که ادراک عاشقِ خود شکوفا (سالم)، کارآمدتر و دقيقتر است، خصايصي را در محبوب خود ميبينند که ديگران از آن بيخبرند. نيز آنچه ديگران عيب ميشمارند، آنها عيب نميدانند. از اين روست که به «کوري عشق» متهم شدهاند.»
در حقيقت در عشقِ سالم، ممکن است انسان عاشق افرادي شود که ديگران آنها را به خاطر نقايصشان دوست ندارند. چنين عاشقي را نميتوان نابينا دانست، بلکه ميتوان او را کسي فرض کرد که چون انديشيده عشق ميورزد به سادگي از اين نقايص مشهود چشم ميپوشد، يا اينکه آنها را اصولاً نقيصه به شمار نميآورد. از اينرو، نقايص بدني و کمبودهاي اقتصادي، تحصيلي و اجتماعي در نظر افراد سالم (خودشکوفا) بسيار کمتر از معايب اخلاقي و نقايص شخصيتي اهميت دارد. در نتيجه براي افراد خودشکوفا به آساني ممکن است عميقاً عاشق افرادي شوند که از جمال بيبهرهاند. ديگران اين را کوري و حماقت مينامند، اما صحيحتر آن است که آن را سليقه يا قوة ادراک عالي بناميم. دانشجويان خودشکوفا هر چه بالغتر و پختهتر شوند، کمتر جذب ويژگيهايي مانند زيبايي، تناسب اندام و… ميشوند و بيشتر از سازگاري، شايستگي، نجابت و معاشرت خوب سخن ميگويند و گاه عاشق افردي ميشوند که خصوصياتشان در چند سال قبل در نگاه ايشان ناخوشايند بوده است.
بسيار دشوار ميتوان چنين جلوهاي را در عشقهاي خياباني دختران و پسران مشاهده کرد. آنها ناآگاهانه در پي بدنامي عشق گام بر ميدارند. اين هم نوعي جفا به عشق آرماني و تأثيرگذار و پيش رونده است که آن را با «هوسهاي خياباني» يکسان سازيم. در عشق خياباني جوان خود ميخواهد که کور باشد تا مبادا که انتخاب خود را ناروا و نامناسب ببيند و ناچار شود از معشوق جدا شده، به ملامت خويش بپردازد و به افسردگي گرفتار آيد، و در عشق سالم (خودشکوفا) عاشق نه کور است و نه ميخواهد که کور باشد. او چه بسا عيبهاي معشوق را خوب ميبيند، اما وي را به سبب ديگر خوبيهايش ميپذيرد. در واقع چنين عشقي، وسيلة درک درون ماية شخصيت افراد و استعداد معجزآسايي است که نصيب عاشقان ميشود تا فضايلي را در محبوب ببينند که واقعاً دارا است، ولي از چشم ديگران پنهان است. اين فضايل را عاشق با پندارهاي خود ابداع نميکند، بلکه در حقيقت در معشوق به صورت نهفته وجود دارد.
دربارة قدرت معجزهآساي عشق، از ويکتور فرانکل نقل شده است که ميگويد: عشق تنها راهي است که به وسيلة آن، ميتوان ژرفناي وجود ديگري را دريافت. کسي نميتواند از وجود و سرشت فرد ديگري کاملاً آگاه شود، مگر آنکه عاشق او باشد، به وسيلة اين عمل انساني و روحاني، فرد ميتواند صفات شخصي و الگوي رفتاري محبوب را دريابد و حتي چيزي را که بالقوه در او وجود دارد [و خود نميداند] کشف و درک کند. [سپس] او محبوب را قادر خواهد ساخت که به استعدادهاي نهفته خود، تحقق و فعليت ببخشد.»
7) امکان تفکيک عشق و ميلجنسي
بسيار فراتر و پيچيدهتر از حدّ تصور، ميان « عشق عادي» و «ميلجنسي» پيوند برقرار است؛ و در عشق سالم و متعالي نيز ميتوان به اختيار چنين پيوندي را برقرار ساخت.
رابطة «عشق» و «ميلجنسي» به چند صورت است:
1. آميختگي کامل عشق و ميلجنسي؛ مانند رابطه عشقي و جنسي همسران.
در اينجا عشق و ميل جنسي کاملاً با يکديگر در آميختهاد، اما اين احتمال وجود دارد که گاه يکي باقي بماند و ديگري زايل يا کاسته شود. بقاي عشق يا ميل جنسي و يا هر دوي آنها بستگي به شرايط دارد و هرگز نميتوان اميدوار بود که آميختگي کامل آنها دوام داشته باشد؛ مگر شرايط دوام آن پيوسته فراهم باشد.
2. عشق، بدون ميل جنسي؛ همچون عشق مريد به مراد روحاني خود.
3. ميل جنسي، بدون عشق؛ در موردي که تنها نياز جنسي، ميان دو فرد پيوند برقرار کرده است.
4. آميختگي عشق و ميل جنسي به صورت نهفته.
در اين نوع آخر، فرد در ضمير خودآگاه خود جز عشق چيزي نمييابد، ولي به صورت نهفته، عش قوي با ميل جنسي آميخته است؛ همانند روابط دوستانة دختران با يکديگر، يا پسران با هم، و يا روابط با گروه غيرهمجنس که تمايلات جنسي نبايد در آن راه يابد، مانند روابط شاگرد با استاد. در اين حالت، فرد خود ميپذيرد که معشوق را نبايد اين گونه (با تمايل جنسي) دوست بدارد، ولي از طرفي ميداند که نميتواند عشق خود را از ميل جنسي جدا سازد.
چنانکه «ميل جنسي» در پي ترشح هورمون جنسي در خون پديد ميآيد، دوستي و عشق نيز موجب ترشح هورمونهاي خاص در بدن ميگردد. اين هر دو هورمون وظايف و تأثيرات خاص خود را دارايند ولي گاه ميشود که هر يک به حوزة فعاليت ديگري وارد ميشود و انگيزة انسان را در رفتارش دستخوش نوعي تلاطم ميکند. فرد چه بسا خواهان آن نيست که ميل جنسي در روابط دوستانه و علايقش، ايفاي نقش کند، ولي به صورت غيرارادي از دخالت آن آگاه ميشود. در چنين مواردي شايد مبارزه چندان نتيجهبخش نباشد و تنها بايد کوشيد به صورت عادي، روابط را سالمتر ادامه داد.
تا پيش از ازدواج بيم آن ميرود که دوستيها و عشقورزيها افراد به يکديگر ناخواسته از ميل جنسي تأثير بپذيرد؛ البته نه بدان حد که فرد با محرک جنسي، ديگري را دوست بدارد. عامل دوستي و عشق او نياز جنسي نيست، اما با آن نيز بيپيوند نيست؛ به طوري که مشاهده ميشود همان فرد پس از ازدواج از گرمي روابط دوستانة گذشتهاش تا حدّي کاسته است. اين تغيير تا اندازهاي برگرفته از تأثير ازدواج و ارضاي غريزه جنسي است.
?
8) عشق مايه شکوفايي است نه رکود
شايد يکي از تمايزات عشق خياباني و عشق متعالي همين نکته باشد که عشق خياباني اغلب مايه رکود، خمودي، دلتنگي و درماندگي است و عشق متعالي مايه جوشش، جنبش، نشاط و اميد. يکي استعدادها را کور ميکند و توان را فرسوده و روان را خسته، و ديگري استعدادها را شکوفا، توان را دو چندان و روان را سرزنده ميسازد.
ما عاشق نميشويم تا دچار سرگرداني و اندوه گرديم و سرمايههايمان را به تدريج از کف دهيم. عشق ميورزيم تا نيروهاي نهفته در درون خود و ديگري را شناخته، از آنها بهره ببريم. اگر در طريق دوستيورزي خود احساس درماندگي، کسالت و عقبگرد کرديد، بدانيد روش شما در عشقورزي خطا بوده است و چه بسا شما به يکي از دلايل اشتباه زيرا دچار عشق يا توهم عشق شدهايد:
1. نيازهاي عاطفي، شما را به وادي عشق کشانده است.
2. آنچه دنبال کردهايد «هوس» بوده است نه «عشق».
3. انگيزههاي پنهان جنسي در عملکرد شما تأثير داشته است.
?
9) عشق بدون پاداش نيز زنده است
در هر رابطه دوستانه يا عاشقانه ممکن است لحظهها، روزها و حتي زمانهاي طولاني يکي از دو طرف نسبت به ديگري احساسات قويتري داشته باشد و چنين به نظر آيد که عاشقتر است. رابطهاي که در اکثر اوقات فقط يکي از دو طرف از لحاظ روحي تعقيب کننده و ديگري تعقيب شونده باشد، سالم و متعادل نيست و دو جانبه بودن علاقه در جهتگيري و دوام عشق تأثيرگذار است. اما نبايد از ياد برد که «براي اينکه عشق حقيقي، عاشق شيفتة ويژگيهاي معشوق است نه عاشق علاقة دو جانبة با او. مهمترين هدف او دوست داشتن عميق و راستين است. آدمي براي فوايد عشق،عشق ميورزد و از فوايد آن يکي اين است که «ديگر وي تنها نيست. کسي هست که او را دوست دارد.»؛ هر چند معشوق جوابگوي احساسات وي نباشد يا حتي نسبت به احساسات او بيگانه و بيخبر باشد.
10) شيوة محبت و عشقورزي افراد يکسان نيست
صحيح نيست که هر فرد انتظار داشته باشد ديگري او را به همان شيوهاي که وي عشق ميورزد دوست داشته باشد. اين گفته خطاست که «چون او مرا آن گونه که من او را دوست دارم، دوست ندارد، در دوستياش راستگو نيست.»
در هر فرد زماني که علايق اوج ميگيرد بخش ويژهاي از وجودش به واکنش واداشته ميشود. بعضي به صورت شگفتانگيز و افراطي، عشق خود را با نگاه و بهتزدگي نشان ميدهند. اگر ساعتها با آنها گفتگو کنيد تنها پاسخي که به شما ميدهند سکوت و نگاه مبهوت است. همچون شيفتگان به شما خيره ميشوند و هيچ نميگويند. حتي وقتي از آنها پرسشي ميکنيد با لحظهاي درنگ به شما پاسخ ميدهند. گويا در فضايي سير ميکنند که مستعد پاسخگويي نيست. بودن در آن فضاي آرام برايشان لذتبخشتر است. شايد بي از حدّ متداول، از گفتگو به شور و شعف واداشته ميشوند، اما به شرط آنکه بيشتر شنونده و بيننده باشند. در چنين حالت براي کسي که خود چنين نيست، رفتار فرد مقابل به نوعي کممهري و بيعلاقگي تفسير ميشود.
جمعي ديگر احساساتشان را بيشتر با زبان اظهار ميکنند و عدهاي در اظهار علاقة زباني، ضعيف يا کم تجربه اند. عدهاي نيز نوازش گرايند و حس لامسة آنها بيشتر از ديگر حواسشان از ارتباط و دوستي بهره ميبرد. اگر کسي در ارتباط هر يک با اين گروهها، همانند خود آنها نباشد چندان نميتوان رابطة عشق آفريني با ايشان برقرار کند و به خونسردي متهم خواهد شد.
عدهاي نيز در روابط عاطفي خود از حواس مختلف استفاده ميکنند. در هر صورت براي موفقيت در برقراري ارتباط رضايت بخشتر بايد روحيات طرف مقابل را شناخت.
به هر تحليل، پايداري روابط عشق آفرين در گرو آن است که انتظار نداشته باشيد شيوة مهرورزي محبوبتان همانند شما باشد. از طرفي بکوشيد علايق خود را آن گونه که محبوب ميخواهد ابراز کنيد و چندان به روش خود تأکيد نورزيد. همة انواع روشها را بيازمايد تا هم خود در عشق ورزيدن چيره دست شويد و هم فرد مورد علاقهتان را به شيوهاي که دوست دارد از محبت سيراب سازيد.
11) «اوج و فرود عشق» و «قهر و آشتي آن»
در مبحث «مرگ عشق» خواهم گفت که چه عواملي سبب ناکامي در عشق را فراهم ميآورد؛ اما در اينجا ميخواهم از مرحلهاي بگويم که گويا عشق به ناکامي نزديک ميشود.
به ندرت ميتوان رابطهاي عاشقانه يافت که اوج و فرود نداشته باشد و به قهر آشتي نينجامد. نخستين نکته دانستني در اين باره آن است که «اوج و فرود عشق» و «قهر و آشتي»آن، پديدهاي کاملاًعادي است عشق بدون اين دو حالت، سير يکنواخت خواهد داشت و جوشش خود را از دست ميدهد.
بدين نکته بيش از حد معمول توجيه کنيدکه براي پديدآوردن عشق در دل ديگران، گذشت زمان لازم است. چون عشق يکباره به وجود نميآيد، شتاب در شکلگيري آن چه بسا اقدامات شما را بيفرجام ميسازد و وضعيت ميان شما را به طرزي تيره ميکند که اقدام دوباره براي شکلگيري آن با مشکل مواجه ميشود.
انتظار نداشته باشيد همانگونه که شما شتابزده به کسي علاقهمند شدهايد، او نيز در زمان کوتاه به شما علاقهمند شود و علاقهاش را هم به شما ابراز کند. علاقه نخست بايد در دل ايجاد شود و پس از گذشت مدتي به مرحلهاي برسد که فرد را به اظهار آن وابدارد. نه در زمان کوتاه ميتوان منتظر ايجاد علاقه بود و نه بايد در انتظار اظهار آن به سر برد. مطمئن باشيد که پس از گذشت زمان خود او نخواهد توانست علاقهاش را کتمان کند. البته از ياد نبريد که اظهار علاقه نيز در همة افراد به يک شيوه نيست.
در زماني که عشق را در حال فرود ( به سوي دلسردي) ديديد فوري مأيوس نشويد. شايد شما خود نيز گاه به چنين حالتي دچار شويد. حالات و روحيات افراد در زمانهاي مختلف يکسان نيست. زماني که از دوست و محبوب خود دلسردي مشاهده ميکنيد در ابتدا مدتي صبر کنيد. يکباره زبان به گله نگشاييد. شايد تصورات شما درست نباشد. بنابر اين لزومي ندارد که به او چيزي که خود بدان توجه نداشته، القا کنيد.
آنگاه اگر دلسردي، حقيقي بود به روابط گذشته خود دقت کنيد. شايد بتوانيد به موردي برخويد که اشتباه شما سبب به وجود آمدن آن دلسردي بوده است. در آن صورت هيچکس بهتر از شما نميتواند آن دلسردي را برطرف کند.
هيچگاه در دوستي و محبتورزي «واقعبيني» را از دست ندهيد. هميشه خود را به جاي دوستتان فرض کنيد و سپس در مورد رفتارش قضاوت کنيد. در آن صورت هم کمتر رنجيده خواهيد شد و هم بيسبب دچار توهمّات و تصميمات اشتباه نميشويد.
«قهر» نيز محصول طبيعي عشق است. وقتي دو نفر به همديگر سخت علاقهمندند توقعاتشان از هم فراتر از حدّ عادي است. پس چه بسا روابطشان بيشتر به قهر طولاني شود. از ياد نبريد که بعضي اوقات قهر کردن براي جلب محبت بيشتر است. وقتي شما در اظهار علاقه کوتاهي ميکنيد طرف مقابل را به قهر وا ميداريد. او قهر ميکند تا بدين وسيله عواطف شما را تحريک کرده، به اظهار علاقه وا دارد.
?
12) رابطة عشق و «سن»
گرچه عشق بيشتر در جواني رخ مينمايد، امکان پديد آمدن آن در هر سنيّ ممکن است. نوجواني و جواني نخستين دورة دچار آمدگي به عشق است نه دورة انحصاري آن. بداقبالي جوانان در عشق ورزي بدان است که چون کم تجربهاند، به زودي پيوندهاي عشقيشان هويدا ميشود و بزرگسالان که باتجربهتر و زيرکترند بيآنکه آن را نمايان سازند سالها با آن زندگي ميکنند. افزون بر اين، تأکيد بر حفظ آبرو در بزرگسالان بيشتر است. به همين سبب عشق آنان ديرتر علني ميشود.
از نظر آمادگي و استعداد نميتوان براي عشق زمان خاصي مشخص کرد. چنانکه هرگز نميتوان مطمئن بود که فردي در سنين مختلف به طور پياپي عاشق نشود حتي اگر اين عشق از نوع خاص باشد، مثل عشق زناشويي. بنابراين ممکن است فردي متأهل، هم به همسر خود عشق بورزد و هم به عشق دوم يا سوم گرفتار شود. شايد پذيرش اين امر دشوار باشد، اما حقيقتي است که بهترين گواه آن رخداد آن در ميان مردم است. هرگز نميشود اثبات کرد «عشق نوع خاص – مانند عشق به همسر- از عشق مشابه جلوگيري ميکند.» هيچ تضميني براي پديد نيامدن اين مشکل وجود ندارد، جز اينکه با چارهانديشيهايي ميتوان ضريب وقوع آن را پايين آورد. راههايي که براي جلوگيري از اين مشکل وجود دارد بدين قرار است:
1. کوشش براي ازدياد ايمان همسر.
2. مواظبت و مراقبت از اخلاق و رفتار او. (پيشگيري از وقوع ارتباطهاي غيرلازم و بيپروا با نامحرمان).
3. کوتاهي نکردن در وظايف همسري، به ويژه در مسايل جنسي.
4. تلاش براي تقويت رابطة عاشقانه با همسر.
از نگاهي ديگر،گاه در فصل مناسب عشق، بدان دست نيافته و در بزرگسالي بدان رو ميکند. سالها ميگذرد فردي عمر خود را به راه غير عشق و محبت (جاهطلبي، رياست، انباشتگيِثروت و …) سپري ميند و سپس به خلأيي در زندگياش پي ميبرد که همان روابط محبتآميز با ديگران است و آنگاه تازه به انديشة عشق رو ميکند.
از تفاوتهاي عشق در دورة جواني و ميانسالي يکي اين است که عشقهاي ميانسالي بادوامتر، معيارهاي آن مشخصتر و از گزينشي استوارتر برخوردار است.
?