اميرالمؤمنين عليه السلام وقتى داستان غزوات و جنگهاى مسلمانان را براى سائل تشريح مى كردند ، فرمودند :
« ثم نسبت تلك الفتوح إلى آراء ولاتها وحسن تدبير الاُمراء القائمين بها ، فتأكّد عند الناس نباهه قومٍ وخمول آخرين وكنّا نحن ممّن خمل ذكره … »[1] .
سپس قريش اين پيروزىها را به رأى حاكمان خود و حسن تدبير آنها نسبت دادند كه به آن قيام كردند . و مردم باور كردند شرافت و شهرت گروهى و انزواو گوشه گيرى گروهى ديگر را و ما از آنانى بوديم كه يادمان كم رنگ و صدايمان قطع شد … .
همچنين در مقاله گذشته براى ادّعاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مبنى بر تلاش و تأكيد بر انزواى ايشان و ساير اهل بيت رسول اللّه عليهم السلام براهين قوى و مستدلّى ارائه كرديم . از جمله آن براهين اين است كه اساسا در پس پرده دامن زدن به اين جنگها ـ به خصوص جنگهاى ابتدايى و كشورگشايى هايى كه از ناحيه خلفاء سه گانه واقع شد ـ رازى بزرگ نهفته است .
مسأله مهم اين بود كه حادثه تغيير مسير خلافت و به انحراف كشيدن آن حادثه عظيمى بود . مردم هنوز فراموش نكرده بودند كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در آخرين فرصت تجمّع مسلمين كه واقعه غدير بود ، صريحا اميرالمؤمنين على عليهالسلام را به جانشينى خود انتخاب نمودند[2] . همچنين فراموش نكرده بودند كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم در آخرين روزها و ساعات عمر شريف خود درخواست قلم و كاغذ فرمودند تا وصى خود را تعيين كنند[3] . مردم به اين امور آگاهى داشتند و طبيعتا به هر تغييرى كه متعارض با نظرات پيامبر بود واكنش نشان مىدادند . به همين دليل سران دستگاه خلافت ، شهر مدينه را كه مركز خلافت اسلام بود با جوّ پليسى و اختناق اداره مىكردند .
اين وضع آشفته و رعب آور كه از سوى آنها ايجاد شده بود ، نمىتوانست دوام زيادى داشته باشد و گروه حاكم اين را به خوبى درك كرده بود . آنها مىدانستند كه كوچكترين روشنگرى و اعتراضى مىتواند به فاجعهاى عظيم عليه حكومت مبدّل شود كه نتيجهاى جز انهدام آنچه براى خود ساخته بودند ، در پى نداشت ؛ لذا بايد تدبيرى مىانديشيدند تا افكار عمومى را از اصل ماجرا دور كنند . اين فرا فكنى براى آنها دو نتيجه مهم به دنبال داشت ؛ يكى اينكه ذهن مردم از مسأله خلافت به مسأله جديدى معطوف مىشد ؛ چرا كه اگر مردم به مسائل قديمى ـ از جمله مسأله خلافت ـ مىپرداختند ؛ با آنچه كه از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به ياد داشتند و با روشنگرى اصحاب راستين رسول اللّه صلى الله عليه وآله وسلم ، براى اين مشكل چاره جويى مىكردند . به همين دليل به اين نتيجه رسيدند كه هر روز يك مسأله جديد به وجود آورند تا ذهن مردم به آن مشغول باشد .
دومين نتيجهاى كه دستگاه حاكم به دنبال آن بود ، اين بود كه در پى اين حادثه آفرينىها ، بسيارى از صحابه راستين و صاحبان خرد و آگاهى به نحوى از مركز خلافت مسلمين دور شوند تا حاكمان بتوانند افكار عمومى را آن گونه كه خود مىخواهند تربيت كنند . اين دقيقا همان تدبيرى است كه رسول اللّه صلى الله عليه وآله وسلم در آخرين روزهاى زندگى خود ، براى تثبيت خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام انديشيده بودند . ايشان با تشكيل لشكر اسامة بن زيد قصد داشتند اين افراد فتنه گر و فرصت طلب را از مدينه دور كنند تا اميرالمؤمنين عليهالسلام با استفاده از فرصت عدم حضور آنها در مسند خلافت مستقر شوند . اين افراد تدبير پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را شناسايى كرده بودند ؛ لذا از مدينه خارج نشدند. به همين دليل بر قامت تدبير پيامبر لباس نتيجه پوشيده نشد. آنها حتّى به خنثى كردن تدبير پيامبر اكتفا نكردند و به دنبال راهى بودند كه اصحاب با نفوذ پيامبر ـ كه در مقابل اين توطئه ايستادگى مىنمودند ـ را از مدينه خارج كنند و گرنه با شواهدى كه از منابع عامّه و خاصّه در دست است ؛ به خوبى معلوم مىشود ، سردمداران و حكّام هيچ گاه مرد ميدان نبرد نبودند[4] .
سؤال بى پاسخ ؛
اين سؤال از دير باز توسط انديشمندان شيعه فرا روى علماى عامّه و مورّخين و اهل دقّت ايشان قرار گرفته كه آيا يك نفر از مشركين و مرتدّين و كسانى كه با اسلام مقابله مىكردند را سراغ دارند كه به دست يكى از خلفا به هلاكت رسيده باشد ؟! بارها از آنها خواستهايم كه يك نفر را به ما نشان دهند كه به دست يكى از خلفاء ـ حتّى در دوران خلافتشان ـ كشته شده باشند . واقعيّت اين است كه خلفاء اهل رزم و جهاد نبودند .
فرار خلفا ، شهادت تاريخ ؛
ابن ابى شيبه كوفى در المصنّف و متّقى هندى در كنز العمّال ماجراى جالبى را نقل مىكنند . در اين منابع از ابى ليلى روايت شده كه اميرالمؤمنين عليهالسلام در زمستانها لباسى اندك و در تابستانها لباسى خشن و گرم مىپوشيدند . هنگامى كه علّت آن را از حضرت عليهالسلام جويا شدند ، ايشان فرمودند :
« ما كنت معنا بخيبر ؟ قلت : بلى واللّه لقد كنت معكم . قال : فإنّ رسول اللّه بعث أبابكر فسار بالناس فانهزم حتّى رجع إليه وبعث عمر فانهزم بالناس حتّى انتهى إليه . فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم : « لاُعطينّ الرايه رجلاً يحبّ اللّه ورسوله ويحبّه اللّه ورسوله . يفتح اللّه له ليس بفرّار » . قال فأرسل إلىّ فدعاني وأنا أرمد لا أبصر شيئا فدفع إليّ الراية فقلت : يا رسول اللّه ! كيف وأنا أرمد لا أبصر شيئا ؟ قال فتفل في عيني ثم قال : « اللّهم اكفه الحرّ والبرد » فما آذاني بعده حرّ ولا برد »[5] .
آيا با ما در خيبر نبودى ؟ گفتم : به خدا سوگند كه بودم . حضرت
فرمودند : پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم ابوبكر را [براى فتح قلعه ]فرستادند . او با جماعتى رفت و شكست خورد تا اينكه به سوى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بازگشت . [روز بعد] عمر را فرستادند [او نيز ]شكست خورد و گريخت . سپس پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند : « فردا پرچم را به كسى مىسپارم كه خدا و رسولش را دوست مىدارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مىدارند خداوند براى او [ابواب لطفش] را مىگشايد و او هرگز فرار نمىكند » . حضرت فرمودند : پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم كسى را به سوى من فرستادند و مرا فرا خواندند در حالى كه چشم درد داشتم و جايى را نمىديدم ، پس پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم پرچم را به من دادند . عرض كردم : يا رسول اللّه ! چگونه [بجنگم] در حالى كه چشمم درد مىكند و جايى را نمىبينم . حضرت فرمودند : پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم آب دهانشان را به چشم من ماليدند سپس فرمودند : « خدايا ! او را از سرما و گرما در امان بدار » . حضرت فرمودند : پس از آن سرما و گرما مرا نمىآزارد .
اين روايت از جهات مختلفى قابل بحث است ولى موضوع مورد بحث ما اين است كه در جنگ خيبر كه به دليل نزديكى قلعههاى يهوديان به مدينه و نابودى كانون توطئه يهود محل قدرت نمايى مسلمين بود ؛ دو نفر از مدّعيان جانشينى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم با تحمّل شكست ، عقب نشينى مىكنند . اين شكست و عقب نشينى در نبردى دليرانه رخ نداد و تاريخ فرار آنان را به تصوير كشيد .
اصل روايت اعطاء پرچم به اميرالمؤمنين عليهالسلام را اهل سنّت در بسيارى از كتب خود از جمله كنز العمّال و مستدرك[6] نقل كردهاند . اين دو از مهمترين كتب روايى اهل سنّت به شمار مىرود كه فقهاى اهل سنّت بر طبق آن فتوا مىدهند و صرفا يك كتاب تاريخى نيستند .
تفاوت اصحاب از زمين تا آسمان ؛
روايت جالب ديگرى كه چند نفر از بزرگان عامّه مثل طبرى[7] ، ابن اثير[8] ، واقدى[9] ، فخررازى[10] ، سيوطى[11] ، متّقى هندى[12] ، ابن ابى الحديد[13] و حسنين هيكل[14] نقل كردهاند ، اين است كنوشتهاند : إن أنس به نضر[15] انتهى إلى عمر وطلحة في رجال من المهاجرين قد القوا بأيديهم . فقال : ما يحبسكم ؟ قالوا : قتل النبيّ . قال فما تصنعون بالحياة بعده ؟ موتوا على مات عليه النبيّ . ثم استقبل القوم فقاتل حتّى قتل … قالوا وسمع أنس بن نضر نفرا من المسلمين ـ الّذين فيهم عمر وطلحه ـ يقولون لمّا سمعوا أن النبيّ [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] قتل ، ليت لنا من يأتي عبداللّه بن أبي سلّول ليأخذ لنا أمانا من أبي سفيان قبل أن يقتلونا . فقال لهم أنس : يا قوم ! إن كان محمّد [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] قد قتل فإنّ ربّ محمّد [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] لم يُقتل . فقاتلوا على ما قاتل عليه محمّد [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] اللّهمّ إنّي اعتذر إليك ممّا يقولون هؤلاء وأبرء إليك مما جاء به هؤلاء . ثم قاتل حتّى استشهد، رضوان اللّه وبركاته عليه » .
انس بن نضر به گروهى از مهاجرين از جمله عمر و طلحه رسيد كه دست از مبارزه كشيده بودند . گفت : چه چيزى شما را از جنگ باز داشته است ؟ گفتند : پيامبر [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] كشته شد . انس گفت : پس زندگى بعد از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را براى چه مىخواهيد ؟ [شما هم ]به خاطر آنچه پيامبر[ صلىاللهعليهوآلهوسلم] كشته شد ، كشته شويد . سپس رو به سپاه دشمن كرد و
جنگيد تا كشته شد … مىگويند : انس بن نضر شنيد كه يكى از آن جماعتى كه عمر و طلحه در آن بودند ـ زمانى كه خبر كشته شدن پيامبر [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] را شنيدند ـ گفت : اى كاش كسى بود كه از عبداللّه بن ابى سلول بخواهد تا براى ما از ابوسفيان امان بگيرد پيش از آنكه ما را بكشند . انس به آنان گفت : اى مردم ! اگر محمّد [صلىاللهعليهوآلهوسلم] كشته شده خداى او كه نمرده است پس براى آنچه كه محمّد [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] جنگيد ، جهاد كنيد . خدايا ! از تو براى آنچه اينها مىگويند پوزش مىخواهم و از آنچه كه مىكنند . بيزارى مىجويم . سپس [آنقدر] جنگيد تا به شهادت رسيد ، رضوان و بركت خداوند بر او باد .
از اين قبيل موارد كه تاريخ ، بزدلى خلفا را فرياد مىزند بسيار است . قصّه جالب ديگرى كه واقدى نقل كرده اين است كه ابوبكر و عمر در واقعه جنگ بدر كه رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم بر اثر فشار شديد مالى كه به خاطر غارت اموال بر جاى مانده از مهاجرين در مكّه بر آنها وارد مىشد ؛ تصميم گرفتند از مشركين مكّه انتقام بگيرند و كاروان تجارى آنها را مصادره كنند ؛ به حضرت صلىاللهعليهوآلهوسلم عرض كردند :
« واللّه قريش وعزّها ، واللّه ما ذلّت منذ عزّت واللّه ما آمنت منذ كفرت واللّه لا تسلم عزها أبدا ولتقاتلنّك فاتّهب لذلك أهبته وأعدّ لذلك عدّته … »[16] .
به خدا سوگند قريش است و عزّتش . به خدا سوگند قريش از روزى كه عزّت يافته ذليل نگرديد . به خدا سوگند قريش از روزى كه كافر شد ايمان نياورد . به خدا سوگند قريش عزّتش را تسليم نمىكند و با تو مىجنگند آنها هر چه دارند براى جنگ آماده مىكند و تمام استعدادشان را به كار مىگيرند .
اين دو به جاى آنكه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را دلدارى بدهند و مايه دلگرمى ايشان باشند ؛ ايشان را از نبرد با قريش بر حذر مىداشتند . اين برخورد ابوبكر و عمر با رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم ، بيانگر آن است كه آنها هرگز مرد جنگ نبودند و اگر هم در جنگ شركت مىكردند بر چرخاندن شمشيرى در هوا بسنده كرده و در لحظههاى حسّاس مىگريختند . اگر رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم تصميم شجاعانهاى مىگرفتند با اينكه مىدانستند كه حضرت صلىاللهعليهوآلهوسلم مؤيّد من عند اللّه[17] است ؛ به نحوى مخالفت خود را ابراز مىداشتند . گويا اينكه مأموريّت دارند تا جلوى ضربه به مشركين را بگيرند . غافل از اينكه خداوند سبحان مىفرمايد :
«وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُواْ اللّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»[18] .
خداوند شما را در بدر يارى كرد (و بر دشمنان پيروز ساخت) در حالى كه شما (نسبت به آنها) ناتوان بوديد پس از خدا بپرهيزيد (و در برابر دشمن مخالفت فرمان پيامبر نكنيد) ؛ تا شكر نعمت او را به جا آورده باشيد .
«لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم
مُّدْبِرِينَ»[19] .
خداوند شما را در جاهاى زيادى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد) و در روز حُنين (نيز يارى نموده) در آن هنگام كه فزونى جمعتان شما را مغرور ساخت ولى (اين فزونى جمعيّت) هيچ به دردتان نخورد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد پس پشت (به دشمن) كرده فرار نموديد .
هم پيمانان ديروزِ مشركين ، اميران امروز ؛
همان گونه كه بيان شد ؛ رفتار خلفاء در ميدان جنگ فقط به دليل ترس نبود بلكه گويا مأموريت داشتند كه با نفوذ در حكومت پيامبر مانع ضربه زدن به مشركين شوند . تحذير پيامبر از مواجهه با دشمن بهترين دليل اين ادّعا است .
قصّه ديگرى را كه مسلم در صحيح و ابن اثير در البدايّه والنهايّه نقل كردهاند ؛ گفتگويى است قبل از جنگ احد ، در اتاق جنگ پيامبر بين ايشان و ابوبكر و عمر رخ داده است .
« إنّ رسول اللّه شاور أصحابهُ حين بلغه إقبال أبوسفيان ، فتكلّم أبوبكر فأعرض عنه ، ثمّ تكلّم عمر فأعرض عنه . فقام سعد بن عباده فقال : إيّانا تريد يا رسول اللّه ! والّذي نفسي بيده لو أمرتنا أن نخيضها البحر لأخضناها … فقال مقداد : امض لأمر اللّه ، فنحن معك واللّه لا نقول لك كما قالت بنو إسرائيل لنبيّها «اذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ»[20] »[21] .
رسول اللّه هنگامى كه خبر لشكر كشى ابوسفيان به او رسيد ؛ با اصحاب خود مشورت كردند . پس ابوبكر چيزى گفت كه پيامبر از او روى گردانيدند . سپس عمر سخن گفت ، پيامبر از او [نيز ]روى گردانيدند . سپس [از آن دو ]سعد بن عباده برخاست و گفت : ما را در نظر داريد اى پيامبر خدا ؟ به خدا سوگند اگر امر كنيد كه آب دريا را بكشيم اين كار را مىكنيم . سپس مقداد گفت : آنچه را خداوند امر فرموده انجام دهيد كه ما همراه شما هستيم . به خدا سوگند مثل بنى اسرائيل كه به پيامبرشان گفتند : « تو و خدايت . بجنگيد ما اينجا نشستهايم » به شما نمىگوييم .
مقايسه جواب يك مسلمان بيابان گردِ سياه چُرده كه از قبيله پيامبر هم نيست ، با سخن دو تن از كسانى كه خود را خليفه پيامبر مىدانند و با ايشان قرابت هم دارند ؛ هر شنونده عاقلى را به تفاوت فاحش بين اصحاب پيامبر واقف مىكند . به راستى رويگردانى پيامبر از ابوبكر و عمر نشانه چيست ؟
فخر رازى كه با تعصّب خاصّى همه روايات مربوط به فضايل
اميرالمؤمنين عليهالسلام را طرد مىكند در كتاب مفاتيح الغيب مى نويسد:
« ومن المنهزمين يوم اُحد عمر … ومنهم أيضا عثمان انهزم مع رجلين من أنصار يقال لها سعد وعقبه . انهزمو حتّى بلغوا موضعا بعيدا ثمّ رجعوا بعد ثلاثة أيّام »[22] .
از فراريان روز اُحد عمر به همراه عثمان و دو تن از انصار به نامهاى سعد و عقبه بودند . آنها فرار كردند تا به مكان دور دستى رسيدند و پس از سه روز باز گشتند .
با توجّه به آنچه كه تا كنون بيان كرديم پاسخ اين سؤال كه چگونه افرادى چنين بزدل ـ كه همواره از جنگ گريزان بودند ـ پس از اينكه بر كرسى خلافت تكيه زدند ، فرماندهان شجاع فتوحات شدند ؛ كاملاً روشن مىشود .
علاوه بر پراكنده كردن حاميان اهل بيت عليهمالسلام و مشغول كردن افكار عمومى به مسايل كم اهميّت ، نكته ديگرى را مىتوان از گوشه و كنار تاريخ استخراج كرد كه اساسا بناى خلفا بر نابود كردن ديانت بود . قبلاً با استفاده از آيات قرآن ثابت كرديم كه گروهى از همين قريش كه قرآن از آنها به عنوان بيمار دل « الذين في قلوبهم مرض » ياد مىكند ؛ با توجّه به زيركى خاصّى كه داشتند از قرائن و شواهد متوجّه شدند كه پيروزى از آن پيامبر و مسلمانان است ؛ لذا تقسيم كار كردند . عدّهاى مستقيما به مبارزه و جنگ برخاستند و به مبارزه مسلّحانه با پيامبر روى آورند . عدّهاى هم از همان اوّل مأمور شدند كه به داخل اين جريان جديد نفوذ كنند تا اگر روزى اين جريان قوّت گرفت و پيروز شد ، آن را از درون نابود كرده يا لا اقل تحت كنترل گيرند . آنها هم پيمان شدند كه اجازه ندهند صداى ديانت به گوش بشريّت برسد . اين گروه با تمام قوا تلاش كردند كه با ايجاد تحريف و انحرافات ، اجازه ندهند كه توحيد و نبوّت حقيقى كه نبوّت تنيده شده در ولايت و امامت است به نسل آينده منتقل شود . اين تدبير حساب شدهاى بود كه از لابلاى زواياى تاريك و روشن تاريخ به راحتّى قابل دريافت است . ما در جلسات متعدّد گذشته براى اين ادّعا استدلالات مختلفى اقامه كرديم . در جاى خود بيان كرديم كه عدّهاى از مشركان رو در رو با رسول اللّه مواجه شدند . عدّهاى هم با عنوان منافقين در مدينه حضور داشتند . بين آنها با مشركين و اهل كتاب روابط پنهانى وجود داشت . وقتى هم كه ديدند تدابير و كار شكنىهايشان ثمر نمىدهد ؛ ترور پيامبر را در دستور كار قرار دادند.
روابط پنهانى اين بيماردلان با مشركين و منافقين و اهل كتاب دم خروسى[23] است كه بعد از وفات پيامبر از زير رداى مجاهده و مبارزه پيدا بود .
حذف ولايت و تحريف قرآن ، راهبرد خلفاء ؛
از ديدگاه خلفاء ،اولين قدم براى نابودى اسلام يا لا اقل انحراف آن از مسير صحيح، حذف اميرالمؤمنين عليهالسلام بود. اينهدف بدون غصبجايگاه آنحضرت عليهالسلام دست يافتنى نبود .
دومين اقدامى كه خلفاء براى نابودى اسلام و به انحراف كشيدن مكتب رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم انجام دادند ؛ تلاش براى تحريف قرآن بود. روايات خاصّى كه در منابع وجود دارد از يك سو و روايات اهل سنّت و منابع و شواهد تاريخى از سوى ديگر، نشان مىدهد كه خلفاء با اتّخاذ تدابير مختلف ، سعى در تحريف قرآن داشتند . به عنوان نمونه ، طبق نقل صحيح بخارى ، بعد از جنگ يمامه و در پى شهادت تعدادى از حافظان قرآن كريم ، عمر از سوى ابوبكر مأمور تشكيل لجنهاى[24] براى تدوين و جمع آورى قرآن شد[25] . البتّه قبل از آنها حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام اين
كار را انجام داده بودند ولى عمر به ايشان گفت : ما به قرآن تو احتياجى نداريم[26] . خود حضرت عليهالسلام در اين باره مىفرمايند : « عهد كردم جز براى نماز عبا بر دوش نيندازم تا قرآن را جمع آورى نمايم »[27] آنگاه كسى كه پسرش تنها براى ياد گرفتن سوره بقره حدود ده سال تلاش كرد و پس از موفقيّت يك شتر قربانى كرد[28] ؛ مىگويد به اين قرآن احتياجى ندارد .
يكى از كسانى كه عمر براى شركت در اين لجنه برگزيد زيد بن ثابت است . او كسى است كه دو نفر از قرّاء مهم قرآن پس از آگاهى از حضور او در لجنه تدوين قرآن ، عكس العمل شديدى نشان دادند . آنها معتقد بودند كسى كه در هنگام نزول قرآن كودك يهودى زادهاى بود كه در كوچههاى مدينه بازى مىكرد ؛ صلاحيّت تدوين قرآن را ندارد[29] . براى اينكه شناخت بيشترى از اين شخص پيدا كنيم ؛ به عنوان مقدّمه روايتى را از امام باقر عليهالسلام نقل مىكنيم . ايشان مىفرمايند :
« الحكم حكمان ؛ حكم اللّه وحكم الجاهليّة . وقد قال اللّه عزّوجل «وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِّقَوْمٍ يُوقِنُونَ»[30] وأشهد على زيد بن ثابت لقد حكم في الفرائض بحكم الجاهلية »[31] .
حكم بر دو نوع است ؛ حكم خدا و حكم جاهليّت . خداوند مىفرمايد : « چه كسى بهتر از خدا براى قومى كه اهل يقين هستند حكم مىكند ؟ » و شهادت مىدهم كه زيد بن ثابت در فرائض طبق احكام جاهليّت حكم مىكرد .
علاوه بر فرمايش امام باقر عليهالسلام ، طبق نقل المحلّى و سنن دارمى ، زيد بن ثابت احكام دين را طبق نظر خود تغيير مىداد[32] . صاحب كتاب تاريخ المدينة المنوّرة مىنويسد : زيد بن ثابت كاتب رسمى دارالخلافه بود و تقسيم مواريث نيز به عهده او بود ، اگر در مسائل ارث اختلافى پيش مىآمد يا در مواقعى كه خليفه در مدينه نبود او قائم مقام خليفه و نايب الحكومه بود[33] .
در نقلى ديگر آمده است زيد بن ثابت در زمان عمر ، قاضى بود و در زمان عثمان وإلى و سرپرست بيت المال و صدقات بود[34] . ذهبى در سير اعلام النبلاء مىنويسد : زيد بن ثابت در ماجراى محاصره عثمان از وى حمايت مىكرد و مخالف قتل او بود[35] . حال سؤال اين است كه چرا خليفه شخصى را كه به نقل شيعه و سنّى چنين بى قيد و بند است ، هم در مسند قضاوت مىنشاند و هم به عضويّت لجنه تدوين قرآن در مىآورد ؟
در پاسخ به اين سؤال مىتوان گفت علّت اينكه خلفاء از زيد بن ثابت براى تدوين قرآن استفاده كردند اين بود كه او يهودى بود و يهود يد طولايى در تحريف دارد . آنها پيش از اين توانسته بودند تورات را به خوبى تحريف كنند . خلفاء با انتخاب زيد قصد داشتند اين تجربه را بر قرآن و عالم اسلام تحميل كنند ؛ همانگونه كه در مورد احاديث پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلماين رويّه را پيش گرفته بودند . به جز اين ، چه دليلى دارد كه زيد بن ثابت يهودى زاده بر بزرگانى چون ابوذر ، مقداد ،
عبداللّه بن مسعود[36] و در رأس آنها اميرالمؤمنين عليهالسلام ـ كه لحظه به لحظه در جريان آخرين آيات نازل شده قرار مىگرفتند ـ ترجيح داده شود ؟
حال تصوّر كنيد بر سر مكتب نو پايى كه مؤسّس خود را از دست داده و
جانشينى را هم كه او تعيين كرده خلع كردهاند ؛ چه مىآيد . ممنوعيّت نشر احاديث و تلاش بى وقفه براى تحريف قرآن و ايجاد فتنهها و فرا فكنىها را هم كه به آن اضافه كنيم جملهاى كه در خصوص حضرت ولى عصر (عجّل اللّه فرجه الشريف) نقل شده است در اذهان تداعى مىشود؛ آنجا كه مىفرمايند :
« يأتي بدينٍ جديد »[37] .
او [مهدى (عج)] با دين جديد ظهور مىكند .
معنى اين سخن انحراف همه مسلمانان ـ حتّى شيعيان ـ از دين الهى نيست . بلكه چون بخش عمده مسلمانان پيرو سران جريان تحريف هستند؛ ظهور دين واقعى براى آنها تازگى دارد .
روايتى كه احمد بن محمّد بن خالد البرقى در كتاب المحاسن از امام
صادق عليهالسلام نقل كرده مؤيّد اين است كه سران جريان حاكم در تحريف دين موفّق بودهاند . امام عليهالسلام مىفرمايند :
« لا واللّه ما هم على شيء ممّا جاء به رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم إلاّ استقبال الكعبة فقط »[38] .
به خدا سوگند آنها بر چيزى از آنچه رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم آورده بود به جز روى كردن به قبله ، باقى نماندند .
كنار هم گذاشتن اين وقايع به خوبى نشان مىدهد كه بنابر اين بود كه فرهنگ جامعه به گونهاى تغيير كند كه از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم جز نامى باقى نماند . حضور عناصر معلوم الحالى مثل كعب الأحبار يهودى ، زيد بن ثابت ، ابوسفيان ، معاويّه بن ابى سفيان و يزيدبن معاويه در حسّاسترين جايگاه فرهنگى ، فكرى ، سياسى و نظامى دولت نو پاى رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم ، نمىتواند اتّفاقى باشد . شايد بتوان ادّعا كرد كه منافقان و بيماردلان مدينه حركت خزنده خود براى تحريف قرآن را از زمان حيات رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلمآغاز كرده بودند . قرآن اين حركت خاموش دشمنان را پيش بينى كرده و مىفرمايد :
«فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ
لِيَشْتَرُواْ بِهِ ثَمَنا قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَّهُمْ مِّمَّا
يَكْسِبُونَ»[39] .
پس واى بر آنها كه نوشتهاى را با دست خود مىنويسند سپس مىگويند اين از طرف خدا است تا آن را به بهاى كمى بفروشند . پس واى بر آنها از آنچه با دست خود نوشتهاند و واى بر آنان از آنچه از اين راه به دست مىآورند .
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيباً مِّنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ
وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَؤُلاء أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُواْ سَبِيلاً»[40] .
آيا نديدى كسانى كه بهرهاى از كتاب خدا به آنان داده شد (با اين حال) به جبت و طاغوت (بت و بت پرستان) ايمان مىآورند و درباره كافران مىگويند آنان از كسانى كه ايمان آوردهاند هدايت يافتهترند .
جبت و طاغوت در روايات شيعه تفاسير متفاوتى دارد[41] . امّا صرف نظر از
روايات شيعه ، جبت و طاغوت به معناى كفر ، شرك و نفاق است . قرآن از كسانى سخن مىگويد كه هر چند بخشى از قرآن را آموختهاند امّا چيزى از ارادتشان به جبت و طاغوت نكاسته است .
«مِّنَ الَّذِينَ هَادُواْ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ وَيَقُولُونَ سَمِعْنَا
وَعَصَيْنَا …»[42] .
بعضى از يهود سخنان را از جاى خود تحريف مىكنند و (به جاى اينكه بگويند شنيديم و اطاعت كرديم) مىگويند شنيديم و مخالفت كرديم .
اوّلين كسانى كه باب تحريف را در كتب آسمانى باز كردند يهوديان بودند . آنها ابتدا تورات را تحريف كردند و سپس نصارى را نيز براى تحريف انجيل آموزش دادند . اكنون با پيدايش مكتب رهايى بخش اسلام ، قصد نفوذ در صفوف مسلمين را داشتند .
حضور مستعد خليفه دوم در جمع يهوديان و رفت و آمد به مدارس آنها[43]،
مسلّما براى هدايت آنها به اسلام نبود وإلاّ لا أقل يك مورد از آثار هدايت او بايد در تاريخ ثبت مىشد . همچنين اگر كوچكترين حسن نيّتى در روابط عمر با يهوديان وجود داشت ، رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم به خاطر مطالعه تورات ، او را مورد عتاب قرار نمىدادند . پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم پس از آنكه متوجّه شدند كه عمر مشغول مطالعه
تورات است ، فرمودند :
« واللّه لو كان موسى حيّا بين أظهركم ما حلّ له إلاّ أن يتّبعني »[44] .
به خدا سوگند اگر موسى [ عليهالسلام] زنده بود و در ميان شما مىبود براى او جايز نبود مگر اينكه از من اطاعت كند .
پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم حتّى كتابى كه عمر از يهود گرفته بود را از او گرفتند و از بين بردند . سپس فرمودند :
« لا تتّبعوا هؤلاء فإنّهم قد توهّكوا »[45] .
از آنها [يهود] پيروى نكنيد ؛ زيرا خودشان هم در حيرتند .
با كنار هم گذاشتن قطعات تاريخى از اين دست ، مىتوانيم اجتهاد كنيم كه سران جريان حاكم با يك سلسله برنامههاى حساب شده ، قصد منحرف كردن اسلام را داشتند . آنها مىخواستند با منع نشر احاديث و ممنوعيّت تفسير قرآن ، و در نهايت با تحريف قرآن شوكت از دست رفته خويش را باز يابند . به همين دليل از نقل هر چيزى غير از قرآن و حديث استقبال مىكردند . مثلاً عبداللّه بن عمر مىگويد :
« حدّثوا عن بني إسرائيل ولا حرج »[46] .
از بنى اسرائيل [هر چه مىخواهيد] نقل كنيد ، اشكالى ندارد .
اين جريان تا جايى پيش رفت كه خليفه دوم رسما به شخصى به نام تميم دارى كه فردى خوش لباس و خوش سيما بود اجازه داد كه قصّههاى يهود را در مسجد پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نقل كند[47] . اين قشر قصّهگو در زمان عمر بن عبدالعزيز از مزايا و حقوق حكومتى نيز برخوردار شدند . كه ابو هريره و استاد او كعب الأحبار را مىتوان از پيشكسوتان اين گروه ناميد . در كتاب البداية و النهاية آمده است كه منبع جعل حديث ابو هريره ، كعب الأحبار بوده و ابو هريره هر چه را كه از او
مىشنيد به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نسبت مىداد[48] .
تهاجمات گسترده به مكتب نو پاى اسلام آن هم به نام دين مهمترين خطرى بود كه اسلام را تهديد مىكرد . حضور اشخاصى مثل ابوهريره و كعب الأحبار در بدنه حكومت و مخلوط كردن آموزههاى اسلام با يهوديّت تحريف شده ، جاى ترديدى باقى نمىگذارد كه هيأت حاكمه اگر مىتوانستند لحظهاى در محو نام پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم و دين او ترديد و تأمّل نمىكردند . ياد آورى سخن امام صادق عليهالسلام خالى از لطف نيست . حاصل حكومت خلفاء سه گانه اين بود كه از اسلام فقط استقبال به قبله باقى مانده بود . عدم دست اندازى به قبله هم به اين جهت بود كه قبله بودن كعبه و مركزيّت مكّه براى قريش افتخارى بزرگ محسوب مىشد . وجود مقدّس حضرات معصومين عليهمالسلام در دوران زندگى خود ، با مجاهدت آشكار و پنهان تلاش كردند تا لا اقل بخشى از امّت اسلامى را از خطر انحراف در امان بدارند ؛ لذا در زيارت جامعه كبيره جهاد در راه خدا را به همه آنها نسبت مىدهيم با اينكه فقط اميرالمؤمنين و سيّد الشهدا عليهالسلام دست بر شمشير بردند .
« وجاهدتّم في اللّه حق جهاده حتّى أعلنتم دعوته وبيّنتم فرائضه وأقمتم حدوده ونشرتم شرايع أحكامه وسنتم سنّته »[49] .
هجوم فرهنگى و انحرافى كه خلفاء در دين ايجاد كردند باعث شد تا مردم نسبت به اصحاب دين بد بين شوند . عبداللّه بن عمروعاص وارد مجلس معاويه شد . پس از بازگشت او را عصبانى يافتند . علّت را از او جويا شدند و او گفت : در مجلس معاويه نشسته بودم كه وقت نماز شد . وقتى كه مؤذن به رسالت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم شهادت داد ، معاويه گفت :
« لا واللّه إلاّ دفنا دفنا »[50] .
به خدا قسم آرام نمىنشينم تا اين اسم را دفن كنم .
آنچه بيش از تهديدات خارجى جامعه اسلامى را تهديد مىكرد ؛ نفوذ منافقان و دشمنان اهل بيت عليهمالسلام در بدنه حكومت بود . اميرالمؤمنين عليهالسلام در روايت مورد بحث به همين مطلب اشاره دارند. ايشان مىفرمايند : اگر نام پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم دستاويزى براى نيل به مقاصد خلفاء نبود ؛ مسلّما در اولين فرصت آن را محو مىكردند .
به خاطر همين خطر مضاعف دشمنان نفوذى و منافقان است كه حضرت امام صادق عليهالسلام اين طيف از مردم را از مشركان خطرناكتر مىدانند . ابى بكر حضرمى به حضرت عليهالسلام عرض كرد : اهل شام خطرناكتر هستند يا اهل روم ؟ حضرت در پاسخ فرمودند :
« إنّ الروم كفروا ولم يعادونا وإن أهل الشام كفروا وعادونا »[51] .
به درستى كه مردم روم كفر ورزيدند امّا با ما دشمنى نكردند امّا اهل
شام هم كافر شدند و هم با ما دشمنى كردند .
سليمان بن خالد نيز از امام صادق عليهالسلام نقل مىكند كه حضرت فرمودند :
« أهل الشام شرّ من أهل الروم وأهل المدينة شرّ من أهل مكّه وأهل مكّه يكفرون باللّه جهرة »[52] .
اهل شام بدتر از اهل روم هستند و اهل مدينه بدتر از اهل مكّه و اهل مكّه آشكارا به خدا كفر ورزيدند .
[1] ـ از منابع اهل سنّت : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد 20 صفحه 299 .
[2] ـ از منابع اهل سنّت : تاريخ بغداد ، جلد 8 صفحه 290 و الدرّ المنثور ، جلد 2 صفحه 192 .
[3] ـ از منابع اهل سنّت : تاريخ بخارى ، جلد 1 صفحه 37 و مسند احمد ، جلد 1 صفحه 336 .
[4] ـ براى اطّلاع بيشتر به جزوات شماره 34 ـ 32 رجوع كنيد .
[5] ـ از منابع اهل سنّت : كنز العمال ، جلد 13 صفحه 121 و المصنّف ابن ابى شيبه كوفى ، جلد 7 صفحه 497 .
[6] ـ از منابع اهل سنّت: مستدرك الحاكم، جلد 3 صفحه 37 و كنز العمّال ، جلد 10 صفحه 468.
[7] ـ تاريخ طبرى ، جلد 2 صفحه 199 .
[8] ـ الكامل في التاريخ ، جلد 2 صفحه 156 .
[9] ـ المغازى ، جلد 2 صفحه 609 ، واقدى متوفّاى اوّل قرن چهارم است و از كسانى است كه سابقه و يد طولايى درتاريخ دارد. وى دركتاب المغازى جنگهاى پيامبر صلى الله عليه وآله رانگاشته است.
[10] ـ تفسير رازى ، جلد 9 صفحه 67 .
[11] ـ الدرّ المنثور ، جلد 2 صفحه 80 .
[12] ـ كنز العمّال ، جلد 2 صفحه 242 .
[13] ـ شرح نهج البلاغه ، جلد 14 صفحه 276 .
[14] ـ حياة محمّد صلىاللهعليهوآلهوسلم ، صفحه 265 .
[15] ـ انس بن نضر ، عموى انس بن مالك است .
[16] ـ از منابع اهل سنّت : المغازى ، جلد 1 صفحه 48 ، تاريخ الاسلام ذهبى ، جلد 2 صفحه 106 .
[17] ـ تأييد و يارى شده از سوى خداوند سبحان .
[18] ـ سوره آل عمران ، آيه 123 .
[19] ـ سوره توبه ، آيه 25 .
[20] ـ سوره مائده ، آيه 24 .
[21] ـ از منابع اهل سنّت: صحيح مسلم، جلد5 صفحه 170، والبداية والنهاية، جلد 1 صفحه 324.
[22] ـ از منابع اهل سنّت: تفسير فخر رازى، جلد9 صفحه 52 والدرّ المنثور ، جلد 2 صفحه 355.
[23] ـ اين سخن به ضرب المثل معروف « قسمات را باور كنم يا دم خروس را » اشاره دارد . اين مثل زمانى به كار مىرود كه شخص سخنى بگويد كه كذبش بر همگان مسلّم است .
[24] ـ لجنه : گروه و انجمن . فرهنگ معين
[25] ـ صحيح بخارى ، جلد 5 صفحه 210 .
[26] ـ تدوين القرآن ، صفحه 259 .
[27] ـ احتجاج ، جلد 1 صفحه 107 .
[28] ـ الدّر المنثور ، جلد 1 صفحه 21 والموطأ ، جلد 1 صفحه 205 .
[29] ـ اُسد الغابه ، جلد 1 صفحه 80 .
[30] ـ سوره مائده ، آيه 50 .
[31] ـ كافى ، جلد 7 صفحه 407 .
[32] ـ المحلّى ، جلد 1 صفحه 261 و سنن دارمى ، جلد 2 صفحه 345 .
[33] ـ تاريخ المدينة ، جلد 2 صفحه 693 .
[34] ـ سير اعلام النبلاء ، جلد 2 صفحه 434 .
[35] ـ سير اعلام النبلاء ، جلد 2 صفحه 435 .
[36] ـ عبداللّه بن مسعود مىگويد : من هفتاد سوره را از زبان پيامبر شنيده بودم و هنوز زيد بن ثابت در كوچههاى مدينه بازى مىكرد . شافى ، جلد 4 صفحه 284 و مسند احمد ، جلد 1 صفحه 453 .
[37] ـ مصباح الاصول ، جلد 2 صفحه 271 .
[38] ـ المحاسن ، جلد 1 صفحه 156 .
[39] ـ سوره بقره ، آيه 79 .
[40] ـ سوره نساء ، آيه 51 .
[41] ـ در روايات آمده است كه منظور از جبت و طاغوت ، كسانى هستند كه مردم را به سوى گمراهى و ضلالت سوق مىدهند . كافى ، جلد 1 صفحه 429 . و در برخى از روايات از خلفاء تعبير به جبت و طاغوت شده است . (وسايل الشيعه ، جلد 9 صفحه 491)
[42] ـ سوره نساء ، آيه 46 .
[43] ـ الدرّ المنثور ، جلد 1 صفحه 90 . مدارس يهود ، به مدارس ماسكه معروف بودند .
[44] ـ الدرّ المنثور ، جلد 2 صفحه 48 .
[45] ـ كنز العمّال ، جلد 1 صفحه 373 .
[46] ـ كنز العمّال ، جلد 10 صفحه 223 .
[47] ـ كنز العمّال ، جلد 10 صفحه 288 .
[48] ـ البداية والنهاية ، جلد 1 صفحه 108 .
[49] ـ مفاتيح الجنان زيارت جامعه كبيره .
[50] ـ بحار الأنوار ، جلد 33 صفحه 170 و از منابع اهل سنّت : شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد ، جلد 5 صفحه 130 .
[51] ـ كافى ، جلد 2 صفحه 409 .
[52] ـ همان .