سخن در فتوحات و لشكر كشىهايى بود كه پس از رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم و در دوران حكومت خلفاى سه گانه به وقوع پيوست . جنگ هايى كه به ادّعاى اهل سنّت ، گام بزرگى براى نشر اسلام در أقصى نقاط عالم به شمار مىرود . به اعتقاد اهل سنّت ، اين اقدام براى صاحبان آن و همه كسانى كه عهده دار فرماندهى و به ثمر رساندن اين فتوحات بودهاند فضيلتى بزرگ محسوب مىشود . همچنين به
اعتقاد اهل سنّت اين دسته افراد با چنين خدمات قابل توجّهى ، نه تنها شايسته هر گونه تقدير و تكريم هستند بلكه بايد لغزشهاى كوچك و بزرگ آنها نيز پوشانده شود . مطالبى در اين باب به تفصيل بيان شده است ، امّا هنوز يك مسأله باقى مانده كه بايد مورد دقّت و ريشهيابى قرار گيرد .
اقسام جنگهاى خلفا ؛
اتّفاقات ، جنگها و رخدادهاى اول اسلام كه بايد موشكافى شود اساسا به سه بخش تقسيم مىشود ؛ دسته اول ، جنگهايى است كه از عصر خليفه اول و روزهاى نخستين خلافت او تحت عنوان جنگ با مرتدّين آغاز شد . به اصطلاح فقهى و تاريخى مرتدّين كسانى هستند كه از اسلام و ديانت روى گردان شدهاند .
دسته دوم ، جنگ با مدّعيان نبوّت است ؛ كسانى كه در همان روزها و ماههاى آخر حيات رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم و پس از رحلت ايشان ادّعاى نبوّت كردند . از آن جمله مىتوان به « اسود امسى » در يمن و « مسيلمه كذّاب » كه بعد از رسول اللّه صلى الله عليه وآلهوسلمادّعاى نبوّت كرد ، و زنى از اهالى جزيرة العرب به نام « سجّاح »[i] و افراد ديگرى كه تاريخ از آنها نام برده است ، اشاره كرد .
دسته سوم ، جنگهايى است كه به عنوان كشورگشايى يا همان فتوحات اسلامى ، بلاد ، شهرها و ممالك مختلف را هدف قرار مىداد . مثل فتح روم و شامات و يا فتح ايران و مناطقى كه در آن عصر به وسيله خليفه دوم و سوم صورت گرفت . با اين كه شايد بتوان به راحتى از هر يك از اقسام سهگانه جنگهاى صدر اسلام عبور كرد امّا هر چه بيشتر در وقايع تاريخ حكومت خلفاء تأمّل و تدبّر شود زواياى پنهان جديدى آشكار مىشود[ii].
جنگ با مرتدّين ؛
قتل مرتد بنابر فقه عامّه و خاصّه واجب است ؛ يعنى اگر كسى شهادتين بگويد و اظهار اسلام كند سپس از اسلام روى گردان شود مهدور الدّم مىشود[iii] . نكته جالبى كه در تاريخ نبرد با مرتدّين ، در دوران حاكميّت خلفاء به چشم مىخورد ، اين است كه بنابر فقه شيعه اگر كسى يكى از ضروريات را هم انكار كند كه مستلزم انكار نبوّت بشود[iv] ؛ چنين شخصى هم مرتد مىشود . البتّه بايد دقّت داشت كه مثلاً نماز نخواندن موجب ارتداد نمىشود . آنچه كه باعث ارتداد مىشود اين است كه شخص مدّعى شود اصلاً چنين حكمى در اسلام تشريع نشده است .
از جمله ضروريّاتى كه انكار آن موجب خروج از دايره دين مىشود ، زكات است . با نگاهى اجمالى به تاريخ خلفاء به اين نكته پى مىبريم كه عمده جنگ هايى كه به عنوان جنگ با مرتدّين در تاريخ مطرح است ، جنگهايى است كه معمولاً با عشاير و قبايل اطراف مدينه روى داده است. اين قبايل پس از اينكه خليفه اوّل به كرسى خلافت نشست و عوامل خود را براى جمعآورى زكات به سوى آنها فرستاد ؛ چون آنچه را مىديدند با آنچه كه از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در مورد خليفه بعد از ايشان شنيده بودند مغايرت داشت ، از پرداخت زكات به فرستادگان
خليفه سرباز زدند .
نمونه اين قبايل ، قبيله مالك بن نويره تميمى است . خليفه هم به بهانه اينكه انكار زكات به معناى انكار يكى از ضروريّات دين است ، خالد بن وليد را به همراه لشكرى به سوى آنان گسيل داشت تا يا زكات بگيرد و يا با زبان شمشير با آنها سخن بگويد[v] . نكته جالب توجّهى كه در اين باره به چشم مىخورد ، اختلافى است كه ميان سران دايره خلافت در مسأله قتل عام اين دسته افراد ، وجود دارد . وقتى خليفه اول دستور اعزام لشكر خالد بن وليد را صادر كرد عمر رو به خليفه كرد و گفت : از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم شنيدم كه فرمودند :
« إنّي اُمرت أن اُقاتل الناس حتّى تقول أشهد أن لا إلاّ اللّه فإذا قالواها عصموا منّي دمائهم وأموالهم إلاّ بحقّها »[vi] .
من مأمورم كه بجنگم تا مردم شهادتين بگويند و وقتى شهادتين را
گفتند ، جان و مال ايشان از جانب من در امان است مگر از روى حق [و
عدالت] .
ظاهر اعتراض خليفه دوم اين است كه اين قبايل شهادتين را به زبان جارى كردهاند و جان و مالشان محترم است . اين گفتگو كه بيشتر شبيه يك نزاع ساختگى است با پاسخ ابوبكر مبنى بر اينكه انكار زكات هم مانند انكار نماز است[vii] ، خاتمه يافت .
جنگ با مرتدّان ، حقيقت يا دروغ ؛
ادّعايى كه طى چند جلسه آينده به طرح و اثبات آن مىپردازيم اين است كه اتّهام ارتداد و قلع و قمع كردن قبايل اطراف مدينه به اين عنوان ، صرفا يك حركت سياسى بود . مدّعيان خلافت ، ارتداد قبايل را دستاويزى قرار دادند تا كسانى را كه حاكميّت و خلافت جديد را نپذيرفته بودند ، سركوب كنند .
گناه قبايلى كه داغ ارتداد بر پيشانيشان حك شد و به تيغ سپاهيان خليفه گرفتار آمدند فقط اين بود كه خلافت و جانشينى مدّعيان حكومت را نپذيرفته بودند ، كه البتّه براى اين كار خويش ، دليل قاطعى هم داشتند . آنان مانند ساير مسلمين به يگانگى خدا و رسالت رسول خاتم صلىاللهعليهوآلهوسلم ايمان داشتند و هرگز منكر اصلى از اصول دين نشدند و هيچ امر ضرورى دين را زير پا نگذاشتند . آنها معتقد
بودند زكات را بايد به جانشين رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم بپردازند و كسى كه خود را متصدّى خلافت مىدانست را به رسميّت نشناخته بودند.
كذب اين اتّهام با مراجعه به تاريخ قابل اثبات است . مالك بن نويره وقتى با فرستادگان خليفه به محاجّه[viii] پرداخت ، فرياد برآورد كه ما به توحيد و رسالت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم شهادت مىدهيم ، ما نيز مانند شما نماز مىخوانيم امّا خليفه را قبول نداريم و لذا زكات را به او نمىپردازيم . اين امر سبب شد كه خالد دستور قتل افراد قبيله مالك را داد . سر مالك را هم پس از آنكه از بدن جدا كردند به عنوان هيزم
براى طبخ غذا استفاده كردند[ix] .
اين ادّعا را با ذكر روايتى كه مرحوم طبرسى قدسسره در احتجاج نقل كرده و بسيارى از منابع عامه نيز آن را نقل كردهاند ، پىگيرى و اثبات مىكنيم . در اين روايت اسامى كسانى كه با خلافت ابوبكر مخالفت كردهاند به چشم مىخورد .
ابان بن تغلب[x] كه از اصحاب خاص امام صادق عليهالسلام است و حضرت عنايت ويژهاى به او داشتند نقل مىكند كه از امام عليهالسلامسؤال كردم كه :
« جعلتُ فداك ! هل كان أحدٌ في أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه وآلهوسلم أنكر على أبي بكر فِعلَهُ وجلوسه مجلس رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم ؟؛
فدايت شوم ! آيا كسى از اصحاب پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم به ابوبكر براى كارش و جانشينى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم اعتراض كرد ؟
قال : نعم ، كان الّذي أنكر على أبي بكر إثنى عشر رجلاً ؛
امام[ عليهالسلام] فرمودند : بلى ، كسانى كه به ابوبكر اعتراض كردند دوازده
نفر بودند .
شش نفر از اين جمع از مهاجرين و شش نفر ديگر از انصار بودند .
حضرت عليهالسلام آنها را يك به يك براى ابان بر شمردند . از مهاجرين ، خالد بن نصر كه از بنى اميّه بود ، سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، مقداد ، عمّار ياسر و بريده اسلمى و از انصار ، ابو هيثم ، سهل و عثمان فرزندان حنيف ، خزيمه ذوالشهادتين ابىّ بن كعب و ابو ايّوب انصارى ، به ابوبكر براى غصب خلافت اعتراض كردند .
هنگامى كه ابوبكر بر منبر رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم نشست، ميان اين دوازده نفر بحث در گرفت . عدّهاى مىخواستند او را از منبر بر زير بكشند و گروهى اين كار را وقوع در هلاكت مىدانستند و آن را روا نمىدانستند . سرانجام براى مشورت نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام رفتند و حق از دست رفته حضرت عليهالسلام را به ايشان يادآورى كردند .
امام صادق عليهالسلام در ادامه اين حديث مفصّل ، به مأموريتى كه
اميرالمؤمنين عليهالسلام به اين دوازده نفر دادند اشاره كردند و فرمودند حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام به آنان فرمودند :
« فانطلقوا بأجمعكم إلى الرّجل فعرّفوه ما سمعتم من قول نبيّكم ليكون
ذلك أوكد للحجّة وأبلغ للعذر وأبعد لهم من رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلمإذا وردوا عليه » .
همگى به سوى [اين] مرد [ابوبكر] برويد و آنچه را كه [درباره من] از
پيامبرتان شنيدهايد به او ياد آورى كنيد تا به عنوان حجّت بر آن تأكيد
كرده باشيد و عذر و بهانهاى براى او نباشد ، و آنان از رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم در قيامت دورتر شوند .
اميرالمؤمنين عليهالسلام راه كار زيبايى به ياران خويش ارائه مىدهند؛ اول اينكه با برهان قوى بر آنها وارد شوند و دوم اينكه زمينه عذر خواهى را از آنها بگيرد . در پايان حضرت عليهالسلام نتيجه اين رفتار غاصبان را هم گوشزد مىكنند و آن دورى آنها از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم ، در صحراى محشر است .
پيامبر گرامى اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم نيز در حديثى به دورى بعضى از اصحاب اشاره مىكنند و مىفرمايند گروهى در صحراى محشر به من نزديك مىشوند ولى قبل از آنكه من از آنها دستگيرى نمايم از من دور مىشوند . وقتى از به عذاب افتادن آنها به خدا شكوه مىكنم ، خداوند مىفرمايند :
« لا تدري ما أحد ثوا بعدك »[xi] .
نمىدانى بعد از تو چه كردند .
« فسار القوم حتّى أحدقوا بمنبر رسول اللّه وكان يوم الجمعه » .
پس گروه حركت كردند و دور منبر پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را گرفتند و آن روز جمعه بود .
هنگامى كه ابوبكر بر منبر نشست ، هر يك از مهاجرين و انصار از ديگرى مىخواستند كه كلام را آغاز كند . اولين كسى كه زبان به سخن گشود خالد بن سعيد بن عاص[xii] بود . او ابتدا اين حديث نبوى صلىاللهعليهوآلهوسلم را به ياد اهل مجلس آورد كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم درباره اميرالمؤمنين على عليهالسلام فرموده بودند:
« ألا إنّ علي ابن أبي طالب أميركم بعدي و خليفتي فيكم بذلك أوصاني
ربّي ألا وإنّكم إن لم تحفظوا فيه وصيّتى وتوازروه وتنصروه ، اختلفتم في
أحكامكم واضطرب عليكم أمر دينكم ووليكم أشراركم » .
آگاه باشيد كه على بن ابى طالب [ عليهالسلام] پس از من امير و خليفه شما است . اين امر پروردگارم است . آگاه باشيد كه اگر در مورد او وصيّت
مرا حفظ نكنيد و او را يارى و نصرت نكنيد ، در احكامتان دچار اختلاف مىشويد و امر دينتان مضطرب مىشود [در چنين حالى] امير
شما شرورترين شما است .
سخن كه به اينجا رسيد عمر بن خطّاب به خالد نهيب زد كه :
« اُسكت يا خالد ! فلست من أهل المشورة ولا ممّن يقتدى برأيه » .
ساكت شو اى خالد ! تو نه از اهل مشورت هستى و نه از كسانى كه مىتوان به نظرات او اقتدا كرد .
خالد نيز كه از بزرگان قريش و اعاظم بنى اميّه بود ، تندى عمر را بى پاسخ نگذاشت و گفت :
« اسكت يابن خطّاب ! فإنّك تنطق عن لسان غيرك » .
تو ساكت باش اى پسر خطاب ! تو از زبان ديگران سخن مىگويى .
« وإيم اللّه لقد علمت قريش أنّك من ألأمها حسبا وأدناها منصبا وأخسّها
قدرا وأخملها ذكرا أقلّهم غناءً عن اللّه ورسوله وإنّك لجبّان في حروب
وبخيل بالمال » .
به خدا سوگند قريش مىداند كه تو از حيث حسب پستترين و در منصب پايينترين و در ارزش نا چيزترين ، نا شناختهترين مردم و كمترين مردم در بهرهگيرى از خدا و رسولش هستى . به درستى كه تو در جنگها بسيار ترسو و درمال بخيل هستى .
سخن خالد كه به اينجا رسيد سلمان فارسى برخاست و گفت :
« يا أبابكر ! إلى من تسند أمرك إذا نزل بك ما لا تعرفه وإلى من تفزع إذا
سئلت عن ما لا تعلمهُ … » .
اى ابوبكر ! در مسايلى كه نمىدانى به چه كسى تكيه مىكنى و در
سؤالاتى كه پاسخ آن را نمىدانى به كه پناه مىبرى ؟
پس از سلمان ، ابوذر برخاست و گفت :
« يا معشر قريش ! اُصبتم قباحة وتركتم قرابه واللّه لترتدّنّ جماعة من
العرب ولتشكنّ في هذا الدين ولو جعلتم الأمر في أهل بيت نبيّكم ما
اختلف عليكم سيفان واللّه لقد صارت لمن غلب لتطمحنَّ إليها عين من
ليس من أهلها ليسفكُنّ في طلبها دماء كثيرة » .
زشتترين كار را مرتكب شديد و قرابت رسول اللّه[ صلىاللهعليهوآلهوسلم] را رها كرديد به خدا سوگند جماعتى از عرب [با اين كار شما ]مرتدّ
مىشوند و در اين دين شبهه مىكنند . [اين در حالى است كه] اگر امر
خلافت را در اهل بيت نبيّتان قرار مىداديد [حتّى] دو شمشير هم عليه
شما كشيده نمىشد . به خدا سوگند ورق به نفع كسى كه غلبه پيدا كرده برگشت و چشم كسانى كه اهليّت ندارند از روى طمع به خلافت
دوخته شده و در طلب آن خونهاى زيادى خواهند ريخت .
امام صادق عليهالسلام اينجا مىفرمايند :
« فكان كما قال أبوذر » .
همانطور كه ابوذر گفته بود شد .
مقداد از جا بلند شد و پس از آنكه ابوبكر را به پس دادن خلافت و توبه دعوت كرد ، خطاب به او گفت :
« فلا تغررك قريش وغيرها » .
[حمايت] قريش و غير قريش تو را فريب ندهند .
ابىّ بن كعب كه يكى از قُرّاء بزرگ است برخاست و خطاب به ابوبكر گفت :
« لا تجحد حقّا جعله اللّه لغيرك لا تكن أوّل من عصى رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم في وصيّته وصفيّه وصَدَف عن أمره واردد الحقّ إلى أهله » .
حقّى را كه خداوند براى غير تو قرار داده انكار نكن و اولين كسى
نباش كه از فرمان رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم در مورد وصىّ و جانشينش سرباز زده و در مسير امر پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم مانع تراشى كرده ، حق را به اهل آن بازگردان .
عثمان بن حنيف نيز برخاست و در حمايت از اميرالمؤمنين عليهالسلام به ابوبكر گفت :
« فلا تكن يا أبابكر ! أول كافر به فلا تخونوا اللّه والرسول [ صلىاللهعليهوآلهوسلم] وتخونوا أماناتكم وأنتم تعلمون »[xiii] .
اى ابابكر ! اولين كسى نباش كه به پيامبر كفر ورزيدى . به خدا و
رسول او خيانت نكنيد و در امانات خيانت نكنيد و شما مىدانيد
[خلافت حق كيست] .
همه دوازده نفر يك به يك خاستند و در حمايت از اميرالمؤمنين عليهالسلام سخن گفتند . مطلب مشتركى كه در كلمات همه اين دوازده نفر به چشم مىخورد خوف از آينده مسلمانان است . كلام ابوذر در اين مورد بسيار روشن و صريح بود كه گفت : عدّهاى از اعراب مرتد خواهند شد و به همين عمل شما استناد خواهند كرد . مسلمانان در آينده خواهند پرسيد : چگونه است كه زير پا گذاشتن حكم پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم و غصب حق جانشين مسلّم او ارتداد نمىآورد ولى تمرّد از ابوبكر موجب ارتداد مىشود ؟ آن روز ، اصحاب مؤمن ، هوشيار و آيندهگر رسول
اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم اين خطر جدّى كه دنياى اسلام با آن روبروست را حس كردند و نسبت به آن هشدار دادند . در اين ميان مناظره خالد با عمر جالبتر از ساير سخنان به نظر مىرسد . او با كنايه ظريفى به عمر گفت : تو از نزد خود سخن نمىگويى و زبان ديگران شدهاى . شايد اگر او هم مانند سعد بن عباده و ابىّ بن كعب صراحتا افشاگرى مىكرد ، جان خويش را از دست مىداد .
سعد بن عباده از مدينه تبعيد شد و چنين شايع شد كه در راه به تير غيب گرفتار آمده و جان باخته است[xiv] . در مورد ابىّ بن كعب هم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مىگويد :
« قال اُبيّ ابن كعب : ما زالت هذه الاُمّة مكبوبة على وجهها منذ فقدوا نبيّهم[ صلىاللهعليهوآلهوسلم] » .
از روزى كه پيغمبر اين مردم از دنيا رفت امّت با روى بر زمين افتادند .
« ألا هلك أهل العقيدة واللّه ما آسى عليهم إنّما آسى على من يضلّون من الناس »[xv] .
« آگاه باشيد كه اهل پيمان هلاك شدند . من دلم براى آن اهل عقده و
پيمان نمىسوزد من دلم براى مردمى مىسوزد كه بعدا گمراه
مىشوند .
و اهل عقده را معنا مىكند و مىگويد : آن كسانى كه با هم پيمان بستند . حال اهل اين پيمان چه كسانى هستند و چه پيمانى با هم بسته بودند ، در نهان خانه تاريخ دفن شد و امروز ، به جزئيّات آن سترسى نداريم. البته اين كتمان و سكوت كشنده ، فقط در اخبار اهل سنّت ديده مىشود . منابع روايى شيعى در اين مسأله هم مانند ساير مسائل ، با استعانت از تعاليم اهل بيت عليهمالسلام دايره سكوت را شكستند و پاسخ اين معمّا را نيز پيدا كردند . امام باقر عليهالسلام مىفرمايند : به همراه
پدرم امام سجاد عليهالسلام وارد خانه كعبه شديم ،
« فصلّى على الرخامة الحمراء بين العمودين فقال : في هذا الموضع تعاقد
القوم إن مات رسول اللّه لا يردّوا هذا الأمر في أحد من أهل بيته أبدا »[xvi] .
پدرم روى سنگ قرمزى بين دو ستون نماز خواندند ، سپس
فرمودند : در همين مكان قوم با يكديگر پيمان بستند كه اجازه ندهند پس از رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم امر خلافت به اهل بيت پيامبر عليهمالسلام برسد .
اين گروه در كنار خانه كعبه با هم پيمان بستند كه نگذارند نبوّت و خلافت در بنى هاشم جمع شود . آنها با هم عهد كردند كه نگذارند على بن ابى طالب عليهالسلام به خلافت برسد . ابن سعد در كتاب طبقات الكبرى از شخصى به نام جندب بن عبداللّه اين قصّه را نقل مىكند سپس مىگويد ابىّ بن كعب پس از بيان اين جمله گفت :
« اللّهم إنّي اُعاهدك إن أبقيتني إلى يوم الجمعه لأتكلّمنّ بما سمعت من
رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم لا أخاف فيه لومةَ لائم »[xvii] .
خدايا ! با تو عهد مىبندم اگر تا جمعه آينده زندهام نگاه دارى چيزى را
كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم شنيدهام بدون اينكه از سرزنش كسى بترسم بگويم .
به نقلى اُبىّ بن كعب گفت اگر تا جمعه آينده زنده باشم چيزى مىگويم كه اين قوم يا از من حيا كنند و يا مرا بكشند[xviii] . راوى مىگويد :
« وجعلت انتظر الجمعة خرجت يوم الخميس لبعض حاجتي فإذا السكك
غاصّة من الناس لا أجد سكّةً لا يلقون الناس » .
انتظار جمعه را مىكشيدم . روز پنجشنبه براى بر آوردن بعضى از
حاجاتم از خانه خارج شدم كه كوچهها را مملوّ از مردم ديدم .
كوچهاى نديدم كه آدم در آن نباشد .
راوى مىگويد : علّت ازدحام را جويا شدم .
« قالوا : مات سيد المسلمين ابيّ بن كعب »[xix] .
گفتند : سيد المسلمين اُبىّ بن كعب مرده است .
چند روز فاصله نشد اُبي بن كعب به مرگ ناگهانى از دنيا رفت آنچه را
مىخواست افشا كند با خود به گور برد . تمام آن مورّخين اين مطالب را از زبان أبي بن كعب نقل كردهاند .
داستان تعاقد و تعاهد دشمنان پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم از منظر منابع روايى شيعه چنين شكلى داشت . اين گروه به دليل عجلهاى كه براى رسيدن به آرزوهايشان داشتند ماجراى عقبه را به وجود آوردند . داستان عقبه را ذيل آياتى كه اهل سنّت با استناد به آنها مدّعى اثبات عدالت صحابه بودند مفصل بيان كردهايم[xx] . خلاصه ماجرا اين بود كه گروهى از اصحاب تصميم گرفتند رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم را ترور كنند . در
صحّت اين ماجرا جاى ترديد براى كسى باقى نمانده است به نحوى كه همه محدّثين و مورّخين آن را نقل كردهاند . سيوطى در درّ المنثور[xxi] ترور پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم را به جماعتى از صحابه نسبت مىدهد و مىگويد : « جماعة من الصحابه » ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه عدد اين گروه را با ذكر نام برخى از آنها ذكر مىكند .
« انّهم كانوا اثنا عشر رجلاً منهم أبو سفيان »[xxii] .
آنها دوازده نفر بودند از جمله ابو سفيان .
ابن جزم در كتاب المحلّى مىنويسد :
« إنّ أبابكر و عمر وعثمان وطلحه وسعد بن أبي وقّاص من أصحاب
العقبة » .
اين جماعت كه در بين آنها بزرگان صحابه و حتّى از اعضاى شوراى شش نفره[xxiii] هم به چشم مىخورد به دليل عجلهاى كه براى رسيدن به آرزوهاى خود داشتند تصميم به ترور رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم گرفتند . آياتى از قرآن و شواهد فراوان تاريخى ادّعاى ما را اثبات مىكند . كه به برخى از آن شواهد اشاره مىكنيم . واقدى در كتاب المغازى از ابن ابى صبره از ابى بكر بن عبداللّه بن ابى جهل نقل مىكند ،
« كان خالد بن وليد يحدّث وهو بشام ، وقال : الحمدللّه الّذي هداني
للإسلام لقد رأيتنى ورأيت عمر بن الخطّاب حين جالوا وانهزموا يوم أحد
وما معه أحد وإنّي لفى كتيبة خشناء »[xxiv] .
خالد سخنرانى مىكرد در حالى كه در شام بود ، و گفت خدا را سپاس
كه مرا به اسلام هدايت كرد . همانا من و عمر در روز احد زمانى
يكديگر را ديديم كه سپاه در حال فرار بود . و همراه عمر كسى نبود و
من صورتم را پوشانده بودم .
خالد بن وليد كه بازوى خليفه اول و دوم است و از ناحيه خليفه اول مفتخر به دريافت لقب « سيف الاسلام » شده است مىگويد : عمر در حال فرار بود و فقط من او را شناختم . ترسيدم كه اگر او را به سايرين معرّفى كنم او را بكشند . از اين رو با اشاره چشم راه را به او نشان دادم . پرسش مهم اين است كه چه رابطهاى ميان عمر و خالد است خالد با اينكه توان كشتن او را داشت از اين كار منصرف شد و حتّى راه فرار را هم به او نشان داد ؟
سؤال اين است كه خالد بن وليدِ مشرك و ملحدى كه در جنگ احد راى قتل على بن ابيطالب عليهالسلام حمزه سيد الشهدا آمده است و در مسجد پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم به دستور ابى بكر آماده قتل على بن ابيطالب عليهالسلام مىشود و اساسا به خون هر مسلمانى تشنه است ، چرا راه فرار را به عمر نشان مىدهد ؟ منظور ما از دقّت و موشكافى در تاريخ اين است . اى كاش معلوم مىشد كه چه پيمان و همدلى بين خالد و عمر وجود داشت كه مانع كشتن عمر گرديد . انشاء اللّه در جلسه آينده با ادامه اين بحث و پىگيرى جنگ با مرتدّين بخشهاى ديگرى از زواياى پنهان تاريخ خلفاء را مورد بررسى و نقّادى قرار مىدهيم .
[i] ـ نام اين شخص در تاريخ بدون تشديد ؛ يعنى « سجاح » هم نقل شده است .
[ii] ـ اين توصيه را دوستانى كه در وادى تاريخ قدم مىزنند زياد از بنده شنيدهاند كه تاريخ ، قصّهگويى و نقّالى نيست و به نقل وقايع گذشته از زبان ديگران خلاصه نمىشود . تاريخ مانند فقه ، اصول ، طب ، مهندسى و … نياز به اجتهاد دارد .كسى كه مىخواهد در قضاياى تاريخ ، اظهار نظر كند نبايد به نقل وقايع بسنده كند .
[iii] ـ كتاب الخلاف ، جلد 5 صفحه 353 .
[iv] ـ جواهر الكلام ، جلد 41 ، صفحه 600 .
[v] ـ البداية والنهايه ، جلد 6 صفحه 354 .
[vi] ـ التحفة السنيّه ، صفحه 80 و از منابع اهل سنّت بنگريد به سنن دارمى ، جلد 2 صفحه 218 با اندكى تفاوت .
[vii] ـ صحيح بخارى كتاب استنابة المرتدّين ، باب 2 حديث 1 جلد 9 صفحه 19 .
[viii] ـ محاجّه : حجّت آوردن . فرهنگ معين
[ix] ـ البداية والنهاية ، جلد 6 صفحه 354 .
[x] ـ ابان بن تغلب از بزرگان شيعه است كه محضر امام سجاد ، امام باقر و امام صادق عليهمالسلام را درك كرده است . از امام باقر نقل شده كه فرمودند : « يا ابان ! اجلس في المسجد وافت للناس فإني أحب أن أرى في شيعتي مثلك » اى ابان ! در مسجد بنشين و فتوا بده من دوست دارم كه بين شيعيانم مثل تو را ببينم او كسى است كه امام صادق عليهالسلام پس از شنيدن خبر ارتحالش فرمودند : « لقد اوجع قلبي موت ابان » (مرگ ابان قلبم را داغدار كرد ) . معجم الرجال خويى ، جلد 1 صفحه 143 .
[xi] ـ شرح اصول كافى ، ملا صالح مازندرانى ، جلد 12 صفحه 379 . صحيح بخارى ، جلد 8 صفحه 87 .
[xii] ـ صاحب كتاب اسد الغابه كه از كتب معتبر تاريخى اهل سنّت است در مورد او مىگويد : « من السابقين في الاسلام ثالثا أو رابعا » از سابقين در اسلام است ، سومين يا چهارمين نفر معنى اين سخن اين است كه خالد زودتر از خليفه اول و دوم مسلمان شده است .
[xiii] ـ احتجاج ، جلد 1 صفحه 102 ، تاريخ يعقوبى ، جلد 2 صفحه 114 .
[xiv] ـ اسد الغابه ، جلد 2 صفحه 284 و 285 .
[xv] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد 20 صفحه 24 .
[xvi] ـ كافى ، جلد 4 صفحه 545 .
[xvii] ـ طبقات الكبرى ، جلد 3 صفحه 502 .
[xviii] ـ بحار الانوار ، جلد 28 صفحه 117 .
[xix] ـ بحار الانوار ، جلد 28 صفحه 117 از منابع اهل سنّت : مستدرك الحاكم ، جلد 13 صفحه 305 ، سنن نسايى و مشكاة المصابيح هم به اين مطلب اشاره كردهاند .
[xx] ـ براى اطّلاع بيشتر به جزوه شماره 36 رجوع كنيد .
[xxi] ـ اين ماجرا به همين شكل كه سيوطى نقل كرده است در ديگر كتب از جمله دلايل النبوه ، استيعاب ابن عبدالبر ، كنز العمّال و شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد هم آمده است .
[xxii] ـ شرح ابن ابى الحديد ، جلد 6 صفحه 391 .
[xxiii] ـ شورايى كه عمر در روزهاى پايانى زندگىاش براى تعيين خليفه بعدى تشكيل داد .
[xxiv] ـ مناقب اهل بيت ، صفحه 322 .