زواياى تاريك تاريخ خلفاء

سخن در فتوحات و لشكر كشى‏هايى بود كه پس از رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و در دوران حكومت خلفاى سه گانه به وقوع پيوست . جنگ هايى كه به ادّعاى اهل سنّت ، گام بزرگى براى نشر اسلام در أقصى نقاط عالم به شمار مى‏رود . به اعتقاد اهل سنّت ، اين اقدام براى صاحبان آن و همه كسانى كه عهده دار فرماندهى و به ثمر رساندن اين فتوحات بوده‏اند فضيلتى بزرگ محسوب مى‏شود . همچنين به
اعتقاد اهل سنّت اين دسته افراد با چنين خدمات قابل توجّهى ، نه تنها شايسته هر گونه تقدير و تكريم هستند بلكه بايد لغزشهاى كوچك و بزرگ آنها نيز پوشانده شود . مطالبى در اين باب به تفصيل بيان شده است ، امّا هنوز يك مسأله باقى مانده كه بايد مورد دقّت و ريشه‏يابى قرار گيرد .

اقسام جنگ‏هاى خلفا ؛

اتّفاقات ، جنگ‏ها و رخدادهاى اول اسلام كه بايد موشكافى شود اساسا به سه بخش تقسيم مى‏شود ؛ دسته اول ، جنگ‏هايى است كه از عصر خليفه اول و روزهاى نخستين خلافت او تحت عنوان جنگ با مرتدّين آغاز شد . به اصطلاح فقهى و تاريخى مرتدّين كسانى هستند كه از اسلام و ديانت روى گردان شده‏اند .

دسته دوم ، جنگ با مدّعيان نبوّت است ؛ كسانى كه در همان روزها و ماه‏هاى آخر حيات رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و پس از رحلت ايشان ادّعاى نبوّت كردند . از آن جمله مى‏توان به « اسود امسى » در يمن و « مسيلمه كذّاب » كه بعد از رسول اللّه‏ صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله‏وسلمادّعاى نبوّت كرد ، و زنى از اهالى جزيرة العرب به نام « سجّاح »[i] و افراد ديگرى كه تاريخ از آنها نام برده است ، اشاره كرد .

دسته سوم ، جنگ‏هايى است كه به عنوان كشورگشايى يا همان فتوحات اسلامى ، بلاد ، شهرها و ممالك مختلف را هدف قرار مى‏داد . مثل فتح روم و شامات و يا فتح ايران و مناطقى كه در آن عصر به وسيله خليفه دوم و سوم صورت گرفت . با اين كه شايد بتوان به راحتى از هر يك از اقسام سه‏گانه جنگهاى صدر اسلام عبور كرد امّا هر چه بيشتر در وقايع تاريخ حكومت خلفاء تأمّل و تدبّر شود زواياى پنهان جديدى آشكار مى‏شود[ii].

جنگ با مرتدّين ؛

قتل مرتد بنابر فقه عامّه و خاصّه واجب است ؛ يعنى اگر كسى شهادتين بگويد و اظهار اسلام كند سپس از اسلام روى گردان شود مهدور الدّم مى‏شود[iii] . نكته جالبى كه در تاريخ نبرد با مرتدّين ، در دوران حاكميّت خلفاء به چشم مى‏خورد ، اين است كه بنابر فقه شيعه اگر كسى يكى از ضروريات را هم انكار كند كه مستلزم انكار نبوّت بشود[iv] ؛ چنين شخصى هم مرتد مى‏شود . البتّه بايد دقّت داشت كه مثلاً نماز نخواندن موجب ارتداد نمى‏شود . آنچه كه باعث ارتداد مى‏شود اين است كه شخص مدّعى شود اصلاً چنين حكمى در اسلام تشريع نشده است .

از جمله ضروريّاتى كه انكار آن موجب خروج از دايره دين مى‏شود ، زكات است . با نگاهى اجمالى به تاريخ خلفاء به اين نكته پى مى‏بريم كه عمده جنگ هايى كه به عنوان جنگ با مرتدّين در تاريخ مطرح است ، جنگ‏هايى است كه معمولاً با عشاير و قبايل اطراف مدينه روى داده است. اين قبايل پس از اينكه خليفه اوّل به كرسى خلافت نشست و عوامل خود را براى جمع‏آورى زكات به سوى آنها فرستاد ؛ چون آنچه را مى‏ديدند با آنچه كه از پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در مورد خليفه بعد از ايشان شنيده بودند مغايرت داشت ، از پرداخت زكات به فرستادگان
خليفه سرباز زدند .

نمونه اين قبايل ، قبيله مالك بن نويره تميمى است . خليفه هم به بهانه اينكه انكار زكات به معناى انكار يكى از ضروريّات دين است ، خالد بن وليد را به همراه لشكرى به سوى آنان گسيل داشت تا يا زكات بگيرد و يا با زبان شمشير با آنها سخن بگويد[v] . نكته جالب توجّهى كه در اين باره به چشم مى‏خورد ، اختلافى است كه ميان سران دايره خلافت در مسأله قتل عام اين دسته افراد ، وجود دارد . وقتى خليفه اول دستور اعزام لشكر خالد بن وليد را صادر كرد عمر رو به خليفه كرد و گفت : از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم شنيدم كه فرمودند :

« إنّي اُمرت أن اُقاتل الناس حتّى تقول أشهد أن لا إلاّ اللّه‏ فإذا قالواها عصموا منّي دمائهم وأموالهم إلاّ بحقّها »[vi] .

من مأمورم كه بجنگم تا مردم شهادتين بگويند و وقتى شهادتين را
گفتند ، جان و مال ايشان از جانب من در امان است مگر از روى حق [و
عدالت] .

ظاهر اعتراض خليفه دوم اين است كه اين قبايل شهادتين را به زبان جارى كرده‏اند و جان و مالشان محترم است . اين گفتگو كه بيشتر شبيه يك نزاع ساختگى است با پاسخ ابوبكر مبنى بر اينكه انكار زكات هم مانند انكار نماز است[vii] ، خاتمه يافت .

جنگ با مرتدّان ، حقيقت يا دروغ ؛

ادّعايى كه طى چند جلسه آينده به طرح و اثبات آن مى‏پردازيم اين است كه اتّهام ارتداد و قلع و قمع كردن قبايل اطراف مدينه به اين عنوان ، صرفا يك حركت سياسى بود . مدّعيان خلافت ، ارتداد قبايل را دستاويزى قرار دادند تا كسانى را كه حاكميّت و خلافت جديد را نپذيرفته بودند ، سركوب كنند .

گناه قبايلى كه داغ ارتداد بر پيشانيشان حك شد و به تيغ سپاهيان خليفه گرفتار آمدند فقط اين بود كه خلافت و جانشينى مدّعيان حكومت را نپذيرفته بودند ، كه البتّه براى اين كار خويش ، دليل قاطعى هم داشتند . آنان مانند ساير مسلمين به يگانگى خدا و رسالت رسول خاتم  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ايمان داشتند و هرگز منكر اصلى از اصول دين نشدند و هيچ امر ضرورى دين را زير پا نگذاشتند . آنها معتقد
بودند زكات را بايد به جانشين رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم بپردازند و كسى كه خود را متصدّى خلافت مى‏دانست را به رسميّت نشناخته بودند.

كذب اين اتّهام با مراجعه به تاريخ قابل اثبات است . مالك بن نويره وقتى با فرستادگان خليفه به محاجّه[viii] پرداخت ، فرياد برآورد كه ما به توحيد و رسالت پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم شهادت مى‏دهيم ، ما نيز مانند شما نماز مى‏خوانيم امّا خليفه را قبول نداريم و لذا زكات را به او نمى‏پردازيم . اين امر سبب شد كه خالد دستور قتل افراد قبيله مالك را داد . سر مالك را هم پس از آنكه از بدن جدا كردند به عنوان هيزم
براى طبخ غذا استفاده كردند[ix] .

اين ادّعا را با ذكر روايتى كه مرحوم طبرسى قدس‏سره در احتجاج نقل كرده و بسيارى از منابع عامه نيز آن را نقل كرده‏اند ، پى‏گيرى و اثبات مى‏كنيم . در اين روايت اسامى كسانى كه با خلافت ابوبكر مخالفت كرده‏اند به چشم مى‏خورد .

ابان بن تغلب[x] كه از اصحاب خاص امام صادق  عليه‏السلام است و حضرت عنايت  ويژه‏اى به او داشتند نقل مى‏كند كه از امام عليه‏السلامسؤال كردم كه :

« جعلتُ فداك ! هل كان أحدٌ في أصحاب رسول اللّه‏  صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله‏وسلم أنكر على أبي بكر فِعلَهُ وجلوسه مجلس رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ؟؛

فدايت شوم ! آيا كسى از اصحاب پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم به ابوبكر براى كارش و جانشينى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم اعتراض كرد ؟

قال : نعم ، كان الّذي أنكر على أبي بكر إثنى عشر رجلاً ؛

امام[ عليه‏السلام] فرمودند : بلى ، كسانى كه به ابوبكر اعتراض كردند دوازده
نفر بودند .

شش نفر از اين جمع از مهاجرين و شش نفر ديگر از انصار بودند .
حضرت عليه‏السلام آنها را يك به يك براى ابان بر شمردند . از مهاجرين ، خالد بن نصر كه از بنى اميّه بود ، سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، مقداد ، عمّار ياسر و بريده اسلمى و از انصار ، ابو هيثم ، سهل و عثمان فرزندان حنيف ، خزيمه ذوالشهادتين ابىّ بن كعب و ابو ايّوب انصارى ، به ابوبكر براى غصب خلافت اعتراض كردند .

هنگامى كه ابوبكر بر منبر رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نشست، ميان اين دوازده نفر بحث در گرفت . عدّه‏اى مى‏خواستند او را از منبر بر زير بكشند و گروهى اين كار را وقوع در هلاكت مى‏دانستند و آن را روا نمى‏دانستند . سرانجام براى مشورت نزد اميرالمؤمنين  عليه‏السلام رفتند و حق از دست رفته حضرت عليه‏السلام را به ايشان يادآورى كردند .

امام صادق  عليه‏السلام در ادامه اين حديث مفصّل ، به مأموريتى كه
اميرالمؤمنين عليه‏السلام به اين دوازده نفر دادند اشاره كردند و فرمودند حضرت اميرالمؤمنين  عليه‏السلام به آنان فرمودند :

« فانطلقوا بأجمعكم إلى الرّجل فعرّفوه ما سمعتم من قول نبيّكم ليكون
ذلك أوكد للحجّة وأبلغ للعذر وأبعد لهم من رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلمإذا وردوا عليه » .

همگى به سوى [اين] مرد [ابوبكر] برويد و آنچه را كه [درباره من] از
پيامبرتان شنيده‏ايد به او ياد آورى كنيد تا به عنوان حجّت بر آن تأكيد
كرده باشيد و عذر و بهانه‏اى براى او نباشد ، و آنان از رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در قيامت دورتر شوند .

اميرالمؤمنين  عليه‏السلام راه كار زيبايى به ياران خويش ارائه مى‏دهند؛ اول اينكه با برهان قوى بر آنها وارد شوند و دوم اينكه زمينه عذر خواهى را از آنها بگيرد . در پايان حضرت عليه‏السلام نتيجه اين رفتار غاصبان را هم گوشزد مى‏كنند و آن دورى آنها از پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ، در صحراى محشر است .

پيامبر گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نيز در حديثى به دورى بعضى از اصحاب اشاره مى‏كنند و مى‏فرمايند گروهى در صحراى محشر به من نزديك مى‏شوند ولى قبل از آنكه من از آنها دستگيرى نمايم از من دور مى‏شوند . وقتى از به عذاب افتادن آنها به خدا شكوه مى‏كنم ، خداوند مى‏فرمايند :

« لا تدري ما أحد ثوا بعدك »[xi] .

نمى‏دانى بعد از تو چه كردند .

« فسار القوم حتّى أحدقوا بمنبر رسول اللّه‏ وكان يوم الجمعه » .

پس گروه حركت كردند و دور منبر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را گرفتند و آن روز جمعه بود .

هنگامى كه ابوبكر بر منبر نشست ، هر يك از مهاجرين و انصار از ديگرى مى‏خواستند كه كلام را آغاز كند . اولين كسى كه زبان به سخن گشود خالد بن سعيد بن عاص[xii] بود . او ابتدا اين حديث نبوى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را به ياد اهل مجلس آورد كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم درباره اميرالمؤمنين على  عليه‏السلام فرموده بودند:

« ألا إنّ علي ابن أبي طالب أميركم بعدي و خليفتي فيكم بذلك أوصاني
ربّي ألا وإنّكم إن لم تحفظوا فيه وصيّتى وتوازروه وتنصروه ، اختلفتم في
أحكامكم واضطرب عليكم أمر دينكم ووليكم أشراركم » .

آگاه باشيد كه على بن ابى طالب [ عليه‏السلام] پس از من امير و خليفه شما است . اين امر پروردگارم است . آگاه باشيد كه اگر در مورد او وصيّت
مرا حفظ نكنيد و او را يارى و نصرت نكنيد ، در احكامتان دچار اختلاف مى‏شويد و امر دينتان مضطرب مى‏شود [در چنين حالى] امير
شما شرورترين شما است .

سخن كه به اينجا رسيد عمر بن خطّاب به خالد نهيب زد كه :

« اُسكت يا خالد ! فلست من أهل المشورة ولا ممّن يقتدى برأيه » .

ساكت شو اى خالد ! تو نه از اهل مشورت هستى و نه از كسانى كه مى‏توان به نظرات او اقتدا كرد .

خالد نيز كه از بزرگان قريش و اعاظم بنى اميّه بود ، تندى عمر را بى پاسخ نگذاشت و گفت :

« اسكت يابن خطّاب ! فإنّك تنطق عن لسان غيرك » .

تو ساكت باش اى پسر خطاب ! تو از زبان ديگران سخن مى‏گويى .

« وإيم اللّه‏ لقد علمت قريش أنّك من ألأمها حسبا وأدناها منصبا وأخسّها
قدرا وأخملها ذكرا أقلّهم غناءً عن اللّه‏ ورسوله وإنّك لجبّان في حروب
وبخيل بالمال » .

به خدا سوگند قريش مى‏داند كه تو از حيث حسب پست‏ترين و در منصب پايين‏ترين و در ارزش نا چيزترين ، نا شناخته‏ترين مردم و كمترين مردم در بهره‏گيرى از خدا و رسولش هستى . به درستى كه تو در جنگها بسيار ترسو و درمال بخيل هستى .

سخن خالد كه به اينجا رسيد سلمان فارسى برخاست و گفت :

« يا أبابكر ! إلى من تسند أمرك إذا نزل بك ما لا تعرفه وإلى من تفزع إذا
سئلت عن ما لا تعلمهُ … » .

اى ابوبكر ! در مسايلى كه نمى‏دانى به چه كسى تكيه مى‏كنى و در
سؤالاتى كه پاسخ آن را نمى‏دانى به كه پناه مى‏برى ؟

پس از سلمان ، ابوذر برخاست و گفت :

« يا معشر قريش ! اُصبتم قباحة وتركتم قرابه واللّه‏ لترتدّنّ جماعة من
العرب ولتشكنّ في هذا الدين ولو جعلتم الأمر في أهل بيت نبيّكم ما
اختلف عليكم سيفان واللّه‏ لقد صارت لمن غلب لتطمحنَّ إليها عين من
ليس من أهلها ليسفكُنّ في طلبها دماء كثيرة » .

زشت‏ترين كار را مرتكب شديد و قرابت رسول اللّه‏[ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] را رها كرديد به خدا سوگند جماعتى از عرب [با اين كار شما ]مرتدّ
مى‏شوند و در اين دين شبهه مى‏كنند . [اين در حالى است كه] اگر امر
خلافت را در اهل بيت نبيّتان قرار مى‏داديد [حتّى] دو شمشير هم عليه
شما كشيده نمى‏شد . به خدا سوگند ورق به نفع كسى كه غلبه پيدا كرده برگشت و چشم كسانى كه اهليّت ندارند از روى طمع به خلافت
دوخته شده و در طلب آن خونهاى زيادى خواهند ريخت .

امام صادق  عليه‏السلام اينجا مى‏فرمايند :

« فكان كما قال أبوذر » .

همانطور كه ابوذر گفته بود شد .

مقداد از جا بلند شد و پس از آنكه ابوبكر را به پس دادن خلافت و توبه دعوت كرد ، خطاب به او گفت :

« فلا تغررك قريش وغيرها » .

[حمايت] قريش و غير قريش تو را فريب ندهند .

ابىّ بن كعب كه يكى از قُرّاء بزرگ است برخاست و خطاب به ابوبكر گفت :

« لا تجحد حقّا جعله اللّه‏ لغيرك لا تكن أوّل من عصى رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم في وصيّته وصفيّه وصَدَف عن أمره واردد الحقّ إلى أهله » .

حقّى را كه خداوند براى غير تو قرار داده انكار نكن و اولين كسى
نباش كه از فرمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در مورد وصىّ و جانشينش سرباز زده و در مسير امر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مانع تراشى كرده ، حق را به اهل آن بازگردان .

عثمان بن حنيف نيز برخاست و در حمايت از اميرالمؤمنين عليه‏السلام به ابوبكر گفت :

« فلا تكن يا أبابكر ! أول كافر به فلا تخونوا اللّه‏ والرسول [ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] وتخونوا أماناتكم وأنتم تعلمون »[xiii] .

اى ابابكر ! اولين كسى نباش كه به پيامبر كفر ورزيدى . به خدا و
رسول او خيانت نكنيد و در امانات خيانت نكنيد و شما مى‏دانيد
[خلافت حق كيست] .

همه دوازده نفر يك به يك خاستند و در حمايت از اميرالمؤمنين  عليه‏السلام سخن گفتند . مطلب مشتركى كه در كلمات همه اين دوازده نفر به چشم مى‏خورد خوف از آينده مسلمانان است . كلام ابوذر در اين مورد بسيار روشن و صريح بود كه گفت : عدّه‏اى از اعراب مرتد خواهند شد و به همين عمل شما استناد خواهند كرد . مسلمانان در آينده خواهند پرسيد : چگونه است كه زير پا گذاشتن حكم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و غصب حق جانشين مسلّم او ارتداد نمى‏آورد ولى تمرّد از ابوبكر موجب ارتداد مى‏شود ؟ آن روز ، اصحاب مؤمن ، هوشيار و آينده‏گر رسول
اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم اين خطر جدّى كه دنياى اسلام با آن روبروست را حس كردند و نسبت به آن هشدار دادند . در اين ميان مناظره خالد با عمر جالب‏تر از ساير سخنان به نظر مى‏رسد . او با كنايه ظريفى به عمر گفت : تو از نزد خود سخن نمى‏گويى و زبان ديگران شده‏اى . شايد اگر او هم مانند سعد بن عباده و ابىّ بن كعب صراحتا افشاگرى مى‏كرد ، جان خويش را از دست مى‏داد .

سعد بن عباده از مدينه تبعيد شد و چنين شايع شد كه در راه به تير غيب گرفتار آمده و جان باخته است[xiv] . در مورد ابىّ بن كعب هم ابن ابى الحديد در  شرح نهج البلاغه مى‏گويد :

« قال اُبيّ ابن كعب : ما زالت هذه الاُمّة مكبوبة على وجهها منذ فقدوا نبيّهم[ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] » .

از روزى كه پيغمبر اين مردم از دنيا رفت امّت با روى بر زمين افتادند .

« ألا هلك أهل العقيدة واللّه‏ ما آسى عليهم إنّما آسى على من يضلّون من الناس »[xv] .

« آگاه باشيد كه اهل پيمان هلاك شدند . من دلم براى آن اهل عقده و
پيمان نمى‏سوزد من دلم براى مردمى مى‏سوزد كه بعدا گمراه
مى‏شوند .

و اهل عقده را معنا مى‏كند و مى‏گويد : آن كسانى كه با هم پيمان بستند . حال اهل اين پيمان چه كسانى هستند و چه پيمانى با هم بسته بودند ، در نهان خانه تاريخ دفن شد و امروز ، به جزئيّات آن سترسى نداريم. البته اين كتمان و سكوت كشنده ، فقط در اخبار اهل سنّت ديده مى‏شود . منابع روايى شيعى در اين مسأله هم مانند ساير مسائل ، با استعانت از تعاليم اهل بيت  عليهم‏السلام دايره سكوت را شكستند و پاسخ اين معمّا را نيز پيدا كردند . امام باقر  عليه‏السلام مى‏فرمايند : به همراه
پدرم امام سجاد عليه‏السلام وارد خانه كعبه شديم ،

« فصلّى على الرخامة الحمراء بين العمودين فقال : في هذا الموضع تعاقد
القوم إن مات رسول اللّه‏ لا يردّوا هذا الأمر في أحد من أهل بيته أبدا »[xvi] .

پدرم روى سنگ قرمزى بين دو ستون نماز خواندند ، سپس
فرمودند : در همين مكان قوم با يكديگر پيمان بستند كه اجازه ندهند پس از رحلت پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم امر خلافت به اهل بيت پيامبر  عليهم‏السلام برسد .

اين گروه در كنار خانه كعبه با هم پيمان بستند كه نگذارند نبوّت و خلافت در بنى هاشم جمع شود . آنها با هم عهد كردند كه نگذارند على بن ابى طالب عليه‏السلام به خلافت برسد . ابن سعد در كتاب طبقات الكبرى از شخصى به نام جندب بن عبداللّه‏ اين قصّه را نقل مى‏كند سپس مى‏گويد ابىّ بن كعب پس از بيان اين جمله گفت :

« اللّهم إنّي اُعاهدك إن أبقيتني إلى يوم الجمعه لأتكلّمنّ بما سمعت من
رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم لا أخاف فيه لومةَ لائم »[xvii] .

خدايا ! با تو عهد مى‏بندم اگر تا جمعه آينده زنده‏ام نگاه دارى چيزى را
كه از رسول خدا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم شنيده‏ام بدون اينكه از سرزنش كسى بترسم بگويم .

به نقلى اُبىّ بن كعب گفت اگر تا جمعه آينده زنده باشم چيزى مى‏گويم كه اين قوم يا از من حيا كنند و يا مرا بكشند[xviii] . راوى مى‏گويد :

« وجعلت انتظر الجمعة خرجت يوم الخميس لبعض حاجتي فإذا السكك
غاصّة من الناس لا أجد سكّةً لا يلقون الناس » .

انتظار جمعه را مى‏كشيدم . روز پنجشنبه براى بر آوردن بعضى از
حاجاتم از خانه خارج شدم كه كوچه‏ها را مملوّ از مردم ديدم .
كوچه‏اى نديدم كه آدم در آن نباشد .

راوى مى‏گويد : علّت ازدحام را جويا شدم .

« قالوا : مات سيد المسلمين ابيّ بن كعب »[xix] .

گفتند : سيد المسلمين اُبىّ بن كعب مرده است .

چند روز فاصله نشد اُبي بن كعب به مرگ ناگهانى از دنيا رفت آنچه را
مى‏خواست افشا كند با خود به گور برد . تمام آن مورّخين اين مطالب را از زبان أبي بن كعب نقل كرده‏اند .

داستان تعاقد و تعاهد دشمنان پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم از منظر منابع روايى شيعه چنين شكلى داشت . اين گروه به دليل عجله‏اى كه براى رسيدن به آرزوهايشان داشتند ماجراى عقبه را به وجود آوردند . داستان عقبه را ذيل آياتى كه اهل سنّت با استناد به آنها مدّعى اثبات عدالت صحابه بودند مفصل بيان كرده‏ايم[xx] . خلاصه ماجرا اين بود كه گروهى از اصحاب تصميم گرفتند رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را ترور كنند . در
صحّت اين ماجرا جاى ترديد براى كسى باقى نمانده است به نحوى كه همه محدّثين و مورّخين آن را نقل كرده‏اند . سيوطى در درّ المنثور[xxi] ترور پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را به جماعتى از صحابه نسبت مى‏دهد و مى‏گويد : « جماعة من الصحابه » ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه عدد اين گروه را با ذكر نام برخى از آنها ذكر مى‏كند .

« انّهم كانوا اثنا عشر رجلاً منهم أبو سفيان »[xxii] .

آنها دوازده نفر بودند از جمله ابو سفيان .

ابن جزم در كتاب المحلّى مى‏نويسد :

« إنّ أبابكر و عمر وعثمان وطلحه وسعد بن أبي وقّاص من أصحاب
العقبة » .

اين جماعت كه در بين آنها بزرگان صحابه و حتّى از اعضاى شوراى شش نفره[xxiii] هم به چشم مى‏خورد به دليل عجله‏اى كه براى رسيدن به آرزوهاى خود داشتند تصميم به ترور رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم گرفتند . آياتى از قرآن و شواهد فراوان تاريخى ادّعاى ما را اثبات مى‏كند . كه به برخى از آن شواهد اشاره مى‏كنيم . واقدى در كتاب المغازى از ابن ابى صبره از ابى بكر بن عبداللّه‏ بن ابى جهل نقل مى‏كند ،

« كان خالد بن وليد يحدّث وهو بشام ، وقال : الحمدللّه‏ الّذي هداني
للإسلام لقد رأيتنى ورأيت عمر بن الخطّاب حين جالوا وانهزموا يوم أحد
وما معه أحد وإنّي لفى كتيبة خشناء »[xxiv] .

خالد سخنرانى مى‏كرد در حالى كه در شام بود ، و گفت خدا را سپاس
كه مرا به اسلام هدايت كرد . همانا من و عمر در روز احد زمانى
يكديگر را ديديم كه سپاه در حال فرار بود . و همراه عمر كسى نبود و
من صورتم را پوشانده بودم .

خالد بن وليد كه بازوى خليفه اول و دوم است و از ناحيه خليفه اول مفتخر به دريافت لقب « سيف الاسلام » شده است مى‏گويد : عمر در حال فرار بود و فقط من او را شناختم . ترسيدم كه اگر او را به سايرين معرّفى كنم او را بكشند . از اين رو با اشاره چشم راه را به او نشان دادم . پرسش مهم اين است كه چه رابطه‏اى ميان عمر و خالد است خالد با اينكه توان كشتن او را داشت از اين كار منصرف شد و حتّى راه فرار را هم به او نشان داد ؟

سؤال اين است كه خالد بن وليدِ مشرك و ملحدى كه در جنگ احد  راى قتل على بن ابيطالب عليه‏السلام حمزه سيد الشهدا آمده است و در مسجد پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم به دستور ابى بكر آماده قتل على بن ابيطالب عليه‏السلام مى‏شود و اساسا به خون هر مسلمانى تشنه است ، چرا راه فرار را به عمر نشان مى‏دهد ؟ منظور ما از دقّت و موشكافى در تاريخ اين است . اى كاش معلوم مى‏شد كه چه پيمان و همدلى بين خالد و عمر وجود داشت كه مانع كشتن عمر گرديد . انشاء اللّه‏ در جلسه آينده با ادامه اين بحث و پى‏گيرى جنگ با مرتدّين بخشهاى ديگرى از زواياى پنهان تاريخ خلفاء را مورد بررسى و نقّادى قرار مى‏دهيم .

[i] ـ نام اين شخص در تاريخ بدون تشديد ؛ يعنى « سجاح » هم نقل شده است .

[ii] ـ اين توصيه را دوستانى كه در وادى تاريخ قدم مى‏زنند زياد از بنده شنيده‏اند كه تاريخ ، قصّه‏گويى و نقّالى نيست و به نقل وقايع گذشته از زبان ديگران خلاصه نمى‏شود . تاريخ مانند فقه ، اصول ، طب ، مهندسى و … نياز به اجتهاد دارد .كسى كه مى‏خواهد در قضاياى تاريخ ، اظهار نظر كند نبايد به نقل وقايع بسنده كند .

[iii] ـ كتاب الخلاف ، جلد 5 صفحه 353 .

[iv] ـ جواهر الكلام ، جلد 41 ، صفحه 600 .

[v] ـ البداية والنهايه ، جلد 6 صفحه 354 .

[vi] ـ التحفة السنيّه ، صفحه 80 و از منابع اهل سنّت بنگريد به سنن دارمى ، جلد 2 صفحه 218 با اندكى تفاوت .

[vii] ـ صحيح بخارى كتاب استنابة المرتدّين ، باب 2 حديث 1 جلد 9 صفحه 19 .

[viii] ـ محاجّه : حجّت آوردن . فرهنگ معين

[ix] ـ البداية والنهاية ، جلد 6 صفحه 354 .

[x] ـ ابان بن تغلب از بزرگان شيعه است كه محضر امام سجاد ، امام باقر و امام صادق عليهم‏السلام را درك كرده است . از امام باقر نقل شده كه فرمودند : « يا ابان ! اجلس في المسجد وافت للناس فإني أحب أن أرى في شيعتي مثلك » اى ابان ! در مسجد بنشين و فتوا بده من دوست دارم كه بين شيعيانم مثل تو را ببينم او كسى است كه امام صادق عليه‏السلام پس از شنيدن خبر ارتحالش فرمودند : « لقد اوجع قلبي موت ابان » (مرگ ابان قلبم را داغدار كرد ) . معجم الرجال خويى ، جلد 1 صفحه 143 .

[xi] ـ شرح اصول كافى ، ملا صالح مازندرانى ، جلد 12 صفحه 379 . صحيح بخارى ، جلد 8 صفحه 87 .

[xii] ـ صاحب كتاب اسد الغابه كه از كتب معتبر تاريخى اهل سنّت است در مورد او مى‏گويد : « من السابقين في الاسلام ثالثا أو رابعا » از سابقين در اسلام است ، سومين يا چهارمين نفر معنى اين سخن اين است كه خالد زودتر از خليفه اول و دوم مسلمان شده است .

[xiii] ـ احتجاج ، جلد 1 صفحه 102 ، تاريخ يعقوبى ، جلد 2 صفحه 114 .

[xiv] ـ اسد الغابه ، جلد 2 صفحه 284 و 285 .

[xv] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد 20 صفحه 24 .

[xvi] ـ كافى ، جلد 4 صفحه 545 .

[xvii] ـ طبقات الكبرى ، جلد 3 صفحه 502 .

[xviii] ـ بحار الانوار ، جلد 28 صفحه 117 .

[xix] ـ بحار الانوار ، جلد 28 صفحه 117 از منابع اهل سنّت : مستدرك الحاكم ، جلد 13 صفحه 305 ، سنن نسايى و مشكاة المصابيح هم به اين مطلب اشاره كرده‏اند .

[xx] ـ براى اطّلاع بيشتر به جزوه شماره 36 رجوع كنيد .

[xxi] ـ اين ماجرا به همين شكل كه سيوطى نقل كرده است در ديگر كتب از جمله دلايل النبوه ، استيعاب ابن عبدالبر ، كنز العمّال و شرح نهج‏البلاغه ابن ابى الحديد هم آمده است .

[xxii] ـ شرح ابن ابى الحديد ، جلد 6 صفحه 391 .

[xxiii] ـ شورايى كه عمر در روزهاى پايانى زندگى‏اش براى تعيين خليفه بعدى تشكيل داد .

[xxiv] ـ مناقب اهل بيت ، صفحه 322 .

 


جستجو