در جلسات گذشته مسأله فتوحات را از نظر اجتماعى ، تاريخى ، وجامعه شناسى ، نقد و بررسى كرديم . تنها سخنى كه باقى ماند و به آن رسيدگى كامل نشد ، داستان حضور حسنين عليهماالسلام در جنگ ايران است .
به اين مطلب در مقالهگذشته اشاره كرديم كه تنها مورّخى كه داستان حضور حسنين عليهماالسلام را در تاريخ نقل كرده است ، طبرى است[1] . طبرى نوشته است كه حسنين عليهماالسلام در سال سى هجرى در جنگى كه از ناحيه خليفه سوم تدارك ديده
شده بود ، حضور داشتند . ديگر مورّخين اعم از عامّه و خاصّه اگر چيزى در اين باره طرح كردهاند از طبرى نقل كرده اند .
نقد ادّعاى طبرى ؛
با يك دقّت و محاسبه ساده مىتوان به اين نتيجه رسيد كه وقوع چنين
اتّفاقى محال است ؛ چرا كه اولاً ، ادّعا اين است كه حسنين عليهماالسلام در جنگهاى منتهى به فتح ايران حضور داشتند . مقدّمه دوم نقد ادّعاى طبرى اين است كه براى همگان از نظر تاريخى مسلّم است كه فتح ايران ، كه « فتح الفتوح » نام گرفت ، در زمان خليفه دوم روى داد . در نهايت ، ادّعاى طبرى مبنى بر حضور حسنين عليهماالسلام در سال سىام هجرى در فتح ايران ، با تاريخ وقوع جنگ قادسيّه
مطابقت ندارد ؛ چرا كه در سال سىام هجرى چند سالى از خلافت عثمان نيز سپرى شده است .
خلاصه آنكه با يك بررسى و تأمّل كوتاه در تاريخ و بررسى زمان وقوع جنگ و تاريخ آغاز خلافت عثمان در مىيابيم كه مورّخ ، مدّعى حضور حسنين عليهماالسلام در آن مىباشد ، با تاريخى كه او براى فتح ايران ادّعا مىكند ، مطابقت ندارد ؛ در نتيجه بدون هيچ ترديدى مىتوان بر اين ادّعاى واهى خط بطلان كشيد .
ثانياً : منش و سيره أميرالمؤمنين در موضعگيرى و مقابله با عثمان ، با ادّعاى طبرى مبنى بر فرستادن حسنين عليهماالسلام براى جنگ ، به رهبرى خليفه سوم منافات دارد . بيان اين تعارض به اين گونه است كه عصرى كه مورد بحث است (عصر خليفه سوم) دورانى است كه صورت و شكل ظاهرى منش و مشى خليفه سوم ـبرخلاف دو خليفه گذشته ـ مورد نقد اميرالمؤمنين عليهالسلام است . اميرالمؤمنين عليهالسلام
كه در زمان خليفه اول و دوم به دلايلى مهر سكوت بر لب زده بودند ، در عصر خليفه سوم در موارد فراوانى در مقابل انحرافها ، اشتباهها و خطا كارىهاى خليفه سوم ايستادگى فرموده و اعتراض خود را علناً اعلام مىكردند . در جلسه گذشته به عنوان نمونه به خطبه غرّاء حضرت كه در بدرقه ابوذر ايراد كردند اشاره كرديم . حضرت به رغم ممانعت خليفه از بدرقه ابوذر ـ كه با سعايت معاويه ، توسط عثمان به ربذه تبعيد شد ـ به همراه حسنين عليهماالسلام در بدرقه او حاضر شدند و فرمودند :« اى ابوذر ! اينان دنياى خود را در مخاطره مىبينند و تو دين خود را در خطرمىبينى » .
پاسخ به اين مطلب كه چه كسى ابوذر را به ربذه تبعيد كرد ، مشخّص خواهد ساخت كه چه كسانى بر دنياى خود بيمناك بودند . شاهد ديگرى كه بر مخالفت علنى اميرالمؤمنين عليهالسلام با عثمان وجود دارد ، جملهاى است كه از خود وى نقل شده كه خطاب به اميرالمؤمنين عليهالسلام عرض كرد : « إنّك لكثير الخلاف علينا »[2] . تو با ما بسيار مخالفت مىكنى .
حال طبرى پاسخ گويد ؛ كسى كه منش او مهر سكوت را از لبان مبارك
اميرالمؤمنين عليهالسلام بر مىدارد ، چگونه اعتماد حضرت را جلب كرده كه ادامه دهندگان نسل امامت را با ايشان به معركهاى گسيل دارد كه معلوم نيست عاقبت ، كشته شدگان آن ، به جهنّم منتهى مىشود يا به بهشت ؟ آيا هيچ عقل سليمى باور مىكند كه اميرالمؤمنين عليهالسلام سرنوشت دو جوان اهل بهشت را به دستان كسى چون « سعيد بن عاص بن وائل » بسپارد ؟
اميرالمؤمنين عليهالسلام براى حفظ جان حسنين عليهماالسلام كه ذريّه رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلمو فاطمه زهرا عليهاالسلام مىباشند ، اهتمام ويژهاى دارند . اميرالمؤمنين عليهالسلام حتّى در دوران خلافت خويش در جنگهايى چون صفين ، جمل و نهروان ، براى اينكه نسل رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم باقى بماند نهايت مراقبت را از حسنين عليهماالسلام به عمل مىآورند و از به ميدان رفتن اين دو بزرگوار ممانعت مىكردند . آيا قابل پذيرش
است كه اميرالمؤمنين عليهالسلامدو جوان برومند خود را به سركردگى يك اموى به ايران بفرستند ؟ اين مطلب در حالى است كه آنان ، تشنه خون اين دو سيّد بزرگوارند . اين ادّعاى طبرى با شناختى كه از سيره اميرالمؤمنين عليهالسلام پيدا كرديم ، با هيچ معيار عقلى و تاريخى ، نه به لحاظ سند ، نه صحّت نقل ، و نه با معيار جامعهشناسى ، قابل انطباق نيست .
صرف نظر از قرائن عقلى و تاريخى ارائه شده براى ابطال ادّعاى طبرى، نكته قابل تأمّل ديگر ، دقّت در سند طبرى است . او حضور امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را در نبرد فتح ايران به سلسله سندى نسبت مىدهد كه در آن حداقل دو راوى ضعيف وجود دارد كه يكى از آن دو نفر «على بن مجاهد » است . ذهبى او را در كتاب « ميزان الاعتدال » و «تهذيب الكمال » تضعيف كرده است[3] .
پس اين نقل از اعتبار علمى لازم نيز برخوردار نيست .
اگرچه آنچه كه بيان كرديم براى ردّ نظر طبرى كفايت مىكند ، امّا حال كه سخن بدين جا رسيد براى تنوير افكار خوانندگان ، مناسب است كه اين مطلب هم بيان شود . جنگى كه طبرى از آن سخن مىگويد و مدّعى است كه فرماندهى آن به عهده سعيد بن وائل است ، جنگى است كه آتش آن به دستور عثمان و براى سركوب كردن طغيان گروهى از شورشيان برافروخته شد .
بررسى حكم فقهى فتوحات ؛
گذشته از موارد فوق ، حضور حسنين عليهماالسلام در جنگ از نظر فقهى نيز قابل پذيرش نيست . در روايت معتبرى از اميرالمؤمنين عليهالسلام نقل شده كه ايشان حكمى را بيان فرمودهاند :
« لا يخرج المسلم في الجهاد مع من لا يؤمن على الحكم ولا ينفذ في
الفي ، أمر اللّه عزّوجل ، فان مات في ذلك المكان ، كان معينا لعدونا في
حبس حقوقنا والاشاطة بدمائنا و ميتته ميتة جاهليّة »[4] .
انسان مسلم همراه با كسى كه به حكم و خلافت ما ايمان ندارد و امر
خداوند را در مورد فيء (انفال) اجرا نمىكند ، به جهاد نمىرود . اگر
در چنين جهادى بميرد ، به درستى ياور آنان بوده است در حبس و
بازداشت حقوق ما ، و ريختن خون ما ، و مرگ چنين فردى مرگ
جاهل است .
فيء اموالى است كه مسلمانان با لشكركشى بدون جنگ و خونريزى به دست مىآورند . اين گونه اموال متعلّق به امام المسلمين است .
مسلما خلفاء سه گانه هيچ گاه به اين حكم فقهى گردن ننهادند و امر فيء را در جنگها نپذيرفتند . آنها حتّى پاى را از اين فراتر نهادند و فدك را كه فيء رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم بود و حضرت در زمان حيات خويش آن را به حضرت زهرا عليهاالسلام بخشيده بودند را هم گرفتند .
كسى كه فتوا به حرمت همكارى با حاكمان غاصب مىدهد ، آيا امكان دارد خلاف فتواى خود عمل كند و فرزندانش را با چنين سپاهى همراه كند؟ اين سيره نه تنها در مورد اميرالمؤمنين عليهالسلام بلكه در مورد همه ائمه عليهمالسلام گزارش شده است ، كه روايت ذيل نمونهاى از اين منش است :
« لقى عبّاد البصرى ، عليّ ابن الحسين عليهالسلام في طريق مكّة ، فقال له : يا عليّ ابن الحسين عليهالسلام ! تركت الجهاد و صعوبته وأقبلت على الحجّ ولينته إنّ اللّه عزّوجلّ يقول : «إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»[5] ؛
عبّاد بصرى امام زين العابدين عليهالسلام را در راه مكّه ديد و عرض كرد : اى على بن الحسين ! آيا جهاد و سختى آن را ترك كردى و به سوى حجّ و
آسانى آن روى آوردهاى . خداوند در قرآن مىفرمايد : « خداوند از
مؤمنان ، جانها و اموالشان را خريدارى كرده كه در برابرش بهشت
براى آنان باشد . به اين گونه كه ، در راه خدا پيكار مىكنند ، مىكشند و
كشته مىشوند . اين وعده حقّى است بر او ، كه در تورات و انجيل و
قرآن ذكر فرموده ، و چه كسى از خدا به عهدش وفادارتر است ؟ اكنون
بشارت باد بر شما ، به داد و ستدى كه با خدا كردهايد و اين است آن
پيروزى بزرگ » !
« فقال له عليّ ابن الحسين عليهالسلام : أتمّ الآية : فقال : «التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ»[6] فقال عليّ بن حسين عليهماالسلام : إذا رأينا هؤلاء الّذين هذه صفتهم فالجهاد معهم أفضل من الحجّ »[7] .
امام زين العابدين عليهالسلام به او فرمودند : ادامه آيه را قرائت كن ، و او
خواند : « توبه كنندگان ، عبادت كاران ، سپاسگويان ، سياحت
كنندگان ، ركوع كنندگان ، سجده آوران ، آمران به معروف ، نهى
كنندگان از منكر و حافظان حدود و مرزهاى الهى ، مؤمنان حقيقى اند
و بشارت ده به اين چنين مؤمنانى » . سپس امام عليهالسلام فرمودند : اگر افرادى را با چنين اوصافى ديديم ، پس جهاد همراه آنان از حجّ برتر
است .
امام عليهالسلام با اين بيان خود به عبّاد بصرى تفهيم كردهاند كه تدبير جنگ كه از شئون حاكمان است اكنون به دستان بى كفايت اميران بنى اميّه است كه در كارنامه سياه خود ، جنايتى چون حادثه كربلا و واقعه حرّه را دادند .لذا چون تا پايان حيات ائمه عليهمالسلام هيچ گاه حكومت به دست صاحبان حقيقى اش نرسيد ؛ تاريخ ياد ندارد كه امام يا امامزادهاى را در سپاه يكى از حاكمان ديده باشد .
شايد پرسشى اذهان را به خود مشغول كند كه اگر ائمه عليهمالسلام جنگ را در ركاب حاكمان زمان خويش را حرام مىدانستند ، دعاهاى امام سجّاد عليهالسلام در مورد مجاهدين كه در صحيفه سجاديّه نقل شده است به چه معنايى مىباشد ؟ با مراجعه به دعاى 54 صحيفه سجاديّه درمىيابيم كه هيچ دعايى در صحيفه سجاديّه براى لشكر و سپاه اسلام وجود ندارد . تنها دعايى كه در صحيفه سجاديّه وارد شده است ، دعا براى جنگجويان و مرزبانان است .
« اللّهم صلّ على محمّد وآله وحصّن ثغور المسلمين بعزّتك وأيّد حماتها بقوّتك واسبغ عطاياهم من جدتك … وأنسهم عند لقائهم العدّو ذكر دنياهم الخدّاعة الغرور وامح عن قلوبهم خطرات المال المفتون »[8] .
بارالها ! بر محمّد وآل محمّد صلىاللهعليهوآلهوسلم دورود فرست و مرزهاى مسلمانان را به عزّت خود محكم گردان و نگهبانان مرزها را با نيروى خود تقويت فرما و عطاياى ايشان را از توانگرى خود سرشار ساز …
بارالها ! هنگام روبرو شدن با دشمن ، فكر دنياى فريبنده گول زننده را
از يادشان ببر و انديشههاى مال گمراه كننده را از دلهايشان بزداى .
آرى ! حبّ دنيا بايد از قلب سپاهيان اسلام خارج شود . در همين فراز دعا امام سجاد عليهالسلام به انگيزه بسيارى از سپاهيان اشاره دارند . بسيارى از صحابه براى ثروت اندوزى به سپاهيان ملحق شدند و ثروتهاى كلانى هم از اين راه اندوختند . مرزبانها نبايد به دام مال و علقه دنيوى بيفتند . حاصل سخن اينكه اين دعا دلالت ندارد كه امام سجّاد عليهالسلام براى سپاه حاكمان عصر خود دعا كرده باشد . در روايتى ديگر امام صادق عليهالسلام به « عبدالملك ابن عمر » مىفرمايند :
« يا عبدالملك ! مالي لا أراك تخرج إلى هذه المواضع الّتي يخرج إليها
أهل بلادك ؟ قال : قلت : وأين ؟ فقال : جُدة وعبّادان والمصيصة و قزوين ،
فقلت : انتظارا لأمركم والاقتداء بكم ؛ فقال : أي واللّه ! لو كان خيرا ما
سبقونا إليه »[9] .
اى عبدالملك ! چرا همراه دوستان به آن جا كه مىروند ، نمىروى ؟
عبدالملك عرض كرد : كجا ؟ امام عليهالسلام فرمودند : جدة وآبادان و
مصيصة و قزوين . عبدالملك عرض كرد : منتظر دستور شما و پيرو شما هستم . امام عليهالسلام فرمودند : به خدا سوگند اگر در جهاد آنان خيرى
بود ، بر ما پيشى نمىگرفتند .
از منظر ائمّه عليهمالسلام هر جنگى كه زير لواى امام معصوم عليهالسلام نباشد ، مطرود و مردود است و به هيچ وجه مورد تأييد آنان قرار نگرفته است . حكم فقهى اين جنگها را هم به صراحت بيان فرمودهاند . اميرالمؤمنين عليهالسلامو ديگر ائمّه عليهمالسلام حضور و شركت در اين قبيل جنگها را ممنوع فرمودهاند . بنا به فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام ، شركت در گونه اين جنگها اگر به ريخته شدن خون شخص
منجر شود ، هرگز عنوان جهاد في سبيل اللّه ، به خود نمىگيرد . گذشته از اينكه اين حضور ، موجب تضييع حق ائمّه عليهمالسلام و ريخته شدن خون پاك آنان عليهمالسلام مىباشد .
« عبدالعزيز ابن نافع » كه از بزرگان اموى مىباشد ، امّا به خاطر برخى از افعالش ، از آن لعن مطلق كه شامل همه بنى اميه مىشود ، مستثنى است ، مىگويد :
« طلبنا الإذن على أبي عبداللّه عليهالسلام وأرسلنا إليه ، فأرسل إلينا : ادخلوا اثنين اثنين ، فدخلت أنا ورجل معي ، فقلت للرجل : أحبّ أن تستاذن بالمسألة . فقال : نعم ، فقال له : جعلت فداك ! إنّ أبي كان ممّن سباه بنو اُميّة وقد علمت أنّ بني اُميّة لم يكن لهم أن يحرّموا ولا يحلّلوا ولم يكن لهم ممّا في أيديهم قليل وكثير وإنّما ذلك لكم فإذا ذكرت الّذي كنت فيه دخلني من ذلك ما كان يفسد عليّعقلي ما أنا فيه فقال له : أنت في حلّ ممّا كان من ذلك وكلّ من كان في مثل حالك من ورائي فهو في حلّ من ذلك »[10] .
اذن ورود بر امام صادق عليهالسلام خواستيم ،ايشان فرمودند : دو نفر دو نفر وارد شويد . من به همراه مردى وارد شدم و به آن مرد گفتم : دوست
دارم سؤال مرا تو بپرسى ، او بپذيرفت و به امام عليهالسلام عرض كرد : فداى شما گردم ، پدرمن از اسيران بنى اميّه بود و مىدانم بنى اميّه حق ندارند چيزى را حرام و يا حلال كنند ، و حق تصرّف در مال ، كم و يا زياد را
ندارند و همه آنها از حقوق شما است . هنگامى كه به اين مسأله فكر
مىكنم ، عقل خود را از دست مىدهم (فكر مىكنم حرام زاده هستم) .
امام صادق عليهالسلام فرمودند : ما حقوق خودمان را بر تو و بر كسانى كه پس از تو مىآيند بخشيديم .
اين روايت و مجموعه روايتهايى كه در آنها ، ائمّه عليهمالسلام فرمودهاند : ما حقوق خود را حلال كردهايم . « روايات تحليل » گفته مىشود . برخى از علماى گذشته دچار اشتباه شده و فكر كردهاند كه ائمّه عليهمالسلام خمس را نيز حلال كردهاند غافل از اينكه اين دسته از روايات نوعا ناظر به انفال است و ربطى به خمس ندارد و موارد آن يا مربوط به اراضى است يا مانند اين روايت ، مربوط به اسير ، غلام و كنيز
است ، كه همه آنها ملك امام عليهالسلام است و امام عليهالسلام همه آنها را به مردم بخشيده است . در روايت فوق « عبدالعزيز ابن نافع » ، گويا با علم به حكم فقهى فيء دچار شبهه شده بود ؛ زيرا اين استدلال را خدمت امام صادق عليهالسلام عرض مىكند : كه چون پدرم اسير بود و بنا به حكم خدا ، ملك شما محسوب مىشده و چون بدون اذن شما در او تصرّف كردهاند و او را فروختهاند در نتيجه من حرام زاده هستم . امام صادق عليهالسلام در پاسخ به وى مىفرمايند : چون تو شيعه ما هستى ما حقّ
خويش را بر تو حلال كردهايم .
نتيجه بررسى فقهى ، كلامى ، اجتماعى و تاريخى ، اين مباحث اين است كه همان گونه كه اميرالمؤمنين عليهالسلام در جنگها نه حضور داشته، و نه حتّى بنا به فرمايش خودشان مىتوانستند حضور داشته باشند ؛ حضور حسنين عليهماالسلام هم در جنگهاى خلفاء صحّت ندارد . آخرين شبههاى كه باقى مىماند و ما اكنون به آن پاسخ خواهيم داد اين است كه اگر حمايت از حاكمان غاصب ، حرام است چرا برخى از دوستان و صحابه اميرالمؤمنين عليهالسلام همانند عمّار در بعضى از جنگها حضور داشته اند ؟ يا سلمان فارسى و حذيفه حكومت و امارت را از طرف خلفا
مىپذيرند؟
علّت حضور برخى از صحابه در كنار خلفا ؛
پرسش اين است كه چرا برخى از صحابه با خلفا همكارى مىكردند ؟
پاسخهاى فراوانى به اين پرسش داده شده است امّا جا دارد پيش از پاسخ ، مقدّمهاى را بيان نماييم .
در آن زمان ، فضا سازىها و جوسازيهاى فراوانى از سوى دستگاه حاكم ، عليه محبّان و دوستداران اميرالمؤمنين عليهالسلام ايجاد مىشد[11] . صاحبان قدرت به سادگى به نفع يا عليه هركس كه مىخواستند فضاسازى مىكردند . در چنين فضايى ، صحابه و ياران اميرالمؤمنين عليهالسلام و حتّى گاهى خود حضرت عليهالسلام هم مجبور مىشدند كه براى حفظ آبروى خود ، قدرى با دستگاه حاكم مماشات كنند . داستان خواستگارى عمر از امّ كلثوم ، دختر اميرالمؤمنين عليهالسلام از اين نمونه است .
داستان ازدواج عمر با اُمّ كلثوم ؛
خليفه دوم از يكى از دختران اميرالمؤمنين عليهالسلام به نام « امّ كلثوم » خواستگارى كرد . البتّه در اين كه امّ كلثوم كدام دختر حضرت است چند نظر وجود دارد ؛ عدّهاى از علماى شيعه مىگويند : اميرالمؤمنين عليهالسلام اصلاً دخترى به نام ام ّكلثوم ندارند . برخى مىگويند : دخترى به نام امّ كلثوم داشتند ولى به عمر پاسخ
مثبت ندادند . برخى ديگر مىگويند ، اميرالمؤمنين عليهالسلام دخترى به اين نام داشتهاند ، امّا امّ كلثومى كه با عمر ازدواج مىكند ، دختر ابوبكر و خواهر عايشه مىباشد ، نه دختر اميرالمؤمنين على عليهالسلام . عدّهاى ديگر از علماى شيعه مىگويند : دختر اميرالمؤمنين عليهالسلام به نام امّ كلثوم به ازدواج عمر در آمد امّا اين پذيرفتن از روى اراده و علاقه نبوده است ، بلكه با اكراه مجبور به پذيرش شدند . در روايتى صحيح ، امام صادق عليهالسلام مىفرمايند :
« لمّا خطب إليه ، قال له أميرالمؤمنين عليهالسلام : إنّها صبيّة ، فلقى العبّاس وقال له : ما لي أبي بأس ؟ قال : وما ذاك ؟ قال : خطبت إلى ابن أخيك فردّني ، أما واللّه لأعورنّ زمزم ولا أدع لكم مكرمة إلاّ هدمتها ولأقيمنّ
عليه شاهدين بأنّه سرق ولأقطعنّ يمينه فأتاه العبّاس فأخبره وسأله أن
يجعل الأمر إليه فجعله إليه »[12] .
عمر از ام كلثوم خواستگارى كرد ، اميرالمؤمنين عليهالسلام به او فرمودند: ام كلثوم كودك است . سپس عمر ، عبّاس را ديد و به او گفت : آيا در من نقصى وجود دارد ؟ عبّاس گفت : چرا[چنين مىپرسى] ؟ عمر
گفت : زيرا برادر زادهات را خواستگارى كردم امّا به من پاسخ منفى
دادند . به خدا سوگند اگر ام كلثوم را به من ندهيد ، چاه زمزم را كور
مىكنم و هيچ كرامتى براى شما باقى نمىگذارم . و دو شاهد مىآورم
كه على [ عليهالسلام]سرقت كرده است و دست راست او را قطع مىكنم . عباس به حضور اميرالمؤمنين عليهالسلام شرفياب شد و سخن عمر را به ايشان عليهالسلام عرض كرد . عباس درخواست كرد كه امر ازدواج به او واگذار شود و اميرالمؤمنين عليهالسلام پذيرفتند .
در روايتى ديگر آمده است : عبّاس خدمت اميرالمؤمنين عليهالسلام شرفياب شد و براى ازدواج عمر شفاعت كرد ، امّا اميرالمؤمنين عليهالسلام نپذيرفتند . روز جمعه عمر دست عبّاس را گرفت و به مسجد برد و مشغول خواندن خطبه نماز شد . در ميان خطبه عمر از مردم سؤالى پرسيد ، و گفت : شما در مورد يكى از صحابه رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلمكه محصن است (همسر دارد) و زنا كرده و فقط خليفه از آن با خبر است ، چه نظرى داريد و با اين شخص چه بايد كرد ؟ تمام مسلمانان گفتند : احتياجى به شهادت و اطّلاع سايرين نيست و خليفه مىتواند ، آن شخص را رجم كند . بعد از اتمام نماز ، عمر به عبّاس گفت : به پسر برادرت على [ عليهالسلام]آن چه را ديدى بگو . اگر ام كلثوم را به من ندهيد جمعه هفته آينده ، در خطبه خواهم گفت : آن صحابى زناكار ، على [ عليهالسلام]است و او را همانجا و همان وقت سنگسار خواهم كرد[13] .
با در نظر گرفتن چنين فضاى مسمومى و وجود كسى كه در مسند قدرت است و برترى ، اقتصادى ، اجتماعى و تبليغاتى در انحصار اوست و مردم هم چشم و گوش بسته هر حرفى را از او قبول مىكنند دو راه بيشتر ، پيش روى حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام و ياران ايشان وجود نداشت ؛ يكى آنكه دست به شمشير ببرند كه در آن شرايط غير ممكن مىنمود و ديگرى طريق مدارا . حضرت عليهالسلام راه دوم را پيش گرفتند و بيست و پنج سال را اينگونه سپرى كردند .
در چنين شرايطى كه امكان مقاومت وجود نداشت و شرايط تقيّه وضعى را به وجود آورده بود كه كارها از روى جبر و زور صورت مىگرفت ؛ اميرالمؤمنين عليهالسلام با تدبيرى كه داشتند افرادى را كه واقعا بصير و آگاه بودند را همراه سپاه اسلام مىفرستادند تا چند نتيجه بگيرند ؛
1 ـ ممانعت از سرعت زوال اسلام و دين ؛ راه خلفا با سرعت به سمت سقوط اعتقادات و ارزشهاى اسلامى منتهى مىشد . فرستادگان اميرالمؤمنين عليهالسلام وظيفه داشتند فاصله مردم با اسلام را كم كنند.
2 ـ رعب و هراس ، همه ذهنها را مشوّش كرده بود .فضا غبار آلود بود و مردم در شرايطى بودند كه نمىتوانستند حق را از باطل تشخيص دهند .
اميرالمؤمنين عليهالسلام با ارسال نيروهاى نفوذى در دستگاه حاكمه مىخواستند ، به نحوى اذهان را اصلاح كرده و تطهير نمايند ؛ زيرا ايشان به خوبى مىدانستند كه دروغ پردازىها چنان واقعيات را تحريف مىكند و چهرهها را وارونه نشان مىدهد كه ديگر نمىتوان آن را تغيير داد .
3 ـ حضور دوستداران اميرالمؤمنين عليهالسلام در نقاطى كه به تازگى فتح شده و اسلام با زور و اكراه به مردم تحميل مىشد باعث مىشد كه چهره زيباى اسلام از پس نقاب خشن خلفا نمايان شود ؛ لذا حضور دوستداران اميرالمؤمنين عليهالسلام در اين جنگها موجب مى شد كه مردمِ سرزمينهاى فتح شده با شخصيّت واقعى اميرالمؤمنين عليهالسلام آشنا شوند . با اين تدبير ، اميرالمؤمنين عليهالسلام براى مسلمانان سرزمينهاى فتح شده ، ناشناخته و گمنام باقى نمىماندند و خليفه خانه نشين شده رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم به همه عالم معرفى مىشد . در سايه همين تدبير و رشادت صحابه مخلص اميرالمؤمنين عليهالسلام بود كه تشيّع در ايران رشد كرد .
از همه اينها گذشته ، اميرالمؤمنين عليهالسلام به وسيله همين صحابه محدود ، نتيجه بسيار با ارزشى به دست آوردند و آن توسعه حزب شيعه بود . صحابه اميرالمؤمنين عليهالسلام ، افراد لايق ، قابل و مستعد را در مناطقى كه به تازگى اسلام مىآوردند به سمت و سوى خود جذب مىكردند . با اين بيان ، حضور صحابه اميرالمؤمنين عليهالسلام در سپاه و لشكر خلفا كاملاً موجّه بوده و حتّى با اين شرايط شايد بتوان فتوا به وجوب حضور ايشان داد . همين بيان ، همراهى اميرالمؤمنين عليهالسلام را هم در پارهاى از موارد توجيه مىكند ؛ چرا كه حضرت عليهالسلام ، با
اين منش و سيره ، اشتباهات و لغزشهاى حاكمان را برملا مىكردند . حاصل خون دلى كه اميرالمؤمنين عليهالسلام و يارانشان در آن دوران خوردند ، امروز به شكل يك حزب تعيين كننده و سرنوشت ساز در عالم اسلام ظهور و بروز كرده است و آن جمع كوچك را به جبههاى نيرومند در مقابل حزب اموى[14] تبديل كرده است .
پس از فتح مكّه و با سيطره سپاه رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم بر بزرگان قريش ، سران قريش كه عمدتاً از آل اميّه بودند به فكر تشكيل يك حزب سياسى افتادند ؛ چرا كه تنها راه بازيافتن عزّت از دست رفته خود را در آن مىديدند . آنها رفته رفته به يك حزب سياسى قدرتمند تبديل شدند و با نفوذ در حكومت و نزديك شدن به خلفاء ، اميال خود را به نام اسلام به مردم عرضه مىكردند . آنها حتّى نرمى و ملايمت خليفه اوّل را در برخى از موارد بر نتافتند و سرانجام به نقل خود اهل سنّت ، او را مسموم كرده و كشتند[15] .
در چنين شرايطى اميرالمؤمنين عليهالسلام با حضور خود و ياران كاردان و زيرك خويش ، از فرصتهاى موجود براى اشاعه فرهنگ صحيح اسلام و تشيّع بهترين استفاده را كردند .
[1] ـ تاريخ طبرى ، جلد 3 صفحه 323 .
[2] ـ بحار الانوار ، جلد 40 صفحه 238 و از منابع اهل سنّت : مسند احمد ، جلد 1 صفحه 100 .
[3] ـ ميزان الاعتدال ، جلد 3 صفحه 152 .
[4] ـ الخصال ، صفحه 625 .
[5] ـ سوره توبه ، آيه 111 .
[6] ـ سوره توبه ، آيه 112 .
[7] ـ كافى ، جلد 5 صفحه 22 .
[8] ـ صحيفه سجاديّه ، دعاى شماره 27 ، دعا براى مرزبانان .
[9] ـ كافى ، جلد 5 صفحه 19 .
[10] ـ كافى ، جلد 1 صفحه 545 .
[12] ـ كافى ، 5 صفحه 346 .
[13] ـ الصراط المستقيم ، جلد 3 صفحه 16 و جامع احاديث الشيعة ، جلد 5 صفحه 538 .
[14] ـ تعبير « حزب اموى » برگرفته از كتاب طه حسين مصرى است . وى در كتاب خود مىگويد :« كانت بنو اميّه حزبا » . بنى اميه يك حزب بود .
[15] ـ مستدرك حاكم ، جلد 3 ، صفحه 60 .