هدايت مردم و حفظ مصالح دين، دغدغه على
(عليه السلام) در سكوت و جنگ
منظور حضرت على(عليه السلام) از نقل اين جمله، اشاره به اين مطلب است كه من
________________________________________
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 4.
نيز در قضيه خلافت از جانم نترسيدم. وقتى ديدم خلافت به دست كسان ديگرى افتاده، از ترس جانم نبود كه اقدام جدى نكردم و شمشير نكشيدم، بلكه از گمراهى مردم ترسيدم. خوفم از اين بود كه بگويند، معلوم مىشود حقى در كار نيست و هر كدام از اينها فقط به دنبال ملك و سلطنت خودشان هستند. از اين ترسيدم كه مردم تصور كنند جنگ فقط جنگ قدرت است و حقيقتى در كار نيست؛ اگر اينها به جان هم افتاده اند، براى اين است كه هر كدام مىخواهد خود رئيس بشود. از ترس اين كه مبادا اين مسأله باعث گمراهى مردم شود و دين حقيقت خودش را از دست بدهد، من سكوت كردم و كوتاه آمدم؛ نه اين كه از ترس جانم سكوت كرده باشم.
آن حضرت در جايى ديگر درباره همين مسأله مىفرمايد: أَمّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذلِكَ كَراهِيَّةَ الْمَوْتِ فَوَاللّهِ ما أُبالِي دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ؛ مىگوييد، آيا اين همه كنار كشيدن و مماشات و خوددارى كردن از جنگ و گرفتن حق، به اين دليل است كه از مرگ كراهت دارد و مىترسد كه كشته شود؟ به خدا قسم، على(عليه السلام) باك ندارد كه او به طرف مرگ برود و يا مرگ به سراغ على(عليه السلام) بيايد! براى من فرقى نمىكند كه من سراغ مرگ بروم و مرگ را در آغوش بگيرم، يا مرگ به سراغ من بيايد. آن گاه آيا چنين كسى از ترس مرگ از انجام وظيفه اش خوددارى مىكند؟! حرف ديگرى نيز داشتيد: وَ اَمّا قَولُكُمْ شَكّاً فى اَهْلِ الشّامِ؛ مىگوييد، مگر در نبرد با مردم شام و معاويه ترديد دارى؟ زودتر لشكركشى كن، به شام و صفين برو و كار معاويه را تمام كن. حضرت در پاسخ مىفرمايد، اگر من در اين كار تأنى دارم و زود اقدام نمىكنم و به مكاتبه و بحث مىپردازم، بدان سبب نيست كه در جنگ با آنها شك دارم. درست است كه من حق دارم با كسانى كه بر حكومت
اسلامى خروج كردهاند وارد نبرد شوم و آنها را از ميان بردارم؛ اما من مىخواهم تا آن جا كه ممكن است، افراد ـ گرچه يك نفر باشد ـ هدايت شوند. مايلم فرصت بدهم، تا كسانى كه امر برايشان مشتبه شده، آگاه شوند و از روى بصيرت اقدام كنند. شايد در بين اينها كسانى باشند كه هنوز حق را درست نشناخته و حجت بر ايشان تمام نشده است. سعى من بر اين است كه مردم را هدايت كنم؛ وقتى مطمئن شدم قابل هدايت نيستند، آن گاه به جنگ اقدام مىكنم. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِي أَهْلِ الشَّامِ فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي وَ تَعْشُوَ إِلى ضَوْئِي؛ هر روزى كه جنگ را تأخير انداختم، هيچ دليلى نداشت جز اين كه اميد داشتم كسانى هدايت شوند و از تاريكىها به سوى نور حركت كنند. اينان در شب تاريك گير كردهاند و گمراه هستند؛ اميد من اين است كه بتوانند در اين تاريكى شب، نور حق را بشناسند و به طرف من بيايند. وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلَالِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِاثامِها؛1 براى من بسيار مطلوب تر است كه يكى از آنها هدايت شود، تا اين كه در همان حال گمراهى او را به قتل برسانم؛ هرچند بار اينان از گناه سنگين است و استحقاق كشته شدن را هم دارند.
بنابراين اگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مواقعى راه مماشات را در پيش مىگيرد و به جنگ روى نمىآورد، تنها ملاحظه اش مصالح اسلام و جامعه اسلامى است. اما از سوى ديگر آن گاه نيز كه جنگ را وظيفه و تنها راه چاره تشخيص دهد، بى هيچ ملاحظهاى به آن اقدام خواهد كرد. در اين باره پيش از اين كلامى را از آن حضرت نقل كرديم كه مىفرمايد، در اين مقطع،
________________________________________
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 54.
كار به جايى رسيده كه اگر اقدام به جنگ نكنم راهى جز كفر ندارم: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ (صلى الله عليه وآله) إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً وَ أَوْجَدَ لِلنّاسِ مَقَالا فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا.1 تعبير بسيار عجيبى است. به خصوص به مذاق كسانى كه با افكار امروزى و فرهنگ غربى خو گرفتهاند چندان خوش نمىآيد! چرا كه از نظر آنان در مسأله دين هيچ گاه نبايد درگير شد، بلكه بايد هميشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد كرد! اين افراد كه در مسأله سياست و قدرت اگر كسى بخواهد عليه آنها اقدام كند به شدت با او مقابله مىكنند، در باره دين به تقليد از فرهنگ غرب مىگويند: تساهل و تسامح داشته باشيد، دين نبايد منشأ جنگ شود، با هم بسازيد، لبخند بزنيد، گل بگوييد و گل بشنويد! در آن زمان نيز برخى مىگفتند: على(عليه السلام) با طلحه و زبير خويش و قوم هستند، بايد با هم بسازند، چرا جنگ به راه مىاندازند تا اين همه خون ريزى شود؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره مىفرمايد: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ؛ من چشم و گوش اين مسأله را زير و رو كردم تا ببينم در اين شرايط چه بايد بكنم. وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ؛ پشت و رويش را گرداندم و همه جهات آن را بررسى كردم. اين طور نبود كه اقدامى عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فكر و تدبير تصميم گرفته باشم. فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ؛ پس از تأمل فراوان و ملاحظه همه جوانب به اين نتيجه رسيدم كه دو راه بيشتر ندارم: جنگ يا كفر! اگر بخواهم بر دين اسلام باقى بمانم، چارهاى جز جنگيدن با اين دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحريفهايى كه در دين ايجاد مىكنند به تدريج اسلام را از بين مىبرند.
________________________________________
1. همان، خطبه 43.
وظيفه شرعى من اين است كه با اينها بجنگم. اگر كوتاهى كنم يعنى اسلام را انكار نموده و حكم خدا را قبول نكرده ام.
شبيه اين، در خطبهاى ديگر مىفرمايد: وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِي النَّوْمَ؛ آن قدر در اين باره فكر كردم كه خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابيدم و درباره آن خوب انديشيدم و همه راهها را بررسى كردم تا ببينم آيا چارهاى دارم كه از اين جنگ خوددارى كنم؟ فَمَا وَجَدْتُنِي يَسَعُنِي إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِالْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله) ؛ هرچه جستجو كردم، دو راه بيشتر پيش پاى خود نديدم: جنگ يا جحود. اين جا تعبير شديدتر است. در خطبه قبلى تعبير حضرت «كفر» بود، اما اين جا تعبير «جحود» است؛ يعنى انكار آگاهانه و از روى عناد. اگر جنگ نكنم، بايد با دين دشمنى بورزم و آگاهانه دين خدا را زير پا بگذارم. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛1و دست و پنجه نرم كردن با جنگ براى من آسان تر بود از دست و پنجه نرم كردن با عذاب خدا!
مشكل على(عليه السلام) ؛ يكى شدن دارو و
درد!
در جنگ صفين پس از آن كه كار به حكميت كشيد، على رغم آن كه حضرت در ابتدا حكميت را نمىپذيرفت، اما تحت فشار مقدسهاى نادان و ساده لوح و كسانى كه فريب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذيرش آن شد. اين گونه مقدسهاى ساده لوح هميشه بوده و هستند. در زمان رژيم طاغوت نيز برخى مىگفتند غيبت محمدرضا شاه را نكنيد، چرا كه شيعه است! اينان امروزه نيز در واكنش به انتقاد از برخى كسانى كه به طور
________________________________________
1. همان، خطبه 53.
علنى كارهاى ضد اسلامى انجام مىدهند، مىگويند: «با دهان روزه غيبت اينها را نكنيد! وزير كابينه اسلامى هستند، مواظب باشيد غيبت نشود!»
اين مقدسها در جنگ صفين دور على را گرفتند و آن قدر فشار آوردند كه نزديك بود حضرت على(عليه السلام) كشته شود. از اين رو حضرت براى مالك اشتر پيغام فرستاد كه اگر مىخواهى على(عليه السلام) را زنده ببينى، برگرد! آنها مىگفتند ما با قرآن نمىجنگيم؛ لشكر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حكم قرآن تن دهند، تو نيز حكم قرآن را قبول كن. على(عليه السلام) فرمود: اَنَا اْلقُرآنُ النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نيزه است جز كاغذ و مركّب چيزى نيست. گفتند: ما اين حرفها را نمىفهميم، هر چه قرآن بگويد قبول داريم. بدين ترتيب حضرت على(عليه السلام) مجبور شد حكميت را بپذيرد.
پس از قبول حكميت، نوبت به تعيين شخص حَكَم رسيد. همان مقدسها اصرار داشتند كه حَكَم بايد ابوموسى اشعرى باشد و هر چه اميرالمؤمنين(عليه السلام) اصرار كرد كه ابن عباس باشد، زير بار نرفتند!
اما بعد از حكميت، همان كسانى كه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فشار آوردند كه بايد حكميت را قبول كنى، گفتند تو اشتباه كردى و با قبول حكميت كافر شدى! بايد از اين كار خود توبه كنى و دوباره با معاويه وارد جنگ شوى! حضرت فرمود: شما فشار آورديد و مرا به اين كار وادار كرديد؛ اكنون من قول دادهام و عهد و پيمان بسته ام، براى يك حاكم اسلامى زيبنده نيست كه به پيمانش عمل نكند. اگر رعايت عهد و پيمان نشود، در جامعه سنگ روى سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذيرى و توبه نكنى معلوم مىشود كافر شده اى!
آرى، اينها خون دلهايى است كه نه لشكر شام و طرفداران معاويه، كه اصحاب خود على(عليه السلام) به كام او مىكردند! به راستى على(عليه السلام) بايد با اين مردم چه كند؟!
در هر صورت پس از آن كه اين قضايا تمام شد، كسانى كه تا حدودى منصف تر بودند و على(عليه السلام) را متهم به كفر نكردند، به آن حضرت اعتراض كرده و گفتند: يك روز گفتى حكميت را قبول نكنيم، سپس گفتى آن را قبول كنيم. اين مسأله براى ما جاى سؤال است و نمىدانيم كدام يك از حرف هايت درست تر است؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) با سوز دلى خاص، در پاسخ چنين مىفرمايد:
أَما وَ اللّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِما أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللّهُ فِيهِ خَيْراً فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدارَكْتُكُمْ لَكانَتِ الْوُثْقى وَ لكِنْ بِمَنْ وَ إِلى مَنْ؛
اگر آن هنگام كه من شما را به جنگ امر كردم ـ كه البته شما آن را دوست نداشتيد، در حالى كه خداوند خير شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحيح را در پيش مىگرفتيد، كمكتان مىكردم، و اگر منحرف مىشديد شما را تعديل و راهنمايى مىكردم. اگر كار به اين روش پيش مىرفت اين مشكلات پيش نمىآمد؛ اما من با چه نيرويى شما را وادار كنم كه بجنگيد؟ من مىخواستم جنگ ادامه پيدا كند، مالك اشتر در چند قدمى پيروزى بود و بعد از تحمل آن سختى ها، همه مىرفتيم كه از جنگ نتيجه بگيريم، ولى شما نگذاشتيد و فشار آورديد كه حكميت را قبول كن. من اگر مىخواستم قبول نكنم با چه نيرويى مىتوانستم در مقابل شما مبارزه كنم؟ و از آن سو با چه نيرويى با معاويه مىجنگيدم؟ لكِن بِمَنْ وَ اِلى مَنْ؛ به وسيله كدام نيرو
و سپاه و به اميد چه كسى بجنگم؟ اُريدُ اَنْ اُداوى بِكُمْ وَ اَنتُمْ دائى؛ من مىخواهم شما را وسيله درمان قرار دهم و به كمك شما درد جامعه را ـ كه وجود يك حاكم ظالم غير اسلامى است ـ علاج كنم، اما شما خود، درد من شده ايد! وقتى خود دارو درد بشود، ديگر با چه دارويى مىشود آن را معالجه كرد؟! كَناقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ اَنَّ ضَلْعَها مَعَها؛1 مثل كسى كه خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خارى ديگر در بياورد، در حالى كه مىداند ميل خار با خار است! من مىخواهم دردى را با كسانى معالجه كنم كه خودشان دردند! از اين رو بايد خون دل بخورم و اين حكميت را بپذيرم.
اينها گوشهاى از فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود درباره اين كه چرا آن حضرت گاهى به جنگ روى آورده و گاهى نيز دست از جنگ شسته و راه سكوت يا صلح را در پيش گرفته است. خوددارى آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ يكى در زمان سه خليفه اول و قبل از بيعت مردم با آن حضرت، و ديگرى پس از قبول حكميت در جنگ صفين. كسانى مىپنداشتند كه آن حضرت از ترس جانش سكوت مىكند، و برخى نيز مىگفتند چون شك دارد و به وظيفه اش يقين ندارد، به جنگ اقدام نمىكند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من كسى نيستم كه از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نيز فرمودند، من كسى هستم كه حقيقت حق را به من نشان داده اند، آن گاه چگونه در حقيقت شك مىكنم؟!
توجيه نارواى دگرانديشان در مورد صبر 25
ساله على(عليه السلام)
در مورد 25 سال صبر و مداراى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در زمان سه خليفه اول،
________________________________________
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 120.
توجيه ديگرى كه اين روزها گاهى مطرح مىشود اين است كه حضرت على(عليه السلام) به اين دليل با آنها نجنگيد كه شرعاً جنگ برايش جايز نبود؛ چرا كه در آن 25 سال اصلا حكومت حق آن حضرت نبود كه بخواهد براى گرفتن آن اقدام كند! به عبارت ديگر، اصلا حكومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا كه مشروعيت حكومت بستگى به بيعت مردم دارد، و مردم طى آن 25 سال با على(عليه السلام) بيعت نكردند! اين مردم هستند كه بايد حق حكومت را به كسى بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حكومت را به ايشان ندادند. از اين رو آن حضرت حق نداشت در اين زمينه اقدام كند!
اين قرائتى جديد از رفتار اميرالمؤمنين(عليه السلام) است كه امروزه برخى شيعيان نوانديش(!) آن را مطرح مىكنند. اين در حالى است كه طى 1300 سال علماى شيعه تلاش كردهاند كه بگويند خلافت حضرت على(عليه السلام) از سوى خدا است، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به دستور خداى متعال اميرالمؤمنين(عليه السلام) را براى خلافت پس از خود تعيين كرد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.1
بر اساس اين آيه شريفه اهميت اين مسأله به حدى بود كه اگر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين وظيفه را انجام نمىداد و جانشينى حضرت على(عليه السلام) را به جاى خود ـ كه از جانب خداى متعال مشخص شده بود ـ بيان نمىكرد، به منزله اين بود كه اصلا رسالت الهى را تبليغ نكرده است! چرا كه رسالت الهى يك مجموعه است كه جزء اخير آن، اعلام ولايت و خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. از اين رو بدون آن، ساير تلاشها نيز ثمرى نخواهد داد و از بين خواهد رفت. آنچه در اين ميان مهم است و علماى شيعه
________________________________________
1. مائده (5)، 67.
قرنها بر آن تأكيد كرده اند، اين است كه امر خلافت و ولايت و رهبرى امت اسلامى با «انتصاب» خداى متعال انجام مىپذيرد و «انتخاب» مردم در آن نقشى ندارد.
نصب و اذن الهى، تنها ملاك مشروعيت حاكم
در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلى و اساسى شيعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابى» يا «انتخابى» بودن مسأله امامت و رهبرى بوده است. البته اختلافات جزئى ديگرى نيز در برخى مسايل فقهى و ساير مسايل داريم، ولى مسأله اصلى كه شيعه را از ساير طوايف مسلمانان جدا مىكند و مشخصه شيعه بودن است، اين است كه شيعيان خلافت حضرت على(عليه السلام) ، و به طور كلى مسأله «امامت» را به «نصب» و تعيين خداى متعال مىدانند.
آن گاه امروزه كسانى نام خود را شيعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشيع مىگويند: حضرت على(عليه السلام) طى آن 25 سال هيچ حقى در مورد خلافت نداشت! حق حكومت از آنِ مردم است و مردم اين حق را به هركس كه خود بخواهند واگذار مىكنند! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) هم كه حاكم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ايشان فقط پيامبر بود و حق حكومت كردن نداشت!
آرى، با وجود اين كه خداوند در قرآن مىفرمايد: النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،1 اين كج انديشان مىگويند، اگر مردم حكومت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را هم قبول نمىكردند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) حق نداشت بر آنها حكومت كند! و مسأله در مورد حضرت على(عليه السلام) نيز بر همين منوال است! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) حضرت على(عليه السلام) را براى خلافت معرفى كرد، ولى چون مردم رأى ندادند و قبول
________________________________________
1. احزاب (33)، 6.
نكردند، حضرت على(عليه السلام) نمىتوانست خليفه باشد. در نگاه اينان، اين امر نظير انتخابات رياست جمهورى در حال حاضر است. فرض كنيد كه امام(رحمه الله) يا مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظله العالى ـ شايستگى كسى را براى رياست جمهورى تأييد كنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رأى ندهند رئيس جمهور نمىشود. پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نيز، بلاتشبيه، اشارهاى كردند كه خوب است على(عليه السلام) را بعد از من انتخاب كنيد؛ اما چون مردم اين مسأله را قبول نكردند، از اين رو اميرالمؤمنين(عليه السلام) حق خلافت نداشت و راهى جز اين نبود كه حكومت خلفا را بپذيرد و به رأى اكثريت تمكين كند! اين اقتضاى اصل «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» است!
اين شبهه را كه با رنگ و آب «علمى» مطرح مىشود، به راستى بايد از شبهههاى شيطانى اين روزگار دانست. شيطان بعد از چندين هزار سال تجربه در فريفتن انسان، استادى را به نهايت رسانده است و در قالب قرائت جديد از دين به دوستان خود چنين القا مىكند كه على(عليه السلام) در ابتدا اصلا حق حكومت نداشت و تنها آن گاه حق پيدا كرد كه مردم با او بيعت كردند!
اين همه در حالى است كه اعتقاد قطعى شيعه اين است كه خداوند خود، حضرت على(عليه السلام) را جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار داد و در اين زمينه حتى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز حق تصميم گيرى نداشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فقط وظيفه داشت كه تصميم خدا را به اطلاع مردم برساند؛ اما در همين حد نيز خوف اين را داشت كه اگر اين امر را اظهار كند مردم نپذيرند و در بين آنان اختلاف بيفتد. البته حق هم داشت بترسد؛ چرا كه حضرت على(عليه السلام) در جنگهاى مختلف، بسيارى از سران قريش را كه سدّ راه اسلام بودند از ميان برداشته بود و به همين دليل آتش كينه نسبت به آن حضرت در
دلهاى بسيارى از آن مردم زبانه مىكشيد. ابن ابى الحديد در اين باره جمله جالبى دارد. او مىگويد، از استادم پرسيدم چرا با آن همه سفارشهاى پيامبر درباره حضرت على(عليه السلام) ، مسلمانهايى كه در ركاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) فداكارىها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت على(عليه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالى مىپرسى! من تعجب مىكنم از اين كه چرا بعد از وفات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همين مسلمانها على(عليه السلام) را بكشند! مگر نمىدانى حضرت على(عليه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دايى و جد معاويه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از اين رو بسيارى از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هايشان على(عليه السلام) را بكُشند. او مىگويد: به گمان من، علت اين كه براى كشتن حضرت على(عليه السلام) اقدام نكردند اين بود كه تصور كردند كه او ديگر كنار زده شد و از صحنه سياست بيرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت على(عليه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و… بود و حتى در جنگها هم شركت نمىكرد، از اين رو فكر كردند كه حضرت كنار كشيده و ديگر از صحنه خارج شده است. اين گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را مىكشتند. خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از جريان سقيفه كه آن حضرت را به زور براى بيعت بردند، خطاب به قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي.1 نزديك بود مرا بكشند. اين همان جملهاى بود كه حضرت هارون در جريان گوساله پرستى بنى اسرائيل، به حضرت موسى(عليه السلام) گفت.2
________________________________________
1. اعراف (7)، 150.
2. ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روايت 10، 14، 27 و 45.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از اين مىترسيد كه با اعلان خلافت حضرت على(عليه السلام) ، بين مسلمانها اختلاف بيفتد و بعد از رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همه زحمتها هدر برود. از همين رو بود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اعلام عمومى و صريح خلافت حضرت على(عليه السلام) را تأخير مىانداختند. طبق برخى از روايات ـ يا استنباطى كه از روايات شده ـ اين دستور از روز عرفه (نهم ذى الحجه) به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) داده شد كه حضرت على(عليه السلام) را به جانشينى خود معرفى كند؛ اما ايشان كه نگران اختلاف امت بودند تا روز هجدهم ذى الحجه اين مسأله را به تأخير انداختند. تا اين كه روز هجدهم، در غدير خم، جبرئيل نازل شد و مهار اسب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را گرفت و فرمود: خدا مىفرمايد، همين جا بايد خلافت على(عليه السلام) را ابلاغ كنى: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛1 نترس! خداوند جلوى اين فتنه را خواهد گرفت، تو بايد خلافت على را ابلاغ كنى و وظيفهات را انجام دهى. نترس از اين كه تو را متهم كنند كه بر اساس گرايشهاى خويشى و قومى داماد خودت را به جانشينى انتخاب كرده اى. اين جا بود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد مردم در غدير خم جمع شوند، و مسأله را با صراحت ابلاغ فرمود.
در هر صورت، همه سخن بر سر اين مسأله است كه حضرت على(عليه السلام) از سوى خداى متعال تعيين شده بود و اين طور نبود كه مردم حقى داشتند و به آن حضرت واگذار كردند. هنگامى كه خداوند در مسألهاى حكمى صادر فرمود، مردم در مقابل خدا چه حقى مىتوانند داشته باشند؟ قرآن كريم مىفرمايد:
________________________________________
1. مائده (5)، 67.
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ؛1 و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان اختيارى در كارشان باشد.
مردم در مقابل يكديگر حق دارند نه در مقابل خدا. «حقوق بشر» در مورد حقوق انسانها نسبت به يكديگر است نه حق انسان بر خدا. اعلاميه حقوق بشر نمىتواند حقى براى انسان نسبت به خدا اثبات كند. اين صريح آيه قرآن است. بهتر است طرفداران «قرائت جديد» ترجمهاى براى اين آيه بكنند و شفاف بگويند معناى اين آيه چيست؟! مىفرمايد، هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنى، در جايى كه خدا و رسولش تصميمى مىگيرند هيچ اختيارى از خودشان ندارند. اصحاب قرائتهاى جديد اين آيه را معنا كنند تا اگر معناى ديگرى دارد ما هم بدانيم! مىگويند، مردم حق حاكميت دارند و حق حاكميتشان را به ابوبكر و عمر و عثمان و بعد هم به على(عليه السلام) واگذار كرده اند! مردم در مقابل خدا چه حقى داشتند؟ قرآن مىفرمايد: اگر خدا و رسولش تصميمى گرفتند هيچ كس حق ندارد حركتى بر خلاف آن انجام دهد. شما قرآن را قبول داريد يا خير؟! اگر اعلاميه حقوق بشر را ناسخ قرآن مىدانيد، پس بگوييد دين جديدى آورده ايد؛ چرا ديگر ادعاى اسلام مىكنيد؟! قرآن مىفرمايد: هيچ مرد و زن مؤمنى، در مقابل تصميم و اراده خدا، هيچ حق و اختيارى ندارند. اختيارات انسانها در زندگى خودشان و در مقابل يكديگر است، و تازه آن حقوق را نيز خداى متعال قرار داده است، و گرنه اصالتاً هيچ حقى غير از حق خداى متعال مطرح نيست.
اصحاب قرائتهاى جديد گاهى براى اثبات اين مدعاى خود كه
________________________________________
1. احزاب (33)، 36.
مشروعيت حاكمان و حكومتها به رأى و خواست مردم است، به اين جمله اميرالمؤمنين(عليه السلام) استناد مىكنند كه: لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ…لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا .1 آنان اين جمله حضرت را اين طور معنا مىكنند كه چون تا كنون مردم با من بيعت نكرده بودند، از اين رو حكومت من مشروع نبود! در حالى كه هرگز مراد حضرت اين نيست؛ بلكه مراد اين است كه تا الآن كه پشتيبانى و حمايت مردم نبود تكليفى براى تشكيل حكومت و احقاق حقم نداشتم؛ اما اكنون كه با من بيعت كردند حجت بر من تمام شد. چون شما حضور پيدا كرديد و حاضر شديد مرا يارى كنيد، حجت بر من تمام شده و تكليفم براى گرفتن حق خلافتم منجَّز شده است.
اين فرمايش اميرالمؤمنين(عليه السلام) در واقع اشاره به اين قاعده كلى است كه اصولا «تكليف داير مدار قدرت است». وقتى در مقابل دهها هزار نفر، حضرت على(عليه السلام) فقط دو سه نفر طرفدار داشت؛ چطور مىتوانست با آنها بجنگد؟ از اين رو چون قدرتى نداشت تكليفى هم براى احقاق حق خود و تشكيل حكومت نداشت؛ اما حق حكومت داشت؛ حقى كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود. آن گاه كه يار و ياور پيدا كرد و مردم جمع شدند و با ايشان بيعت كردند، تكليف بر آن حضرت منجَّز شد، و از اين رو حكومت را در دست گرفت. از مجموع فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز چيزى جز اين فهميده نمىشود. آنچه كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به صحنه مىكشاند، آن گونه كه خود مىفرمايد، تكليفى است كه بر اثر حضور مردم بر گردن آن حضرت آمده است. تكليف على(عليه السلام) اين است كه در صورت
________________________________________
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 3.
قدرت، بايد كارى كند كه احكام خدا در جامعه پياده شود، بدعتها رواج پيدا نكند و حقوق مظلومان از بين نرود. حضرت در همين خطبهاى كه قسمتى از آن را نقل كرديم، در تبيين فلسفه قبول خلافت پس از اصرار مردم مىفرمايد: …وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِم وَ لَا سَغَبِ مَظْلُوم ؛1 براى اين كه دين خدا برپا باشد و حقوق مردم تضييع نشود قبول كردم؛ نه اين كه چون شما به من حق حكومت داديد حكومت من مشروعيت پيدا كرده است.
بنابراين علت عدم اقدام حضرت براى به دست گرفتن خلافت، تكليف الهى و حفظ مصالح اسلام و جامعه اسلامى بود. اگر آن حضرت طى 25 سال اقدامى در اين زمينه نكرد براى آن بود كه اصل اسلام از بين نرود. داستان گفتگوى حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) با آن حضرت ـ كه در برخى نقلها آمده است ـ از جمله شواهد اين مطلب است. بر اساس نقلى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است، روزى حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) در ضمن صحبت هايش با اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين مسأله را مطرح كرد كه آيا بهتر نيست آن حضرت سكوت را بشكند و براى گرفتن حق خود قيام كند؟ در همين حال صداى مؤذن به گوش رسيد كه ندا مىداد: اشهد ان محمداً(صلى الله عليه وآله) رسول الله. اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حضرت زهرا(عليها السلام) فرمود: آيا اين كه اين اسم و اين صدا از روى كره زمين محو شود تو را خوشحال مىكند؟ حضرت زهرا(عليها السلام) پاسخ منفى دادند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند، پس اگر مىخواهى اين نام و اين صدا باقى بماند راهى جز شكيبايى و خون دل خوردن نداريم.2
________________________________________
1. همان.
2. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 113.
اين روايت به خوبى گوياى اين مطلب است كه صبر و سكوت اميرالمؤمنين(عليه السلام) دليلى جز حفظ و رعايت مصالح اسلام و جامعه اسلامى نداشت. مسأله اين نبود كه حضرت از جان خود مىترسيد، بلكه مىديد در صورت مقابله و دست بردن به شمشير، آنچه در اين ميان از بين مىرود اصل اسلام است. از اين رو آن حضرت راهى را برگزيد كه به حفظ اسلام منجر شود.
اما آن زمان هم كه اقدام كردند به اين دليل بود كه مردم با ايشان بيعت كردند و حجت بر آن حضرت تمام شد. مردم ديگر از همه چيز سرخورده شده بودند و تشخيص دادند كه هيچ كس ديگر جز حضرت على(عليه السلام) نمىتواند اين كشتى متلاطم در اين درياى طوفانى را به ساحل برساند. از اين رو با حضرت بيعت كردند، و با بيعت آنان حجت بر حضرت على(عليه العده اي مي گويند 25 سال خانه نشيني حضرت علي( بخاطر صلاح اسلام و مسلمين بود يعني آيا حضرت علي( مصلحتانديش بود؟
بررسي حوادث و وقايع پس از رحلت رسول خدا(، معلوم مي دارد، که اميرالمؤمنين علي( در برخورد با اين حوادث و مصائب، بهترين طريق را در پيش گرفته. به گونه اي که صلاح و مصلحت اسلام و امّت اسلامي را در اولويّت قرار داد. اصولاً در مقام تعارض ميان دو موضوع، همواره بايد اهمّ را بر مهمّ مقدم داشت.
پس از رحلت رسول خدا( ، امام علي( بين دو مشکل و مسألة سخت قرار داشت :يکي دفاع از خلافت خويش با آن همه دلايل محکم، که حق او بود؛ و ديگري فتنه و طغيان افراد سرکش معروف، جوي که منافقان مدينه بوجود آورده بودند، اوضاع اعراب اطراف مدينه که در کفر و نفاق بودند، به گونه اي که حدود و احکام خدا را نمي دانستند، اعلام ارتداد از سوي طائفه هايي از اعراب، حقد و کينه اي که گروهي از صحابه نسبت به شخص علي( ، بواسطه جايگاه و منزلت او نزد خدا و رسولش( داشتند، وحشت عرب از اوامر و نواهي و سختگيريهاي علي( ، در اجراي حدود و احکام الهي، و رعايت عدالت ميان فقير و غني و ضعيف و نيرومند، و خطر روميان و حتي سران ايران که سخت در کمين بودند، و با بغض و دشمني به اسلام نگاه مي کردند، و ميخواستند که اساس اسلام را از ريشه درآورند، و انتقام خود را بگيرند.
مجموعه همة اينها چنان اوضاع و احوال را مشوّش و تهديدآور کرده بود، که در صورت بروز اختلاف ميان مسلمانان، به هر بهانهاي، کيان اسلام از هم مي پاشيد، و آثاري باقي نمي ماند. در چنين هنگامه اي، توجه آن حضرت به امر دين و نجات اسلام معطوف گرديد؛ و حق خود را که همان خلافت و رهبري پس از پيامبر( بود، فداي حيات اسلام عزيز کرد. و از خلافت کنارهگيري کرد. چرا که مي دانست دنبال خلافت رفتن، سرزمين اسلامي را دچار هرج و مرج و دو دستگي خواهد کرد، و حتي جنگهاي خونين داخلي را دامن خواهد زد، و زمينه را براي نفوذ و سلطة گروههاي معاند و کينه ورز مهيّا خواهد ساخت. لذا بقاي اسلام و مصلحت عموم مسلمانان را بر حق شخصي خويش مقدم داشت، و از بدست آوردن خلافت خودداري کرد، و آخرت را بر دنيا ترجيح داد.
با اين حال براي اينکه حق خويش را حفظ کند، و در برابر کساني که از او روي برگردانيده بودند، حجت داشته باشد، و مخالفت خود را با عملکرد شورا و خليفه وقت ابراز کند، در خانه نشست و بيعت نکرد. و اين خود نوعي مبارزه بود، تا اينکه او را با زور و جبر براي بيعت بردند. اگر امام علي( با اختيار خويش و فوراً بيعت مي کرد، حجتش تمام نبود، و شيعيانش دليلي برخلافت او نداشتند.
حيات و بقاي اسلام و مسلمين، و دور بودن جامعه مسلمين از تشنج و چند دستگي، بقدري نزد اميرالمؤمنين( داراي اهميّت بود، که حتي زماني که تشخيص داد که حفظ اسلام و ردّ تجاوز دشمنان منوط به مسالمت و هماهنگي است، طريق مسالمت را در پيش گرفت. و به خاطر حفظ امت و بقاي دين، صلح با خلفا را برگرفتن حقش مقدم داشت.
با اين وصف، او و فرزندانش و علماي علاقمند به وي، همواره وصاياي پيامبر( را در خصوص حقوق و برتري اهلبيت(، و نيز حقايق دين، متذکر مي شدند؛ و دلايل محکمي را که در اين زمينه وجود داشت، منتشر مي ساختند.
در اين باره ممکن است شبهه اي به ذهن خطور کند، و آن اينکه خلفا نيز موضوع مصلحت جامعه اسلامي را بهانة عملکردها و تصميم گيريهاي خويش قرار دادند، پس چه فرق است ميان اين دو؟پاسخ اينست که فرق ميان مصلحت انديشي خلفا با مصلحت انديشي امام علي( ، از زمين تا آسمان است؛ مصلحت انديشي خلفا، در جهت حفظ مقام و موقعيت خود و اطرافيانشان بود، تا جايي که گفتار پيامبر( را نقض، و بدعت را در دين آغاز کردند؛ به گونه اي که در متن احکام الهي تصرف کردند، و به صلاح ديد خود تغيير دادند اما مصلحت انديشي امام علي( ، حفظ مقام و موقعيت خويش نبود، فدا نمودن خود و موقعيتش بود، که براي بقا و حيات اسلام عزيز؛ بدعت نبود، زنده کردن ارزشها، و اجراي احکام و قوانين معطّله بود. خشنودي اطرافيان نبود، بلکه رضاي خدا در کار بود.