جلد 25 صفحه 5 سطر 14
لغت :
الاسفار : كتابها ، مفرد آن سفر است از اين جهت آنرا سفر گفته اند كه كشف معني ميكند و پرده از روي معني برميدارد گفته ميشود : سفر الرجل عمامته . وقتيكه آنرا باز كند ، و سفرت المراة عن وجهها فهي سافرة ، هنگامي كه زن با صورت باز بيرون آيد ، و آن است ، و الصبح اذا اسفر ، و صبح هنگاميكه طلوع كند و روشن شود .
جلد 25 صفحه 6 سطر 4
اعراب :
( و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين ) ان در اينجا مخفف از ان و براي همين در خبر كان ( لفي ضلال . . . ) لاميكه مميز ميان ان مخففه و ان نافيه آمده تا اينكه اشتباه با آن نشود ( و آخرين ) مجرور است براي آنكه آن صفت محذوف عطف شده بر اميين است ، يعني و في قوم آخرين ، و محتمل است كه منصوب باشد بسبب عطف شدن بر هم ( يعلموهم ) .
يحمل اسفارا ، بنابر حاليت در موضع نصب است ( بئس مثل القوم ) در اين آيه آنكه مخصوص بذم است حذف شده و تقديرش اينست ( بئس مثل القوم الذين كذبوا بايات الله مثلهم ) پس الذين در موضع جر است ، و ممكن است كه تقدير اين باشد :
بئس مثل القوم مثل الذين كذبوا ، پس مضاف حذف شده و مضاف اليه قام مقام او شده باشد و بنابراين الذين در موضع و محل رفع خواهد بود و آن مخصوص ذم است .
جلد 25 صفحه 16 سطر 1
لغت :
الزعم : قوليست از گمان يا علم که گاهی راست و مطابق با واقع و اکثرا مخالف با واقع است ، وبرای همين از باب گمان وعلم آمده و عمل آن را انجام می دهد، شاعری گويد : فان تزعمينی کنت اجهل فيکم فانی شريت الحلم بعدک باالجهل پس اگر تو خيال می کنی که من در ميان شما مجهول و ناشناخته ام پس من حلم و بردباری را بعد از تو بجهل خريداری نمودم ، شاهد در کلمه تزعمينی است که بمعنای گمان آمده است .
الاولياء : جمع ولی و ولی : آنستکه شايسته و سزاوار باشد به ياری نمودن آنکه او را دوست و ولايت دارد در موقع حاجت . خدا ولیّ مومنين است بعلّت اينکه او متولّی نصرت و ياری ايشانست در موقع نياز ايشان و مومن ولی الله است برای همين علّت ، و ممکن است که مومن ولی خدا باشد برای اينکهمطيع خداست و قبول می کند ياری خدا را موقع حاجت و نياز . جبائی و قاضی گويند : والتمنّی : آن گفته گوينده است چون ممکن است آنچه بخواهد نشود و ممکن است آنچه نخواهد بشود ، پس آن متعلّق بگذشته و آينده خواهد بود ، و آن از جنس کلام است . ابوهاشم گويد : آن معنائی است در خاطر انسانی که توافق با اين قول می کند .
و الجمعه و الجمعه : دو لغت اند و جمع آنها جمع و جمعات است فراء گويد : در آن لغت سومي ميباشد و آن جمعه بفتح ميم است مثل ضحكه و همزه و آن جمعه ناميده ميشود بعلت آنكه خداوند متعال در آنروز از ايجاد و آفرينش اشياء فارغ شد و در آن مخلوقات گرد آمدند . و بعضي گفته اند : براي اينستكه در آن جماعت جمع ميشود و ابي سلمه گفته است اول كسيكه آنرا جمعه ناميد كعب بن لْي بود ، و او اول كسي است گفت ، اما بعد و بجمعه عروبه ميگفتند . و بعضي گفته اند : اول كسيكه آن روز را جمعه ناميد انصار بودند ابن سيرين گويد : انصار جمع شدند پيش از آنكه پيامبر ( ص ) بمدينه آيد . و بعضي گفته اند : پيش از آنكه سوره جمعه نازل شود ، انصار گفتند براي يهوديها در روزهاي هفته يكروزيست ( شنبه ) كه در آن جمع ميشوند و براي نصاري نيز روزيستكه ( يكشنبه ) مجتمع ميگردند ، پس ما هم روزي را قرار بدهيم كه در آن گرد آمده و ذكر خداي عزوجل نموده و او را سپاس گويم ، يا گفتند چنانكه روز شنبه براي يهود و روز يكشنبه براي نصاري است پس قرار دهيد آنرا روز عروبه ، پس نزد اسعد بن زراره جمع شدند و او برايشان در آن روز نماز خواند و خاطر نشانشان كرد كه اين روز را جمعه بناميد هنگاميكه نزد او جمع شدند ، پس اسعد بن زراره گوسفندي براي آنها كشت ، پس نهار و شام از يك گوسفند خوردند ، براي اينكه آن روز جمعيتشان كم بود ، پس خداوند تعالي نازل فرمود ( اذا نودي للصلوة . . . ) پس اين اول جمعه اي بود در اسلام جمع شدند . و اما اول جمعه اي كه پيامبر خدا ( ص ) با اصحابش اجتماع نمود : گفته شده كه رسول خدا ( ص ) از مكه مهاجرت بسوي مدينه نمود تا در دهكده قبا وارد بر بني عمروبن عوف شد و اين در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول موقع ظهر بود ، پس در قبا از روز دوشنبه تا پنجشنبه توقف فرمود و مسجد قبا را ساخت ، آنگاه از ميان آنها روز جمعه بسوي مدينه حركت فرمود و در بطن وادي در بني سالم بن عوف درك نماز جمعه را كه در آن روز در اين محل مسجدي بنا كرده بودند نمود ، و اين اول جمعهاي بود كه پيامبر خدا ” ص “ در اسلام آنرا جمعه قرار داد و در اين جمعه خطبهاي ايراد فرمود ، و آن اول خطبه اي بود كه در مدينه خواندند و گفتند : شكر و سپاس مختص و مخصوص خداست ، حمد ميكنم او را و استعانت باو ميجويم ، و طلب عفو و مغفرت از او مينمايم و طلب هدايت و ارشاد از او ميكنم ، و باو ايمان دارم و او را كفران نميكنم و با هر كس كه كافر باو شد عداوت دارم و گواهي ميدهم كه خداي جز آن خداي يكتا كه شريكي ندارد نيست ، و گواهي ميدهم كه محمد بنده و فرستاده اوست ، او را بهدايت و روشناي و موعظه در زمانيكه از پيامبران خالي و از دانش اندك و گمراهي مردم و جداي از زمان و نزديكي بقيامت و اجل ارسال نمود ، هر كس اطاعت خدا و رسول او را نمايد البته نجات يابد و هر كس عصيان كند آنها را ، البته فريفته ، و هلاك و گمراه شده گمراهيكه دور از هدايت و نجات است ، سفارش ميكنم شما را بپرهيزكاري از خدا زيرا بهترين چيزيكه مسلمان بمسلماني سفارش ميكند اينستكه او را تشويق و ترغيب باخرت نموده و او را امر بتقوي نمايد پس حذر كنيد از آنچه خدا شما را از خود تحذير نموده و اينكه پرهيز – كاري و تقواي از خدا براي كسيكه عمل كند بان بنا بر ترس و بيم از پروردگارش ياور درستيست بر آنچه ميطلبد از امر آخرت و كسيكه اصلاح كند آنچه بين او و بين خداست از امر او در پنهاني و آشكاراي كه نيت نكند باينمطلب مگر رضاي خود را ، براي او يادبودي در آينده اش خواهد بود و ذخيره اي بعد از مرگش هنگاميكه
انساني محتاج بچيزيستكه پيش فرستاده و غير از اين گروه دوست دارند كه ميان آنها و ميان عذاب مدت زيادي فاصله باشد ، و خداوند شما را از خود بيم ميدهد و خدا به بندگانش مهربانست ، و آنكه سخنش راست و وعده اش مسلم خلافي براي آن نيست پس اوست كه ميگويد در نزد من سخن تبديل و تحريف نميشود و من به بندگانم ستمكار نيستم ، پس بترسيد از خدا در كارهاي دنيوي و امور اخرويتان در آشكارا و نهان و البته كسيكه از خدا بترسد خداوند گناهان او را بخشيده و پاداش بزرگي باو خواهد داد ، و كسيكه از خدا بترسد البته رستگار شده است رستگاري بزرگي ، و بدرستيكه ترس از خدا نگاه ميدارد از خشم و نگهميدارد از عقوبت او و نگه ميدارد از غضب او و بدرستيكه تقواي از خدا چهره ها را سفيد و نوراني و خدا را خشنود و درجه و رتبه را بلند ميكند ، حظ خود را از تقوي فرا گيريد و در جنب خدا مقابل حق افراط و زياده روي نكنيد پس بطور قطع خدا كتاب خود را بشما آموخت و راه خود را براي شما روشن نمود تا اينكه راستگويان و دروغگويان را بداند ، پس احسان كنيد چنانكه خداوند بشما احسان نمود ، و با دشمنان او عداوت نمايد و در راه او جهاد كنيد حق جهاد و كوشش . اوست كه شما را برگزيد و نام شما را مسلمان گذارد
تا اينكه هلاك شود هر كس كه هلاك شد از روي دليل و برهان و زنده گردد كسيكه زنده ماند از روي بينه و برهان و لا حول و لا قوه الا بالله ، پس زياد كنيد ياد خدا را و عمل كنيد براي بعد از اين روز ، پس بدرستيكه هر كس اصلاح كند بين خود و خداي خود را ، خدا كفايت و اصلاح خواهد نمود بين او و مردم را ، و اين بخاطر اينستكه خداوند حكومت بر مردم ميكند نه اينكه مردم بر او حكومت كنند و خداوندست كه تملك ميكند از مردم و مردم از او تملكي ندارند الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم ، پس براي همين خطبه در انعقاد نماز جمعه شرط شده است .
تفسير عمومي آيات 1 تا 5 سوره منافقون
جلد 25 صفحه 34 سطر 15
لغت :
الجنه : سپريستكه آنرا براي دفع اذيت برميدارند مانند سلاحيكه براي دفع جراحت ميگيرند و جنه بفتح جيم باغيستكه درخت او را بپوشاند و جنه بكسر جيم جنونستكه عقل را ستر ميكند .
الفقه : علم بچيزيست گفته ميشود فقهت الحديث افقه حديث را ميفهماند مگر اينكه اين فهم و دانش اختصاص بعلم شريعت و هر كس آنرا ياد گيرد دارد ، ميگويند او فقيه است و افقهتك الشيئی يعني براي تو بيان نمودم و فقه الرجل بضم يعني فقيه و دانا شد ،
ابن دريد گويد :
الجسم : هر شخص مدركي را گويند ، و هر جسم بزرگي را جسيم و جسام گويند و الاجسم عظيم الجسم است ، شاعر گويد :
و اجسم من عاد جسوم رجالهم و اكثر ان عدوا عديدان الرمل
و جسمهاي از قوم عاد بزرگ است مردان ايشان و بيشترند از ريك صحرا اگر شمرده شوند ، شاهد در كلمه اجسم و جسوم است كه جمع جسم ميباشد . اهل كلام اختلاف در تعريف جسم كرده و محققين ايشان گفته اند آن چيزيستكه داراي طول و پهنا و عمق باشد ( خلاصه داراي ابعاد ثلاثه طول و عرض و عمق باشد ) و براي همين وقتي در اين سه جهت زياد شد گفته ميشود اجسم و جسيم ، و بعضي گفته اند چيز تركيب يا تاليف شده است . و بعضي گفته اند : آن چيزيستكه قام بخود باشد يعني محتاج به محلي نباشد ( چون عرض ) و صحيح قول اول است و اجسام چيزيستكه از جواهرتاليف و تركيب شود ، و آن چيزهاي هستند كه تجزيه نميشوند تركيب شده بمعناهاي كه بان موتلفات گفته ميشود ، پس وقتي تکليف و تركيب از آن برداشته شد اجزاء لا يتجزاء باقي خواهد ماند ، و اختلاف كرده اند در اقل اجزاء جسمها و صحيح آنستكه از هشت جزء تركيب شود ، و ابي هذيل گويد : از شش جزء و بلخي گويد از چهار جزء .
جلد 25 صفحه 36 سطر 2
اعراب :
ساء ما کانوا يعملون ، تقديش اينست ساء العمل عملهم ، بد عمل است عمل ايشان ، پس قول خدا ما کانوا يعملون ، ما موصوله و صله در محل رفع باينستکه آن مبتداء يا خبر مبتداء محذوف که مخصوص بذم است باشد اني يوفكون ، اني در محل نصب است بنا بر حاليت بمعناي كيف و تقديرش اينست كه اجاحدين يوفكون آيا منكرين چگونه برميگردند ، و جايز است كه در محل نصب بنا بر مصدريت باشد و تقديرش اينست اي افك يوفکون ، و زجاج گفته استكه يعني : من اين يوفکون ، يعني از حق بباطل برميگرديد ، پس بنابراين منصوب بر ظرفيت است و يصدون در محل نصب است بنا برحاليت .
تفسير عمومي آيات 6 تا 11 سوره منافقون
جلد 25 صفحه 44 سطر 13
لغت :
الانفضاض : پراكندگي و تفرق ( و فض الكتاب ) وقتيكه آنرا با زور پراكنده نمود ، و فضه را فضه و نقره ناميده اند براي پراكندگي آنست در قيمت و بهاء اشياء خريداري شده .
الهاک : هر چيزيکه تو را مشغول از چيزي نمايد ، البتّه تو را سرگرم و غافل نموده است . شاعر گويد : الهی بنی جشم عن کل مکرمة قصيده قالها عمرو بن کلثوم عمرو بن کلثوم ( که از شعرای عرب بوده ) قصيده ای در هجو قبيله بنی جشم گفته و گويد : بنی جشم از هر صفت و منقبت خوبی غافل و بيخبر ماندند ، شاهردر کلمه الهی است که بمعنای سرگرمی و وسيله غفلت آمده .
امروء القيس گويد :
فمثلک حبلی قد طرقت و مرضع فالهيتها عن ذی تمائم محوّل
پس مثل تو زن آبستن که من با او آميزش کردم و او را سرگرم نمودم از طفل شير خواريکه يکساله بود ، شاهد در کلمه ( فالهيتها ) استکه بمعنای سرگرمی است .
تفسير عمومي آيات 6 تا 10 سوره تغابن
جلد 25 صفحه 65 سطر 6
اعراب :
( ذلك بانه ) ، ها ضمير امر شکن است ، ابشر مبتداء و جايز است كه آن با اينكه نكره است مبتداء باشد بعلت اينكه حرف استفهام ( ا ) تجويز شد كه نكره مبتداء شود چنانكه نفي نيز تجويز كرده براي اينكه هر دو آنها غير موجب هستند ميگويند :
ارجل في الدار ام امراه و لا رجل في الدار و لا امراءه ، و بعضي گفته اند آن فاعل فعل مضمر است كه قول ” يهدوننا ” آنرا تفسير ميكند ، مثل اينكه گفته است ( ايهدينا بشر يهدوننا ) و البته مخفي شدن فعل براي آنستكه استفهام بفعل اولي بهتر است از استفهام باسم ، و قول خدا ” ان لن يبعثوا ” تقديرش اينست ” انهم لن يبعثوا پس جمله مذكور سد مسد از دو مفعول زعم است ، بسبب آنچه كه در آن جاري شده از ذكر حديث كفار و محدث عنه كه بعث باشد و چون لن در ( لن يبعثوا ) دليل استقبال است معين است كه ان قبل از آن مخففه از مثقله مي باشد ، براي اينكه لن منع ميكند كه ان ناصبه فعل باشد ،
” يوم يجمعكم “ ظرف لتبعثن است .
جلد 25 صفحه 85 سطر 3
اعراب :
و اللاي لم يحضن . مبتداء است و خبرش محذوف است براي دلالت كلام بر آن پس وقتي حذف تمام جمله جايز باشد حذف بعض آن جايز است و در صفت نيز آمده اگر چه كم
باشد مثل قول خدا : و اوتيت من كل شييء ( توتاه ) كه اين جمله حذف شده است .
تفسير عمومي آيات 11 تا 12 سوره طلاق
جلد 25 صفحه 116 سطر 4
اعراب :
رسولا بر سه وجه منصوب ميشود : 1 – بدل از ذكر باشد بدل كل از كل پس بنابراين ممكن است ، كه رسول جبريل عليه السلام باشد و ممكن است كه محمد صلي الله عليه و آله باشد . 2 – مفعول فعل محذوف باشد تقديرش اينست ارسل رسولا و دليل بر اضمار و تقدير ، قول خدا قد انزل الله اليكم ذكرا ميباشد . پس بنابراين معناي رسول ، محمدصلي الله عليه و آله است . 3 – اينكه مفعول قول او ذكر او تقديرش اين باشد انزل الله اليكم ان ذكر رسول و رسول دو احتمال دارد :
1- جبريل 2 – محمد صلي الله عليه و آله .
جلد 25 صفحه 124 سطر 11
لغت :
الحرام : فعل زشتی که از آن منع شده است بسبب نهی ( لاتزن ولاتشرب ، ولاتسرق ، زنا نکن ، شراب نياشام ، دزدی نکن ) . ونقيض آن حلال است . و آن نيکو و خوب مطلق است بواسطه اذن در آن .
التحريم : بيان کردن است که چيز حرام است جايز نيست و تحريم واجب کردن منع و بازداشتن از آن فعل منهی و حرام است .
الابتغاء : بمعنی طلب و خواستن است و از آنست معنی طلب بلندی و برتری کردن بدون حقّ .
التحلة والتحليل : بيک معنی و هر دو مصدر و بمعنی گشودن است برای قول ايشان : حللت له کذا . بر او چنين حلال کردم و گشودم . و تحلّه اليمين . گشودن قسم کاريستکه تبعات قسم را ساقط می کند . و يمين مفرد ايمان وآن قسم است و مثل اينستکه از قوّه و نيرو گرفته شده باشد برای اينکه سخنش را بسبب سوگند و قسم تقويت می نمايد . و بعضی گفته اند : که آن از جارحه گرفته شده برای اينکه عادت ايشان بود که موقع قسم خوردن دست خود را بر دست ديگر ميزدند . بر دست چپ ميزدند .
والاسری : انداختن معنی است بدل کسيکه با او حديث شده ، بر طريق پنهانی .و التظاهر : كومك و ياري كردن بهم است ، و ظهير بمعني معين و ياور و ريشه آن ازظهر است كه بمعني پشت و نيرو ميباشد .
و الساح : جاري و روان را گويند و عرب بابيكه هميشه روان باشد سايح گفته سپس مردي را كه همواره در روي زمين مسافرت نمود و شهرها را سير ميكند سايح و سياح گويد .
و الثيب : زينت كه بعد از زوال بكارت و دختر از شوهر برگشته است از ماده ثاب يثوبهنگاميكه برگشت .
و البكر : آن زنيست كه بر حالت اول قبل از زوال بكارت باشد .
جلد 25 صفحه 125 سطر 17
اعراب :
در جمع قلوب در قول خدا ( صغت قلوبكما ) چند وجه گفته شده :
1 – تثنيه در معني جمع است زيرا بمعني ضم چيزي با چيز ديگر است پس جمع را در جاي تثنيه گذارده . چنانكه گفته : و كنا لحكمهم شاهدين و حال آنكه آنها فقط داود و سليمان عليهما السلام بودند . 2 – بيشتر چيزيكه در انسان وجود دارد از اعضاء و جوارح دو تا دو تا است مانند دو دست و دو پا دو چشم و وقتي دو تا را با دو تا جمع شود جمع ميشود . پس ميگويم دستهاي آنها و چشم هاي آنها آنگاه آنچه در انسان مفرد و تنها باشد حمل بر اين شده تا اينكه حكم لفظ اعضاء انساني مختلف نشود . 3 – اينكه مضاف اليه دو تا است . پس كراهت داشته اند كه بين دو تثنيه را جمع كنند ، پس اول از آن دو را بلفظ جمع گردانيدهاند براي اينكه لفظ جمع قلوب از لفظ تثنيه قلبين سبك تر است براي اينكه شبيه به واحد است و باعراب مفرد هم اعراب ميشود و همينطور كه مفرد استيناف ميشود جمع هم استيناف ميشود ولي تثنيه چنين نيست براي اينكه آن نيست مگر بر يك حد و مختلف نميشود . و بعضي از عربها هستند كه آنرا تثنيه آورده و ميگويند: قلبا هما را جز گفتيد : و جمع كرده بين دو لغت را ” ظهرا هما مثل ظهور الترسين ” تشبيه كرده پشت صحرا را به پشت سپر . و فرزدق گويد :
بما في فوادينا من البث و الهوي فيبرء منهاض الفواد المشغف
و آنقدر در دلهاي ما غم و غصه است كه پرده دل را بريده ، و دل را شكسته است .
شاهد در اين بيت در كلمه فوادينا و فواد است كه تثنيه و مفرد در يك بيت آمده ( و جمع فواد افئده است ) و بعضي از عربها هستند كه مفرد مياورند و روايت شده كه بعضي از ايشان خوانده اند فبدت لهما سواتهما و دليل مفرد اينستكه اضافه به تثنيه بي نياز از تثنيه مضاف ميكند . و در لفظ جبريل چهار لغت آمده : 1- جبريل بر وزن قنديل 2- جبريل بر وزن عندليب 3 – جبريل بر وزن جحمرش 4 – جبريل بفتح جيم و كسر راء بدون همزه و آن از وزنهاي عرب خارج است بعلت اينكه آن در عربيت مثل قنديل نيست و البته بتمام اين چهار لغت خوانده شده است و ما گفتيم اختلاف قرات را در لفظ جبريل در سوره بقره . و بعضي از عربها هستند كه جبرال را بتشديد لام ميگويند . و بعضي از ايشانند كه لام را تبديل بنون نموده و جبران ميخوانند و قول خدا هو مولاه در ( هو ) دو وجه جايز است : 1 – اينكه فصلي باشد كه داخل شده تا اينكه فصل ميان نعت و خبر باشد و كوفيها آنرا عماد مينامند . 2 – اينكه مبتداء باشد و مولاه خبر و 3 – جمله خبر ان است ، و كسي كه ( مولاه ) را بمعني سيد و خالق قرار داده وقف بر قول خدا ( مولاه ) نموده و جبريل را مبتداء و صالح المومنين را عطف بر آن و ملائكه نيزعطف بعد از عطف قرار داده و ظهير را خبر او و اين جايز است براي اينكه فعيل بر صيغه مفرد و جمع واقع ميشود مانند فعول خداوند سبحان فرموده خلصوا نجيا پس ظهير مثل نجي است و قال فانهم عدولي و گفت پس البته ايشان دشمن منند . و كسيكه ( مولاه ) رابمعناي ولي و ناصر قرار داده جايز دانسته كه وقف بر قول خدا و جبريل و بر صالح المومنين نموده و شروع كند ، والملائکة بعد ذلك ظهيرا . پس ظهير راجع بملائکه باشد .
جلد 25 صفحه 145 سطر 13
اعراب :
والّذين آمنوا معه ، مبتداء اوّل و نورهم مبتداء دوّم و يسعی بين ايديهم در محلّ خبر وجمله خبر مبتداء اوّل است . و قول خدا امراة فرعون تقديرش اينست : مثل امراة فرعون . پس مضاف حذف شده و آن بدل از قول خدا مثلا ميباشد .
جلد 25 صفحه 163 سطر 6
لغت :
تبارك : اصل و ريشه آن از برگ و آن از برك و آن نشستن پرنده است بر آب و بركت ثبوت خير است بنمو و زياد شدن .
و قول خدا : طباقا مصدر طوبقت طباقا پس آن بعض مطبق بر بعض ديگر است ( از زجاج ) و گفته شده آن جمع طبق است مثل جمل و جمال .
التفاوت : بمعني اختلاف و اضطراب است .
الفطور : بمعني شقوق و صدوع پارگي از شكافتن و آن شكاف و پارگي است .
الخاسئی : يعنی ذليل و سر شکسته . و بعضی گفته آن دور از آنچه اراده کرده از او . و ميگوئيد بسگ ، اخساء يعنی دور شو .
الحسير : شتر کند وامانده را که برای او در رفتن اثری نيست گويند
گويد : بها جيف الحسری فامّا عظامها قبيض وامّا جلد ها فصليب
بيابانيکه در آن لاشه شتران هلاک شده افتاده که استخوانهای آن سفيد و پوستهای آنها آويخته است .
والسّعير : آتش شعله ور است .
واعتدنا : اصلش اعددنا يعنی آماده و مهيّا کرديم پس دال بدل بتاء شده است .
جلد 25 صفحه 164 سطر 4
اعراب :
الذي خلق بدل از الذي بيده الملك است و ممكن است خبر مبتداء محذوف باشد . پس بنابر اين وجه جايز است توقف بر ما قبل او باشد و بنابر وجه اول جايز نيست .
و قول خدا ( ايكم احسن عملا ) تعليق است براي اينكه تقديرش اينست ليبلوكم فيعلم ايكم احسن عملا . تا آزمايش كند شما را پس بداند كه كدام شما بهتر هستيد از جهت عمل . و ايّ مرفوع است بابتدائيت . و البته ماقبلش درآن عمل نكرده بنا بر اصل استفهاميه .و طباقا منصوب است بنابر حاليت هرگاه در سموات معني الف و لام (السماوات ) اراده كنيم . يعني معرفه باشد . و اگر سموات را نكرده گرفتيم طباقا صفت آن خواهد بود و قول خدا : كرتين ، منصوب بنابر مصدريت است يعني رجعتين دو برگشت .
جلد 25 صفحه 172 سطر 13
شرح لغات :
الشهيق : صداي بريدن نفس است مانند جان كندن هرگاه شعله آتش شديد ميشود چنين صداي از آن شنيده ميشود كه گويا هيزم ميخواهد
دوبه گويد : حشرج في الجوف سحيلا او شهق حتي يقال ناهق و مانهق
گور خراز سينه اش فريادي در آورد يا ناله كرد تا اينكه گفته شد عرعر كند و چه عرعري و چه صداي شاهد در اين بيت شهق است كه بمعناي آخرين درجه فرياد است كه ناگاه از سينه بيرون ميايد . و بعضي گفته اند : كه شهيق در سينه و زفير در گلوست . و الفور : بلند شدن چيزيست بسبب جوش آمدن ميگويند : ديك جوش آمد و ميجوشد و از آن است فواره براي بلند شدن آب و از آن است فوران خون از دمل و جراحت و فوران آب از زمين .
السّحق : بمعنای دوريست ميگويند خدا ايشان را دور دارد دور داشتنی ، وسحقا يعنی خداوند ايشان را ملزم فرموده که از هر خيری دور باشند . پس مصدر بر غير لفظ آن آمده چناکه فرمود : واللّه انبتکم من الارض نباتا خداوند برای شما رويانيد از زمين گياهی . و تقديرش اينست قاستحقهم اسحاقا . پس خداوند دور داشت ايشان را دور داشتنی و امّا سحقته سحقا . معنايش اين است دور کردم او را بجدا کردن از حال اجتماع او را تا اينکه مانند غباری گرديد .
تفسير عمومي آيات 11 تا 21 سوره ملك
جلد 25 صفحه 180 سطر 10
شرح لغات :
اللطف : از خدا بمعني رافت و رحمت و مدارا كردن است .
و اللطيف : يعني رفيق به بندگان خود گفته ميشود لطف به يلطف لطفا وقتي باو رفاقت كند .
والذلول : از مركبها آن مركب رام است كه در سواري آن سختي نيست . مناكب زمين روي آنست . و منكب هر چيزي بالاي آنست و اصل آن طرف است و از آنست منكب الرجل منكب و شانه مرد الريح النكبي و باد شديد است .
و النشور : زندگي بعد از مرگ است گفته ميشود نشر الميت ينشر نشورا مرده زنده شد زنده ميشود زنده شدني هرگاه زندگي كرد و انشر الله يعني خدا او را زنده كرد .
اعشي گويد : حتي يقول للناس مما راوا يا عجبا للميت الناشر
( و مترجم ) گويد بيت قبل از آن اينست :
لو اسندت ميتا الي نهرها عاش و لم ينقل الي قابر
اگر مرده اين جاريه را بسينهاش تكيه دهند زنده شود و نقل بقبر نشود تا اينكه مردم از آنچه ديده اند بگويند اي واي عجب از مرده اي كه زنده شده است و اصلش از نشر و باز شدن و ضد پيچيده بودن است .
و الحاصب : سنگيست مانند ريك با او ميزنند . و حصبه بالحصاه يحصبه حصبا هرگاه او را با سنگ ريزه زد و بانكه با سنگ ريزه ميزند حاصب ميگويند . يعني صاحب ريگ .
جلد 25 صفحه 181 سطر 13
اعراب :
در ( الا يعلم من خلق ) چند وجه ذكر شده است : 1 – ( من خلق در محل رفع . باينكه فاعل
يعلم باشد و تقديرش اين باشد . الا يعلم من خلق الخلق ضمار صدورهم . آيا كسيكه مخلوق را ايجاد كرده ضمار سينه هايشان را نميداند ) . 2 – اينكه من خلق در محل نصب باينكه مفعول به باشد و تقديرش چنين باشد : الا يعلم الله من خلقه . آيا نميداندخدا كسي را كه خلق كرده است . 3 – من . استفهاميه در محل نصب باينكه مفعول خلق و فاعل خلق ضميري باشد كه در آن مستتر و به الله برگردد . و قول اول صحيح و قول خدا . ان يخسف بكم الارض . در محل نصب باينكه بدل از قول خدا من في السماء وآن بدل اشتمال است . فاذا هي تمور . اذا ظرف مفاجاة و آن معمول قول خدا تمور و جمله هي تمور در محل نصب بنابر حاليت از قول خدا يخسف بكم الارض و صاحب حال هم الارض است .
و ان يرسل : نيز بدل است مانند قول خدا ان يخسف . و قول خدا . كيف نذير مبتداء و خبر . و كيف خبر مقدم است ، و جمله متعلق بقول خدا فستعلمون . است و تقديرش اينست : فستعلمون امحذور انذاري . پس بزودي ميداني كه آيا ترسانيدن من محذور است يا نه . و قول خدا . فكيف كان نكير . كيف در اينجا خبر كان است و قول خدا و يقبضن عطف شده بر صافات . و البته عطف فعل بر اسم شده . و فاعده مقرره در علم نحو اين بوده كه فعل عطف نشود مگر بر فعل چنانچه اسم هم عطف نشود مگر بر اسم . بعلت اينكه آن گرچه فعل است . پس آن در محل حال است و تقدير آن تقدير اسم فاعل است . و صافات هم حال است . پس جايز است كه عطف بر آن شود . پس مثل اينستكه گفته است صافات و قابضات . و مانند اين هم در شعر آمده است :
گويد : بات يعيشها بغضب باتر يعدل اسوقها و جائر
شب نخوابيد در حاليكه شتر و گوسفند براي پذيراي ميهمانها با شمشير برنده اي ذبح ميكرد و در ساقهاي آنها عدالت كرده و ميهمانها را پناه ميداد . شاهد در كلمه جار اسم فاعل است كه عطف بفعل شده يعني يعدل و يجور .
امن هذا الّذی هو جندکم . من استفهاميه و در محلّ رفع است به سبب مبتداء بودن . بر او داخل شده ام منقطعه . و اين مبتدای دوّم والّذی خبر آنست . و بتحقيق متّصل بمبتداء و خبر شده و آن قول خدا هو جند لکم . و ينصرکم صفت جند است .
جلد 25 صفحه 192 سطر 14
شرح لغات :
ميگويند : كبيته فاكبه . انداختم او را پس افتاد و آن كم است مانند قشعت الربح السحاب فاقشعت باد ابر را پراكنده كرد . پس پراكنده شد و نزفت البئر فانزفت . آب چاه را كشيدند . پس آبش رفت و نسلت ، ريش الطاير فانسل پر مرغ را كشيد پس كنده شد .
الزلفه : بمعناي قربت و نزديكي است و آن مصدر است مفرد و جمع آن يكسانست و از آنست مزدلفه براي نزديكيش بمكه . و گاهي زلفه جمع زلفا ميشود . عجاج شاعر گويد : ناج طواه الاين مما و جفا طي الليالي زلفا فزلفا شتريكه صاحبش را از خطر بيابان آهسته خبر ميداد و او را خسته ميكرد از اضطرابيكه داشت در طي كردن شبها منزل بمنزل و مرحله بمرحله شاهد در اين بيت كلمه فزلفا است كه جمع آمده است . سائة الامر يسوه سوا يعني او را مغموم و محزون نمود . و از آنست اساء يسيء هرگاه كاري كند كه مودّی و منجر بغم و غصه شود .
ماء غور : يعني غاير فرو رفته توصيف بمصدري نموده از باب مبالغه چنانچه گفته ميشود هولاء زور فلان و ضيفه اين گروه زاير و ميهمان فلاني هستند
المعين : بعضي گفته آن از عين گرفته شده پس بنابراين مانند مبيع از بيع خواهد بود و بعضي هم گفته اند معين از امعان در جريان است . پس بنابراين بر وزن فعيل ميباشد پس مثل اينكه گفته اند ممعن و جدّي ، در سرعت كردن و اظهار نمودنست .
جلد 25 صفحه 193 سطر 15
اعراب : قليلا صفت مصدري محذوف است . يعني شما شكر ميكنيد شكر اندك و ما زايده است . فستعلمون من هو في ضلال مبين . محتمل استكه من استفهام باشد . پس اسم موصول باشد .
ابوعلي گويد : فاء داخل در قول خدا . فمن يجير و قول او فمن ياتيکم شده براي اينكه . ارايتم بمعناي انتبهوا يعني بيدار شويد . پس كيست كه پناه دهد . و بيدار شويد . پس كيست براي شما بياورد چنانچه ميگوي قم فزيد قائم . برخيز كه زيد ايستاده است . گويد فاء جواب شرط نيست جواب شرط فقط مدلول . اريتم . است گويد اگر خواستي فاء را زايد بگير مثل فاء در قول خدا فلا تحسبنّهم . و استفهام ساد مسد دو مفعول ارايتم است مثل قول ايشان ا رايت زيدا ما فعل آيا زيد را ديدي چه كرد . و اين از مطالب دقيقه اوست .
تفسير عمومي آيات 1 تا 16 سوره قلم
جلد 25 صفحه 206 سطر 8
شرح لغات :
السطر : بمعني كتابه است و آن گذاردن حروف است بر خط راست و استطر بمعناي اكتتب و نوشتن است ، و مسطر آلت تسطير و نوشتن سطر است .
الممنون : بمعناي مقطوع است گفته ميشود منه السير يمنه منا هرگاه آنرا قطع نمايد .
المنين : ضعيف ، الخلق با ضم خاء و لام روي در فعل بنابر عادت است ، پس خلق كرديم صبر بر حق و تدبير امور بر مقتضاي عقل است ، و در اين امر حوصله و نرمش و صبر و مدارا لازم است .
المفتون : مبتلاي به تخيلات راي مانند مجنون و ديوانه است گفته ميشود فلاني مفتون بفلان زن شده است ، و اصل فتنه ابتلاء و آزمايش است .
المهين : ناتوان خوار و مهانه ذلت و قلت است .
الهماز : آنستكه براي مردم عيب جوي كند بچيزيكه در آنها نيست و اصل و ريشه در آندفع بشدت اعتماد است ، و از اين ماده است همزه حرفي از حروف معجمه ، پس آن حرفيست كه از سينه بشدت اعتماد بيرون مي آيد .
النميم : مثل زدن ميان مردم است بنقل سخنيكه بعضي را بر بعضي خشمگين نمايد ، و نميم و نميمه بيك معناست و از آنست نمام مشموم براي اينكه به تندي بويش مثل اينكه خبر از خود ميدهد .
العتل : جفا كننده شديد و اصل آن دفع است عتله يعتله هرگاه بسختي و خشونت حركت دهد .
الزنيم : فرزند غير قانوني چسبيده بقومي را گويند ، كه از آنها نيست و اصل آن زنمه و آن زنگوله آويخته زير گلوي بزغاله است ، و بزيكه گوش هايش را بريده و آويخته باشند زنيم گويند . شاعر گويد : زنيم ليس يعرف من ابيه بغي الام ذو حسب لئيم حرام زاده ايكه پدرش شناخته نشده و مادر بدنام و فاحشه و صاحب حسب پستي ميباشد ( چون زياد بن ابيه ) شاهد در اين بيت كلمه زنيم اول بيت است كه بمعناي حرام زاده و بي پدر است . و حسان ( شاعر زمان پيامبر ( ص ) گويد :
و انت زنيم نيط في آل هاشم كما نيط خلف الراكب القدح القرد
و تو حرام زاده اي هستي كه خود را در خاندان هاشم بسته اي چنانكه يك قدح پشته سواري بسته شده است ، شاهد در اين بيت كلمه زنيم است كه به معناي فرزند غير شرعي است . و ميگويند : و سمه بسمه و سما و سمه : داغ و علامت گذاردن .
الخرطوم : بلندي سر دماغ است و آن همانستكه بويدن به آن واقع ميشود گفته شده و ازآنست خرطوم فيل و خرطمه هرگاه دماغش را ببرند .
جلد 25 صفحه 208 سطر 6
اعراب : بايكم المفتون ، در آن چند وجه گفته شده : 1 – اينكه مفتون مصدر بمعناي فتنه است چنانكه ميگويند نيست براي او معقولي و نه براي او محصولي . راعي گويد : حتي اذا لم يتركوا العظامة لحما و لا لفواده معقولا
تا اينكه باقي نگذارند براي استخوان آن گوشتي و نه براي قلب او معقولي ، شاهد اين بيت كلمه معقول است . 2 – مفتون اسم مفعول و باء زايده و تقديرش ايكم المفتون ، است و مبتداء و خبر ميباشد و جمله آن متعلق بقول خدا يبصرون ميباشد . 3 – اينكه باء بمعناي في و معني اين باشد ، في ايكم المفتون يعني در كدام دو فرقه اي در فرقه و گروه اسلامي يا در فرقه و گروه كفر مفتوني ، و اين گفته فراء است ، را جز در باء زايد گويد :
نحن بني جعدة اصحاب الفلج نضرب بالسيف و نرجو با الفرج
ما فرزندان جعده ياران غلبه و پيروزي هستيم با شمشير ميزنيم و اميد فرج و پيروزي داريم . شاهد اين بيت بالفرج است كه باء آن زايده است يعني و ترجو الفرج .
جلد 25 صفحه 224 سطر 12
شرح لغات :
الصرام و الجداد : در نخل بمنزله حصاد و درو كردن در زراعت و ( قطاف ) بريدن انگور در باغ انگور است ، ميگويند صرمت النحلة و جددتها و اصرم النخل و اجدت
يعني : چيدن آن نزديك شد ، الصريم شب سياه است ، ابوعمرو گويد :
الا بكرت و عاذلتي تلوم تجهلني و لما انكشف الصريم
آگاه باش كه معشوقه ام آمد در حاليكه سياهي شب برطرف نشده بود در وقتيكه ملامت كننده من مرا سرزنش كرده و از آمدن او مايوسم ميكرد .
شاهد اين بيت كلمه الصريم است كه بمعناي سياهي شب است . و ديگري گويد :
تطاول ليلك الجون البهم فما ينجاب عن صبح صريم
طولاني شد شب سياه تاريك تو پس برطرف نشد سياهي از صبح ، شاهد اين بيت نيز صريم است . اذا قلت اقشع او تناهي جرت من كل ناحية غيوم
هرگاه گفتم هوا صاف و ابر رفته يا دور شده ، ابرها از هر طرف روان و جاري گرديده
است . نيز صريم ناميده ميشود پس لغت صريم از اضداد است براي اينكه شب موقع آمدن روز سپري ميشود ، و روز هنگام آمدن شب زايل ميگردد و صريم نيز بمعناي مصروم است يعني تمام ميوه هايش از بين رفت . و بعضي گفته اند : صريم محل انقطاع و تمام شدن شن زاريستكه در آن روئيدني نباشد . امروءالقيس گويد :
و ظل يصيران الصريم غماغم تد عسها بالسمهري المغلب
و همواره براي گله گاو وحشي كوير صداي است كه با نيزه سختيكه براي آنها آماده شده طعن ميزند ، شاهد اين بيت صريم است كه بمعناي زمين كوير و شن زار آمده .
الطائف : جماع كردن در شب است و هرگاه گفته شد اطاف به صلاح است در شب و روز باشد ، و فراء در اين باره انشاد كرده :
اطفت بها نهارا غير ليل و الهي ربها طلب الرخال
جماع كردم با آن زن در روز نه در شب در حاليكه شوهرش در گله گوسفندانش مشغول گرفتن برّها بود ، شاهد اين بيت كلمه اطفت است كه بمعناي آميزش و جماع در روز آمده .
الرخال : بره ميش را گويند مفردش رخل است .
الحرد : بمعناي منع است ، از گفته عربها حاردت السنه هرگاه باران نبارد ، و حاردت الناقه آنگاه كه از دوشيدن شيرش ممانعت كند . كميت شاعر گويد :
و حاردت المكد الجلاد و لم يكن بعقبه قدر المستعيرين معقب
و منع كردند شتران پر شير از دوشيدن شير و حال آنكه بسبب برگردانيدن ظرف از باقيمانده طعام چيزي نمانده ، شاهد اين بيت كلمه حاردت استكه بمعناي ممانعت آمده . و نكدهم روايت شده و آن شتراني هستند كه شير فراوان داشته باشند و گفته اند كه اصل حرد قصد است . گويد : اقبل سيل جاء من عند الله يحرد حرد الجنة المغلة
سيلي از طرف خدا آمد كه قصد ميكند قصد كردن باغ گندم و غله را كه ويران كند و از بين ببرد ، شاهد اين بيت كلمه يحرد است و حرد ، كه به معناي قصد كردن و قصد ميكند آمده . يعني قصد ميكند ، و حرد يحرد حردا بمعناي قصد و يقصد قصدا است و بعضي گفته اند حرد بمعناي خشم و غضب و كينه است . اشهب بن رميله گويد :
اسود شري لاقت اسود خفية تساقوا علي حرد دماء الاساود
شيران بيشه اي كه شير بسيار داشت با شيران نيستان كه مخفي بودند برخورد كردند ، پس همديگر را از خشم از خون شيرها سقايت كردند ، شاهد در اين بيت كلمه ( علي حرد ) است كه بمعناي حنق و غضب آمده .
سپس خداوند سبحان فرمود : ( انا بلوناهم ) ما اهل مكه را آزمايش نموديم بگرسنگي و قحطي . ( كما بلونا اصحاب الجنة ) چنانچه امتحان نموديم صاحبان بوستاني را كه درآن درخت بود . سعيد بن جبير گويد : و اين بستان باغي در يمن در قريه و دهكده صروان كه ميان آنها و صنعاء دوازده ميل فاصله بود و متعلق به بزرگواري بود كه از حاصل و ميوه جات آن باغ باندازه كفايت خود و عيالش نگهداشته و باقيمانده را تصدق ميداد . پس چون از دنيا رفت فرزندانش گفتند ما بتمام ميوه جات اين باغ شايسته تريم براي كثرت عيالمان و ما نيروي آن نداريم كه مانند پدرمان بنمايم ، پس تصميم بر محروم كردن مستمندان گرفتند ، پس عاقبتشان بانجا كشيد كه خدا حكايت آنها را در قرآن بيان نمود و فرمود : ( اذ اقسموا ) هنگاميكه در ميان خود سوگند ياد كردند . ( ليصر منها مصبحين ) كه ميوه جات باغ را در وقت صبح بچينند .
( و لا يستثنون ) يعني : در سوگندشان استثناء نكردند و نگفتند ، ان شاء الله ، پس البته گوينده بايد گويد هر آينه البته اين كار را ميكنم ان شاءالله مگر اينكه خدا خواهد و معنايش اينست الا ان يشاء الله منعي مگر اينكه خدا منع مرا خواهد يا امكان نمايد مانعي براي من .
( فطاف عليها طاف من ربك ) ابن عباس گويد : يعني آتشي آن باغ را احاطه نمود و همه را سوزانيد ، قتاده گويد : يعني فرشته اي آنرا از امر و دستور خدا آتش زد .
( و هم نامون ) يعني : در حاليكه آنها خواب بودند . مقاتل گويد : خداوند آتشي برانگيخت در شب بر باغشان ، پس آنرا سوزانيد تا تبديل به تل خاكستري سياه شد و اين است قول خدا كه ميفرمايد ( فاصبحت كالصريم ) ابن عباس و ابن عمرو بن علاء گويند : يعني صبح كرد مانند شب تاريك و صريمان شب و روزند براي سپري شدن هر يك از ديگري جباي گويد : صريم بمعناي مصروم ميوه چيده شده است و مقصود اين است كه آن باغ چنان شده كه تمام ميوه هاي آن چيده شده است . حسن گويد : صريم آنستكه خير از آن منقطع شده و ديگر در آن خيري نيست .
مورج گويد : كالصريم : يعني چون تل ريگي كه از كوه ريك جدا شده است
و بعضي گفته اند : يعني مانند خاكستر سياه بلغت خزيمه .
( فتنادوا مصبحين ) يعني صبحگاهان بعضي ديگري را صدا زدند و اصل تنادي از نداء با ياء مقصوره است ، براي اينكه نداء دعاء به بلند كردن صدا است چنانستكه امتداد ميدهد
بر روش خود اي فلاني ( يا الله يا رحمن ، يا رحيم ، يا ارحم الراحمين ) براي اينكه صدا البته كشيده مي شود براي انساني بصداي گلويش .
( ان اغدوا علي حرثكم ) يعني : صدا ميزدند باينكه زود باشيد و بعضي بديگري ميگفت تند برويد بر حرث خودتان ، و حرث : زراعت و انگور است .
( ان كنتم صارمين ) اگر شما چيننده خرمائيد .
( فانطلقوا ) پس بسوي باغ و زراعتشان رفتند .
( و هم يتخافتون ) در حاليكه ايشان ميان خودشان آهسته سخن گفته و ميرفتند ، و اصل آن از خفت فلان يخفت وقتيكه خودش مخفي كند .
( ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين ) كه امروز بر شما مستمندي وارد نشود ، اين بودآنچه آهسته با هم ميگفتند .
( و غدوا علي حرد ) صبح كردند به قصد منع كردن فقراء و بيچارگان .
( قادرين ) پيش خودشان و اعتقادشان باينكه توانا هستند بر منع فقراء و تصرف كردن آنچه در باغشان هست . مجاهد و قتاده و ابوالعاليه گويند تواناي علي حرد يعني بر جد و جهد و كوشش از كارشان . و ابي عبيده گويد : توانا بر سعي و جديت در منع فقراء از حاصلشان . سفيان گويد : توانا بر غيظ و غضب از فقراء و مستمندان . ابي مسلم گويد : توانايانيكه نقشه كشيده بودند همديگر را در باغشان در وقتيكه در آن موقع ميخواستند بچينند ، ملاقات كنند ، و آن وقت صبح بود و تقديرش اين است ، اراده كردند باغ را در وقتيكه نظر گرفته بودند چيدن آنرا در آنوقت .
( فلما راوها ) پس چون ديدند باغشان را بر اين صفت كه چون خاكستر سياه شده .
( قالوا انا لضالون ) قتاده گويد : گفتند ما راه گم كرده ايم اين باغ ما نيست . و بعضي گفته اند : يعني ما هر آينه گمراهان از حق هستيم در كارمان پس براي همين ما كيفر شديم برفتن ميوه باغمان ، سپس استدراك كرده گفتند
( بل نحن محرومون ) و مقصود اينست كه اين باغ ماست و ليكن ما از سود و خير آن محروم شديم براي منع كردنمان حقوق مستمندان و انشاء الله نگفتن .
( قال اوسطهم ) ابن عباس و حسن و مجاهد گويند يعني عادلترين آنها از جهات سخن ، و بعضي گفته اند : يعني افضل و اعقل آنها و بعضي گفتهاند : يعني متوسط آنها در سن .
( ا لم اقل لكم لولا تسبحون ) آيا نگفتم بشما اگر پروردگارتان را ياد مي كرديد .
مجاهد گويد گويا اينكه او ايشانرا بر بدي كارشان تحذير كرده ، و ترسانيده گفت : چرا انشاء الله نگفتيد ، براي اينكه در آن انشاء الله توكل بر خدا و تعظيم خدا و اقرار بر اين است كه هيچ كس قدرت ندارد كاري انجام دهد مگر با اراده و خواست خدا و برايهمين آنرا تسبيح ناميد . و بعضي گفته اند : يعني براي چه خدا را بعبادتش تعظيم نميكنيد و امر او را پيروي نمي نمايد . و بعضي گفته اند : چرا نعمتهاي خدا را بر خودتان ياد نميكنيد پس شكر آنرا بجا آوريد باينكه حق مستمندان را از مالتان بيرون آوريد . و بعضي گفته اند : يعني براي چه خداي تعالي را از ظلم تنزيه نمي كنيد ، و اعتراف نكرديد باينكه خدا ظلم نميكند و راضي هم نيستكه شما ظلم كنيد . و بعضي گفته اند : يعني چرا نماز نميخوانيد ، سپس حكايت كرد از ايشان و فرمود : ( قالوا سبحان ربنا انا كنا ظالمين ) گفتند منزه است پروردگار ما البته ما ستمكار بوده ايم در تصميم بر محروم كردن مستمندان از حقشان در موقع چيدن و درو كردن ، پس محروم شديم از چيدن آن و انتفاع بردن آن ، و مقصود اينست كه خداي سبحان منزه از ظلم است ، پس آنچه بما كرده ظلم نيست البته ظلم از خود ماست كه منع كرديم فقراء را از حقشان .
( فاقبل بعضهم علي بعض يتلاومون ) پس برخي بر ديگري روي كرده و ملامت ميكردند همديگر را يعني برخي سرزنش ميكرد ديگري را بر آنچه از ايشان تفريط شده بود .
( قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين ) گفتند اي واي بر ما البته ما بوديم كه طغيان كرديم و جدا در ظلم از حد گذشتيم و تجاوز كرديم از مرز و حد ، و ويل سخن خشن و نارواي است كه بر نفس دشوار باشد ، كمتر و پاين تر آن است ، و ويح حد وسط اين دو است ، عمرو بن عبيد گويد : ممكن است كه اين توبه ايشان باشد و ممكن است بر حدي كه كافر وقتي در سختي قرار گرفت مي گويد باشد .
( عسي ربنا ان يبدلنا خيرا منها ) اميد است كه پروردگار ما عوض آنرا بهتر بما مرحمت فرمايد ، يعني هنگاميكه توبه نموده و بازگشت بخدا كردند گفتند اميد است كه خدا عوضآنرا بما داده و بهتر از آن باغيكه نابود شده مرحمت فرمايد . ( انا الي ربنا راغبون ) يعني : ما بسوي خدا توجه كرده و از او اين مطلب را خواهانيم و از آنچه كرده ايم بسوي او بازگشت مينمايم ، و يبدلنا را با تشديد و تخفيف خوانده اند و هر دو بيك معناست
( كذالك العذاب ) هم چنين است شكنجه در دنيا براي گنهكاران .
( و لعذاب الاخره اكبر لو كانوا يعلمون ) و هر آينه شكنجه آخرت بزرگتر است اگر مشركين ميدانستند ، و اكبر آنستكه مقدار غيرش نزد او كمتر باشد نسبت باو . و از عبدالله بن مسعود روايت شده كه گفت بمن رسيد كه آن قوم خود را براي خدا خالص كرده و خداوند تعالي هم از ايشان راستي و صداقت شناخت ، پس باغي بانها مرحمت فرمود كه آنرا حيوان ميگفتند ، در آن انگور بود كه قاطرها آنها را حمل ميكردند . ابوخالد يمامي گويد : من اين باغ را ديدم و ديدم هر خوشه اي از آن را مانند يك مرد سياه ايستاده بود .
تفسير عمومي آيات 34 تا 45 سوره قلم
جلد 25 صفحه 234 سطر 16
لغات :
الزعيم و الكفيل و الضمين و القبيل : تمامي بيك معنا مثالهاي هستند بمعناي متعهد و كفيل و ضامن است و الساق براي انساني و ساقه درخت چيزيست كه بر آن انسان و درخت ايستاده است ، و هر رويدني كه براي او ساق باشد و در تابستان و زمستان باقي ميماند آن درخت است . طرفه گويد : للفتي عقل يعيش به حيث تهدي ساقه قدمه براي جوانمرد عقليست كه بان زندگي ميكند در جهتيكه قدمش ساقش را هدايت كند ، شاهد در كلمه ساق است . عرب ميگويد جنگ بر ساق ايستاده و كشف عن ساق شده آنرا قصد ميكنند جدا بي طرفه گويد : كفت لكم عن ساقها و بدا من الشر الصراخ براي شما از ساق پايش پرده برگرفت ، و از شر آن پرده برگيري صدا و فرياد بلند شد ، شاهد اين بيت كلمه ساقها است .
و ديگري گويد : قد شهرت عن ساقها فشدوا وجدت الحرب بكم فجدوا
و القوس فيها و تر عرند : جدا جنگ از پايه خود بالا زد پس سخت شدند و تنور جنگ شدت گرفت ، و در كمان تيرهاي سخت و محكمي بود شاهد نيز در ساقها است كه بمعناي قامه و پايه است .
جلد 25 صفحه 235 سطر 14
اعراب :
كيف در محل نصب است بنا بر حاليت ، تقديرش اينست : آيا شما ستمكارانه حكم ميكنيد يا عادلانه ، و ممكن است در محل مصدر باشد ، و تقديرش اين باشد چه حكمي شما حكم ميكنيد ؟ و تحكمون در محل نصب بنابر حاليت از معناي فعل در قول خدا ( لكم ) براي اينكه معناي قول خدا مالكم چه چيزي براي شما ثابت است ، و ام در تمام اين آيات منقطعه ميباشد . ان لكم فيه لما تخيرون ان مكسوره است و كسره داده شده براي مكان لام در لما و اگر نه بود لازم بود كه مفتوح باشد براي اينكه مفعول ” تدرسون ” است و آن مثل قول خدا و الله يعلم انك لرسوله است ، و قول خدا : ان لكم لما تحكمون مانند آنست ، و اگر خواستي بگو البته ان مكسوره است براي اينكه ما قبلش قسم است و آن در جواب قسم مكسور خواهد بود . و قول خدا يكشف عن ساق عمل در ظرف كه يوم باشد نموده ، قول خدا فليکتوا و خاشعة ابصارهم حال است ، و من يكذب ممكن است مفعول معه باشد و ممكن است عطف بر ضمير متكلم من ذرني است .
جلد 25 صفحه 245 سطر 6
شرح لغات :
المغرم : چيزيستكه لازم ميشود از دينيكه اصرار ميشود در پرداخت آن واصل آن از لزوم باصرار است ، و از آنست قول خدا : ان عذابها كان غراما ، البته عذاب آن لازم است جدا . شاعر گويد : يوم الجفار و يوم النسار كانا عذابا و كان غراماروز جفار و روز نسار دو روز سختي بودند و روز لازمي بود ، شاهد اين بيت كلمه غرا ما است كه بمعناي لازم آمده است .
المثقل : حمل سنگين است و آن سنگيني بدين و سنگين بعيال ، و سنگين بحقوق لازمه و امور واجبه است كه بر ذمه اوست .
المكظوم : محبوس از تصرف در امور و از آنست كظمت راس القربة اذا شددته حبس كردم سر مشك در وقتيكه آنرا محكم بستم ، و كظم غيظه وقتيكه آنرا حبس كند بقطع كردن از آنچه بسوي او ميخواند و كظم خصمه وقتي كه او را جواب ساكت كننده دهد .
العراء : زمين خالي از درخت و رويدني است
قيس بن جعده گويد : و رفعت رجلا لا اخاف عثارها و نبذت بالبلد العراء ثيابي بلند كردم پاي را و نميترسم لغزش آنرا و درآوردم بشهريكه خالي بود از هرچي لباسم را، شاهد اين بيت كلمه عراء است كه بمعناي زمين و شهر خالي و عاري آمده است .
تفسير عمومي آيات 1 تا 10 سوره حاقه
جلد 25 صفحه 257 سطر 6
شرح لغات :
الحاقه : ابن انباري گويد : الحاقه يعني واجبه حق . يعني وجب يحق حقا و حقوقا پس اوحاق است . فراء گويد : عرب ميگويد چون حق را شناختي كجا ميگريزي و الحقه ، و الحاقه بيك معني است . و بعضي گفتهاند : قيامت را الحاقه ناميدهاند براي اينكه كفار از قولشان برميگردند . حاققته فحققته مانند خاصمته فخصمته است . و قيامت را قارعه ناميده اند بجهت اينكه كوبيده ميشود دلهاي بندگان بسبب ترس تا اينكه مومنان بمحل امن ميرسند . دريت الشيء دراية و درية بمعناي علمته دانستم آنرا و ادريته يعني اعلمته آگاهانيدم او را .
الطاغيه : طغيان مصدر مثل عافيه است .
الصرصر : باد سخت پر صداست .
الحسوم : پي در پي از حسم الداء قطع كردن درد بنهادن داغ بر آن گرفته شده . پس مثلاينكه متواليا و مرتبا شر و بدي بر سر ايشان باريده تا ايشانرا مستکصل و بيچاره نموده است . و بعضي گفته اند : آن از قطع و بريدنست . پس مثل اينكه ايشان را بريده اند بريدني يعني ايشان را از بين برده و نابود كرده اند و ريشه آنها كنده و قطع شده .
الخاويه : يعني خالي چنانكه چيزي در جوف و درون آن نيست .
جلد 25 صفحه 258 سطر 5
اعراب :
عامل در الحاقة يكي از دو چيز است يا ابتداء و خبرش مالحاقه است چنانكه ميگوي زيد ما زيد و يا خبر مبتداء محذوف است يعني هذه الحاقه سپس گويند الحاقه چه چيز است بجهت بزرگداشت شکن و موقعيت آن . حسوما منصوب شده بر مصدريكه وضع شده در جاي صفت براي ثمانيه يعني تحسمهم حسوما . قطع ميكند ايشانرا قطع كردني . و ممكن است جمع حاسم باشد . پس مثل راقد و رقود و ساجد و سجود باشد . وبنابراين منصوب است بر اينكه نيز صفت براي ثمانيه باشد . و صرعي منصوب بر حاليت است و قول خداي تعالي . كانهم اعجاز نخل خاويه . جمله در محل حال از صرعي است يعني صرعوا امثال نخل خاويه . زمين افتادند مانند درخت خرماي پوسيده . و من در قول او من باقيه زايده است .
جلد 25 صفحه 266 سطر 12
شرح لغات :
الجاريه : يعني كشتيكه از شکنش اينستكه در آب جاري باشد .
و الجاريه : زن جوان است بعلت اينكه در قيافه آن آب جواني ، و شادابي جريان دارد .
واعيه : از وعاء بمعني ظرف است ميگويند : وعيت العلم اعيه و عيا يعني علم را ضبط و در ظرف دل و سرم حفظ كردم . حفظ ميكنم . حفظ كردني .
و اوعيت المتاع : آنرا در ظرف قرار دادم گويد :
اذا لم تكن حافظا واعيا فجمعك للكتب لا ينفع
هرگاه تو حافظه و ضابطه نداشته باشي كه مطالب علمي در آنظرف را حفظ و ضبط كني. پس جمع كردن تو كتابها را سودي نميبخشد . شاهد اين بيت در كلمه ( واعيا ) هست كه بمعني ظرف حفظ آمده است .
الدك : بمعني بسط و وسعت است و از آنست دكان . و اندك سنام البعير هرگاه كوهان شتربر پشت آن گسترش يابد .
الارجاء : بمعناي نواحي و اطراف است مفرد آن رجا بدون مد و تثنيه آن رجوان .
هاوم : امر بجماعت و بمنزله هاكم بمفرد ميگوي هاء يا رجل و به دو تا هاْما يا رجلان و بجماعت ميگوي هاْم يا رجال و بزن ميگوي هاء يا امراة به كسر همزه ( كه بعد از آن ياي نيست ) و بدو زن ميگوي هاْما و بزنها ميگوي هاْن و اين لغت اهل حجاز است . و تميم و قيس ميگويند : هاء يا رجل مانند قول اهل حجاز و براي دو تا هاا و براي جماعتها و او بزن هاي و جماعت زنان هاءن و بعضي از عربها جاي همزه كاف قرار داده پس ميگويد : هاك ، هاكما ، هاكم ، هاك هاكما هاكن . و معنايش بگير و بخور است . امر ميشود ولي نهي نميشود . و كساي بر هاْم وقف كرده ابتداء كرده به ( اقروا كتابيه ) بخوان كتاب خود را و او گويد كه فعل اول هاْم عمل نميكند بلكه عمل براي فعل اقروا دوم است .
و الراضيه المرضيه : خشنود و پسنديده بر وزن فاعله بمعناي مفعول است براي اينكه آن در معني صاحب رضايت و خشنودي است مثل اينكه گفته ميشود لابن بصاحب لبن و تامر بصاحب تمر .
نابغه شاعر گويد : كليني لهم يا ايميمه ناصب و ليل اقاسيه بطي الكواكب
اي ايممه مرا واگذار بابتلاء و غصه صاحب دشمني و عداوت و شبيكه به سير كردن ستارگان سخت ميگذرانم . شاهد اين بيت كلمه ناصب است كه بمعني ذو نصب آمده . يعني صاحب نصب پس مثل اينكه با ميمه عيش و خوشي داده شد تا خشنود شود براي او بمنزله طالبه و خواهان عيش و خوشي بود چنانچه شهوت بمنزله طالبه است براي مشتهي و صاحب اشتها . و بعضي گفته اند : آن مانند ليل نام شب خوابيده .
و سركاتم : راز مكتوم و حفظ شده و ماء
دافق : آب جهنده بر صورت مبالغه در صفت كه اشتباه در معني نباشد است .
القطوف : جمع قطف و آن چيزيستكه ميوجات را جمع ميكند . و قطف بفتح مصدر است .
جلد 25 صفحه 268 سطر 14
اعراب :
كتابيه مفعول اقراوا . است براي اينكه در كنار او قطوفها دانيه در محل جر است بجهت اينكه صفت جنت ميباشد .
تفسير عمومي آيات 25 تا 36 سوره حاقه
جلد 25 صفحه 276 سطر 12
لغت :
القاضيه : آنكه بسبب ميرانيدن جداي مياندازد هرگاه كسي مرد ميگويند فلاني قضي و اصل آن جدا كردن بريدن كار است و از آنست قضاوت حاكم و از آنست قضاء و حكم الهي و آن در اخبار چيزي ميباشد كه بنابر قطع باشد .
التصليه : لازم بودن آتش است و از آنست اصطلاء نشستن نزديك آتش .
الجحيم : آتش بزرگ و زياد .
السلسله : حلقه هاي منظم شده اي كه هر حلقه ي در حلقه ديگري باشد و ميگويند سخنش مسلسل است هرگاه چيزي از كلامش بستگي بديگري از آن داشته باشد . و تسلسل چيز ، آن وقتيست كه مستمر باشد بر متوالي بودن چيزي بر چيزي . و ذرع الثوب يذرعه ذرعا از ذراع گرفته شده .
الغسلين : چرك و كثافتي كه از بدنهاي اهل آتش جاري ميشود و بر وزن فعلين از ماده غسل است .
جلد 25 صفحه 277 سطر 6
اعراب :
قول خدا . كتابيه و حسابيه و ماليه و سلطانيه ، زجاج گويد جهت اينكه بر اين هاء وقف ميشود و وصل نميگردد براي اينستكه آنها داخل بر اين نامها شده اند بر وقف و البته قومي آنها در وصل حذف نموده اند و من دوست ندارم مخالفت قرآن كريم را و دوست ندارم كه بخوانم در وصل ها آت را ثابت گذارم و اين رْوس آيات است ، پس بهتر اينست كه باين ها آت وقف شود و هم چنين است قول خدا . ( ماهية ) فليس له اليوم هاهنا حميم جار و مجرور ( له ) خبر ( ليس ) است تا اينكه صحيح باشد قول خدا . و لا طعام ، يعني و نه براي او طعامي است ، و هاهنا خبر نيست براي اينكه تقديرش اينست و لا طعام هاهنا الا من غسلين . و اين ممكن نيست زيرا در اينجا طعامي خبر غسلين است ، و ( اليوم ) هم خبر نيست براي اينكه حميم جثه است و ظرف زمان خبر از جثه نميشود .
تفسير عمومي آيات 38 تا 52 سوره حاقه
جلد 25 صفحه 283 سطر 18
لغت :
الوتين : ريشه ها و رگ قلب است و هرگاه قطع شود انسان ميميرد . شماخ بن ضرار گويد : اذا بلغتني و حملت رحلي عرابة فاشرقي بدم الوتين
هرگاه اي شتر تو مرا و بارم را بعرابه ( مردي از انصار ) رسانيدي تو را من نحر ميكنم پس بخون رگ قلبت سرخ رنگ ميشوي شاهد اين بيت ،( وتين ) است كه رگ دل باشد.
جلد 25 صفحه 284 سطر 4
اعراب :
قليلا در دو موضوع صفت مصدري محذوف و ما زايده است و تقديرش ايمانا قليلا تومنون و تذكرا قليلا تذكرون است . و ممكن است صفت براي ظرف محذوف باشد .
يعني : وقتا قليلا تومنون و وقتا قليلا تذكرون باشد و ممكن است ما مصدريه . و تقديرش قليلا ايمانكم و قليلا تذكركم و ( ما ) در موضع دفع باشد بقليلا . و قول خدا ( من احد ) در محل رفع است براي اينكه آن اسم ما است و من زايده است براي تاکيد نفي .
تقديرش . اينست : فما منكم احد ، و اصلش فما احد منكم بوده . پس منكم در محل رفع است براي صفت بودن آن بر موضع يا در محل جر بر لفظ . پس چون موصوف مقدم شد در محل نصب قرار گرفت بنابر حاليت .
حاجزين : منصوب است باينكه آن خبر ما باشد و قول او منكم عمل ( ما ) را باطل نميكند اگر فاصله بين آنها واقع شده براي اينكه آن ظرف است ، و فاصله بسبب ظرف در اين باب فصل نيست . ابوعلي گويد : اگر ” منكم ” را مستقر قرار دادي ( حاجزين ) صفت ( احد ) خواهد بود و اگر ( منكم ) را غير مستقر قرار دادي ( حاجزين ) خبر ما خواهد بود . و بنابر دو وجه پس قول او ( حاجزين ) حمل بر معني خواهد بود .
ميگويم : در بيان آن اينكه اگر در ( منكم ) ضميري براي ( احد ) باشد و خبرش بر آن مقدم باشد پس ( حاجزين ) صفه ( احد ) خواهد بود ، و تقديرش چنين است ( ما منكم قوم حاجزون عنه ) و ( ما ) در اينجا بنابر لغت غير تميم نيز عامل نيست . و ( حاجزين ) مجرور خواهد بود براي حمل كردن آن بر لفظ و غير مستقر بودن آن يا آن بنابرچيزيستكه جلوتر آنرا ياد كرديم . ( از اينكه صفت ( احد ) و يا خبر ( ما ) باشد ) .
تفسير عمومي آيات 1 تا 10 سوره معارج
جلد 25 صفحه 295 سطر 19
لغت :
المعارج : مواضع عروج و آن بالا رفتن از مرتبه بعد از مرتبه ديگر است . و از آنست اعرج برای بلند کردن يک پای از ديگری .
المهل : زجاج گويد آن جرم و كثافت روغن زيتونست . و بعضي گفته اند : آن مس آب شده است و حمل كردن بملايمت و نرمي از امهله ، امهال ميباشد .
العهن : پشم زده است .
الحميم : آنستكه نسبتش نزديك بدوست و صاحبش باشد و اصل او از قرب و نزديكي است .
احم الله ذلك من لقاء احاد احاد في شهر الحلال
خدا نزديك گرداند اين را كه با دشمنان در ماه حلال محاربه و جنگ كنم . شاهد اين بيت احم الله كه بمعناي قرب و نزديك شدن است .
جلد 25 صفحه 296 سطر 8
اعراب :
باء بعذاب متعلق بسکل است بجهت اينكه معنايش اينست دعا داع بعذاب . خواهنده اي خواست عذاب را . و بعضي گفته اند : كه باء بمعني عن ميباشد و تقديرش اينست سوال كننده اي سوال كرد از عذاب گويد :
دع المعمر لا تسال بمصرعه و اسال بمصقلة الكبري ما فعلا
واگذار معمر را و نه پرس از محل افتادنش و بپرس از مصقله بكري كه چه شده است شاهد اين بيت : بمصرعه و بمصقله است كه باء در هر دو بمعني عن يعني از استعمال شده اراده ميكند از مصرع او ، و از مصقله ، و لام در قول خداي تعالي للكافرين بمعني عليو متعلق بواقع است يعني واقع است بر كافرين و بعضي گفته اند : كه آن متعلق بمحذوف پس صفت براي سال و تقديرش اين است : سکل سال كان للكافرين .
يعني سوال كرد : پرسنده اي كه او از كافرين بود .
جلد 25 صفحه 308 سطر 7
لغت :
المودة : مشترك ميان تمني و محبت است . گفته ميشود وددت الشييء عني تمنيته آرزو كردم آنرا . و وددته احببته . دوست داشتم ويرا .
اود : در تمني و محبت استعمال ميشود .
الافتداء : فديه و فدا دادنست . قبول ضرر كردن از چيز به بدل دادن از آن چيز .
الفصيلة : جماعت جدا شده از جمله قبيله است به برگشت آن از ابوة عامه بابوة خاصه .
لظي : نامي از نامهاي دوزخ از برافروختگي گرفته شده .
النزاعة : چيزيستكه نزعش بسيار باشد و آن كندن با شدت است .
الاقتلاع : گرفتن بشدت اعتماد است .
الشوي : پوست سر است مفرد آن شوات است .
اعشي گويد : قالت قتيلة ماله قد جللت شيبا شواته
قتيله گويد : چيست براي او كه پيري و سالخورده گي موي سرش را سفيد كرده است شاهد در اين بيت شواته است كه بمعناي پوست و موي سر آمده است .
شوي : كناره و اطراف و ما سواي مقتل شاه رگ از هر حيواني است . گفته ميشود : رماه
فاشواه يعني بغير گلويش اصابت كرد .
و رمي فاصمي : يعني بگلو و شاه رگش اصابت كرد . و الشوي نيز مال پست و بي ارزش است .
الهلوع : حرص فراوان و جزع بسيار است .
الاشفاق : رقت قلب و نازك دلي از تحمل چيزيست كه ميترسد از كارها و هرگاه دل سخت شد رقت باطل و نابود ميشود .
العادي : بمعناي خارج از حق است گفته ميشود عدا فلان هرگاه خارج شود و عدا في مشيه : هرگاه تند رود و آن اصل معني است .
و العادي : ظالم است بسرعت كردن بظلم .
اعراب :
ممكن است عامل در ظرف از قول خدا . يوم تكون السماء كالمهل قول خدا . يبصرونهم . باشد و قول خدا . يود المجرم . ممكن است كلام مستانفه باشد و ممكن است كه در محل جر بدل از تكون السماء كالمهل باشد .هلوعا انّ الانسان خلق هلوعا و جزوعا . اذا مسّه الشّر جزوعا . و منوعا اذا مسّه الخير منوعا . منصوب بر حاليت است . و تقدير اينست : خلق هلوعا ، جزوعا اذا مسّه الشّر ، منوعا ، اذا مسّه الخير .
المصلّين : منصوب بر استثناء و قول خدا الاّ علی ازواجهم است .
زجاج گويد : البتّه اين (علی) حمل بر معنی شده و تقديرش فانّهم يلامون علی غير ازواجهم است .
وبر اين دلالت می کند قول خدا . فانّهم غير ملومين . و بعضی گفته اند : مگرازواجشان .
الاّ من ازواجهم . پس علی بمعنای من است .
تفسير عمومي آيات 36 تا 44 سوره معارج
جلد 25 صفحه 319 سطر 19
لغت :
زجاج گويد : مهطع آنستكه بديده اش اقبال بر چيزي كند و چشمش را از آن برنگرداند و اين از نظر دشمن است . ابوعبيده گويد : اهطاع اسراع و شتاب كردن است .
عزين : جماعاتي هستند در پراكندگي و جداي . مفرد ايشان عزه است و جز اين نيست كه با واو و نون جمع شده براي اينكه آن عوض است مانند سنه و سنون و اصل عزة عزوة از عزاه يعزوه بود هرگاه اضافه بغيرش شود پس هر جماعت از اين جماعتها اضافه بديگريست .
راعي گويد : ا خليفة الرحمن ان عشيرتي امسي سوامهم عزين فلو لا
اي خليفه خدا البته عشيره و قبيله من شام كرد در حاليكه جماعات و گلهها مواشي آنها فرار كردند شاهد در اين بيت كلمه عزين است كه بمعناي جماعات پراكنده آمده .
عنتر گويد : و قرن قد تركت لدي مكر عليه الطير كالعصب العزينا
و قرينيكه آنرا رها نمودم در ميدان جنگ كه پرنده بر جنازه آنها چون قومي پراكنده بود شاهد در اين بيت كلمه ( عزينا ) است كه قوم و جماعت پراكنده است .
و بعضي گفته اند : كه محذوف از عزه هاء است و اصل آن عزهة از عزهاة و آن بمعناي كناره گيري از زنها و بازي كردن با آنها است .
اخوص گويد : اذا كنت عن هاة عن اللهو و الصبي فكن حجرا من يابس الصخر جلمدا هرگاه تو خواهان آميزش و خوشي و عيش با زنها نباشي پس سنگي از صخره ها و قلبه سنگ هاي خشك باش شاهد اين بيت كلمه عزهاة است كه بمعناي بي ميلي باميزش و جماع و ملاعبه با زن آمده .
و از ابي هريره روايت شده كه گفت : پيغمبر صلي الله عليه و آله باتفاق اصحابش بيرون رفتند و ايشان حلقه حلقه و دسته دسته پراكنده بودند پس فرمود : براي چي ميبينم كه شما جماعات پراكنده هستيد .
الاجداث : جمع جدث و آن بمعنی قبور و مفرد آن قبر است .
الايفاض : يعنی شتاب کردن .
النّصب : بتی بود که آن را پرستش ميکردند .
اعشی گويد :
و ذا النصب المنصوب لا تنسکنّه لعاقبة والله ربّک فاعبدا
و اين بتيکه مقابل خود قرار داده ايد جدّا پرستش نکنيد برای پايان کارتان و خدائی را که پروردگار توست عبادت نما شاهد اين کلمه نصب است که بمعنای بت و صنم ميباشد.
جلد 25 صفحه 321 سطر 14
اعراب :
فما للذين كفروا . ما مرفوع است براي مبتداء بودن و لام خبر آن و در آنست ضمير آن . ( و قبلك ) در محل حال از كفروا يا حال است از مجرور كه : ( للذين ) باشد . بنا بر تقدير فمالهم ثابتين قبلك . مهطعين حال از ضمير در قبلك است و ممكن است در قبلك كه ظرف باشد براي لام و آن ظرف براي مهطعين باشد و ممكن است كه مهطعين حال بعد از حال و عن اليمين . متعلق بان باشد و عزين حال بعد از حال باشد و ممكن است كه عن اليمين متعلق بعزين باشد و معنايش جمع شده گان ، از راست و چپ باشد .
(کانّهم الی نصب يوفضون) اين جمله منصوب بر حاليّت از قول خدا سراعا (خاشعة ابصارهم ) حال است از ضمير در يوفضون .
جلد 25 صفحه 330 سطر 10
لغت :
الاستفشاء : طلب تفشّی و پوشش است .
الاصرار : اقامه و پايداری و تصميم بر کار است .
المدرار : بسيار ريزش باران است .
الامداد : ايجاد دوم است باولي بر نظام خلقت حالي بعد از حال گفته ميشود . امده بكذا
او را چنين كمك و مدد نمودم . و مد النهر بالا آمدن نهر است .
الاموال : جمع مال و آن در نزد عرب شتر است . و اصل وقار ثبوت و چيزيستكه بسبب آن چيز از حلم و شكيباي كه منع ميكند با آن پارگي و خوف را بزرگ ميشود .
ابو ذويب گويد : اذ السعته النحل لم يرج لسعها و خالفها في بيت نوب عواسل
هرگاه مگس و زنبور عسل گزيد باكي و ترسي از گزيدن او نيست و بجا گذارد در كندوي عسل عسلهاي شاهد اين بيت لم يرج است كه بمعناي خوف آمده است .
جلد 25 صفحه 331 سطر 1
اعراب :
ان انذر قومك . در محل نصب است بارسلنا . براي اينكه اصل بان انذر قومك بوده و چون باء ساقط شده فعل افضاء و جمله مصدريه در محل نصب واقع شده .
و بعضي گفته اند : كه محل آن جر است اگر چه باء ساقط شده باشد و بيانش در سابق گذشت . و ممكن است كه اين ان مفسره بمعني اي باشد . و جهارا مصدر و در محل حال واقع شده يعني خواندم آنها را آشكارا و بصداي بلند بسوي توحيد و يكتاپرستي . و قول خدا ” مدرارا ” منصوب بر حاليت است الا ترجون لله وقارا . جمله نيز در محل حال است و عامل در حال ضميريست كه در ما لكم است از معناي فعل . وقارا منصوب است باينكه مفعول ترجون است .
جلد 25 صفحه 343 سطر 12
شرح لغات :
الفجاج : راه هاي وسيع پراكنده مفردش فج ، و بعضي گفته فج راه رفتن ميان دو كوه
( يعني دره ) است .
السواع : در اينجا صنم و در غير اين مورد ساعتي از شب است و مثل آنست سعواء .
الكبار : كبير و بزرگ حسابي است . ميگويند كبير و كبار و كبار و مانند آنست عجيب و
عجاب و عجاب و حسن و حسان و حسان . روايت شده كه عربي شنيد پيغمبر صلي الله عليه و آله ميخواند و مكروا مكرا كبارا . گفت اي محمد چه اندازه خداي تو فصيح است . و اين از ظلم و ناداني اعراب است براي اينكه خداي تعالي موصوف بفصاحت نميشود .
ديار : از باب فيعال از ماده دوران و مثل آنست قيام و اصل آن قيوام و ديوار است .
پس واو قلب بياء و يكي در ديگري ادغام شده است زجاج گويد : ما بالدار ديار يعني هيچكس در خانه نيست كه در زمين دور زند و بگردد .
شاعر گويد : و ما بنالي اذا ما كنت جارتنا ان لا يجاورنا الاك ، ديار
هرگاه تو همسايه ما نباشي بنا نيست براي من كه دياري واحدي جز تو مجاور من باشد . يعني الا اياك . مگر تو پس بجهت ضرورت شعري كاف متصل الاك در محل منفصل الا اياك قرار داده شده و شاهد اين بيت كلمه ديار است .
طباقا : منصوب بر يكي از دو وجه است : 1 – اينكه بر تقدير خلقهن طباقا باشد . آفريد
آسمانها را در حالي كه طبقه فوق طبقه اند . 2 – اينكه صفت براي سبع باشد . يعني هفت آسمانيكه اين صفت دارد صاحب طبقه طبقه است . نباتا مصدر فعل محذوف است . تقديرش اينست انبتكم فنبتم نباتا رويانيد شما را پس شما رويده شديد نبات و رويدني . زجاج گويد : آن حمل بر معني شده براي اينكه معنايش انبتكم جعلكم تنبتون نباتا است
و ما . از قول خدا فما خطيئاتهم زايد برای تاکيد کلام است .
جلد 25 صفحه 363 سطر 11
شرح لغات :
الجد : اصلش قطع است و از آنست الجد : بمعناي بزرگي ، براي منتهي شدن هر بزرگي از آن براي بلندي آن بر او و از آنست الجد : پدر پدر براي منتهي شدن آن ببلندي پدر او و هر چيزيكه بالاي اوست بر اين پسر اجداد است .
و الجد : بمعناي خطاست براي انقطاع او ببلندي شان او
و الجد : بكسر خلاف هزل و شوخي است براي انقطاع آن از سخافت و فرو مايگي و از آنست جديد . براي اينكه آن تازه پيمان است بجدا شدن در غالب كارها .
الرهق : ملحق شدن گناه و اصلش لحوق است و از آنست راهق الغلام وقتيكه ملحق بحال مردان كه بلوغ است شود .
اعشي گويد : لا شيء ينفعني من دون رويتها هل يشتفي وامق ما لم يصب رهقا
هيچ چيز بدون ديدن آن معشوقه بحال من فايده ندارد . آيا ماداميكه وامق بحال مردان نرسيده و آميزش ننموده شفا مي يابد و آرام ميگيرد . يعني از گناهي نترسد . شاهد اين بيت رهقا است كه بمعناي بلوغ و فتور جواني است ( رهق با فتح راء و هاء بمعناي مجامعت و آميزش با محارم است ) .
حرسا – منصوب است بنابر اينكه تميز باشد و آن جمع حارس بمعني نگهبان و حافظ است و ممكن است كه جمع حرسي . پس مثل عربي و عرب باشد . شديدا . مذكر آمده محمول بر لفظ است و ممكن است بنابر نسبت باشد يعني صاحب شدت .
مقاعد : منصوب است براي اينكه ظرف مكانست .
اشراريد : مبتداء و خبر است . و البته نكره جايز است كه از غير تخصيص براي خاطره همزه استفهام مبتداء واقع شود . چنانچه جايز است كه نكره بعد از حرف نفي ( مثل لا رجل في الدار ) مبتداء شود . زيرا هر دوي آنها افاده معناي عموم ميكند .
جلد 25 صفحه 380 سطر 1
شرح لغات :
الصالح : عامل صلاحيكه نيكو ميشود حالش بسبب آن در دين . و اما مصلح پس آن فاعل صلاح است كه قام ميشود بسبب اوامري از امور . و براي همين خداي سبحان موصوف ميشود باينكه مصلح است ( يا مصلح ) و موصوف نميشود باينكه صالح است . الطراق : جمع طريقه و آن جهت مستمره مرتبه اي بعد از مرتبه ديگر است .
القدد : بمعني قطع و جمع قده و آن مستمر بقد است در يك جهت .
الرهق : لاحق كردن اسراف است در كار و آن ظلم و ستم است .
القاسط : بمعناي جار و بيدادگر است و المسقط بمعني عادل ، و دادگر است . و نظير آن الترب بمعناي فقير و المترب بمعناي توانگر و غني است و اصل آن تراب است . پس اول مالش رفته و بخاك نشسته و چسبيده و دومي مترب ، مالش زياد شده تا بعدد و اندازه خاك گرديده است ، و همينطور است قاسط كه او عدول از حق نموده و مقسط كه عدول بسوي حق كرده است .
گويد : قوم هم قتلوا اابن هند عنوة عمر او هم قسطوا علي النعمان
مردميكه ايشان كشتند عمر پسر هند را ناگهان و ايشان بودند كه ستم و ظلم كردند بر نعمان و او را بامر پرويز پادشاه ايران در زير پاي فيل انداخته و هلاك كردند . شاهد اين بيت قسطوا كه بمعناي بيدادگري آمده است .
و ديگري گفته : قسطنا علي الاملاك في عهد تبع و من قبل ما اردي النفوس عقابها ستم كرديم بر پادشاهان در عهد تبع ( ملك حمير ) و از جلوتر چه اندازه مردميكه زير شكنجه آن پادشاهان هلاك شدهاند شاهد اين بيت نيز كلمه قسطناست كه بمعناي بيدادگري است .
التحري : عمدا رسيدن بحق است و اصلش طلب كردن چيزي ، و قصد نمودن آنست . امرو القيس گويد : ديمة هطلاء فيها و طف طبق الارض تحري و تدر باران مداوم فراوانيكه ابرها در آن اطراف آسمانرا مطابق زمين فرا گرفته و بسيار
بارندگي دارد او را ميطلبد .
ماء غدق : زجاج گويد : آب بسيار . و غدق المكان يغدق غدقا در آن آب و رطوبت فراوان و آن غدق است .
امية بن ابي الصلت گويد : مزاجها سلسبيل ماْها غدق عذب المذاقة لا ملح و لا كدر مزاج و طبيعت آن چون سلسبيل آبش فراوان خوش گوارانه شور و نه آلوده و كثيف است . شاهد اين بيت ماوءها غدق است كه بمعناي بسيار و فراوانست .
الصعد : بمعنای غليظ و دشوار و آنست که در استخوان فرو می رود و از آنست تنفس صعداء . نفس عميق . و صعود العقبة . بالا رفتن از گردنه دشوار است .