جلد 3 صفحه 3 سطر 7
لغت:
قروء جمع قرء است و ” قرء ” دو معنا دارد: 1- پاكي 2- آلودگي به حيض.
بعولة: جمع ” بعل “: شوهران.
رجال: مردان، اصل اين كلمه ” رجل ” بمعناي قوه است و كلام ارتجالي به آن كلام گويند كه متكلم بدون فكر و تأمل آن را ادا كند.
جلد 3 صفحه 10 سطر 5
لغت:
مرة و مرتان: يك دفعه و دو دفعه.
امساك: نگاهداري كردن، خودداري كردن ؛ خلاف ” اطلاق ” كه رها كردن است .
ممسك: بخيل.
تسريح: از سرح است بمعناي رها كردن.و بدرخت بلند كه در رشد آزاد و رها است ” سرحه ” مي گويند.
يخافا: بترسند. از خوف بمعناي ترس است و بعضي گفته اند در اينجا بمعناي ” گمان ” و بعضي گفته اند بمعناي ” يقين و علم ” مي باشد.
جلد 3 صفحه 21 سطر 5
شرح لغات:
اجل: پايان مدت و آخر كار.
معروف: نيكي و حق كه عقل و شرع مردم را بدان دعوت ميكنند در مقابل “منكر ” .
جلد 3 صفحه 24 سطر 4
شرح لغات:
فلا تعضلوا: مانع نشويد يا حبس نكنيد.از ” عضل ” بمعناي حبس و گفته اند بمعناي منع و بعضي گفته اند كه از تنگي و شدت گرفته شده است.و بهمين مناسبت به كار مشگل و پيچيده ” معضل و معضله”ميگويند.
جلد 3 صفحه 28 سطر 7
شرح لغات:
يرضعن: شير ميدهند: از مصدر ( رضع ) بمعني مكيدن پستان براي نوشيدن شير يا هنگام نوشيدن شير .
ارضعت المراة: يعني زن شير داد.و مرضعه: يعني زن شير دهنده ( دايه ).
مرضع: صاحب شير.
حولين: دو سال،مفردش: حول.
حول: در اصل بمعني انقلاب و دگرگون شدن است ( حال الشيء عما كان عليه ) يعني شيء از حالت سابق خود دگرگون شد. استحاله در كلام نيزاز همين معني است: چون از درستي دگرگون ميشود. گويند حول مأخوذ از انتقال است ( يعني جابجا شدن ) از تحول عن المكان يعني از اين مكان بجاي ديگر منتقل شد.
كسوت: پوشش،مصدر بمعني پوشيدن لباس و نيز بمعناي خود لباس هم آمده.
لا تكلف: تكليف نميشود.تكليف الزام و وارد كردن به كاري سخت و مشكل است و اصل تكليف از كلف بمعني ( ظاهر شدن اثر ميباشد ) و بنابراين تكليف را از اين رو تكليف ميگويند كه انسان را ملزم ميكند بچيزي و كاري كه اثر آن در وي ظاهر ميشود.
تكلف: تحمل است.
وسع: طاقت و تواناي مکخوذ است از وسعت راه كه امكان رسيدن بهدف در آن هست چنانكه اگر راه تنگ باشد امكان پيمودن و رسيدن بهدف نيست.
فصال: بازگرفتن از شير.از اينرو به بازگرفتن از شير فصال گويند كه كودك را از پستان مادر جدا ميكنند و بغذاي ديگر معتاد ميسازند.
فصيله يك مرد: فرزندان پدر اوست به اينجهت كه از يك اصل و ريشه ( يعني پدرش ) جدا شده اند.
فصل: افتراق و جدايي
تشاور: مشورت كردن مأخوذ از شور .
مشورة: گرفتن و بيرون آوردن راي مستشار.
اشاره: با انگشت نشان دادن.
مشيره: انگشت سبابه را گويند چون معمولا با آن نشان ميدهند.
شاره: هيأت و لباس نيكو ( زيرا بواسطه حسن و زيبايي مورد اشاره مردم است )
جلد 3 صفحه 37 سطر 4
لغت:
يذرون: ميگذارند،ترك مي كنند و كلمه ” يدع ” نيز بهمين معنا است و اين دو فعل كه باصطلاح به صيغه مستقبلاند ماضي ندارند.
اجلهن: مدت شان.اجل بمعناي پايان مدت است و كلمه ” آجل” (مدت دار) در مقابل كلمه ” عاجل ” (فوري) است .
جلد 3 صفحه 40 سطر 5
شرح لغات:
عرضتم: باشاره و كنايه بگويد.تعريض در مقابل تصريح است كه كلام، دلالت ضمني بر مطلب داشته باشد نه صراحت و ريشه اين كلمه ” عرض ” است كه بمعناي جانب و ناحيه ميباشد.
خطبة: دعوت و خواندن است براي عقد و از خطاب گرفته شده است و كلمه ” خطبه” بمعناي وعظ و اندرز منظم ميباشد.
اكننتم: پنهان كرديد و ” اكنان ” بمعناي پوشيدن و پنهان كردن است و نيز به معناي در درون و ضمير خويش پنهان كردن ميباشد.
سرا: پنهاني و مطلبي در درون خود نگاهداشتن.
جلد 3 صفحه54
موسع: کسی که از نظر ثروت و مال بی نياز و در سعه است.
مقتر: تنگدست.
جلد 3 صفحه 54 سطر 1
شرح لغات:
حافظوا: مواظبت كنيد.از حفظ بمعناي ضبط و بخاطر نگاهداشتن در مقابل نسيان كه بمعناي فراموشي است.
وسطي: مؤنث ” اوسط ” ميانه يعني چيزي كه در فاصله دو چيز قرار دارد.
قانتين: از قنوت كه بمعناي دوام بر كار و چيزي و يا اطاعت و يا دعاء در حال قيام و ايستادن ميباشد.
جلد 3 صفحه 58 سطر 1
شرح لغات:
رجال: پياده ها جمع راجل مثل كلمه ” قيام ” كه جمع قام است و راجل كسي است كه روي پايش قرار گرفته خواه ايستاده باشد و خواه در حال رفتن.
ركبان: سوارگان جمع راكب مانند كلمه ” فرسان ” كه جمع فارس است.
جلد 3 صفحه 65 سطر 1
لغت:
ا لم تر: آيا ندانستي.از ” رؤيت ” كه بمعناي علم است و ” ا لم تر ” بمعناي ” ا لم تعلم ” است.
جلد 3 صفحه 72 سطر 1
شرح لغات:
قرض: در اصل بمعناي بريدن با دندان است و اينكه به ” وام ” قرض ميگويند از اين باب است كه آن قسمت از مال را از بقيه اموال جدا ميكند و بديگري ميدهد كه عين يا مثل آن را پس از مدتي بازگرداند.
فيضاعفه: پس چند برابر كند او را و مضاعفه،تضعيف،اضعاف،بيك معنا است و آن افزودن و زياد كردن هر چيزيست تا دو برابر و يا بيشتر گردد.
يقبض: ميگيرد از قبض كه در مقابل بسط است و همانطور كه ” بسط ” به معناي دست باز بودن است قبض بمعناي دست گرفتگي و تنگي است.
يبسط: ميدهد.از بسط بمعناي گشايش و وسعت و باين مناسبت بانچه پهن مي شود ” بساط ” و بزمين وسيع ” بساط ” ميگويند.
جلد 3 صفحه 75 سطر 5
لغت:
الملاء: جماعت اشراف و بزرگان.
جلد 3 صفحه 79 سطر 4
شرح لغات:
اصطفاه: برانگيخت و آن را اختيار كرد و اصل كلمه ” صفي ” است كه باصطلاح به باب ” افتعال” رفته و اصتفي شده و روي قاعده ادبي ” تا ” به ” طاء ” تبديل شده است.
بسطة: برتري و فضيلت در جسم و مال.
جلد 3 صفحه 83 سطر 4
شرح لغات:
تابوت: ( صندوق ) لغت بيشتر مردم عرب است و ” تابوه ” لغت انصار.
سكينة: آرامش و از ماده ” سكون ” گرفته شده است.
جلد 3 صفحه 88 سطر 6
شرح لغات:
فصل: جدا كرد از فصل،بمعناي قطع و جدا كردن و ” فصل بالجنود ” يعني لشكر را از مركز و محلشان جدا كرد و برد و در مورد از شير گرفتن بچه نيز كلمه ” فصل” بكار ميرود.
جنود: جمع جند ( لشكر ) و اصل معناي آن زمين سخت صاحب سنگ است ولي بعدا بهر اجتماع نيرومند اطلاق شد.
لم يطعمه: نچشد.
اغترف: برگيرد،بردارد.با دست برگيرد.
غرفة: كفي و مشتي.
جاوزه: گذشتند و عبور كردند و اجازه از همين ماده بمعناي گذراندن است و مجاز هم آنست كه از اصل بموارد استعمال گذشته است و ” تجاوز ” بمعناي عفو، گذشت از گناه با عفو و بخشش و بمعناي ” ظلم” گذشتن از حدود و مقررات است.
طاقة: قوه و نيرو.
فئة: جمعيت و دسته اي از مردم.جمع آن ” فئون و فئات ” است.
جلد 3 صفحه 94 سطر 1
شرح لغات:
برزوا: اصل بروز بمعناي ظهور است و برزوا يعني آشكار و ظاهر شدند.
افرغ: بده و اصل فراغ بمعناي خالي بودن است و ” افراغ ” ريختن چيزيست مايع در ظرفي خالي.
ثبت: پايدار كن و تثبيت،چيزي را در جايش قرار دادن است .
جلد 3 صفحه 95 سطر 1
لغت:
فهزموهم: شكست دادند ايشان را.از ” هزم ” بمعناي ” دفع ” است.
جلد 3 صفحه 100 سطر 1
لغت:
نتلوها: آنرا پشت سر هم ميخوانيم از ” تلاوت ” كه گفتن كلمه ايست پس از كلمه ديگر بدون تأخير و فاصله چون در لغت ” تالي ” آن چيزيست كه بلافاصله دنبال چيز ديگر قرار دارد.
حق: بدرستي و راستي.
جلد 3 صفحه 105 سطر 1
شرح لغات:
بيع: فروش و تبديل كالا به بها در مقابل شراء و خريد،كه تبديل بهاء است به كالا و كلمه “بيعان ” بمعناي فروشنده و خريدار است.
خلة: دوستي خالص و كلمه ” خلل ” بمعناي فاصله هاي بين دو چيز است و “اختلال حال” انحراف حال است بسبب فقر و ناداري و خليل دوست خالص است و مناسبت با معناي لغوي كلمه اينست كه گويا بين دو دوست خالص” اسرار آنها ” فاصله است.
جلد 3 صفحه 107 سطر 1
حي: زنده و كسيكه قدرت و علم برايش امكان دارد.
قيوم: نگاهدارنده و پاينده اصل آن قيووم بوده است بر وزن ” فيعول ” اما روي قاعده ادبي كه دو حرف واو و ياء اگر در يك جا جمع شوند و اولي ساكن باشد واو به ياء قلب شده و در ياء ادغام ميگردد بصورت ” قيوم ” شده است.
سنة: خواب سبك و بقول ما ” چرت ” .
نوم: خواب عادي و معمولي.
وسع: فراگرفته و طاقت و تواناي دارد ميگويند: ” لا يسعك هذا ” يعني تواناي و طاقت آن را نداري.
كرسي: هر پايه و شالوده اي كه برآن اعتماد و تكيه شود.
لا يؤوده: بزحمت و سختي نمياندازد او را.
علي: بالا است در اقتدار و نفوذ و خداوند عالي متعالي است يعني قادر قاهر ميباشد و هيچ چيز او را ناتوان نميكند.
عظيم: بزرگ و در اينجا معنايش عظيم الشأن است.
جلد 3 صفحه 112 سطر 1
شرح لغات:
رشد: بمعناي هدايت و راه صحيح در مقابل ” غي ” كه گمراهي و ضلالت است.
طاغوت: طغيانگري يا طغيانگر و از ” طغيان ” گرفته شده است كه در مورد مفرد و جمع يكسان بكار ميرود و همين جهت را دليل مصدر بودن آن دانسته اند.جمع طاغوت،طواغيت،طواغت و طواغ آمده است.
عروة: ريسمان از نظر ارتباط و بستگي كه بدان حاصل ميشود و ” عروة الحمي” يعني تب به آن عارض شد و اصل در اين كلمه همان ” تعلق ” است.
وثقي: مؤنث ” اوثق ” بمعناي محكم.
انفصام: بمعناي انقطاع و جداي و بريدن .
کلمه طاغوت در قرآن کريم در هشت مورد آمده است که در برخي موارد،ضمير جمع به آن برگشته است مانند همين آيه [ 256 سوره بقره ] و در بعضي موارد ضمير مؤنث که ظاهر در جماعت است مانند آيه 19 از سوره زمر: « الذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها » (کسانيکه دوري مي کنند از طاغوت که پرستش کنند آنرا ) و در بعضي ضمير مفرد برگشته مانند آيه 59 سوره نساء « يريدون ان يتحاکموا الي الطاغوت و قد امروا ان يکفروا به » ( مي خواهند محاکمه به طاغوت برند در حاليکه فرمان يافته بودند که بدان کافر شوند.)
و گـاهي ضمير « هؤلاء » به آن بر گشته مانند آيه «…يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين کفروا هؤلاء
اهدي من الذين امنوا سبيلا » ( ايمان به بت و طاغوت آورده مي گويند درباره کافران که اينان از مؤمنين هدايت يافته ترند.) در هر موردي از قرآن کلمه طاغوت معنايي است با اين آيه: بت ها دعوت کنندگان به شرک يا شيطان مي باشند.
جلد 3 صفحه 116 سطر 1
بيان آيه 257 شرح لغات:
ولي: نزديك بلافاصله وكسي كه اولي و احق و سزاوارتر از ديگران است در اداره امور شخص كلمه “والي” بمعناي حاكم از اين باب است كه امور جمعيت را اداره ميكند و به صاحب بنده ” مولي ” ميگويند باين مناسبت كه به كار او ميرسد و نيز به بنده مولي ميگويند زيرا اطاعت مافوق كرده و بكارهاي او ميرسد و فرمان ميبرد و استيلاء بر چيزي، تسلط بر آن و از همين باب است. و اينكه خداوند ” ولي” مؤمنان است روي سه جهت ميباشد:
1. براي آنها دليل و حجت آورده تا هدايت شوند مانند مضمون اين آيه: ” و الذين اهتدوا زادهم هدا “ كسانيكه هدايت يافته اند خدا زياد ميكند آنانرا در هدايت و روشني.
2. خدا ولي مْمنين است در كمك دادن به آنها براي پيروزي بر دشمنان و غلبه دين آنها بر دين مخالفان.
3. خدا ولي آنها است كه عهده دار دادن پاداش بر نيكوكاران ميباشد .
جلد 3 صفحه 119 سطر 5
بيان آيه 258
شرح لغات:
بهت: مبهوت و متحير شد و بهت همان حيرت و سرگرداني است در برابر دليل.
جلد 3 صفحه 124 سطر 6
بيان آيه 259
شرح لغات:
خاويه: خالي، از خواء بمعناي خلاء و بمعناي فرجه و فاصله دو چيز و به خانهايكه اهلش هلاك شده و خالي از آنها شده باشد ” خاويه ” گويند و نيز به گرسنگي از آن جهت كه معده خالي از غذاست ” خوي ” گفته اند.
عروش جمع ” عرش ” بمعناي بناء و ساختمان بلند ” و هي خاوية علي عروشها” بعضي ميگويند يعني ديوارها بدون سقف مانده بود.وبهتختنيز “عرش” ميگويند از نظر بلندي آن و به سقف خانه نيز “عرش البيت ” گفتهاند.
قرية: آبادي،و اصل اين كلمه بمعناي جمع و اجتماع است و به ده و آبادي باعتبار اينكه مردم در آن جمعاند ” قريه ” گفته شده است.
اني يحيي: از كجا و چگونه زنده ميكند.
عام: سال و جمع آن ” اعوام ” است و اصل ” عوم ” بمعناي شنا است.
لبثت: مكث كردم و ” لبث ” بمعناي مكث است.
حمار: الاغ،چه وحشي و چه اهلي و اصل آن از ” حمرة ” بمعناي سرخي است.
ننشزها: با نقطه و بي نقطه خوانده شده است بدون نقطه از ” نشر ” بمعناي پراكندگي و پخش يعني چگونه آن را پخش و پراكنده ميكنيم و با نقطه از
نشز: بمعناي زمين مرتفع و بلند و معنايش اينست كه چگونه آن برداشته و بلند ميكنيم.
جلد 3 صفحه 130 سطر 5
بيان آيه 260 شرح لغات:
ليطمئن: تا آرام گيرد مصدر ” اطمينان” و ” اطمأن اليه ” يعني به او اعتماد نمود.
طير: پرنده اصل اين فعل در مورد سبكي چيزي است در هوا ولي بعدا در هر سرعت بكار ميرود مانند كلمه ” پرواز ” در فارسي .
جزءا: پاره اي،بعض از چيزي،و فرق كلمه “جزء” با كلمه “سهم” اينست كه سهم بان قسمت از كل ميگويند كه كل قابل تقسيم بان است مانند عدد 2 نسبت به عدد 10، ولي كلمه جزء اعم از آنست و بان عددي هم كه كل قابل تقسيم بان نيست ” جزء ” گفته ميشود مانند عدد 3 نسبت به عدد 10.
جلد 3 صفحه 137 سطر 1
بيان آيه 261 شرح لغات:
انبتت: روياند از نبت رويدن كه در مورد گياه ها و هر آنچه از زمين ميرويد استعمال ميشود.
سنبله: خوشه و اصل آن ” اسبال ” است كه ريختن چيزي است كه ميپوشاند و زمين كشت،با خوشهها پوشيده ميگردد و نيز دانه،در آن پوشيده ميشود.
مأه: صد.
جلد 3 صفحه 139 سطر 1
بيان آيه 262 شرح لغات:
منا: من و باصطلاح: منت يادآوري آنچه نيكي نموده كه ارزش آن را پايين مياورد و اصل ” من ” بمعناي قطع است مانند آيه كريمه ” لهم اجر غيرممنون ” براي ايشان است پاداش قطع نشدني و منت گذاردن چون قطع ميكند آن فضيلت و حقي را كه بايد نيكوكار نصيبش شود باين مناسبت به آن ” من” گفته اند: و واحد وزن را هم “من” گويند چون آن مقدار مخصوص را جدا ميكند.
اذي: ضرر و آسيبي كه فورا به شخص ضرر خورده ميرسد.
خوف: ترس از وقوع ضرري كه انتظارش ميرود.
حزن: اندوه شديد.
جلد 3 صفحه 142 سطر 1
بيان آيه 263 شرح لغات:
غني: بي نياز و كسي كه داراي زياد دارد و خداوند كه مالك همه چيز است غني ميباشد زيرا او بر هر چيز توانا است و كلمه ( غني ) ضد حاجت و نياز است.
جلد 3 صفحه 144 سطر 1
بيان آيه 264 شرح لغات:
راء: اصل آن از رؤيت است و كسيكه عملي رياي و براي مردم انجام مي دهد مي خواهد كه مردم آن را ببينند و روي اين مناسبت بان ” راء ” گفته اند.
صفوان: كه براي يك مصداق ” صفوانه ” گفته ميشود مانند ” سعدان و سعدانة،
مرجان و مرجانه: سنگ صاف و سخت.
تراب: خاك و ” ترب ” هم بهمين معنا است و به مردي كه از فقر و ناداري خاك نشين نشده ميگويند: “ترب الرجل ” و آيه كريمه ” مسكينا ذا متربه” هم بهمين معنا است يعني فقيري خاك نشين.
وابل: باران تند و ” وبال ” بد عاقبتي است.
صلد: سنگ سخت و صاف و زمين ” صلد ” آن زميني است كه چيزي از آن نمي رويد از نظر سختي.
جلد 3 صفحه 147 سطر 4
بيان آيه 265
ربوة: تپه،زمين بلند.
اكل: خوراكي.
ضعفين:دو برابرو كلمه “ضعف” را بعضي بمعناي يك برابر و قدري بيشتر و بعضي بمعناي دو برابر دانستهاند.
طل: نم،باران كم.
جلد 3 صفحه 147 سطر 4
بيان آيه 265
ربوة: تپه،زمين بلند.
اكل: خوراكي.
ضعفين:دو برابرو كلمه ” ضعف”را بعضي بمعناي يك برابر و قدري بيشتر و بعضي بمعناي دو برابر دانستهاند.
طل: نم، باران كم.
جلد 3 صفحه 159 سطر 1
بيان آيه 268 شرح لغات:
فقر: ناداري و احتياج در مقابل ” غني ” بمعناي بي نيازي و چون فقر بمنزله شكسته شدن ستون فقرات است در بيچاره شدن و نرسيدن به مراد و مقصود لذا به ناداري و بيچارگي و احتياج ” فقر ” گفته اند و به مصيبت و پيش آمد سخت ” فاقزه ” ميگويند كه گويا ستون فقرات را ميشكند.
يـعد: وعده ميدهد و فرق دو كلمه “وعد” و “وعيد” اينست كه “وعيد” هميشه در مـورد شر و نـاراحتي بكار
ميرود ولي “وعد” را ميتوان با قيد خير و شر بكار برد مثلا وعده خير و خوشبختي و يا وعده فقر و بدبختي ولي اگر كلمه “وعده” بطور مطلق و بدون قيد بكار رود بمعناي وعده به خير ميباشد .
فحشاء: زشتي ها.
جلد 3 صفحه 164 سطر 1
بيان آيه 270
شرح لغات:
نذر: التزام بر انجام دادن عمل خير و نيك است بصورت معلق بودن بر شرطي كه اگر حاصل شد او انجام دهد و از نظر فقهي،نذر منعقد نميشود مگر اينكه با اين جمله بگويد: ” لله علي كذا ” يعني براي خداست بر عهده من چنين و منظور از “چنين” آن عمل و فعلي است كه نذر كرده مثل طعام دادن به مسكين و يا به حج رفتن مستحبي يا مانند آن.و به لفظ ديگر منعقد نميشود.و اصل كلمه ” نذر ” بمعناي خوف و ترس است. و “انذار ” ترساندن و گفتن جاي دشمن است تا از آن دوري شود.
انصار: جمع ” نصير ” بمعناي كمك دهنده انسان در برابر دشمن.
جلد 3 صفحه 166 سطر 1
بيان آيه 271 شرح لغات:
صدقات: جمع صدقه و فرق صدقه و زكوة اينست كه زكوة واجب است در حالي كه صدقه ممكن است واجب باشد و يا مستحب.
تخفوها: پنهان كنيد آن را و ” اخفاء ” پوشاندن است. تبدون: آشكار كنيد و ” ابداء ” بمعناي آشكار كردن است مانند اعلان و اظهار.
جلد 3 صفحه 173 سطر 4
بيان آيه 273 شرح لغات:
يحسبهم: گمان ميكند.
احصروا: ممنوع از تصرف شدند بعلت بيماري يا احتياج يا ترس.
ضرب: زدن و ” ضرب في الارض ” يعني مسافرت.
سيماء: علامت و اصل اين لغت بمعناي بلندي است و به زياد كردن قيمت معامله و بالا بردن آن ” سوم ” ميگويند.
تعفف: سؤال نكردن و مناعت طبع.
الحاف: اصرار ورزيدن.
جلد 3 صفحه 179 سطر 1
بيان آيه 275 شرح لغات:
ربا: اصل ربا بمعناي زياد شدن است و به آنچه از اصل سرمايه زياد ميآيد ” ربا “ميگويند .
يتخبطه: از خبط بمعناي آشفته شدن و ” خباط ” نوعي بيماري است مانند جنون كه آشفتگي عقلي است.
مس: جنون و ديوانگي.
عاد: بازگردد از عود بمعناي بازگشت و عادت تكرار چيزي است.
جلد 3 صفحه 185 سطر 1
بيان آيه 276 شرح لغات:
يمحق: كم ميكند.از محق بمعناي نقصان و كمي و نيز محق و امتحق بمعناي هلاك و نابود شد ميآيد و به شب هاي اواخر ماه ” محاق ” ميگويند چون ماه در آن شب ها رو به كمي و نقصان است.
اثيم: گناه پيشه و كسيكه زياد گناه ميكند.
جلد 3 صفحه 199 سطر 1
بيان آيه 282 شرح لغات:
تداينتم: به همديگر وام داديد وتداين القوم يعني جمعيتي به همديگر قرض دادند.
املال و املاء: بيك معنا است كه همان گفتن و اظهار است.
فليملل: بايد بگويد و تصديق كند.
لايبخس: كم نكند و بخس بمعناي نقص و كم شدن است و ” ثمن بخس ” يعني بهاي كم و ناقص.
سفيه: سبك عقل و نادان و اصل ” سفه ” خفت و سبكي است.
لا يأب: دريغ نكند و اباء،سرپيچي و بجا نياوردن كار است.
تضل: فراموش كند و اصل ” ضلال ” بمعناي هلاكت است و بعضي ميگويند اصل آن رفتن چيزي است كه ديگر بدست نيايد.
لا تسأموا: ملول نشويد و ” سکم ” بمعناي ملالت است.
اقسط: عادلانه تر و قسط بمعناي عدل است.
جلد 3 صفحه 209 سطر 1
بيان آيه 283 شرح لغات:
رهان: چيزهاي كه گرو ميگذارند و فعل آن ” رهن ” است.و جمله: ” رهنت عند فلان رهنا ” يعني نزد فلان شخص چيزي را گرو گذاشتم.
جلد 3 صفحه 217 سطر 5
بيان آيه 286 شرح لغات:
وسع: آنچه در توان و قدرت شخص است كه انسان ميتواند آنرا به سادگي و راحتي انجام دهد.
اخطأنا: خطا و اشتباه نموديم.
اصر: بار سنگين.
جلد 3 صفحه 231 سطر 1
بيان آيه 6 شرح لغات:
يصوركم: صورت ميدهد شما را و تصوير صورت و شكل دادن به چيزي است در تركيب بندي آن كه قبلا آن صورت را نداشته است و اصل آن از ” صاره ” ميباشد كه بمعناي ” آن را بسوي چيزي گرداند ” است.
ارحام: رحم ها و اصل آن از ريشه “رحمت ” است و چون رحم سبب عاطفه ها و مهرهاست به اين نام موسوم شده. يشاء: بخواهد از مشيت كه بمعناي خواست و اراده است.
جلد 3 صفحه 232 سطر 1
بيان آيه 7 شرح لغات:
محكمات: يقينها،محكمها از احكام كه بمعناي اتقان و استواري است.
ام الكتاب: اصل كتاب و به مكه ” ام القري ” ميگويند و به پرچم لشكر نيز ” ام” گويند.
متشابهات: چيزهاي كه با يكديگر مشتبه شده و مشكل ميگردند از ماده ” شبه “
زيع: كجي و انحراف.
ابتغاء: طلب كردن.
فتنه: فساد و اصل آن بمعناي آزمايش است همانطور كه ميگويند: ” فتنت الذهب بالنار ” يعني ( طلا را با آتش آزمايش كردم ) و بعضي ميگويند بمعناي خلاصي است يعني طلا را از آتش رهاي دادم.
تأويل: تفسير و اصل آن بازگشت به چيزي است.
راسخون في العلم: ثابتان و ريشه داران در علم.
جلد 3 صفحه 239 سطر 1
بيان آيه 8-9 شرح لغات:
هب: ببخش و اصل آن از هبه است و آن عبارت است از اين كه كسي چيزي را بدون بها و عوض ملك ديگري گرداند.
ميعاد: وعده دادن – نويد.
جلد 3 صفحه 244 سطر 1
بيان آيه 10 شرح لغت:
وقود – هيزم و آتش گيره.
جلد 3 صفحه 245
دأب: عادت و نيز دأب به معناي کوشش و جديت در کاري مي باشد و از همين معنا به معناي عادت منتقل شده است زيرا عادت،نسبت به چيزهايي است که انسان آنها را زياد انجام داده است.
ذنوب: گناهان جمع ذنب و « ذنب و جرم » به يک معني مي باشند و ريشه و اصل اين کلمه به معناي دنبال بودن است و چون به دنبال گناه،استحقاق مذمت و سرزنش پيدا مي شود به آن مي گويند همانطور که به عذاب،به مناسبت اينکه به دنبال گناه استحقاق آن پديد مي آيد گفته اند.
جلد 3 صفحه 248 سطر 1
بيان آيه 12 شرح لغات:
تحشرون: محشور ميشويد از حشر كه بمعناي جمع است و به پيامبر اكرم ” حاشر ” ميگويند كه مردم را به دنبال خود گرد آورده و جمع مينمود.
جهنم: يكي از اسم هاي آتش است و بعضي گفته اند كه از ” جهنام ” گرفته شده است كه آن چاهي است كه عمق زياد دارد.
مهاد: جايگاهي كه آماده براي انسان است.
جلد 3 صفحه 251 سطر 1
بيان آيه 13 شرح لغات:
فئه: گروه،و معناي آن در آيه كم من فئة قليله…گفته شد.
التقتا: برخورد نمودند و دو لغت ” تلاقي ” و ” اجتماع ” بيك معنا ميباشند .
يؤيد: كمك ميكند و نيرو ميدهد از ” ايد ” كه بمعناي نيرو است مانند آيه كريمه”و داود ذو الايد …
” ( و داود كه صاحب نيرو و قوه بود.)
عبرة: علامت و نشانه و كلمه.” عبور ” بمعناي نفوذ است از يك طرف به طرف ديگر و به نشانه كه ” عبرت ” گفته ميشود به اين مناسبت است كه بوسيله آن آيت و علامت از منزل جهل،به منزل علم عبور ميشود و به كلام ” عبارت ” ميگويند چون معنا از گوينده به مخاطب ميگذرد.
جلد 3 صفحه 256 سطر 4
آيه 14 شرح لغات:
شهوات: جمع شهوت،ميل به خواستنيها و همان غريزه هايست كه براي ادامه زندگي جاندار ضرورت دارد و خدا آن ها را بهمين جهت قرار داده است.
قناطير: جمع قنطار؛ مال فراوان و اصل قنطار از احكام است كه بمعني محكم كاري است. قنطر بمعني چيز بزرگ ميباشد. و بعضي گفته اند اصل آن از قنطرة است كه بمعني ” پل ” ميباشد كه از آن عبور ميكنند. مقنطرة پديد آمده از قناطير است كه بصيغه مفعولي براي تأكيد آمده است مانند “حجرا محجورا و نسيا منسيا”. خيل اسب مخصوصي است و اصل آن از خيال گرفته شده است.و علت اينكه بان خيل ميگويند آنست كه وقتي كسي بر آن سوار ميشود در خود خيال عظمت و بزرگي ميكند.
مسومة: از ” سومتها ” ( آنرا چرانيد ) گرفته شده است و سيماء بمعني نيكو است.و سيمياء نيز بهمان معنا است و گاهي هم بمعناي علامت ميباشد.
جلد 3 صفحه 262 سطر 1
آيه 16-17 لغت:
مغفره: پوشانيدن گناه است بواسطه برطرف شدن عذاب آن.
ذنب و جرم: داراي يك معنا هستند فقط فرقي كه دارند اين است كه اصل ذنب بمعني دنباله است چون اعمال زشت انسان دنبال اوست.
جرم: اصلش قطع است كه بنده بواسطه آن از خدا دور ميشود.و فرق بين قول و كلام اين است كه قول هميشه حكايت چيزي است ولي كلام چنين نيست.
قانت: اطاعت كننده.
الاسحار: جمع سحر است و نام وقتي است كه پيش از طلوع صبح ميباشد و اصل سحر از خفاء است چون شخص در اين موقع از نظرها پنهان است و سحر را نيز بهمين مناسبت سحر ميگويند كه اسباب آن مخفي است.
جلد 3 صفحه 265 سطر 1
آيه 18-19 لغت:
شهادة: خبر دادن از چيزي است كه با چشم ديده باشد يا در حكم ديدن است.
جلد 3 صفحه 265 سطر 4
الدين: مراد از دين در اينجا فرمان برداري است و اصلش از پاداش است و دين نيز بهمين معنا است زيرا پاداش است كه بايد ادا نمود.
اسلام: از سلم گرفته شده است يعني داخل شدن در سلامتي و كسي كه اسلام بياورد در سلامتي داخل ميشود،و ممكن است اسلام از تسليم باشد چون تسليم بر اوامر خداوند ميشود و تسليم نيز از سلامتي و رهاي از فساد است و از آنجا كه آيين اسلام سبب ميشود كه مردم بوسيله عبادات و كارهاي نيك از انحراف و فساد در امان باشند لذا به آن اسلام گفته اند.اسلام و ايمان از نظر ما ( شيعه ) بيك معني است زيرا ما معتقديم كه ايمان از چيزهاي است كه در قلب و درون ثابت است و كاري با اعضاء ظاهر ندارد و اسلام نيز همين است ولي معتزله ميگويند ايمان عبارت است از واجباتي كه بوسيله اعضاء و جوارح انجام مييابد بنابر اين در اول سوره بقره توضيح اين مطلب داده شده است.
اختلاف: اختلاف در دين يعني روش يكنفر برخلاف روش ديگري باشد.
بغي: از نظر معناي لغوي درخواست بزرگي است بوسيله ستمگري.