رویارویی با معاویه (جبهه قاسطین)
بعد از به خلافت رسیدن امام علی (ع) و بیعت مردم با او، امام (ع) از معاویه که از طرف خلفای پیشین، بر شام حکومت می کرد، خواست تا از مردم برای امام (ع) بیعت بگیرد[1]، اما معاویه طی نامه ای اعلام کرد که من در صورتی چنین می کنم که تو قاتلان عثمان را به ما معرفی کنی تا به مجازات برسانیم، والا میان ما و شما جز شمشیر حکم نخواهد کرد.[2]
آنگاه که این نامه به امام (ع) رسید، دستور داد تا آن را در مسجد برای مردم بخوانند. فریادهایی از اطراف مسجد بلند شد که «ما همه عثمان را کشتیم؛ زیرا از اعمال او ناراضی بودیم»[3].
امام (ع) جواب نامه معاویه را فرستاد ودر آن، خود را از اتهام قتل عثمان و مساعدت در آن، مبرا دانست و علت این نسبتها از جانب معاویه را تعدی نسبت به خود برشمرد و یادآور شد که به قاتلان عثمان دسترسی ندارد.[4]
هدف معاویه از آن نامه، برقراری صلح نبود، بلکه فقط درصدد این بود که در بین مردم، خصوصا شامیان، خود را معذور قلمداد کند. علاوه براین، معاویه می دانست که امام (ع) تسلطی بر قاتلان عثمان ندارد و فقط برای این که خود را در برابر مردم شام تبرئه کند، چنین درخواستی را مطرح کرد.
البته علت اصلی و هدف غایی مخالفت معاویه با امام علی (ع) مساله حکومت بود که از دیرباز آن را در سر می پروراند. ابن اثیر نقل کرده است، وقتی عثمان از حج مراجعت می کرد و معاویه سوار بر استری شهبا (سفید و سیاه) با او بود، ساربان، این آواز را می خواند: «چهارپایان لاغر و آن موجودات لاغراندام که مانند کمانهای کج هستند، می دانند که امیر بعد از او ]یعنی پس از عثمان[ علی (ع) است و اگر زبیر باشد، جانشینی زبیر هم مایه خشنودی است». کعب الاحبار به آن ساربان گفت: «دروغ گفتی، بلکه پس از عثمان، همان کسی که بر استر شهبا سوار است ]یعنی معاویه[ خلیفه خواهد بود». که به دنبال آن، معاویه به خلافت طمع ورزید.[5]
موضع امام (ع) در مقابل معاویه
امام علی (ع) در پایان نامه 73، در کلامی که رنگ تحبیب دارد و تهدید دارد، به معاویه اطمینان می دهد که نابودی او آرزویش نیست و به خدا سوگند یاد می کند که اگر بعضی تمایلات به بقای او نباشد، توان آن را دارد که ضرباتی بر او وارد کند تا استخوانش خرد و گوشتش آب گردد.[6]
مراد امام (ع) از «بعضی تمایلات به بقا» چیست؟ کدامین اصل الهی و سنت نبوی سبب شده است که امام (ع) میل به بقای معاویه داشته باشد؟ چگونه می شود میل به بقای دشمن داشت؟ این، موضع امام (ع) در مقابل همه دشمنانش بود. تمام جنگهای امام (ع) در دوران خلافت، صرفا برای دفاع بود. بخش مهمی از نامه های امام (ع) به معاویه، آکنده از مهر و عطوفت و صفای باطن و دارای جنبه ارشاد و هدایت است.
در نامه ای، امام (ع) به خداوند سوگند یاد می کند که «اگر دست تقدیر، ما را با هم گرد آورد، همواره خالص و بی شائبه با تو خواهم ماند»[7]
اما معاویه همه فکر و ذکرش، تضعیف امام و فتنه و فساد در مملکت او بود. با تطمیع و تهدید و حتی قتل، یاران امام (ع) را از اطرافش دور می ساخت. او دسته هایی مسلح به اطراف و نواحی کشور امام (ع) می فرستاد که دست به قتل و غارت بزنند تا در دل رعایای امام (ع) وحشت ایجاد شود.
آنان با غافلگیرکردن مردم، کشتاری عظیم راه می انداختند.[8] با همه این اوصاف، فعالیت فرهنگی و تبلیغی او با تحمیق مردم و مکر وفریب آنان، نقش عمده تری در پراکنده ساختن مردم از اطراف امام ایفا می کرد.
در واقع، می توان گفت، آنان دو نوع سنگلاخ و خارستان، میان مردم و علی (ع) به وجود آوردند که مردم نتوانستند از آن بزرگ بزرگان استفاده کنند:
نوع نخست، موانعی به ظاهر انسانی بود؛ مانند عمر و بن عاص ها و مروان ها که تمام سعی و تلاششان در این بود که مردم را از حوزه جذابیت ملکوتی علی (ع) دور کنند و آنان را به سوی معاویه و معاویه پرستان بکشند.
نوع دوم، غرایز حیوانی و خودخواهی و خودکامگی بود که مردم را به آنها مشغول می ساختند تا مبادا در درون آنان حقیقتی به نام علی (ع) و صفات و ارزشهایی که آن فخر انسانیت را علی کرده بود، راه یابد.[9] بنابراین، امام (ع) چاره ای جز مقابله با معاویه و حذف او نمی دید و برهمین اساس، ناچار به جنگ با او شد.
از سوی دیگر، برخی بر سیاست امام (ع) در مقابل معاویه خرده گرفته اند که امام نباید معاویه را از حکومت عزل می کرد؛ چنان که نظر برخی از سیاستمداران زمان امام (ع) مانند مغیره نیز همین بود.
در پاسخ به انتقاد این گروه باید گفت:
اولا، ابقای معاویه بر حکومت، شرعا جایز نبود؛ زیرا او فردی فاسق، بی ایمان و ظالم بود و حکومت چنین شخصی بر مسلمانها جایز نیست.
ثانیا، حرکت انقلابی برکناری و کشتن عثمان بر پایه برداشت آنان از روش ستمگرانه عاملان او بود. با این حساب، هرگونه رفتار مسالمت آمیز با معاویه و یا ابقای او که روند ستمگرانه و زورمدارانه ای داشته، به معنای رویارویی با خواسته آن گروه بود که اقدام به براندازی قدرت عثمان کرده بود.
ثالثا، معاویه فردی زیرک و هوشمند بود و اگر امام (ع) وی را ابقا می کرد، احتمال این که او این امر را موقتی بداند، بسیار بوده است؛ زیرا او امام (ع) را به خوبی می شناخت. از این رو نامه امام (ع) را بر منبر می خواند، آنگاه میگفت: مردم! ببینید، علی (ع) به من اعتماد دارد و مرا لایق حکومت می داند ، اما من هنوز تکلیف شرعی ام را نمی دانم که با او موافقت و همکاری کنم یا مدتی صبر کنم تا ببینم علی (ع) برطبق موازین شرعی سلوک و رفتار می کند یا نه؟ و به تهیه مقدمات و آماده کردن نیرو می پرداخت تا در شرایط مساعدتری اعلام مخالفت کند یا از روز اول می گفت: من چون علی (ع) را خلیفه شرعی مسلمانان نمی دانم، حاضر نیستم با او همکاری کنم، مگر این که مجددا از عموم مسلمانان و از جمله، مردم شام بیعت بگیرند.
از این رو، اگر امام (ع) وی را ابقا می کرد، نه تنها موافقتش را کسب نمی کرد، که مخالفت انقلابیان را برمی انگیخت.[10] بنابراین، امام (ع) چاره ای جز مواجهه با معاویه و از میان برداشتن فتنه نداشت. از این رو به همراه یاران خود جهت کارزار با او رهسپار گشت.
امام (ع) در روز پنجم شوال سال سی و ششم هجری، کوفه را به قصد «صفین» ترک کرد. از سوی دیگر، معاویه از شام بدان سوی حرکت کرد و زودتر از امام (ع) به آنجا رسید و منبع آب آنجا را در اختیار گرفت که یاران امام (ع) با حمله ای آب را در دست گرفتند؛ (اما) گرچه امام (ع) مانع دستیابی معاویه و یارانش به آب نشد. دو روز پس از ورود به صفین، امام (ع) به معاویه پیغام فرستاد و او را به وحدت کلمه و پیروی از جماعت مسلمانان دعوت کرد ودر پی آن، بینشان رفت و آمد صورت گرفت. نیز توافق شد که تا آخر محرم سال سی و هفتم، جنگی میانشان درنگیرد. در روز آخر محرم، پیش از غروب خورشید، علی (ع) به اهل شام پیام داد که من بر ضد شما از کتاب خدا دلیل آورده ام و شما را بدان خوانده ام و اکنون نیز به همگان اعلام می کنم که خدا مکر خیانتکاران را به سامان نمی برد. جوابشان این بود که میان ما و تو شمشیر است تا زبونتر نابود شود.
روز اول صفر، میان دو جبهه، جنگ درگرفت. در روز نهم، عمار یاسر که 93 ساله بود، به شهادت رسید و در همان جا مدفون شد. امام (ع) بی آنکه او را غسل دهد، بر او نماز خواند. علی (ع) به معاویه بانگ زد: «ای معاویه! برای چه مردم بر سر من و تو کشته شوند؟! بیا کار را به خدا واگذاریم و هر یک از من و تو بر دیگری فائق آمد، حاکم شود».
عمروعاص گفت: «این مرد، منصفانه سخن می گوید». معاویه گفت: «ولی تو منصفانه سخن نمی گویی. تو می دانی که هیچ کس با او روبرو نشده، مگر آن که کشته یا اسیر شده است». عمرو گفت: «جز مبارزه با او چاره ای نداری». معاویه گفت: «گویا پس از من در خلافت طمع بسته ای» و کینه او را به دل گرفت.
مالک اشتر، فرمانده منطقه راست جبهه امام، در یک قدمی پیروزی قرار گرفت. در این هنگام معاویه گفت: «ای پسر عاص، آن حیله نهانی خود را بیاور که از دست رفتیم» و حکومت مصر را به یاد او آورد. عمرو گفت: «ای مردم! هر که قرآنی با خود دارد، بر سر نیزه کند». قرآنهای بسیار در سپاه بلند شد و غوغا برخاست. همه آنان فریاد می زدند: «کتاب خدا میان ما و شما حاکم است…».
وقتی بسیاری از مردم عراق این صحنه را دیدند، گفتند: «کتاب خدا را می پذیریم و از آن اطاعت می کنیم» سپس جملگی به صلح متمایل شدند و به علی (ع) گفتند: «معاویه سخن حق می گوید و تو را به خدا دعوت می کند؛ از او بپذیر!» علی (ع) فرمود: «ای قوم! کار شما سامان داشت، تا جنگ شما را زخمی کرد، عده ای را ببرد و عده ای را بر جای گذاشت. من تا دیروز امیر بودم و اکنون مامور شده ام و شما به زندگی دل بسته اید».
مالک اشتر گفت: «معاویه به جای مردان از دست رفته خود، کسانی را ندارد، ولی به حمد خدا- تو مردان کارآمد داری. اگر او نیز مانند مردان تو داشت، صبر و فیروزی تو را نداشت. تیغ بر تیغ زن و از خدا یاری بخواه».
سران اصحاب علی (ع) نیز سخنانی مانند اشتر گفتند، اما اشعث بن قیس گفت: «ما اکنون با تو همانیم که دیروز بوده ایم و ندانیم فردا چه خواهد بود. اکنون تیغها کند گشته و بصیرتها تیره شده است» و سخن بسیار گفت.
علی (ع) گفت: «وای بر شما! آنان قرآن را از این جهت بر سر نیزه کرده اند که مطالب آن را می دانند، ولی به آن عمل نمی کنند. اینان از روی خدعه، قرآن بر سر نیزه کرده اند».
در پاسخ به او گفتند: «وقتی ما را به کتاب خدا می خوانند، نمی توانیم نپذیریم». گفت: «وای بر شما! با آنها جنگیدید که به کتاب خدا معترف شوند؛ زیرا از فرمان خدا نافرمانی کرده و کتاب او را پشت سر گذاشته بودند. کار خود را ادامه دهید و با دشمن خویش بجنگید». اما آنها وی را تهدید کردند که با او همان می کنند که با عثمان کردند. اشعث گفت: «اگر بخواهی، من پیش معاویه می روم و می پرسم منظورش چیست». گفت: «این مربوط به خودتوست؛ اگر می خواهی برو». اشعث پیش معاویه رفت و از منظور او رسید. معاویه گفت: «ما و شما به کتاب خدا و آنچه در کتاب خویش فرمان داده، مراجعه می کنیم. شما یکی را که مورد قبولتان باشد، انتخاب می کنید، ما نیز یکی را می فرستیم و از آنها تعهد و پیمان می گیریم که طبق مندرجات کتاب خدا عمل کنند و از آن تجاوز نکنند و همگی از حکم خدا که مورد اتفاق ایشان باشد، اطاعت می کنیم». اشعث گفتار او را درست شمرد و به نزد علی (ع) بازگشت و قضیه را به او خبر داد. بیشتر مردم گفتند: «رضایت داریم و می پذیریم که بعدها عقیده خوارج گرفتند، گفتند: «ما ابوموسی اشعری را انتخاب می کنیم». علی (ع) گفت: «در قسمت اول با من مخالفت کردید، در این قسمت مخالفت نکنید. من نظر ندارم که ابوموسی اشعری را انتخاب کنم». اشعث و همراهان وی گفتند: «ما جز به ابوموسی رضایت نخواهیم داد». امام (ع) فرمود: «وای بر شما! او قابل اعتماد نیست و از من برید و مردم را از کمک من بازداشت… این کار را به عبدالله بن عباس می سپارم.» اشعث و یاران او گفتند: «به خدا نباید دو مضری درباره ما حکمیت کنند». علی (ع) فرمود: «پس اشتر را انتخاب می کنم». گفتند: «مگر آتش این اختلاف را کسی جز اشتر دامن زده است»؟
سرانجام امام (ع) فرمود: «هرگونه می خواهید، عمل کنید وهرچه به نظرتان می رسد، و انجام دهید». آنها نیز کسی را به نزد ابوموسی فرستادند و قصه را برای او نوشتند. وقتی به ابوموسی گفتند مردم صلح کرده اند، گفت: «الحمدلله» گفتند: «تو را حکم کرده اند»، گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»[11].
با این وجود، امام (ع) اولین راه را برای حل مشکل معاویه، جنگ نمی دانست، بلکه تا آنجا که امکان داشت، سعی کرد مشکل را با مسالمت حل کند؛ البته نه به قیمت تایید باطل و حکومت دادن به معاویه. از این رو وقتی تلاشهای امام (ع) برای حل مسالمت آمیز مشکل معاویه به جایی نرسید، ناچار از جنگ درآمد. در این جنگ به خاطر مکر و فریب دشمن و جهالت مردم، امام (ع) از پیروزی حتمی محروم گشت و معاویه که در آستانه شکست و نابودی بود، خشنود وکامیاب، ابتکار عمل را پس از آن به دست گرفت.
امام (ع) در نکوهش ساده لوحی و کوته اندیشی یارانش، با لحنی تاسف بار که گویی بر جانش سنگینی می کند، می فرماید: «شما دوستدار زنده ماندن (توقف جنگ) هستید و بر من روا نیست شما را بر آنچه نمی پسندید وادار کنم»[12].
آنگاه که باطل محض برای حق مطلق سرنوشت تعیین می کند
امام (ع) ناچار به پذیرش حکمیت می شود و سرانجام چنین می شود که از طرف امام (ع) ابوموسی واز طرف معاویه، عمروعاص به عنوان حکمین برگزیده می شوند. ابوموسی و عمروعاص در «دومه الجندل» به هم رسیدند و مدتها درباره خلافت با هم گفت و گو کردند. عمروعاص، ابوموسی را فریب داد و به پیشنهاد عمرو، قرار شد هر یک بر منبر رفته، امیر خود را برکنار کرده، امر خلافت را به شورا واگذار کنند. عمرو، ابوموسی را بر خود مقدم داشت. از این رو ابوموسی بر منبر رفت و حضرت امیر را از خلافت برکنار کرد. بعد از ابوموسی، عمروعاص بر منبر نشست و به جای برکناری معاویه، او را به خلافت برگزید.[13]
امام علی (ع) در آن هنگام در کوفه منتظر نتیجه حکم حکمین ماند. آنگاه که امام (ع) از نتیجه حکمیت آگاه شد، سخت اندوهگین گشته، برای مردم خطبه ای خواند. در آن خطبه، امام (ع) بعد از حمد خدا و درود بر پیامبرش (ص)، فرمود:
]بدانید[ که نافرمانی و سرپیچی از نصیحت ناصح مهربان و عالم تجربه دیده، موجب حسرت می گردد و پشیمانی به دنبال می آورد. من دستور خود را درباره حکمیت به شما داده بودم و نظر خود را صاف و روشن برای شما گفته بودم، «رای راست آن بود اگر می پذیرفتید». شما در برابر دستور و نظریه من امتناع ورزیدید؛ مانند امتناع مخالفان ستمکار و طردکنندگان حقیقت و گنهکاران؛ تا جایی که انسان خیرخواه درباره خیرخواهی خود به تردید افتاد و آتش زنه از بیرون آوردن شراره امتناع ورزید. مثل من و شما چنان شد که برادر هوازنی (درید بن صمه) گفته است: من دستور خود را در منعرج اللوی به شما گفتم و شما نصیحت مرا درک نکردید، مگر روز فردا ]که کار از کار گذشته بود[.[14]
آری! بسیار دشوار است که فردی مانند عمروعاص که باطل محض و مجسمه فساد و مکر و فریب بود، برای شخصی چون علی (ع) که مجسمه حقیقت و عدالت و انسانیت بود، سرنوشت تعیین کند و سخت تر از آن، زمانی است که امام (ع) همه اینها را به مردم یادآور شده بود، اما آنان نصیحتهای امام (ع) را آویزه گوش خویش قرار نداده بودند.
تاسف بارتر از همه اینها، کسانی که به توصیه های امام (ع) مبنی بر عدم انتخاب ابوموسی برای حکمیت توجه نکردند و اصرار داشتند که ابوموسی داور باشد، بعدها در مقابل امام (ع) خروج کردند و گروه خوارج را تشکیل دادند.
[1] -فیض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، نامه 8 و 75
[2] -ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص74
[3] -طه حسین، علی و فرزندانش، ص83
[4] -ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص76
[5] -ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 3، ص73
[6] -«واقسم بالله انه لولا بعض الاستیقاء لوصلت الیک منی قوارع، تقرع العظم، و تهلس اللحم» (فیض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، نامه 73).
[7] -«فانی اولی لک بالله الیه غیر فاجره لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار لا ازال بباحتک (حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین)» (همان، نامه 55)
[8] -محمدتقی شریعتی، خلافت و ولایت، ص303
[9] -محمدتقی جعفری، ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، ج 26، ص200-201
[10] -ر.ک: محمدتقی شریعتی، خلافت و ولایت، ص 295- 296
[11] -ر.ک: مسعودی، مروج الذهب، ج 1، ص 732-749
[12] -«قد احببتم البقاء و لیس لی ان احملکم علی ما تکرهون (فیض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، خطبه 199)
[13] -مسعودی، مروج الذهب، ج 1، ص 757؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 3، ص 333
[14] -محمدتقی جعفری، ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، ج 9، ص 44 (تفسیر خطبه 35)