1- فضائل انسان
2- محبت
3- عشق
4- احساسات قلبی
5- شرح صدر
موضوع اول: فضائل انسان
مقياس سنجش فضيلت
صاحبان زر و زور و دنياپرستان مادى كه همه چيز را از دريچه افكار خود به همان رنگ مادى مىبينند تمام احترام و شخصيت را در داشتن ثروت و مقام و موقعيتهايى هموزن اين دو مىپندارند، بنا بر اين تعجب نيست كه مؤمنان راستينى كه دستشان از مال و ثروت تهى بود در قاموس آنها به عنوان” اراذل” معرفى گردند و با چشم حقارت و پستى به آنها بنگرند.
اين منحصر به قوم نوح نبود كه مؤمنان مستضعف مخصوصا جوانان انقلابى را كه اطرافش را گرفته بودند تهى مغز و كوتاه فكر و بىسر و پا مىدانستند، تاريخ نشان مىدهد كه اين منطق در برابر پيامبران ديگر مخصوصا در مورد پيامبر اسلام ص و مؤمنان نخستين وجود داشته است.
هم اكنون نظير اين منطق را در عصر و زمان خود مىبينيم كه مستكبران فرعون صفت، با اتكاى به قدرت شيطانى خود مؤمنان راستين را متهم به تمام اين موضوعات مىكنند و به صورت تكرار تاريخ همان عناوين را به مخالفان خود نسبت مىدهند ولى هنگامى كه يك محيط فاسد با يك انقلاب الهى پاكسازى شد اين گونه مقياسهاى سنجش شخصيت نيز همراه ساير عناوين موهوم به زباله دان تاريخ ريخته مىشود، و مقياسهاى اصيل و انسانى جاى آنها را مىگيرد، مقياسهايى كه در متن زندگى انسان قرار گرفته و واقعيتهاى عينى روى آن استوار است و يك جامعه پاك و آباد و آزاد از آنها مايه مىگيرد، همچون ايمان، علم و آگاهى فداكارى و گذشت، تقوا و پاكدامنى، شهامت و شجاعت، تجربه و هوشيارى مديريت و نظم و مانند اينها.
اصول وفضائل اخلاقی:
خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ (الاعراف/199)
جامعترين آيه اخلاقى
از امام صادق ع چنين نقل شده كه در قرآن مجيد، آيهاى جامعتر در مسائل اخلاقى از آيه فوق نيست «1».
اصول فضائل اخلاقى بر طبق اصول قواى انسانى كه” عقل” و” غضب” و” شهوت” است در سه قسمت خلاصه مىشود.
فضائل عقلى كه نامش” حكمت” است، و در جمله و أمر بالعرف (به نيكيها و شايستگيها دستور ده) خلاصه شده.
و فضائل نفسى در برابر طغيان و شهوت كه نامش” عفت” است و در خذ العفو خلاصه گرديده.
و تسلط بر نفس در برابر قوه غضبيه كه نامش” شجاعت” است، در أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ منعكس گرديده است.
جملههاى كوتاه و فشرده آيه فوق متضمن يك برنامه جامع و وسيع و كلى در زمينههاى اخلاقى و اجتماعى است، بطورى كه مىتوان همه برنامههاى مثبت و سازنده و فضائل انسانى را در آن پيدا كرد
در بعضى از روايات نقل شده هنگامى كه نخستين آيه فوق نازل شد، پيامبر ص از جبرئيل در باره آن توضيح خواست (كه چگونه با مردم مدارا و ترك سختگيرى كند) جبرئيل گفت نمىدانم بايد از آنكه مىداند سؤال كنم، سپس بار ديگر بر پيامبر ص نازل شد و گفت:
يا محمد ان اللَّه يامرك ان تعفوا عمن ظلمك و تعطى من حرمك و تصل من قطعك
: اى محمد! خداوند به تو دستور مىدهد از آنها كه به تو ستم كردهاند (به هنگامى كه قدرت پيدا كردى) انتقام نگيرى و) گذشت نمايى، و به آنها كه تو را محروم ساختهاند، عطا كنى، و به آنها كه از تو بريدهاند پيوند برقرار سازى” «1».
و در حديث ديگرى نقل شده هنگامى كه آيه نخست نازل شد و به پيامبر ص دستور داد در برابر جاهلان تحمل كند، پيامبر ص عرضه داشت پروردگارا با وجود خشم و غضب چگونه مىتوان تحمل كرد؟ آيه دوم نازل شد و به پيامبر ص دستور داد كه چنين هنگامى خود را به خدا بسپارد «2».
مىكند كه:” پرهيزكاران هنگامى كه وسوسههاى شيطانى، آنها را احاطه مىكند به ياد خدا و نعمتهاى بى پايانش، به ياد عواقب شوم گناه و مجازات دردناك خدا، مىافتند، در اين هنگام ابرهاى تيره و تار وسوسه از اطراف قلب آنها كنار مىرود و راه حق را به روشنى مىبينند و انتخاب مىكنند” (إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ).
” طائف” به معنى” طواف كننده” است، گويا وسوسههاى شيطانى همچون طواف كنندهاى پيرامون فكر و روح انسان پيوسته گردش مىكنند تا راهى براى نفوذ بيابند، اگر انسان در اين هنگام به ياد خدا و عواقب شوم گناه بيفتد، آنها را از خود دور ساخته و رهايى مىيابد و گرنه سرانجام در برابر اين وسوسهها تسليم مىگردد.
اصولا هر كس در هر مرحلهاى از ايمان و در هر سن و سال گهگاه گرفتار وسوسههاى شيطانى مىگردد، و گاه در خود احساس مىكند كه نيروى محرك شديدى در درون جانش آشكار شده و او را به سوى گناه دعوت مىكند، اين وسوسهها و تحريكها، مسلما در سنين جوانى بيشتر است، در محيطهاى آلوده، همچون محيطهاى امروز كه خود مراكز فساد در آن فراوان و آزادى نه به معنى حقيقى بلكه به شكل بىبند و بارى همه جا را فرا گرفته و دستگاههاى تبليغاتى غالبا در خدمت شيطان و وسوسههاى شيطانى هستند، فزونتر مىباشد، تنها راه نجات از آلودگى در چنين شرائطى، نخست فراهم ساختن سرمايه” تقوى” است كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده، و سپس” مراقبت” و سرانجام توجه به خويشتن و پناه بردن به خدا، ياد الطاف و نعمتهاى او، و مجازاتهاى دردناك خطاكاران است.
در روايات كرارا به اثر عميق ذكر خدا در كنار زدن وسوسههاى شيطان اشاره شده است.
حتى افراد بسيار با ايمان و دانشمند و با شخصيت هميشه احساس خطر در مقابل وسوسههاى شيطانى مىكردند، و از طريق مراقبت كه در علم اخلاق بحث مشروحى دارد با آن مىجنگيدند.
اصولا وسوسههاى نفس و شيطان همانند ميكربهاى بيمارىزا است، كه در همه وجود دارند، ولى به دنبال بنيههاى ضعيف و جسمهاى ناتوان مىگردند، تا در آنجا نفوذ كنند اما آنها كه جسمى سالم و نيرومند و قوى دارند، اين ميكربها را از خود دفع مىكنند.
جمله فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ (به هنگام ياد خدا چشمشان بينا مىشود و حق را مىبينند) اشاره به اين حقيقت است كه وسوسههاى شيطانى پرده بر ديد باطنى انسان مىافكند، آن چنان كه راه را از چاه و دوست را از دشمن و نيك را از بد نمىشناسد، ولى ياد خدا به انسان بينايى و روشنايى مىبخشد، و قدرت شناخت واقعيتها به او مىدهد، شناختى كه نتيجهاش نجات از چنگال وسوسهها است.
سرچشمه انحرافات اخلاقی:
(وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ).
پيرامون اين تعبيرات سه گانه” فحشاء”” منكر” و” بغى” نيز مفسران سخن بسيار گفتهاند، اما آنچه مناسبتر با معنى لغوى و قرينه مقابله اين صفات با يكديگر به نظر مىرسد آنست كه” فحشاء” اشاره به گناهان پنهانى” منكر” اشاره به گناهان آشكار، و بغى، هر گونه تجاوز از حق خويش و ظلم و خود برتربينى نسبت به ديگران است.
بعضى از مفسران «1» گفتهاند: سرچشمه انحرافات اخلاقى، سه قوه است:
قوه شهوانى و غضبى و نيروى وهمى شيطانى.
اما قوه شهوانى، انسان را به لذتگيرى هر چه بيشتر مىخواند، و غرق در” فحشاء” و زشتيها مىكند.
قوه غضبيه، انسان را به انجام” منكرات” و آزار مردم وا مىدارد.
اما قوه وهميه شيطانيه، حس برترىطلبى و رياست خواهى و انحصار جويى و” تجاوز به حقوق ديگران” را در انسان زنده مىكند و او را به اين اعمال وا مىدارد.
خداوند با تعبيرهاى سه گانه فوق نسبت به طغيان اين غرائز، هشدار داده و با يك بيان جامع كه همه انحرافات اخلاقى را در بر مىگيرد به راه حق، هدايت نموده است.
و در پايان آيه، به عنوان تاكيد مجدد روى تمام اين اصول ششگانه مىفرمايد:” خداوند به شما اندرز مىدهد شايد متذكر شويد” (يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).
__________________________________________________
(1) تفسير كبير فخر رازى جلد 20 صفحه 104.
وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ (133) الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (134) وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (135) أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (136)
ترجمه:
133- و بر يكديگر سبقت بجوئيد براى رسيدن به آمرزش پروردگار خود و بهشتى كه وسعت آن آسمانها و زمين است و براى پرهيزگاران آماده شده است.
134- همانها كه در وسعت و پريشانى انفاق مىكنند، و خشم خود را فرو مىبرند و از خطاى مردم مىگذرند، و خدا نيكوكاران را دوست دارد.
135- و آنها كه هنگامى كه مرتكب عمل زشتى شوند يا به خود ستم كنند به ياد خدا مىافتند و براى گناهان خود طلب آمرزش مىكنند- و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد- و اصرار بر گناه نمىكنند با اينكه ميدانند.
136- آنها پاداششان آمرزش پروردگار، و بهشتهايى است كه از زير (درختان) آنها نهرها جارى است، جاودانه در آن مىمانند و اين چه پاداش نيكى است براى آنها كه اهل عمل هستند.
تفسير نمونه، ج3، ص: 91
تفسير:
مسابقه در مسير سعادت
وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ” سارعوا” از” مسارعت” به معنى كوشش و تلاش دو يا چند نفر براى پيشى گرفتن از يكديگر در رسيدن به يك هدف است، و در كارهاى نيك، قابل ستايش، و در كارهاى بد، نكوهيده است.
به دنبال آيات گذشته كه بدكاران را تهديد به مجازات آتش و نيكوكاران را تشويق به رحمت الهى مىكرد، در اين آيه كوشش و تلاش نيكوكاران را تشبيه به- يك مسابقه معنوى كرده كه هدف نهايى آن آمرزش الهى و نعمتهاى جاويدان بهشت است و مىفرمايد: براى رسيدن به اين هدف بر يكديگر سبقت بگيريد.
در حقيقت قرآن در اينجا از يك نكته روانى استفاده كرده كه انسان براى انجام دادن يك كار اگر تنها باشد معمولا كار را بدون سرعت و به طور عادى انجام مىدهد، ولى اگر جنبه مسابقه به خود بگيرد، آنهم مسابقهاى كه جائزه با ارزشى براى آن تعيين شده، تمام نيرو و انرژى خود را به كار مىگيرد و با سرعت هر چه بيشتر به سوى هدف پيش مىتازد.
و اگر مىبينيم هدف اين مسابقه در درجه اول مغفرت قرار داده شده براى اين است كه رسيدن به هر مقام معنوى بدون آمرزش و شستشوى از گناه ممكن نيست، نخست بايد خود را از گناه شست و سپس به مقام قرب پروردگار گام نهاد!.
وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ: دومين هدف اين مسابقه معنوى بهشت قرار داده شده، بهشتى كه وسعت آن، پهنه آسمانها و زمين است (بايد توجه داشت كه مراد از” عرض” در اين آيه اصطلاح هندسى آن كه در مقابل” طول” است، نيست، بلكه به معنى لغوى كه وسعت است مىباشد).
و به اين ترتيب قرآن با صراحت مىگويد: وسعت بهشت همان وسعت آسمانها و زمين مىباشد.
در آيه 21 سوره حديد همين تعبير با تفاوت مختصرى ديده مىشود” سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ” در اين آيه به جاى” مسارعت” صريحا كلمه” مسابقه” ذكر شده و” سماء” به صورت مفرد با الف و لام جنس آمده كه در اينجا معنى عموم مىدهد، و از” كاف تشبيه” استفاده شده است، به اين معنى كه در آيه مورد بحث صريحا مىگويد” وسعت بهشت همان وسعت آسمانها و زمين است” ولى در آيه سوره حديد مىگويد:
وسعت آن مانند وسعت آسمان و زمين مىباشد، و هر دو تعبير يك معنى را مىرساند.
در پايان آيه تصريح مىكند كه اين بهشت، با آن عظمت، براى پرهيزگاران آماده شده است (أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ) اكنون اين سؤال پيش مىآيد كه:
اولا: آيا بهشت و دوزخ هم اكنون آفريده شده و وجود خارجى دارند يا بعدا در پرتو اعمال مردم ايجاد مىشوند؟.
ثانيا اگر آنها آفريده شدهاند جاى آنها كجا است، (با توجه به اينكه قرآن مىگويد وسعت بهشت به اندازه آسمانها و زمين است).
آيا بهشت و دوزخ الان موجودند؟
اكثر دانشمندان اسلامى معتقدند كه اين دو هم اكنون وجود خارجى دارند و ظواهر آيات قرآن نيز اين نظر را تاييد مىكند، به عنوان نمونه:
1- در آيه مورد بحث و در آيات فراوان ديگرى تعبير به” اعدت” (مهيا شده) يا تعبيرات ديگرى از همين ماده، گاهى در مورد بهشت و گاهى در باره دوزخ، آمده است «1».
از اين آيات استفاده مىشود كه بهشت و دوزخ هم اكنون آماده شدهاند اگر چه بر اثر اعمال نيك و بد انسانها توسعه مىيابند (دقت كنيد).
2- در آيات مربوط به معراج در سوره” و النجم” مىخوانيم:” وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى”:” بار ديگر پيامبر جبرئيل را نزد” سدرة المنتهى” در آنجا كه بهشت جاويدان قرار داشت مشاهده كرد، (نجم: 13 و 14 و 15)- اين تعبير گواه ديگرى بر وجود فعلى بهشت است.
3- در سوره” تكاثر” آيه 5 و 6 و 7 مىفرمايد” كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ”: اگر علم اليقين داشتيد دوزخ را مشاهده مىكرديد سپس به عين اليقين آن را مىديديد”.
در روايات مربوط به معراج و روايات ديگر نيز نشانههاى روشنى بر اين مسئله ديده مىشود «2».
بهشت و دوزخ در كجا هستند؟
به دنبال بحث فوق اين بحث پيش مىآيد كه اگر اين دو هم اكنون موجودنددر كجا هستند؟
__________________________________________________
1- به آيات توبه: 89، توبه: 100، فتح: 6، بقره: 24، آل عمران: 131، آل عمران:
133، حديد: 21 مراجعه شود.
2- بايد توجه داشت كه بهشت جهان ديگر كه اكنون مورد بحث است غير از بهشتى است كه آدم در آن بود و قبل از آفرينش آدم وجود داشت.
تفسير نمونه، ج3، ص: 94
پاسخ اين سؤال را از دو راه مىتوان داد:
نخست اينكه: بهشت و دوزخ در باطن و درون اين جهانند. ما اين آسمان و زمين و كرات مختلف را با چشم خود مىبينيم اما عوالمى كه در درون اين جهان قرار دارند نمىبينيم و اگر ديد و درك ديگرى داشتيم هم اكنون مىتوانستيم آنها را ببينيم، در اين عالم موجودات بسيارى هستند كه امواج آنها با چشم ما قابل درك نيستند، آيه” كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ” كه در بالا اشاره شد نيز گواه اين حقيقت است. از پارهاى از احاديث نيز استفاده مىشود كه بعضى از مردان خدا درك و ديدى در اين جهان داشتند كه، بهشت و دوزخ را نيز با چشم حقيقت بين خود مىديدند.
براى اين موضوع مىتوان مثالى ذكر كرد:
فرض كنيد فرستنده نيرومندى در يك نقطه زمين وجود داشته باشد كه به- كمك ماهوارههاى فضايى امواج آن به سراسر زمين پخش شود و به وسيله آن نغمه دلانگيز تلاوت قرآن با صدايى فوق العاده دلنشين و روحپرور در همه جا پخش گردد، و در نقطه ديگرى از زمين فرستنده ديگرى با همان قدرت وجود داشته باشد كه صدايى فوق العاده گوش خراش و ناراحت كننده روى امواج ديگرى در همه- جا پراكنده شود.
هنگامى كه ما در يك مجلس عادى نشستهايم صداى گفتگوى اطرافيان خود را مىشنويم اما از آن دو دسته امواج” روحپرور” و” آزار دهنده” كه در درون محيط ما است و همه جا را پر كرده است هيچ خبرى نداريم، ولى اگر دستگاه گيرندهاى مىداشتيم كه موج آن با يكى از اين دو فرستنده تطبيق مىكرد فورا در برابر ما آشكار مىشدند اما دستگاه شنوايى ما در حال عادى از درك آنها عاجز است.
اين مثال گرچه از جهاتى رسا نيست ولى براى مجسم ساختن چگونگى وجود بهشت و دوزخ در باطن اين جهان مؤثر به نظر مىرسد.
ديگر اينكه: عالم آخرت و بهشت و دوزخ، محيط بر اين عالم است، و به- اصطلاح اين جهان در شكم و درون آن جهان قرار گرفته، درست همانند عالم جنين كه در درون عالم دنيا است، زيرا مىدانيم عالم جنين براى خود عالم مستقلى است، اما جداى از اين عالمى كه در آن هستيم نيست، بلكه در درون آن واقع شده است، عالم دنيا نيز نسبت به عالم آخرت، همين حال را دارد، يعنى در درون آن قرار گرفته است.
و اگر مىبينيم قرآن مىگويد وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمانها و زمين است به خاطر آن است كه انسان چيزى وسيعتر از آسمان و زمين نمىشناسد تا مقياس سنجش قرار داده شود، لذا قرآن براى اينكه وسعت و عظمت بهشت را ترسيم كند آن را به پهنه آسمانها و زمين تشبيه كرده است، و چارهاى غير از اين نبوده، همانطور كه اگر كودكى كه در شكم مادر قرار دارد عقل مىداشت و مىخواستيم با او سخن بگوئيم بايد با منطقى صحبت كنيم كه براى او در آن محيط قابل درك باشد.
از آنچه گفتيم پاسخ اين سؤال نيز روشن شد كه اگر وسعت بهشت به اندازه زمين و آسمانها است پس دوزخ كجا است؟
زيرا طبق پاسخ اول دوزخ نيز در درون همين جهان قرار گرفته و وجود آن در درون اين جهان منافاتى با وجود بهشت در درون آن ندارد (همانطور كه در مثال امواج فرستنده صوتى ذكر شد) و اما طبق پاسخ دوم كه بهشت و دوزخ محيط بر اين جهان باشند جواب باز هم روشنتر است زيرا دوزخ مىتواند محيط بر اين جهان باشد و بهشت محيط بر آن، و از آنهم وسيعتر.
تفسير نمونه، ج3، ص: 96
سيماى پرهيزگاران
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ …
از آنجا كه در آيه قبل وعده بهشت جاويدان به پرهيزگاران داده شده در اين آيه پرهيزگاران را معرفى مىكند و پنج صفت از اوصاف عالى و انسانى براى آنها ذكر نموده است:
1- آنها در همه حال انفاق مىكنند چه موقعى كه در راحتى و وسعتند و چه زمانى كه در پريشانى و محروميتند (الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ) آنها با اين عمل ثابت مىكنند كه روح كمك بديگران و نيكوكارى در جان آنها نفوذ كرده است و بهمين دليل تحت هر شرائطى اقدام به اينكار مىكنند، روشن است كه انفاق در حال وسعت به تنهايى نشانه نفوذ كامل صفت عالى سخاوت در اعماق روح انسان نيست، اما آنها كه در همه حال اقدام به كمك و بخشش مىكنند نشان ميدهند كه اين صفت در آنها ريشهدار است.
ممكن است گفته شود انسان در حال تنگدستى چگونه مىتواند انفاق كند؟
پاسخ اين سؤال روشن است: زيرا اولا افراد تنگدست نيز به مقدار توانايى مىتوانند در راه كمك بديگران انفاق كنند، و ثانيا انفاق منحصر به مال و ثروت نيست بلكه هر گونه موهبت خدادادى را شامل مىشود خواه مال و ثروت باشد يا علم و دانش يا مواهب ديگر، و به اين ترتيب خداوند مىخواهد روح گذشت و فداكارى و سخاوت را حتى در نفوس مستمندان جاى دهد تا از رذائل اخلاقى فراوانى كه از” بخل” سرچشمه مىگيرد بر كنار بمانند.
آنها كه انفاقهاى كوچك را در راه خدا ناچيز مىانگارند براى اين است كه هر يك از آنها را جداگانه مورد مطالعه قرار ميدهند، و گر نه اگر همين كمكهاى جزئى را در كنار هم قرار دهيم و مثلا اهل يك مملكت اعم از فقير و غنى هر كدام مبلغ ناچيزى براى كمك به بندگان خدا انفاق كنند و براى پيشبرد اهداف اجتماعى مصرف نمايند كارهاى بزرگى بوسيله آن مىتوانند انجام دهند، علاوه بر اين اثر معنوى و اخلاقى انفاق بستگى به حجم انفاق و زيادى آن ندارد و در هر حال عايد انفاق كننده مىشود.
جالب توجه اينكه در اينجا نخستين صفت برجسته پرهيزكاران” انفاق” ذكر شده، زيرا اين آيات نقطه مقابل صفاتى را كه در باره رباخواران و استثمارگران در آيات قبل ذكر شد، بيان مىكند، به علاوه گذشت از مال و ثروت آنهم در حال خوشى و تنگدستى روشنترين نشانه مقام تقوا است.
2- آنها بر خشم خود مسلطند (وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ).
” كظم” در لغت به معنى بستن سر مشكى است كه از آب پر شده باشد، و بطور كنايه در مورد كسانى كه از خشم و غضب پر مىشوند و از اعمال آن خوددارى مىنمايند بكار ميرود.
” غيظ” به معنى شدت غضب و حالت برافروختگى و هيجان فوق العاده روحى است، كه بعد از مشاهده ناملايمات به انسان دست مىدهد.
حالت خشم و غضب از خطرناكترين حالات است و اگر جلوى آن رها شود، در شكل يك نوع جنون و ديوانگى و از دست دادن هر نوع كنترل اعصاب خود- نمايى مىكند، و بسيارى از جنايات و تصميمهاى خطرناكى كه انسان يك عمر بايد كفاره و جريمه آن را بپردازد در چنين حالى انجام مىشود، و لذا در آيه فوق دومين صفت برجسته پرهيزكاران را فرو بردن خشم معرفى كرده است.
پيغمبر اكرم مىفرمايد: من كظم غيظا و هو قادر على انفاذه ملأه اللَّه امنا و ايمانا”.
” آن كس كه خشم خود را فرو ببرد با اينكه قدرت بر اعمال آن دارد خداوند دل او را از آرامش و ايمان پر مىكند”- اين حديث مىرساند كه فرو بردن خشم اثر فوق العادهاى در تكامل معنوى انسان و تقويت روح ايمان دارد. تفسير نمونه، ج3، ص: 98
3- آنها از خطاى مردم مىگذرند (وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ).
فرو بردن خشم بسيار خوب است اما به تنهايى كافى نيست زيرا ممكن است كينه و عداوت را از قلب انسان ريشه كن نكند، در اين حال براى پايان دادن به- حالت عداوت بايد” كظم غيظ” توام با” عفو و بخشش” گردد، لذا بدنبال صفت عالى خويشتندارى و فرو بردن خشم، مسئله عفو و گذشت را بيان نموده، البته منظور گذشت و عفو از كسانى است كه شايسته آنند نه دشمنان خونآشامى كه گذشت و عفو باعث جرأت و جسارت بيشتر آنها مىشود.
4- آنها نيكوكارند (وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ).
در اينجا اشاره به مرحله عاليتر از عفو شده كه همچون يك سلسله مراتب تكاملى پشت سر هم قرار گرفتهاند و آن اين است كه انسان نه تنها بايد خشم خود را فرو برد و با عفو و گذشت كينه را از دل خود بشويد بلكه با نيكى كردن در برابر بدى (آنجا كه شايسته است) ريشه دشمنى را در دل طرف نيز بسوزاند و قلب او را نسبت به خويش مهربان گرداند بطورى كه در آينده چنان صحنهاى تكرار نشود، بطور خلاصه نخست دستور به خويشتندارى در برابر خشم، و پس از آن دستور به شستن قلب خود، و سپس دستور به شستن قلب طرف مىدهد.
در حديثى كه در كتب شيعه و اهل تسنن در ذيل آيه فوق نقل شده چنين مىخوانيم كه يكى از كنيزان امام على بن الحسين ع به هنگامى كه آب روى دست امام مىريخت، ظرف آب از دستش افتاد و بدن امام را مجروح ساخت، امام ع از روى خشم سر بلند كرد كنيز بلافاصله گفت خداوند در قرآن مىفرمايد:
” وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ” امام فرمود خشم خود را فرو بردم، عرض كرد” وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ” فرمود: تو را بخشيدم خدا تو را ببخشد، او مجددا گفت” وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ” امام فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم «1».
اين حديث شاهد زندهاى است بر اينكه سه مرحله مزبور هر كدام مرحلهاى
__________________________________________________
1- به تفسير در المنثور و نور الثقلين در ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.
تفسير نمونه، ج3، ص: 99
عاليتر از مرحله قبل است.
5- آنها اصرار بر گناه نمىكنند (وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً …)
” فاحشة” از ماده فحش و فحشاء به معنى هر عمل بسيار زشت است و انحصار به اعمال منافى عفت ندارد زيرا در اصل به معنى” تجاوز از حد” است كه هر گناهى را شامل مىشود.
در آيه فوق اشاره به يكى ديگر از صفات پرهيزكاران شده كه” آنها علاوه بر اوصاف مثبت گذشته اگر مرتكب گناهى شوند بزودى بياد خدا مىافتند و توبه مىكنند و هيچگاه اصرار بر گناه نمىورزند”.
از تعبيرى كه در اين آيه شده چنين استفاده مىشود كه انسان تا بياد خدا است مرتكب گناه نمىشود آن گاه مرتكب گناه مىشود كه به كلى خدا را فراموش كند و غفلت تمام وجود او را فرا گيرد، اما اين فراموشكارى و غفلت در افراد پرهيزگار ديرى نمىپايد، بزودى بياد خدا مىافتند و گذشته را جبران مىكنند، آنها احساس مىكنند كه هيچ پناهگاهى جز خدا ندارند و تنها بايد آمرزش گناهان خويش را از او بخواهند (وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ)” كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد”.
بايد توجه داشت كه در آيه علاوه بر عنوان فاحشه، ظلم بر خويشتن نيز ذكر شده (أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ) و فرق ميان اين دو ممكن است اين باشد كه فاحشه اشاره به گناهان كبيره است و ظلم بر خويشتن اشاره به گناهان صغيره.
در پايان آيه براى تاكيد مىگويد:” وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ”:” آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خويش اصرار نمىورزند و تكرار گناه نمىكنند”.
در ذيل اين آيه از امام باقر ع نقل شده كه فرمود:”
الاصرار ان يذنب الذنب فلا يستغفر اللَّه و لا يحدث نفسه بتوبة فذلك الاصرار
“: اصرار بر گناه اين است كه انسان گناهى كند و دنبال آن استغفار ننمايد و در فكر توبه نباشد اين است اصرار بر گناه»
تفسير نمونه، ج3، ص: 100
در كتاب” امالى صدوق” از امام صادق ع حديثى پر معنى نقل شده كه خلاصه آن چنين است:” هنگامى كه آيه فوق نازل شد و گناهكاران توبه كار را به آمرزش الهى نويد داد ابليس سخت ناراحت شد، و تمام ياران خود را با صداى بلند به تشكيل انجمنى دعوت كرد آنها از وى علت اين دعوت را پرسيدند، او از نزول اين آيه اظهار نگرانى كرد، يكى از ياران او گفت: من با دعوت انسانها به- اين گناه و آن گناه تاثير اين آيه را خنثى ميكنم، ابليس پيشنهاد او را نپذيرفت، ديگرى نيز پيشنهادى شبيه آن كرد كه آنهم پذيرفته نشد، در اين ميان شيطانى كهنه كار بنام” وسواس خناس”! گفت من مشكل را حل ميكنم، ابليس پرسيد:
از چه راه؟ گفت: فرزندان آدم را با وعدهها و آرزوها آلوده به گناه مىكنم، و هنگامى كه مرتكب گناهى شدند ياد خدا و بازگشت به سوى او را از خاطر آنها مىبرم، ابليس گفت راه همين است، و اين ماموريت را تا پايان دنيا بر عهده او گذاشت”! روشن است كه فراموشكارى نتيجه سهلانگارى و وسوسههاى شيطانى است، و تنها كسانى گرفتار آن مىشوند كه خود را در برابر او تسليم كنند، و به اصطلاح با وسواس خناس همكارى نزديك نمايند! ولى مردان بيدار و با ايمان كاملا مراقبند كه هر گاه خطايى از آنها سرزد در نخستين فرصت آثار آن را با آب توبه و استغفار از دل و جان خود بشويند و دريچههاى قلب خود را بروى شيطان و لشكر او ببندند كه آنها از درهاى بسته قلب وارد نمىشوند؟.
أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها.
در اين آيه پاداش پرهيزگارانى كه صفات آنها در دو آيه گذشته آمده توضيح داده شده است و آن عبارت است از” آمرزش پروردگار و بهشتى كه نهرها
__________________________________________________
1- تفسير عياشى در ذيل آيه
از زير درختان آن جارى است (و لحظهاى آب از آنها قطع نمىشود) بهشتى كه بطور جاودان در آن خواهند بود”.
در حقيقت در اينجا نخست اشاره به مواهب معنوى و” مغفرت” و شستشوى دل و جان و تكامل روحانى شده، سپس اشاره به مواهب مادى نموده، و در پايان مىگويد: وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ: اين چه پاداش نيكى است براى آنها كه اهل عمل هستند و مرد ميداناند نه افراد واداده و تنبل كه هميشه از تعهدات و مسئوليتهاى خويش مىگريزند.
[سوره آلعمران (3): آيات 137 تا 138]
قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (137) هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ (138)
ترجمه:
137- پيش از شما سنتهايى وجود داشت (و هر قوم طبق اعمال و صفات خود سرنوشتهايى داشتند كه همانند آن را شما نيز داريد) پس در روى زمين گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان (آيات خدا) چگونه بود؟! 138- اين بيانى است براى عموم مردم، و هدايت و اندرزى است براى پرهيزكاران.
تفسير:
بررسى تاريخ گذشتگان
قرآن مجيد دورانهاى گذشته را با زمان حاضر و زمان حاضر را با تاريخ گذشته پيوند ميدهد، و پيوند فكرى و فرهنگى نسل حاضر را با گذشتگان براى درك حقايق لازم و ضرورى ميداند، زيرا از ارتباط و گره خوردن اين دو زمان (گذشته و حاضر) وظيفه و مسئوليت آيندگان روشن مىشود، در آيه فوق ميگويد:
قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ …
” خداوند سنتهايى در اقوام گذشته داشته كه اين سنن هرگز جنبه اختصاصى ندارد و به صورت يك سلسله قوانين حياتى در باره همگان، گذشتگان و آيندگان، اجرا مىشود” در اين سنن پيشرفت و تعالى افراد با ايمان و مجاهد و متحد و بيدار پيشبينى شده، و شكست و نابودى ملتهاى پراكنده و بى ايمان و آلوده به گناه نيز پيشبينى گرديده كه در تاريخ بشريت ثبت است.
آرى تاريخ براى هر قومى اهميت حياتى دارد، تاريخ خصوصيات اخلاقى و كارهاى نيك و بد و تفكرات گذشتگان را براى ما بازگو مىكند، و علل سقوط و سعادت، كاميابى و ناكامى جامعهها را در اعصار و قرون مختلف نشان مىدهد، و در حقيقت تاريخ گذشتگان آينه زندگى روحى و معنوى جامعههاى بشرى و هشدارى است براى آيندگان.
روى اين جهت قرآن مجيد به مسلمانان دستور مىدهد” برويد در روى زمين بگرديد و در آثار پيشينيان و ملتهاى گذشته و زمامداران و فراعنه گردنكش و جبار دقت كنيد، و بنگريد پايان كار آنها كه كافر شدند، و پيامبران خدا را تكذيب كردند و بنيان ظلم و فساد را در زمين گذاردند، چگونه بود؟ و سرانجام كار آنها بكجا رسيد”؟.
آثار گذشتگان، حوادث پند دهندهاى براى آيندگان است و مردم مىتوانند با بهرهبردارى از آنها از مسير حيات و زندگى صحيح آگاه شوند.
جهانگردى (سير در ارض)
آثارى كه در نقاط مختلف روى زمين از دورانهاى قديم باقى مانده اسناد زنده و گوياى تاريخ هستند، و حتى ما از آنها بيش از تاريخ مدون بهرهمند مىشويم، آثار باقى مانده از دورانهاى گذشته، اشكال و صور و نقوش روح و دل و تفكرات و قدرت و عظمت و حقارت اقوام را به ما نشان ميدهد، در صورتى كه تاريخ فقط حوادث وقوع يافته و عكسهاى خشك و بى روح آنها را مجسم مىسازد.
آرى ويرانه كاخهاى ستمگران، و بناهاى شگفتانگيز اهرام مصر و برج بابل و كاخهاى كسرى و آثار تمدن قوم سبا و صدها نظائر آن كه در گوشه و كنار جهان پراكندهاند، هر يك در عين خاموشى هزار زبان دارند و سخنها مىگويند، و اينجا است كه شاعران نكته سنج به هنگامى كه در برابر خرابههاى اين كاخها قرار مىگرفتند، تكان شديدى در روح خود احساس كرده و اشعار شورانگيزى مىسرودند چنان كه” خاقانى” و شعراى معروف ديگرى اين آوازها را از درون ذرات كاخ شكستخورده كسرى و مانند آن با گوش جان شنيده، و آنها را در شاهكارهاى ادبى سرودند «1».
مطالعه يك سطر از اين تاريخهاى زنده معادل مطالعه يك كتاب قطور تاريخى است و اثرى كه اين مطالعه در بيدارى روح و جان بشر دارد با هيچ چيز ديگرى برابرى نمىكند، زيرا هنگامى كه در برابر آثار گذشتگان قرار مىگيريم گويا يك مرتبه ويرانهها جان مىگيرند و استخوانهاى پوسيده از زير خاك زنده مىشوند، و جنب و جوش پيشين خود را آغاز مىكنند، بار ديگر نگاه مىكنيم همه را خاموش
__________________________________________________
1-” خاقانى” در قصيده معروف خود به هنگام اشك ريختن در برابر ايوان مدائن مىگويد:
بر ديده من خنديد كاينجا ز چه مىگريد؟ خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان!
و عالم معروف مرحوم شيخ ابيوردى در قصيده معروفش در برابر تخت جمشيد مىگويد:
جم عبرت مردم شد، افسر ز سرش گم شد سر خشت سر خم شد، هان اى سر باهش هان!
جاذبه های معنوی انسان
1- فضائل انسان
2- محبت
3- عشق
4- احساسات قلبی
5- شرح صدر
موضوع دوم محبت:
[سوره يوسف (12): آيات 30 تا 34]
وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (30) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ (31) قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ (33) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34)
ترجمه:
30- گروهى از زنان شهر گفتند كه همسر عزيز جوانش (غلامش را) بسوى خود دعوت مىكند و عشق اين جوان در اعماق قلبش نفوذ كرده، ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم!.
31- هنگامى كه (همسر عزيز) از فكر آنها با خبر شد بسراغ آنها فرستاد (و از آنها دعوت كرد) و براى آنها پشتىهاى گرانقيمتى فراهم ساخت، و بدست هر كدام چاقويى (براى بريدن ميوه) داد و در اين موقع (به يوسف) گفت وارد مجلس آنان شو، هنگامى كه چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و (بى اختيار) دستهاى خود را بريدند! و گفتند منزه است خدا اين بشر نيست، اين يك فرشته بزرگوار است!.
32- (همسر عزيز) گفت اين همان كسى است كه بخاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد
(آرى) من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد، و اگر آنچه را دستور مىدهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد و مسلما خوار و ذليل خواهد شد!.
33- (يوسف) گفت پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مىخوانند و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى قلب من به آنها متمايل مىگردد و از جاهلان خواهم بود.
34- پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنها را از او بگردانيد چرا كه او شنوا و داناست.
تفسير: توطئه ديگر همسر عزيز مصر
هر چند مساله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مساله خصوصى بود كه عزيز هم تاكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اينگونه رازها نهفته نمىماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنان كه قرآن گويد:” گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مىكردند و نشر مىدادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مىكند” (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
” و آن چنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است” (قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند” ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم”! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
روشن است آنها كه اين سخن را مىگفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آنها جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند.
تفسير نمونه، ج9، ص: 393
اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مىكشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مىديدند!.
حتى بعضى از مفسران احتمال دادهاند، كه پخش اين راز بوسيله اين گروه از زنان مصر، نقشهاى بود براى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آنها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آنجا ببينند!، آنها شايد فكر مىكردند اگر به حضور يوسف برسند چه بسا بتوانند نظر او را به سوى خويشتن! جلب كنند كه هم از همسر عزيز شايد زيباتر بودند، و هم جمالشان براى يوسف تازگى داشت، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى. يا صاحب نعمت بود، در مورد آنها موضوع نداشت، و به اين دليل احتمال نفوذشان در او بسيار بيشتر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.
” شغف” از ماده” شغاف” به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و شَغَفَها حُبًّا يعنى آن چنان به او علاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.
” آلوسى” در تفسير” روح المعانى” از كتاب” اسرار البلاغه” براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مىشود:
نخستين مراتب محبت همان” هوى” (به معنى تمايل) است، سپس” علاقه” يعنى محبتى كه ملازم قلب است. و بعد از آن،” كلف” به معنى شدت محبت، و سپس” عشق” و بعد از آن” شعف” (با عين) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مىسوزد و از اين سوزش احساس لذت مىكند و بعد از آن” لوعه” و سپس” شغف” يعنى مرحلهاى كه عشق به تمام زواياى دل نفوذ مىكند و سپس” تدله” و آن مرحلهاى است كه عشق، عقل انسان را مىربايد و آخرين مرحله” هيوم”
است و آن مرحله بىقرارى مطلق است كه شخص عاشق را بىاختيار به هر سو مىكشاند «1».
اين نكته نيز قابل توجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود، همسر عزيز كه او هرگز طرفدار چنين رسوايى نبود، يا خود عزيز كه او تاكيد بر كتمان مىنمود، يا داور حكيمى كه اين داورى را نمود كه از او اين كار بعيد مىنمود، اما بهر حال اينگونه مسائل آنهم در آن قصرهاى پر از فساد- همانگونه كه گفتيم- چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت، و سرانجام از زبان تعزيه گردانهاى اصلى به درباريان و از آنجا به خارج، جسته گريخته درز مىكند و طبيعى است كه ديگران آن را با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مىنمايند.
” همسر عزيز، كه از مكر زنان حيلهگر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت سپس چارهاى انديشيد و آن اين بود كه از آنها به يك مجلس ميهمانى دعوت كند و بساط پر تجمل با پشتيهاى گرانقيمت براى آنها فراهم سازد، و بدست هر كدام چاقويى براى بريدن ميوه دهد” (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوهها!) (فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً) «2».
__________________________________________________
(1) تفسير روح المعانى جلد 12 صفحه 203.
(2)” متكا” به معنى چيزى است كه بر آن تكيه مىكنند، مانند پشتىها و تختها و صندليها، آن چنان كه در قصرهاى آن زمان معمول بود ولى بعضى” متكا” را به” اترج” كه نوعى ميوه است تفسير كردند.
آنها كه متكا را به همان معنى پشتى و مانند آن تفسير كردهاند نيز گفتهاند كه ميوه اترج بوده است و اترج همان بالنگ است كه ميوهاى ترش مزه و داراى پوست ضخيمى است و از پوست ضخيم آن مربا درست مىكنند، ممكن است اين ميوه در سرزمين مصر شبيه به آنچه نزد ما است كاملا ترش نبوده و رگهاى از شيرينى داشته كه ميوه پذيرايى محسوب مىشده.
و اين كار خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمىبرد، و از رسوايى گذشتهاش درسى نگرفت.
” سپس به يوسف دستور داد كه در آن مجلس، گام بگذارد” تا زنان سرزنشگر، با ديدن جمال او. وى را در اين عشقش ملامت نكنند (وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ).
تعبير به اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ (بيرون بيا) به جاى” ادخل” (داخل شو) اين معنى را مىرساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت، بلكه در يك اطاق درونى كه احتمالا محل غذا و ميوه بوده، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد و كاملا غير منتظره و شوك آفرين باشد!.
اما زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى همچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست، نمىشناختند” آنها بهنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند” (فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ).
” و آن چنان از خود بى خود شدند كه (بجاى ترنج) دستها را بريدند” (و قطعن ايديهن).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مىدرخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده،” همگى فرياد بر آوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلا بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است” (وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ) «1».
__________________________________________________
(1) حاشَ لِلَّهِ، از ماده” حشى” به معنى طرف و ناحيه است و” تحاشى” به معنى كنارگيرى مىآيد و مفهوم جمله” حاش للَّه” اين است كه خدا منزه است، اشاره به اينكه يوسف هم بندهاى است پاك و منزه.
تفسير نمونه، ج9، ص: 396
در اينكه زنان مصر در اين هنگام، چه اندازه دستهاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به صورتهاى مبالغه آميز نقل كردهاند، ولى آنچه از قرآن استفاده مىشود اين است كه اجمالا دستهاى خود را مجروح ساختند.
در اين هنگام زنان مصر، قافيه را به كلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خون مىچكيد و در حالى پريشان همچون مجسمهاى بىروح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از اين فرصت استفاده كرد و” گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مىكرديد” (قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ).
همسر عزيز گويا مىخواست به آنها بگويد شما كه با يك بار مشاهده يوسف، اين چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بىخبر دستها را بريديد و محو جمال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مىكنيد كه صبح و شام با او مىنشينم و بر مىخيزم؟.
همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مىكرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود يكباره تمام پردهها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرد و گفت:” آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد” (وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ).
سپس بىآنكه از اين آلودگى به گناه اظهار ندامت كند، و يا لا اقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بىپروايى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحا اعلام داشت،” اگر او (يوسف) آنچه را كه من فرمان مىدهم انجام ندهد و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد بطور قطع به زندان خواهد افتاد” (وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ).
نه تنها به زندانش مىافكنم بلكه” در درون زندان نيز خوار و ذليل خواهد بود
(وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ).
طبيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله و استغفرى لذنبك (از گناهانت استغفار كن) قناعت كند بايد همسرش رسوايى را به اين مرحله بكشاند، و اصولا در دربار فراعنه و شاهان و عزيزان همانگونه كه گفتيم اين مسائل چيز تازهاى نيست.
بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كردهاند و آن اينكه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند:
يكى گفت اى جوان! اينهمه خويشتن دارى و ناز براى چيست؟ چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمىكنى؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمىبينى؟
مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبايى لذت نمىبرى؟ آخر مگر تو سنگ و چوبى؟!.
دومى گفت گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمىفهمى، ولى آيا نميدانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟ فكر نمىكنى كه اگر قلب او را بدست آورى، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟.
سومى گفت، گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نميدانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است؟ و وسائل انتقامجويى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحشتناك و تاريكش نمىترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهايى نمىانديشى؟!.
تهديد صريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسههاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مىكنند، از سويى ديگر يك لحظه بحرانى شديد براى يوسف فراهم ساخت، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايجاد كرده بود، با شجاعت و شهامت، تصميم خود را گرفت و بىآنكه با زنان هوسباز و هوسران به گفتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت:” بار الها، پروردگارا! زندان با آن همه سختيهايش در نظر من محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند” (قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ).
سپس از آنجا كه مىدانست در همه حال، مخصوصا در مواقع بحرانى، جز به اتكاء لطف پروردگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست،” پروردگارا اگر كليد و مكر و نقشههاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آنها متمايل مىگردد و از جاهلان خواهم بود” (وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ).
خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو، و حفظ پاكدامنى خويش، از آن زندان وحشتناك استقبال مىكنم، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مىكند و دامانم را آلوده مىسازد پشت پا مىزنم.
خدايا! كمكم فرما، نيرويم بخش، بر قدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا تا بر اين وسوسههاى شيطانى پيروز گردم.
و از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهاد كنندهگان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت، آن چنان كه قرآن مىگويد:” پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد” (فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ).
” و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد” (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ).
” چرا كه او شنوا است و دانا است” (انه هوا السميع العليم).
هم نيايشهاى بندگان را مىشنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است، و هم راه حل مشكل آنها را مىداند.
نكته ها:
[1- همسر عزيز و زنان مصر در راه رسيدن به مقصود به چه وسائلى متشبث شدند]
1- همانگونه كه ديديم همسر عزيز و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق و علاقه شديد تسليم محض، و سپس تطميع، و بعد از آن تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به” شهوت” و” زر” و سپس” زور”.
و اينها اصول متحد المالى است كه همه خودكامگان و طاغوتها در هر عصر و زمانى به آن متوسل مىشدند. حتى خود ما مكرر ديدهايم كه آنها براى تسليم ساختن مردان حق در آغاز يك جلسه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مىدهند، و از طريق تطميع و انواع كمكها وارد مىشوند، و در آخر همان جلسه به شديدترين تهديدها توسل مىجويند. و هيچ ملاحظه نمىكنند كه اين تناقض گويى آنهم در يك مجلس تا چه حد زشت و زننده و در خور تحقير و انواع سرزنشها است.
دليل آنهم روشن است آنها هدفشان را مىجويند، وسيله براى آنان مهم نيست، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيلهاى را مجاز مىشمرند.
در اين وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين، يا آخرين مرحله تسليم مىشوند و براى هميشه به دامنشان گرفتار مىگردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پرتو نور ايمان يافتهاند همه اين مراحل را پشت سر گذارده و سازش ناپذيرى خود را با قاطعيت هر چه تمامتر نشان مىدهند، و تا سر حد مرگ پيش مىروند، و عاقبت آنهم پيروزى است، پيروزى خودشان و مكتبشان و يا حد اقل پيروزى مكتب.
[2- آنها كه در كنار گودند خود را پاك نشان مىدهند]
2- بسيارند كسانى كه مانند زنان هوسباز مصر هنگامى كه در كنار گود نشستهاند خود را پاك و پاكيزه نشان مىدهند، و لاف تقوا و پارسايى مىزنند و آلودگانى همچون همسر عزيز را در” ضلال مبين” مىبينند.
اما هنگامى كه پايشان به وسط گود كشيده شد در همان ضربه اول از پا در مىآيند و عملا ثابت مىكنند كه تمام آنچه مىگفتند حرفى بيش نبوده، اگر همسر عزيز پس از سالها نشست و برخاست با يوسف گرفتار عشق او شد آنها در همان مجلس اول به چنين سرنوشتى گرفتار شدند و به جاى ترنج دستهاى خويش را بريدند!.
[3- چرا يوسف وارد مجلس زنان شد؟]
3- در اينجا سؤالى پيش مىآيد كه چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد، مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناهكار.
ولى با توجه به اينكه يوسف ظاهرا برده و غلام بود و ناچار بود كه در كاخ خدمت كند ممكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقا از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت.
به خصوص اينكه گفتيم ظاهر تعبير قرآن (اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ) نشان مىدهد كه او در بيرون آن دستگاه نبود بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است.
[4- جمله” يدعوننى و كيدهن”]
4- جمله” يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ” (اين زنان مرا به آن دعوت مىكنند)
و” كَيْدَهُنَّ” (نقشه اين زنان …) به خوبى نشان مىدهد كه بعد از ماجراى بريدن دستها و دلباختگى زنان هوسباز مصر نسبت به يوسف آنها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آنها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود و او هم دست رد به سينه همه آنها گذاشت، اين نشان مىدهد كه همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و” شريك جرم” هايى داشت
[5- در پرتگاهها بايد به خدا پناه برد]
5- به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاهها مىكشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست كه اگر لطف و يارى او نباشد كارى نمىتوان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاكدامن به ما آموخته، او است كه مىگويد پروردگارا اگر نقشههاى شوم آنها را از من باز نگردانى من هم به آنها متمايل مىشوم، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى طوفان حوادث مرا با خود مىبرد، اين تويى كه حافظ و نگهدار منى، نه قوت و قدرت و تقواى من!.
اين حالت” وابستگى مطلق” به لطف پروردگار علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مىبخشد سبب مىشود كه از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.
اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.
در حديثى از پيامبر اسلام ص چنين مىخوانيم:
سبعة يظلهم اللَّه فى ظل عرشه يوم لا ظل الا ظله: امام عادل، و شاب نشا فى عبادة اللَّه عز و جل، و رجل قلبه. متعلق بالمسجد اذا خرج منه حتى يعود اليه، و رجلان كانا فى طاعة اللَّه عز و جل فاجتمعا على ذلك و تفرقا، و رجل ذكر اللَّه عز و جل خاليا ففاضت عيناه، و رجل دعته امراة ذات حسن و جمال فقال انى اخاف اللَّه تعالى، و رجل تصدق بصدقة فاخفاها حتى لا تعلم شماله ما تصدق بيمينه!
:” هفت گروهند كه خداوند آنها را در سايه عرش خود قرار مىدهد آن روز كه سايهاى جز سايه او نيست:
پيشواى دادگر.
و جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته.
و كسى كه قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد و هنگامى كه از آن خارج مىشود در فكر آن است تا به آن باز گردد.
و افرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مىكنند و به هنگام جدا شدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها هم چنان برقرار است.
و كسى كه به هنگام شنيدن نام پروردگار (به خاطر احساس مسئوليت يا ترس از گناهان) قطره اشك از چشمان او سرازير مىشود.
و مردى كه زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا ترسانم.
و كسى كه كمك به نيازمندان مىكند و صدقه خود را مخفى مىدارد آن چنان كه دست چپ او از صدقهاى كه با دست راست داده با خبر نشود”! «1».
__________________________________________________
(1) سفينه جلد 1 صفحه 595 (ظل).
پیون ناگسستنی بین محب ومحبوب:
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (56) قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً (فرقان/57)
1- اجر رسالت
در بسيارى از آيات قرآن مىخوانيم كه پيامبران الهى با صراحت اين حقيقت را بيان مىكردند كه ما هيچ اجر و پاداشى از هيچ كس نمىطلبيم بلكه اجر ما تنها بر خداوند بزرگ است.
آيات 109 و 127 و 145 و 164 و 180 سوره شعراء، همچنين آيات 29 و 51 سوره هود، و آيه 72 سوره يونس، و 47 سبا، بر اين معنى دلالت دارد بدون شك اين عدم مطالبه اجر هر گونه اتهامى را از پيامبران راستين دفع مىكند، بعلاوه مىتوانند با آزادى كامل به كار خود ادامه دهند و قفل و بندهايى كه بر اثر رابطه مادى ممكن است بر زبان آنها گذاشته شود از بين مىرود.
اما جالب اينكه در مورد پيامبر اسلام سه تعبير مختلف ديده مىشود:
1- تعبيرى كه در آيات فوق آمده كه مىگويد:” اجر و پاداش من تنها اين است كه شما هدايت شويد”! اين تعبيرى است فوق العاده پر معنى و جذاب.
2- تعبيرى كه در آيه 23 سوره شورى آمده است” قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى”:” من از شما پاداشى نمىطلبم جز دوستى بستگانم”! 3- تعبيرى كه در آيه 47 سوره سبا آمده است (قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ): بگو پاداشى را كه از شما خواستم تنها به سود شما است اجر و پاداش من تنها بر خداوند مىباشد.
__________________________________________________
(1) طبق اين تفسير” با” در” به” زائده است، اما طبق تفاسير ديگر با به معنى” عن” مىباشد.
تفسير نمونه، ج15، ص: 138
از ضميمه كردن اين سه تعبير بهم چنين نتيجه مىگيريم كه: اگر در مورد پيامبر اسلام ص اجر رسالت مودت ذى القربى شمرده شده است، اين مودت از يك سو به سود خود مؤمنان است، نه به سود پيامبر، و از سوى ديگر اين محبت وسيلهاى است براى هدايت يافتن به راه خدا.
بنا بر اين مجموع اين آيات نشان مىدهد كه مودت ذى القرباى رسول خدا ص تداوم برنامه رسالت و رهبرى آن پيامبر است، و به تعبير ديگر براى ادامه راه پيامبر ص و هدايت و رهبرى او بايد دست به دامن ذوى القربى زد، و از رهبرى آنها استمداد جست، اين همان چيزى است كه شيعه در مسئله امامت از آن جانبدارى مىكند، و معتقد است رشته رهبرى بعد از پيامبر نه در شكل نبوت كه در شكل امامت براى هميشه ادامه خواهد داشت.
توجه به اين نكته نيز لازم است كه محبت عامل مؤثرى است براى پيروى كردن، همانگونه كه در سوره آل عمران آيه 31 مىخوانيم: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي:” بگو اگر خدا را دوست ميداريد از من پيروى كنيد” چرا كه من مبلغ فرمان او هستم.
اصولا پيوند محبت با كسى انسان را به سوى محبوب و خواستههاى او مىكشاند و هر چه رشته محبت قويتر باشد اين جاذبه قوىتر است، مخصوصا محبتى كه انگيزه آن كمال” محبوب” است، احساس اين كمال سبب مىشود كه انسان سعى كند خود را به آن مبدء كمال و اجراى خواستههاى او نزديكتر گرداند
حب فی الله وبغض فی الله:
3- اصل اساسى” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه”
پيوند مكتبى مهمترين پيوندى است كه انسانها را با يكديگر مربوط مىسازد كه هر پيوندى تحت الشعاع آن است.
اين سخنى است كه قرآن بارها روى آن تاكيد كرده است، و اگر اين پيوند تحت تاثير روابط دوستى و خويشاوندى و منافع شخصى قرار گيرد اركان مذهب متزلزل خواهد شد.
بعلاوه ارزش نهايى در ايمان و تقوا است، چگونه ممكن است با كسانى كه فاقد اين دو هستند ارتباط برقرار سازيم؟
لذا در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم:
من احب للَّه و ابغض للَّه، و اعطى للَّه جل و عز فهو ممن كمل ايمانه
:” كسى كه براى خدا دوست دارد، و براى خدا دشمن دارد، و براى خدا ببخشد، از كسانى است كه ايمانش كامل شده” «2».
در حديث ديگرى از همان حضرت ع مىخوانيم:
من اوثق عرى الايمان ان تحب فى اللَّه، و تبغض فى اللَّه، و تعطى فى اللَّه، و تمنع فى اللَّه:
” از محكمترين دستگيرههاى ايمان اين است كه براى خدا دوست دارى،
__________________________________________________
(1)” روح البيان” جلد 9 صفحه 479.
(2)” اصول كافى” جلد 2 باب الحب فى اللَّه حديث 1 و 2.
و براى خدا دشمن دارى، و براى خدا ببخشى، و براى خدا منع كنى «1».
احاديث در اين زمينه بسيار فراوان است، براى آگاهى بيشتر به جلد دوم اصول كافى” باب الحب فى اللَّه” مراجعه شود، مرحوم كلينى در اين باب 16 حديث در اين زمينه نقل كرده است.
و نيز براى توضيح بيشتر در زمينه” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه” به جلد 23 تفسير نمونه ذيل آيه 22 سوره مجادله مراجعه شود.
__________________________________________________
(1)” اصول كافى” جلد 2 باب الحب فى اللَّه حديث 1 و 2.
1- نشانه اصلى حزب اللَّه و حزب شيطان
در دو آيه از قرآن مجيد اشاره به” حزب اللَّه” شده (آيه مورد بحث و آيه 56 سوره مائده) و در يك آيه اشاره به” حزب شيطان”، در هر دو مورد كه از حزب خدا سخن مىگويد روى مساله” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه” و ولايت اولياى حق تكيه كرده است، در آيه سوره مائده بعد از بيان مساله” ولايت” و حكم به وجوب اطاعت خدا و اطاعت رسول و آن كس كه در حال نماز زكات پرداخته (امير مؤمنان على ع) مىفرمايد: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ.
در آيات مورد بحث نيز روى قطع رابطه دوستى از دشمنان خدا تكيه مىكند، بنا بر اين خط حزب اللَّه همان خط ولايت و بريدن از غير خدا و پيامبر و اوصياى او است.
در مقابل به هنگام توصيف” حزب شيطان” كه در آيات قبل در همين سوره به آن اشاره شده، بارزترين نشانههاى آنها را همان نفاق و دشمنى با حق و فراموشى ياد خدا و دروغ و نيرنگ مىشمرد.
قابل توجه اين است كه در يك مورد مىگويد:” فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ” و در مورد ديگر مىفرمايد:” أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ” و با توجه به اينكه” فلاح” نيز همراه با پيروزى و غلبه بر دشمن است هر دو آيه به يك معنى باز مىگردد، با اين قيد كه” فلاح و رستگارى” مفهومى عميقتر از مفهوم” غلبه و پيروزى” دارد، چرا كه وصول به هدف را نيز مشخص مىكند.
و بر عكس حزب شيطان را به زيانكارى و شكست و ناكامى در برنامه ها و بازماندن از مقصد توصيف مىنمايد.
مساله ولايت به معنى خاص، و حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه به معنى عام، مسالهاى است كه در روايات اسلامى روى آن تاكيد فراوان شده است، تا آنجا كه سلمان فارسى به امير مؤمنان على ع عرض مىكند: هر زمان خدمت پيامبر ص رسيدم دست بر شانه من زد و اشاره به تو كرد و فرمود:” اى سلمان اين مرد و حزبش پيروزند”! (
يا ابا الحسن ما اطلعت على رسول اللَّه الا ضرب بين كتفى و قال يا سلمان هذا و حزبه هم المفلحون) «1».
و در مورد دوم يعنى ولايت عامه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام ص مىخوانيم:
ود المؤمن للمؤمن فى اللَّه من اعظم شعب الايمان:
” دوستى مؤمن نسبت به مؤمن براى خدا از مهمترين شعبههاى ايمان است” «2».
و در حديث ديگرى آمده است كه” خداوند به موسى وحى فرستاد آيا هرگز عملى براى من انجام دادهاى؟ عرض كرد: آرى براى تو نماز خواندهام، روزه گرفتهام، انفاق كردهام، و به ياد تو بودهام، فرمود: اما نماز براى تو نشانه حق است، و روزه سپر آتش، و انفاق سايهاى در محشر، و ذكر نور است، كدام عمل را براى من بجا آوردهاى اى موسى؟! عرض كرد: خداوندا خودت مرا در اين مورد راهنمايى فرما، فرمود: هل واليت لى وليا؟ و هل عاديت لى عدوا قط؟ فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى اللَّه و البغض فى اللَّه!” آيا هرگز به خاطر من كسى را دوست داشتهاى؟ و به خاطر من كسى را دشمن داشتهاى؟ اينجا بود كه موسى دانست برترين اعمال حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه
__________________________________________________
(1) اين حديث را تفسير برهان از كتب اهل سنت نقل كرده است (برهان جلد 4 صفحه 312).
(2) اصول كافى جلد 2 باب حب فى اللَّه حديث 3. […..]
است (دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا) «1».
و در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم كه فرمود:
لا يمحض رجل الايمان باللَّه حتى يكون اللَّه احب اليه من نفسه و ابيه و امه و ولده و اهله و ماله و من الناس كلهم:
” هيچكس ايمانش به خدا خالص نمىشود مگر آن زمانى كه خداوند در نظرش محبوبتر از جانش و پدر و مادر و فرزند و خانواده و مالش و همه مردم باشد” «2».
روايات در اين رابطه، هم در جانب مثبت (دوستى دوستان خدا) و هم در طرف منفى (دشمنى با دوستان خدا) بسيار است كه ذكر همه آنها به طول مىانجامد، بهتر است اين سخن را با حديث پر معناى ديگرى از امام باقر ع پايان دهيم، فرمود:
اذا اردت ان تعلم ان فيك خيرا، فانظر الى قلبك فان كان يحب اهل طاعة اللَّه عز و جل و يبغض اهل معصيته ففيك خير، و اللَّه يحبك، و اذا كان يبغض اهل طاعة اللَّه، و يحب اهل معصيته، ليس فيك خير، و اللَّه يبغضك، و المرء مع من احب:
” اگر بخواهى بدانى آدم خوبى هستى نگاهى به قلبت كن، اگر اهل طاعت خدا را دوست دارى، و اهل معصيتش را دشمن، بدان آدم خوبى هستى، و خدا تو را دوست دارد، و اگر اهل طاعتش را دشمن دارى و اهل معصيتش را دوست، چيزى در تو نيست، و خدا تو را دشمن دارد، و انسان هميشه با كسى است كه او را دوست دارد”! «3».
2- پاداش” حب فى اللَّه” و” بغض فى اللَّه”
چنان كه در آيات فوق ديديم خداوند براى كسانى كه عشق او را بر همه چيز مقدم شمرند و هر علاقهاى را تحت الشعاع علاقه به او قرار دهند، دوستان او را
__________________________________________________
(1 و 2) سفينة البحار جلد 1 صفحه 201.
(3) همان مدرك.
دوست دارند و دشمنان او را دشمن، پنج پاداش بزرگ مقرر داشته كه سه پاداشش را در همين جهان به آنها مىدهد و دو پاداش را در قيامت.
نخستين موهبت در اين جهان، استقرار و ثبات ايمان آنها است، چنان نقش ايمان را بر قلوبشان مىزند كه دست حوادث و طوفانهاى زندگى نتواند آن را محو سازد، و از اين گذشته با روح تازهاى آنها را تاييد و تقويت مىكند، و در مرحله سوم آنها را در حزب خويش جاى مىدهد و بر دشمنان پيروز مىسازد.
در آخرت نيز بهشت جاويدان با تمام نعمتهايش در اختيار آنها قرار مىدهد، و علاوه بر آن، خشنودى مطلق خويش را از آنان اعلام مىدارد.
در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم:
ما من مؤمن الا و لقلبه اذنان فى جوفه: اذن ينفث فيها الوسواس الخناس! و اذن ينفث فيها الملك! فيؤيد اللَّه المؤمن بالملك، فذلك قوله وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ
:” هر مؤمنى قلبش دو گوش دارد، گوشى كه در آن” وسواس خناس” مىدمد، و گوشى كه فرشته در آن مىدمد، خداوند مؤمن را به وسيله فرشته تقويت مىكند، و اين همان است كه مىفرمايد:” وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ” «1».
و در حديث ديگرى از امام باقر ع در تفسير كلام پيامبر گرامى اسلام ص كه مىفرمايد: اذا زنى الرجل فارقه روح الايمان (هنگامى كه انسان زنا كند روح ايمان در آن حال از او جدا مىشود) آمده است: اين روح ايمان همان است كه خداوند در قرآن فرموده: وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ «2» از احاديث فوق، گستردگى معنى” روح ايمان” و شمول آن نسبت به فرشته و مرتبه عالى روح انسانى روشن مىشود، در ضمن اين حقيقت را نيز نشان
__________________________________________________
(1)” كافى” (مطابق نقل تفسير الميزان جلد 19 صفحه 288).
(2) همان مدرك.
مىدهد كه با وجود اين مرحله از روح ايمان انسان آلوده گناهانى همچون زنا و شرب خمر و امثال آن نمىشود.
محبت خدا ومحبت دشمنان خدا در یک دل نمی گنجد:
هيچ گروهى را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد نمىيابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند” (لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ).
آرى در يك دل دو محبت متضاد نمىگنجد، و آنها كه دم از هر دو مىزنند يا ضعيف الايمانند، و يا منافق، و لذا مىبينيم كه در غزوات اسلامى در صف مخالف جمعى از بستگان و خويشاوندان مسلمين بودند، ولى چون خطشان را از خط الهى جدا كرده، و به صفوف دشمنان حق پيوسته بودند، با آنها پيكار كردند، و حتى جمعى از آنها را كشتند.
محبت پدران و فرزندان و برادران و اقوام بسيار خوب است، و نشانه زنده بودن عواطف انسانى است، اما هنگامى كه اين محبت رو در روى محبت خدا قرار گيرد ارزش خود را از دست مىدهد.
البته افراد مورد علاقه انسان تنها اين چهار گروه كه در آيه ذكر شدهاند نمىباشد، ولى اينها نزديكترين افراد انسانند، و با توجه به آنها حال بقيه نيز روشن مىشود.
لذا در آيه مورد بحث سخنى از همسران و اموال و تجارت و خانههاى مورد علاقه به ميان نيامده، در حالى كه” در آيه 24 سوره توبه” همه اينها مورد توجه قرار گرفته، مىفرمايد:” قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ:
” بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قبيله شما، و اموالى كه به دست آوردهايد، و تجارتى كه از كسادش مىترسيد، و مساكن مورد علاقه شما، در نظرتان از خدا و پيامبرش و جهاد در راه او محبوبتر است در انتظار اين باشيد كه خدا عذابش را بر شما نازل كند، خدا جمعيت نافرمانبردار را هدايت نمىكند”.
جاذبه های معنوی انسان
1- فضائل انسان
2- محبت
3- عشق
4- احساسات قلبی
5-شرح صدر
مرحله سوم عشق:
[سوره الإسراء (17): آيات 105 تا 109]
وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (105) وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً (106) قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً (107) وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً (108) وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً (109)
ترجمه:
105- ما قرآن را به حق نازل كرديم، و به حق نازل شد، و تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم.
106- ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مىباشد، تا آن را تدريجا و با آرامش بر مردم بخوانى (و جذب دلها شود) و بطور قطع اين قرآن را ما نازل كرديم.
107- بگو: چه شما ايمان بياوريد، و چه نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنان داده شده هنگامى كه (اين آيات) بر آنها خوانده مىشود به خاك مىافتند و سجده مىكنند. تفسير نمونه، ج12، ص: 315
108- و مىگويند منزه است پروردگار ما كه وعدههايش قطعا انجام شدنى است.
109- آنها (بى اختيار) به زمين مىافتند (و سجده مىكنند) و اشك مىريزند و هر زمان خشوعشان فزونتر مىشود.
تفسير:
عاشقان حق!
بار ديگر قرآن به سراغ اهميت و عظمت اين كتاب آسمانى ميرود و به پاسخ بعضى از ايرادات و يا بهانهجوئيهاى مخالفان مىپردازد.
نخست مىگويد:” ما قرآن را به حق نازل كرديم” (وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ) بلافاصله اضافه مىكند” و به حق نازل شد” (وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ).
” و ما تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم” و حق هيچگونه تغيير در محتواى قرآن ندارى (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً) در اينكه فرق ميان جمله اول (وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ) و جمله دوم (وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ) چيست؟ مفسران بيانات گوناگونى دارند از جمله:
1- منظور از جمله اول اين است كه ما مقدر ساختيم قرآن به حق نازل شود و جمله دوم اضافه مىكند اين تقدير تحقق يافت، بنا بر اين يكى اشاره به تقدير است، و ديگرى به مرحله فعليت «1».
2- منظور از جمله اول اين است كه ماده و محتواى قرآن حق است، و جمله دوم اشاره به اين است كه نتيجه و ثمره آن نيز حق مىباشد «2».
3- منظور از جمله اول اين است كه ما قرآن را به حق نازل كرديم، و جمله دوم ميگويد چون پيامبر از خود حق دخل و تصرفى نداشت به حق نازل شد.
ولى احتمال ديگرى در اينجا نيز وجود دارد كه از تفاسير گذشته روشنتر
__________________________________________________
(1) تفسير قرطبى جلد 6 صفحه 3955.
(2) فى ظلال ذيل آيه.
مىباشد و آن اينكه گاه انسان شروع به كارى ميكند اما چون قدرتش محدود است نمىتواند آن را تا به آخر بطور صحيح پياده كند، اما كسى كه از همه چيز آگاه است، و بر همه چيز تواناست، هم آغاز را صحيح شروع ميكند و هم انجام را بطور كامل تحقق مىبخشد، فى المثل گاهى انسان آب زلالى را از سرچشمه رها مىكند، اما چون نمىتواند در مسير راه آن را از آلودگيها حفظ كند پاك و زلال بدست مصرف كننده نمىرسد، ولى آن كس كه از هر نظر بر كار خود مسلط است، هم آن را پاك و زلال از چشمه بيرون مىآورد، و هم آن را پاك و زلال در ظرفهاى تشنگان و نوشندگان وارد مىسازد.
قرآن نيز درست چنين كتابى است كه به حق از ناحيه خداوند نازل شده است و در تمام مسير ابلاغ چه در آن مرحله كه واسطه جبرئيل بوده، و چه در آن مرحله كه گيرنده پيامبر ص بود، در همه حال آن را از هر نظر حفظ و حراست فرمود، و حتى با گذشت زمان به مقتضاى (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ) دست هيچگونه تحريف بدامانش دراز نشده و نخواهد شد، چرا كه خدا پاسداريش را بر عهده گرفته است.
بنا بر اين، اين آب زلال وحى الهى از عصر پيامبر ص تا پايان جهان دست نخورده به همه دلها راه مىيابد.
در آيه بعد به پاسخ يكى از بهانهگيريهاى مخالفان كه مىگفتند چرا قرآن يك جا بر پيامبر نازل نشده، و روش نزول آن حتما تدريجى است (همانگونه كه آيه 32 فرقان به آن اشاره مىكند) پرداخته، مىگويد:
” ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مىباشد، تا با آرامش و بطور تدريج بر مردم بخوانى” و به خوبى جذب دلها و فكرها گردد، و در عمل نيز كاملا پياده شود (وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ )»
تفسير نمونه، ج12، ص: 317
و باز براى تاكيد بيشتر مىگويد تمامى اين قرآن را بطور قطع ما نازل كرديم (وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا).
بدون شك براى افراد سطحى مخصوصا اگر بهانهجو باشند اين اشكال در كيفيت نزول قرآن پيدا خواهد شد كه چرا اين كتاب آسمانى بزرگ كه پايه و مايه اسلام است، و رهنماى كل بشر، و محور همه قوانين حقوقى اجتماعى و سياسى و عبادى مسلمانان محسوب مىشود، به صورت كامل يك جا بر پيامبر اسلام ص نازل نگرديد، تا مردم پيوسته آن را از آغاز بخوانند و تا انجامش با خبر باشند؟! ولى كمى دقت براى حل اين ايراد كافى است زيرا:
اولا قرآن گر چه نامش كتاب است، ولى همچون كتابهاى تاليفى انسانها نمىباشد كه بنشينند و موضوعى را در نظر بگيرند، و فصول و ابوابش را تنظيم كنند، و برشته تحرير در آورند، بلكه كتابى است كه با حوادث عصر خود يعنى با بيست و سه سال دوران نبوت پيامبر اسلام ص با رويدادهايش پيوند و ارتباط ناگسستنى دارد.
چگونه ممكن است كتابى كه با حوادث بيست و سه سال در ارتباط بوده يك جا و در يك روز نازل شود؟! مگر ممكن است همه حوادث 23 سال را در يك روز جمعآورى كرد، تا مسائل مربوط به آن يك جا در قرآن نازل شود؟! فى المثل قسمتهاى زيادى در قرآن در رابطه با غزوات اسلامى است، و بخشهايى در باره عملكردهاى منافقان. و مسائلى در مورد هيئتهايى كه از اقوام مختلف نزد
__________________________________________________
(1) منصوب بودن” قرآنا” در آيه فوق، به عقيده بسيارى از مفسران بوسيله فعل مقدرى است كه” فرقناه” آن را تفسير مىكند، و در تقدير چنين بوده است” و فرقنا قرآنا”.
پيامبر ص مىآمدند و پيامبر ص به فرمان الهى در برابر آنها اقدامهايى به عمل مىآورد مىباشد.
آيا ممكن است همه اينها روز اول نوشته شود؟
ثانيا- قرآن كتابى است كه تنها جنبه تعليمى ندارد، بلكه حتما مىبايست هر آيه آن پس از نزول اجرا گردد، اگر همه قرآن يك جا نازل مىشد بايد يك جا هم اجرا بشود، و مىدانيم كه يك جا اجرا شدن امرى محال بوده است، چرا كه اصلاح يك جامعه سر تا پا فاسد را در يك روز نمىتوان انجام داد، و كودك بيسوادى را نمىتوان يك روزه از كلاس اول به دوران دكترا كشاند، به همين دليل قرآن تدريجا نازل شد تا بخوبى اجرا گردد، و به اصطلاح كاملا جا بيفتد، دچار هيچگونه تزلزل نگردد و جامعه نيز قدرت جذب و پذيرش و حفظ آن را داشته باشد.
ثالثا- خود پيامبر كه رهبر اين انقلاب بزرگ بود بدون شك اگر مىخواست فكر خود را در اجراى كل قرآن پخش كند تا در اجراى جزء جزء، دومى براى او قدرت و آمادگى بيشترى ايجاد مىكرد، درست است كه او فرستاده خدا و صاحب عقل و توانايى بىنظيرى بود، ولى با همه اينها پذيرش تدريجى قرآن و اجراى تدريجى آن به صورت كاملترى انجام مىگرفت.
رابعا- نزول تدريجى مفهومش ارتباط دائمى پيامبر ص با مبدأ وحى بود ولى نزول دفعى ارتباط پيامبر ص را بيش از يك بار تضمين نمىكرد.
ذيل آيه 32 سوره فرقان كه مىگويد كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا” ما اينچنين قرآن را نازل كرديم تا قلب تو را تثبيت كنيم و آن را تدريجا و آرام بر تو خوانديم” اشاره به سومين فلسفه مىكند، در حالى كه آيه مورد بحث ما بيشتر به دومين فلسفه اشاره دارد: ولى به هر حال مجموعه اين عوامل دليل زنده و روشنى است بر نزول تدريجى قرآن و فلسفه آن.
آيه بعد براى درهم شكستن غرور مخالفان نادان مىگويد:” ميخواهيد ايمان بياوريد، ميخواهيد نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنها داده شده است هنگامى كه قرآن بر آنان خوانده مىشود با تمام صورت بخاك مىافتند” و سر تسليم در برابر آن فرود مىآورند (قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً).
در اين آيه به چند نكته بايد توجه داشت:
1- مفسران معمولا معتقدند كه جمله (آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا)” ايمان بياوريد يا نياوريد” دنباله محذوفى دارد كه از قرينه كلام روشن مىشود، اين دنباله را به گونههاى مختلفى ذكر كردهاند:
بعضى گفتهاند منظور اين است كه شما چه ايمان بياوريد و چه نياوريد اعجاز قرآن و استنادش به خدا روشن است.
بعضى ديگر گفتهاند: مكمل جمله اين بوده كه شما ايمان بياوريد، يا نياوريد، نفع و ضررش متوجه خودتان است.
ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله بعد از آن خود مكمل جمله قبل است، چنان كه نظير آن را در زبان فارسى نيز داريم مىگوييم تو ميخواهى سخن مرا بپذير يا نپذير، آنها كه اهل دانش و فهمند مىپذيرند، كنايه از اينكه علت عدم پذيرش تو، عدم آگاهى و دانش تو است، اگر دانشى مىداشتى مىپذيرفتى.
و به تعبير ديگر اگر تو ايمان نياورى افراد آگاه و دانشمند ايمان مىآورند.
2- منظور از” الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ” جمعى از دانشمندان يهود و نصارا است كه پس از شنيدن آيات قرآن و مشاهده نشانههايى كه در تورات و انجيل خوانده بودند ايمان آوردند، و در صف مؤمنان راستين قرار گرفتند، و جزء دانشمندان اسلام شدند.
در آيات ديگرى از قرآن نيز اشاره به اين موضوع شده است، مانند:
لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ” همه آنها يكسان نيستند، از اهل كتاب جمعيتى هستند كه قيام (بحق و ايمان) ميكنند، و پيوسته در اوقات شب آيات خدا را ميخوانند و سجده مىكنند” (آيه 113 آل عمران).
3-” يخرون” يعنى بى اختيار به زمين مىافتند، بكار بردن اين تعبير بجاى” يسجدون” (سجده ميكنند) اشاره به نكته لطيفى دارد، و آن اينكه آگاهان بيداردل به هنگام شنيدن آيات قرآن آن چنان مجذوب و شيفته سخنان الهى مىشوند كه بى اختيار به سجده مىافتند و دل و جان را در راه آن از دست مىدهند «1».
4-” اذقان” جمع” ذقن” به معنى چانه است، و مىدانيم بهنگام سجده كردن كسى چانه بر زمين نميگذارد، اما تعبير آيه اشاره به اين است كه آنها با تمام صورت در پيشگاه خدا بر زمين مىافتند، حتى چانه آنها كه آخرين عضوى است كه بهنگام سجده ممكن است به زمين برسد در پيشگاه با عظمتش بر زمين قرار مىگيرد.
__________________________________________________
(1)” راغب” در كتاب” مفردات” ميگويد:” يخرون” در اصل از ماده” خرير” است كه به معنى صداى آب و مانند آن است كه از بلندى به زير مىافتد، بكار بردن اين تعبير در مورد سجده كنندگان نشانه آن است كه آنان در برابر پروردگار به زمين مىافتند در حالى كه صدايشان به تسبيح بلند است.
بعضى از مفسران اين احتمال را نيز دادهاند كه در سجده معمولى انسان نخست پيشانى بر خاك مىنهد ولى كسى كه همچون مدهوشان بر خاك مىافتد اول چانه او بر زمين قرار مىگيرد، بكار بردن اين تعبير در آيه تاكيدى است بر معنى” يخرون” «1».
آيه بعد گفتارشان را به هنگامى كه به سجده مىافتند بازگو مىكند:
” آنها مىگويند پاك و منزه است پروردگار ما، مسلما وعدههاى پروردگارمان انجام شدنى است” (وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا) «2».
آنها با اين سخن نهايت ايمان و اعتماد خود را به ربوبيت پروردگار و صفات پاك او و هم به وعدههايى كه داده است، اظهار مىدارند، سخنى كه در آن هم ايمان به توحيد و صفات حق و عدالت او درج است و هم نبوت پيامبر ص و معاد، و به اين ترتيب اصول دين را در يك جمله جمع مىكنند.
باز براى تاكيد بيشتر در تاثير آن آيات الهى و اين سجده عاشقانه در آيه بعد مىگويد:” آنها با تمام صورت بر خاك مىافتند، اشكشان جارى مىشود، و خشوعشان در برابر پروردگار افزون مىگردد” (وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً) تكرار جمله” يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ” هم دليل بر تاكيد است، هم استمرار.
همچنين استفاده از فعل مضارع” يبكون” دليل بر ادامه گريههاى عاشقانه آنها است.
و نيز به كار بردن فعل مضارع در” يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً” (خشوع آنها افزون مىشود) دليل ديگرى بر اين است كه هرگز در يك حال متوقف نميمانند و هميشه به سوى قله تكامل پيش مىروند، و هر زمان خشوع آنها افزون مىگردد (خشوع حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه انسان در مقابل شخص و يا حقيقتى داشته باشد).
__________________________________________________
(1) تفسير روح المعانى جلد 15 صفحه 175.
(2)” ان” در جمله” إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا” شرطيه نيست، بلكه تاكيديه، و مخففه از مثقله است.
نكته ها:
1- برنامهريزى براى تعليم و تربيت-
يكى از درسهاى مهم كه آيات فوق به ما مىآموزد لزوم برنامهريزى براى هر گونه انقلاب فرهنگى و فكرى و اجتماعى، و هر گونه برنامه تربيتى است، چرا كه اگر چنين برنامهاى تنظيم نگردد و در مقاطع مختلف هر كدام به موقع خود پياده نشود شكست قطعى است، حتى قرآن مجيد يك جا بر پيامبر ص نازل نشد، هر چند در علم خدا يك جا بود و يك بار در شب قدر مجموعا بر پيامبر ص عرضه شد، اما نزول اجرايى آن در طول 23 سال در مقطعهاى مختلف زمانى و با برنامهريزى دقيق بود.
جايى كه خدا با آن قدرت و علم بىپايانش چنين كند تكليف انسانها روشن است. اصولا اين يك قانون و سنت الهى است كه نه تنها در عالم” تشريع” بلكه در عالم” تكوين” نيز عينيت دارد، هرگز شنيدهايد كودكى از مادر يك شبه متولد شود؟ و يا ميوهاى بر درخت يك ساعته شيرين و رسيده گردد؟ بنا بر اين چگونه مىتوان انتظار داشت كه مخصوصا در مرحله سازندگى يك جامعه از نظر فكرى و فرهنگى و يا از نظر اقتصادى و سياسى يك شبه همه چيز اصلاح شود.
اين سخن بدين معنى نيز هست كه اگر از تلاشهاى خود در كوتاه مدت نتيجه نگرفتيم، هرگز نبايد ياس و نوميدى به خود راه دهيم، و دست از ادامه تلاش و كوشش برداريم. توجه داشته باشيم كه غالبا پيروزيهاى نهايى و كامل در دراز مدت است.
2- رابطه علم و ايمان-
درس ديگرى كه از آيات فوق به وضوح مىتوان فرا گرفت، رابطه علم و ايمان است، مىگويد: شما چه به اين آيات الهى ايمان بياوريد چه نياوريد،” عالمان” نه تنها به آن ايمان مىآورند بلكه آن چنان عشق به” اللَّه” در وجودشان شعله مىكشد كه بى اختيار در برابر آن به سجده مىافتند و سيلاب اشك بر رخسارشان جارى مىشود، و هر زمان خضوع و خشوعشان بيشتر و ادب و احترامشان نسبت به اين آيات فزونتر مىگردد!.
تنها فرومايگان جاهل هستند كه در برخورد با حقائق گاه با بى اعتنايى و گاهى با سخريه و استهزاء از كنار آن مىگذرند، و اگر اين گونه افراد احيانا جذب به سوى ايمان بشوند ايمانى ضعيف و ناپايدار و خالى از عشق و شور و حرارت خواهند داشت.
بعلاوه اين تاكيد مجددى است بر ابطال فرضيه پوچ آنها كه خيال مىكنند دين رابطهى با جهل بشر دارد، قرآن مجيد بر ضد اين ادعا در موارد مختلف تاكيد مىكند كه علم و ايمان همه جا با هم هستند، ايمان عميق و پابرجا جز در سايه علم ممكن نيست، و علم نيز در مراحل عاليتر و بالاتر از ايمان كمك مىگيرد
عبد اللَّه بن ابى” نازل شده كه فرزندى با ايمان داشت، روزى ديد پيامبر ص آب مىنوشد عرض كرد كمى از آب را در ظرف بگذاريد تا به پدرم بدهم شايد خدا قلبش را پاك كند، هنگامى كه نيم خورده آب نوشيدنى پيامبر ص را براى او آورد او از نوشيدن خوددارى كرد و حتى جمله بسيار زشت و زننده و توهين آميزى نسبت به رسول اللَّه ص گفت، پسرش نزد پيامبر ص آمد و اجازه قتل پدر را خواست، پيامبر ص اجازه نداد و فرمود: با او مدارا كن (ولى در دل از اعمال او بيزار باش).
سپس به پاداشهاى بزرگ اين گروه كه قلبشان به طور كامل در اختيار عشق خدا است پرداخته، و پنج موضوع را كه بعضى به صورت امداد و توفيق است، و بعضى به صورت نتيجه و سرانجام كار بيان مىكند:
در بيان قسمت اول و دوم مىفرمايد:” آنها كسانى هستند كه خدا خط ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته، و با روحى از ناحيه خودش آنان را تقويت فرموده است” (أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ).
بديهى است اين امداد و لطف الهى هرگز با اصل آزادى اراده و اختيار انسان منافات ندارد، چرا كه گامهاى نخستين يعنى” ترك محبت دشمنان خدا” از سوى خود آنان برداشته شده، سپس امدادهاى الهى به صورت” استقرار ايمان” كه از آن تعبير به” كتابت” و نوشتن شده به سراغ آنان مىآيد.
آيا اين روح الهى كه خداوند مؤمنان را با آن تاييد مىكند تقويت پايههاى ايمان است يا دلائل عقلى يا قرآن و يا فرشته بزرگ خدا كه روح نام دارد؟ احتمالات و تفسيرهاى مختلفى ذكر شده ولى جمع ميان همه اينها نيز امكان پذير است خلاصه اين روح يك نوع حيات معنوى جديد است كه خداوند بر مؤمنان افاضه مىكند.
و در سومين مرحله مىفرمايد:” خداوند آنها را در باغهايى از بهشت
داخل مىكند كه نهرها از زير درختان و قصورش جارى است، و جاودانه در آن مىمانند” (وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها).
و در چهارمين مرحله مىافزايد:” خداوند از آنها خشنود است و آنها نيز از خدا خشنودند” (رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ).
در برابر مواهب مادى قيامت و جنات و حور و قصور اين بزرگترين پاداش روحانى است كه به اين گروه از مؤمنان داده مىشود، آنها احساس مىكنند كه خدا از آنان راضى است و اين رضايت مولا و معبودشان كه آنها را پذيرفته، و در كنف حمايت خويش قرار داده، و بر بساط قربش آنها را نشانده، لذتبخشترين احساسى است كه به آنها دست مىدهد، و نتيجهاش خشنودى كامل آنها از خدا است.
آرى هيچ نعمتى به پايه اين خشنودى دو جانبه نمىرسد، و اين كليدى است براى مواهب و نعمتهاى ديگر، چرا كه وقتى خدا از كسى خشنود باشد هر چه تقاضا كند به او مىدهد كه او هم كريم است و هم قادر و توانا.
چه تعبير جالبى؟ مىفرمايد” هم خدا از آنها راضى است و هم آنها از خدا راضى” يعنى مقامشان به قدرى بالا رفته است كه نامشان در كنار نام خدا، و رضايتشان در كنار رضايت او قرار گرفته است.
و در آخرين مرحله به صورت يك اعلام عمومى كه حاكى از نعمت و موهبت ديگرى است مىفرمايد:” آنها حزب اللهاند، بدانيد حزب اللَّه پيروز است” (أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).
نه تنها پيروزى در سراى ديگر و نيل به انواع نعمتهاى مادى و معنوى در قيامت، بلكه همانگونه كه در آيات قبل نيز آمد در اين دنيا نيز به لطف الهى بر دشمنان پيروزند، و در پايان جهان نيز حكومت حق و عدالت در دست آنها است.
عشق حقیقی نوعی از کمال است:
كسانى كه ايمان به خدا آوردهاند عشق و علاقه بيشترى به او دارند” (وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ).
چرا كه آنها مردمى انديشمند و دانا هستند و هرگز ذات پاك او را كه منبع
__________________________________________________
(1)” انداد” جمع” ند” به معنى” مثل” است، ولى به گفته جمعى از اهل لغت به مثلى گفته مىشود كه شباهت جوهرى به چيز ديگر دارد در حالى كه” مثل” مفهوم اعمى دارد. بنا بر اين معنى آيه چنين مىشود كه: مشركان اعتقاد داشتند تنها در جوهر ذات شبيه خدا هستند و به تعبير ديگر صفات الهى- از روى جهل و نادانى- براى آنها قائل بودند.
همه كمالات است رها نمىكنند، هر ميل و محبتى در برابر عشق خدا در نظرشان بى ارزش و ناچيز است، اصلا آنها غير او را شايسته عشق و محبت نمىبينند، جز به خاطر او، و در راه او كار نمىكنند، در درياى بيكران عشق خدا آن چنان غوطهورند كه علىوار مىگويند:
فهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك!:
” گيرم كه بر عذاب تو صبر كنم اما با فراق و دورى تو چكنم” «1».
اساسا عشق حقيقى هميشه متوجه نوعى از كمال است، انسان هرگز عاشق عدم و كمبودها نمىشود، بلكه همواره دنبال هستى و كمال مىگردد و به همين دليل آن كس كه هستى و كمالش از همه برتر است از همه كس به عشق ورزيدن سزاوارتر مىباشد.
كوتاه سخن اينكه همانطور كه آيه فوق مىگويد: عشق و علاقه افراد با ايمان نسبت به خدا از عشق و علاقه بت پرستان به معبودهاى پنداريشان ريشهدارتر و عميقتر و شديدتر است.
چرا چنين نباشد آيا كسى كه واقعيتى را دريافته و به آن عشق مىورزد با كسى كه گرفتار خرافه و تخيل است مىتواند يكسان باشد؟ عشق مؤمنان از عقل و علم و معرفت سرچشمه مىگيرد اما عشق كافران از جهل و خرافه و خيال!.
و باز به همين دليل عشق نخست به هيچوجه متزلزل نمىگردد ولى عشق مشركان ثبات و دوامى ندارد.
شکست در عشق مجازی راهی به سوی عشق حقیقی:
[سوره يوسف (12): آيات 50 تا 53]
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (50) قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (51) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ (52) وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (53)
ترجمه:
50- ملك گفت او را نزد من آوريد، ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى (يوسف) آمد گفت به سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس ماجراى زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بوده؟ كه خداى من به نيرنگ آنها آگاه است.
51- (ملك آنها را احضار كرد و) گفت جريان كار شما- به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد- چه بود؟ گفتند منزه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: الان حق آشكار گشت! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم! و او از راستگويان است.
52- اين سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نكردم و خداوند مكر خائنان را رهبرى نمىكند.
53- من هرگز نفس خويش را تبرئه نمىكنم كه نفس (سركش)، بسيار به بديها امر مىكند مگر آنچه را پروردگارم رحم كند، پروردگارم غفور و رحيم است.
تفسير نمونه، ج9، ص: 430
تفسير: تبرئه يوسف از هر گونه اتهام.
تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد همانگونه كه گفتيم آن قدر حسابشده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت. او مىبيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچگونه پاداش و توقع مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است، و براى آينده نيز برنامه حسابشدهاى ارائه داده.
او اجمالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه شخص فوق العادهاى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آن چنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه” دستور داد كه او را نزد من آوريد” (وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ).
” ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اينكه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مىوزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و گفت: من از زندان بيرون نمىآيم تا اينكه تو به سوى صاحب و مالكت باز گردى و از او بپرسى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود”؟ (فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).
او نمىخواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمىخواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لا اقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند. او مىخواست نخست در باره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و پس از تبرئه سر بلند آزاد گردد. و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مىگذرد؟.
آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مىداد و اين است راه آزادگان.
جالب اينكه يوسف در اين جمله از كلام خود آن قدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود. تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد، اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است” (إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ).
فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و” گفت: بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود”؟! (قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ).
راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب و تقصير و گناهى در او سراغ داريد؟!.
در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم” (قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ).
همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مىداد بىآنكه كسى سؤالى از او كند قدرت سكوت در خود نديد، احساس كرد موقع آن فرا رسيده است كه سالها شرمندگى و جدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، به خصوص اينكه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر به طور سر بسته سخن گفته است.
يك مرتبه گويى انفجارى در درونش رخ داد” فرياد زد: الان حق آشكار شد، من پيشنهاد كامجويى به او كردم او راستگو است” و من اگر سخنى در باره او گفتم دروغ بوده است دروغ! (قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ).
همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت:” من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم” (ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ).
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشتهام فهميدهام” خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمىكند” (وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ).
در حقيقت (بنا بر اينكه جمله بالا گفتار همسر عزيز مصر باشد همانگونه كه ظاهر عبارت اقتضا مىكند) او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مىكند. نخست اينكه: وجدانش- و احتمالا بقاياى علاقهاش به يوسف!- به او اجازه نمىدهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين جوان پاكدامن خيانت كند، و ديگر اينكه با گذشت زمان و ديدن درسهاى عبرت اين حقيقت براى او آشكار شده است كه خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمىكند، به همين دليل پردههاى زندگى رؤيايى دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مىرود و حقيقت زندگى را لمس مىكند و مخصوصا با شكست در عشق كه ضربهاى بر غرور و شخصيت افسانهاى او وارد كرد چشم واقعبينش بازتر شد و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.
باز ادامه داد” من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمىكنم چرا كه مىدانم اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مىدهد (وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ).
” مگر آنچه پروردگارم رحم كند” و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي).
و در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم” چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است” (إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ).
گروهى از مفسران دو آيه اخير را سخن يوسف دانستهاند و گفتهاند اين دو آيه در حقيقت دنباله پيامى است كه يوسف به وسيله فرستاده سلطان به او پيغام داد و معنى آن چنين است.
” من اگر مىگويم از زنان مصر تحقيق كنيد به خاطر اين است كه شاه (و يا عزيز مصر وزير او) بداند من در غيابش در مورد همسرش نسبت به او خيانت نكردهام و خداوند نيرنگ خائنان را هدايت نمىكند. در عين حال من خويش را تبرئه نمىكنم چرا كه نفس سركش، انسان را به بدى فرمان مىدهد مگر آنچه خدا رحم كند چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است”.
ظاهرا انگيزه اين تفسير مخالف ظاهر اين است كه آنها نخواستهاند اين مقدار دانش و معرفت را براى همسر عزيز مصر بپذيرند كه او با لحنى مخلصانه و حاكى از تنبه و بيدارى سخن مىگويد.
در حالى كه هيچ بعيد نيست كه انسان هنگامى كه در زندگى پايش به سنگ بخورد يك نوع حالت بيدارى توام با احساس گناه و شرمسارى در وجودش پيدا شود بخصوص اينكه بسيار ديده شده است كه شكست در عشق مجازى راهى براى انسان به سوى عشق حقيقى (عشق به پروردگار) مىگشايد! و به تعبير روانكاوى امروز آن تمايلات شديد سر كوفته” تصعيد” مىگردد و بىآنكه از ميان برود در شكل عاليترى تجلى مىكند.
پارهاى از روايات كه در شرح حال همسر عزيز در سنين بالاى زندگيش نقل شده نيز دليل بر اين تنبه و بيدارى است.
از اين گذشته ارتباط دادن اين دو آيه با يوسف به قدرى بعيد و خلاف ظاهر است كه با هيچيك از معيارهاى ادبى سازگار نيست زيرا:
اولا-” ذلك” كه در آغاز آيه ذكر شده در حقيقت به عنوان ذكر علت است، علت براى سخن پيش كه چيزى جز سخن همسر عزيز نيست، و چسبانيدن اين علت به كلام يوسف كه در آيات قبل از آن با فاصله آمده است بسيار عجيب است.
” ثانيا”- اگر اين دو آيه بيان گفتار يوسف باشد يك نوع تضاد و تناقض در ميان آن خواهد بود، زيرا از يك سو يوسف مىگويد من هيچ خيانتى به عزيز مصر روا نداشتم و از سوى ديگر مىگويد من خود را تبرئه نمىكنم چرا كه نفس سركش به بديها فرمان مىدهد. اينگونه سخن را كسى مىگويد كه لغزش هر چند كوچك از او سر زده باشد در حالى كه مىدانيم يوسف هيچگونه لغزشى نداشت.
” ثالثا”- اگر منظور اين است كه عزيز مصر بداند او بىگناه است او كه از آغاز (پس از شهادت آن شاهد) به اين واقعيت پىبرد و لذا به همسرش گفت از گناهت استغفار كن. و اگر منظور اين باشد كه بگويد به شاه خيانت نكردهام اين مساله ارتباطى به شاه نداشت، و توسل به اين عذر و بهانه كه خيانت به همسر وزير خيانت به شاه جبار است يك عذر سست و واهى به نظر مىرسد. به خصوص اينكه درباريان معمولا در قيد اين مسائل نيستند.
خلاصه اينكه ارتباط و پيوند آيات چنين نشان مىدهد كه همه اينها گفته هاى همسر عزيز مصر است كه مختصر تنبه و بيدارى پيدا كرده بود و به اين حقايق اعتراف كرد.
نكته ها:
[1- اعتراف دشمن به گنهكارى خويش و بىگناهى يوسف]
1- در اين فراز از داستان يوسف ديديم كه سرانجام دشمن سر سختش به پاكى او اعتراف كرد و اعتراف به گنهكارى خويش و بىگناهى او نمود، اين است سرانجام تقوا و پاكدامنى و پرهيز از گناه، و اين است مفهوم جمله” و مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ” (هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مىدهد و از آنجا كه گمان نمىكرد به او روزى مىدهد).
تو پاك باش و در طريق پاكى استقامت كن خداوند اجازه نمىدهد ناپاكان حيثيت تو را بر باد دهند!.
2- شكستهايى كه سبب بيدارى است
– شكستها هميشه شكست نيست بلكه در بسيارى از مواقع ظاهرا شكست است اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مىآيد، اينها همان شكستهايى است كه سبب بيدارى انسان مىگردد و پردههاى غرور و غفلت را مىدرد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مىشود.
همسر عزيز مصر (كه نامش” زليخا” يا” راعيل” بود) هر چند در كار خود گرفتار بدترين شكستها شد ولى اين شكست در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و جدان خفتهاش بيدار شد و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث در باره ملاقاتش با يوسف پس از آنكه يوسف عزيز مصر شد نقل شده نيز شاهد اين مدعا است زيرا رو به سوى او كرد و گفت: الحمد للَّه الذى جعل العبيد ملوكا بطاعته و جعل الملوك عبيدا بمعصيته:” حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و ملوك را به خاطر گناه برده گردانيد” و در پايان همين حديث مىخوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد «1».
خوشبخت كسانى كه از شكستها پيروزى مىسازند و از ناكاميها كاميابى، و از اشتباهات خود راههاى صحيح زندگى را مىيابند و در ميان تيرهبختيها نيكبختى خود را پيدا مىكنند.
البته واكنش همه افراد در برابر شكست چنين نيست، آنها كه ضعيف و بىمايهاند به هنگام شكست ياس و نوميدى سراسر وجودشان را مىگيرد، و گاهى تا سر حد خودكشى پيش مىروند، كه اين شكست كامل است، ولى آنها كه مايهاى دارند سعى مىكنند آن را نردبان ترقى خود قرار دهند و از آن پل پيروزى بسازند!.
3- حفظ شرف برتر از آزادى ظاهرى است-
ديديم يوسف نه تنها به خاطر حفظ پاكدامنيش به زندان رفت بلكه پس از اعلام آزادى نيز حاضر به ترك زندان نشد تا اينكه فرستاده ملك باز گردد و تحقيقات كافى از زنان مصر در باره او بشود و بىگناهيش اثبات گردد تا سرفراز از زندان آزاد شود، نه اينكه به صورت يك مجرم آلوده و فاقد حيثيت مشمول عفو شاه گردد كه خود ننگ بزرگى است.
و اين درسى است براى همه انسانها در گذشته و امروز و آينده.
4- نفس سركش
– علماى اخلاق براى نفس (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلند كه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است.
نخست” نفس اماره” نفس سر كش است كه انسان را به گناه فرمان مىدهد و به هر سو مىكشاند و لذا امارهاش گفتهاند در اين مرحله هنوز عقل و ايمان آن قدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند و آن را رام كند بلكه در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مىگردد و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مىكوبد و شكست مىدهد.
اين مرحله همان است كه در آيه فوق در گفتار همسر عزيز مصر به آن اشاره شده است و همه بدبختيهاى انسان از آن است.
مرحله دوم” نفس لوامه” است كه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت، انسان به آن ارتقاء مىيابد، در اين مرحله ممكن است بر اثر طغيان غرائز گهگاه مرتكب خلافهايى بشود اما فورا پشيمان مىگردد و به ملامت و سرزنش خويش مىپردازد، و تصميم بر جبران گناه مىگيرد، و دل و جان را با آب توبه مىشويد، و به تعبير ديگر در مبارزه عقل و نفس گاهى عقل پيروز مىشود و گاهى نفس، ولى به هر حال كفه سنگين از آن عقل و ايمان است.
البته براى رسيدن به اين مرحله جهاد اكبر لازم است و تمرين كافى و تربيت در مكتب استاد و الهام گرفتن از سخن خدا و سنت پيشوايان.
اين مرحله همان است كه قرآن مجيد در سوره” قيامت” به آن سوگند ياد كرده است، سوگندى كه نشانه عظمت آن است لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ:” سوگند به روز رستاخيز و سوگند به نفس سرزنشگر”!.
مرحله سوم” نفس مطمئنه” است و آن مرحلهاى است كه پس از تصفيه و تهذيب و تربيت كامل، انسان به مرحلهاى مىرسد كه غرائز سركش در برابر او رام مىشوند و سپر مىاندازند، و توانايى پيكار با عقل و ايمان در خود نمىبينند چرا كه عقل و ايمان آن قدر نيرومند شدهاند كه غرائز نفسانى در برابر آن توانايى چندانى ندارد.
اين همان مرحله آرامش و سكينه است، آرامش كه بر اقيانوسهاى بزرگ تفسير نمونه، ج9، ص: 438
حكومت مىكند، اقيانوسهايى كه حتى در برابر سختترين طوفانها چين و شكن بر صورت خودنمايان نمىسازند.
اين مقام انبياء و اوليا و پيروان راستين آنها است، آنهايى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تقوا آموختند و سالها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهايى رساندهاند.
اين همان است كه قرآن در سوره” فجر” به آن اشاره مىكند آنجا كه مىگويد: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي:” اى نفس مطمئن و آرام باز گرد به سوى پروردگارت كه هم تو از او خشنود هستى، و هم او از تو، و داخل در زمره بندگان خاص من شو، و در بهشتم گام نه”!.
جاذبه های معنوی انسان
1- فضائل انسان
2- محبت
3- عشق
4- احساسات قلبی
5-شرح صدر
مرحله چهارم احساسات قلبی:
ایا قلب کانون احساسات است؟
[سوره يونس (10): آيات 57 تا 58]
يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (57) قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (58)
ترجمه:
57- اى مردم! اندرزى از سوى پروردگارتان براى شما آمده، و درمان آنچه در سينههاست، و هدايت و رحمت براى مؤمنان.
58- بگو به فضل و رحمت خدا بايد خوشحال شوند كه از آنچه گردآورى كردهاند بهتر است.
تفسير: قرآن رحمت بزرگ الهى
در قسمتى از آيات گذشته بحثهايى در زمينه قرآن آمده، و گوشهاى از مخالفتهاى مشركان در آنها منعكس گرديده بود، در اين آيات به همين مناسبت سخن از قرآن به ميان آمده نخست به عنوان يك پيام همگانى و جهانى، تمام انسانها را مخاطب ساخته مىگويد:
” اى مردم از سوى پروردگارتان، موعظه و اندرزى براى شما آمد” (يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ).
تفسير نمونه، ج8، ص: 318
” و كلامى كه مايه شفاء بيمارى دلها است” (وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ).
” و چيزى كه مايه هدايت و راهنمايى است” (وَ هُدىً).
” و رحمت براى مؤمنان است” (وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ).
در اين آيه چهار صفت براى قرآن بيان شده است، كه براى فهم بيشتر بايد نخست روى لغات آن تكيه كنيم.
وعظ (و موعظه) آن چنان كه در” مفردات” آمده است، نهى آميخته به تهديد است، ولى ظاهرا معنى موعظه وسيعتر از اين باشد، همانگونه كه از” خليل” دانشمند معروف عرب در همان كتاب مفردات نقل شده: موعظه عبارت از تذكر دادن نيكيها است كه توأم با رقت قلب باشد، در واقع هر گونه اندرزى كه در مخاطب تاثير بگذارد، او را از بديها بترساند و يا قلب او را متوجه نيكيها گرداند، وعظ و موعظه ناميده مىشود.
البته مفهوم اين سخن آن نيست كه هر موعظهاى بايد تاثير داشته باشد، بلكه منظور آن است كه در قلبهاى آماده بتواند چنين اثرى بگذارد.
منظور از شفا دادن بيمارى دلها و يا به تعبير قرآن شفاى چيزى كه در سينهها است، همان آلودگيهاى معنوى و روحانى است مانند بخل و كينه و حسد و جبن و شرك و نفاق و امثال اينها كه همه از بيماريهاى روحى و معنوى است.
منظور از” هدايت” راهيابى به سوى مقصود، يعنى تكامل و پيشرفت انسان در تمام جنبههاى مثبت است.
و منظور از” رحمت” همان نعمتهاى مادى و معنوى الهى است كه شامل حال انسانهاى شايسته مىشود همانگونه كه در كتاب مفردات مىخوانيم” رحمت” هر گاه به خدا نسبت داده شود به معنى نعمت بخشيدن او است و هنگامى كه به انسانها نسبت داده شود به معنى رقت قلب و عطوفت است.
در واقع آيه فوق چهار مرحله از مراحل تربيت و تكامل انسان را در سايه قرآن شرح مىدهد.
مرحله اول مرحله” موعظه و اندرز” است.
مرحله دوم مرحله پاكسازى روح انسان از انواع رذائل اخلاقى است.
مرحله سوم مرحله هدايت است كه پس از پاكسازى انجام مىگيرد.
و مرحله چهارم مرحلهاى است كه انسان لياقت آن را پيدا كرده است كه مشمول رحمت و نعمت پروردگار شود و هر يك از اين مراحل به دنبال ديگرى قرار دارد و جالب اينكه تمام آنها در پرتو قرآن انجام مىگيرد.
قرآن است كه انسانها را اندرز مىدهد، و قرآن است كه زنگار گناه و صفات زشت را از قلب آنها مىشويد، و قرآن است كه نور هدايت را به دلها مىتاباند، و نيز قرآن است كه نعمتهاى الهى را بر فرد و جامعه نازل مىگرداند.
على ع در گفتار جامع خود در نهج البلاغه با رساترين تعبيرى اين حقيقت را توضيح داده است آنجا كه مىفرمايد:
…
فاستشفوه من ادوائكم و استعينوا به على لاوائكم فان فيه شفاء من اكبر الداء و هو الكفر و النفاق و الغى و الضلال
:” از قرآن براى بيماريهاى خود شفا بطلبيد، و به آن براى حل مشكلاتتان استعانت بجوئيد، چه اينكه در قرآن شفاى بزرگترين دردها است كه آن درد كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت است” __________________________________________________
(1) نهج البلاغه خطبه 176.
و اين خود مىرساند كه قرآن نسخهاى است براى بهبودى فرد و جامعه از انواع بيماريهاى اخلاقى و اجتماعى و اين همان حقيقتى است كه مسلمانان آن را بدست فراموشى سپرده و به جاى اينكه از اين داروى شفا بخش بهره گيرند درمان خود را در مكتبهاى ديگر جستجو مىكنند، و اين كتاب بزرگ آسمانى را فقط يك كتاب خواندنى قرار دادهاند نه انديشيدنى و عملكردنى.
در آيه بعد براى تكميل اين بحث و تاكيد روى اين نعمت بزرگ الهى يعنى قرآن مجيد كه از هر نعمتى برتر و بالاتر است، مىفرمايد:” بگو اى پيامبر اين مردم به فضل پروردگار و به رحمت بى پايان او و اين كتاب بزرگ آسمانى كه جامع همه نعمتها است بايد خشنود بشنوند، نه به حجم ثروتها و بزرگى مقامها و فزونى قوم و قبيلههاشان” (قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا).
زيرا اين سرمايه از تمام آنچه آنها براى خود گردآورى كردهاند بهتر و بالاتر است و هيچيك از آنها قابل مقايسه با اين نيست (هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ).
در اينجا به دو نكته بايد توجه كرد:
1- آيا قلب كانون احساسات است
ظاهر آيه اول مورد بحث مانند بعضى ديگر از آيات قرآن اين است كه كانون بيماريهاى اخلاقى،” قلب” است، اين سخن در ابتدا ممكن است توليد اين اشكال كند كه ما مىدانيم تمام اوصاف اخلاقى و مسائل فكرى و عاطفى به روح انسان بازگشت مىكند، قلب يك تلمبه خود كار براى نقل و انتقال خون و آبيارى و تغذيه سلولهاى بدن بيش نيست.
البته حق همين است، كه قلب تنها ماموريت اداره جسم انسان را دارد و مسائل روانى مربوط به روح آدمى است، اما نكته دقيقى در اينجا وجود دارد كه با توجه به آن، رمز اين تعبير قرآن روشن مىشود و آن اينكه در جسم انسان دو كانون وجود دارد كه هر كدام مظهر بخشى از اعمال روانى انسان است، يعنى هر يك از اين دو كانون با فعل و انفعالات روانى فورا عكس العمل نشان مىدهد يكى” مغز” است و ديگرى” قلب”.
هنگامى كه در محيط روح مسائل فكرى را بررسى مىكنيم، عكس العمل آن فورا در مغز آشكار مىشود، و به تعبير ديگر مغز ابزارى است براى كمك به روح در مساله تفكر، و لذا به هنگام تفكر خون سريعتر در مغز گردش مىكند،
سلولهاى مغزى فعل و انفعال بيشترى دارند و غذاى بيشترى جذب مىكنند و امواج زيادترى مىفرستند، ولى به هنگامى كه پاى مسائل عاطفى مانند عشق و محبت و تصميم و اراده و خشم و كينه و حسد، عفو و گذشت به ميان مىآيد، فعاليت عجيبى در قلب انسان شروع مىشود، گاهى ضربان شديد پيدا مىكند، گاهى ضربانش بقدرى سست مىشود گويا مىخواهد از كار بايستد، گاهى احساس مىكنيم كه قلب ما مىخواهد منفجر بشود، اينها همه به خاطر پيوند نزديكى است كه قلب با اين سلسله مسائل روانى دارد.
از همين رو قرآن مجيد ايمان را به قلب نسبت مىدهد (وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ)- (حجرات- 14) و يا جهل و لجاجت و عدم تسليم در مقابل حق را به عنوان نابينايى قلب تعبير مىكند (وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ- حج- 46).
ناگفته نماند كه اين گونه تعبيرات مخصوص قرآن نيست، در ادبيات زبانهاى گوناگون در زمانهاى گذشته و امروز نيز جلوههاى مختلف اين مساله ديده مىشود، غالبا به كسى كه علاقه داريم مىگوئيم در قلب ما جاى دارى و يا قلب ما متوجه تو است، و يا قلب ما در گرو عشق تو است، و هميشه سمبل عشق را ترسيمى از قلب انسان قرار مىدهند.
همه اينها به خاطر آن است كه انسان همواره اين احساس را داشته است كه به هنگام عشق و علاقه و يا كينه و حسد و مانند اينها تاثير و تاثر خاصى در قلب خود احساس مىكند، يعنى نخستين جرقه اين مسائل روانى به هنگام انتقال به جسم در قلب آشكار مىشود.
البته علاوه بر همه اينها، سابقا اشاره كردهايم كه يكى از معانى قلب در لغت عقل و روح آدمى است و معنى آن منحصر به اين عضو مخصوص كه در درون سينه است نمىباشد و اين خود تفسير ديگرى براى آيات قلب مىتواند باشد اما
براى همه آنها زيرا در بعضى تصريح شده قلبهايى كه در سينهها است
اقسام قلب
مىدانيم” قلب” در اصطلاح قرآن به معنى روح و عقل است، بنا بر اين” قلب سليم” به روح پاك و سالمى گفته مىشود كه از هر گونه شرك و شك و فساد خالى است.
قرآن مجيد بعضى از قلوب را به عنوان” قاسيه” (قساوتمند) توصيف كرده است (مائده- 13).
و گاه قلوبى را به عنوان” ناپاك” معرفى نموده (مائده- 41).
قلبهايى را” بيمار” معرفى مىكند (بقره- 6).
و قلبهايى را” مهر خورده” و بسته (توبه- 87).
و در مقابل آنها” قلب سليم” را مطرح مىكند كه هيچيك از اين عيوب در آن نيست، هم پاك است، و هم نرم و پر عطوفت، هم سالم است و هم انعطافپذير در مقابل حق.
اين همان قلبى است كه به عنوان” حرم خدا” در روايات توصيف شده، چنان كه در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم:
القلب حرم اللَّه فلا تسكن حرم اللَّه غير اللَّه!:
” قلب حرم خدا است غير خدا را در حرم خدا ساكن مكن”! «1».
__________________________________________________
(1) بحار جلد 70 صفحه 25 باب حب اللَّه حديث 27.
تفسير نمونه، ج19، ص: 98
اين همان قلبى است كه مىتواند حقائق غيب را ببيند و به ملكوت عالم بالا نظر كند، چنان كه در حديثى از پيامبر ص آمده است:
لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى الملكوت!:
” اگر شياطين قلوب فرزندان آدم را احاطه نكنند مىتوانند به جهان ملكوت نظر افكنند”! «1».
در هر حال بهترين سرمايه براى نجات در قيامت همين” قلب سليم” است، و همان بود كه ابراهيم ع با آن به بارگاه پروردگارش شتافت و فرمان رسالت را دريافت كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى پايان مىدهيم در روايتى آمده است:
ان للَّه فى عباده آنية و هو القلب فاحبها اليه” اصفاها” و” اصلبها” و” ارقها”: اصلبها فى دين امه، و اصفاها من الذنوب، و ارقها على الاخوان:
” خداوند در ميان بندگانش ظرف و پيمانهاى دارد به نام” دل” كه از همه آنها بهتر همان ظرفى است كه” صافتر”” محكمتر” و” لطيفتر” باشد، از همه محكمتر در دين خدا، از همه پاكتر از گناهان، از همه لطيفتر در مقابل برادران دينى”! «2».
__________________________________________________
(1) بحار الانوار جلد 70 صفحه 59″ باب القلب و صلاحه” حديث 39.
(2) بحار جلد 70 صفحه 56″ باب القلب و صلاحه” حديث 26.
حديثى از امام صادق (ع)
در تفسير جمله” أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها” از امام صادق ع چنين آمده است:
ان لك قلبا و مسامع، و ان اللَّه اذا اراد ان يهدى عبدا فتح مسامع قلبه، و اذا اراد به غير ذلك ختم مسامع قلبه، فلا يصلح ابدا و هو قول اللَّه عز و جل:
أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها
:” براى تو قلبى است و گوشهايى كه (راه نفوذ در آن است) و خداوند هر گاه بخواهد بندهاى را (بخاطر تقوايش) هدايت كند، گوشهاى قلب او را مىگشايد، و هنگامى كه غير از اين بخواهد بر گوشهاى قلبش مهر مىنهد، به گونهاى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين معنى سخن خداوند است” أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها” «1».
__________________________________________________
(1) نور الثقلين جلد 5 صفحه 41.
قلب سلیم:
به خاطر بياور هنگامى را كه ابراهيم با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد” (إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ).
مفسران براى” قلب سليم” تفسيرهاى متعددى بيان كردهاند كه هر كدام به يكى از ابعاد اين مساله اشاره مىكند.
قلبى كه پاك از شرك باشد.
__________________________________________________
(1) بعضى از مفسران ضمير” شيعته” را به پيامبر اسلام (ص) برگرداندهاند، در حالى كه آيات قرآن مىگويد: پيامبر اسلام (ص) از آئين ابراهيم پيروى كرد، بعلاوه چنين مرجع ضميرى در آيات قبل و بعد وجود ندارد، شايد تصور كردهاند تعبير به شيعه دليل بر افضليت نوح از ابراهيم است در حالى كه قرآن براى ابراهيم شخصيت والاترى قائل شده است، ولى اين تعبير هيچ دلالتى بر اين مساله ندارد بلكه منظور از آن تداوم خط فكرى و مكتبى است كما اينكه افضليت پيامبر اسلام (ص) نسبت به همه پيامبران با پيروى او از مكتب توحيدى ابراهيم منافات ندارد قرآن مىگويد: فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ:” اى پيامبر به هدايت انبياى پيشين اقتدا كن (انعام- 90).
قلبى كه خالص از معاصى و كينه و نفاق بوده باشد.
قلبى كه از عشق دنيا تهى باشد كه حب دنيا سرچشمه همه خطاها است.
و بالآخره قلبى كه جز خدا در آن نباشد! حقيقت اين است كه” سليم” از ماده” سلامت”، و هنگامى كه سلامت به طور مطلق مطرح مىشود سلامتى از هر گونه بيمارى اخلاقى و اعتقادى را شامل مىشود.
قرآن مجيد در باره منافقان مىگويد:” فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً” در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خداوند نيز (بر اثر لجاجت و گناهشان) بر اين بيمارى مىافزايد” (بقره 10).
جالبترين تفسير را براى” قلب سليم” امام صادق ع بيان فرموده: در آنجا كه مىخوانيم:
القلب السليم الذى يلقى ربه و ليس فيه احد سواه!:
” قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه هيچ كس جز او در آن نباشد” «1».
و اين تعبير، جامع همه اوصاف گذشته است.
و نيز در روايت ديگرى از همان امام ع آمده است كه فرمود:
صاحب النية الصادقة صاحب القلب السليم، لان سلامة القلب من هواجس المذكورات تخلص النية للَّه فى الامور كلها:
” كسى كه نيت صادقى دارد صاحب قلب سليم است چرا كه سلامت قلب از شرك و شك نيت را در همه چيز خالص مىكند” «2».
در باره اهميت قلب سليم همين بس كه قرآن مجيد آن را تنها سرمايه نجات روز قيامت شمرده، چنان كه در سوره شعراء آيه 88 و 89 از زبان همين پيامبر بزرگ ابراهيم ع مىخوانيم: يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ:” روزى كه اموال و فرزندان سودى به حال انسان نمىبخشند، جز كسىكه با قلب سليم در پيشگاه خداوند حضور يابد
__________________________________________________
(1 و 2) كافى طبق نقل تفسير صافى ذيل آيه 89 سوره شعراء.
تفسير نمونه، ج19، ص: 89
قلب سلیم تنها سرمایه نجات انسان:
يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ (88) إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (شعراء/89)
مخاصمه معبودان و عابدان گمراه!
روز رستاخيز روزى است كه هيچ مال و فرزندى سودى نمىدهد” (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ).
در حقيقت اين دو سرمايه مهم زندگى دنيا، اموال و نيروهاى انسانى در آنجا كمترين نتيجهاى براى صاحبانش نخواهد داشت، و به طريق اولى ساير سرمايههاى اين جهان كه در رتبههاى بعد از اين دو قرار دارند سودى نخواهد بخشيد.
بديهى است منظور در اينجا از مال و فرزندان، مال و فرزندانى نيست كه در طريق جلب رضاى خدا به كار گرفته شده باشند، بلكه تكيه روى جنبههاى مادى مساله است، منظور اين است كه سرمايههاى مادى در آن روز مشكلى را حل نمىكند، اما در صورتى كه در طريق اطاعت فرمان پروردگار قرار گيرند سرمايه مادى نخواهند بود، رنگ الهى و صبغه اللَّه به خود مىگيرند و” الباقيات الصالحات” محسوب مىشوند.
سپس به عنوان استثناء بر اين سخن مىافزايد:” مگر كسى كه به حضور خدا بيايد در حالى كه قلب سليم (سالم از هر گونه شرك و كفر و آلودگى به گناه) داشته باشد” (إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ).
و به اين ترتيب تنها سرمايه نجاتبخش در قيامت، قلب سليم است، چه تعبير جامع و جالبى؟ تعبيرى كه هم ايمان خالص و نيت پاك در آن وجود دارد، و هم هر گونه عمل صالح، چرا كه چنين قلب پاكى، ثمرهاى جز عمل پاك نخواهد داشت، و به تعبير ديگر همانگونه كه قلب و روح انسان در اعمال انسان مؤثر است اعمال او نيز بازتاب وسيعى در قلب و جان دارد و آن را به رنگ خود- خواه رحمانى يا شيطانى- درمىآورند.
انسانی که خوف خدا درقلبش بود از کسی نمی ترسد:
[سوره الحشر (59): آيات 11 تا 14]
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (11) لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (12) لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (13) لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاَّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (14)
تفسير نمونه، ج23، ص: 526
ترجمه:
11- آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مىگفتند: هر گاه شما را (از وطن) بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچكس را در باره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر با شما پيكار شود ياريتان خواهيم كرد، و خداوند شهادت مىدهد كه آنها دروغگويانند! 12- اگر آنها را بيرون كنند با آنان بيرون نمىروند، و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد، و اگر ياريشان كنند پشت به ميدان كرده فرار مىكنند، سپس كسى آنها را يارى نمىكند.
13- وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از ترس از خدا است، اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادانند.
14- آنها هرگز با شما به صورت دستجمعى نمىجنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها! پيكارشان در ميان خودشان شديد است (اما در برابر شما ناتوانند) به ظاهرشان مىنگرى آنها را متحد مىبينى در حالى كه دلهاى آنها پراكنده است اين به خاطر آن است كه قومى بىعقلند!
شان نزول:
بعضى از مفسران شان نزولى براى آيات فوق نقل كردهاند كه خلاصهاش چنين است:
جمعى از منافقان مدينه مانند” عبد اللَّه بن ابى” و يارانش مخفيانه كسى را به سراغ يهود” بنى نضير” فرستادند و گفتند: شما محكم در جاى خود بايستيد، از خانههاى خود بيرون نرويد، و دژهاى خود را محكم سازيد، ما دو هزار نفر ياور از قوم خود و ديگران داريم و تا آخرين نفس با شما هستيم، طايفه بنى قريظه و ساير هم پيمانهاى شما از قبيله غطفان نيز با شما همراهى مىكنند.
همين امر سبب شد كه يهود” بنى نضير” بر مخالفت پيامبر ص تشويق شوند، اما در اين هنگام يكى از بزرگان” بنى نضير” بنام” سلام” به” حيى بن اخطب” كه سرپرست برنامههاى” بنى نضير” بود گفت: اعتنايى به حرف” عبد اللَّه بن ابى” نكنيد، او مىخواهد تو را تشويق به جنگ محمد ص كند، و خودش در خانه بنشيند و شما را تسليم حوادث نمايد” حييى” گفت: ما جز دشمنى محمد ص و پيكار با او چيزى را نمىشناسيم،” سلام” در پاسخ او گفت: به خدا سوگند من مىبينم سرانجام ما را از اين سرزمين بيرون مىكنند، و اموال و شرف ما بر باد مىرود كودكان ما اسير، و جنگجويان ما كشته مىشوند «1».
آيات فوق سرانجام اين ماجرا را بازگو مىكند.
بعضى معتقدند اين آيات قبل از ماجراى يهود” بنى نضير” نازل شده و حكايت از حوادث آينده اين ماجرا مىكند، و به همين دليل آن را از خبرهاى غيبى قرآن مىشمرند.
لحن آيات كه به صورت فعل مضارع ذكر شده گرچه اين نظر را تاييد مىكند ولى پيوند اين آيات با آيات پيشين كه بعد از ماجراى شكست بنى نضير و تبعيد آنها نازل گرديده نشان مىدهد كه اين آيات نيز بعد از اين ماجرا نازل شده و تعبير به فعل مضارع به عنوان حكايت حال است (دقت كنيد).
تفسير: نقش منافقان در فتنههاى يهود
__________________________________________________
(1)” روح البيان” جلد 9 صفحه 439- همين معنى با تفاوتهايى در” تفسير در المنثور” جلد 6 صفحه 199 آمده است.
تفسير نمونه، ج23، ص: 528
بعد از بيان ماجراى طايفه يهود” بنى نضير” در آيات گذشته، و شرححال سه گروه از مؤمنان يعنى” مهاجرين” و” انصار” و” تابعين” با ويژگيهاى هر كدام، در آيات مورد بحث به شرح حال گروه ديگرى يعنى منافقان و نقش آنها در اين ماجرا مىپردازد، تا وضع حال همه را در مقايسه با يكديگر روشنتر سازد، و اين روش قرآن است كه براى معرفى گروهها آنها را در مقايسه با يكديگر قرار مىدهد.
نخست روى سخن را به پيامبر ص كرده مىفرمايد:” آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مىگفتند: اگر شما را از وطن بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچكس را در باره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر هم با شما پيكار شود شما را يارى خواهيم كرد” (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ).
و به اين ترتيب اين گروه از منافقان به طايفه يهود سه مطلب را قول دادند كه در همه دروغ مىگفتند: نخست اينكه اگر شما را از اين سرزمين بيرون رانند ما هم بعد از شما در اينجا نمىمانيم تا جاى خالى شما را ببينيم! ديگر اينكه اگر دستورى بر ضد شما صادر شود از هر كس و هر مقام باشد، نه حالا، هيچوقت اطاعت نمىكنيم! سوم اينكه اگر پاى كارزار به ميان آيد ما دوش به دوش شما ايستادهايم، و در يارى شما هيچگونه ترديدى به خود راه نمىدهيم! آرى اينها قولهايى بود كه منافقان قبل از اين ماجرا به يهود دادند، ولى حوادث بعد نشان داد كه همه دروغ بود.
و به همين دليل قرآن با صراحت مىگويد:” خداوند شهادت مىدهد كه آنها دروغگويانند” (وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).
تفسير نمونه، ج23، ص: 529
چه تعبير تكان دهندهاى كه با انواع تاكيدها همراه است، ذكر خداوند به عنوان شاهد و گواه، و آوردن جمله به صورت جمله اسميه، و نيز استفاده از” ان” و” لام تاكيد” همه نشان مىدهد كه” دروغ” و” نفاق” چنان به هم آميخته است كه جدايى در ميان اين دو ممكن نيست، هميشه منافقان دروغگو بودهاند، و غالبا دروغگويان منافقند.
تعبير به” اخوانهم” (برادرانشان) نشان مىدهد كه رابطه و پيوند بسيار نزديكى ميان” منافقان” و” كفار” است، همانگونه كه در آيات قبل روى رابطه اخوت در ميان مؤمنان تكيه شده بود با اين تفاوت كه مؤمنان در اخوت خود صادقند، و لذا از هيچگونه ايثار و فداكارى مضايقه نمىكنند و به عكس منافقان هيچگونه وفادارى و همدردى ندارند، و در سختترين لحظات دست از برادران خود بر مىدارند و اين است تفاوت اخوت مؤمنان و كافران.
جمله” وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً” (ما هرگز سخن هيچكس را در مورد شما اطاعت نخواهيم كرد) اشاره به اين است كه توصيهها و هشدارها و اخطارهاى محمد را در مورد شما كاملا ناديده خواهيم گرفت.
سپس براى توضيح بيشتر در باره دروغگويى آنها مىافزايد:” اگر يهود را بيرون كنند اين منافقان با آنها بيرون نمىروند” (لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ).
” و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد” (وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا- يَنْصُرُونَهُمْ).
” و به فرض كه به گفته خود عمل كنند و به ياريشان برخيزند به زودى پشت به ميدان كرده فرار مىكنند”! (وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ).
” و بعد از آن هرگز يارى نخواهند داشت” (ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ).
لحن قاطع و كوبنده اين آيات لرزه بر اندام هر منافق و مخالفى مىافكند، به خصوص اينكه آيه گرچه در مورد خاصى نازل شده ولى به طور مسلم مخصوص آن نيست، اين يك اصل كلى است در رابطه” منافقان” با” ساير دشمنان اسلام” و همكارى نزديك آنان با يكديگر و وعد وعيدهايى كه به هم مىدهند، و بى پايه بودن تمام اين قول و قرارها است.
اين امر نه تنها در گذشته تاريخ اسلام رخ داد كه امروز هم نمونههاى زنده آن را در همكارى منافقان در كشورهاى اسلامى با دشمنان اسلام به چشم مىبينيم، و در فردا و فرداها نيز صادق است، و مسلما اگر مؤمنان راستين به وظائف خود عمل كنند بر آنها پيروز خواهند شد و نقشههاشان نقش بر آب مىگردد.
در آيه بعد به تشريح علت اين شكست پرداخته، مىگويد:” وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از خوف از خدا است” (لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ).
چون از خدا نمىترسند از همه چيز وحشت دارند، مخصوصا از دشمنان مؤمن و مقاومى چون شما.
” اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادان هستند” (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ).
رهبة در اصل به معنى ترسى است كه توأم با اضطراب و پرهيز باشد، و در حقيقت ترس و وحشتى است عميق و ريشهدار كه آثار آن در عمل ظاهر گردد.
گرچه آيه فوق در مورد يهود” بنى نضير” و عوامل شكست آنها در برابر مسلمين نازل شده ولى محتواى آن يك حكم كلى و عمومى است، چرا كه در قلب تفسير نمونه، ج23، ص: 531
انسان هرگز دو خوف با هم جمع نمىشود، ترس از خدا، و ترس از ما سوى اللَّه، زيرا همه چيز مسخر فرمان خدا است، و هر كس از خدا بترسد و از قدرت او آگاه باشد دليلى ندارد كه از غير او ترسان باشد، و سرچشمه همه اين بدبختيها جهل و نادانى و عدم درك حقيقت توحيد است.
اگر مسلمانان امروز به معنى واقعى كلمه،” مسلمان” و” مؤمن” و” موحد” باشند نه تنها از قدرتهاى بزرگ نظامى و صنعتى دنياى امروز به خود وحشتى راه نمىدهند، بلكه آن قدرتها از آنها مىترسند، چنان كه نمونههاى زنده آن را با چشم مىبينيم كه با آن همه سلاح و وسائل پيشرفته باز از” ملتى كوچك ولى مؤمن و از جان گذشته” در وحشتند.
نظير همين معنى در آيه 151 سوره آل عمران نيز آمده است: سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمِينَ:” به زودى در دلهاى كافران رعب و وحشت مىافكنيم، چرا كه بدون دليل چيزهايى را براى خدا شريك قرار دادند، و جايگاه آنها آتش است، و چه بد جايگاهى است قرارگاه ظالمان”! سپس به بيان نشانه روشنى از اين ترس درونى پرداخته، مىافزايد:” آنها هرگز با شما به صورت دسته جمعى جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها نمىجنگند، و از رويارويى با شما وحشت دارند” (لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلَّا فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ).
” قرى” جمع” قريه” به معنى آبادى است، اعم از شهر يا روستا، و گاه به معنى انسانهاى مجتمع در يك محل نيز آمده است.
” محصنة” از ماده” حصن” (بر وزن جسم) به معنى دژ مىباشد، بنا بر اين” قرى محصنه” به آباديهايى گفته مىشود كه به وسيله برج و بارو يا كندن خندق يا موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.
” جدر” جمع” جدار” به معنى ديوار است، و ريشه اصلى اين لغت به معنى ارتفاع و بلندى است.
آرى آنها چون از دژ ايمان و توكل بر خدا بيرون هستند جز در پناه ديوارها و قلعههاى محكم جرأت جنگ و رويارويى با مؤمنان ندارند!.
سپس مىافزايد: اما اين نه بخاطر آن است كه آنها افرادى ضعيف و ناتوان و ناآگاه به فنون جنگند” بلكه به هنگامى كه درگيرى در ميان خودشان رخ مىدهد پيكارشان شديد است” (بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ).
اما در برابر شما صحنه دگرگون مىشود، و رعب و وحشت و اضطراب عجيبى بر آنها حكمفرما مىگردد.
البته اين نيز تقريبا يك اصل كلى است در مورد پيكار همه اقوام بى ايمان در ميان خودشان، و سپس پيكار با مؤمنان و نمونههاى آن را در تاريخ معاصر كرارا ديدهايم كه وقتى افراد بيخبر از خدا به جان هم افتاده، چنان محكم يكديگر را كوبيدهاند كه انسان در جنگجويى آنها شك نمىكند، اما هنگامى كه در مقابل گروهى مؤمن و آماده” شهادت فى سبيل اللَّه” قرار مىگيرند فورا خود را به پشت سلاحها و سنگرها و دژهاى مستحكم مىكشند و وحشت سر تا پاى آنها را فرا مىگيرد، و به راستى اگر مسلمانان، ايمان و ارزشهاى اسلامى را زنده و حاكم كنند باز در مقابل دشمنان از چنين عامل برترى برخوردار خواهند بود.
و در ادامه همين آيه، به عامل ديگرى براى شكست و ناكامى آنها پرداخته، مىفرمايد:” به ظاهر آنها كه مىنگرى آنها را متحد و متفق تصور مىكنى، در حالى كه دلهاى آنها پراكنده است، و اين به دليل آن است كه قومى هستند ناآگاه و فاقد تعقل” (تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ).
” شتى” جمع” شتيت” يعنى” متفرق”.
تفسير نمونه، ج23، ص: 533
راستى كه قرآن در تحليل مسائل بسيار دقيق و الهام بخش است، مىگويد:
” تفرقه و نفاق درونى” ناشى از” جهل و بيخبرى و نادانى” است، چرا كه” جهل” عامل شرك است، و شرك عامل پراكندگى، و پراكندگى سبب شكست، و به عكس” علم” عامل توحيد در عقيده و عمل و اتفاق و هماهنگى است كه آنهم به نوبه خود سرچشمه پيروزيها است.
و به اين ترتيب انسجام ظاهرى افراد بى ايمان و پيمان وحدت نظامى و اقتصادى آنها هرگز نبايد ما را فريب دهد، چرا كه در پشت اين پيمانها و شعارهاى وحدت، دلهاى پراكندهاى قرار دارد، و دليل آن هم روشن است، زيرا هر كدام حافظ منافع مادى خويشند، و مىدانيم منافع مادى هميشه در تضاد است، در حالى كه وحدت و انسجام مؤمنان بر اساس اصولى است كه تضاد در آن راه ندارد، يعنى اصل ايمان و توحيد و ارزشهاى الهى، بنا بر اين هر جا شكست و ناكامى دامن مسلمين را بگيرد طبق آيات فوق دليلش اين است كه از حقيقت ايمان فاصله گرفتهاند و تا باز نگردند وضع آنها دگرگون نخواهد شد.
فزونی مال وفزونی گناه موجب قساوت قلب:
عوامل” شرح صدر” و” قساوت قلب”
انسانها در پذيرش حق و درك مطالب و خودجوشى يكسان نيستند، بعضى با يك اشاره لطيف يا يك كلام كوتاه حقيقت را به خوبى درك مىكنند، يك تذكر آنها را بيدار مىسازد، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى بپا مىكند.
__________________________________________________
(1) تفسير” قرطبى” جلد 8 صفحه 5691 (تفسير سوره زمر ذيل آيات مورد بحث) اين حديث با تفاوت مختصرى از” روضة الواعظين” شيخ مفيد نيز نقل شده است. […..]
(2) تفسير” صافى” ذيل آيات مورد بحث.
در حالى كه بعضى ديگر شديدترين خطابهها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرز و مواعظ در وجودشان كمترين اثرى نمىگذارد، و اين مساله سادهاى نيست.
چه تعبير جالبى دارد قرآن در اين زمينه كه بعضى را صاحب شرح صدر و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و ضيق صدر معرفى مىكند چنان كه در آيه 125 سوره انعام مىگويد:” فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ”:” آن كس را كه خدا مىخواهد هدايتش كند سينهاش را براى اسلام گشاده مىسازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد سينهاش را چنان تنگ مىكند كه گويى مىخواهد به آسمان بالا رود”! اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملا مشخص است، بعضى آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود به راحتى پذيرا مىشود، اما بعضى به عكس آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گويى هيچ جايى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گويى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى قرار دادهاند.
البته هر يك از اين دو عواملى دارد:
مطالعات پىگير و مستمر و ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح، خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصا غذاى حرام، و ياد خدا كردن از عوامل شرح صدر است.
بر عكس جهل و گناه و لجاجت و جدال و مراء و همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان و دنياپرستى و هواپرستى باعث تنگى روح و قساوت قلب مىشود.
و اينكه قرآن مىگويد: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند شرح صدر مىدهد، يا اگر خدا بخواهد گمراه سازد ضيق صدر مىدهد، اين” خواستن” و” نخواستن” بىدليل نيست، سرچشمههاى آن از خود ما شروع مىشود.
در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم:
اوحى اللَّه عز و جل الى موسى يا موسى لا تفرح بكثرة المال، و لا تدع ذكرى على كل حال، فان كثرة المال تنسى الذنوب، و ان ترك ذكرى يقسى القلوب
:” خداوند متعال به موسى ع وحى فرستاد كه اى موسى! از فزونى اموال خوشحال مباش، و ياد مرا در هيچ حال ترك مكن، چرا كه فزونى مال” غالبا موجب فراموش كردن گناهان است، و ترك ياد من قلب را سخت مىكند”! «1».
در حديث ديگرى از امير مؤمنان ع آمده است:
ما جفت الدموع الا لقسوة القلوب، و ما قست القلوب الا لكثرة الذنوب!
:” اشكها خشك نمىشوند مگر به خاطر سختى دلها و دلها سخت و سنگين نمىشود مگر به خاطر فزونى گناه”! «2».
در حديث ديگرى آمده است كه از جمله پيامهاى پروردگار به موسى ع اين بود:
يا موسى لا تطول فى الدنيا املك، فيقسو قلبك، و القاسى القلب منى بعيد
:” اى موسى آرزوهايت را در دنيا دراز مكن كه قلبت سخت و انعطاف ناپذير مىشود، و سنگدلان از من دورند”! «3».
و بالآخره در حديث ديگرى از امير مؤمنان على ع چنين آمده است:
لمتان: لمة من الشيطان و لمة من الملك، فلمة الملك الرقة و الفهم، و لمة الشيطان السهو و القسوة
:” دو گونه القاء وجود دارد: القاى شيطانى و القاى فرشته، القاى فرشته باعث نرمى قلب و فزونى فهم مىشود، و القاى شيطانى موجب سهو و قساوت قلب مىگردد” «4».
__________________________________________________
(1 و 2) بحار الانوار جلد 70 صفحه 55 (حديث 23 و 24).
(3)” كافى” جلد دوم” باب القسوة” حديث 1.
(4) همان مدرك حديث 3.
تفسير نمونه، ج19، ص: 429
به هر حال براى به دست آوردن شرح صدر و رهايى از قساوت قلب بايد به درگاه خدا روى آورد تا آن نور الهى كه پيامبر وعده داده در قلب بتابد، بايد آئينه قلب را از زنگار گناه صيقل داد و سراى دل را از زبالههاى هوا و هوس پاك كرد تا آماده پذيرايى محبوب گردد، اشك ريختن از خوف خدا، و از عشق آن محبوب بىمثال تاثير عجيبى در رقت قلب و نرمش و گسترش روح دارد، و جمود چشم از نشانههاى سنگدلى است.
جاذبه های معنوی انسان
1- فضائل انسان
2- محبت
3- عشق
4- احساسات قلبی
5- شرح صدر
موضوع پنجم شرح صدر :
شرح صدر چیست وچگونه پیدا می شود؟
[سوره الزمر (39): آيات 21 تا 22]
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ (21) أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (22)
ترجمه:
21- آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى فرستاد، و آن را به صورت چشمههايى در زمين وارد نمود سپس با آن زراعتى را خارج مىسازد كه الوان مختلف دارد بعد اين گياه خشك مىشود، به گونهاى كه آن را زرد و بىروح مىبينى، سپس آن را در هم مىشكند و خرد مىكند، در اين ماجرا تذكرى براى صاحبان مغز است.
22- آيا كسى كه خدا سينهاش را براى اسلام گشاده كرده، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلانى است كه نور هدايت به قلبشان راه نيافته) واى بر آنها كه قلبهايى سخت در برابر ذكر خدا دارند، آنها در گمراهى آشكارند.
تفسير: آنها كه بر فراز مركبى از نورند
در اين آيات بار ديگر قرآن به دلائل توحيد و معاد باز مىگردد، و بحثهايى را كه در آيات گذشته پيرامون كفر و ايمان بود تكميل مىكند.
از ميان آثار عظمت و ربوبيت پروردگار در نظام جهان هستى، انگشت روى مساله” نزول باران” از آسمان مىگذارد، سپس پرورش” هزاران رنگ” از گياهان را از اين” آب بىرنگ” و طى مراحل حيات، و رسيدن به مرحله نهايى شرح مىدهد.
روى سخن را به پيامبر ص كرده، به عنوان سرمشقى براى همه مؤمنان، مىفرمايد:” آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى نازل كرد سپس آن را به صورت چشمههايى در زمين وارد نمود”؟! (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ) «1».
قطرههاى حياتبخش باران از آسمان نازل مىشود، قشر” نفوذپذير” زمين آنها را به درون مىپذيرد و تا به قشر” نفوذناپذير” مىرسد، و آنها را متوقف مىسازد و ذخيره مىكند، سپس به صورت چشمهها و قناتها و چاهها بيرون مىفرستد.
جمله” سلكه” (آب باران را در مجارى زمين وارد ساخت) اشارهاى است فشرده به آنچه در بالا گفتيم.
” ينابيع” جمع” ينبوع” از ماده” نبع” به معنى جوشش آب از زمين است.
هر گاه زمين يك قشر نفوذناپذير بيشتر نداشت ذرهاى از آب باران را در خود ذخيره نمىكرد، و همه بعد از نزول از آسمان به درياها مىريختند، نه چشمهاى
__________________________________________________
(1)” ينابيع” از نظر تركيب نحوى” منصوب به نزع خافض” است، و در اصل” فى ينابيع” بوده است (تفسير روح المعانى و روح البيان).
وجود داشت، و نه كاريز و چاهى، و اگر تنها يك قشر نفوذپذير داشت همگى به اعماق زمين فرو مىرفتند به طورى كه دسترسى به آن ممكن نبود، تنظيم قشر زمين از اين دو لايه نفوذپذير، و نفوذناپذير، با اين فاصله حساب شده، از نشانههاى قدرت او است، و جالب اينكه گاهى به صورت لايههاى متعدد نفوذپذير و نفوذناپذير است كه روى هم قرار گرفته، كه در حفر چاههاى” سطحى” و” نيمه عميق” و” عميق” از آن استفاده مىشود.
بعد مىافزايد:” سپس خداوند به وسيله آن زراعت گياهى را خارج مىسازد كه الوان مختلف دارد” (ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ).
هم انواع آن مختلف است، همچون گندم و جو و برنج و ذرت، و هم كيفيتهاى آن متفاوت است، و هم رنگ ظاهرى آن، بعضى سبز تيره، بعضى سبز كمرنگ، بعضى داراى برگهاى پهن و گسترده، و بعضى برگهاى باريك و لطيف و همچنين با توجه به اينكه” زرع” به گياهى گفته مىشود كه ساقه قوى ندارد در مقابل” شجر” كه غالبا به درختانى كه داراى ساقه نيرومندند اطلاق مىشود،” زرع” مفهوم وسيعى دارد كه گياهان غير غذايى را نيز در بر مىگيرد، انواع گلها و گياهان زينتى و دارويى و مانند آن كه فوق العاده متنوع، و داراى الوان و چهرههاى گوناگون مىباشد، حتى گاه در يك شاخه، بلكه در يك گل، اين رنگهاى مختلف به شكل بسيار جالب و ظريفى در كنار هم قرار گرفتهاند، و با زبان بىزبانى نغمه توحيد و تسبيح خدا را سر دادهاند.
بعد به مراحل ديگر حيات اين گياه پرداخته مىگويد:” اين گياه سپس خشك مىشود به گونهاى كه آن را زرد و بىروح مىبينى”! (ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا) «1».
__________________________________________________
(1)” يهيج” از ماده” هيجان” در لغت به دو معنى آمده است: نخست خشك شدن و زرد شدن گياه، و ديگر به معنى به حركت درآمدن و جوش و خروش برداشتن، ممكن است اين دو معنى به يك ريشه باز گردد زيرا به هنگامى كه گياه خشك مىشود آماده جدايى، پراكندگى و حركت و هيجان مىگردد.
تفسير نمونه، ج19، ص: 424
تندباد از هر سو مىوزد، و آن را كه سست شده است از جا مىكند،” سپس خداوند آن را در هم مىشكند و خرد مىكند” (ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً).
” آرى در اين ماجرا تذكر و يادآورى براى صاحبفكران و انديشمندان است” (إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ).
تذكرى است از نظام حساب شده و با عظمت عالم هستى و ربوبيت پروردگار در اين صحنه عظيم، و نيز تذكرى است از پايان زندگى و خاموش شدن شعلههاى حيات، و سپس مساله رستاخيز، و تجديد حيات مردگان.
اين صحنه گر چه در عالم گياهان است، ولى به انسانها هشدار مىدهد كه همانند آن در عمر و حيات شما تكرار مىشود، ممكن است مدت آن متفاوت باشد، اما اصول آن يكى است تولد، نشاط و جوانى، و بعد پژمردگى و پيرى و سرانجام مرگ! به دنبال اين درس بزرگ توحيد و معاد به مقايسهاى در ميان مؤمن و كافر پرداخته تا اين حقيقت را روشن سازد كه قرآن و وحى آسمانى نيز همچون دانههاى باران است كه بر سرزمين دلها نازل مىشود، همانگونه كه تنها زمينهاى آماده از قطرات حياتبخش باران منتفع مىشود تنها دلهايى از آيات الهى بهره مىگيرد كه در سايه لطف او و خودسازى آمادگى و گسترش پيدا كرده است، مىفرمايد:” آيا كسى كه خدا سينهاش را براى پذيرش اسلام گشاده ساخته، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته، همچون سنگدلان بىنورى است كه هدايت الهى به قلبشان راه نيافته است”؟! (أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ) «1».
سپس مىافزايد” واى بر آنها كه قلبهاى سخت و نفوذناپذيرى دارند و ذكر خدا در آن اثر نمىگذارد” (فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ).
نه مواعظ سودمند در آن مؤثر است، نه انذار و بشارت، نه آيات تكاندهنده قرآن آن را به حركت در مىآورد، نه باران حياتبخش وحى گلهاى تقوى و فضيلت را در آن مىروياند، خلاصه” نه طراوتى نه برگى نه گلى نه سايه دارند”!.
آرى” آنها در ضلال مبين و گمراهى آشكارند” (أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
” قاسيه” از ماده” قسوة” به معنى خشونت و سختى و نفوذناپذيرى است، لذا سنگهاى خشن را” قاسى” مىگويند، و از همين رو به دلهايى كه در برابر نور حق و هدايت انعطافى از خود نشان نمىدهد، و نرم و تسليم نمىگردد، و نور هدايت در آن نفوذ نمىكند” قلبهاى قاسيه” يا قساوتمند گفته مىشود، و در فارسى از آن به سنگدلى تعبير مىكنيم.
به هر حال اين تعبير در مقابل” شرح صدر” و گشادگى سينه و فراخى روح قرار گرفته، چرا كه گستردگى كنايه از آمادگى براى پذيرش است، يك بيابان و خانه گسترده و وسيع آماده پذيرش انسانهاى بيشترى است، و يك سينه فراخ و روح گشاده آماده پذيرش حقايق فزونترى مىباشد.
در روايتى مىخوانيم كه” ابن مسعود” مىگويد از پيامبر اسلام ص از تفسير اين آيه سؤال كرديم أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ:
چگونه انسان شرح صدر پيدا مىكند؟
فرمود:”
اذا دخل النور فى القلب انشرح و انفتح
“:” هنگامى كه نوربه قلب انسان داخل شد گسترده و باز مىگردد”! عرض كرديم اى رسول خدا نشانه آن چيست؟
__________________________________________________
(1) اين آيه محذوفى دارد كه به قرينه جمله بعد روشن مىشود و در تقدير چنين است:
” ا فمن شرح اللَّه صدره للاسلام فهو على نور من ربه كمن هو قاسى القلب لا يهتدى بنور”.
تفسير نمونه، ج19، ص: 426
فرمود:
الانابة الى دار الخلود، و التجافى عن دار الغرور، و الاستعداد للموت قبل نزوله
:” نشانه آن توجه به سراى جاويد، و جدا شدن از سراى غرور، و آماده گشتن براى استقبال از مرگ پيش از نزول آن است” «1».
در تفسير على بن ابراهيم مىخوانيم كه جمله” أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ” در باره امير مؤمنان على ع نازل شده، و در بعضى از تفاسير آمده است كه جمله فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ در باره” ابو لهب و فرزندانش” مىباشد «2».
روشن است كه اين شان نزولها در حقيقت از باب تطبيق مفهوم كلى بر مصداقهاى واضح آن است.
جالب توجه اينكه در جمله” فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ” نور و روشنايى به منزله مركبى ذكر شده كه مؤمنان بر آن سوار مىشوند، سرعت سيرش عجيب، و مسيرش روشن، و قدرت جولانش همه جهان را فرا مىگيرد.
نكته: عوامل” شرح صدر” و” قساوت قلب”
انسانها در پذيرش حق و درك مطالب و خودجوشى يكسان نيستند، بعضى با يك اشاره لطيف يا يك كلام كوتاه حقيقت را به خوبى درك مىكنند، يك تذكر آنها را بيدار مىسازد، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى بپا مىكند.
__________________________________________________
(1) تفسير” قرطبى” جلد 8 صفحه 5691 (تفسير سوره زمر ذيل آيات مورد بحث) اين حديث با تفاوت مختصرى از” روضة الواعظين” شيخ مفيد نيز نقل شده است. […..]
(2) تفسير” صافى” ذيل آيات مورد بحث.
در حالى كه بعضى ديگر شديدترين خطابهها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرز و مواعظ در وجودشان كمترين اثرى نمىگذارد، و اين مساله سادهاى نيست.
چه تعبير جالبى دارد قرآن در اين زمينه كه بعضى را صاحب شرح صدر و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و ضيق صدر معرفى مىكند چنان كه در آيه 125 سوره انعام مىگويد:” فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ”:” آن كس را كه خدا مىخواهد هدايتش كند سينهاش را براى اسلام گشاده مىسازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد سينهاش را چنان تنگ مىكند كه گويى مىخواهد به آسمان بالا رود”! اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملا مشخص است، بعضى آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود به راحتى پذيرا مىشود، اما بعضى به عكس آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گويى هيچ جايى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گويى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى قرار دادهاند.
البته هر يك از اين دو عواملى دارد:
مطالعات پىگير و مستمر و ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح، خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصا غذاى حرام، و ياد خدا كردن از عوامل شرح صدر است.
بر عكس جهل و گناه و لجاجت و جدال و مراء و همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان و دنياپرستى و هواپرستى باعث تنگى روح و قساوت قلب مىشود.
و اينكه قرآن مىگويد: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند شرح صدر مىدهد، يا اگر خدا بخواهد گمراه سازد ضيق صدر مىدهد، اين” خواستن” و” نخواستن” بىدليل نيست، سرچشمههاى آن از خود ما شروع مىشود.
حيات” و” مرگ” دلها!:
انسان داراى چند نوع حيات و مرگ است:
نخست حيات و مرگ” نباتى” كه مظهر همان نمو و رشد و تغذيه و توليد مثل است و از اين نظر با تمام گياهان همگام مىباشد.
ديگر حيات و مرگ” حيوانى” است كه نشانه بارز آن” احساس” و” حركت” است، و در اين دو ويژگى نيز با تمام حيوانات همراه است.
اما نوع سومى از حيات است كه مخصوص انسانهاست و آنها را از گياهان و حيوانات ديگر جدا مىكند، و آن حيات” انسانى و روحانى” است، اين همان چيزى است كه در روايات اسلامى از آن به عنوان” حيات القلوب” تعبير شده است كه منظور از” قلب” در اينجا همان” روح و عقل و عواطف” انسان است.
در سخنان امير مؤمنان على ع در خطبهها و كلمات قصار نهج البلاغه روى اين مساله بسيار تكيه شده است، در خطبهاى درباره قرآن مىگويد:
تفقهوا فيه فانه ربيع القلوب
” در باره قرآن بينديشيد كه بهار حيات بخش دلها در آنست «1».
و در جاى ديگر درباره حكمت و دانش مىفرمايد
هى حياة للقلب الميت:
” حكمت مايه حيات دلهاى مرده است” «2».
گاه بيمارى قلب را در برابر بيمارى بدن قرار داده، مىفرمايد:
و اشد من مرض البدن مرض القلب:
” بدتر از بيمارى تن بيمارى دل است” «3».
و زمانى مىگويد:” هر كس روح ورع در او كم شود قلبش مىميرد”:
و من قل ورعه مات قلبه
«4» و تعبيرات فراوان ديگرى از اين قبيل.
از سوى ديگر قرآن مجيد براى انسان نوع خاصى از بينايى و شنوايى و درك و شعور غير از بينايى و شنوايى و شعور ظاهر قائل شده چنان كه در باره كافران مىفرمايد: صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ:” آنها كران و لالان و كورانند و به همين دليل چيزى نمىفهمند”! (بقره- 171).
در جاى ديگر منافقان را بيماردلانى مىنامد كه خداوند بر بيمارى آنها مىافزايد فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً (بقره- 10).
و كسانى را كه ترس از خدا در وجودشان نيست سنگدلانى معرفى كرده كه قلبشان از سنگ خارا نيز سختتر است:” ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ (مِنْ بَعْدِ ذلِكَ) فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً” (بقره- 74).
و در باره گروهى از كافران تعبيرى دارد كه ضمن آن آنها را به عنوان” پاكدلان” معرفى مىكند، مىگويد:” أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ”:” آنها كسانى هستند كه خدا نمىخواهد دلهاى آنها را پاك سازد” (مائده- 41).
__________________________________________________
(1)” نهج البلاغه” خطبه 110.
(2)” نهج البلاغه” خطبه 133.
(3)” نهج البلاغه” كلمات قصار كلمه 388.
(4)” نهج البلاغه” كلمات قصار كلمه 349.
تفسير نمونه، ج18، ص: 444
در جاى ديگر مىگويد:” دعوت تو را تنها زندگانى كه گوش شنوا دارند اجابت مىكنند نه مردگان”!: إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ:” تنها كسانى كه گوش شنوا دارند اجابت دعوت تو را مىكنند اما مردگان را خدا در قيامت برمىانگيزد سپس به سوى او باز مىگردند” (انعام- 36).
از مجموع اين تعبيرات و تعبيرات فراوان ديگرى كه مشابه آن است به خوبى روشن مىشود كه قرآن محور حيات و مرگ را همان محور انسانى و عقلانى مىشمرد، چرا كه تمام ارزش انسان نيز در همين قسمت نهفته شده است.
در حقيقت حيات و زندگى و درك و ديد و شنود و مانند آنها، در اين بخش از وجود انسان خلاصه مىشود، گرچه بعضى از مفسران اين تعبيرات را مجاز دانستهاند ولى آنها در اينجا با روح قرآن هماهنگ نشدهاند چرا كه از نظر قرآن حقيقت همين است، و زندگى و مرگ حيوانى مجازى بيش نيست! عوامل مرگ و حيات روحانى بسيار زياد است ولى قدر مسلم اين است كه” نفاق” و” كبر” و” غرور” و” عصبيت” و” جهل” و گناهان بزرگ،” قلب” را مىميراند، چنان كه در مناجات تائبين از مناجاتهاى پانزدهگانه امام زين العابدين على بن الحسين ع مىخوانيم
و امات قلبى عظيم جنايتى:
” جنايت بزرگ من قلب مرا ميرانده است” «1».
آيات مورد بحث نيز تاكيدى است بر اين حقيقت.
آيا كسانى كه تنها از زندگى به اين قانع شدهاند كه در عالم بيخبرى و دائما عيش و نوش بسر برند، نه ناله مظلومى را بشنوند، نه نداى مناديان حق را لبيك گويند، نه از ظلم ظالم ناراحت شوند، و نه از محروميت مظلومان
__________________________________________________
(1) مناجاتهاى پانزدهگانه امام على بن الحسين (ع) مناجات اول (مناجات تائبين).
تفسير نمونه، ج18، ص: 445
تكانى بخورند، تنها به خويشتن بينديشند، و از غير خود و حتى از خويشتن خويش بيگانه باشند، زندهاند؟! آيا اين زندگى است كه محصول آن فقط صرف مقدارى غذا و پاره كردن تعدادى لباس و خوابيدنها و بيدار شدنهاى تكرارى باشد؟
اگر زندگى اين است چه تفاوتى ميان حيوان و جهان آدميت است؟
پس بايد پذيرفت كه در ما وراى اين ظاهر زندگى، مغز و حقيقتى است كه قرآن روى آن تكيه مىكند و از آن سخن مىگويد.
جالب اينكه مردگانى كه مرگشان داراى آثار حيات انسانى است از نظر قرآن زندگانند اما زندههايى كه هيچيك از آثار حيات انسانى در آنها ديده نمىشود در منطق قرآن مردهاند مرگى جانكاه و رقت بار.
دلهای مرده با ذکر خدا زنده می شود:
[سوره الحديد (57): آيات 16 تا 18]
أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ (16) اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (17) إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ (18)
ترجمه:
16- آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد؟ و مانند كسانى نباشند كه قبلا به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد، و بسيارى از آنها گنهكارند.
17- بدانيد خداوند زمين را بعد از مرگ آن زنده مىكند، ما آيات (خود) را براى شما بيان كرديم شايد انديشه كنيد.
18- مردان و زنان انفاق كننده و آنها كه (از اين طريق) به خدا قرض الحسنه دهند براى آنها مضاعف مىشود و پاداش پر ارزشى دارند.
تفسير نمونه، ج23، ص: 339
شان نزول:
براى نخستين آيه مورد بحث شان نزولهاى متعددى نقل شده از جمله اينكه:
آيه مزبور يك سال بعد از هجرت در باره منافقان نازل شده است به خاطر اينكه روزى از سلمان فارسى پرسيدند از آنچه در تورات است براى ما سخن بگو!، چرا كه در تورات مسائل شگفتانگيزى است (و به اين وسيله مىخواستند نسبت به قرآن بى اعتنايى كنند) در اين هنگام آيات آغاز سوره يوسف نازل شد، سلمان به آنها گفت اين قرآن” احسن القصص” و بهترين سرگذشتها است، و براى شما از غير آن نافعتر است.
مدتى از تكرار سؤال خوددارى كردند باز به سراغ سلمان آمدند و همان خواهش را تكرار كردند: در اين هنگام آيه اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ …” خداوند بهترين سخن را نازل كرده كتابى كه آياتش (از نظر لطف و زيبايى و معنى) همانند يكديگر است آياتى مكرر دارد (اما تكرارى شوقانگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه در برابر پروردگارشان خاشعند مىافتد …”. (زمر- 23).
باز مدتى از تكرار اين سؤال خوددارى كردند و بار سوم به سراغ سلمان آمدند و همان درخواست را تكرار كردند: در اين هنگام آيه مورد بحث نازل شد (و آنها را مؤاخذه كرد كه آيا موقع آن نرسيده است كه در برابر نام خدا خشوع كنيد و از اين سخنان دست برداريد).
در شان نزول ديگرى آمده است كه ياران پيامبر ص در مكه در خشكسالى و زندگى سختى به سر مىبردند هنگامى كه مهاجرت كردند به فراوانى و نعمت رسيدند وضع آنها دگرگون شد و قساوت بر قلوب عدهاى چيره گشت، در حالى تفسير نمونه، ج23، ص: 340
كه لازم بود بر ايمان و يقين و اخلاص آنها به خاطر مصاحبت با قرآن افزوده شود (آيه فوق نازل شد و به آنها هشدار داد) «1».
پارهاى از شان نزولهاى ديگر نيز در زمينه اين آيه به چشم مىخورد كه چون حكايت از مكى بودن آيه مىكند قابل اعتماد نيست، زيرا مشهور اين است كه تمام اين سوره در مدينه نازل شده است.
تفسير:
غفلت و بيخبرى تا كى؟!
بعد از ذكر آن همه انذارهاى كوبنده و هشدارهاى بيدارگر در آيات گذشته و بيان سرنوشت دردناك منافقان و كافران در قيامت در نخستين آيه مورد بحث به صورت يك نتيجهگيرى مىفرمايد:” آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى افراد با ايمان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد.
و همانند كسانى نباشند كه در گذشته كتاب آسمانى به آنها داده شد (مانند يهود و نصارى) سپس در ميان آنها و پيامبران فاصله افتاد، عمرهاى طولانى يافتند و خدا را فراموش كردند و قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد، و بسيارى از آنها فاسق و گنهكار بودند” (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ) «2».
__________________________________________________
(1)” مجمع البيان” جلد 9 صفحه 237- در تفسير” در المنثور” نيز شان نزولهايى از جمله شان نزولى شبيه به شان نزول دوم آمده است (در المنثور جلد 6 صفحه 175)- بيضاوى نيز در تفسير خود (انوار التنزيل) اين شان نزول را آورده است.
(2)” يان” از ماده” أنى” (بر وزن امن) و از ماده” انا” (بر وزن ندا) و از ماده” أناء” (بر وزن جفاء) به معنى نزديك شدن و حضور وقت چيزى است.
تفسير نمونه، ج23، ص: 341
” تخشع” از ماده” خشوع” به معنى حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه در برابر حقيقت مهم يا شخص بزرگى به انسان دست مىدهد.
روشن است ياد خداوند اگر در عمق جان قرار گيرد و همچنين شنيدن آياتى كه بر پيامبر ص نازل شده است هر گاه به درستى تدبر شود بايد مايه خشوع گردد، ولى قرآن گروهى از مؤمنان را در اينجا سخت ملامت مىكند كه چرا در برابر اين امور خاشع نمىشوند؟، و چرا همچون بسيارى از امتهاى پيشين گرفتار غفلت و بيخبرى شدهاند؟ همان غفلتى كه نتيجه آن قساوت دل و همان قساوتى كه ثمره آن فسق و گناه است! آيا تنها به ادعاى ايمان قناعت كردن و از كنار اين مسائل مهم به سادگى گذشتن و تن به زندگى مرفه سپردن، در ناز و نعمت زيستن، و پيوسته مشغول عيش و نوش بودن با ايمان سازگار است؟! جمله” طال عليهم الامد” (زمان بر آنها طولانى شد) ممكن است اشاره به فاصله زمانى ميان آنها و پيامبرانشان باشد، و يا طول عمر و درازى آرزوها، و يا عدم نزول عذاب الهى در زمان طولانى، و يا همه اينها چرا كه هر يك مىتواند عاملى براى غفلت و قساوت و آن هم سببى براى فسق و گناه گردد.
در حديثى از على ع مىخوانيم:
لا تعاجلوا الامر قبل بلوغه فتندموا و لا يطولن عليكم الامد فتقسو قلوبكم:
” در هيچكارى قبل از فرا رسيدن زمانش عجله نكنيد كه پشيمان مىشويد، و فاصله ميان شما و حق نبايد طولانى گردد كه قلوب شما قساوت مىيابد” «1».
در حديث ديگرى از زبان حضرت عيسى مسيح ع مىخوانيم:
لا تكثروا الكلام بغير ذكر اللَّه فتقسو قلوبكم، فان القلب القاسى بعيد من اللَّه،
__________________________________________________
(1)” بحار الانوار” جلد 78 صفحه 83 حديث 85.
تفسير نمونه، ج23، ص: 342
و لا تنظروا فى ذنوب العباد كانكم ارباب، و انظروا فى ذنوبكم كانكم عبيد، و الناس رجلان: مبتلى، و معافى، فارحموا اهل البلاء، و احمدوا اللَّه على العافية:
” بدون ذكر خداوند زياد سخن مگوييد كه موجب قساوت قلب است، و قلب قساوتمند از خدا دور است، و به گناهان بندگان همچون ارباب نسبت به بندهاش نگاه نكنيد، بلكه به گناهان خويش بنگريد همچون بندهاى در برابر مولى، مردم دو دستهاند: گروهى مبتلا، و گروهى اهل عافيت، نسبت به مبتلايان ترحم كنيد، و خدا را بر عافيت سپاس گوئيد” «1».
و از آنجا كه زنده شدن قلبهاى مرده با ذكر الهى و پيدا كردن حيات معنوى در پرتو خشوع و خضوع در مقابل قرآن، شباهت زيادى به زنده شدن زمينهاى مرده به بركت قطرات حياتبخش باران دارد در آيه بعد مىافزايد:” بدانيد كه خداوند زمين را بعد از مرگ آن زنده مىكند” (اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).
” ما آيات خود را در صحنه آفرينش و نيز در صحنه وحى براى شما تبيين كرديم شايد انديشه كنيد” (قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
در حقيقت اين آيه هم اشارهاى است به زنده شدن زمينهاى مرده به وسيله باران، و هم زنده شدن دلهاى مرده به وسيله ذكر اللَّه و قرآن مجيد كه از آسمان وحى بر قلب پاك محمد ص نازل شده است و هر دو شايسته تدبر و تعقل است.
و لذا در روايات اسلامى اشاره به هر دو شده است:
در حديثى از امام صادق ع مىخوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود:
العدل بعد الجور
” منظور زنده شدن زمين به وسيله عدالت است بعد از آنكه
__________________________________________________
(1)” مجمع البيان” جلد 9 صفحه 238.
با جور مرده باشد” «1».
و در حديث ديگرى از امام باقر ع مىخوانيم كه در تفسير” اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها” فرمود:
يحيى اللَّه تعالى بالقائم بعد موتها، يعنى بموتها كفر اهلها، و الكافر ميت!:
” خداوند زمين را به وسيله حضرت مهدى ع زنده مىكند بعد از آنكه مرده باشد، و منظور از مردن زمين كفر اهل آن است و كافر مرده است”! «2».
ناگفته پيدا است كه اين تفسيرها در حقيقت بيان مصداقهاى روشن آيه است و هرگز مفهوم آيه را محدود نمىكند.
در حديث ديگرى از امام كاظم ع آمده است:
فان اللَّه يحيى القلوب الميتة بنور الحكمة كما يحيى الارض الميتة بوابل المطر:
” خداوند دلهاى مرده را به نور حكمت زنده مىكند همانگونه كه زمينهاى مرده را به بارانهاى پربركت” «3».
در آيه بعد بار ديگر به مساله انفاق كه از ميوههاى شجره ايمان و خشوع است بازمىگردد، و همان تعبيرى را كه در آيات قبل خوانديم با اضافاتى تكرار مىكند و مىفرمايد:” مردان و زنانى كه در راه خدا انفاق كنند، و آنها كه از اين طريق به خداوند قرض الحسنه دهند، خداوند آن را مضاعف و چند برابر كرده و براى آنها پاداش پر ارزشى است” (إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ) «4».
__________________________________________________
(1)” روضه كافى مطابق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 243.
(2)” كمال الدين” مطابق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 242. […..]
(3)” بحار الانوار” جلد 78 صفحه 308.
(4)” المصدقين و المصدقات” به معنى” المتصدقين و المتصدقات” است، و عطف” اقرضوا اللَّه” كه” جمله فعليه” است بر” جمله اسميه” قبل، به خاطر آن است كه اين جمله به معنى” الذين اقرضوا اللَّه” مىباشد.
در اينكه چرا مساله” انفاق” به عنوان” قرض الحسنه” به خداوند مطرح شده، و همچنين پاداش مضاعف و اجر كريم براى چيست؟ ذيل آيه 11 همين سوره بحث كرديم.
بعضى احتمال دادهاند كه منظور از” قرض الحسنه به خداوند” در اين آيه و آيات مشابه آن «1» به معنى وام دادن به بندگان است، زيرا خدا نيازى به وام ندارد، اين بندگان مؤمن هستند كه نياز به وام دارند، ولى با توجه به سياق آيات چنين به نظر مىرسد كه منظور از” قرض الحسنه” در همه اين آيات همان” انفاق فى سبيل اللَّه” است، هر چند وام دادن به بندگان خدا نيز از افضل اعمال است و در آن حرفى نيست.
فاضل مقداد نيز در” كنز العرفان” اشاره به اين معنى كرده، هر چند آن را به همه اعمال صالح تفسير مىكند «2».
نكته: افراد گنهكارى كه با شنيدن اين آيه توبه كردند
آيه أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا … از آيات تكان دهنده قرآن مجيد است كه قلب و روح انسان را در تسخير خود قرار مىدهد، پردههاى غفلت را مىدرد و فرياد مىزند آيا موقع آن نرسيده است كه قلبهاى با ايمان در برابر ذكر خدا و از آنچه از حق نازل شده خاشع گردد؟ و همانند كسانى نباشند كه قبل از آنها
__________________________________________________
(1) بقره 245، حديد 11، تغابن 17، مزمل 20.
(2) كنز العرفان جلد 2 صفحه 58.
تفسير نمونه، ج23، ص: 345
آيات كتاب آسمانى را دريافت داشتند اما بر اثر طول زمان قلبهاى آنها به قساوت گرائيد؟
لذا در طول تاريخ افراد بسيار آلودهاى را مىبينيم كه با شنيدن اين آيه چنان تكان خوردند كه در يك لحظه با تمام گناهان خود وداع گفتند، و حتى بعضا در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف فضيل بن عياض است.
” فضيل” كه در كتب رجال به عنوان يكى از راويان موثق از امام صادق ع و از زهاد معروف معرفى شده و در پايان عمر در جوار كعبه مىزيست و همانجا در روز عاشورا بدرود حيات گفت در آغاز كار راهزن خطرناكى بود كه همه مردم از او وحشت داشتند.
از نزديكى يك آبادى مىگذشت دختركى را ديد و نسبت به او علاقهمند شد عشق سوزان دخترك فضيل را وادار كرد كه شب هنگام از ديوار خانه او بالا رود و تصميم داشت به هر قيمتى كه شده به وصال او نائل گردد، در اين هنگام بود كه در يكى از خانههاى اطراف شخص بيداردلى مشغول تلاوت قرآن بود و به همين آيه رسيده بود: أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ … اين آيه همچون تيرى بر قلب آلوده فضيل نشست، درد و سوزى در درون دل احساس كرد، تكان عجيبى خورد، اندكى در فكر رفت اين كيست كه سخن مىگويد؟ و به چه كسى اين پيام را مىدهد؟ به من مىگويد: اى فضيل!” آيا وقت آن نرسيده است كه بيدار شوى، از اين راه خطا برگردى، از اين آلودگى خود را بشويى، و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى فضيل بلند شد و پيوسته مىگفت: بلى و اللَّه قد آن، بلى و اللَّه قد آن!: به خدا سوگند وقت آن رسيده است، به خدا سوگند وقت آن رسيده است”! او تصميم نهايى خودش را گرفته بود، و با يك جهش برقآسا از صف اشقيا بيرون پريد، و در صفوف سعدا جاى گرفت، به عقب برگشت و از ديوار بام فرود آمد، و به خرابهاى وارد شد كه جمعى از كاروانيان آنجا بودند، و براى حركت به سوى مقصدى با يكديگر مشورت مىكردند، مىگفتند فضيل و دارودسته او در راهند، اگر برويم راه را بر ما مىبندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضيل تكانى خورد و خود را سخت ملامت كرد، و گفت چه بد مردى هستم! اين چه شقاوت است كه به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بيرون آمدهام، و قومى مسلمان از بيم من به كنج اين خرابه گريختهاند! روى به سوى آسمان كرد و با دلى توبهكار اين سخنان را بر زبان جارى ساخت:
اللهم انى تبت اليك و جعلت توبتى اليك جوار بيتك الحرام!:” خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را اين قرار مىدهم كه پيوسته در جوار خانه تو باشم، خدايا از بدكارى خود در رنجم، و از ناكسى در فغانم، درد مرا درمان كن، اى درمان كننده همه دردها! و اى پاك و منزه از همه عيبها! اى بىنياز از خدمت من! و اى بىنقصان از خيانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا كه اسير بند هواى خويشم از اين بند رهايى بخش”! خداوند دعاى او را مستجاب كرد، و به او عنايتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى” مكه” آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اوليا گشت!
گداى كوى تو از هشت خلد مستغنى است اسير عشق تو از هر دو كون آزاد است! «1»
بعضى از مفسران نقل كردهاند كه يكى از رجال معروف بصره مىگويد من از راهى مىگذشتم ناگهان صيحهاى شنيدم به دنبال آن رفتم مردى را مشاهده كردم بيهوش بر زمين افتاده بود گفتم اين چيست؟ گفتند: مردى است بيداردل،
__________________________________________________
(1) اقتباس از” سفينة البحار” (جلد 2 صفحه 369) و” روح البيان” جلد 9 صفحه 365، و” تفسير قرطبى” جلد 9 صفحه 6421.
آيه اى از قرآن را شنيد و مدهوش شد، گفتم: كدام آيه؟ گفتند: أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ …
ناگهان آن مرد مدهوش كه صداى ما را شنيد به هوش آمد، و شروع به خواندن اين اشعار سوزناك نمود:
اما آن للهجران ان يتصرما و للغصن غصن البان ان يتبسما
و للعاشق الصب الذى ذاب و انحنى ا لم يان ان يبكى عليه و يرحما
كتبت بماء الشوق بين جوانحى كتابا حكى نقش الوشى المنمنما
” آيا موقع آن نرسيده است كه زمان هجران به سر آيد؟! و شاخه بلند و خشبوى اميد من خندان شود؟
و آيا زمان آن نيامده كه براى عاشق بيقرارى كه آب شده و منحنى گشته، بر او بگريند و مورد ترحمش قرار دهند؟
آرى با آب شوق در درون قلبم نوشتم:
نامهاى نوشتم كه صفحه زيبا و رنگارنگ و جالبى را حكايت مىكند”.
سپس گفت: مشكل است، مشكل است، مشكل! اين را گفت و بار ديگر مدهوش بر زمين افتاد، او را حركت داديم ولى ديديم جان به جان آفرين تسليم كرده! «1».
__________________________________________________
(1) تفسير” روح المعانى” جلد 27 صفحه 156.