به کارگیری بدكاران در دوران خلفاء

اساسى‏ ترين علّت عدم موفقيّت ؛

بى شك براى بررسى علل شكست يك پديده بايد تمام عوامل دخيل در شكل‏گيرى آن پديده ابتداءا شناسايى شده و سپس ميزان دقت در به كارگيرى آن عوامل و نواقص آن بررسى شود تا علّت شكست معلوم شود . در يك حركت با انگيزه فرهنگى ، بايد عوامل انسانى و كار آمدى و صلاحيّت آنها ، غناى آن فرهنگ و نحوه ابلاغ آن مورد بررسى قرار گيرد . مهمترين علّت بى خبرى جوامع از دين ، واگذارى امور لشكرى و كشورى به دست فرماندهانى نالايق ، غير صالح و غير سابقين در دين بود . اكثريّت اين فرماندهان از جديد الاسلام‏ها وطُلقاء بودند ؛ يعنى كسانى بودند كه از روى جبر و زور بعد از فتح مكّه ايمان آورده بودند نه از روى ميل و رغبت درونى .

بركنارى خالد بن سعيد و جانشينان او ؛

تاريخ يعقوبى مى‏نويسد زمانى كه ابوبكر تصميم گرفت به جنگ با روميان برود ابتدا تصميم گرفت كه خالد بن سعيد را به عنوان فرماندهى لشكر انتخاب كند ولى عمر بن خطاب نظر او را تغيير داد در حالى كه او از فرماندهان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در يمن بود .

« كان خالد من عمّال رسول اللّه‏  باليمن ، فقدم  قد توّفى رسول اللّه، فامتنع عن البيعة ومال إلى بني هاشم ، فلمّا عهد أبوبكر لخالد قال له عمر : أتولّى خالدا وقد حبس عنك بيعته ، وقال لبني هاشم ما قد بلغك ؟ فوللّه‏ ما أرى أن توجّهه ، ودعا يزيد بن أبي سفيان ، وأبا عبيدة بن جرّاح وشرحبيل بن حسنة وعمر وبن عاص فعقد لهم »[i] .

خالد از كارگزاران رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در يمن بود ، هنگامى كه رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم وفات نمودند با ابو بكر بيعت نكرد و به سمت بنى هاشم ميل نمود ، هنگامى كه ابوبكر مى‏خواست فرماندهى را به خالد بسپارد ، عمر به او گفت : آيا خالد را فرمانده مى‏كنى در حالى كه با تو بيعت نكرد و به بنى هاشم مطالبى گفت كه به تو رسيده است ؟ به خدا سوگند صلاح نمى‏دانم كه او را به جنگ با روميان گسيل دارى . ابو بكر ، خالد را از فرماندهى جنگ با روميان عزل كرد و يزيد ابن ابى سفيان ، ابا عبيده جرّاح و شرحبيل بن حسنه و عمرو عاص را به جنگ با روميان فرستاد .

نكته قابل دقّت و تأمّل در اين روايت همين است كه خالد بن سعيد با آن پرونده درخشانش عزل مى‏شود و به جاى او افراد جديد الورود به جرگه مسلمين و افرادى كه در پرونده آنها نكات تاريك و مبهمى وجود دارد به فرماندهى سپاه انتخاب مى‏شوند .

سياست دستگاه خلافت ؛

اين نكته را هم قبلاً بيان كرديم كه سياست چنين بود كه راسخان از مهاجر و انصار را از مركز خلافت تبعيد و دور كنند تا خلفا در سايه دورى آنها از مركز خلافت و غفلت و بى خبرى سايرين ، به اهداف خود نايل شوند . اين در حالى بود كه رشد و تقويت اساس دين و مذهب به دست اين افراد بود امّا به جاى آنها از تازه مسلمانها و مسلمانان ظاهرى و آزاد شدگان استفاده شد[ii] .

دلايل استفاده از اين گونه افراد در دستگاه حكومت ؛

دليل اول ؛

از اين گونه افراد استفاده مى‏شد تا بر آنها منّت بگذارند و بگويند ما بوديم كه به شما آبرو و عزّت داديم و به شما مقام و منصب بخشيديم . اين دستاويزى بود تا به وسيله آن اين حاكمان از خلفا حرف شنوى داشته باشند و دستورات آنها را در جامعه پياده كنند .

دليل دوم ؛

دستگاه خلافت از حاكميّت فرهنگ دين و حاكميّت مسلمانان واقعى ترس و واهمه فراوانى داشت لذا بيشتر از اين افراد استفاده مى‏كرد ؛ چون آنها كسانى بودند كه هنوز رفتار و منش جاهليّت در آنها زنده بود و هنوز خلق و خوى ديانت و مذهب در آنها تأثير نگذاشته بود و فقط در ظاهر مسلمان بودند ؛ لذا بدين وسيله هر گونه روزنه حاكميّت دين را بسته بودند تا آزادانه بتوانند به اعمال ننگين خود ادامه دهند .

نمونه‏اى از اين جريان در عصر خليفه اول اتّفاق افتاد . زمانى كه سپاه مدينه آماده جنگ با قبيله كنده و اشعث بن قيس مى‏شدند ؛ يكى از گزينه‏هاى ابو بكر براى سمت فرماندهى ، اميرالمؤمنين  عليه‏السلام بودند . هنگامى كه عمر از اين انتخاب مطلّع شد نزد خليفه رفت و به او گفت ما مى‏خواهيم به دليل ارتداد اين گروه به آنها حمله كنيم در حالى كه على [ عليه‏السلام] قبول ندارد كه آنها مرتد هستند . لذا اگر مردم متوجّه شوند كه على [عليه‏السلام] به خاطر اينكه مرتدّ بودن آنها را قبول ندارد فرماندهى را نپذيرفته سياستِ ما شكست خورده و مقبوليّت مردمى ما از بين مى‏رود . پس از اين جريان ابوبكر ، عكرمة بن ابى جهل را به عنوان فرماندهى انتخاب كرد[iii] .

عكرمة يكى از چهار نفرى است كه وقتى پيامبر  وارد مكّه شدند دستور قتل او و مباح بودن خون او را اعلان فرمودند . او كسى است كه وقتى وارد دسته وگروه مسلمين مى‏شد مردم مى‏گفتند:

« جاء ابن عدوّ اللّه‏ » .

پسر دشمن خدا آمد .

اين تعابير سرانجام او را خسته كرد و نزد پيامبر  آمده و شكايت كرد . پيامبر   نيز دستور دادند كه ديگر چنين تعابيرى در مورد او به كار نرود[iv] .

در اين قضيّه هم كاملاً واضح و روشن است كه اميرالمؤمنين  عليه‏ السلام را عزل مى‏كنند ولى به جاى او چنين شخصى را مى‏گمارند كه پيامبر   دستور قتل او را صادر فرموده‏اند . منش ، سياست و عرف معمول خلفا چنين بود كه افراد با ايمان را كنار گذاشته و از منافقين استفاده كنند .

داستان عزل عمّار ياسر از خلافت كوفه ؛

عمّار ياسر به دستور اميرالمؤمنين  عليه‏السلام در جنگ با ايران شركت كرد . او به عنوان مسئول پشتيبانى سپاه اسلام مكرّر از ايران به كوفه مى‏آمد و با تهيّه سپاه مشكل نفرات و نيرو را در سپاه اسلام مرتفع مى‏نمود . لياقت و كارآمدى عمّار باعث شد تا خليفه پس از بازگشت از جنگ او را به عنوان فرماندار ، به كوفه اعزام كند . عمّار در كوفه رفتار اميرالمؤمنين  عليه‏السلام را دنبال مى‏كرد كه خوشايند بسيارى نبود . تا اينكه كم كم نامه‏هاى شكايت‏آميزى به خليفه نوشته شد كه او انسان ضعيفى است نمى‏تواند شهر را اداره كند و عزل او را از خليفه خواستند . عمر نامه‏اى را برداشته به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت :

« ما تقولون في رجل ضعيف غير أنّه مسلم تقيّ وآخر فاجر قويّ أيّهما
أصلح للأمارة ؟ قال : فتكلّم المغيرة بن شعبة فقال : يا أميرالمؤمنين  عليه ‏السلام ! إنّ الضعيف المسلم إسلامه لنفسه وضعفه عليك وعلى المسلمين والقويّ الفاجر فجوره على نفسه وقوّته لك وللمسلمين ، فاعمل في ذلك برأيك ، فقال عمر : صدقت يا مغيرة ! اذهب فقد ولّيتك الكوفة »[v] .

چه نظرى داريد در مورد مرد ضعيفى كه مسلمانى با تقوا است و مرد نيرومندى كه گناهكار است ، كدام يك براى امارت و فرماندهى بهترمى‏باشند ؟ مغيرة ابن شعبه در پاسخ گفت : اى اميرالمؤمنين ! مسلمان ضعيف اسلامش به نفع خودش مى‏باشد و ضعفش به زيان تو و مسلمانان است . و مرد نيرومند گناهكار ، گناهش به زبان خودش است و قوّت او به نفع تو و مسلمانان است . به نظر خود عمل كن . عمر گفت : راست مى‏گويى اى مغيره ، به سمت كوفه حركت كن كه من امارت كوفه را به تو سپردم .

به اين صورت در اذهان فرهنگ سازى كرده بودند كه در امر سياست و حكومت تقوى مهم نيست بلكه قوّت و توانايى بر تقوى مقدّم است . عمّار را كه رفتار علوى داشت عزل مى‏كنند و به جاى او شخصى را كه مشهور به زنا و فسق و فجور است ، به عنوان فرمانده نصب مى‏كنند . البتّه آنچه كه در مورد اين جريان به نظر مى‏رسد اين است كه تمام مراحل عزل عمّار از نامه نوشتن‏ها و در پى آن اين پرسش‏ها ، يك نقشه و توطئه بود تا بدين وسيله به راحتى بتوانند عمّار را كنار زده و به كارهاى زشت خود ادامه دهند .

اعتراض مسلمانان به اين رفتار و منش ؛

به هر جهت ، اين روش آنقدر ادامه داشت تا اينكه كم كم صداى اعتراض مردم بلند شد . به عنوان مثال حذيفه يمان نزد عمر رفت و گفت :

« إنّك تستعين بالرجل الفاجر ، فقال عمر : إنّي لأستعمله لأستعين بقوّته ثمّ أكون على قفائه »[vi] .

تو از مردان گناهكار يارى مى‏جويى ، عمر گفت : من او را به خدمت مى‏گيرم تا از نيروى او بهره جويم ، امّا مواظب او هستم .

باز در جاى ديگر به مناسبتى ديگر از عمر چنين نقل شده كه :

« نستعين بقوّة المنافق ، وإثمه عليه »[vii] .

از قدرت منافق استفاده مى‏كنيم و گناه او هم به عهده خودش مى‏باشد .

حال اين دو سخن را كنار قولِ پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم كه عمر نيز آن را نقل كرده است قرار مى‏دهيم ، آنگاه بعد قضاوت مى‏كنيم .

« عن عمر قال : من استعمل فاجرا وهو يعلم أنّه فاجر فهو مثله »[viii] .

كسى كه فاجرى را به كار گيرد و از او استفاده كند در حالى كه مى‏داند او فاجر است ، او هم فاجر است .

اين مبناى فكرى مكتب وحى الهى است كه به كارگيرى فجّار را كاملاً رد مى‏كند . در مقابل مبناى فكرى خلفا اين بود كه هر كه به نفع آنها كار كند بايد حكومت كند و هر كس دم از دين زد بايد كنار برود .

دليل سوم ؛

باز اين سؤال مطرح مى‏شود كه چرا خلفا از مهاجرين و انصار كمتر استفاده مى‏كردند يا حتّى در اواخر عمر اصلاً از آنها استفاده نمى‏كردند ؟ جواب واضح است ، خلفا خود مى‏دانند كه خلافت آنها الهى نبوده و حكومتى ساختگى است . اجماع مسلمين سرپوشى بر اين مطلب بود ؛ به همين دليل در پشت پرده سقيفه بنى ساعده دست حزب قريش و حزب بنى اميّه كاملاً آشكار است و خلفا هم به نوعى خود را مديون آنها مى‏دانستند . خلفا به پاس اين خوش خدمتى بايد دين خود را به حزب آل اميّه ادا مى‏كردند ؛ لذا مجبور بودند پست‏هاى مملكتى و لشكرى را به اين افراد بسپارند تا دين خود را ادا كرده باشند . به همين دليل در نامه‏اى كه عمر به يزيد ابن ابى سفيان مى‏نويسد چنين آمده :

« إعلم أنّه بعد أن مات كلّ من الاُمراء : أبوعبيدة بن الجرّاح ومعاذ بن جبل وخالد بن وليد فإنّ زمام امور المسلمين قد سلّمت لك . فنفّذ ما جاء في هذه الرسالة كما هو معهود بك من شهامة كاملة وحصانة في الرأي حتّى يفرغ بالنا عن هذا الثغر »[ix] .

بدان ، پس از آنكه همه اميران چون ابوعبيده جرّاح و معاذ بن جبل و خالد بن وليد مردند ، زمام امور مسلمانان به تو سپرده شده است . پس به آنچه كه در اين نامه آمده است عمل كن ، آن چنان كه از تو توقّعداريم ، كه با شهامت و تيز بين هستى ، تا خيال ما از بابت شام آسوده گردد .

دو سال پس از فتح شام ؛ در سال 19 هجرى يزيد از دنيا رفت[x] و تاريخ اين قضيه را چنين نقل مى‏كند : وقتى خبر مرگ او به پدرش رسيد :

« اغتمّ أبوسفيان و تأسّف كثيرا ثمّ قال : إنّا للّه‏ وإنّا إليه راجعون . ثمّ سأل أميرالمؤمنين ما رأيك بالشخص الّذي سترسله إلى الشام ؟ فقال عمر : ساُرسل ولدك الآخر معاوية ، فسرّ أبوسفيان بذلك ودعا لأميرالمؤمنين وقال: لقد وصلت الرحم ثم عاد أبو سفيان إلى منزله وأخبر زوجته بوفاة يزيد ، فصاحت ولطمت وجهها وبكت كثيرا وقالت : ليت معاوية وعتبة ماتا بدل يزيد . فقال لها أبوسفيان : لا تجزعى وقولي إنّا للّه‏ وإنّا إليه راجعون وقد تلطّف أميرالمؤمنين وعيّن ابنك الآخر معاوية واليا على الشام فهدأت هند وقالت : لقد وصل أميرالمؤمنين الرحم »[xi] .

ابوسفيان غمگين و بسيار ناراحت شد ، سپس گفت : ما از خداييم و به سوى خدا باز مى‏گرديم . سپس از عمر پرسيد چه كسى را به سوى شام مى‏فرستى عمر گفت : فرزند ديگر تو ؛ معاويه را امير شام مى‏كنم . ابوسفيان خوشحال شد و عمر را دعا كرد و گفت : حق خويشاوندى را ادا كردى . ابوسفيان به منزل خود رفت و همسرش را از مرگ يزيد با خبر كرد . هند گريه كرد و بر سر و روى خود زد و بسيار گريست . و گفت : اى كاش معاويه و عتبه به جاى يزيد مى‏مردند . ابوسفيان به همسر خود گفت : ناراحت نشو و بگو ما از خداييم و به سوى خدا باز مى‏گرديم . عمر به ما لطف كرد و فرزند ديگر تو معاويه را امير شام قرار داد ، هند آرام شد و گفت : عمر حق خويشاوندى را به جا آورد .
نتيجه اين اعمال و رفتار ؛

نتيجه اين گونه اعمال و رفتار به اينجا ختم شد كه بنى اميّه حاكم شدند و از
زمان عثمان حكومت آنها تحكيم شد و حدود هزار ماه حكومت كردند[xii] . آنها در عالى‏ترين زمان‏هاى ممكن براى تبليغ و رشد دين اسلام قبضه حكومت را به دست گرفتند ولى آيا در اين مدّت از اين فرصت جهت نشر و اشاعه دين اسلام استفاده كردند يا خير ؟ مسلّما در اين مدّت تنها چيزى را كه از ياد بردند دين اسلام و تبليغ آن بود . آنها به خوبى مى‏دانستند كه اگر زمام حكومت به دست اميرالمؤمنين عليه‏السلام واطرافيان او بيفتد هرگز نمى‏توان جلوى پيشرفت دين را گرفت. آنها بيم آن داشتند كه با امارت اميرالمؤمنين  عليه‏السلام مردم هم بيدار شده و به رفتار و منش علوى روى آورند و اين به ضرر آنها خواهد بود در ضرب المثلى آمده است :

« إنّ الناس على دين ملوكهم » .

به درستى كه مردم به دين حاكمان خود هستند .

البتّه پا را فراتر از اينها گذاشته و بعد از اينكه طلقا را به حكومت رساندند ، بزرگان صحابه و جامعه را نيز به گونه‏اى در غفلت و انحراف غوطه ور كردند تا ديگر هيچ نگرانى نداشته باشند . سران جريان خلافت بزرگان را از طرفى مشغول جمع آورى ثروت و مال نموده و از طرفى آنها را در اميال و شهوات غوطه ور كردند . ملّتى كه مشغول به اين دو چيز شد ديگر افعال و رفتار ملوك را فراموش كرده و دنبال نمى‏كنند . بر عكس انسان مؤمن و خدا ترس دائما اعمال حاكمان را زير نظر گرفته و به آنان اعتراض مى‏كند .

زمانى كه عثمان به خلافت رسيد اواخر عمر ابو سفيان بود و او كور شده بود . او در جلسه‏اى پس از اطمينان از نبودن اغيار گفت :

« يا معشر بني امية ! إنّ الخلافة صارت في تيم وعدي حتّى طمعت فيها
وقد صارت إليكم فتلقّفوها بينكم تلقّف الكرة فواللّه‏ مامن جنّة والنار»[xiii].

اى گروه بنى اميّه خلافت در دست تيم و عدى بود و به آن طمع داشتند
و اكنون به دست شما افتاده است ، آن را بگيريد در نزد خود همانند
گرفتن توپ به خدا سوگند نه بهشتى در كار است و نه جهنّم .

روايتى ديگر در اين باب ؛

« دخل عبدالرحمن بن عوف في مرضه الّذي توفّى فيه فقال : كيف
أصبحت يا خليفة رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ؟ فقال : أصبحت موليا ، وقد زدتمونى علىّ ما بى أن رايتموني استعملت رجلاً منكم فكلّكم قد أصبح وارم أنفه وكلّ يطلبها لنفسه »[xiv] .

عبدالرحمن بن عوف در بيماريى كه به مرگ ابوبكر انجاميد ، نزد او
رفت و گفت : اى خليفه رسول خدا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم چگونه صبح كردى ؟ ابوبكر گفت : صبح كردم در حالى كه دوستدار اسلام هستم و شما بر آن افزوديد من خلافت را به فردى از شما وامى‏گذارم . همه شما از
اين موضوع خشمگين هستيد و خلافت را براى خود مى‏خواهيد .

روايتى ديگر در اين زمينه ؛

پسر عبدالرحمن بن عوف مى‏گويد :

« إنّ رجلاً قال لأبي : قد جئت لأمر قد رأيت أعجب منه هل جاءكم إلاّ ما جاءنا ؟ وهل علمتم إلاّ ما قد علمنا ؟ فقال عبدالرحمن : لم يأتنا إلاّ ما جاءكم ولم نعلم إلاّ ما قد علمتم . قال فقلت : فما لنا نزهد في الدنيا وترغبون فيها ونخفّ في الجهاد وتتثاقلون عنه وأنتم سلفنا وخيارنا وأصحاب نبيّنا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم . قال عبدالرحمن : لم يأتنا إلاّ ما أتاكم ولم نعلم إلاّ ماقد علمتم ولكنّا بلّينا بالضرّاء فصبرنا وبلّينا في السرّاء فلم نصبر»[xv].

مردى به پدرم گفت : براى كارى نزد تو آمده‏ام كه مرا شگفت زده كرده
است . آيا چيزى به جز آنكه به ما رسيده به شما رسيده است ؟ و آيا
چيزى به جز آنچه ما مى‏دانيم ، مى‏دانيد ؟ عبدالرحمن گفت : به ما
نرسيده است جز آنچه به شما رسيده است و نمى‏دانيم جز آنچه شما
مى‏دانيد . آن مرد گفت : چرا ما نسبت به دنيا زهد مى‏ورزيم و شما به
آن رغبت داريد و جهاد را ساده و راحت مى‏دانيم و شما سخت
مى‏دانيد ، در حالى كه شما بر ما مقدّم و برگزيده هستيد و از ياران
رسول خدا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مى‏باشيد . عبدالرحمن گفت : به ما چيزى نرسيده است جز آنچه به شما رسيده است و نمى‏دانيم جز آنچه شما مى‏دانيد امّا ما در سختى آزموده شديم و صبر كرديم و در خوشى آزموده شديم و صبر نكرديم .

مسلما نسل جديد در برابر اين رفتارها واكنش نشان مى‏دادند . بعضى در دينِ خود سست مى‏شدند و بعضى ديگر در برابر دستگاه خلافت تمرّد مى‏كردند و دائما مشغول اعتراض بودند . البتّه اين گروه افرادى بودند كه به قول خلفا مرتد شده بودند ، ولى در واقع تنها جرم آنها اين بود كه به بى‏عدالتى دستگاه حكومت اعتراض مى‏كردند و گرنه طبق احكام شريعت مرتدّ واقعى محسوب نمى‏شدند .

نمونه ديگر : درگيرى شخصى با ابومسلم ؛

ضبة بن محصن العنزى با ابو مسلم درگير شد . ابو موسى به او گفت : اگر شكايتى دارى بايد پيش خليفه مسلمين بروى . وى نزد عمر رفت امّا عمر به او توجّه نكرد و او نا اميد بازگشت ، سپس عمر گفت : او را باز گردانيد. عمر علّت درگيرى وى با ابو موسى را جويا شد . او در پاسخ گفت:

« إنّه اختار ستّين غلاما من أبناء الدهاقين فاتّخذهم لنفسه وله جارية ،
يقال لها عقيلة يغديها بجفنة ملانة عراقا يعيشها بمثل ذلك وليس منّا من
يقدر على ذلك »[xvi] .

ابو موسى شصت بنده از فرزندان روستاييان براى خود گرفته است و
كنيزى به نام عقيله دارد كه به او ظرفى پر از استخوان غذا مى‏دهد ، و
هيچ يك از ما توان چنين كارى ندارد .

ابن اعثم مى‏نويسد اين شكايت‏ها عليه ابو موسى مكرّر و فراوان شد تا بالاخره عمر او را احضار كرد و كمى با او تندى كرد و كنيز را ازدست او گرفت و براى خود برداشت . بدين وسيله ابو موسى را بر حكومت خود ابقا كرد . او تا زمان اميرالمؤمنين  عليه‏السلام حكومت مى‏كرد و جرمها و جناياتى فراوانى مرتكب شد . خلفا ، شهوت پرستى و پول پرستى را در بين مردم رواج دادند تا بدين وسيله مردم را سرگرم كرده و حكومت كنند .

داستانى از بى لياقتى فرماندهان ؛

ابن ابى الحديد و طبرى داستانى را نقل مى‏كنند كه در يك مهمانى چهار نفر حضور داشتند و چنين پيش آمد :

« إنّ أبابكر و زيادا و نافعا و شبل بن معبد كانوا في غرفة والمغيرة في
أسفل الدار فهبت ريح ففتحت الباب ورفعت الستر فإذا المغيرة بين رجلي
امرأة يقال لها أم جميل يزني بها » .

ابابكر ، زياد ، نافع و سبل بن معبد در اتاقى نشسته بودند در حالى كه
مغيره در خانه‏اى پايين‏تر بود . ناگهان باد وزيد و در باز شد و پرده كنار
رفت و ديدند كه مغيره با زنى كه ام جميل نام داشت مشغول زنا است .

بعد ابو بكر جلوى مغيره را گرفته و گفت :

« إنّه كان من أمرك ما قد علمت فاعتزلنا ؛

ما از امر تو آگاهيم و تو را عزل مى‏كنيم .

در ادامه داستان نوشته‏اند :

« ذهب ليصلّي بالناس الظهر فمنعه أبوبكر قال له : واللّه‏ لا تصلّي لنا وقد
فعلت ما فعلت ، فقال الناس : دعوه فانّه الأمير واكتبوا إلى عمر »[xvii] .

مغيره رفت تا براى مردم نماز ظهر را اقامه كند . ابو بكر مانع او شد و
گفت به خدا سوگند با تو نماز نمى‏گزاريم تو مرتكب زنا شده‏اى . مردم به او گفتند او [هنوز] امير است او را رها كن و براى عمر [ماجرا را] بنويس .

روايتى پر محتوا در اين زمينه ؛

مأمون كه در زمان خود از علماى برجسته محسوب مى‏شد به يحيى بن اكثم دستور داد تمام دانشمندان را در مجلسى دور هم جمع كند . يحيى اين مجلس را ترتيب داد . مأمون در بين جماعت رو به شخصى به نام ابى اسماعيل اسحاق بن حمّاد كرد و گفت :

« يا إسحاق ! أو ما علمت أنّ جماعة من أصحاب رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم لمّا أشاد بذكر علىّ وبفضله وطوّق أعناقهم ولايته وإمامته وبيّن لهم أنّه خيرهم من بعده وأنّه لا يتمّ لهم طاعة اللّه‏ إلاّ بطاعته وكان في جميع ما فضّله به نصّ على أنّه وليّ الأمر بعده : قالوا إنّما ينطق النبي  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم عن هواه وقد أضله حبّه ابن عمّه وأغواه واطنبوه في القول سرّا فأنزل اللّه‏ المطّلع على السرائر : «وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى * مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى * وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحَى»[xviii] . ثمّ قال : يا إسحاق : إنّ الناس لايريدون الدين إنّما أرادوا الرئاسة وطلب ذلك أقوام فلم يقدروا عليه بالدنيا فطلبوا ذلك بالدين ولا حرص لهم عليه ولارغبة لهم فيه . أما تروي أنّ النبيّ  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم قال يذاد قوم من أصحابي عن الحوض فأقول : يا ربّ ! أصحابي أصحابي ! فيقال لي : إنّك لا تدرى ما أحدثوا بعدك رجعوا القهقري »[xix] .

اى اسحاق ! آيا نمى‏دانى كه جماعتى از اصحاب پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم هنگامى كه [رسول خدا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] آغاز كردند ذكر فضايل على [ عليه‏السلام]و فضلش را و ايشان ولايت او [اميرالمؤمنين  عليه‏السلام] را بر گردن آنها نهادند و براى اصحاب روشن كردند كه او [اميرالمؤمنين  عليه‏السلام] بهترين مردم بعد از پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است كه طاعت خدا جز با اطاعت على [عليه‏السلام] كامل نمى‏شود و در بيان تمام فضايل ايشان ولايت امر ايشان پس از خويش را تصريح كردند ، اصحاب گفتند : پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم از روى هواى نفس سخن گفته و محبّت او به پسر عمويش او را گمراه كرده و على [ عليه‏السلام] او را فريب داده و بر عليه پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم پنهانى سخن بسيار مى‏گفتند تا خداوند عالم به اسرار وحى فرستاد : « سوگند به ستاره هنگامى كه افول مى‏كند، كه هرگز دوست شما[محمّد  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] منحرف نشده ومقصد را گم نمى‏كند و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى‏گويد .
آنچه مى‏گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست » سپس
[مأمون] گفت : اى اسحاق ! مردم در طلب دين نيستند آنها رياست را طلب مى‏كنند . گروهى آن را دنبال كردند و چون با دنيا بر آن غالب
نشدند آن را به وسيله دين طلب كردندو هرگز بر دين حريص نبوده و
به آن رغبت ندارند . آيا روايت نشده كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فرمودند : گروهى از اصحاب من از حوض عبور داده مى‏شوند و من مى‏گويم : خداوندا ! اصحابم ، اصحابم ! خداوند مى‏فرمايد : تو نمى‏دانى كه پس
از تو چه كردند ، آنها به عقب [جاهليّت] باز گشتند .

باز شافعى به نقل از ابن زبير مى‏گويد :

« كلّ سنن رسول اللّه‏ [ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] قد غيّرت حتّى الصلاة »[xx].

همه سنّت‏هاى رسول اللّه‏ [ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم] حتّى نماز تغيير كرد .

نمونه‏ اى از سفاهت فرماندهان ؛

بى هنرى و جهل اميران سپاه خليفه حوادث تلخ و دردناكى در تاريخ بر جاى گذاشته است . از جمله اينكه وقتى مصر را تصرّف كردند كتابخانه عظيم و پر محتواى اسكندريّه را به آتش كشيدند . در كاخ مدائن فرش بسيار بزرگ و گران قيمتى بود . هنگام تقسيم غنائم به خليفه دوم گفتند فرش را چگونه تقسيم كنيم ؟ خليفه دوم گفت : آن را تكّه تكّه كرده و بين همه تقسيم كنيد . فرشى كه تكّه تكّه شد به چه درد مى‏خورد ؟ در تقسيم غنائم بين عرب و عجم تفاوت گذاشتند[xxi] در حالى كه رسول خدا  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم فرمودند :

« لا فضل لعربيّ على عجميّ ولا لأسود على أحمر إلاّ بالتقوى »[xxii] .

هيچ عربى برعجمى وهيچ سياهى بر سرخ‏رويى برترى ندارد مگربا تقوا.

با توجّه به اين مباحث پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در روايتى خطاب به كعب بن عجزه مى‏فرمايند :

« اَعاذك اللّه‏ يا كعب ! من أمارة السفهاء ، قال : وما أمارة السفهاء ؟ قال :
اُمراء يكونون بعدي لا يهدون بهديي ولا يستنوّن بسنّتي فمن صدّقهم بكذبهم وأعانهم على ظلمهم فاولئك ليسوا منّي ولستُ منهم »[xxiii] .

خداوند تو را امان و پناه دهد از امارت بى‏خردان . كعب گفت : امارت
بى‏خردان چيست ؟ حضرت فرمودند ، حاكمانى كه پس از من مى‏آيند
و بر آنچه من هدايت كردم پايبند نيستند و سنّت مرا به جا نمى‏آورند .
پس هر كس آنها را در دروغشان تصديق كند و بر ظلمشان يارى دهد
از من نيست و من نيز از آنها نيستم .

در پايان اين نكته را بيان مى‏كنيم كه اين مطالب همه از تاريخ نقل مى‏شود . حال از اهل سنّت مخصوصا وهابيّت متعصّب سؤال مى‏كنيم آيا تاريخ را قبول داريد يا نه ؟ اگر بگويند قبول نداريم ، بسيارى از فضائل خلفا مردود مى‏شود ؛ چون همه را از تاريخ نقل مى‏كنند واگر بگويند قبول داريم مطلب ما ثابت خواهد شد[xxiv].

[i] ـ تاريخ يعقوبى ، جلد 2 صفحه 133 .

[ii] ـ طلقاء به آزاد شده‏هاى رسول اللّه‏  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مى‏گويند ؛ وقتى پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم وارد مكّه شدند بعضى از مسلمانان شعار دادند كه اليوم يوم الملحمة ، امروز روز انتقام‏گيرى است ، ولى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلمفرمودند : اليوم يوم المرحمة امروز ، همه بخشيده شدند . وقتى مشركين به پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلمپناه آوردند ايشان فرمودند : « إذهبوا أنتم الطلقاء » برويد همه آزاد شده‏ايد . از منابع اهل سنّت : نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد 17 صفحه 272 ، كنز العمّال ، جلد 10 صفحه 513 و تاريخ مدينة دمشق ، جلد 23 صفحه 454

[iii] ـ از منابع اهل سنّت : الفتوح ، جلد 1 صفحه 72 .

[iv] ـ از منابع اهل سنّت : تاريخ مدينة دمشق ، جلد 41 صفحه 60 .

[v] ـ از منابع اهل سنّت : الفتوح ، جلد 2 صفحه 321 .

[vi] ـ از منابع اهل سنّت : كنز العمّال ، جلد 5 صفحه 771 .

[vii] ـ از منابع اهل سنّت : كنز العمّال ، جلد 4 صفحه 614 .

[viii] ـ از منابع اهل سنّت : كنز العمّال ، جلد 5 صفحه 761 .

[ix] ـ از منابع اهل سنّت : الفتوح ، جلد 1 صفحه 244 .

[x] ـ تحفة الأحباب ، صفحه 579 .

[xi] ـ از منابع اهل سنّت : الفتوح ، جلد 1 صفحه 262 .

[xii] ـ مروج الذهب ، جلد 3 صفحه 249 .

[xiii] ـ از منابع اهل سنّت : الآغاني ، صفحه 1508 و شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، جلد 2 صفحه 44 و جلد 9 صفحه 53 . با اندكى تفاوت

[xiv] ـ تاريخ اليعقوبى ، جلد 2 صفحه 137 .

[xv] ـ از منابع اهل سنّت : مسند الشاميين ، جلد 4 صفحه 241 و تاريخ مدينة دمشق ، جلد 7 صفحه 30 .

[xvi] ـ از منابع اهل سنّت : الفتوح ، جلد 2 صفحه 287 .

[xvii] ـ الغدير ، جلد 6 صفحه 138 و از منابع اهل سنّت : السنن الكبرى ، جلد 8 صفحه 235 و شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، جلد 12 صفحه 235 با اندكى تفاوت .

[xviii] ـ سوره نجم ، آيات 1 الى 4 .

[xix] ـ بحار الأنوار ، جلد 69 صفحه 147 .

[xx] ـ از منابع اهل سنّت: كتاب الامّ، جلد1 صفحه 269 ومعرفة السنن والآثار ، جلد 3 صفحه 46.

[xxi] ـ حديقة الشيعة ، صفحه 275 و از منابع اهل سنّت : شرح نهج البلاغه ابن أبي الحديد ، جلد 12 صفحه 214 ـ 210 .

[xxii] ـ از منابع اهل سنّت : فتح البارى ، جلد 6 صفحه 382 و كنز العمّال ، جلد 3 صفحه 93 با اندكى تفاوت .

[xxiii] ـ از منابع اهل سنّت ، مسند احمد ، جلد 3 صفحه 321 ، مستدرك الحاكم ، جلد 1 صفحه 79 و مستدرك الحاكم ، جلد 1 صفحه 79 .

[xxiv] ـ دقيقا به دليل ترس از همين تنوير اذهان عمومى است كه علماى وهّابى ، مطالعه تاريخ را تحريم نموده و بسيارى را به جرم مطالعه و نگهدارى از كتب تاريخى باز داشت و محاكمه مى‏كنند .

 


جستجو