من تمرد و گردنکشی شما را میدانم. اینک امروز که من هنوز با شما زنده هستم، بر خداوند فتنه انگیختهاید؛ پس چند مرتبه زیاده بعد از وفات من! می دانم که بعد از وقات من، خویشتن را بالکل فاسد گردانیده، از طرفی که به شما امر فرمودن، خواهید برگشت. و در روزهای آخر بدی بر شما عارض خواهد شد؛ زیرا که آنچه در نظر خداوند بد است، خواهید کرد و از اعمال دست خود، خشم خداوند را به هیجان خواهید آورد.
دوران رنج بنیاسرائیل چهارصد سال به طول انجامید. منجمان، فرعون را خبر کردند که موعود بنیاسرائیل، به زودی متولد خواهد شد.
فرعون دستور داد، پسرانی که در بنیاسرائیل متولد میشوند را گرفته و بکشند؛ قابلههایی، مأمور شناسایی زنان حاملة اسرائیلی شدند و برنامه کشتن پسران اسرائیلی مدتهای مدید، دنبال میشد تا جایی که بزرگان قبطی نزد فرعون رفته و گفتند: با ادامه این عمل، کسی نخواهد ماند که نوکری و بردگی ما را کند؛ لذا فرعون دستور داد عمل کشتار پسران بنیاسرائیلی، یک سال در میان صورت گیرد؛ جالب اینکه هارون برادر موسی در سالی که پسران کشته نمیشدند به دنیا آمد و موسی در سالی که فرمان قتل پسران اجرا میشد. (این مطلب، خود نشانگر آن است که منجمین فرعون نتوانسته بودند زمان دقیق تولد او را بدست آورند)و
مادر موسی(ع) نیزت حت نظر قابله است، اما نمیداند که چه جنین ارزشمندی را حمل میکند. فرزند به دنیا میآید، اما از آنجا که همة ابزارهای عالم دست خداست، محبت موسی(ع) به دل این قابله افتاد و ولادت فرزند را گزارش نکرد و موسی نجات یافت. گویا در روزهای بعد مأموران فرعون به این خانه مظنون شدند و در پی جستوجوی خانه آمدند که خداوند به مادر موسی(ع) وحی کرد که نوزاد را در رود بینداز:وَأَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ و به مادر موسی وحی کردیم که: شیرش بده و اگر بر او بیمناک شدی، به دریایش بینداز و مترس و غمگین مشو، او را به تو باز میگردانیم و در شمار پیامبرانش میآوریم. مادر، برای اینکه نوزاد را به موج بسپارد، ناگزیر به نجاری قبطی روی آورد؛ و او تابوتی ساخت و مادر، کودکش را در آن قرا داده و در نیل رها نمود.
در آغوش فرعون
فرعون نیل را انشعاب داده بود و بر آن انشعاب کاخی ساخته بود. آنجا بر بالکن بزرگی عبور آب را به تماشا می نشست. کنیزکان قصر صندوقی را در میان نیهای اطراف آب دیدند. یاران فرعون، به فرمان همسر او، موسی را از آب گرفتند. فرعون که از ظاهر کودک دریافته بود از بنیاسرائیل است، درصدد کشتن او برآمد. اما همسر او که پسری نداشت و مهر کودک بر دلش جای گیر شده بود، مخالفت کرد و موسی را رهایی بخشید؛ تا خداوند دشمن آنان را در دامانشان پرورش دهد.
وَقَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِّي وَلَكَ لَا تَقْتُلُوهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ؛
زن فرعون گفت: این مایة شادمانی من و توست. او را مکشید، شاید به ما سودی برساند یا او را به فرزندی گیریم، و نمیدانستند که چه میکنند.
بدین ترتیب، موسی(ع) وارد کاخ فرعون شد و در آغوش فرعون رشد کرد و همه او را، موسیبن فرعون یعنی شاهزادة مصر میدانستند.
موسی که برده زادهای بود، اینک شاهزادهای است که قرار است فرعون آینده مصر شود. به دستور فرعون، تمام سیستم آموزشی کاخ در اختیار تربیت آن کودک قرار گرفت. خود او نیز هرچه میدانست به موسی(ع) آموخت. منجی بنیاسرائیل، در کانون دشمنان بنیاسرائیل، دانشآموزی خویش را آغاز کرد.
فرعون حاکم نیرومندی بود و در مبارزه با بنیاسرائیل تجربه نیز اندوخته بود و نفوذ به ارکان حکومتی او مشکل بود. حضرت موسی در کاخ بزرگ میشود و درون کاخ، حکومت در سایه ایجاد میکند. تعداد محدودی از شبکة فرعون، به موسی(ع) ایمان میآورند و در خود شهر، مقرهایی ایجاد و فعالیت خود را آغاز میکنند. در همین عصر کاخنشینی موسی(ع) برخی از هوشمندان بنیاسرائیل، منجی موعود را شناخته بودند و به او ایمان آورده بودند.
فرعون دریافته بود که منجی موعود از دستش گریخته است، ولی نمیدانست که در کاخ خودش است. او میدانست که نطفة او بسته شده است و دستور داده بود بر بنیاسرائیل فشار بیشتری بیاورند و هر حرکت مشکوکی را سرکوب کنند. بنابراین در این مدت که موسی(ع) در کاخ است، وضعیت بنیاسرائیل دشوارا ست.
فریاد رسی زودرَس
موسی(ع)، شاهزاده مصر، دو گونه بازدید از شهرت داشت: بازدید رسمی و بازدید مخفیانه. در یکی از این بازدیدها، یک بنی اسرائیلی را دید که زیر کتک شدید یک مصری، فریاد دادخواهی سر میداد. بنی اسرائیل هنگام فشارها، در دورن انتظار، منجی موعود را به فریاد فرا میخواندند. آنان بنیاسرائیلی نیز زیر کتک مأموران فرعون، منجی بنیاسرائیل را صدا میزد؛ غافل از آن که منجی موعود نزد اوست. حضرت استغاثه او را که شنید تاب نیاورد و به یاری او شتفات و این در حالی بود که هنوز دستور ظهور به او داده نشده است، اما فغان آن بنی اسرائیلی صبر از کف موسی(ع) ربود. مشتی بر سینة قبطی زد و او مرد. نخستین قتل مشکوک را به فرعون گزارش دادند و تمام سیستم حکومت برای یافتن قاتل، که احتمالاً منجی بنیاسرائیل است، بسیج شدند. چون ماجرا شاهد ندارد حضرت بدون دردسر به کاخ باز میگردد.
فرار از مصر
مدتی بعد، برای بار دوم موسی(ع)، همان بنیاسرائیلی را میبیند که با فرد دیگری درگیر شده است. حضرت پیش رفته، او را نصیحت کرد. با این نصیحت، او گمان کرد که این بار موسی(ع) میخواهد او را بزند. ترسید و گفت: آیا میخواهی مرا بکشی همانطور که دیروز، آن مصری را کشتی؟ با این سخن، قاتل شناسایی شد.
فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُّبِينٌ. فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَن يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَّهُمَا قَالَ يَا مُوسَى أَتُرِيدُ أَن تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالْأَمْسِ إِن تُرِيدُ إِلَّا أَن تَكُونَ جَبَّارًا فِي الْأَرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَن تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ؛
دیگر روز در شهر ترسان و چشم بر راه حادثه میگردید. مردی که دیروز از او مدد خواسته بود، بازهم از او مدد خواست. موسی به او گفت: تو به آشکارا گمراه هستی. چون خواست مردی را که دشمن هر دو آنان بود، بزند، گفت: ای موسی، آیا میخواهی همچنان که دیروز یکی را کشتی، مرا نیز بکشی؟ تو در این سرزمین میخواهی جباری باشی و نمیخواهی که از مصلحان باشی.
وَجَاءَ رَجُلٌ مِّنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى قَالَ يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ. فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ؛
مردی از دور دست شهر دواندوان آمد و گفت: ای موسی، مهتران شهر دربارة تو رأی میزنند تا بکشندت. بیرون برو، من خیرخواه تو هستم. ترسان و نگران از شهر بیرون شد. گفت: ای پروردگار من، مرا از ستمگران رهایی بخش.
موسی از شهر گریخت و به سوی مدین روان شد. اینکه مدین دقیقاً در کجا قرار دارد، چندان مشخص نیست؛ ظاهراً در مرز بین صحرای سینا و حجاز است. بنا به نقل مورخان، حضرت چندین روز در راه بوده است. طی این مدت، غذای او علف بیابان بود. خداوند هنگامی که بخواهد بر دوش کسی مسئولیت بگذارد، او را آبدیده میکند. او در کاخ بزرگ شده و گرسنگی نکشیده است. نخستین سختی که خدا در این مدت به او داد، گرسنگی بود.
در محضر شعیب (ع)
او به مدین رسید، نزدیک شهر چوپانهایی را دید که گوسفندان خود را آب میدهند. کمی آنسوتر دو دختر را مشاهده کرد که مراقب گوسفندان خود هستند و به چاه نزدیک نمیشوند. آنها میخواهند گوسفندان خود را آب دهند، اما مردان نمیگذارند و حقکشی میکنند. حضرت به آنن کمک کرد تا گوسفندان خود را آب دادند. آنگاه موسی از آنجا فاصله گرفت و به سایهای روی آورد و گفت:
فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ؛
ای پروردگار من، به آن نعمتی که برایم میفرستی، نیازمندم.
آری، او خسته و گرسنه بود و فشار گرسنگی تاب و توان از او ربوده بود. موسی(ع) با این بیان، بسیار مؤدبانه از خداوند تقاضای غذا میکند.
مراجعت زود هنگام آن دو دختر به خانه، پدر آنها شعیب(ع) را به شگفتی واداشت و از علت پرسید. دختران ماجرا را باز گفتند و شعیب، یکی از آن دو را در پی موسی(ع) فرستاد و به تقاضای شعیب، موسی پای به خانة او گذاشت. شعیب(ع) یکی از دختران خود را به شرطی که موسی(ع) هشت سال برای او کار کند، به عقد او درآورد.
موسی(ع) که در کاخ بزرگ شده بود، باید برای تحمل مسئولیت رهبری امت، یک دوران ده ساله را در غربت، در کنار یکی از پیامبران بزرگ چوپانی کند تا اگر خوی کاخ نشینی بر فکر و جان او اثر گذاشته است، به کلی شست و شوی شود. او باید در کنار کوخنشینان باشد و از دردهای آنان آگاه گردد برای مبارزه با کاخنشینان آماده شود.
پس از ده سال خدمت شعیب(ع)، اکنون موسی(ع) آهنگ بازگشت کرده است. زن و فرزند و گوسفندان را برداشت و خواست بازگردد. موسای زیبای کاخ نشین، اکنون به یک چوپان سیاه چردة نمد پوش که عصایی چوپانی به دست دارد، مبدل شده بود.