عدالت اجتماعى در مکتب امام حسین علیه السلام

عدالت اجتماعى در انديشه دينى از چنان جايگاه ويژه‏اى برخوردار است كه هيچ امر ديگرى با آن قابل مقايسه نيست. اين عدالت برخاسته از عدلى كلى است كه حاكم بر همه چيز است. عدل به معناى قراردادن هر چيز در جاى خود 1، مبناى همه امور ست و خداوند همه چيز را بر عدل استوار كرده است. قيام همه امور به عدل و استوارى همه چيز به آن است. چنانكه در حديث نبوى آمده است: «بالعدل قامت السموات و الارض» 2 (آسمانها و زمين به عدل برپاست).

در نظام دين نه تنها همه چيز بر عدل استوار است، بلكه عدل مقياس همه چيز است. استاد شهيد مرتضى مطهرى در اين باره مى‏نويسد: «در قرآن، از توحيد گرفته تا معاد، و از نبوت گرفته تا امامت و زعامت، و از آرمانهاى فردى گرفته تا هدفهاى اجتماعى، همه بر محور عدل استوار شده است. عدل قرآن، همدوش توحيد، ركن معاد، هدف تشريع نبوت، فلسفه زعامت و امامت، معيار كمال فرد و مقياس سلامت اجتماع است. عدل قرآن، آنجا كه به توحيد يا معاد مربوط مى‏شود به نگرش انسان به هستى و آفرينش شكل خاص مى‏دهد و به عبارت ديگر نوعى «جهان بينى» است آنجا كه به نبوت و تشريع و قانون مربوط مى‏شود، يك «مقياس» و «معيار» قانون‏شناسى ا

ست ؛ و به عبارت ديگر جاى پايى است براى عقل كه در رديف كتاب و سنت قرار گيرد و جزء منابع فقه و استنباط به شمار آيد. آنجا كه به امامت و رهبرى مربوط مى‏شود يك «شايستگى» است، آنجا كه پاى اخلاق به ميان مى‏آيد «آرمانى انسانى» است، و آنجا كه به اجتماع كشيده مى‏شود يك «مسئوليت» است.» 3

عدل از چنين جايگاهى برخوردار است، ركن است و هدف و معيار و مقياس. همه چيز با عدل سنجيده مى‏شود. عدالت، اصلى اساسى است كه ارسال رسل و انزال كتب براى آن است. راز مبارزه انبيا است و هدف اجتماعى – سياسى پيامبران و مصلحان با آن محقق مى‏شود. جان و حيات همه چيز به عدل است، چنانكه امير مؤمنان (ع) فرمود: «العدل حياة»4 (عدل حيات است). بدون آن همه چيز مرده است، دين منهاى عدالت، وسيله‏اى است براى به بند كشيدن انسانها در رفتنشان به سوى حق. عدالت اصلى بنيادين است كه ملاك تشخيص حق و باطل و مقياس سنجش همه چيز از جمله «دين» است: «اصل عدالت از مقياسهاى اسلام است، كه بايد ديد چه چيز بر او منطبق مى‏شود. عدالت در سلسله علل احكام است نه در سلسله معلولات، نه اين است كه آنچه دين گفت عدل است، بلكه آنچه عدل است دين مى‏گويد. اين معناى مقياس بودن عدالت است براى دين؛ پس بايد بحث كرد كه آيا دين مقياس عدالت است يا عدالت مقياس دين.

مقدسى اقتضا مى‏كند كه بگوييم دين مقياس عدالت است، اما حقيقت اين طور نيست؛ اين نظير آن چيزى است كه در باب حسن و قبح عقلى ميان متكلمين رايج شد و شيعه و معتزله عدليه شدند، يعنى عدل را مقياس دين شمردند نه دين را مقياس عدل. به همين دليل، عقل يكى از ادلّه شرعيه قرار گرفت تا آنجا كه گفتند: «العدل و التوحيد علويان و الجبر و التشبيه امويان» .

در جاهليت دين را مقياس عدالت و حسن و قبح مى‏دانستند، لذا در سوره اعراف از آنها نقل مى‏كند كه هر كار زشتى را به حساب دين مى‏گذاشتند و قرآن مى‏گويد: بگو (خدا) امر به فحشا نمى‏كند.» 5

«و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا و الله أمرنابها، قل ان الله لايامر بالفحشاء، أتقولون على الله مالا تعلمون. قل أمر ربى بالقسط…»6

و چون كارى زشت كنند گويند پدران خود را چنين يافتيم و خدايمان به آن فرمان داده، بگو خدا به زشتى دستور نمى‏دهد. آيا به خدا چيزى نسبت مى‏دهيد كه نمى‏دانيد؟ بگو خدايم به دادگرى فرمان داده است .

عدالت ارزش ذاتى دارد و سلامت همه چيز به اوست. از اين جهت است كه خداوند دستور مى‏دهد كه بر پا كننده قسط و عدالت اجتماعى باشيد.

«يا ايها الذين امنوا كانوا قوامين بالقسط.»7

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد بر پا دارندگان پيوسته عدالت باشيد.

مفسر بزرگ قرآن، مرحوم طبرسى در ذيل اين آيه و در معناى آن مى‏نويسد: «اى دائمين على القيام بالعدل و معناه ولتكن عادتكم القيام بالعدل فى القول و الفعل.» 8(يعنى پيوسته بر پا دارندگان عدل باشيد و معناى اين سخن آن است كه بايد عادت و سنت شما برپا داشتن عدالت در گرفتار و كردار باشد) خداوند بر پا داشتن عدالت همه جانبه و هميشگى دستور داده است. قيام براى عدالت در همه ابعاد آن و پيوسته عدالت اجتماعى، عدالتى است فراگير و مراد ما از اصل عدالت اجتماعى، عدالتى است كه كليه جنبه‏هاى فردى، اجتماعى، خانوادگى، فرهنگى، سياسى و اقتصادى را دربر مى‏گيرد. در همه «اقوال» و كليه «افعال» خداوند به چنين عدالتى فرا خوانده است خداوند برپادارندگان قسط و عدالت را دوست دارد و آنان را به مبارزه براى برپايى و اجراى عدالت مى‏خواند و فرمان مى‏دهد:

«و اقسطوا ان الله يحب المقسطين.» 9

و داد كنيد زيرا خدا دادگران را دوست مى‏دارد.

بى گمان كسانى مى‏توانند مصداق اين محبت الهى باشند كه براى او قيام كنند و عدالت خواهيشان از سر حق خواهى باشد. خداوند به قيام براى حق، خوانده است و يگانه راه برپايى قسط و عدل و اصلاح همه امور، همين است. امام خمينى (ره) در مكتوبى به تاريخ 11 جمادى الاولى 1363 هجرى قمرى كه تاريخى‏ترين سند مبارزاتى آن وجود بى بديل است، به همين امر فرا خوانده است؛ به عدالت خواهى و برپاداشتن آن از موضع «قيام الله» دعوت كرده است:

«قال الله تعالى: «قل انما أعظكم بواحدة أن تقوموا لله مثنى و فرادى» 10

خداى تعالى در اين كلام شريف، از سرمنزل تاريك طبيعت تا منتهاى سير انسانيت را بيان كرده و بهترين موعظه‏هايى است كه خداى عالم از ميان تمام مواعظ انتخاب فرموده و اين يك كلمه را پيشنهاد بشر فرموده اين كلمه تنها راه اصلاح در جهان است. قيام براى خداست كه ابراهيم خليل الرحمن را به منزل خلت رسانده و از جلوه‏هاى گوناگون عالم طبيعت رهانده.

خليل آسا در علم اليقين زن‏

نداى لااحب الآفلين زن‏

قيام لله است كه موسى كليم را با يك عصا به فرعونيان چيره كرد و تمام تخت و تاج آنها را به باد فنا داد و نيز او را به ميقات محبوب رساند و به مقام صَعْق و صَحْو كشاند. قيام براى خداست كه خاتم النبيين صلى الله عليه و آله را يك تنه بر تمام عادات و عقايد جاهليت غلبه داد و بتها را از خانه خدا براندخت و به جاى آن توحيد و تقوا را گذاشت و نيز آن ذات مقدس را به مقام قاب قوسين أو أدنى رساند.» 11

آنان كه براى خدا قيام كرده، مبارزه مى‏كنند و حكومت تشكيل مى‏دهند، قيام و مبارزه و حكومتشان از سنخ عدل است و در غير اين صورت جز دنيا خواهى نيست. قيام، مبارزه و حكومت انبيا براى خدا و تحقق عدالت و حق بوده است .

«يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق.»12

اى داود ما تو را در آن كشور جانشين ساختيم پس در ميان آدميان به حق داورى و حكم كن.

و خداوند چنين دستور مى‏دهد:

«ان الله يأمركم أن تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل.» 13

بى گمان خدا به شما فرمان مى‏دهد كه امانتها را به صاحبانش باز دهيد و چون ميان مردمان داورى و حكم كرديد به عدالت حكم كنيد.

خداوند، به عدالت در همه چيز فرا مى‏خواند و عدالت اجتماعى، عدالتى است فراگير و پوشاننده همگان و همه امور: «العدل سائس عام.» 14 (عدالت قانونى است عام). عدالت مدبرى است همه شمول. عدالت كليت دارد و حيات همه چيز بسته به حيات اوست. دين و احكام دينى و شريعت، بدون عدالت فاقد روح است. عدالت جان شريعت است جان دين است: «العدل حياة الاحكام.» 15 جامعه فاقد عدالت، جامعه مرده است. سرزمين بى عدالت چون زمين خشك و كشتزار بى حاصل است. با عدالت است كه زمين زنده، سرزمينها آباد و مردمان و جوامع به درستى برپا مى‏شوند. محمد حلبى از امام صادق (ع) درباره معناى اين آيه پرسش كرد كه خداوند فرموده است: «اعلموا ان الله يحيى الارض بعد موتها.» 16 (بدانيد كه خدا زمين را پس از مردن آن زنده مى‏كند). حضرت فرمود: «العدل بعد الجور.» 17 (مراد عدل پس از ستم است).

براساس همين نگاه به عدالت است كه شهيد عدالت، على (ع) فرموده است: «جعل الله سبحان العدل قوام الانام و تنزيها من المظالم والاثام و تسنية للاسلام.» 18 (خداوند سبحان عدل را مايه برپايى انسان و ستون زندگانى آنها و سبب پاكى از ستمكاريها و گناهان و روشنى چراغ اسلام قرار داده است). بقاى جامعه به عدالت است و آنجا كه عدالت نيست، انتظار پاكى و سلامت اجتماعى، انتظارى بيهوده است. روشنى اسلام به عدالت است و با خاموش شدن عدالت، اسلام چون چراغى خواهد بود خاموش كه با آن راه نمى‏توان يافت و مردمان را به سامان نمى‏توان رساند، زيرا اين عدالت است كه نگهدارنده ملت است:

«العدل قوام الرعية.» 19

از اين روست كه پيام آور عدالت و رسول هدايت (ص) فرموده است:

«عدل ساعة خير من عبادة سبعين سنة قيام ليلها و صيام نهارها.» 20

ساعتى عدالت از هفتاد سال عبادتى كه شبهايش به نماز شب و روزهايش به روزه بگذرد، (برتر و) بهتر است.

در انديشه پرورش يافتگان سيره نبوى، عدالت رأس ايمان و گردآورنده نيكى‏21 و برترين مراتب ايمان است. اشرف اجزاى آن است .

با عدالت است كه دين و ديندارى معنا مى‏يابد، با عدالت است كه جامعه دينى بر پا مى‏شود. با عدالت است كه مردمان راست مى‏شوند اميرمؤمنان و پيشواى عدالت گستران على (ع) فرمود:

«اجعل الدين كهفك و العدل سيفك تنج من كل سوء و تظفر على كل عدو.» 22

دين را پناهگاه و عدل را شمشيرت گير، از هر بدى مى‏رهى و بر هر دشمنى پيروز مى‏شوى.

و اين چنين است كه قرآن كتاب عدالت است و به بيان فرزند قرآن على (ع): «هو الناطق بالسنة العدل.» 23(قرآن است كه به روش و سنت عدل گوياست). قرآن كتاب فطرت است و انسانها به فطرت خويش عاشق عدالتند و از هر ستمى منزجر. چيزى جز عدالت آنان را سيراب نمى‏كند و جامعه جز با عدالت به آرامش و آسايش حقيقى نمى‏رسد. دخت گرامى رسول خاتم در خطبه مشهور خويش در روز دهم رحلت پيامبر، يعنى در اوج قيام خويش براى عدالت فرمود :

«ففرض (الله)… العدل تسكيناًللقلوب.» 24

خداوند عدالت را وسيله آرامش دلها قرار داده است .

انسان تشنه عدالت است. فطرت او خواهان آن و وجودش آشنا با آن است. حلبى از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود:

«العدل أحلى من الماء يصيبه الظمآن.» 25

عدالت شيرين‏تر از آبى است كه به لب تشنه رسد.

عدالت و ارزشهاى اجتماعى‏
جامعه‏اى كه بر اصول عدالت اداره مى‏شود، جامعه‏اى استوار و ارزشمند است. جامعه‏اى كه در مسير عدالت حركت نمى‏كند ارزشها در آن واژگونه شده، ضد ارزشها حاكم مى‏شوند. جاى خوبى و بدى، زشتى و زيبايى، رحمت و شقاوت، مروت و نامردمى تغيير مى‏يابد. اميرمؤمنان (ع) در توصيف چنين جامعه‏اى فرمود:

«ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود وزمن كنود، يعدفيه المسن مسيئاً و يزداد الظالم فيه عتواً. لا ننتفع بما علمنا ولا نسأل عما جهلنا و لا نتخوف قارعة حتى تحل بنا.» 26

مردم! ما در روزگارى كينه توز و زمانى پر كفران واقع شده‏ايم. زمانه‏اى كه نيكو كار در آن بدكردار به شمار آيد، و ستمگر در آن سركشى افزايد. از آنچه دانستيم سود نمى‏بريم و آنچه را نمى‏دانيم نمى‏پرسيم، و از بلا و فتنه‏ها، تا بر سرمان نيامده نمى‏ترسيم .

آنجا كه عدالت ظهور ندارد، انحراف و ستم‏و ناسپاسى ظهور مى‏يابد. 27 در چنين جامعه‏اى آن كه تباهى نمى‏كند، ناشايست شمرده مى‏شود، سرزنش مى‏گردد و تحت فشارهاى روانى – اجتماعى قرار مى‏گيرد تا همرنگ جامعه شده، ضد ارزشهاى آن را بپذيرد. آن كه تباهى مى‏كند، بهترين موقعيتها را مى‏يابد و به سبب موقعيت‏شناسى‏

و زمانه فهمى تمجيد مى‏شود. در چنين زمانه‏اى ستمِ ستمگر حد مرزى ندارد دانسته‏ها و معارف به كار نمى‏آيد و مردمان از آنچه نمى‏دانند نمى‏پرسند. تمايل به غفلت همه را مى‏گيرد و كسى نمى‏خواهد از عاقبت اين بى عدالتى‏ها آگاه شود. كسى صداى «قارعه» 28 را نمى‏شنود.

«القارعة، مالقارعة ،و ما ادرئك ما القارعة.» 29

آن كوبنده، آن كوبنده چيست؟ و چه دانى تو كه آن كوبنده چيست ؟

آنجا كه عدالت رخ ننموده است، انحراف و كفران چنان مردمان را در خود مى‏پيچيد كه هشدارها، فريادها و صداى فرو ريختن بنيانها را نمى‏شنوند. آنان در خواب غفلت فرو رفته‏اند و حادثه عظيم در شرف وقوع است. مثال چنين جامعه‏اى مثال آنان است كه در خواب بودند و دزد، بن ديوار را سوراخ مى‏كرد و آنها بى خبر از آنچه بر سرشان خواهد آمد آسوده خفته بودند. بيمارى كه از شدت درد نخفته بود، از دزد پرسيد چه مى‏كنى؟ گفت دُهُل زن هستم و دهل مى‏زنم. پرسيد پس چرا بانگ دهل شنيده نمى‏شود؟ گفت فردا بانگ اين دهل را كه فرياد يا حسرتا وا ويلتاست خواهى شنيد:

اين مثل بشنو كه شب دزدى عنيد

در بن ديوار حفره مى‏بريد

نيم بيدارى كه او رنجور بود

طقطق آهسته‏اش را مى‏شنود

رفت بر بام و فرود آويخت سر

گفت او را در چه كارى اى پدر

خير باشد نيم شب چه مى‏كنى‏

تو كيى گفتا دهل زن اى سنى

در چه كارى گفت مى‏كوبم دهل‏

گفت كو بانك دهل اى بوسبل‏

گفت فردا بشنوى اين بانگ را

نعره يا حسرتا وا ويلتا30

فرجان تن دادن به بى عدالتى و پذيرش ضد ارزشهاى برخاسته از آن فرجامى دردناك و سراسر حسرت است آيا مردمان نمى‏دانند كه چگونه بى عدالتى منجر به ظهور همه تباهيها مى‏شود؟ آيا خداوند امر به عدالت و احسان نكره است؟ 31 اميرمؤمنان (ع) در معرفى جامعه‏اى پشت كرده به دستورهاى الهى و فرو رفته در ظلمت بى عدالتى و نشسته در خاك مذلت نامردمى فرمود:

«يأتى على الناس زمان عضوض يعض الموسرفيه على ما فى يديه ولم يؤمر بذلك قال الله سبحانه: «ولا تنسواالفضل بينكم» تنهد فيه الاشرار و تستذل الاخيار. و يبايع المضطرون و قد نهى رسول الله صلى الله عليه و آله عن بيع المضطرين.» 32

زمانى در پيش است سخت كه توانگران بر آنچه در دست دارند، دندان مى‏فشارند، در حالى كه چنين دستورى به آنها داده نشده است ؛ خداوند سبحان مى‏فرمايد: «احسان و بخشش بين خود را فراموش نكنيد.» در آن زمان اشرار و بدان را بلند مرتبه و نيكان را خوار مى‏كنند، و مردم بينوا هستى خود را از روى اضطرار به قيمت كم مى‏فروشند و متمكنان از آنها مى‏خرند، در حالى كه پيامبر (ص) ازچنين معامله‏اى نهى كرده است .

اگر عدالت برقرار نشود، عرصه جامعه جولانگاه زور و ستم و غارت و چپاول مى‏شود. در چنين ميدانى فضيلتها و ارزشها به باد فراموشى مى‏رود روزگار گزنده و درنده مى‏شود. خوى درندگى اهل حرص و طمع تحريك مى‏شود. توانگران بر آنچه دارند دندان مى‏فشارند و بر آنچه ندارند آز مى‏ورزند. بينوايان در زير فشار بى عدالتى، بناچار تن به هر داد و ستدى مى‏دهند. گران مى‏خرند و ارزان مى‏فروشتند و هستيشان به تاراج يغما مى‏رود. در چنين جامعه‏اى اشرار و بدكاران رفعت مى‏يابند و نيكان و اخيار به ذلت كشيده مى‏شوند. صاحبان فضيلت عقب رانده شده، فرومايگان ميداندار مى‏شوند. اينها نشانه‏هاى نزول ارزشها و انحطاط و فروپاشى است.

«يستدل على ادبار الدول بأربع: تضييع الاصول و التمسك بالفروع و تقديم الاراذل و تأخير الافاضل.» 33

چهار چيز نشانه تيره بختى و انحطاط دولتهاست: واگذاردن كارهاى اصلى و اساسى و پرداختن به امور فرعى و جنبى. جلو انداختن فرومايگان و پس راندن صاحبان فضل.

بدترين جامعه آن است كه پذيراى اين عوامل انحطاطزا شده باشد و چه بد مردمى هستند، مردمى كه جهت بر پايى عدالت قيام نمى‏كنند و عدالت خواهان را سركوب مى‏كنند. امام كاظم (ع) از پيامبر عدالت نقل كرده است كه فرمود:

«بئس القوم قوم لا يقومون لله تعالى بالقسط بئس القوم قوم يقتلون الذين يأمرون بالقسط فى الناس.»34

بدقومى هستند آنان كه براى خدا به عدالت قيام نمى‏كنند، بدقومى هستند آنان كه امركنندگان به عدالت در ميان مردم را مى‏كشند.

اينها همان مردمانى هستند كه آيات خدا را كافرند، همانها كه بر پا دارندگان عدالت و دعوت كنندگان به آن را به جرم عدالتخواهى مى‏كشند.

«ان الذين يكفرون بآيات الله و يقتلون النبيين يغير حق و يقتلون الذين يأمرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب أليم.»35

بى گمان كسانى كه به آيات خدا كافر مى‏شوند و پيامبران را به ناحق مى‏كشند و كسانى را كه دستور دادگرى مى‏دهند مى‏كشند پس آنان را به عذابى دردناك مژده ده.

ارزش يك جامعه به ميزان دادگرى و دادخواهى در آن است. جامعه‏اى كه در آن حق ضعيف گرفته نمى‏شود بى‏ارزش است جامعه‏اى كه در آن دهان مردمان از حقگويى بسته است، تباه است. جامعه‏اى كه در آن ترس از بيان حق و عدل و برپاداش آن حاكم است، خوار است و هرگز روى خوشبختى نمى‏بيند. على (ع) گويد:

«فانى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول فى غير موطن: لن تقدس امة لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متتعتع.» 36

من بارها از رسول خدا (ص) اين سخن را شنيدم: ملتى كه حق ضعيفان را از زورمندان باصراحت نگيرد، هرگز پاك و پاكيزه نمى‏شود و روى سعادت نمى‏بيند.

مظهر عدالت خواهى، على (ع) دربارها جايگاه ارزشى عدالت خواهى فرموده است :

«و ما اعمال البر كلها و الجهاد فى سبيل الله عند الامر بالمعرف و النهى عن المنكر الا كنفثة فى بحر لجى و ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لايقربان من أجل ولا ينقصان من رزق، و افضل من ذلك كله كلمة عدل عند امام جائر.»37

تمام اعمال نيك و حتى جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهى از منكر همچون قطره‏اى است در مقابل يك درياى پهناور. (بدانيد) امر به معروف و نهى از منكر نه مرگ كسى را نزديك مى‏كنند و نه از روزى كسى مى‏كاهند و اما از همه اينها مهمتر سخنى است كه براى دفاع از عدالت در برابر پيشواى ستمگرى گفته مى‏شود.

در منطق دين، عدالت چنين است و از پايگاهى با اين اعتبار برخوردار است. عدالت مقدمه‏اى است براى رساندن انسانها به مقصد كمال و بايد دانست كه اين راه را جز با عدالت نمى‏توان رفت. ظاهر قرآن كريم برپايى عدالت است و باطن آن حقيقت معرفت: «و اگر چنانكه ما با همان بُعد ظاهرى قرآن، به همان بعدى كه قرآن براى اداره امور بشر آمده است ؛ براى رفع ظاهرى قرآن، به همان بعدى كه قرآن براى اداره امور بشر آمده است؛ براى رفع ظلم از بين بشر آمده است، يعنى يك بعدش اين است كه ظلم را از بين بشر بردارد و عدالت اجتماعى را در بشر ايجاد كند، ما اگر كوشش كنيم و آنهايى كه تابع قرآن خودشان را مى‏دانند ،مسلمين جهان اگر كوشش كنند تا اينكه اين بعد از قرآن را كه بعد اجراى عدالت اسلامى است، در جهان پخش كنند، آن وقت يك دنيايى مى‏شود كه صورت ظاهر قرآن مى‏شود.» 38

عدالت و عبوديت
عدالت اجتماعى از چنين ارزشى برخوردار است كه مى‏توان تعبير كرد كه ارسال رسل در همين رابطه است، براى برپايى قسط است: «لقد ارُسلنا رسلنا بالبيّنات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط.» 39( بيقين پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و كتاب و ميزان همراهشان فرو فروستاديم تا آدميان به عدالت برخيزند).

در اينجا اين پريش مطرح است كه مگر نه اين است كه ارسال رسل براى رساندن انسانها به مقصد آفرينششان يعنى عبوديت الله است؟ 40 پس چگونه است كه هدف از رسالت آنها برپايى عدالت معرفى مى‏شود؟ آيا ميان اين دو امر تزاحمى نيست؟ در جاى ديگر، خداوند به صراحت هدف از ارسال پيامبر (ص) را دعوت به خدا عنوان مى‏كند و مى‏فرمايد:

«يا ايها النّبى انّا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الى اللّه باذنه و سراجاً منيراً.» 41

هان اى پيامبر ما تو را گواه و نويد دهنده و بيم دهنده فرستاديم و دعوت كننده به سوى خدا به اجازه وى و چراغى تابان .

و همچنين درباره رسالت همه پيامبران و فرستادگان الهى فرمود:

«ولقد بعثنا فى كل امة رسولاً ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت.» 42

و محققاً ما در هر امتى پيامبرى برانگيختيم كه خدا را بپرستيد و از طاغوت بپرهيزيد.

و پيامبران الهى هر يك كه برانگيخته شدند به همين دعوت كردند: «لقد أرسلنا نوحاً الى قومه فقال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره.» 43 (نوح را به سوى قومش به رسالت فرستاديم تا گفت: هموطنان من، خداى يگانه را بپرستيد، جز او خدايى نداريد.). «و الى عاد اخاهم هوداً قال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره» 44 دعوت هود همان بود. «و الى ثمود أخاهم صالحاً قال يا قوم اعبدوالله مالكم من اله غيره.» 45 صالح نيز همان رسالت را داشت. «و الى مدين اخاهم شعيباً قال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره.» 46 شعيب نيز براى همين مقصد برانگيخته شد. «و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبداوا الله ربّى و ربكم.» 47 (مسيح گفت: اى بنى اسرائيل، خدا را كه پروردگار من و پروردگار شماست بپرستيد).

ملاحظه مى‏شود كه سخن و دعوت همه پيامبران الهى يكى است. همه به عبوديت الله و پرستش او خوانده‏اند. ابراهيم خليل در حالى كه تبر به دست داشت، به بندگى خدا مى‏خواند: «و ابراهيم اذ قال لقومه اعبدوالله و اتقوه ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون.» 48

(و ابراهيم را (فرستاديم) كه به قومش گفت: خدا را بپرستيد و از او پروا گيريد، آن براى شما بهتر است اگر دانسته بوديد).

اين آيات به روشنى هدف از فرستادن پيامبران را دعوت كردن مردم به سوى خدا مى‏داند و مشخص است كه هدف اصلى ارسال رسل خواندن مردم به خداست كه آفرينششان براى آن است بنابراين جاى اين پرسش باقى است كه آيا هدف اصلى از ارسال رسل دعوت به سوى خداست يا بر پا داشتن عدالت؟ نسبت ميان اين دو چگونه است؟ آيا قيام به قسط مقدمه دعوت به سوى خداست يا دعوت به سوى خدا مقدمه قيام به قسط است؟ و آيا هدف اصلى شناخت خدا و خداپرستى يعنى توحيد نظرى و توحيد عملى فردى است يا هدف اصلى اقامه عدل و قسط در جامعه يعنى توحيد عملى اجتماعى است؟ استاد شهيد، مرتضى مطهرى در اين باره چهار نطر را مطرح كرده، يكى را درست مى‏دانند: 49

1- پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده‏ اند، يعنى دو مقصد مستقل داشته‏اند: يكى از اين دو مقصد به زندگى اخروى و سعادت اخروى بشر مربوط است (توحيد نظرى و توحيد عملى فردى) و ديگرى به سعادت دنيوى او (توحيد اجتماعى). پيامبران از آن نظر كه در انديشه سعادت دنيوى بشر بوده‏اند، به توحيد اجتماعى پرداخته‏اند و از آن جهت كه مى‏خواسته‏اند سعادت اخروى بشر را تأمين كنند به توحيد نظرى و توحيد عملى فردى كه صرفاً روحى و ذهنى است پرداخته‏اند.

2- هدف اصلى توحيد اجتماعى است، توحيد نظرى و توحيد عملى فردى مقدمه لازم توحيد اجتماعى است. توحيد نظرى مربوط به شناخت خداوند است. براى انسان – فى حد ذاته – هيچ ضرورتى نيست كه خدا را بشناسد، يا نشناسد. تنها عامل محرك روح او خدا باشد يا هزاران چيز ديگر، همچنان كه به طريق اولى براى خداوند فرق نمى‏كند كه انسان او را بشناسد يا نشناسد، بپرستد يا نپرستد، ولى نظر به اينكه كمال انسان در «ما» شدن و توحيد اجتماعى است، و اين امر بدون توحيد نظرى و توحيد عملى فردى ميسر نيست، خداوند معرفت خود و پرستش خود را فرض كرده است تا توحيد اجتماعى محقق گردد.

3- هدف اصلى، شناختن خدا و نزديك شدن و رسيدن به اوست، توحيد اجتماعى مقدمه و وسيله وصول به اين هدف عالى است زيرا در جهان بينى توحيدى، جهان ماهيت «از اويى» و «به سوى اويى» دارد. از اين رو كمال انسان در رفتن به سوى او و نزديك شدن به اوست. انسان از يك امتياز خاص بهره‏مند است و آن اينكه به حكم «تفخت فيه من روحى» 50 (… و در او از روح – حقيقت متعالى و برتر – خود دميدم) واقعيتش واقعيت خدايى است، فطرت بشر فطرت خدا جويانه است ؛ از اين رو سعادتش، كمالش، نجاتش، خير و صلاح و فلاحش در معرفت خدا و پرستش و پيمودن بساط قرب اوست.

ولى نظر به اينكه انسان بالطبع اجتماعى است و اگر انسان را از جامعه جدا كنيم، ديگر انسان نيست. و اگر بر جامعه نظامات متعادل اجتماعى حكم‏فرما نباشد، حركت خداجويانه انسان امكان‏پذير نيست، پيامبران به اقامه عدل و قسط و نفى ظلم و تبعيض پرداخته‏اند. على هذا ارزشهاى اجتماعى از قبيل عدل، آزادى، مساوات، دموكراسى و همچنين اخلاق اجتماعى از قبيل جود، عفو، محبت و احسان ارزش ذاتى ندارند و بالذات كمالى براى بشر محسوب نمى‏شوند. همه ارزششان ارزش مقدمى و وسيله‏اى است كه با قطع نظر از ذى المقدمه، بود و نبود آنها على السويه است. اينها شرايط وصول به كمالند نه خود كمال، مقدمات فلاح و رستگارى‏اند نه خود فلاح و رستگارى، وسايل نجاتند نه خود نجات.

4- نظريه چهارم اين است كه همچنان كه در نظريه سوم آمده است، غايت انسان و كمال انسان، بلكه غايت و كمال واقعى هر موجودى در حركت به سوى خدا خلاصه مى‏شود و بس. ادعاى اينكه پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده‏اند شرك لايغفر است همچنان كه ادعاى اينكه هدف نهايى پيامبران فلاح دنيوى است و فلاح دنيوى جز برخوردارى از مواهب طبيعت زندگى در سايه عدل و آزادى و برابرى و برادرى نيست، ماده پرستى است. ولى برخلاف نظريه سوم ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى با اينكه مقدمه و وسيله وصول به ارزش اصيل و يگانه انسان يعنى خداشناسى و خداپرستى است، فاقد ارزش ذاتى نيستند.

توضيح اينكه، رابطه مقدمه و ذوالمقدمه دوگونه است. در يك گونه تنها ارزش مقدمه اين است كه به ذى المقدمه مى‏رساند. پس از رسيدن به ذى المقدمه، وجود و عدمش على السويه است. مثلا انسان مى‏خواهد از نهر آبى بگذرد، سنگ بزرگى را در وسط نهر وسيله پريدن قرار مى‏دهد بديهى است كه پس از عبور از نهر، وجود و عدم آن سنگ براى انسان على السويه است همچنين است نردبان براى عبور به پشت بام و كارنامه كلاس براى نامنويسى در كلاس بالاتر. گونه ديگر اين است كه مقدمه در عين اينكه وسيله عبور به ذى المقدمه است و در عين اينكه ارزش اصيل و يگانه از آن ذى المقدمه است، پس از وصول به ذى المقدمه وجود و عدمش على السويه نيست، پس از وصول به ذى المقدمه. وجودش همان طور ضرورى است كه قبل از وصول. مثلاً معلومات كلاسهاى اول و دوم مقدمه است براى معلومات كلاسهاى بالاتر، اما چنين نيست كه با رسيدن به كلاسهاى بالاتر، نيازى به آن معلومات نباشد. اگر فرضاً همه آنها فراموش شود و كان لم يكن گردد، زيانى به جايى نرسد و دانش‏آموز بتواند كلاس بالاتر را ادامه دهد. بلكه تنها با داشتن آن معلومات و از دست ندادن آنهاست كه مى‏توان كلاس بالاتر را ادامه داد.

سر مطلب اين است كه گاهى مقدمه مرتبه ضعيفى از ذى المقدمه است و گاهى نيست. نردبان از مراتب و درجات پشت بام نيست، همچنان كه سنگ وسط نهر از مراتب و درجات بودن در آن طرف نهر نيست ولى معلومات كلاسهاى پايين و معلومات كلاسهاى بالا مراتب و درجات يك حقيقتند.

ارزشهاى اخلاقى و اجتماعى نسبت به معرفت حق و پرستش حق از نوع دوم است چنين نيست كه اگر انسان به معرفت كامل حقّ و پرستش حق رسيد، وجود و عدم راستى، درستى، عدل، كرم، احسان، خيرخواهى، جود، عفو على السويه است زيرا اخلاق عالى انسانى نوعى خداگونه بودن است: «تخلقوا باخلاق الله»و در حقيقت درجه و مرتبه‏اى از خداشناسى و خداپرستى است، ولو به صورت ناآگاهانه يعنى علاقه انسان به اين ارزشها ناشى از علاقه فطرى به متصف شدن به صفات خدايى است هر چند خود انسان توجه به ريشه فطرى آنها نداشته باشد و احياناً در شعور آگاه خود منكر آن باشد از اين است كه معارف اسلامى مى‏گويد دارندگان اخلاق فاضله از قبيل عدالت، احسان، جود و غيره هر چند مشرك باشند، اعمالشان در جهان ديگر بى اثر نيست. اين گونه افراد اگر كفر و شركشان از روى عناد نباشد به نوعى در جهان ديگر مأجورند در حقيقت اين گونه اشخاص بدون آنكه خود آگاه باشند به درجه‏اى از خدا پرستى رسيده‏اند.»

بنابراين عدالت براى عبوديت مقدمه است، اما مقدمه متصله، نه مقدمه منفصله، عدالت اجتماعى، گذشته از ارزش ذاتى والايى كه دارد، بهترين زمينه و وسيله دستيابى به عبوديت – برترين كمال انسانى – است كه جز با آن، به اين نمى‏توان رسيد.

رسول عدالت
بدين ترتيب، با توجه به نسبتى كه ميان عدالت و عبوديت برقرار است، روشن است كه رسالت پيامبران چگونه رسالتى است و خاتم آنان چه مقصدى را دنبال مى‏كرده است و از چه راهى. آن حضرت پيامبر عدالت وداعى به عبوديت بود. عدالت براى عبوديت، خداوند به صراحت اين نسبت را روشن فرموده و آن حضرت را مأمور برپايى عدل معرفى كرده است:

«فلذلك فادع و استقم كما أمرت ولا تتبع أهوائهم و قل امنت بما أنزل الله من كتاب و أمرت لا عدل بينكم.»51

پس بايد به آن (شيوه از پرشتش) دعوت كنى و روى راست چنان دارى كه فرمان يافتى، و از خواهشهاى آنان پيروى مكن و بگو: به آن كتابها كه خدا فرو فرستاد ايمان آوردم و دستور يافتم كه در ميان شما عدالت كنم.

آن حضرت مأمور برپايى قسط بود:

«قل أمر ربى بالقسط.»52

بگو پروردگارم به قسط فرمان داد.

او به تمام معنا «قائم به قسط بود» و از همين رو در زيارت آن حضرت مى‏خوانيم: «السلام عليك يا قائماً بالقسط.» 53 (سلام بر تو اى برپا دارنده عدالت). رسول خدا (ص)، نمونه اعلاى قرآن، جلوه جامع اسم الله و مظهر كامل عدالت بود. خود مى‏فرمود:

«اوصانى ربى بتسع… و العدل فى الرضا و الغضب.» 54

خداوند مرا به نه چيز سفارش كرده است… و عدالت در «حال» خشنودى و خشم.

از ابوسعيد خدرى نقل شده است كه گفت: «در يكى از روزها كه پيامبر (ص) مشغول تقسيم مالى ميان ما بود، ذوالخويصره 55 كه مردى از بنى تميم بود گفت: يا رسول الله! با عدالت تقسيم كن! حضرت فرمود: واى بر تو اگر من عدالت نداشته باشم، چه كسى به عدالت رفتار مى‏كند؟ اگر من عادل نباشم تو زيان برده‏اى.» 56

همه حيات آن حضرت به مبارزه در راه برپايى عدالت و گسترش آن گذشت؛ مى‏فرمود:

«ايها الناس انه و الله ما فيكم أحد أقوى عندى من الضعيف حتّى آخذ الحق له ولا أضعف عندى من القوى حتى آخذ الحقّ منه.» 57

مرد به خدا سوگند كه بى گمان كسى از شما نزد من قويتر از ضعيف نيست تا حقش را بگيرم و كسى نزد من ضعيف‏تر از قوى نيست تا حق (ديگران) را از او بستانم.

رسول خدا (ص) مظهر حق بود، حقى كه: «قام بالقسط فى خلقه، و عدل عليهم فى حكمه.» 58 (درباره مخلوقاتش به عدل و داد رفتار مى‏كند و در اجراى احكام به عدالت بر آنها حكم مى‏راند). حقى كه: «عدل فى كل ما قضى.»59(او در همه آنچه رانده است و فرمان داده، دادگرى كرده است). حضرت حق عادل است و دادگر: «انه عدل عدل» 60 و رسول خدا (ص) مظهر حق بود:

«سيرته القصد و سنته الرشد و كلامه الفصل و حكمه العدل.»61

راه و رسم او معتدل و روش او صحيح و متين و سخنانش روشنگر حق از باطل و حكمتش عادلانه بود.

پيامبر اكرم (ص) براى برپايى قسط و عدالت قيام كرد، باطل را درهم كوبيد و دين حق را كه عدالتش فراگير بود آشكار كرد؛ چنانكه اميرمؤمنان (ع) در توصيف آن حضرت فرمود:

«الملعن الحق بالحق، و الدافع جيشات الاباطيل و الدامغ صولات الاضاليل، كما حمل فاضطلع، قائما بامرك، مستوفراً فى مرضاتك. 62

دين حق را به حق آشكار كرد، از نادرستيها و باطلهايى كه سر و صدا به راه انداخته بودند جلوگيرى كرد، و صولت گمراهيها را درهم شكست، همان طور كه با تمام قدرت، سنگينى بار رسالت را تحمل كرد، و به فرمانت قيام نمود و به سرعت در راه رضا و خشنوديت گام برداشته و حتى يك قدم هم عقب گردد نكرد. اراده محكمش سست نگشت و در قبول و پذيرش وحى نيرومند بود؛ پيمان رسالت را حافظ و نگهدار بود آن چنان در اجراى فرمانت كوشش كرد كه شعله فروزان حق را آشكار و راه را براى جاهلان روشن ساخت و دلهايى كه در فتنه و گناه فرو رفته بودند به واسطه او هدايت شدند. پرچمهاى حق را برافراشت و احكام زنده اسلام را برپا كرد.

سيره آن حضرت، سيره عدالت و سخن او عدل و منطقش جدا كننده حق و باطل بود:

«ذا منطق عدل و خطبة فصل.» 63

او داراى منطق عادلانه و طريقى جدا كننده حق از باطل بود.

آن حضرت عادلترين مردم بود و 23 سال رسالت براى آن بود كه عدالت در همه وجوهش آشكار شود. سيره همه پيشوايان حق از خاتم (ص) تا قائم (ع) بر اين منباست: برپايى عدالت و محو همه آثار ستم و باطل. محمد بن مسلم گويد از امام باقر (ع) درباره سيره قائم – عجل الله فرجه – پرسش كردم كه چون قيام كند به كدام سيره با مردم رفتار مى‏كند. فرمود: «بسيرة ما سار به رسول الله – صلى الله عليه و آله – حتى يظهر الاسلام.» به همان سيره‏اى كه رسول خدا رفتار مى‏كرد تا اسلام ظاهر گردد.

محمد بن مسلم گويد: پرسيدم: سيره رسول خدا (ص) چگونه بود؟ فرمود: «أبطل ما كان فى الجاهلية و استقبل الناس بالعدل، و كذلك القائم عليه السلام اذا قام يبطل ما كان فى الهدنة مما كان فى ايدى الناس و يستقبل بهم العدل» 64 آنچه در جاهليت بود را باطل كرد و با عدالت با مردم روبه‏رو شد (و در ميان آنهاعدالت كرد) وقائم (ع) نيز چنين كند. چون قيام كند، آنچه در اوضاع ناعادلانه وجود دارد و آنچه از بى عدالتى در ميان مردم رايج است را باطل مى‏كند و با مردم با عدالت روبه‏رو مى‏شود (و عدالت را برپا مى‏دارد).

پيشوايان عدالت
وصياى پيامبر كه ادامه دهندگان سيره او بودند، همگى در راه برپايى عدالت به شهادت رسيدند. 65آنها مقصدى جز اين نداشتند كه بندگان خدا را از عبوديت غير خدا آزاد سازند و به عبوديت حق واصل كنند و خوب مى‏دانستند كه براى اين مقصد راهى جز عدالت نيست. امام سجاد (ع) در دعايى از ادعيه مباركه خويش مى‏فرمايد:

«اللهم صلّ على محمد و آله و حلنى بحلية الصالحين و البسنى زينة المتقين فى بسط العدل.» 66

خدايا بر محمد و آلش رحمت فرست و مرا به زيور صالحان بياراى و با گستردن عدل و داد زينت پرهيزگاران را به من بپوشان.

گسترش عدالت، اصلى بود كه پيشوايان حق، سخت بدان پايبند بودند و آن همه سختيها و محروميتها را در راه آن به جان خريدند. لازمه پايبندى به سيره نبوى مبارزه براى عدالت است و تربيت شدگان آن سيره جز به عدل رفتار نكردند و جز براى برپايى و گسترش آن مبازره نكردند. ابن طقطقى درباره ابوالائمه على (ع) مى‏نويسد: «اميرالمؤمنين» در راه خدا به هيچ چيز نمى‏انديشيد، و كليه حركات و سكناتش براى خدا و در راه خدا بود، حق كسى را پايمال نمى‏كرد، و جز با حق و عدل نمى‏داد و نمى‏گرفت، تا جايى كه عقيل برادر تنى وى چيزى از بيت المال از او خواهش كرد كه حق نداشت، ولى اميرالمؤمنين از دادن آن امتناع ورزيده گفت: اى برادر در اين مال چيزى جز آنچه به تو دادم حقى ندارى. ولى صبر كن تا مالى از خودم برسد، هر چه خواسته باشى از آن به تو خواهم داد،ولى اين جواب عقيل را قانع نكرد و از وى كناره گرفت و در شام به معاويه پيوست. همچنين على (ع) به دو فرزندش حسن و حسين (ع) چيزى بيش از حقشان نمى‏داد. پس بايد به مقام چنين شخصى كه با برادر و فرزندانش اين گونه رفتار مى‏كرد درست پى برد.» 67

تربيت شده پيامبر عظيم الشأن اسلام، على (ع)، جز به عدالت و حق نمى‏انديشيد. زندگى او بتامه مبارزه براى عدالت بود. بيست و سه سال در كنار پيامبر مبارزه بر سر تنزيل قرآن، و پس از پيامبر، مبارزه بر سر تأويل قرآن. رسول خدا (ص) در حديثى مشهور فرموده بود:

«ان منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله، و هو على بن أبى طالب.» 68

از شما كسى است كه بر سر تأويل قرآن مى‏جنگد چنانكه من بر سر تنزيل آن جنگيدم و او على بن ابى طالب است .

عصر تأويل، دوران سخت مبارزه براى عدالت بود. در بيست و پنج سال عصر خلفا، مبارزه براى عدالت در چهره مبارزه منفى، مبارزه ارشادى و مبارزه مثبت ؛ و پس از آن پنج سال پيكار مسلحانه در راه عدالت آن حضرت، پشت كردن به پيكار با قاسطين را به منزله كفر به آنچه پيامبر آورده بود مى‏دانست به همين سبب به ياران خود فرمود:

«فما وجدتنى يسعنى الا قتالهم أو الجحود بماجاء به محمد صلى الله عليه و سلم.» 69

ديدم چاره‏اى نيست جز اينكه يكى از دو راه را انتخاب كنم:

يا با (آنان كه از تسليم در برابر حق سرباز زده‏اند و ستمگرى پيش كرده‏اند) به مبارزه برخيزم، و يا آنچه را محمد (ص) آورده انكار كنم.

آن حضرت مجسمه عدل و مساوات و شيفته حق و انصاف بود. نمونه اعلاى انسان مكتبى و شهيد راه عدالت كه درباره‏اش گفته‏اند: «قتل فى محرا به لشدّة عدله.» 70 (او در محراب عبادت خويش به سبب شدت عدالتش كشته شد).

دشمن طاوس آمد پرّ او

اى بسى شه را بكشته فرّ او

گفت من آن آهوم كز ناف من

ريخت آن صياد خون صاف من

اى من آن پيلى كه زخم پيلبان

ريخت خونم از براى استخوان‏71

على (ع) به خاطر شدت عدالتش و به سبب سختى و انعطاف ناپذيرى‏اش در عدالت اجتماعى به شهادت رسيد؛ به خاطر آنكه حاضر نبود براى مصالح دنيايى و حفظ حكومتش، عدالت را زير پا بگذارد. عدالت با خون و گوشت او درآميخته بود به نحوى كه عدالت مترادف نام او و ياد اوست. جرج جرداق مسيحى در توصيف اين شأن وجودى آن امام عدالت مى‏نويسد:

«آيا در مهد عدالت، بزرگى را مى‏شناسى كه هميشه بر حق و حقيقت بود، ولو آنكه همه مردم روى زمين بر ضد او متحد مى‏شدند و دشمنان او، اگر چه كوه و بيابان را هم پر مى‏ساختند، بر باطل و گمراهى بودند، زيرا كه عدالت در او يك مذهب و يك امر اكتسابى نيست – گو اينكه بعداً خود روش و مكتبى شد – و برنامه‏اى نيست كه سياست دولت آن را تشريح كرده و به وجود آورده باشد ولو اينكه اين نقطه هم در مد نظر وى بود – و راهى نيست كه به طور عمد آن را بپيمايد تا در نزد من به مقام صدارت برسد، ولو اينكه او اين راه را رفت و در دلهاى پاكان براى هميشه جاى گرفت… بلكه عدالت در بنياد و مبادى اخلاقى و ادبى او، اصلى است كه با اصول ديگرى پيوند دارد و طبيعتى است كه ممكن نيست او خود را بر ضد آن وادارد، تا آنجا كه گويى اين عدالت، ماده‏ايست كه در اركان جسمى و بنيان بدنى او، مانند مواد ديگر به كار رفته و وجود او را تشكيل داده‏اند و در واقع عدالت خونى باشد در خونش و روحى باشد در روحش.»72

آن همه مخالفت با آن حضرت و حكومتش بدين سبب بود كه وى حكومت را براى عدالت مى‏خواست و در نگاه عدالتخواهانه او ملاحظه اين و آن جايى نداشت. «على بن محمد بن ابى سيف مداينى از فضيل بن جعد نقل كرده است كه مهمترين سبب خوددارى عرب در يارى كردن اميرمؤمنان (ع) موضوع مال بود، زيرا آن حضرت هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم برترى نمى‏داد، و با بزرگان و اميران هيچ مصانعه و سازشى نداشت و آنگونه كه پادشاهان ملاحظه آنها را مى‏كنند، عمل نمى‏كرد و هيچكس را (با مال و مانند آن) به سوى خويش جلب نمى‏كرد، حال آنكه معاويه درست به خلاف اين (سيره) عمل مى‏كرد و به همين سبب مردم على (ع) را ترك كردند و به معاويه پيوستند.

على (ع) نزد مالك اشتر از كوتاهى و نامردمى ياران خويش و گريختن و پيوستن برخى از آنها به معاويه شكوه كرد. اشتر گفت: اى امير مؤمنان ما با كمك (جمعى از) اهل بصره و اهل كوفه با مردم بصره پيكار كرديم و در اين حال رأى مردم يكى بود، اما پس از آن اختلاف پيش آمد و ستيز كردند و اراده‏ها سست و شمار مردمان اندك شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته‏اى و ميانشان به حق عمل مى‏كنى و حق ناتوانان را از اشراف مى‏

گيرى، زيرا در نظر تو اشراف را بر ناتوانان هيچ برترى و منزلتى نيست. پس چون حق فراگير شد و با همه يكسان برخورد كردى، گروهى از آنان كه با تو بودند صداى اعتراضشان بلند شد و چون به عدالت با آنان رفتار شد، از آن اندوهگين شدند. در اين هنگام مماشات و ملاحظه كاريهاى معاويه نسبت به توانگران و اشراف را ديدند، پس نفسهايشان به دنيا گراييد، زيرا كسانى كه دوستدار دنيا نباشند اندك اند و بيشتر مردم فروشننده حق و خريدار باطلند و دنيا را (بر حق و عدل) ترجيح مى‏دهند.

بنابراين اى اميرمؤمنان اگر تو نيز دست به بذل مال بگشايى، مردم در برابر تو سر فرود آرند و خير خواهى و دوستيشان تنها براى تو خواهد بود. اى امير مؤمنان! خداوند كارت را سامان بخشد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پريشان و نيرنگشان را سست و امور شان را پراكنده كند كه خداوند به آنچه مى‏كنند آگاه است. على (ع) به اشتر چنين گفت: اما آنچه درباره كردار و سيره ما در عدالت گفتى (بدان كه) خداى عزوجل مى‏فرمايد: «من عمل صالحاًفلنفسه و من أساء فعليها و ما ربك بظلام للعبيد.» 73(هر كس كار شايسته‏اى كند به نفع خويش كرده باشد و هر كس بد كند عليه خويش باشد، و پروردگا

ر تو بندگان را ستمگر نيست) و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى (عدالت) كوتاهى كرده باشم، بيشتر ترسانم. امام اينكه گفتى حق بر آنان سنگين بوده است و به اين سبب از ما جدا شده‏اند، خداوند بخوبى آگاه است كه آنها به خاطر ستمى از ما جدا شده‏اند و پس از اين جدايى به عدالتى پناه نبرده‏اند؛ بلكه تنها در جستجوى دنيايى بوده‏اند كه از آنها جدا مى‏شود و بيقين در روز قيامت از ايشان پرسيده خواهد شد كه آيا براى دنيا چنين كردند يا براى خدا؟ و اما آنچه درباره بخشيدن اموال و جلب رجال گفتى، سيره ما چنين نيست كه به كسى از درآمد عمومى چيزى بيش از حقش دهيم و خداوند بزرگ و منزه كه سخنش حق است، فرموده: «كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين.» 74 (چه بسا گروه كم شمارى كه به اذن خدا بر گروهى پر شمار غلبه كنند و خدا بإ؛ررّّ شكيبابان است) و بى گمان خداوند محمد (ص) را تنها مبعوث كرد و پس از اندكى ياران، بر شمارشان افزود و گروهش را پس از زبونى عزت بخشيد. اگر خداوند اراده كرده باشد كه ما اين امر را سرپرستى كنيم، دشوارى آن را بر ما آسان كند و ناهمواريش را هموار سازد و من از رأى و پيشنهاد تو، تن

ها آن چيزى را مى‏پذيرم كه باعث رضاى خداوند باشد و (البته) به خواست خدا، تو از امين‏ترين و خيرخواه‏ترين مردمان نزد من و از معتمدترين ايشان در نظر من هستى.» 75

ابن ابى الحديد معتزلى، پس از آوردن اخبار و رواياتى چند در عدالتخواهى و حقگرايى على (ع) مى‏نويسد: «با آوردن اين مطالب خواستيم اين مسأله را روشن كنيم كه اميرمؤمنان (ع) در خلافت خود به روش و سيره پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان كه اموال را براى مصالح حكومت خود و در جهت لذت جويى خويش مصرف مى‏كنند، نبوده است، زيرا كه او اهل دنيا نبود(تا چنين كند)، بلكه او انسانى الهى و حق طلب (صاحب حق) بود كه هيچ چيزى را جايگزين خدا و رسولش قرار نمى‏داد.» 76

همه رفتار و مواضع امام على (ع) – نمونه اعلاى تربيت نبوى – بر يك محور مى‏چرخيد، و آن عدالت بود. او جز به حق و عدل نمى‏انديشيد و چيزى جز حق در او تأثير نداشت. برخوردهاى او با كار گزارانش گوياى اين واقعيت است. سوده همدْانى نقل كرده است كه امير مؤمنان (ع) مردى را را به حكومت ما گماشت و در ميان ما و حاكم مناقشتى رفت، پس به نزد على (ع) رفتم تا از حاكم شكايت كنم.

آن حضرت در حال نماز بود، پس از نماز با كمال رأفت و رحمت پرسيد: آيا تو را حاجتى است؟ من شكايت خود را به اطلاع وى رسانيدم و على (ع) تا آن را شنيد گريست، سپس گفت: «اللهّم اشهد على و عليهم انى لم اولهم و لم آمرهم بظلم خلقك و لا بترك حقك» (خدايا تو شاهد باش بر من و اين جماعت.! من در حكومت و امارت به آنان دستور ستم بر مردم و ترك حق تو را نداده‏ام). آن گاه ورقه‏اى از جيب خويش بيرون آورد و بر آن چنين نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم «قد جاء تكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل‏والميزان ولا تبخسوا الناس اشياءهم»77 و «ولا تعثوا فى الارض مفسدين. بقية الله خيرلكم ان كنتم مؤمنين و ما أنا عليكم بحفيظ»…(بسم الله الرحمن الرحيم، محققاً از طرف پروردگارتان نش

انه‏اى مايه تميز حق از باطل به شما رسيد، پس پيمانه، و ترازو را تمام دهيد و از حقوق آدميان، در پرداخت، چيزى مكاهيد و فساد كنان در زمين تباهى مكنيد، بقيه خدا براى شما بهتر است اگر مؤمن باشيد و من بر شما نگهبان نيستم. چون نامه من به دست تو رسيد آنچه را كه تحت اختيار دارى حفظ كن تا كسى بيايد كه آنها را از تو تحويل بگيرد، والسلام). سوده گويد: اين نامه را گرفتم و به نزد كارگزاران آن حضرت بردم و به او سپردم، بى درنگ همان گونه شد كه حضرت فرمان داده بود.78

على (ع) در اجراى عدالت چنين بود، تحمل هيچ ستم و بيدادى را نداشت، با دادخواهى زنى ستم ديده، جانش به درد آمد و اشك از ديده‏اش روان شد و بى درنگ و بدون ملاحظه كارى‏هاى مرسوم در حكومتها، شمشير عدالت را از نيام كشيد و ماده فساد را قطع كرد. او در راه عدالت پرواى هيچ چيز و هيچكس را نداشت. دريغا كه مردمش او را براى خود مى‏خواستند و جز به دنياى خويش نمى‏انديشيدند ،حال آنكه او آنها را براى خدا مى‏خواست و تلاش مى‏كرد با عدالت بر سرچشمه حق سوقشان دهد. فرمود:

«لم تكن بيعتكم اياىّ فلتة، وليس أمرى و أمركم واحداً. انى أريدكم للّه و أنتم تريدوننى لا نفسكم. ايها الناس، أعينونى على أنفسكم، و أيم الله لا نصفن المظلوم من ظالمه، ولا قودن الظالم بخزامته، حتى أورده منهل الحق و ان كان كارهاً.» 79

بيعت شما با من بى انديشه و تدبير نبود، و كار من و شما يكسان نيست. من شما را براى خدا مى‏خواهم و شما مرا براى خود مى‏خواهيد اى مردم! مرا بر كار خود ياور باشيد. به خدا سوگند كه داد ستمديده را از آن كه بر او ستم كرده بستانم و مهار ستمكار را بگيرم و به آبشخور حق كشانم هر چند كه تمايلى بدان نداشته باشد.

تربيت شده مكتب پيامبر، همان گونه كه اشاره شد، در راه عدالت، خويش و بيگانه نمى‏شناخت. ابوعمروبن علاء گويد كه چون عقيل بن ابى طالب در كوفه نزد على (ع) رفت، آن حضرت سهم او را از بيت المال داد، اما عقيل خواستار مبلغ بيشترى از بيت‏المال شد. على (ع) گفت: تا روز جمعه صبر كن و عقيل نيز تا روز جمعه صبر كرد. هنگامى كه اميرمؤمنان (ع) نماز جمعه را به جاى آورد، رو به عقيل كرد و گفت: چه مى‏گويى درباره كسى كه به اين همه مردم خيانت كند؟ پاسخ داد: چنين كسى بد انسانى است. على (ع) گفت: آيا تو از من مى‏خواهى كه به اين مردم خيانت كنم و از بيت‏المال مسلمين به تو ببخشم؟ عقيل از نزد آن حضرت خارج شد و به نزد معاويه رفت و به محض رسيدن، معاويه صد هزار درهم به او بخشيد و گفت: اى ابويزيد! من براى تو بهترم يا على؟ عقيل گفت: على را چنان يافتم كه بيش از آنكه ملاحظه مرا كند ملاحظه خود (و حق و عدالت) را مى‏كرد و تو را چنان يافتم كه بيش از آنكه ملاحظه خود (و حق و عدالت) را كنى، ملاحظه مرا كردى. 80

آن حضرت پس از تقسيم بيت المال، آن را جارو مى‏كرد و آب مى‏پاشيد، آن گاه دو ركعت نماز به جاى مى‏آورد و مى‏گفت: اى بيت المال در روز قيامت شهادت بده كه من چيزى از اموال مسلمانان را در تو ذخيره نكردم 81 و مى‏فرمود من به سيره محبوبم رسول خدا (ص) عمل مى‏كنم.82

شعبى گويد: «در ميدان بزرگ كوفه شاهد بودم كه على بن ابى طالب (ع) ميان دو كپه زر و سيم ايستاده بود و آن را ميان مردم تقسمى كرد تا از آن هيچ باقى نماند آن گاه به خانه خويش رفت و از آن اموال چيزى با خود نبرد. من نزد پدرم رفتم و گفتم: نمى‏دانم امروز بهترين مردم را ديده‏ام يا كم خردترين آنها را؟! پدرم گفت: چه كسى را ديده‏اى؟ گفتم: اميرمؤمنان على (ع) را و آنچه را كه ديده بودم براى وى شرح دادم. پدرم گريست و گفت: اى فرزند! بهترين مردم را ديده‏اى.» 83

على (ع) چنين بود و به سيره محبوبش، پيامبر عدالت رفتار مى‏كرد. عدالت او آن‏سان فراگير و حق گرايانه بود كه كارگزارانش را توصيه مى‏كرد كه مبادا در اجراى وظايف خود قدمى از حق و عدل فراتر نهند. عدالت او همه موجودات را شامل مى‏شد تا جاى كه به آنها توصيه مى‏كرد نسبت به چهارپايانى كه به عنوان زكات گرفته شده‏اند نهايت عدالت را به جاى آورند؛ آن چهارپايان را خسته نكنند، ميان شتر و نوزادش جدايى نيفكنند و شير آن راندوشند كه به بچه‏اش زيان وارد شود و حتى در سوار شدن بر شتران مراعات عدالت را كنند! در نامه‏اى كه به مأموران جمع آورى زكات نوشته است نكاتى را توصيه و گوشزد مى‏كند كه هر انسان حق طلب و عدالتخواهى را از اين همه عدالت سرمست مى‏كند. مرحوم شريف رضى در مقدمه اين نامه مى‏نويسد: «ما قسمتى از اين وصيت را در اينجا آورده‏يم تا معلوم شود او ستون حق را بر پا مى‏داشت و در كارهاى كوچك يا بزرگ، پر ارزش يا كم ارزش، نشانه‏هاى عدالت را براى مردمان به جاى گذاشت» آن گاه قسمتى از سفارشهاى امام (ع) را آورده كه چنين است:

«با تقوا و احساس مسؤوليت در برابر خداوند يكتا و بى شريك حركت كن و در اين راه هيچ مسلمانى را مترسان! و بر سرزمين او اگر ناخشنود است مگذر! بيشتر از آنچه از حق خداوند در اموالش است از او مگير. چون به آبادى قبايل رسيدى، بر سر آب آنان فرود آى و به خانه‏هاشان در مياى! سپس با آرامش و وقار به سوى آنان رو تا به ميان آنها رسى و سلامشان كن و در درود گفتن كوتاهى مكن! سپس بگو: بندگان خدا، مرا ولى خدا و خليفه او سوى شما فرستاده تا حق خدا را كه در اموالتان است بگيرم؛ آيا در اموال شما حقى از خدا هست كه آن را به نماينده‏اش بپردازيد؟ اگر كسى گفت: نه! ديگر به او مراجعه مكن (و متعرضش مشو): و اگر كسى گفت: آرى! همراهش برو، بى آنكه او را بترسانى يا بيمش دهى (و تهديد كنى)، يا بر او سخت‏گيرى يا كار را بر او سخت گردانى! آنچه از زر يا سيم به تو داد، بستان؛ و اگر او را گاو و گوسفند يا شتر بود، بدون اجازه او داخل آن مشو، زيرا بيشتر آنها از آن اوست؛ و آن گاه كه داخل شدى همچون شخص مسلط و سختگير رفتار مكن؛ چهار پايان را از جاى مگريزان و مترسان! و با صاحب آنها در گرفتن حق خدا بدرفتارى مكن!

(به هنگام گرفتن حق خدا) مال را دو بخش كن و صاحبش را مخير گردان كه يك بخش را انتخاب كند و در انتخابش به او اعتراض مكن! سپس، مانده را دو نيمه كن و وى را مخير ساز يكى را انتخاب كند، باز هم به او در اين گزينش خرده مگير؛ به همين ترتيب تقسيم كن تا آنجا كه باقيمانده به اندازه حق خداوند باشد، آن را بگير. (باز هم مواظب باش) اگر از اين تقسيم پشيمان بود و خواست از نو تقسيم كنى بپذير! سپس هر دو بخش را به هم بياميز و همچون بار نخست قسمت كن تا حق خدا را از مال او بستانى. (فراموش مكن) حيوانات پير و دست و پا شكسته و بيمار و معيوب را به عنوان زكات نپذير و آنها را به غير از كسى كه به دينش اطمينان دارى و نسبت به اموال مسلمانان دلسوز است مسپار، تا آن را به ولى مسلمانان برساند و او در ميان آنها تقسيم كند. چوپانى چهارپايان را جز به شخص خيرخواه و مهربان و امين و حافظ مسپار كه نه بر آنان درشتى كند و نه زيانشان رساند و نه مانده شان سازد و نه خسته شان كند سپس هر چه جمع آورى كردى فوراً به سوى ما روانه ساز تا آنها را در مصارفى كه خداوند فرمان داده مصرف كنيم. و آن گاه كه آن را به دست امين خود براى رساندن به مركز

سپردى به او سفارش كن كه بين شتر و نوزادش جدايى نيفكند و شير آن را ندوشد كه به بچه‏اش زيان وارد شود و در سوار شدن بر شتران عدالت را مراعات كند و نيز مراعات شتر خسته و يا زخمى كه سوارى دادن برايش مشكل است بكند. و چون بر آبگيرها گذرد به آبشان درآرد و از كناره‏هاى جاده علف دار به درون جاده بى گياه منحرف نسازد و ساعاتى استرحتشان بدهد و به هنگام خوردن آب و چريدن گياه مهلتشان دهد تا به اذن خدا فربه و تناور، نه خسته و نه از بيمارى لاغر، نزد ما رسند و آنها را طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش تقسيم كنيم. اين برنامه باعث بزرگى پاداش و هدايت تو خواهد بود. ان شاء الله» 84

آن حضرت، در عدالت چنان استوار بود كه هر سختى را پذيرا بود، اما بى عدالتى را هرگز، هر ناملايمى را در راه حق خوش مى‏داشت، اماذره‏اى ستم بر بندگان خدا را هرگز! مى‏فرمود:

«واللّه لان ابيت على حسك السعدان مسهداً، و أجر فى الاغلال مصفداً، أحب الى من أن القى الله و رسوله يوم القيامة ظالماً لبعض العباد و غاصباً لشى‏ء من الحطام.» 85

سوگند به خدا، اگرشب را به روى خارهاى سعدان بيدار به سر برم، و يا در غلها و زنجيرها بسته و كشيده شوم، برايم محبوبتر است از اينكه خدا و رسولش را روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم روا داشته و چيزى از اموال دنيا را غصب كرده باشم.

نام و ياد على (ع) زنده كننده عدالت است و اين ويژگى اوست كه مردمان را دلباخته وى كرده است. مگر ممكن است كه انسان در برابر اين همه عظمت در برپايى عدالت سرخم نكند و بر عشق و دوستى اين ابرمرد، يكدل و يكداستان نشود و به مهر او دل نبندد؟ مگر دلها مى‏توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها ذوب شود و جانها فانى گردد، كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابرازانزجار و تنفراز ستمى است كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده‏اند مى‏باشد.86

از جمله دوستداران آن حضرت و عاشقان عدالت وى، دارميه حجونيه بود. شيرزنى كه سخنان عدالتخواهانه‏اش آسايش ستمگران را بر هم مى‏زد. «معاويه در سفرى به حج از حال دارميه حجونيه جويا شد. به جستجوى او فرستاد دارميه را به نزد وى بردند معاويه گفت: مى‏خواهيم بدانم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن هستى و از او پيروى مى‏كنى و با من دشمنى مى‏نمايى؟ دارميه گفت: آيا مرا از پاسخ اين پرسش معذور مى‏دارى؟ گفت: نه. دارميه گفت: حال كه معذور نمى‏دارى، من على را دوست مى‏دارم چون در ميان رعيت عدالت را اجرا مى‏كرد و بهره هر كس را به طور مساوى و يكسان مى‏داد. و تو را دشمن مى‏دارم براى اينكه با كسى كه با امر خلافت سزاوارتر از تو بود نبرد كردى و چيزى را جستى كه از آن تو نيست و از على پيروى كردم بدين سبب كه رسول خدا در غديرخم و با حضور تو رشته ولايت او را منعقد كرد و براى اينكه او مسكينان را دوست مى‏داشت و اهل دين را بزرگ مى‏شمرد، و با تو دشمن هستم به اين علت كه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى و در قضاوت ستم روا داشتى و به دلخواه خود داورى كرد… معاويه گفت: على را چگونه يافتى؟ دارميه گفت: او را در حالى ديدم كه فرمان

روايى او را چون تو نفريفته و مال دنيا او را مانند تو به خود مشغول نكرده بود. معاويه گفت: از سخن او چيزى شنيده‏اى؟ گفت: آرى به خدا سوگند كه كلام على چنان بود كه دلهاى گرفته و تاريك با آن روشن مى‏شكد و تيرگى دلها چنان بدان زدوده مى‏شد كه مس با زيت.» 87

بى گمان على (ع) عادلترين مردمان بود چنانكه رسول خدا (ص) درباره‏اش فرمود:

«انه… أعدلكم فى الرعية» 88

بيقين او عادلترين شما درباره مردم است .

و چون به سبب عدالتش به شمشير جمود ابن ملجم مرادى به شهادت رسيد، «ام هيثم نخعى» با قصيده‏اى سوزناك بر شهادت مجسمه عدالت مرثيه خواند ودر وصف حق خواهى و عدالت مدارى او چنين گفت:

يقيم الحق لا يرتاب فيه

و يعدل فى العدا والاقربينا89

حق را بدون كوچكترين ترديدى برپا مى‏دارد و در ميان دشمنان و نزديكان به عدالت رفتار مى‏كند.

در نظر پيشوايان حق، عدالت بالاترين ارزش و برپايى آن والاترين خدمت به انسان و انسانيت است و از همين رو در راه برپا داشتن آن مبارزه كردند و پذيراى مرگ شدند.

حكومت و عدالت
عدالت اجتماعى زمانى تحقق عينى مى‏يابد كه وسيله و ابزار آن يعنى حكومت عدل تشكيل شود. در انديشه دينى و در منطق نبوى، حكومت وسيله بر پاداشتن عدالت است. حكومت فى نفسه هيچ ارزش و اعتبار ندارد. از لنگه كفش پاره بى ارزشى نيز بى ارزش‏تر است، مگر آنكه به وسيله آن حقى اقامه شود يا باطلى دفع گردد. عبدالله بن عباس گويد در منطقه ذى قار نزد اميرمؤمنان (ع) رفتم و او كفش خود را پينه مى‏زد. پرسيد: «بهاى اين كفش چند است؟» گفتم: «بهايى ندارد» فرمود: «والله لهى احب الى من إمرتكم الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا.» 90 (به خدا سوگند كه اين كفش از حكومت شما نزد من محبوبتر است مگر آنكه به وسيله آن حقى را بر پا سازم يا باطلى را براندازم). دنيا و حكومت در نظر پروردگان سيره نبوى از آب بينى بز نيز بى ارزش‏تر است و آن را پشيزى به حساب نمى‏آورند مگر براى بر پايى عدالت:

«أما و الذى فلق الحبة و بر أالنسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقار روا على كظة ظالم ولا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس اولها. و لا لفيتم دنيا كم هذه أزهد عندى من عفطة عنز.»91

آگاه باشيد! به خدا سوگند، خدايى كه ذات را شكافت و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگردم را گرفته، به ياريم قيام كرده‏اند و از اين جهت حجت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسؤوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شكمخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان تاب نيارند و سكوت نكنند؛ من مهار شتر خلافت را رها مى‏ساختم و از آن صرف نظر مى‏كردم و پايانش را چون آغازش مى‏انگاشتم و چون گذشته خود را به كنارى مى‏داشتم (آن وقت) خوب مى‏فهميديد كه دنياى شما (با همه زينتهايش) در نظر من بى ارزش‏تر از آبى است كه از بينى گوسفندى بيرون آيد.

حكومت در نظر پيشوايان عادل و عالمان عامل چنين است. نقشى آلى و ابزارى دارد، نه نقشى عالى و غايى. وسيله‏اى بيش نيست، آن هم براى عدالت و در خدمت آن ،كه اگر چنين بود، با ارزش‏ترين ابزار است، و اگر چنين نبود، بى ارزش‏ترين است. تلاش و مبارزه اهل حق در تشكيل حكومت براى كسب قدرت و رسيدن به امكانات دنيايى و تمتع نيست، آنها حكومت را براى آن مى‏خواهند كه دست چپاولگران به جان و مال و حيثيت انسانها را قطع كنند و با اصلاح امور و ايجاد امنيت اقتصادى واجتماعى، راه رفتن به سوى كمال مطلق را هموار كنند.

«اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا منافسة فى سلطان ولا التماس شى‏ء من فضول الحطام، ولكن لنرد المعالم من دينك، و نظهر الاصلاح فى بلادك. فيأمن المظلومون من عبادك، و تقام المعطلة من حدودك.» 92

پروردگارا تو مى‏دانى آنچه ما انجام داديم نه براى اين بود كه ملك و سلطنتى به دست آوريم، و نه براى اينكه از متاع پست دنيا چيزى تهيه كنيم. بلكه به خاطر اين بود كه نشانه‏هاى از بين رفته دينت را بازگردانيم، و صلح و مسالمت را در شهرهايت آشكار سازيم، تا بندگان ستمديدات در ايمنى قرار گيرند و قوانين و مقرراتى كه به دست فراموشى سپرده شده بار ديگر عملى گردد.

حكومت در خدمت برپايى عدالت، مفهومى وراى آن دارد كه در طول تاريخ داشته است. حكومت به مفهوم سلطه، تملك، تجبر، تحكم و برخوردارى حاكم يا طبقه حاكمه از امتيازاتى در زندگى نيست. حكومت در مفهوم عدالتمند آن، خدمتگزارى و امانتدارى است، چنانكه پيام آور آزادى و عدالت فرمود:

«سيد القوم خادمهم.» 93

پيشوا و بزرگ (هر) قوم، خدمتگزار آنان است .

و امير مؤمنان (ع) در نامه‏اى كه به اشعث بن قيس نوشت اين مفهوم را ياد آور شد:

«و ان عملك ليس لك بطعمة و لكنه فى عنقك امانة، و انت مسترعى‏لمن فوقك. ليس لك أن تفتات فى رعية.» 94

مباد بپندارى كه حكومتى كه به تو سپرده شده است يك شكار و طعمه است كه به چنگت افتاده؛ خير، امانتى برگردنت گذاشته شده است و مافوق تو از تو رعايت نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مى‏خواهد تو را نرسد كه به استبداد و دلخواه خود در ميان مردم رفتار كنى.

آنان كه با فرهنگ عصر عثمان و فارغ از منطق نبوى حكومت را مى‏فهميدند، آن را طعمه مى‏يافتند و خود را قادر به هرگونه دخل و تصرف در آن مى‏ديدند. امام (ع) آن فرهنگ را كه در دوره عثمان بتمامه ظهور يافته بود منكوب ساخته، به كارگزارانى كه تفاله انديشه‏هاى گذشته را در ذهن داشتند و گنديده كردارهاى پيشين را به ميدان كارگزارى مى‏آوردند هشدار مى‏دهد. امام (ع) بر سر آنها فرياد مى‏زند كه مبادا استبداد و خودمحورى و خودسرى كنيد كه حكومت در سيره نبوى جز خدمت و امانتدارى و لطف و محبت به مردم نيست. و براى آنكه اين حقيقت در تاريخ بماند و براى هميشه در گوش مسلمانان زنگ خطرى باشد، در عهدنامه خويش به مالك اشتر فرمود:

«و أشعر قلبك الرحمةللرعية و المحبة لهم و اللطف بهم. ولا تكونن عليهم سبعاً ضارياً تغتنم اكلهم.» 95

قلب خويش را نسبت به مردمان خود از رحمت و محبت و لطف كن، و همچون حيوان درنده‏اى نسبت به آنان مباش كه خوردن شان را غنيمت شمارى!

و نيز مالك را سخت پرهيز داد كه مبادا خود را مسلط بر مردم بيند، مبادا خود رأيى كند، مباد هدايت مردم را بر زمين گذارد و آمريت پيشه كند، مبادا خود را مطلق بيند:

«ولا تقولن انى مؤمر امر فاطاع، فان ذلك ادغال فى القلب و منهكة للدين و تقرب من الغير.» 96

مگو من اكنون بر آنان مسلطم، از من فرمان راندن است و از آنها اطاعت كردن! كه اين عين راه يافتن فساد در دل و ضعف در دين و نزديك شدن به سلب نعمت است .

تربيت شده مكتب پيامبر و نمونه اعلاى سيره نبوى به آنچه مى‏گفت عمل مى‏كرد و حكومت را در آن معنايى كه آموزش مى‏داد مى‏خواست و براى آن تلاش مى‏كرد. در عرصه پيكار صفين و در گرما گرم آن روزهاى سخت كه به طور طبيعى هر فرماندهى از سپاه خود جز اطاعت مطلق نمى‏طلبد و از دادن هر فرصتى كه جاى تفكر و بحث برانگيزد پرهيز دارد، فرمود:

آن گونه كه با زمامداران ستمگر سخن مى‏گوييد با من سخن مگوييد، و آن چنان كه در پيشگاه حكام خشمگين و جبار خود را جمع و جور مى‏كنيد، در حضور من نباشيد و به طور تصنعى (و منافقانه) با من رفتار نكنيد، و هرگز گمان مبريد در مورد حقى كه به من پيشنهاد كرده‏ايد كندى ورزم (يا ناراحت شوم) و نه اينكه خيال كنيد من در پى بزرگ ساختن خويشتنم، زيرا كسى كه شنيدن حق و يا عرضه داشتن عدالت به او برايش مشكل باشد عمل به آن براى وى مشكلتر است! با توجه به اين، از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت‏آميز، خوددارى مكنيد زيرا من (شخصاً به عنوان يك انسان) خويشتن را مافوق آنكه اشتباه كنم نمى‏دانم و از آن در كارهايم ايمن نيستم، مگر اينكه خداوند مرا حفظ كند. من و شما بندگان و مملوك خداوندى هستيم كه جز او خدايى نيست، او مالك ماست و ما را بر نفس خود اختيارى نيست .97

براى آنان كه دل به دنيا نسپرده‏اند، حكومت جز وسيله‏اى براى برپايى عدالت نيست. آنها بخوبى مى‏دانند كه قدرت حكومت به عدالت است و ميزان ارزش آن، به ميزان گسترش اين است .

«من عدل عظم قدره.» 98

هر كه عدالت كند، قدر و ارزش او بزرگ شود.

حكومت با عدالت نفوذ مى‏يابد: «من‏عدل نفذ حكمه.»99 (هر كه عدالت كند، حكم او جارى و نافذ شود) كه دادگسترى نيرومندترين بنيان است: «العدل أقوى أساس»100 زيرا حكومتى كه عدالت را برپا دارد يارى خداوند و پشتيبانى مردم را ازآن خود كند و به واقع هر كه عدالت كند، در حكومت خود بى‏نياز از يارى كنندگان گردد (كه خدا و مردم ياور او هستند): «من عدل فى سلطانه استغفى عن أعوانه.»101 امير مؤمنان (ع) اين حقيقت را به مالك اشتر يادآورى كرده، فرموده است:

«ان افضل قرة عين الولاة استقامة العدل فى البلاد، و ظهور مودة الرعية.» 102

(بدان) برترين چيزى كه موجب روشنايى چشم زمامداران مى‏شود، برقرارى عدالت در همه بلاد وآشكار شدن علاقه رعايا نسبت به آنهاست .

بنابراين بايد دانست كه عدالت مايه نظام و پيوند كار زمامدارى و حكومت است و حكومتى كه به داد عمل نكند و عدالت را گسترش ندهد، كارش انتظام نيابد:

«العدل نظام الامرة.»103

عدل نظام بخش حكومت است .

در نظر پيشواى عدالت پيشگان، ملاك سياست عدل است: «ملاك السياسة العدل.» 104 بلكه ملاك هر امرى عدل است: «العدل ملاك»105 آن كارى كه بر عدالت استوار است، پايدار است و از همين روست كه رياستى مانند عدل در سياست نيست: «لا رياسة كالعدل فى السياسة.»106 و با رفتن عدالت از حكومتها، قدرت آنها مى‏رود ؛ چنانكه حضرت رضا (ع) فرمود:

«اذا جارالسلطان هانت الدوالة.» 107

چون زمامدار ستمگرى پيشه كند قدرت و دولتش خوار و سست شود.

عامل بقاى حكومت و سلامت آن، عدالت است. امير مؤمنان (ع) فرمود:

«اعدل تدم لك القدرة.» 108

دادگر باش، قدرت برايت پايدار مى‏ماند.

اين بدان سبب است كه هيچ چيزى چون عدالت، موجب عمران و آبادى سرزمينها نمى‏شود و باعث رضايت همگان نمى‏گردد.

ما عمرت البلدان بمثل العدل.» 109

هيچ چيز مانند عدل و داد سرزمينها را آباد نمى‏كند .

همين آبادانى و رضايت توده‏ها بهترين عامل بقاى حكومتها و حفاظ آن از آسيبها و آفتهاست.

«ما حصن الدول بمثل العدل.» 110

هيچ چيز چون عدل دولتها را محكم نداشته است .

داد عامل پايدارى و بيداد سبب ناپايدارى است. به بيان امير مؤمنان (ع) ثبات و پا برجا بودن دولتها به بر پاى داشتن راههاى عدلا است: «ثبات الدول باقامة سنن العدل.» 111يعنى دولت كه بنا بر قواعد عدل عمل مى‏كند، ثابت و پايدار مى‏ماند و اگر دولتى به راه ستم رود، اقتدارش سست و سايه‏اش زايل شود. «من جارت ولايته زالت دولته.» 112 (هر حكومتى در حوزه سرپرستى اش ستم كند دولتش از بين برود) ستم و بيداد پايه حكومتها را سست و تكيه گاه آنها را واژگون مى‏كند. «من جارأهلكه جوره.» 113 (هر كه ستم كند، ستمش هلاكش سازد) اين سنت الهى است:

«و ما كنا مهلكى القرى الا و أهلها ظالمون.»114

و ما هرگز جامعه‏هايى را هلاك نكرديم مگر آنكه اهلش ستمگر بوده‏اند.

و نيز فرمود:

«و ما كان ربك ليهلك القرى بظلم و أهلها مصلحون.»115

و چنين نبوده است كه پروردگارت جامعه‏ها را به ظلم و ستم نابود كند در حالى كه اهلش درصدد اصلاح بوده باشند.

اين سنت هميشگى و جادوانه خداوند است. عدالت موجب سلامت جامعه‏هاست و ستم موجب هلاكت آنها .

«من عمل بالعدل حصن الله ملكه من عمل بالجور عجل الله سبحانه هلكه.»116

هر (دولتى) كه به عدالت عمل كند خداوند ملك و حكومتش را نگه دارد. هر (دولتى) كه ستمگرى پيشه كند خداى سبحان در هلاك كردنش شتاب كند.

حكومتى كه درهاى ستمگرى را مى‏گشايد و بر مردم خويش جفا روا مى‏دارد، بايد در انتظار ويرانى سرزمينها و شورش انسانها و در نهايت زوال حكومت باشد.

«احذر الحيف والجور فان الحيف يدعوالى السيف والجور يعود بالجلاء و يعجل القوبة والا نتقام.»117

از جفا و ستم بپرهيز كه بى گمان جفا (مردم را) به سوى شمشير (و شورش) مى‏كشد و ستم باعث جلا (ى وطن و خرابى ملك) مى‏شود و كيفر و انتقام (الهى) را شتاب مى‏بخشد.

حقيقت اين است كه: «الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم.» 118(حكومت با كفر برقرار مى‏ماند و با ستم پايدار نمى‏ماند). حكيم فرزانه ،سنايى غزنوى در اين باره گويد:

آثار و نتايج عدالت اجتماعى‏
براى عدالت اجتماعى، آثار و نتايج شگفت فردى، اجتماعى و تكوينى است كه هيچ امرى چون آن از چنين پيامدهايى برخوردار نيست. با عدالت است كه رحمتهاى الهى سرزمينها را به وفور دربر مى‏گيرد:

«من عدل فى البلاد نشر الله عليه الرحمة.» 119

هر كه در سرزمينها عدالت كند، خداوند رحمت را بر او پهن كند.

به سبب عدالت بركتها دو چندان مى‏شود: «بالعدل تتضاعف البركات.» 120 يعنى سلوك به عدالت باعث اثرهاى تكوينى شده، رفاه و امنيت خلق را بتمامه تأمين مى‏كند كه چيزى مانند داد سرزمينها را آباد نسازد: «ما عمرت البلدان بمثل العدل.» 121 و بدين ترتيب كار مردمان اصلاح مى‏شود: «العدل يصلح البريه.» 122

و امور خلايق به صلاح در مى‏آيد: «بالعدل تصلح الرعية.» 123

در نتيجه عدالت، مردم به بى نيازى مى‏رسند و فقر و نادارى از ميانشان رخت مى‏بندد: «لو عدل فى الناس لاستغنوا.»124 و جامعه و مردمان و حكومت به امنيت و عزتى تام و تمام دست مى‏يابند. عالم جليل القدر شيعه، ابن فتال نيشابورى كه در سال 508 هجرى به شهادت رسيده است، در خبرى زيبا اين حقيقت را بازگو كرده است ذوالقرنين نبى (ع) پس از پايان بردن سد، به شهرى وارد مى‏شود كه مردم آنجا را در رفاه و امنيت و عزت كامل مى‏بيند، علت را جويا مى‏شود و آنها ثمرات و نتايج عدالت را بازگو مى‏كنند:

همچنان كه مى‏رفت به امتى عالم از قوم موسى رسيد كه به حق هدايت مى‏كردند و بر منباى آن عدالت مى‏كردند پس چون آنها را ديد، بديشان فرمود: اى مردم مرا از وضع خود آگاه كنيد كه من تمام شرق و غرب و خشكى و دريا و پستى و بلندى و روشنايى و تاريكى زمين را پيموده‏ام و با جامعه‏اى مانند شما برخورد نكرده‏ام چرا گور مرده‏هايتان بر در خانه‏هايتان است؟ گفتند: براى اينكه مرگ را فراموش نكنيم و يادش را از دلهايمان بيرون نكنيم.

فرمود: چرا خانه‏هايتان در ندارد؟ گفتند: در ميان ما مشكوك و دزد نيست و جز انسانهاى امين در ميان ما كسى نيست. فرمود: چرا فرماندهانى نداريد؟ گفتند: ما به يكديگر ستم روا نمى‏داريم. فرمود: چرا پادشاه نداريد؟گفتند: ما ثروت اندوزى نمى‏كنيم. فرمود: چرا بر يكديگر برترى نداريد و متفاوت نيستيد؟ گفتند: زيرا با يكديگر مواسات و مهربانى مى‏كنيم. فرمود: چرا با يكديگر اختلاف نداريد و نزاع نمى‏كنيد؟ گفتند: به سبب نزديكى و الفت قلبهايمان واصلاح ميان يكديگر.

فرمود: چرا زياده روى و كشتار ميان شما نيست؟ گفتند: زيرا اراده خود را بر طبيعتمان و بردبارى را بر هوس‏هايمان چيره كرديم. فرمود: چرا وحدت كلمه داريد و بر راه مستقيم سير مى‏كنيد؟ گفتند: زيرا به يكديگر دروغ نمى‏گوييم و نيرنگ نمى‏زنيم و پشت سر يكديگر بدگويى نمى‏كنيم. فرمود: مرا خبر دهيد كه چرا ميان شما بى چيز و نيازمند يافت نمى‏شود؟ گفتند: زيرا ما به طور مساوى تقسيم مى‏كنيم. فرمود: چرا بين شما انسان خشن و تندخوى وجود ندارد؟ گفتند: از افتادگى و فروتنى است. فرمود: چرا خداوند طولانى‏ترين عمرها را به شما داده است؟ گفتند: چون به حق رفتار و به عدل حكم مى‏كنيم .125

——————————————————————————–

پى نوشتها:
1- امير مؤمنان (ع) فرموده است: «العدل يضع الامور مواضعها.» (عدل هر چيزى را درجاى خود و محل خود قرار مى‏دهد). نهج‏البلاغه، حكمت 437.
2- تفسير الصافى، ج 2، ص 638 ؛ المفردات، ص 325.
3- عدل الهى ، ص 38.
4- غررالحكم، ج 1، ص 20؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 318.
5- مرتضى مطهرى، بررسى اجمالى مبانى اقتصاد اسلامى. صص 14 – 15.
6- قرآن، نساء 125.
7- مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج 1، ص 1.
8- قرآن، حجرات /9.
9- قرآن، سبا 46.
10- صحيفه نور، مجموعه رهنمودهاى امام خمينى ج 1، ص 3.
11- قرآن ص /26.
12- قرآن، نساء /58.
13- نهج‏البلاغه، حكمت 437.
14- غررالحكم، ج 1، ص 25؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 318.
15- قرآن، حديد /17.
16- الكافى، ج 8، ص 267 ؛ بحارالانوار، ج 75، ص 353 ؛ تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 243.
17- غررالحكم ج 1، ص 335 ؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 320.
18- غررالحكم ج 1، ص 37 ؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 318.
19- جامع الاخبار، ص 180؛ بحار الانوار، ج 75، ص 352 ؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 317.
20- شرح غررالحكم، ج 2، ص 30؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 319.
21- غررالحكم ج 1، ص 139.
22- غررالحكم ج 2، ص 314.
23- علل الشرايع، ص 248 الاحتجاج، ج 1، ص 99.
24- الكافى، ج 2، ص 146 ؛ الاختصاص، 261 ؛ بحار الانوار، ج 75، ص 353؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 317.
25- نهج‏البلاغه، خطبه 32.
26- شرح نهج‏البلاغه، عبده، ج 1، ص 77.
27- «قارعة» از ماده «قرع» است و چنانكه راغب اصفهانى گويد: «به معنى كوبيدن چيزى بر چيزى است»، به گونه‏اى كه صداى شديد و كوبنده‏اى از آن بر خيزد. تازيانه و چكش را نيز به همين عنايت «مقرعة» گفته‏اند بر همين اساس به هر حادثه مهم و سخت و كوبنده‏اى «قارعة» گفته شود. ر.ك: المفردات ص .401 لسان العرب، ج 11، ص 120.
28- قرآن، قارعه /1-3.
29- مثنوى معنوى، دفتر سوم، ج 2، ص 159.
30- «ان الله يأمر بالعدل و الاحسان» قرآن، نحل /90.
31- نهج البلاغه، حكمت 468 ؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 116؛ قريب به همين از امام صادق (ع): الكافى، ج 5، ص 310.
32- غررالحكم، ج 2، ص 376.
33- بحارالانوار، ج 72، ص 198.
34- قرآن، آل عمران /21.
35- نهج‏البلاغه، نامه 53 ؛ و نير. ر.ك: تهذيب الاحكام، ج 6، ص 180؛ كنز العمال، ج 3، ص 72؛ البيان و التعريف، ج 1، ص 417.
36- نهج‏البلاغه، حكمت 374.
37- صحيفه نور، ج 17، ص 252.
38- قرآن، حديد /25.
39- «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» (جن و آدمى را نيافريديم مگر براى آنكه عبادت كنند.)قرآن، ذاريات /56.
40- قرآن، احزاب /45-46.
41- قرآن، نحل /36.
42- قرآن، اعراف /59، مؤمنون /23.
43- قرآن، اعراف /65، هود /50.
44- قرآن، اعراف /73، هود /61.
45- قرآن، اعراف /85، هود /84.
46- قرآن، مائد/72.
47- قرآن، عنكبوت /16.
48- وحى و نبوت، صص 39 – 73.
49- قرآن، حجر /29،ص /72.
50- قرآن، شورى /15.
51- قرآن، اعراف /29.
52- شيخ عباس قمى، مفاتيح الجنان، ترجمه الهى قمشه‏اى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1364 ش. ص 576.
53- تحف الععقول، ص /25.
54- اين مرد حرقوص بن زهير يا ذو الثديه است كه انس بن مالك درباره‏اش گويد: «مردى در عصر پيامبر بود كه تلاش او در عبادت ما را به شگفتى وا مى‏داشت. ما نام او را نزد پيامبر برديم، حضرت او را نشناخت، اوصافش را ذكر كرديم، بازهم او را نشناخت. در همان موقع خود او سر رسيد. گفتيم: اى رسول خدا همين مرد است. پيامبر فرمود: شما از مردى خبر مى‏دهيد كه نشانه‏اى از شيطان در چهره دارد. ذوالثديه نزديك آمد و ايستاد و سلام هم نكرد. پيامبر فرمود: تو را به خدا سوگند مى‏دهم آيا هم اكنون كه در مقابل ما ايستادى، در دل نگفتى كسى در ميان اين جمع از من بهتر نيست؟ ذوالثديه گفت: چرا، به خدا گفتم. سپس وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پيامبر فرمود: چه كسى اين مرد را مى‏كشد؟ ابوبكر گفت: من آن گاه داخل مسجد شد تا او را بكشد، ديد در حال نماز است. گفت: سبحان الله كسى را كه نماز مى‏خواند بكشم در حالى كه پيامبر از كشتن نمازگزاران نهى كرده است؟ وقتى بيرون آمد، پيامبر پرسيد: چه كردى؟ ابوبكر گفت: دوست نداشتم او را كه مشغول نماز است بكشم و شما هم كه از كشتن نمازگزاران نهى كرده‏ايد. مجدداً پيامبر فرمود: چه كسى اين مرد را مى‏كشد؟
عمر گفت: من. او داخل مسجد شد و ديد كه ذوالثديه سر به سجده گذاشته است. گفت: ابوبكر برتر از من است (و اگر قرار بود كسى اين مرد را بكشد ابوبكر مى‏كشت). پس بازگشت. پيامبر مجدداً فرمود: چه كسى اين مرد را مى‏كشد؟ على گفت: من. پيامبر فرمود: آرى تو او را مى‏كشى اما اگر او را بيابى. على داخل مسجد شد، اما ذوالخويصره رفته بود پيامبر فرمود: اگر اين مرد كشته مى‏شد، دو نفر از امت من اختلاف نمى‏كردند.» عبدالحسين شرف الدين، النص والاجتهاد، الطبعة الرابعة، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1386 ق. صص 122 – 123؛ العقدالفريد، ج 2، صص 145 – 146 ؛ مسند احمد حنبل، ج 3، ص 15؛ الاصابة، ج 1، ص 472 اين مرد از بنيانگذاران خوارج و سركرده آنان بود كه در جنگ نهروان كشته شد.
55- البداية و النهاية، ج 6، ص 241 و ج 4، ص 416 ؛ سيرة ابن هشام، ج 4، ص 144؛ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 92؛الوفاء باحوال المصطفى، ج‏2 ،صص‏422 و 706؛ سيرةابن‏كثير، ج‏2،صص 251-252 ؛شمائل‏الرسول، ص 458.
56- الكامل فى اللغة و الادب، ج 1، ص 8.
57- نهج البلاغه، خطبه 185.
58- همان، خطبه 191.
59- همان، خطبه 214.
60- همان، خطبه 94.
61- همان، خطبه 72.
62- همان.
63- تهذيب الاحكام، ج 6، ص 154؛ وسائل الشيعة، ج 11، ص 57.
64- فخر الدين طريحى مى‏نويسد: «(روى) الصدوق القمى: ان جميع الائمة عليهم السلام خرجوا من الدنيا على الشهادة» المنتخب فى جميع المراثى و الخطب المشتهر بالفخرى، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت، ص 3.
65- صحيفه سجاديه، ترجمه صدربلاغى، انتشارات حسينيه ارشاد، 1355 ش. دعاى بيستم، ص 234.
66- محمد بن على بن طباطبا (ابن طقطقى)، تاريخ فخرى در آداب ملكدارى و دولتهاى اسلامى، ترجمه محمد وحيد گلپايگانى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1360 ش. ص 115.
67- ابو عبدالرحمن النسائى، كتاب خصائص اميرالمؤمنين على بن أبى طالب، دارالكتاب العربى، 1407 ق. ص 134 ؛ مسند احمد حنبل، ج 3، صص 33 و 82؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 123 ؛ محب الدين احمد بن عبدالله الطبرى، ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، دارالمعرفة، بيروت، ص 76؛ حلية الاولياء، ج 1، ص 67؛ كنزالعمال، ج 11، ص 613 ؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 18، ص 46؛ مصنف ابن أبى شيبة، ج 7، صص 497 – 498 ؛ اسدالغابة، ج 3، ص 282 ؛ البداية و النهاية، ج 6، ص 243؛ الرياض النضرة، ج 3، ص 138؛ تفسير البرهان، ج 1، ص 17؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 150؛ .
68- نهج‏البلاغه، خطبه 54؛ در كلام 43 نهج البلاغه آمده است: «فلم أرلى فيه الا القتال او الكفر بما جاء محمد (ص)» (ديدم راهى جز پيكار و يا كافر شدن نيست به آنچه پيامبر آورده است ندارم). و نيز ر.ك: وقعة صفين، ص 474 ؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 18، صص 47 و 56؛ فتوح ابن أعثم، ج 2، ص 460 ؛ المعيار و الموازنة، ص 147؛ الرياض النضرة، ج 3، ص 203 ؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 236؛ ملحقات احقاق الحق، ج 8؛ صص 421 420.
69- مرتضى مطهرى، بيست گفتار، انتشارات صدرا، 1358 ش. ص 3.
70- مثنوى معنوى، دفتر اول، ج 1، ص 15.
71- امام على، صداى عدالت انسانيت، ترجمه سيد هادى خسروشاهى، مؤسسه مطبوعاتى فراهانى، 1344 ش. ج 1، ص 62 – 63.
72- قرآن، فصلت /46.
73- قرآن، بقره /249.
74- شرح ابن ابى الحديد، ج 2، صص 197 – 198 ؛ و نيز: الغارات، ج 1، صص 70 – 73.
75- همان، صص 202 – 203.
76- قرآن، اعراف /85.
77- قرآن، هود /85-86.
78- بلاغات النساء صص 31 – 32؛ العقد الفريد، ج 1، ص 336؛ رياحين الشريعة، ج 4، صص 355 – 356؛ اعلام النساء فى عالمى العرب و الاسلام، ج 2، ص 271.
79- نهج‏البلاغه، كلام 136.
80- الغارات، ج 2، صص 549 – 551.
81- همان، ج 1، صص 46 – 50.
82- ر.ك: همان، ج 1، ص 48.
83- همان، ج 1، صص 54- 55.
84- نهج‏البلاغه، نامه 25 ؛ الغارات، ج 1، صص 126- 130.
85- نهج‏البلاغه، كلام 224.
86- از كلام ابوجعفر حسنى نقيب در پاسخ به ابن ابى الحديد معتزلى كه از وى پرسيد: «از چه روى مردمان على بن ابى طالب را دوست مى‏دارند و دلباخته او هستند و خود را در راه عشق او به كشتن مى‏دهند؟ و خواهش مى‏كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداوند سبحان بخش فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على (ع) عطا فرموده است سخن به ميان نياورى.» و ابوجعفر نقيب سخنانى نغز در معرفى پيشواى عدالت خواهان و امام مستحقان بر زبان آورد. ر.ك: شرح ابن ابى الحديد، ج 10، صص 223 – 225.
87- بلاغات النساء صص 72-73؛ العقد الفريد، ج 1، صص 342 – 343؛ ربيع الابرار، ج 3، ص 270؛ الغدير فى الكتاب والسنة والادب، ج 1، صص 208 – 209.
88- الغدير، ج 2، ص 57؛ و نيز بدو فرمود: «… و انت الامام لامتى و انت القائم بالقسط.» المراجعات، ص 217.
89- امام على، صداى عدالت انسانيت، ج 1، ص 122.
90- نهج البلاغه، خطبه 33.
91- همان، خطبه 3.
92- همان، كلام 131.
93- من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 378؛ المستطرف، ج 1، ص 45؛ الجامع الصغير، ج 2، ص 59؛ فيض القدير، ج 4، ص 122.
94- نهج البلاغه، نامه 5؛ و نيز ر.ك: فتوح ابن أعثم، ج 2، صص 367 – 368 ؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 91.
95- نهج البلاغه، نامه 53.
96- همان.
97- همان، خطبه 216.
98- غرررالحكم، ج 2، ص 163.
99- همان، ص 159.
100- همان، ج 1، ص 43.
101- شرح غرالحكم، ج 5، ص 434.
102- نهج البلاغه، نامه 53.
103- شرح غررالحكم، ج 1، ص 198.
104- همان، ج 6، ص 116.
105- غررالحكم، ج 1، ص 19.
106- شرح غررالحكم، ج 6، ص 430.
107- وسائل الشيعة، ج 6، ص 17.
108- غرالحكم، ج 1، ص 127.
109- همان، ج 2، ص 264.
110- شرح غررالحكم، ج 6، ص 74.
111- همان، ج 3، ص 353.
112- غررالحكم، ج 2، ص 187.
113- همان، ص 158.
114- قرآن، قصص /59.
115- قرآن، هود /117.
116- غررالحكم، ج 2، ص 209.
117- همان، ج 1، ص 140.
118- مكارم اخلاق، رضى الدين نيشابورى، ص 125؛ و زمخشرى از قول نجاشى آورده است: «الملك يبقى على الكفر ولا يبقى على الظلم.» ربيع الابرار، ج 3، ص 493؛ و نيز روايت شده است: «الملك يبقى بالعدل مع الكفر ولا يبقى بالجور مع الايمان.» جامع الاخبار، ص 139.
119- شرح غررالحكم، ج 5، ص 337.
120- همان، ج 3، ص 205.
121- ر.ك: پى نوشت 139.
122- غررالحكم، ج 1، ص 29.
123- همان، ص 292.
124- ر.ك: پى نوشت 118.
125- روضة الواعظين، ص 478.

جستجو