رویدادهای دهه اول محرم

 

روز دوم

امام حسین(ع) در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به کربلا وارد شد.

(الامام الحسين واصحابه ص194 وناسخ التواريخج6ص10)

عالم بزرگوار «سیدبن طاووس» نقل کرده است که: امام (ع) چون به کربلا رسید، پرسید: نام ابن سرزمین چیست؟ همینکه نام کربلا را شنید فرمود: این مکان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا(ص) به من داده است.

(اللهوف ص35)

 

 

در این روز «حر بن یزید ریاحی» ضمن نامه‌ای «عبیدالله بن زیاد» را از ورود امام (ع) به کربلا آگاه نمود.

(كشف الغمه ج2ص41)

در این روز امام (ع) به اهل کوفه نامه‌ای نوشت و گروهی از بزرگان کوفه – که مورد اعتماد حضرت بودند را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به «قیس بن مسهّر» دادند تا عازم کوفه شود.

(مقتل الحسين مقرم ص184)

اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام(ع) را دستگیر کرده و به شهادت رساندند. زمانی که خبر شهادت قیس به امام (ع) رسید، حضرت گریست و اشک بر گونه مبارکش جاری رشد و فرمود:

«الهم اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلا کریماً واجمع بیننا و بینهم فی مستقر من رحمتک، انک علی کل شیء قدیر

خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاه والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هرکاری توانایی».

(بحار الانوار ج 44ص381)

روز سوم

«عمر بن سعد» یک روز پس از ورود امام (ع) به سرزمین کربلا یعنی روز سوم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.

الارشاد شيخ مفيد ج2ص84)

امام حسین (ع) قسمتی از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع می‌شد را از اهالی نینوا و غاضریّه به شصت هزاردرهم خریدری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.

( مستدرك الوسائل ج14ص61 ومجمع البحرين ج5ص461)

در این روز «عمربن سعد» مردی بنام «کثیربن عبدالله» – که مرد گستاخی بود – را نزد امام (ع) فرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند. کثیربن عبدالله به عمربن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل برسانم؛ ولی عمر نپذیرفت و گفت: فعلاً چنین قصدی نداریم.

هنگامی که وی نزدیک خیام رسید، «ابو ثماة صیداری» (همان مردی که ظهر عاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسین(ع) بود. همین که او را دید رو به امام عضر کرد: این شخص که می‌آید، بدترین مردم روی زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گفت: شمشیرت را بگذارد و نزد امام حسین (ع) برو، گفت: هرگز چنین نمی‌کنیم.

ابوثمامه گفت: پس دست من روی شمشیرت باشد تا پیامت را ابلاغ کنی. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا برای امام ببرم، تو مرد زشت‌کاری هستی و من نمی‌گذارم بر امام وارد شوی. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پیکی دیگر از امام پرسید: برای چه به اینجا آمده‌ای؟ حضرت در جواب فرمود :

«مردم کوفه مرا دعوت کرده‌اند و پیمان بسته اند، بسوی کوفه می‌روم و اگر خوش ندارید باز می‌گردم

(تاريخ طبري ج5ص410)

روز چهارم

در روز چهارم محرم، عبیدالله بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنرانی نمود و ضمن آن مردم را برای شرکت در جنگ با امام حسین(ع) تشویق و ترغیب نمود.

به دنبال آن 13 هزار نفر در قالب 4 گروه که عبارت بودند از :

شمربن ذی الجوشن با چهار هزار نفر؛

یزید بن زکاب کلی با دو هزار نفر؛

حصین بن نمیر با چهار هزار نفر؛

مضایر بن رهینه مازنی با سه هزار نفر؛

به سپاه عمر بن سعد پیوستند. بهم پیوستن نیروهای فوق از این روز تا روز عاشورا بوده است.

روز پنجم

در این روز عبیدالله بن زیاد، شخصی به نام «شبث بن ربعی»** را به همراه یک هزار نفر به طرف کربلا گسیل داد.

( عوالم العلوم ج17ص237)

(**او پيامبر را درك كرده بود ولي مرتد شد وبه عنوان موذن سجاح كه ادعاي نبوت داشت قرار داد وسپس به اسلام باز گشت در صفين بر عليه امام علي جنگيد ودر كربلا از فرماندهان لشكر يزيد بود)

عبیدالله بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام «زجیربن قیس» بر سر راه کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین(ع) داشته و بخواهد به سپاه امام(ع) ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند.

(مقتل الحسين مقرم ص199)

درا ین روز با توجه به تمام محدودیت‌هایی که برای نپیوستن کسی به سپاه امام حسین(ع) صورت گرفت، مردی به نام «عامربن ابی سلامه» خود را به امام (ع) رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.

(مقتل الحسين مقرم ص199)

روز ششم

در این روز عبیدالله بن زیاد نامه‌ای برای عمربن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز کرده ام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را برای من می‌فرستند.

درا ین روز «حبیب بن مظاهر اسدی» به امام حسین(ع) عرض کرد: یابن رسول الله! در این نزدیکی طائقه‌ای از بنی اسد سکونت دارد که اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.

امام(ع) اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آورده‌ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت می‌کننم، او یارانی دارد که هریک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیرة من هستید، شما را به این راه خیر دعوت می‌نمایم… .

در این هنگام مردی از بنی اسد که او را «عبدالله بن بشیر»‌ می‌نامیدند برخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت می‌کنم و سپس رجزی حماسی خواند:

قد علم القوم اذ توا کلوا

واحجم الفرسان تثاقلوا

انی شجاع بطل مقاتل

کاننی لیث عرین باسل

«حقیقاً این گروه آگاهند، در هنگامی که آماده پیکار شوند و هنگامی که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، که من (رزمنده‌ای) شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشه‌ام.»

سپس مردان قبیله که تعدادشان به 90 نفر می‌رسید برخاستند و برای یاری امام حسین (ع) حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و اتو مردی بنام «ازرق» را با 400 سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین(ع) نداشتند. هنگامی که یاران بنی‌اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.

حبیب بن مظاهر به خدمت امام(ع) آمد و جریان را بازگو کرد. امام(ع) فرمودند: «لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلا بِالله»

( بحار الانوار ج 44ص386)

روز هفتم

1- در روز هفتم محرم عبیدالله بن زیاد ضمن نامه‌ای به عمربن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد.

(انساب الاشراف ج3ص180)

عمربن سعد نیز بدون فاصله «عمرو بن حجاج» را با 500 سوار در کنار شریعة فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین(ع) و یارانش به آب شدند.

2- در این روز مردی به نام «عبدالله بن حصین ازدی» – که از قبیلة «بجلیه» بود – فریاد برآورد: ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند که قطره‌ای از‌آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی!

امام (ع) فرمودند: خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.

حمید بن مسلم می‌گوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی که بیمار بود، قسم به آن خدایی که جز او پروردگاری نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب می‌آشامید تا شکمش بالا می‌آمد و آن را بالا می‌آورد و باز فریاد می زد: العطش! باز‌آب می خو‌رد، ولی سیراب نمی‌شد. چنین بود تا به هلاکت رسید.

(الارشاد شيخ مفيد ج2ص86)

روز هشتم

«خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشته‌اند که در روز هشتم محرم امام حسین(ع) و اصحابش از تشنگی، سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام(ع) کلنگی برداشت و در پشت خیمه‌ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پرکردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی که خبر این ماجرا به عبیدالله بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه می کند و آب بدست می‌آورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسبن(ع) و یارانش سخت‌بگیر، عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.

وقايع الايام ج5ص27 ومقتل الحسين خوارزمي ج1ص244)

در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام(ع) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من باز داشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می‌پندازی پس چرا به عترت پیامبر شوریده و تصمیم ه کشتن آنها گرفته‌ای و اب فرات را که حتی حیوانات این وادی از‌آن می‌نوشند از آنان مضایقه می کنی؟

عمربن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من می‌دانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حساسی قرار گرفته‌ام و نمی‌دانم باید چه کنم، آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش می‌سوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی که می‌دانم کیفر این کار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمی بینم که بتوانم از‌آن گذشت کنم.

یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام(ع) رساند و گفت: عمربن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.

(كشف الغمه ج2ص47)

امام(ع) مردی از یاران خود به نام «عمروبن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند.

شب هنگام امام حسین(ع) با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین(ع) به همراهان ود دستور داد تا برگردند و فقطبرادر خود «عباس» و رزندش «علی‌اکبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه‌داشت و بقیه را مرخص کرد.

در این ملاقات عمربن سعد هر بار در برابر سوال امام(ع) فرمود: آیا می‌خواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد. یک بار گفت: می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند! امام(ع) فرمود: من خانه‌ات را می‌سازم. ابن سعد گفت: می‌ترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از‌آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده‌ام از شم ابن زیاد بیمناکم و می‌ترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.

حضرت هنگامی که مشاهده کرد عمربن سعد از تصمیم خود باز نمی‌گردد، از جای برخاست در حالی که می‌فرمود: تو را چه می شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من می‌دانم که از گندم عراق نخواهی خورد!

ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.

( بحار الانوار ج44ص388)

4- پس از این ماجرا، عمربن سعد نامه‌ای به عبیدالله نوشت ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین(ع) را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که یا به حجاز بر می‌گردم یا به مملکت دیگری می‌روم. عبیدالله در حضور یاران خود نامه نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذی الجوشن» سخت برآشفت و نگذاشت عبدالله با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.

(الارشاد شيخ مفيد ج2ص84)

روز نهم :

1- در روز نههم محرم (تاسوعای حسینی) شمر بن ذی الجوشن با نامه‌ای که از عببیدالله داشت از «نُخیله» که لشکرگاه و پادگاه کوفه بود با شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه عبیدالله را برای عمربن سعد قرائت کرد.

ابن سعد به شمر گفت : وای بر تو! خدا خانه‌ات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینی برای من آورده‌ای. به خدا قسم! تو عبیدالله را از قبول آنچه من برای او نوشته بودم بازداشتی و کار را خبراب کردی .

(الارشاد شيخ مفيد ج2ص89)

2- شمر که با قصد جنگ وارد کربلا شده بود، از عبیدالله بن زیاد امان نامه‌ای برای خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس(ع) گرفته بود که در یان روز امان نام را بر آن حضرت عرضه کرد و ایشان نپذیرفت.

شمر نزدیک خیام امام حسین(ع) آمد و عباس، عبدالله، جعفرو عثمان (فرزندان امام علی(ع) که مادرشان ام‌البنین(علیها‌السلام بود) را طلبید. آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیدالله برایتان امان گرفته‌ام، آنها همگی گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!

(انساب الاشراف ج3ص184)

3- در این روز اعلان جنگ شد که حضرت عباس(ع) امام(ع) را باخبر کرد.

امام حسین(ع) فرمود: ای عباس! جانم فدای تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدی دارند؟

حضرت عباس(ع) رفت و خبر آورد که اینان می‌گویند: یا حکم امیر را بپذیرید یا آماده جنگ شوید.

امام حسین(ع) به عباس فرمودند: اگر می‌توانی آنها را متقاعد کنی که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگذاریم. خدای متعال می‌داند که من به خاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست می‌دارم.

(اللهوف ص38)

حضرت عباس (ع) نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشکریان، خود پرسید که چه باید کرد؟ «عمربن حجاج» گفت: سبحان الله! اگر اهل دیلم و کفار از تو چنین تقاضایی می‌کردند سزاوار بود که با آنها موافقت کنی.

عاقبت فرستادة عمر بن سعد نزد عباس (ع) آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت می‌دهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیدالله می‌سپاریم و گرنه دست از شما برنخواهیم داشت.

( الارشاد شيخ مفيد ج2ص91)

چهار حادثه مهم شب عاشورا

1- در شب عاشورا به «محمدبن بشیر حضرمی» یکی از یاران امام حسین(ع) خبر دادند که فرزندت در سرحدّ ری اسیر شده است. او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خدای متعال آرزو می‌کنم و دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم. امام حسین(ع) چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و در آزاد کردن فرزندت بکوش.

محمدبن بشیر گفت: در حالی که زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین کنم و از تو جدا شوم.

امام(ع) پنج جامه به او داد که هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباس‌ه ا را به فرزندت که همراه توست بسپار تا در ازادی برادرش مصرف کند.

( اللهوف ص39)

2- امام حسین(ع) در سخنرانی شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهی بشارت داد. در این مجلس «قاسم بن الحسن» به امام(ع) عرض کرد: ایا من نیز به شهادت خوااهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانی فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض کرد: ای عمو! مرگ در کام من از عسل شیرین‌تر است. امام(ع) فرمودند: آری تو نیز به شهادت خواهی رسید بعد از آنکه به رنج سختی مبتلا ش وی، و همچنین پسرم عبدالله (کودک شیرخوار) به شهادت خواهد رسید.

قاسم گفت: مگر لشکر دشمن به خیمه‌ها حمله می‌کنند؟ امام (ع) به ماجرای شهادت عبدالله اشاره نمودند که قاسم بن الحسن تاب نیاورد و زارزار گریست و همه بانگ شیون و زاری سردادند.

( نفس المهمومص230)

3- امام(ع) در شب عاشورا دستور دادند برای حفظ حرم و خیام، خندقی را پشت خیمه‌ها حفر کنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوبها و خار و خاشاکی که در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت سر قطع شود و این تدبیر امام(ع) بسیار سودمند بود.

(الامام الحسين واصحابه ص257)

4- مرحوم شیخ صدوق در کتاب ارزشمند «امالی» نوشته است: شب عاشورا حضرت علی اکبر(ع) و 30 نفر از اصحاب به دستور امام(ع) از شریعه فرات آب آوردند. امام(ع) به یاران خود فرمود: برخیزیدع غسل کنید و وضو فبگیرید که این آخرین توشه شماست.

(الامالي شيخ صدوق مجلس30)

روز عاشورا

و اینک میدانی دوباره، اینکه 72 یار و هزاران دشمن کینه‌توزی که رحم و مروّت را از ازل نیاموخته‌اند. اینک عاشورا که هر چه از آن بگوییم کم گفته‌ایم، از برخوردهای جلادانه سپاه عمربن سعد، یا عنایات و الطاف سیدالشهداء(ع).

سردارانی، سپاه عظیمی را به سوی جهنم رهبری می کردند و امام معصومی لشکر کم تعداد خود را به بهشت بشارت می‌داد… و سرانجام شهادت، خون، نیزه، عطش و اطفال، تازیانه و سرهای بریده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه و …


جستجو