مفردات نور در ترجمه وشرح لغات قران كريم26

 

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌10 سوره مزمل

جلد ‌26 صفحه ‌5 سطر ‌17

لغت :

المزمل در اصل المتزمل يعني پيچيده در لباس تاء ادغام در زاء شده براي اينكه زاء قريب المخرج با تاء و م‌کنوس‌تر است بشنيدن از تاء و هر چيزي كه پيچيده باشد مزمل باشد . امرء القيس گويد : كان ثبيرا في عرانين وبله كبير اناس في بجاد مزمل گويا كه كوه (ثبير) (كه بلندترين كوه‌هاي مكه است) در اولين باران و رطوبتش مردان بزرگ را در جامه فرو ميبرد . شاهد اين بيت كلمه مزمل است كه بمعناي پيچيده در جامه آمده و نصف يكي از دو بخش است بطور مساوي در مقدار چنانكه (ثلث) و يك سوم جز‏ي از سه جزء و (ربع) ، يك چهارم جز‏ي از چهار جزء و اين از صفات جسمها است و وقتي تركيبات از آن بر داشته شد اجزا‏ي باقي ميماند كه نميشود براي آن نصف و يا ثلث ، و يا ربعي باشد و عرض موصوف بنصف و جزء نمي‌شود . و قديم تعالي نيز موصوف بجزء نميشود براي اينكه اين تعبيرات از مركبات است بنابر صورتي كه گفته شد اگر گفته شود بنابر اين لازم است خداي قديم را تعريف بواحد كردن مدح نباشد . پاسخ اين است كه معناي گفته ما كه او واحد است يعني ذات مقدس او داراي صفاتيستكه غير او مستحق آن نيست و آن صفات بودن ذات مقدس او است قادر و عالم (توانا و دانا) از قديم و مانند آن از صفات ثبوتيه چون حياة و بينا‏ي و شنوا‏ي و بينيازي و اراده و غيره . ” نه مركب بود و جسم نه مر‏ي نه محل بي شريك است و معاني تو غني دان خالق “ و وقتي گفته شود كه او جزء ندارد مدح او نيست مگر اينكه بگويند : كه خداي تعالي (حي) زنده است كه جزء ندارد بخلاف غير او از زنده‌ها كه همه داراي جزء و تركيبند و ترتيل تريب و اداء حروف است از مخارج آن ، در موقع تلاوت آيات (چنانچه مقصود از قرا‏ت صحيح در حديث من لا قرا‏ة له لا صلوة له . كسي كه قرا‏ت ندارد نمازش هم نماز نيست و در تعريف قرا‏ت كه مرادف و يا يكي از معاني ترتيل است گفته‌اند . (هي حفظ الموقوف و اداء الحروف) رعايت وقفها و گفتن حروف از مخارج يعني مخرج زاء و تا اوا‏ل دهان و ظاء و طاء اواسط و ذال و دال سر زبان و حروف حلقيه چون حاء و و خاء و عين و غين و هاء و … اواخر دهان و از حلق بايد اداء شود) .

 

و الحدر : در مقابل ترتيل شتاب كردن و تند خواندن و هر دو قسم خوبست ولي ترتيل در اينجا مرغوب‌تر است . و القاء مانند تلقيه انداختن ميگوئی مسئله اي بفلاني القا كردم يعني طرح نمودم كه پاسخ دهد و اقوم مستقيم تر است و درست‌تر گفتن و خالص‌تر در عبادت بودن است . و سبح گرديدن و شنا نمودن ميباشد و از همين است شناوري در آب براي گرديدن و رفت و آمد او يحيي بن يعمر و ضحاك (سبخا طويلا) به خاء قرا‏ت

كرده اند و معناي آن توسعه و پهن كردن است گفته ميشود (سبخت الفطن) پهن شد پنبه يا پهن كردم پنبه را وقتي آن را مي‌زنند و حلاجي مي‌كنند و از آنست بيان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به عايشه كه شنيد نفرين ميكند بر دزدي) (لا تسبخي عنه بدعا‏ك عليه) يعني زياد نفرين بر او مكن و گفته ميشود به پنبه ها‏يكه در موقع حلاجي جدا شده و پراكنده مي‌شود (سبا‏خ) اخطل شاعر در تعريف سگهاي شكاري گويد : فارسلهن يدرين التراب كما يدري سبا‏خ قطن ندف او تار

فرستادند آن سگهاي شكاري را كه خاك را مي‌پاشيدند و هوا ميكردند چنانچه كمان حلاج و نداف پنبه را مي‌پاشد و به هوا متفرق و پراكنده مي‌كند شاهد اين بيت كلمه سبا‏خ است كه ذرات پنبه باشد . ثعلب (كه از دانشمندان و دانايان علم نحو است) گويد : السبخ به معناي تردد و اضطراب و سبخ بمعناي سكون و از آنست فرمايش نبي اكرم (ص) (الحمي من قيح جهنم فسبخوها بالماء) . تب از مركز حرارت جهنم و دوزخ است آن را ساكن كنيد بوسيله آب ، يعني (پاشوره با آب سرد) تب را پا‏ين مي‌آورد و تبتل انقطاع بحق تعالي عزوجل و بريدن از ما سواي اوست و اخلاص عبادت براي اوست . امرء القيس گويد : يضيء الظلام بالعشي كانه منارة ممسي راهب متبتل

روشن ميكرد جمال او تاريكي شب را كه گويا چراغ راهب است كه بتضرع بسوي خدا مشغول است و ريشه آن از جدا شدن چيز يعني بريدن از صاحب آن كه ديگر راه و تسلطي ندارد بر آن و از همين معني است حضرت زهراء بتول عليها سلام براي انقطاع آنحضرت بعبادت خداي عزوجل .

جلد ‌26 صفحه ‌10 سطر ‌17

اعراب :

(الليل) منصوب شده بنابر ظرف (الا قليلا) منصوبست بر استثناء تقدير آن چنين است (الا شيئا قليلا منه لا تقوم فيه) مگر مقداري كم از آن را ، كه استراحت كن و برنخيز . آنگاه بيان كرد مقدار آن را و فرمود : نصف آن را زجاج نحوي گويد نصف آن بدل از ليل و شب است . چنانچه گويد ضربت زيدا راسه . يعني زدم زيد سرش را ذكر كردن زيد براي

تاکيد كلام و آن تاکيدش بيشتر است از اينكه بگو‏ي (ضربت راس زيد) زدم سر زيد را .

پس معنا چنين است بر خيز نيمي از شب مگر اندكي يا كمتر از نصف شب يا زيادتر از نصف و ذكر (او نقص منه قليلا) به معناي الا قليلا و لكن آن را ياد كرده با زياده پس معني اينست برخيز نيمي از شب يا كمتر از نصف يا زيادتر از نصف شب را .

تفسير عمومي آيات ‌11 تا ‌19 سوره مزمل

جلد ‌26 صفحه ‌28 سطر ‌16

لغت :

يذر و يدع بمعني ترك ميكند و واميگذارد است و گفته نميشود وذر و نه ودع چون ماضي آن دو استعمال نشده . و در جاي لزوم از ماضي فعل ترك استفاده ميشود . زيرا كه ابتداء به واو نزد آنان مكروه است و براي همين بدل كردند واو در اقتت كه وقتت بوده به همزه واو در تخمه و تراث را كه وخمه و وارث بوده به تاء . (و النعمه) بفتح و زبر نون ملي و ملايم و ضد آن خشونت و نعمت ثروت و منت نيز آمده و نعمت بضم و پيش نون مسرت و خوشحالي است گفته ميشود نعم عين و نعمة عين و نعمي عين (و انكال) كنده‌ها و زنجيرهاست و مفرد آن نكل و (الغصه) ماندن و گير كردن لقمه در گلوست كه نميتواند ، خورنده آن آنرا فرو برد و يا بيرون آرد ميگويند (غص بريقه) فرو برد به آب دهانش (يغص غصصا) غصه ميخورد غصه خوردني و در دل او از اين موضوع غصه است مثل عقرب و مارگزيده‌اي كه خوردن و نوشيدن بر او گوارا نيست . عدي بن زيد گويد :

لو بغير الماء حلقي شرق كنت كالغصان بالماء اعتصاري

اگر بجز آب گلوي من اشراق و تر شود . مثل غصه خوري خواهم بود كه ملتجي باب شود (و كثيب) تل ريك را گويند و هلت الرمل اهيله هيلا فهومهيل وقتيكه آنرا زير و رو كنند و از همين باب است حديث (كيلو و لا تهيلوا) بكشيد و زير و رو نكنيد و هر چيز سنگين وبيل است و از آنست كلا مستوبل يعني سنگين است و براي سنگيني آن فرو نميرود و از همين معني است و بل و وابل و آن مكانيست كه بارانش بزرگ و زياد باشد و از اين باب است (وبال) و آن چيزيست كه بر نفس گران و سنگين باشد و وبيل نيز بمعني عصاي سخت است .

طرفه گويد : فمرت كهاة ذات خيف جلاله عقيلة شيخ كالوبيل يلندد

پس نحر نمود شترانيكه كوهان بزرگ و داراي جلالت و مال گرانقدر كه متعلق به بزرگي بود كه عصاي محكم و دشمني شديدي بود . شاعر تعريف ميكند پدر خود را وميهمانداري او را .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌10 سوره مدثر

جلد ‌26 صفحه ‌47 سطر ‌8

لغت :

(مدثر) مفتعل از باب دثار (و دثر) مگر اينكه ثاء ادغام شده در دال و آن پوشيده بلباس (و لحاف و پتو و ملافه) است هنگام خواب .

(و تكبير) صفت اكبر است بنابر اعتقاد بمعناي آن مانند تكبير گوينده الله اكبر در نماز . و تكبير نقيض و ضد صغير است و كبيرالشان آن مختص است بتوسعه دادن قدرت و علم و دانا‏ئي (و طهارة) نظافت و پاك كردن و نابود كردن نجاست است زيرا نظافت گاهي بنا بود كردن چرك و كثافت غيرنجس است و گاهي به از بين بردن نجاست و طهارت در آيه قسم دوم است (‌2) (و من) تذكر و بخاطر آوردن نعمت است بچيزيكه موجب كدورت ، و ناراحتي شود و قطع ميكند حق سپاس و تشكر بانرا . ميگويند : (من بعطا‏ه) منت گذاشت به بخشش خود منت ميگذارد منت گذاردني وقتي اين كار را نمود و اما منت بر اسير پس آن آزاد كردن اوست . بقطع كردن اسباب و ريسمان اسارت .

(و استكثار) طلب كثرت و زياديست و در اينجا طلب ذكر استكثار است بر بخشش .

(و ناقور) بر وزن فاعول از نفر مانند هاضوم از هضم و حاطوم از حطم و آن چنانستكه بكوبد و بد مد در آن براي در آوردن آهنگ و صدا به سبب آن .

(و يسير) كم زحمت و مشقت را گويند و از آنست يسار كه بمعناي توانگري و زيادي مال است براي كمي مشقت در آن در خرج كردن و انفاق نمودن و از آنست تيسر الامور يعني سهولت و آساني كارها .

اعراب :

(و ربك فكبر) تقدير و باطنش (قم فكبر ربك) برخيز و خداي خود را تكبير بگوي و هم چنين است آيه بعد از آن يعني (قم و ثيابك فطهر) (قم و الرجز فاهجر) و فا‏ده تقديم و جلو افتادن مفعول از آن اختصاص است ، زيرا وقتي گفتي (و كبر ربك) دلالت نميكند بر اينكه تكبير براي غير خدا جايزنيست ولي وقتي گفتي (ربك فكبر) دلالت دارد بر اينكه براي غير خدا تكبير جايز نيست .

(مترجم مانند اياك نعبد و اياك نستعين ، كه تقديم مفعول براي انحصار و اختصاص است يعني فقط تو را عيادت كرده و از تو ياري ميطلبم) .

(ونستكثر) در محل و موضع نصب بنابر حال است .

(فذلك) مبتدا است (و يوم عسير) خبر آن (و يومئذ) جايز است كه مرفوع باشد و جايز است منصوب . پس وقتي مرفوع باشد مبني بر فتح ميشود بجهت اضافه بودن به (اذ) زيرا (اذ) متمكن از اعراب نيست و وقتي كه منصوب باشد بنابر ظرفيت است و تقدير و باطن آن اينست (فذلك يوم عسير في يوم ينفخ في الصور) پس اين روز سختي است در روزيكه در صور دميده ميشود و اين قول زجاج است . ابو علي در بعضي از كتابهايش گويد : نصب (يومئذ) جايز نيست بنابر اينكه عامل در آن (عسير) بوده باشد براي اينكه صفت عملي به قبل از موصوف نميكند . ميگويد : منصوبست يومئذ بنابر اينكه صله (فذلك)بوده باشد براي اينكه اين كنايه از مصدر است پس گويا گفته است پس اين نقر در اين روز و بنابر اين باطن و تقدير آن اينست .

(فذلك النقر في ذلك الوقت نقر يوم عسير) پس اين صدا در اين وقت صداي روز سختي است . و قول او (علي الكافرين غير يسير) بر كافرها آسان نيست . بنابر اينست كه متعلق بعسير باشد نه بيسير بعلت اينكه آنچه مضاف اليه در آن ، عمل ميكند مقدم بر مضاف نميشود بنابر اينكه گفتند (غير) در حكم حرف نفي است ، پس جايز است كه ما بعد در ما قبل خودش عمل كند مثل اينكه بگو‏ي(انت زيد اغير ضارب) تو زيد را زننده نيستي و جايز نيست كه بگو‏ي (انت زيدا مثل ضارب) تو زيد را مانند زننده‌اي پس ضارب در زيد عمل كند و بدرستي تجويز كرده اند (انت زيدا غير ضارب) را كه حمل بر انت زيد الاضارب تو زيد را نميزني .

تفسير عمومي آيات ‌11 تا ‌30 سوره مدثر

جلد ‌26 صفحه ‌59 سطر ‌17

لغت :

تمهيد و توطئه مقدمه چيدن و فراهم نمودن اسباب كار است و تذليل و تسهيل بمعني سهولت و آسان كردنست .

عنيد : رفتن و صرفنظر كردن از چيزي بطريق عداوت و دشمني با آن است گفته ميشود در نزد راه هاي كوهستاني دشمني ميكند دشمني كردني پس او تنفر نمودم و رم ميكند .

و معاندت : منافرت طرفين و ضديت كردن با هم است و همينطور است عناد و شتر عنود يعني شتر دموك و سركش .

شاعر ميگويد : اذا نزلت فاجعلوني وسطا اني كبير لا اطيق العندا

وقتي من فرود آمدم مرا در ميان قرار دهيد بدرستيكه من سالخورده و نيرو و طاقت دشمني و عداوت را ندارم .

ارهاق : اعجاز و مشقت بزجر و خشونت است .

و صعود : گردنه كوهيست كه بالا رفتن بر آن دشوار و سخت است . (و عبس يعبس عبوسا) وقتيست كه رو ترش كند و عبوس وتكليح و وتقطيب از نظر معنا نظير هم است و ضد آن گشاده رو‏ي و خشرو‏ي است .

و السور : اول كراهت و ترش رو‏ي است و ريشه آن از يسر بالا مر يعني وقتي تعجيل در آن كار كند و از اين است بسر (خرماي نارس) براي شتاب و سرعت حال او قبل از رطب شدن .

توبه شاعر گويد : و قد رابتي منها صدود رايته و اعراضها عن حاجتي و بسورها (‌1)

و بتحقيق مرا كراهتي حاصل شد از او كه ديدم اعراض او را و اعراض او از حاجت و مراد من براي نارسي و خامي اوست .

و الاصلاء : الزام و انداختن در ميان آتش است گفته مي‌شود انداختم او را پس افتاد . و سقر : نامي از نامهاي دوزخ است صرف نميشود بجهت دو علت ‌1 – تانيث ‌2 – معرفه بودن و اصلش از سقرته الشمس سقرا يعني وقتيكه خورشيد مغز سر او را متالم ميكند . و الابقاء : واگذاردن چيزيست از آنچه را كه گرفته .

و التلويح : تغيير رنگ است بسرخي و لوحته الشمس تلويحا رنگش را حرارت خورشيد سرخ كرد سرخ كردني لواحه بنابر مبالغه است .

و البشر : جمع بشره و آن ظاهر و روي پوست است و از اينست ، كه انسان را بشر مينامند بجهت ظاهر بودن پوستش بسبب عاري بودنش از كلك و پر و پشم كه در غير او از حيوانست .

جلد ‌26 صفحه ‌79 سطر ‌12

لغت :

يقين . علميست كه ميابد انسان خنكي اطمينان را در سينه و گفته ميشود فلاني يافت برد و خنكي يقين را خنك نمود سينه‌اش را يقين و به جهت همين خداي سبحان توصيف بمتيقن نميشود . و قسوره شير است و گفته شده آن از ماده قسره يقسره قسرا وقتيكه او را قهر و غلبه نمود . و اصل فرار انكشاف از چيزيست و از آنست كه مي‌گويند فر الفرس يفرّ فراّ وقتيكه سال او را تعيين و ظاهر مي‌كنند . و صحف جمع صحيفه و آن ورقيست كه از شانش اينست كه از اين رو به آن رو كنند براي نوشته ها‏يكه در آنست و از آنست مصحف كه جمعش مصاحف است .

اعراب :

(نذير اللبشر) را اختلاف كرده اند در جهت نصب آن برخي گفته اند منصوبست بنابر حاليت و آن اسم فاعلست بمعناي منذر ، و ذو الحال ضمير در احدي الكبر كه برميگردد بها‏ي كه در كلمه (انها) است و آن كنايه از آتش است پس معنايش اينست . كه آن هر آينه بزرگ است در حال انذار و ترسانيدن و البته ذكر كرده براي اينكه معنايش معناي عذاب و شكنجه است و جايز است كه تذكير باشد بنابر قول آنان كه ميگويند : امراة طالق . يعني صاحب طلاق و همچنين است نذير بمعناي صاحب انذار . و بعضي گفته حال و متعلق به اول سوره است پس مثل اينستكه گفته است يا ايها المدثر قم نذير اللبشر فانذر اي جامه بخود پيچيده برخيز درحالي كه ترساننده آدمياني پس بترسان و بعضي گفته اند كه نذير در اينجا بمعناي انذار و تقديرش انذار اللبشر است پس منصوب است بنابر مصدريت براي اينكه وقتي گفت (انها لاحدي الكبر) دلالت نمود بر اينكه آنحضرت انذار فرمود آنها را انذار كردني و قول او كه فرمود (معرضين) منصوبست بنابر حاليت از آنچه در لام . قول او سبحانه (فما لهم) از معناي فعل و تقدير آن يعني ثابت شد براي ايشان كه اعراض كننده بودند از تذكره و گويا كه آنان گورخران وحشي فرار كننده اند جمله در موضع حال است از معرضين و آن حال از حال و يا حال بعد از حال است يعني شباهت به گورخران دارند .

جلد ‌26 صفحه ‌96 سطر ‌8

اعراب :

(بلي قادرين) منصوبست بنابر حاليت و تقديرش چنين است (بلي نجمعها قادرين) آري آنرا ما جمع ميكنيم در حاليكه تواناي برآنيم . پس عامل در حال حذف شده براي دلالت داشتن جمله قبل از آن بر آن چنانچه در قول خداي سبحانست (فان خفتم فرجالا) يعني (فصلوا رجالا) . و مفعول يريد حذف شده و تقديرش بل يريد الانسان الحيوه ليفجر امامه بلكه انساني اراده ميكند زندگاني را تا اينكه گناه كند در آينده . و جمله يسال در محل حال است . و لا وزر خبرش محذوف است ، فرضش اينست (لا وزرفي الوجود)پناهگاهي در وجود نيست . بل الانسان علي نفسه بصيره . را چند قول در تفسيرش گفته‌اند :

‌1- يعني بلكه انسان بر باطن خودش ديده بينا‏ي دارد . ‌2- يعني دليل روشني است .

‌3- هاء در بصيره مبالغه باشد چنانچه ميگويند رجل علامه و رجل نسابه . علي بن عيسي گويد : تقديرش اينست بل الانسان علي نفسه من نفسه بصيره يعني در روز قيامت جوارح و اعضاء او شهادت و گواهي ميدهند پس توخودت بينا‏ي بخود هستي زيرا كه انسان را حمل بر نفس نمود . و جواب (لو) حذف شده و تقديرش و لو القي معاذيره لم ينفعه ذلك . گر چه عذرها‏ي براي گناهانش بياورد سودي ندارد براي او و جايز است كه جوابش در جملات جلو باشد .

تفسير عمومي آيات ‌16 تا ‌25 سوره قيامه

جلد ‌26 صفحه ‌109 سطر ‌4

لغت :

التحريك : گردانيدن چيزيست از مكاني بمكان ديگر يا از جهتي بجهت ديگر بفعل حركت در آن .

و الحركه : چيزي كه به سبب آن حركت دهنده حركت مي‌دهد .

و المتحرك : منتقل شونده است از طرفي بسوي ديگر .

و اللسان : آلت و وسيله سخن گفتن است .

و العجله : طلبيدن و خواستن چيزيست پيش از وقتي كه سزاوار است در آن وقت شود و نقيض و ضد عجله ابطاء و تاخير است .

و السرعه : كردن كار است در اول وقتيكه آن كار بايد در آن انجام شود و ضد آن سستي و تانی است .

و القرآن : اصلش ضميمه كردن و جمع نمودن و آن مصدر است مثل رجحان و نقصان . و البيان : اظهار معنا‏يست براي نفس و شخص بچيزيكه تميز داده شود به سبب آن از غيرش و نقيض بيان اخفاء و اغماض پنهان كردن و چشم پوشيدن است .

و النضره : مانند بجهت و طلاقه گشاده رو‏ي و خرم رو‏ي است . و ضد آن عبوس و بور ترش رو‏ي و تيره گي چهره است . نضر وجهه ينضر نضاره پس اوست ناضر . شاداب وخرم شد صورت او . . . .

و النظر : برگردانيدن حدقه صحيح چشم است بطرف ديدني براي ديدن و نظر به معني انتظار است چنانچه خداي عزيز فرمود و اني مرسلة اليهم بهدية فناظرة (‌1) يعني منتظره انتظار دارنده .

و شاعر گفت : وجوه يوم بدر ناظرات الي الرحمن تنتظر الفلاحا

چهره ها‏يكه در روز جنگ بدر نگاه كننده بسوي خداي بودند و انتظار پيروزي و رستگاري داشتند آنگاه نظر را در فكر استعمال ميكنند و ميگويند نظرت في هذه المس‌‏له يعني تفكرت فكر كردم و از آنست مناظره و بمعناي مقابله هم ميباشد گفته ميشود دور بني فلان تتناظر يعني تتقابل مقابله با هم دارند .

و الفاقره : يعني كاسره شكننده ستون پشت بجهت سختي . و گفته اند فاقره بمعناي داهيه و آبده مصيبت ابدي و هميشگي .

تفسير عمومي آيات ‌26 تا ‌40 سوره قيامه

جلد ‌26 صفحه ‌125 سطر ‌16

اعراب :

در اعراب اولي چند وجه است ‌1- اينكه مبتداء و خبرش لك باشد . ‌2- اينكه خبر براي مبتداء محذوف باشد تقديرش اين باشد (الشر اولي لك) و بنابر اين لام در لك براي اختصاص است مثل آنكه بگويد : (الشر اولي لك من الخير) شر براي تو از خير بهتر است و جايز است اينكه بمعني (من) باشد . و تقديرش (الشر اقرب منك . و سدي منصوب است ، برحاليت از قول او (يترك) .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌10 سوره انسان

جلد ‌26 صفحه ‌140 سطر ‌5

لغات :

الدهر : مرور شب و روز و جمعش ادهر و دهور است .

النطفه : اصلش آب كم و گاهي بر آب زياد هم اطلاق ميشود . امير المومنين علي عليه السلام هنگاميكه خوارج را ياد فرمود . گفت كشتارگاه آنها نزديك نطفه يعني نهر نهروان است و جمع آن نطاف و نطف است .

شاعر گويد : و ما النفس الا نطفة بقراره اذا لم تكدر كان صفوا غديرها

و نيست نفس مگر نطفه‌اي در جايگاهش كه متمايل بكارهاي خير و صلاح است بطبيعت خودش وقتي كه عوارض آن را كدر نكند و هر مولودي به فطرت توحيد و پاك متولد مي‌شود . مفرد امشاج مشيج است و مشجت هذا بهذا يعني اين را باين مخلوط كردم و اوست ممشوج و مشيج و مفرد ابرار بار و بر است مثل ناصر و انصار .

و الكاس : ظرفيست كه در آن شراب باشد . عمر بن كلثوم گويد :

صددت الكاس عنا ام عمرو و كان الكاس مجراها اليمينا

ام عمرو (كنيه زينت كه مورد نظر شاعر بوده) شراب را از ما دريغ داشت و حال آنكه عادت بر اين جاريست كه از سمت راست شروع ميكنند .

اوفي بالعقد : وفا كرد بان پس وفا نمود لغت اهل حجاز است و وفي لغت تميم و اهل نجد است .

النذر : تعهد بر كار خوبيست كه انساني آن را بر خود واجب ميكند نذر ينذر . يعني نذر كرد و نذر ميكند .

عشره شاعر گويد : الشاتمي عرضي و لم اشتمها و الناذرين اذا لم القهما دمي آندو نفر عرض مرا دشنام دادند و حال آنكه من دشنام ندادم آنها را و نذر كننده گانيكه ميگويند هر آينه اگر ما عنتره را ديديم البته او را خواهيم كشت . شاهد اين بيت كلمه الناذرين . نذر كنندگانست .

المستطير : يعني منتشر و پراكنده .

اعشي گويد : فبانت و قد اسارت في الفواد | صدعا علي نائها مستطيره

پس (آن زن) جدا شد و حال آنكه در دل باقي گذارده بود شكافي كه ناله و اندوه از فراق او طولاني و دا‏مي است شاهد اين بيت كلمه مستطير است

القمطير : بدي شديد و سخت را گويند و قد اقمطر اليوم اقمطرارا ، به تحقيق كه روز سخت بدي بود سخت بودني و روز قمطرير و قماطر روزيست كه گويا آنروز بهم پيچيده است . شاعر گويد : بني عمنا هل تذكرون بلاءنا عليكم اذا ما كان يوم قماطر

پسر عموهاي ما قطعا بخاطر داريد حمله و وبلاء ما را بر خودتان در آن هنگامي كه روز بسيار سختي بود . شاهد اين بيت كلمه قماطر است . بعضي گفته‌اند هل در آن بيت به معناي قد و قطعا است .

شاعرگويد : ام هل كثير بلي لم يقض عبرته اثرا لا حبة يوم البين مشكوم ،

يعني آيا بتحقيق پاداش ميدهد عاشق گرياني را كه بر فراق دوستان خود بسيار گريسته است . شاهد اين بيت كلمه هل است كه بمعناي قطعا آمده است .

اعراب :

جمله (لم يكن شيئا) در محل رفع است زيرا كه آن صفت حين است تقديرش اينست (لم يكن شيئا مذكورا) و امشاج جايز است صفت براي نطفه و جايز است هم بدل و هم وصف باشد مانند قول ايشان كه مي‌گويند برمه اعشار و ثوب اسمال . و (نبتليه) در محل نصب است بنابر حاليت . اما شاكرا و اما كفورا . دو حال هستند از ها در (هديناه) يعني راهنما‏ي كرديم سپاس گذار و ناسپاس را و (عينا) در منصوب بودن او چند وجه است (‌1) اينكه بدل از كافورا باشد وقتي كافور را اسم عين قرار دادي پس بدل كل از كل ميشود (‌2) اينكه بدل از قول خدا (من کاس) يعني مي‌نوشند از چشمه اي پس ” من ” كه حرف جار است حذف و وصل بفعل شده پس او را نصب داده . (‌3) اينكه منصول منصوب باشد بنابر مدح و تقديرش اينست يعني چشمه اي كه مياشامند آنرا يعني آب آنرا زيرا چشمه نوشيدني نيست بلكه آب چشمه نوشيدني است .

تفسير عمومي آيات ‌11 تا ‌22 سوره انسان

جلد ‌26 صفحه ‌170 سطر ‌21

لغت :

الوقايه : بمعني حفظ و منع از اذيت . وقاه يقيه وقاية و وقاة توقية . نگهداشت او را و نگه مي‌دارد او را نگهداشتني . روبه گويد : (ان الموقي مثل ما وقيت) و از اوست اتقاه و توقاه و اصل شر ظهور پس آن ظهور ضرر و زيانست و از اين بابست (شررت الثوب) وقتيكه خورشيد يا باد آنرا ظاهر سازد گفت (وحتي اشرت بالاكف المصاحف) و ظاهر نمودم و از آنست شرر الفار به جهت ظهور آن به پرانيدن آن .

النضره : رنگهاي زيبا و گياه خوب و نضير و نضر بمعناي خوش رنگي و زيبا‏ي است . السروره : اعتقاد رسيدن بمنافع است در آينده . عده اي گفته اند سرور لذتيست در قلب پس حسب متعلق بچيزيكه در آن منفعت باشد پس ناچار است از داشتن متعلقي مانند سرور بمال و فرزند و سرور باكرام ، و بزرگداشتي و سرور به سپاس و شكر و سرور بثواب .

الارائ‏ك : حجله‌ها‏ي است كه در آن عروس و همسر باشد مفروش : اريكه است . زجاج گويد : اريكه هر چيزيست كه بان تكيه شود از بالشهاي نرم يا غير آن .

الزمهرير : جا‏يست كه سردتر از همه سرد خانه‌ها باشد .

الزنجبيل : قسمي از ادويه چيني كه خوش طعم زبان را مي‌سوزاند آنرا با عسل مربا نموده و دفع مرضها‏ي را با آن مينمايند وقتي آنرا با شراب ممزوج كردند لذتش بيشتر ميشود و عرب با زنجبيل خود را خوشبو ميكند .

شاعر گويد : كان القرنفل و الزنجبيل باتابفيها و اريا مشورا

گويا قرنفل (ميخك) و زنجبيل در دهان آن زن (معشوقه) با عسل آميخته و آب دهانش شيرين و معطر است . شاهد در اين بيت كلمه قرنفل و زنجبيل است كه بهم در آميخته شده است .

السلسبيل : شراب ملايم و لذيذ است گفته ميشود شراب سلسل ، و سلسال و سلسبيل . الولدان : پسران جمع وليد و نوزاد .

السندس : لباس ديباج ابريشم گرانقدر و زيباست .

استبرق : ديباج درشتيست كه داراي برق و درخشندگي است .

جلد ‌26 صفحه ‌172 سطر ‌8

اعراب :

زجاج گويد : عامل در ثم (و اذا رايت ثم) معناي رايت است يعني و وقتي ديدي بچشمت در آنجا . فراء گويد و وقتي ديدي آنچه در آنجا و زجاج او را غلط دانسته در اين موضوع و گفته بنابر اين تفسير ما موصوله است بقول او (ثم) و جايز نيست انداختن موصول و گذاردن صله . و ليكن در معنا رايت متعدي به (ثم) است . ابو علي گويد : ميگويم جايز است كه مفعول رايت محذوف و ثم ظرف باشد و تقديرش اين باشد و هر گاه ديدي آنچه ما ياد كرديم در آنجا (و اذا رايت ما ذكرناه ثم) .

تفسير عمومي آيات ‌23 تا ‌31 سوره انسان

جلد ‌26 صفحه ‌186 سطر ‌12

لغت :

الاسر : اصل و ريشه آن بستر است و از آنست قطب ماسور اي مشدود يعني پالان شتر كه بسته به شتر است و از آنست اسير براي اينكه او را محكم مي بستند بقيد و كند و گفته ايشان (خذ باسره) يعني بگير كمر او را پيش از آنكه فرار كند پس زياد شد استعمال آن تا بمعناي تمامش را بگير شد .

اخطل شاعر گويد : من كل مجتنب شديد اسره سلس القياد تخاله مختالا

از هر اسب يا چيزي كه در كنار است محكم بسته شده كشيدن آن سهل است كه خيال مي‌كني آن را كه متكبر و خود خواه است ، شاهد اين بيت كلمه شديد اسره است .

جلد ‌26 صفحه ‌187 سطر ‌1

اعراب :

زجاج گويد : در قول خدا (و لا تطع منهم آثما او كفورا) يا گفت هذا او كذا به معناي و او است زيرا تو هر گاه گفتي (لا تطع زيدا و عمرا) اين را اطاعت كرده و ديگري را نكرد عاصي نيست براي اينكه تو امر نكردي او را كه هر دو را اطاعت نكند .

و وقتي گفتي (لا تطع منهم آثما او كفورا) پس او دلالت كند بر هريك از آنها كه اهل است اينكه عصيان كند و هر دو تاي آنها اهلند كه معصيت نمايند چنانچه وقتي گفتي (جالس الحسن او ابن سيرين) پس مسلما گفته‌اي كه هر يك از آندو نفر اهليت دارند كه با آنها مجالست كني . بصير نحوي گويد : او هذه براي تخيير و اختيار كردنست (اذا قلت اضرب

زيدا و عمروا) معنايش اينست كه مخير هستي اين را بزني يا آن را ولي وقتي گفتي (لا تضرب زيدا او عمروا) معنايش اينست كه هيچكدام را نزن پس حرام است بر او زدن هر دو به علت اينكه يكي از آنها در نفي تعميم دارد ديگري را هم شامل ميشود . ابن كيسان

حمل كرده نهي را بر امر و ميگويد وقتي گفتي نه زن يكي از آن دو را حرام نكرده بر او زدن هر دو را . و البته در آيه حرام كرده طاعت آنها را براي اينكه يكي از آندو به منزله ديگريست در امتناع طاعت او آيا نمي‌بيني كه اثم مانند كفران است . در اين معني سيبويه گويد : و اگر گفته بود (لا تطع آثما و لا تطع كفورا) هر آينه معني منقلب مي‌شد زيرا در اين هنگام حرام نمي‌شد طاعت هر دو آنها .

تفسير عمومي آيات ‌15 تا ‌28 سوره مرسلات

جلد ‌26 صفحه ‌204 سطر ‌4

لغت :

القرار : مكانيست كه امكان توقف زياد در آنست …

القدر : مقدار معلوم و معينيكه كم و زياد در آن نيست . و القدر مصدر از قول ايشان قدر يقدر قدرا يا قدر (يعني اندازه گرفت و تقدير نمود) پس كسي كه تشديد داده جمع بين دو لغت نموده

چنانچه اعشي گويد : و انكرتني و ما كان الذي نكرت من الحوادث الا الشيب و الصلعا انكار نمودي مرا و موجب انكار تو نشد از حوادث مگر پيري و ريختن موي پيش سرمن. شاهد اين بيت كلمه انكرتني و نكرت است كه بيك معني آمده . و كفت الشيئی : يكفته كفتا و كفاتا يعني وقتي كه او را در بر گيرد و از آنست حديث اكتفوا صبيانكم . يعني آنها را بخود بچسبانيد و مثل آنستكه ضموا مواشيكم حتي تذهب محمة العشاء گوسفندهايتان جمع كنيد تا سياهي شب برود و گفته ميشود به ظرف كفت و كفيت و ابو عبيده گويد كفا تا يعني ظرف‌ها .

و الرواسي : يعني ثابت‌ها .

و الشامخات : يعني بلندها و از آنست شمخ بانفه وقتي از روي تكبر و خود خواهي آن را بلند كند .

و ماء فرات : و زلال و عذب و نمير تمامي از عذوبت و گوارا‏ي است . و از آنست كه نهر بزرگي معروف را فرات گويند .

شاعر گويد : اذ اغاب عنا غاب عنا فراتنا و ان شهد احدي فيله و فواضله اگر مسافرت كند و دور شود از نظرها فرات ما فرو رود و اگر حاضر گردد بچشد فايده ها و نعمتهاي خود را . ابن عباس گويد : ريشه و منبع آبهاي شيرين عالم چهار است : جيحون (كه در نزديكي سمرقند و بخارا در خاك شوروي است) و از آنست دجله . سيحون نهر بلخ فرات كوفه نيل مصر .

جلد ‌26 صفحه ‌206 سطر ‌1

اعراب :

احياء منصوب است به اينكه مفعول قول او كفاتا باشد معنايش اين است اينكه دربرگيرد زنده‌ها و مردگان را پس بنابر اين كفاتا مصدر است و اگر جمع كفت باشد . پس عامل در احياء خواهد بود و تقديرش در بر دارد زنده ها يا در بر ميگيرد زنده ها و مرده ها را .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌16 سوره نبا

جلد ‌26 صفحه ‌225 سطر ‌15

شرح لغات :

النباء : خبر بزرگ و از آنست نبي و پيامبر بر مذهب آنكه با همزه تلفظ ميكند .

المهاد : مقدمه و اسباب كار فراهم كردن است و مهد شي تمهيدا يعني تقيه مقدمه كردن . الوتد : ميخ مگر اينكه آن از ميخ محكم تر و شديدتر است .

السبات : قطع عمل كردن براي استراحت است و از آنست سبت انفه وقتيكه آن را بريد و از آنست روز شنبه يعني روزيكه عمل را بنابر عادتشان در شريعت موسي عليه السلام تعطيل ميكردند .

الوهاج : بمعني وقاد و آن شعله آتش است كه داراي روشنا‏ي و نور بزرگ باشد . المعصرات : ابرها‏ي كه باران مي‌بارد . ابر حمل آب مي‌كند سپس باد آنرا ميفشرد و آنرا جاري ميسازد مثل جاري شدن آب بفشردن لباس و پيراهن و عصر القوم مطروا .

و الثجاج : يعني يكدفعه رختن مثل ريختن خون بدن . گفته ميشود ثججت دمه اثجه ثجا يعني يكدفعه ريختم خونش را . ميريزم رختني و قد ثج الدم يثج ثجوجا و قطعا ريخت خون را ميريزد ريختني و در حديث آمده بالاترين حج ها عج پس ثج يعني در تلبيه (اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد لك و الملك …) صدا را بلند كردن و ريختن خون گوسفند و شتريكه بعنوان هدي و قرباني براي خدا در مكه و منا الالفاف خلط ها و تخ‌ها و لفافه ها‏ي كه دور هم پيچيده ميشود و مفرد آن لف و لفيف است . وگفته شده درخت پيچ و درختانيكه پيچيده و باغهاي پيچيده بهم .

جلد ‌26 صفحه ‌226 سطر ‌16

اعراب :

(عم) اصلش عن ما بوده نون را بواسطه قرب مخرج با ميم قلب به ميم و در ميم ما ادغام و الف را حذف كرده‌اند براي اتصال ما بحرف جر تا اينكه مثل جز‏ي از او شده و براي اينكه فرقي ميان آن و ميم استفهام و خبر باشد و اين حروفيكه با آن الف ما ساقط ميشود هشت حرف است ‌1- عن ميگو‏ي عم ‌2- من ميگو‏ي مم ‌3- باء مثل بم

‌4- لام مثل لم ‌5- في مثل فيم ‌6- الي مثل الي م ‌7- علي مثل علي م ‌8- حتي مثل حتي م . بصير جامع علوم نحوي گويد : عن النباء العظيم بدل از عم نيست زيرا اگر بدل باشد هر آينه لازم ميشود ما تكرار شود براي اينكه حرف جري كه متصل بحرف استفهام وقتي برگشت نمود با حرفي كه با آن استفهام شد ، بر ميگردد مثل گفته تو بچه قدر و اندازه لباس خريدي آيا به بيست درهم يا به سي درهم جايز نيست به بيست گفته شد بدون همزه پس وقتي چنين شد مثل قول او (عن النباء) متعلق بفعل ديگري ميشود غير اين فعل ظاهر (كه يتسائلون) باشد .

تفسير عمومي آيات ‌17 تا ‌29 سوره نبا

جلد ‌26 صفحه ‌235 سطر ‌5

لغت :

الميقات : انتها و پايان مقداريست براي وقوع امري از اموري تعيين شده و آن از وقت است چنانچه ميعاد از وعد و مقدار از قدر است .

المرصاد : آن محل آماده براي امر است بنابر اميد وقوع امردر آن . ازهري گويد : مرصاد مكانيست كه دشمن در آن كمين ميكند . احقاب جمع است و مفرد آن حقب از قول خدا (امضي حقبا) يعني روزگاري دراز و بعضي گفته‌اند مفرد آن حقب بفتح قاف و واحد حقب حقبه است .

گويد : و كناكند ماني جذيمة حقبة من الدهر حتي قيل لن يتصدعا

و بوديم ما مانند نديمان جذيمه (پادشاه حيره) مدتي طولاني از روزگار تا اينكه گفته شد هرگز جدا نميشوند . شاهد اين بيت كلمه حقبه است كه بمعني مدت دراز و طولاني است

اعراب :

يوم ينفخ : منصوبست براي اينكه آن بدل از يوم الفصل است . و افواجا منصوب است بر حاليت . (لا يذوقون فيها بردا) جمله است جايز است حال از (لابثين) باشد و تقديرش . توقف ميكند بدون اينكه چشنده باشند . و جايز است اينكه صفت براي قول خدا . احقابا باشد و تقديرش مدتها توقف كنند كه در آن نچشيده باشند (خنكي و نوشيدني را) و اجزا مصدر است نهاده شده در محل حال . (و كل شيء) منصوب بفعل پنهان است كه قول خدا و احصيناه تفسير ميكند آن را . و كتابا منصوب بر مصدريت است براي اينكه كتب در معناء احصي است و جايز است كه در جاي حال باشد يعني نكتبه و تقديرش

(احصيناه كاتبين) است .

تفسير عمومي آيات ‌30 تا ‌40 سوره نبا

جلد ‌26 صفحه ‌247 سطر ‌13

لغت :

الحديقه : بهشت و باغ محدود و محاط را گويند . و جمع آن حدا‏ئق است و از آنست احدق القوم بفلان . وقتيكه اطراف او را بگيرند و از آنست حدقه چشم براي اينكه پلك‌ها بان احاطه دارد .

الاعناب : جمع عنب و آن ميوه (انگور) تاكستانست پيش از آنكه خشگ شود و چون خشك شد كشمش و مويز خواهد بود .

الكواعب : جمع كاعب و آن دختر و دوشيزه جوانيست كه تازه پستانهاي او بزرگ شده است .

الاتراب : جمع ترب و آن دختر بچه هاي هم سالند كه با يكديگر با خاك بازي ميكنند . الدهاق : كاسه ها و ليوانها‏ي است كه مزيدي در پري آن نيست . و اصل دهق فشار سخت است . ادهقت الكا‏س ملاتها . كاسه پر و لبريزست گفت ” يلذه بكاسه الدهاق ” به كاسه لبريز لذت ميبرد . (عطاء حسابا) يعني فراوان كافي گفته ميشود (احسبت فلانا) يعني باندازه كفايت باو دادي تا گفت بس است مرا .

شاعر گويد : و نقفي وليد الحي ان كان جائعا‌ و نحسبه ان كان ليس بجايع

ايثار ميكنم مادر بچه را اگر گرسنه باشد و اگر هم نباشد آنقدر باو ميدهيم تا بگويد بس است . شاهد اين بيت كلمه بخشنده است كه باندازه كافي دادن است . اصمعي گويد :

گفته ميشود حسبت الرجل به تشديد : يعني او را اكرام نمودم .

و سرود : اذا اتاه ضيفه بحسبه من حاقن او من صريح يحلبه

وقتي ميهماني براي او آمد او را احترام نمايد و پذيرا‏ي كند از شيريكه در ظرف است و يا از پستان بدوشد . شاهد در اين بيت كلمه بحسبه است كه بمعني اكرام آمده .

اعراب :

حدا‏ئق بدل از قول خداي تعالي (مفازا) بدل بعض از كل ، و همچنين است ما بعد آن . و اترابا صفت كواعب است . جزاء منصوب بمعناي اينكه البته براي پرهيزكاران رستگاري است . يعني پاداش دهد ايشان را پاداش دادني . و به بخشد بايشان بخششي . پس معناي جزاهم و اعطاهم يكيست . يوم يقوم الروح ظرف است براي قول او سبحانه (لايملكون) و قول او ” صفا ” منصوب بر حاليت است . ” يوم ينظر ” ظرف است براي قول او (عذابا) زيرا آن بمعناي عذاب كردن و شكنجه دادنست .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌14 سوره نازعات

جلد ‌26 صفحه ‌263 سطر ‌4

لغت :

الفرق : اسميست كه قا‏م مقام مصدر شده و آن غرق كردنست .گفته ميشود اغرق في النزع. وقتيكه در كندن شدت ميكند .

النشط : نيز كندن است . از آنست حديث ام سلمه . پس عمار كه برادر رضاعي ام سلمه بود آمد . و زينب را از دامنش كند و جدا كرد و نشط الوحش من بلد الي بلد يعني وقتي حيوان وحشي را از شهري به شهري به نشاط و غصه بيرون ميكردند تنشط صاحبها يعني بيرون ميبرند او را از حالي بحالي .

هميان بن محافه گويد : امست همومي تنشط المناشطا الشام بي طورا و طورا واسطا غم و غصه روز را شب نمود كه از شام بطرزي بيرون ميروم و از واسط عراق بطرز ديگر. شاهد در اين بيت كلمه تنشط است كه بمعناي بيرون رفتن از حالي ، بحاليست و انشطت العقدة يعني گره آن را گشود و نشطتها عقدتها گويا كه از بستن باز شد . و الا نشوطه باز شدن گره است وقتي كه دو طرفش را كشيد . گفته ميشود گره بسته او باز نشد .

و الرجف : حركت چيز است از زير غير او بترديد و پريشاني .

و الرجفه : زلزله بزرگ و شديد است . و ارجفوا يعني مردم سخت لرزيدند بجهت پريشاني كارها . و هر چيزيكه پيرو و پي گير چيزي باشد . البته رديف او خواهد بود وارد اف نجوم پي در پي بودن بعضي از آن بعض ديگر است وارد اف ملوك در جاهليت آنها‏ي بودند كه جانشين ملوك ميشدند . و ردفان شب و روز است (كه در پي هم خواهند بود) .

الوجيف : پريشاني و اضطراب شديد است . و قلب واجف . دل پريشان را گويند . و وجيف شتاب و سرعت در سير است . اوجف السير يعني شتاب كرد در حركت . و از عج الركاب فيه . يعني در حركت بشدت و سختي ركاب زد .

الحافره : محفوره يعني در گو (مثل ماء دافق) يعني مدفوق و بعضي گفته اند : الحافره به معناي زمين حفر شده است . و رجع الشيخ في حافرته يعني از جا‏يكه آمده بود برگشت و اين مثل برگشت قهقري بعقب برگشتن است .

شاعر گويد : احافرة علي صلع و شيب معاذ الله من سفه و عار

آيا از ريختن موي جلوي سر و سفيد شدن محاسن برگشتي است پناه بر خدا ميبرم از ننگ و سفاهت يعني آيا برگشتي بسوي جواني و اول زندگيست شاهد در اين بيت كلمه حافره است كه بمعني برگشت بقهقري است . يعني آيا برگشتي بسوي جواني و اول زندگيست و گفته ميشود النقد عند الحافره يعني قرارنميگيرد سم اسب تا اينكه نقد و دريافت كند ثمن و جايزه مسابقه را براي اين كه جهت خويش نسيه فروخته نميشود سپس بسيار شد اين مثل تا در غير حافر هم گفته شد .

الساهره : يعني روي زمين . و عرب روي زمين از بيابان‌هاي خشك را ساهره گويد يعني صاحب بيدار شبي . براي اينكه هر كس در آن باشد از ترس آن نميخوابد .

امية بن ابي الصلت گويد : و فيها لحم ساهرة و بحر و ما فاهوا به لهم مقيم

و در آنست شكار حيوانات صحرا‏ي و حيوانات دريا‏ي وآنچه بخواهند برايشان در آنجا آماده است . شاهد در اين بيت كلمه ساهره است كه بمعني صحراي خوفناك آمده و ديگري گويد : فانما قصرك ترب الساهره ثم تعود بعدها في الحافره

پس البته قصرتو در كنار بيابان خوفناكيست سپس بعد از آن برميگردي در قبر و گورت. شاهد در اين بيت نيز كلمه الساهره كه بمعناي صحراي خوفناك است .

اعراب :

جواب قسم محذوف است بنابر تقدير (ليبعثن) و بعضي گفته اند : جواب اينست . في ان ذلك لعبرة . يعني در اين مطالب عبرت و تنبه است روزيكه ميلرزاند به شدت لرزاندني و دلها هم ميطپد و يومئذ بدل ميباشد از يوم ترجف الراجفه .

تفسير عمومي آيات ‌27 تا ‌46 سوره نازعات

جلد ‌26 صفحه ‌283 سطر ‌15

لغت :

السمك : ارتفاع و بلندي در مقابل عمق و گوديست بجهت اينكه رفتن جسم است بسبب تاليف بطرف بالا و بعكس صفت عمق است و مسموكات آسمانهاست براي ارتفاع وبلندي آن و از آنست سخن امير المومنين عليه السلام . ياد اعم المسموكات . اي استوار كننده آسمانها و بلنديها .

فرزدق شاعر گويد : ان الذي سمك السماء بني لنا بيتا دعا‏مه اعز و اطول

آن خدا‏ي كه آسمان را محكم و بلند نموده براي ما خانه‌اي بنا كرده كه پايه‌هاي آن محكم‌تر و درازتر است .

التسويه : قرار دادن يكي از دو چيز است در حد يا در حكم خود به مقدار و اندازه ديگري .

الغطش : ظلمت و تاريكي است و اغطشه الله . يعني خدا آن را تاريك و ظلماني نمود و اغطش آنستكه در چشمش شبيه عمش يعني : آب ريزش داشته و ضعيف باشد و فلاة غطشاء يعني بيابانيكه در آن هدايت و راه بيرون رفتن نيست .

الدحو : بسط و گسترش است دحوت . ادحو . دحوا و دحيت . ادحي . دحيا و لغت ميباشند .

اميه بن ابي الصلت گويد : دار دحاها ثم اعمر بابها و اقام بالاخري التي هي امجد منزليكه آن را گسترش داد سپس درب آن را تعمير نمود و در منزل ديگري اقامت نمود كه آن رفيع تر و بهتر بود از منزل اول . شاهد اين بيت كلمه دحاها كه به معناي گستردنست .

و اوس گويد : ينفي الحصي من جديد الارض مبترك كانه فاحص اولا عب داح سيلي كه شن و ريك را از روي زمين بسرعت ميبرد مثل اينكه آن سيل جستجو كننده يا بازي كننده گسترش دهنده است .

الطامه : حادثه و بليه بزرگ گفته ميشود اين اطم از آنست يعني بلندتر از آن است و طم الطا‏ر الشجره يعني پرنده از بالاي درخت بلند شد . بليه و حادثه ايكه نيروي دفع آن نيست طامه ناميده ميشود .

اعراب :

و الارض منصوب بفعل مضمريستكه تفسيرش ظاهر شده و همينطور قول او و الجبال ارساها . متاعا لكم مفعول له است . براي اينكه معنايش اينست براي نفع بخشيدن بشما و جايز است كه منصوب به مصدريت باشد . زيرا كه معناي قول خدا (اخرج منها مائها و مرعاها) سود دادن به اين چيزهاست و قول خدا (فان الجحيم هي الماوی) تقديرش هي الماوی له است يعني دوزخ آن براي او جايگاه است زجاج و جمعي گفته اند الف و لام بدل از ضميريستكه عود ميكند . يعني آن جايگاه اوست و مقصود اينكه معني برميگردد بان دوزخيكه آن جايگاه اوست نه اينكه الف و لام بدل از هاء باشد و اين چنانستكه انسان ميگويد اي فلاني چشمت را به بند پس الف و لام بدل از كاف نيست و اگرچه معني غض طرفك يعني چشمت را به پوش باشد . براي اينكه مخاطب ميشناسد كه تو او را امر به بستن چشم غير او نميكني

گفت : فغض الطرف انك من نمير فلا سعد ابلغت و لا كلابا

پس چشمت را به پوش و به بند كه تو از قبيله نميري پس نه بقبيله سعد رسيده‌اي و نه به اهميت قبيله كلاب و همينطور است معنا در آيه . و جواب اذا در قول خدا (فاذا جائت الطامة الكبري) در قول او (فاما من طغي) و ما بعد از آن است . پس بدرستيكه معني اذا جا‏ت الطامة الكبري اينست كه البته امر چنين است . و قول خدا او ضحاها . ضحي را اضافه به عشيه نموده . و غداة و عشيه و ضحوة و ضحي براي روزيستكه در آنست . پس اگر گفتي اتيتك صباحا و مساء مسا‏ه و صباحه پس معنايش آمدم تو را در صبح است و مساء بعد از صباح آيد و اتيتك مساء آمدم تو را در عصر و صباح بعد از مساء خواهد آمد و ميگو‏ي اتيتك العشيه و غداتها آمدم تو را شام و صبح آن .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌23 سوره عبس

جلد ‌26 صفحه ‌297 سطر ‌6

لغت :

التصدي : تعرض به چيز است مثل تعرض ماهيگيران بان .

الصحف : جمع صحيفه و عرب هر نوشته اي روي كاغذ را صحيفه گويد چنانكه كتاب هم گويد ورقه نازك باشد يا جلد گوسفند و غيره باشد .

السفره : نويسنده‌گان كتابهاي حكمت و فلسفه را گويند و مفرد آن سافر و واحد اسفار سفر و اصل آن كشف از قول ايشان (سفرة المراة) زمانيكه صورتش را باز كند و سفرة القوم . وقتيكه بين ايشان اصلاح شود گويد :

و ما ادع السفاره بين قومي و ما امشي بغش ان مشيت

من رها نكنم اصلاح ميان قوم خود را و اگر بين ايشان راه روم بخيانت و تزوير قدم نگذارم . شاهد اين بيت كلمه سفاره است كه بمعناي اصلاح بين مردم باشد .

البرره : جمع بار و آن فاعل بر است و (بر) كار مفيد و سودمندي است كه جلب دوستي ميكند و ريشه آن توسعه دادن نفع است و از آنست (بر) به فتح تاء كه بمعناي بيابان و خشكي باشد و آنرا (بر) ناميده اند بجهت توسعه داشتن نفع بان و از آنست (بر) بضم گندم و طعام است كه نفع و سود همه در آن توسعه دارد .

اقبره : براي او قبري قرا داد و الاقبار جمع قبر است براي دفن مرده در آن و گفته ميشود (اقبرني فلانا) يعني قرار داد فلاني مرا كه او را دفن كنم . و قابر كسي را گويند كه مرده را با دست خود دفن نمايد .

اعشي گويد : لو اسندت ميتا الي نحرها عاش و لم ينقل الي قابر

اگر مرده‌اي را تكيه دهد بسينه و گلويش زنده شود و نقل بسوي گور نشود (در اين بيت معشوقه خود را تعريف و توصيف و مبالغه در وصف او نموده) شاهد اين بيت قابر است كه بمعني گور كن و دفن كننده است .

حتي يقول الناس مما راوا يا عجبا للميت الناشر

تا مردم از آنچه ديدند تعجب نموده و بگويند اي عجب و شگفت ، بر مرده ايكه زنده شده و راه ميرود .

الانشار : زنده شدن براي تصرف است بعد از مرگ مثل باز شدن لباس بعد از جمع شدن.

اعراب :

(ثم السبيل يسره) سبيل منصوب است بفعل مخفي است ، كه تفسير آنرا اين ظاهر ميكند . تقديرش (ثم يسر السبيل يسر له) يعني براي انسان سپس جارو مجرور (له) حذف شده و قول او سبحانه (كلا لما يقض ما امره) يعني آنچه امر كرده او را بان (ما امره به) پس باء حذف شده و تقديرش ما امره پس هاء اول حذف شده و هاء مانده براي ما موصوله و هاء محذوف براي انسان (قتل الانسان ما اكفره) .

تفسير عمومي آيات ‌24 تا ‌42 سوره عبس

جلد ‌26 صفحه ‌311 سطر ‌5

لغات :

الحديقه : باغ محدود را گويند و جمعش حدا‏ق است و از آنست قول ايشان كه ميگويند : احدق به القوم . وقتيكه او را احاطه و دوره كنند .

و الغلب : بمعني غلاظ است . شجره غلبا . درخت تنومند را گويند فرزدق شاعر گويد :

عوي فاثار اغلب ضيغميا فويل ابن المراغة ما استثارا

صداي سگ نمود پس تحريك كرد (جرير) مرا كه او را هجو كنم پس واي بر پسر مراغه و آنچه كه تحريك نمود شاهد اين بيت كلمه اغلب ضيغميا است كه بمعناي سخت و تنومند دلاور است .

و الاب : چراگاه از علوفه و گياه و ساير رو‏يدني است كه آن را حيوانات و چهارپايان چرا ميكنند و گفته ميشود آب الي سيفه فاستله . يعني مبادرت بشمشيرش نموده و آنرا از غلاف كشيد پس مبادرت آن مانند مبادرت چراگاه است بخروج و بيرون رفتن .

اعشي گويد : صرمت و لم اصرمكم و كصارم اخ قد طوي كشحاواب ليذهبا

بريدي دوستي را از من و من نه بريدم از شما مانند آن كه برادري را قطع كرد و طومار دوستي را از روي عداوت بست و مبادرت برفتن نمود . شاهد اين بيت كلمه و اب ليذهبا.

و درباره الاب گويد : جذمنا قيس و نجد دارنا و لنا الاب بها و المكرع

اصل و ريشه ما از قيس است و در شهر نجد است خانه و منزل ما و براي ما در آنجا چراگاه و نخلستاني در كنار آب است . شاهد اين بيت كلمه اب است كه بمعناي چراگاه است .

الصاخه : يعني صاكه خراشيدن گوش بجهت شدت صوت آن كه كر كننده است

القتره : دود و از آنست قتار باد سياه زيرا آن مانند دود است .

اعراب :

فاذا جا‏ت الصاخه : آن عامل در ظرف است (جار و مجرور) در قول خدا (لكل امرء منهم يومئذ شان يغنيه) براي هر كدام از ايشان در آنروز شغليست كه او را بي نياز ميگرداند . يعني ثابت دارد براي هر كدام از ايشان آن شغل را در وقت آمدن صداي دوم اسرافيل .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌14 سوره تكوير

جلد ‌26 صفحه ‌322 سطر ‌17

شرح لغات :

التكوير : پيچيدن بطريق دوري و دا‏ره‌اي و از آنست دور عمامه . كسرت العامة علي راسي . عمامه را بر سرم گيرد و مدور پيچيدم اكورها كورا و كورتها تكوير او طعنه فكوره . آنگاه كه آنرا بطور جمعي و بسته انداخت و نعوذ بالله من الحور بعد الكور : يعني بخدا پناه ميبريم از نقصان و كم بودي بعد از زيادي و فراواني .

الانكدار : منقلب و وارونه شدن چيز است بطرزي كه بالاي آن زير قرار بگيرد . آنچنانكه اگر آب بود كدر و تيره ميشد . و اصل آن انصياب است .

عجاج گويد : ((ابصر خربان فضاء فانكدر)) پرنده قمري سرابي ديد پس بزير آمده و سرنگون شد .

العشار : جمع عشراء آن شتريست كه ده ماهه آبستن باشد و شتردر دوازده ماهگي ميزايد.

السجر : اصل آن پر بودن است .

لبيد شاعر عصر جاهليت گويد : فتوسطا عرض السري فصدعا مسجورة متجاورا قلامها پس كاروان و شتران در وسط نهر توقف كردند . پس مزاحم شدند محلي را كه پر بود از گياه قلام و ني كه در كنار هم بودند . شاهد اين بيت كلمه مسجوره است كه بمعناي پر آمده . و تنور مسجور تنور پر از آتش است .

الموءوّده : از باب واد . يئدوادا . زير خاك كرد و زير خاك ميكند و عرب جاهليت دختر را زنده زير خاك و گور مينمود بجهت ترس از تنگدستي . قتاده گويد : قيس بن عاصم تميمي خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله شرفياب شد و گفت من در جاهليت هشت دخترم را زنده بگور كردم . پس حضرت فرمود : از براي هر دختري يك بنده آزاد كن . گفت من صاحب شترم فرمود : پس بهر كس خواهي(از مستمندان) يك نفر شتر اهداء نما. جبائی گويد : آنرا مووّده ناميده‌اند براي اينكه سنگيني ميكند در حالي كه آنرا بر آن افكنده‌اند تا بميرد . و اين اشتباه است زيرا مووءّده از باب واديه معتل الفاء و آنكه بمعناي ثقل است از آده يوده . اثقله سنگين كرد او را و آن معتل العين است . و اگر ماخوذ از آن بود گفته ميشد موءّده بر وزن معوده . از پيغمبر صلي الله عليه و آله از عزل (مني) پرسيدند فرمود اين و ادخفي و كشتن نهاني (نطفه) است .

فرزدق شاعر گويد : و منا الذي منع الوالدات فاحيا الو‏يد فلم تواد

و بعضي از ما بودند كه منع ميكرد مادرها را از اينكه بچه سقط كنند . و يا اينكه خود عزل نمايد و نطفه را در خارج رحم بريزد . پس زنده ميداشت . نوزاد را و زنده زيرخاك نميكرد . شاهد اين بيت كلمه و‏يد و لم تواد است كه به معناي زير خاك شده است .

و گويد : و منا الذي احيا الو‏يد و غالب و عمر و منا حاجب و الاقارع

و بعضي از ما بودند كه زنده كردند دختران زنده بگوري را و از ما بود غالب و عمرو و بعضي از ما بودند حاجب و اقارع . شاهد اين بيت كلمه و‏يد است كه مقصود همان دختران زنده بگور شده است .

الكشط : بمعناي كندن از شدت و سختي چسبنده گي است و كشط و قشط هر دو يكيست در معني و در حرف و قرا‏ت عبد الله و اذا السماء قشطت .

التسعير : هيجان و طغيان آتش است تا شعله ور گردد . و از همين باب است . سعر . براي اينكه آن حال براي رفتن و پا‏ين آمدن نرخ است در بازار .

اعراب :

شمس مرفوع بفعل ضمير و مخفي است و تقديرش اذا كورت الشمس كورت است و جايز نيست اظهار اين فعل براي اينكه ما بعدش تفسير آن را ميكند . و البته اختيار با ضمار و مخفي داشتن فعل شده براي اينكه در اذا معني شرط خوابيده و شرط هم مقتضي فعل است . و جواب اذا شرطيه قول خدا علمت نفس ما احضرت است . پس اذا . در محل نصب قرار دارد براي اينكه ظرف است براي علمت و بنابر اين جاري ميشود امثال اين آيه . و اذا النجوم انكدرت … و آيات بعد از آن . و جمله ايكه آن فعل محذوف است با فاعلش بعد از اذا (اذا انكدرت النجوم …) در محل جر است بسبب اضافه شدن اذا بان و تقديرش اينست . وقت تكوير خورشيد (و انكدار نجوم . .) هر كسي ميداند كه چه كرده است و بان پاداش داده ميشود . بنابر اين در اينجا دوازده آيه است كه با كلمه اذا . كه ظرفست شروع شد و تمامي اضافه بجمله ها شده از آيه اذا الشمس كورت تا آيه و اذا الجنة ازلفت . و عامل در تمام آنها قول خدا آيه علمت نفس ما احضرت است .

تفسير عمومي آيات ‌15 تا ‌29 سوره تكوير

جلد ‌26 صفحه ‌334 سطر ‌9

شرح لغات :

الخنس : جمع خانس و الكنس جمع كانس و اصل و ريشه هر دوي آنها بمعناي ستراست . و شيطان خناس است براي اينكه وقتي ذكر خدا ميشود او پنهان ميشود . يعني فرار ميكند و مخفي ميشود . و كناس الطير پرنده ، و وحشي . آشيانه و خانه ايستكه آنرا مخفي گاه خود قرار ميدهد . و كواكب ، و ستارگان در برجهاي خود مخفي ميشوند چون آهوها كه در لانه و خانه خود داخل ميشوند .

و عسعس الليل : آنگاه كه از اولش اقبال كند . و عسعس آنگاه كه ادبار نمايد و پشت نمايد و آن از اضداد است .

علقمة بن قرط گويد: حتي اذا الصبح لها تنفسا و انجاب عنها ليلها و عسعسا

تا آنگاه كه سفيد صبح دميده و هوا روشن گردد و تاريكي شبش برطرف و روز اقبال و شب ادبار نمايد در اين شعر تعريف غاري كه مخفي گاه و يا منزل او بوده است مينمايد . شاهد اين بيت عسعسا است كه براي اقبال روز و ادبار شب آمده است .

العس : خواستن چيز است در شب و از آنست شبگرد (و عسس) گرفتن ميگويند . عسعس الليل و سعسع شبگردي كرد .

اعراب :

انه لقول رسول كريم . جواب قسم است . سپس رسول را توصيف فرمود : تا قول خودش امين آنگاه فرمود : و ما صاحبكم بمجنون و آن عطف بر جواب قسم است . و همينطور ما بعدش . و قول او : (فاين تذهبون) اعتراض است . فراء گويد : عرب ميگويد الي اين تذهب . و اين تذهب تا كجا ميروي . و كجا ميروي و ميگويند . ذهبت الشام و خرجت الشام . تا شام (سوريا) رفتم . و از شام بيرون آمدم . و انطلقت السوق . و ببازار رفتم گويد ما از عرب اين سه حرف و مثال را شنيديم .

فراء انشاد كرده و گفت: تصيح بنا حنيفة اذ راتنا و اي الارض تذهب للصباح

قبيله حنيفه وقتي ما را ببينند بر سر ما فرياد كند و هر زميني كه براي صبحگاهان بروند . با فرياد و داد خواهند رفت . شاهد اين بيت كلمه تذهب ميباشد . مقصود اراده كرده (الي اي الارض) را و سيبويه از اين سه مثال حكايت نكرده مگر . ذهبت الشام را و بنا بر اين معني آمده (فاين تذهبون) و معنايش . فالي اين تذهبون است و قول خدا . ان هو الاّ ذكر للعالمين نيز جواب قسم است . و قول خدا . و ما تشاون هم نيز داخل در جواب قسم است . و قول او لمن شاء منكم بدل از قول او للعالمين . بدل بعض از كل است . پس تمام اين مركب از فعل و فاعل و از قسم و جوابهاي آنست .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌19 سوره انفطار

جلد ‌26 صفحه ‌347 سطر ‌1

شرح لغات :

الانفطار : و الانشقاق : و الانصداد : مانند و مرادف در معني يعني شكافتن و پاره شدن است .

الانتثار : ريختن چيز است در جهات مختلف .

التفجير : سوراخ شدن و پاره شدن بعضي از جاهاي آب است بربعضي ديگر بنابر تكثير و زيادي و از آنست فجور . براي سوراخ شدن و جاري شدن صاحبش به بيرون رفتن بسوي بسياري از گناهان . و از آنست فجر براي شكافته شدن آن بروشنا‏ي و بعثرت الحوض بعثرته آنگه كه زيرو زبر شود و بعثره و بحثره وارونه و پشت و رو كردن چيز است .

و الغرور : ظاهر كردن امريستكه از روي جهل و ناداني توهم و خيال شده است ميگويند غره غرورا . و اغتره اغترا را حارث بن حلزه

گويد : لم يغروكم غرورا و لكن رفع الال جمعهم و الضحاء

اين بيت از سبعه معلقه است . گويد : نيامد شما را ناگهان بلكه شما ايشانرا در موقع ظهر و روشنا‏ي روز ميديديد و آل بمعناي سراب است ، و سراب و آب نما در موقع بلند شدن روز بنظر ميايد . و شاهد اين بيت لم يغروكم غرورا است .

اعراب :

قول خدا . في اي صورة ما شاء . جايز است كه ما زايده براي تاکيد باشد . و معني اينست . در هر صورتيكه خواهد تو را تركيب نمايد بلند قامت و يا كوتاه قد . زشت و يا زيبا . و ركبك عطف بر عدلك است . پس واو حذف شده و ممكن است . ما در معناي شرط و جزاء باشد . پس معني اين باشد . در هر صورتيكه خواست تو را در آن صورت تركيب كند . تركيب نمود . و بنابر اين قول خدا في اي صورة صله از ركبك نميباشد . براي اينكه سيبويه گويد : ان تضرب زيدا اضرب عمرا . اگر تو زيد را زدي من عمر را ميزنم و جايز نيست تقديم عمرو را بر آن (كه گفته شود اضرب عمروا ان تضرب زيدا) پس واجب است كه قول خدا . في اي صورة صله مضمر باشد نه صله عدلك . براي اينكه آن استفهام است .پس ماقبلش در آن عمل نميكند . يصلونها در محل نصب است بنابرحاليت. و ممكن است در محل رفع باشد . پس خبر باشد . براي اينكه آنخبر بعد از خبر است . و تقديرش اينست . ان الفجار لفي جحيم صالون . البته بدكاران هر آينه در دوزخ خواهند بود .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌17 سوره مطففين

جلد ‌26 صفحه ‌360 سطر ‌12

شرح لغات :

التطفيف : كم كردن پيمانه و كم كشيدن است .

الطفيف : چيز اندك و كم را گويند از طف الشيء كه آن كنار چيز است . گرفته شده و در حديث آمده كلكم بني آدم طف الصاع … شما فرزندان آدم كنار پيمانه هستيد آن را پر نكرده‌ايد . پس براي هيچ يك فضلي و مزيتي نيست مگر به تقوا و پرهيزگاري . و طف الصاع . پيمانه سر خالي است كه نزديك به پر بودن است . يعني بعضي از شما نزديك ببعض ديگر است . و اناء طفان ظرفها‏ي است كه پر نباشد .

الاكتيال : گرفتن به پيمانه (كشيدن با سنگ كيلو است) و مانند آنست اتزان و آن گرفتن و خريدن چيز است با وزن و كشيدن . و اذا كالوهم او وزنوهم عيسي بن يعمر (هم) را فضل قرار ميداد در محل رفع او ت‌کكيد براي ضمير در كالوا او وزنوا . و باقي از قاريان آن را ضمير منصوب قرار ميدادند و آن صحيح است و اهل حجاز ميگويند وزنتك حقك. حق تو را وزن كردم و كشيدم و كلتك طعامك گندم تو را پيمان كردم و قرآن هم بر اين نازل شده . و غير اهل حجاز ميگويند : وزنت لك براي تو كشيدم و كلت لك . براي تو پيمانه كردم و گفته ميشود اخسرت الميزان و خسرته يعني در كشيدن كم گذاردي . السجين : بر وزن فعيل از سجن است . ابن مقبل گويد : ضربا تواصي به الابطال سجينا) ضربتي را كه شجاعان و قهرمانان سخت بان توصيه ميكردند و بعضي گفته اند : سجين آن زندان و حبس ابديست . براي اينكه اين وزن براي مبالغه است . گويند شريت سكير و شرير . شرابخوار زياد . بسيار مست كرده . آدم زياد بد .

الرقم : طبيعت خط است بانچه در آن علامت براي چيزي است گفته ميشود . رقمت الثوب ارقمه رقما . پيراهن را رقم زدم . خط كشيدم . خط ميزنم خط زدني .

الرين : اصل آن غلبه است . ران علي قلبه . يعني بر دلش غالب شد و الخمرترين علي قلب السكران شراب بر قلب ميگسار مست غالب ميشود و الموت يرين علي الميت مرگ بر مرده غلبه كرده و او را ميبرد از جهان در حديث عمر ابن خطاب است كه درباره آن گفت چون دين و قرض بر او غلبه كرد طلب دين و قرض نمود در حاليكه اعراض از اداء آن داشت . پس صبح كرد در حالي كه قرض احاطه كرده بود بمال او تا اينكه تمام مالش را غلبه كرده .

اعراب :

يوم يقوم الناس . منصوب بقول خدا . مبعوثون است يعني الا يظنون انهم مبعوثون يوم القيمه . آيا نميدانند كه ايشان در روز قيامت بر انگيخته گانند . و بعضي گفته اند كه در اصل (كلا) دو قولست (‌1) اينكه آن دو يك كلمه بدون تركيب است براي ردع و زجر وضع شده است و جاري مجري اصوات مثل صه . بمعناي ساكت شومه . آرام باش . و مانند آندو است (‌2) اينكه كاف تشبيه بر لا داخل شده و براي مبالغه در زجر با اعلان به تركيب لفظ شدد (كلا) شده است .

تفسير عمومي آيات ‌18 تا ‌36 سوره مطففين

جلد ‌26 صفحه ‌372 سطر ‌5

شرح لغات :

عليون : علو (يعلو) فعل مضاعف است و براي همين با واو و نون از جهت تفخيم و تعظيم شان آن و تشبيه كردن بچيزي كه در عظمت شان معقول است . جمع آمده است . و آن مراتب عاليه ايستكه محفوف و محاط بجلالت و بزرگي باشد .

شاعر گويد : فاصبحت المذاهب قد اذاعت به الاعصار بعد الوابلينا

پس صبح كردند مذهبها در حاليكه قوم هر چه در حوضيكه با خاك در آن ريخته بود بعد از بارش آشاميده بودند اراده كرده قطره بعد از قطره نامحدود و همينطور تعظيم و بزرگداشت مقام عدديكه بر عدد واحد و آحاد نيست مانند عدد سي و چهل تا عدد نود و عدد بيست هم بر همين منوال جاري شده است زجاج گويد : (عليون) ناميست براي بلندترين مكانها و اعراب آن مانند اعراب جمع است . براي اينكه آن بر لفظ جمع است چنانچه ميگو‏ي : هذا قنسرون . اين است قنسرون . و رايت قنسرين .

الارا‏ك : پشتي ها و مخطه است كه در حجله ها و اطاقهاي پذيرا‏ي گذارده ميشود .

الرحيق : مشروبيست كه خالص باشد .

حسان گويد : يسقون من ورد البريص عليهم بردي تصفق بالرحيق السلسل مينوشانيدن هر كسي را كه بر ايشان در منطقه بريص وارد ميشد از آب خنك يا شراب سرديكه از اين ظرف بظرف ديگر ميكردند . شاهد اين بيت كلمه رحيق است كه شراب خالص باشد . خليل گويد : رحيق بهترين و نيكوترين شرابست .

التنافس : آرزوي هر يك از دو نفس است . مثل چيز نفيسي را كه براي آن ديگريست كه براي او باشد . تنافسوا في الشيء تنافسا آرزو كنند در چيزي آرزو كردني . و نافسه و نفس عليه بالشيء آرزو كرد بر او چيزي را . ينفس نفاسه ، آرزو ميكند نفاسه و گرانقدري را هرگاه بان بخل ورزيد براي بزرگي قدر آن نزد آن . و اين چيزيكه آرزوي آن ميكند ارزنده و گرانقدر است .

المزج : ممزوج و مخلوط كردن مايعي بمايع ديگر است كه بر خلاف آن باشد مانند ممزوج كردن شراب باب (شير با سركه) .

التسنيم : چشمه آبيستكه از بالا بپا‏ين جاري ميشود . از غرفه ها برايشان جاري ميشود . و مشتق از سنام است و سنمت العين تسنيما هر گاه از بالا بر ايشان جاري شود . التغامز : اشاره كردن بعضي بر ديگري بچشم است از روي مسخره و عيبجو‏ي گفته ميشود چشمك زد .

الفاكهون اللاهون : شوخي و تفريح كردن از روي غفلت است و فكاهه شوخي كردن است . و اصل و ريشهء ثواب از رجوع است مثل اينكه رجوع ميكند به عملش بر عامل و ثاب عليه عقله هر گاه رجوع كند .

اعراب :

عينا يشرب بها المقربون ممكنست مفعول منصوب باشد براي تسنيم يعني مزاج و طبيعتش از چشمه اي باشد كه از بالا بر ايشان ميريزد . مانند قول خداي تعالي . او اطعام يتيما . و ممكنست كه منصوب باشد بنابر تقدير . و يسقون من عين . و ممكن است منصوب بر حاليت باشد و تسنيم معرفه و عينا نكره باشد .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌25 سوره انشقاق

جلد ‌26 صفحه ‌389 سطر ‌19

شرح لغات :

الانشقاق : يعني افتراق و جدا‏ي كشيدگي از بستگي پس هر انشقاق و شكافي افتراق و پراكندگي است ولي هر افتراقي . انشقاق نيست .

و الاذن : استماع و شنيدن است عرب ميگويد : اذن لك هذا الامر اذنا اين كار را بتو رخصت داد رخصت دادني . بمعناي استمع لك : گوش بسخن تو داد گوش دادني .

عدي بن زيد گويد : في سماع ياذن الشيخ له و حديث مثل ماذي مشار

در شنيدن طرب و غنا‏ي كه شيخ مرشد هم بان گوش ميدهد و حديث مانند عسل مصفي مشار است .

و نيز گويد : ايها القلب تعلل بددن ان همي في سماع و اذن

اي آنچنان دلي كه به طرب و لهو بستگي داري البته همت منهم در شنيدن و گوش دادن بطرب و غناء است .

و ديگري گويد : صم اذا سمعوا خيرا ذكرت به و ان ذكرت بشر عندهم اذنوا

وقتي من بخوبي ياد شدم و شنيدند كه خواهند بود و اگر نزد ايشان به بدي ياد شدم گوش فرا داده ميشنوند .

الكدح : سعي و كوشش سخت است در كار و جديت در كار است . و ميگويند كدح الانسان في عمله . انساني جديت ميكند در كارش يكدح و ثور فيه كدوح كوشش و سعي ميكند و آثاري از شدت سعي در او ميماند .

ابن مقبل گويد : و ما الدهر الا تارتان فمنهما اموت و اخري ابتغي العيش اكدح و نيست روزگار مگر دو مرتبه و دو منزل كه در يكي از آن دومي ميرم و در مرتبه ديگري طلب عيش ميكنم و بسيار سعي مينمايم .

الحور : يعني رجوع و بازگشت . حار يحور وقتي رجوع كند . و كلمته فما حار جوابا . با او سخن گفتم جوابي نداشت يعني جوابي رد نكرد . و نعوذ بالله من الحور بعد الكور . و پناه بخدا ميبرم از برگشت در گناه بعد از توبه و رجوع بحق . يعني رجوع و بازگشت بنقصان بعد از زيادتي و كمال . و حوره وقتيكه او را بسفيدي برگرداند .

و المخور : يعني عقربك دور ميزند تا بجاي اولش برگردد .

الشفق : سرخي بين نماز مغرب و نماز عشاء آخر است و آن قول مالك و شافعي و اوزاعي و ابو يوسف و محمد و آن نيز قول خليل (ابن احمد نحوي شيعي امامي مذهب) و مروي از ا‏مه هداة عليهم السلام است . ثعلب گويد : آن سفيدي صبح صادق است و آن قول ابوحنيفه است فراء گويد : شنيدم بعضي از عربها ميگفت . الثوب احمر كانه الشفق . پيراهن سرخ مثل اينكه آن قرمزي افق است و شاعر گويد : (احمر الكون كمحمر الشفق) سرخ رنگ مانند سرخي شفق بودو شاعر ديگر گويد قم يا غلام اعني غير محتشم علي الزمان بكاس حشوها شفق

پس برخيز بدون هيچ اعتنا‏ي بر روزگار مرا كمك كن بكاسه ايكه در آن مايع سرخ رنگ و شراب ناب باشد اصل شفق رقت و ملايمت است و مثل آنست تشفيق در عمل و آن ملايمت و رقت است بر اينكه خلل و نقصي در آن باشد . و اشفق علي كذا . وقتي بر آن رقت كند و از هلاكت او بترسد . و ثوب شفق لباس نازك است پس شفق . قرمزي و سرخي رقيق است در مغرب بعد از غروب آفتاب .

الوسق : يعني جمع وسقته . اسقه هر گاه جمع كردم . و طعام موسوق يعني مجموع طعام . و الوسق الطعام . طعام و گندم جمع شده بسيار از آنچه كيل و پيمانه ميشود و يا وزن ميشود . و مقدار آن شصت صاع است .

الاتساق : يعني اجتماع كامل از باب افتعال از ثلاثي مجرد وسق است و اصل طبق : بمعناي حالست . و عرب دواهي و مصيبتهاي سخت را ام طبق و بنات طبق مينمايد . گويد : قد طرقت بنكرها ام طبق . و در اينكه طبق به معناي حال استگويد : الصبر احمر و الدنيا مفجعة من ذا الذي لم يذق من عيشه ريقا

صبر را ميستايم و دنيا مركز و معدن فجايع و مصيبتهاي دردناك است و آن كيست كه از زندگيش كدورتي نچشيده باشد .

اذا صفا لك من مسرورها طبق اهدي لك الدهر من مكروهها طبقا

هرگاه دنيا طبقي از خوشي و حالتي از سرور برايت تقديم داشت روزگار هم از سختي و زشتيها طبقي بتو اهداء نمايد .

و ديگري گويد : اني امرو قد حلبت الدهر اشطر و ساقني طبق منه الي طبق من مردي هستم البته كه جز‏ئيات روزگار را دوشيده و آزمايش نموده ام و حالتي از آن مرا بسوي حالت ديگر رانده است .

فلست اصبو الي خل يفارقني و لا تقبض احشا‏ي من الفرق

پس من بسوي دوستي نميروم بزحمت كه از من جدا شود و نه درون من از درد جدا‏ي گرفته و ناراحت گردد .

اعراب :

زجاج گويد : جواب اذا قول خدا فملاقيه است و معنا اينست هرگاه روز قيامت شود انسان عملش را خواهد ديد . (اذا كان يوم القيمة لقي الانسان عمله) و هاء قول خدا در فملاقيه ممكن است تقديرش فملاق ربك باشد و ممكن است فملاق كدحك يعني عملك و سعيك باشد . و قول خدا . كادح الي ربك كدحا بعضي گفته اند : الي در اينجا بمعناي لام است . و وجه درست و صحيح در آن اين است كه محمول بر معني باشد براي اينكه معنايش اينست ساع الي ربك سعيا . تو بسوي خدايت كوشش كردي كوشش كردني بنابر

اينكه محتمل است كه الي متعلق بمحذوف باشد . و تقديرش اين باشد انك كادح لنفسك صابرا الي ربك تو براي خودت در رنج و كوشش و رونده بسوي پروردگارت هستي چنانچه قول خدا . و تبتل اليه معنايش تبتل من الخلق راجعا الي الله تعالي از خلق خدا به بر در حاليكه رجوع بخداي تعالي داري يا رغبت و ميل باو داري . و قول خدا . يدعو ثبورا يعني او ميگويد : يا ثبوراه . پس مثل اينكه ميخواند او را و ميگويد يا ثبور تعالي . اي ثبور بيا . پس هذا يا انك مثل چيزي است كه دريا حسرتي . گفته شده . پس بنابر اين ثبورا مفعولا به . ان لن يحور است . تقديرش ان لن يحور است . پس ان در اينجا مخففه از ان مثقله است . و جايز نيست كه آن ناصبه فعل باشد . براي اينكه جايز نيست دو عامل بر يك كلمه جمع شود . و قول خدا (فمالهم) مبتداء و خبر است و لا يومنون جمله منصوبه در محل حال است و تقديرش اينست اي شيء استقرلهم غير مومنين . چه چيز براي ايشان كه غير مومنين هستند مستقر شده است .

تفسير عمومي آيات ‌1 تا ‌22 سوره بروج

جلد ‌26 صفحه ‌409 سطر ‌11

شرح لغات :

الاخدود : شكاف عميق در زمين است و از آنست آنچه در معجزات پيامبر صلي الله عليه و آله روايت شده كه آنحضرت درختي را صدا زد و فرا خواند پس آن درخت زمين را شكافت شكافتني تا نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله آمد و از آن است (خد) گونه كه محل جريان اشك است . و تخدد لحمه آنگه كه در گوشت راه ها‏ي مانند پارگي پيدا شود.

الوقود : چيزيست از هيزم و غيره كه آتش بسبب آن مشتعل و شعله ور گردد

وقود : بفتح واو . و وقود ، بضم واو : ايقاد و گيراندن و افروختن آتش است . ميگويند : فتنت الشيء احرقته .

الفتين : سنگ سياه است مثل اينكه آن محل سوختن است و اصل فتنه آزمايش و امتحانست . سپس در عذاب استعمال ميشود .

اعراب :

فراء گويد : قتل اصحاب الاخدود : جواب قسم است چنانچه جواب و الشمس وضحاها. آيه قد افلح من ذكاها . و بعضي گفته اند كه جواب قسم محذوف است و تقديرش اينست . البته امر در پاداش و جزاي اعمال حق است . و بعضي گفته اند : جواب قسم قول خدا . ان الذين فتنوا المومنين . است . و بعضي گفته اند : جواب قسم قول خدا . ان بطش ربك لشديد است . النار بدل از اخدود است . بدل اشتمال . بجهت اينكه اخدود شامل ميشود آنچه در آنست از آتش . و ذات الوقود صفت نار است . و بر اين سوال ميشود كه چگونه اين آتش اختصاص پيدا كرد . بوقود و حال اينكه هر آتشي برايش گيرانه است باين سوال دو جواب داده شده اينكه گاهي آتش ذات الوقود نميشود مثل آتش سنگ و آتش جگر اينكه وقود معرف است پس مخصوص گرديده مثل اينكه آن بعينه وقود و آتش گيرانه است . چنانچه فرمود : وقودها الناس و الحجاره . پس . پس آتش گيرانه اينجا بدنهاي مردم است . اذهم عليها قعود . اذ اضافه بجمله شده و آن ظرف است براي قول خدا . قتل اصحاب الاخدود . اذ . اخبار بر ادعا است است . و ان يومنوا . در محل نصب است بقول خدا نقموا . و تقدير اينست و ما نقموا الا ايمانهم . فرعون و ثمود . در موضع جر بدل از جنود است و ممكن است كه آنها در محل نصب باشند باضمار فعل مثل اينكه گفته اعني فرعون و ثمود .


جستجو