در روز 17 ربيع الاول (برابر 25 آوريل 570 ميلادى ) كودكى در شهر مكّه چشم به جهان گشود.
پدرش عبداللّه عليه السلام در بازگشت از شام در شهر يثرب (مدينه ) چشم از جهان فرو بست و به ديدار كودكش (محمّد صلي الله عله واله وسلم) نايل نشد. مادر (محمّد صلي الله عله واله وسلم)، آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود.
برابر رسم خانواده هاى بزرگ مكّه (آمنه ) پسر عزيزش ، محمّد صلي الله عله واله وسلم را به دايه اى به نام حليمه سپرد تا در بيابان گسترده و پاك و دور از آلودگيهاى شهر پرورش يابد.
(حليمه ) زن پاك سرشت مهربان با اين كودك نازنين كه قدمش در آن قبيله مايه خير و بركت و افزونى شده بود؛ دلبستگى زيادى پيدا كرده بود. لحظه اى از پرستارى او غفلت نمى كرد. كسى نمى دانست اين كودك يتيم كه دايه هاى ديگر از گرفتنش پرهيز داشتند؛ روزى و روزگارى پيامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پايان روزگار با عظمت و بزرگى بر زبان ميليونها نفر مسلمان جهان و بر ماءذنه ها با صداى بلند برده خواهد شد، و مايه افتخار جهان و جهانيان خواهد بود.
(حليمه ) بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمّد صلي الله عله واله وسلم را كه به سن پنج سالگى رسيده بود به مكه باز گردانيد. دو سال بعد كه (آمنه ) براى ديدار پدر و مادر وآرامگاه شوهرش عبداللّه عليه السلام به مدينه رفت ، فرزند دلبندش را نيز همراه برد. پس از يكماه ، آمنه با كودكش به مكه برگشت ، امّا در بين راه ، در محلى بنام (ابواء) جان به جان آفرين تسليم كرد، و محمّد صلي الله عله واله وسلم در سن شش سالگى از پدر و مادر هر دو يتيم شد و رنج يتيمى در روح و جان لطيفش دو چندان اثر كرد.
سپس زنى به نام امّ ايمن اين كودك يتيم ، اين نوگل پژمرده باغ زندگى را همراه خود به مكه برد. اين خواست خدا بود كه اين كودك در آغاز زندگى از پدر و مادر جدا شود، تا رنجهاى تلخ و جانكاه زندگى را در سرآغاز زندگانى بچشد و در بوته آزمايش قرار گيرد، تا در آينده ، رنجهاى انسانيت را بواقع لمس كند و حال محرومان را نيك دريابد.
از آن آغاز در دامان پدر بزرگش (عبدالمطلب )عليه السلام پرورش يافت .
(عبدالمطلب ) عليه السلام نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود كه آثار بزرگى در پيشانى تابناكش ظاهر بود، مهربانى عميقى نشان مى داد. دو سال بعد بر اثر درگذشت عبدالمطلب ، (محمّدصلي الله عليه واله وسلم از سرپرستى پدر بزرگ نيز محروم شد. نگرانى (عبدالمطلب ) در واپسين دم زندگى بخاطر فرزند زاده عزيزش محمّد بود. به ناچار (محمّد) در سن هشت سالگى به خانه عموى خويش (ابوطالب ) رفت و تحت سرپرستى عمو يش قرار گرفت . (ابوطالب ) پدر (على عليه السلام بود.
(ابوطالب ) عليه السلام تا آخرين لحظه هاى عمرش ، يعنى تا چهل و چند سال با نهايت لطف و مهربانى ، از برادرزاده عزيزش پرستارى و حمايت كرد.
حتى در سخت ترين و ناگوارترين پيشامدها كه همه اشراف قريش و گردنكشان سيه دل ، براى نابودى (محمّد صلي الله عله واله وسلم) دست در دست يكديگر نهاده بودند، جان خود را براى حمايت برادرزاده اش سپر بلا كرد و از هيچ چيز نهراسيد و ملامت ملامتگران را ناشنيده گرفت .
آرامش و وقار و سيماى متفكر (محمّد) صلي الله عله واله وسلم از زمان نوجوانى در بين همسن و سالهايش كاملا مشخص بود. بقدرى (ابوطالب ) او را دوست داشت كه هميشه مى خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رويش كشد و نگذارد درد يتيمى او را آزار دهد.
در سن 12 سالگى بود كه عمويش ابوطالب عليه السلام او را همراهش به سفر تجارتى – كه آن زمان در حجاز معمول بود – به شام برد. در همين سفر در محلى به نام (بصرى ) كه از نواحى (سوريه فعلى ) بود، ابوطالب به (راهبى ) مسيحى كه نام وى (بحيرا) بود برخورد كرد. بحيرا هنگام ملاقات (محمّد) – كودك ده يا دوازده ساله – از روى نشانه هايى كه در كتابهاى مقدس خوانده بود، با اطمينان دريافت ، كه اين كودك همان پيغمبر آخرالزمان است .
باز هم براى اطمينان بيشتر او را به لات و عزى – كه نام دو بت از بتهاى اهل مكه بود – سوگند داد كه در آنچه از وى مى پرسد جز راست و درست بر زبانش نيايد. محمّد صلي الله عله واله وسلم با اضطراب و ناراحتى گفت ، من اين دو بت را كه نام بردى دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده !
بحيرا يقين كرد كه اين كودك همان پيامبر بزرگوار خداست كه بجز خدا به كسى و چيزى عقيده ندارد. بحيرا به ابوطالب عليه السلام سفارش زياد كرد تا او را از شرّ دشمنان بويژه يهوديان نگاهبانى كند، زيرا او در آينده ، ماءموريت بزرگى به عهده خواهد گرفت .
(محمّد صلي الله عله واله وسلم دوران نوجوانى و جوانى را گذراند. در اين دوران كه براى افراد عادى ، سن ستيزه جويى و آلودگى به شهوت و هوسهاى زودگذر است ، براى محمّد جوان ، سنى بود همراه با پاكى ، راستى و امانت بى مانند بود. صدق لهجه ، راستى كردار، ملايمت و صبر و حوصله ، در تمام حركاتش ظاهر و آشكار بود. از آلودگيهاى محيط آلوده مكه بر كنار، و دامنش از ناپاكى بت پرستى پاك و پاكيزه بود بحدى كه موجب شگفتى همگان شده بود، آن اندازه مورد اعتماد بود كه به (محمّد امين ) مشهور گرديد، (امين ) يعنى درست كار و امانتدار.
در چهره محمّد صلي الله عله واله وسلم از همان آغاز نوجوانى و جوانى آثار وقار و قدرت و شجاعت و نيرومندى آشكار بود. در سن پانزده سالگى در يكى از جنگهاى قريش با طايفه (هوازن ) شركت داشت و تيرها را از عموهايش برطرف مى كرد. از اين جا مى توان به قدرت روحى و جسمى محمّد پى برد.
اين دلاورى بعدها در جنگهاى اسلام با درخشندگى هر چه بيشتر آشكار مى شود چنانكه على (ع ) كه خود از شجاعان روزگار بود درباره محمّد (ص ) گفت :
(هر موقع كار در جبهه جنگ بر ما دشوار مى شد، به رسول خدا پناه مى برديم و كسى از ما به دشمن از او نزديكتر نبود)با اين حال از جنگ و جدالهاى بيهوده و كودكانه پرهيز مى كرد.
عربستان در آن روزگار مركز بت پرستى بود. افراد يا قبيله ها بتهايى از چوب و سنگ يا خرما مى ساختند و آنها را مى پرستيدند. محيط زندگى (محمّد) به فحشا و كارهاى زشت و مى خوارى و جنگ و ستيز آلوده بود؛ با اين همه آلودگى محيط، محمّد هرگز به هيچ گناه و ناپاكى آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستى همچنان پاك ماند.
روزى ابوطالب به عباس كه جوانترين عموهايش بود گفت :
(هيچ وقت نشنيده ام محمّد (ص ) دروغى بگويد و هرگز نديده ام كه با بچه ها در كوچه بازى كند.)
از شگفتيهاى جهان بشريّت است كه با آنهمه بى عفتى و بودن زنان و مردان آلوده در آن ديار كه حتى به كارهاى زشت خود افتخار مى كردند و زنان بدكار بر بالاى بام خانه خود بيرق نصب مى نمودند، محمّد (ص ) آنچنان پاك و پاكيزه زيست كه هيچكس – حتى دشمنان – نتوانستند كوچكترين خرده اى بر او بگيرند. كيست كه سيره و رفتار او را از كودكى تا جوانى و از جوانى تا پيرى بخواند و در برابر عظمت و پاكى روحى و جسمى او سر تعظيم فرود نياورد؟!
يادى از پيمان جوانمردان يا (حلف الفضول )
در گذشته بين برخى از قبيله ها پيمانى به نام (حلف الفضول ) بود كه پايه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بيچارگان بود و پايه گذاران آن كسانى بودند كه اسمشان (فضل ) يا از ريشه (فضل ) بود. پيمانى كه بعد عده اى از قريش بستند هدفى جز اين نداشت .
يكى از ويژگيهاى اين پيمان ، دفاع از مكه و مردم مكه بود در برابر دشمنان خارجى . امّا اگر كسى غير از مردم مكه و هم پيمانهاى آنها در آن شهر زندگى مى كرد و ظلمى بر او وارد مى شد، كسى به دادش نمى رسيد. اتفاقا روزى مردى از قبيله بنى اسد به مكه آمد تا اجناس خود را بفروشد. مردى از طايفه بن سهم كالاى او را خريد ولى قيمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قريش كمك خواست ، كسى به دادش نرسيد. ناچار بر كوه ابوقبيس كه در كنار خانه كعبه است ، بالا رفت و اشعارى درباره سرگذشت خود خواند و قريش را به يارى طلبيد. دادخواهى او عده اى از جوانان قريش را تحت تاءثير قرار داد. ناچار در خانه عبداللّه پسر جدعان جمع شدند تا فكرى به حال آن مرد كنند. در همان خانه كه حضرت محمّد (ص ) هم بود پيمان بستند، كه نگذارند به هيچكس ستمى شود – قيمت كالاى آن مرد را گرفتند و به او برگرداندند. بعدها پيامبر اكرم (ص ) از اين پيمان ، به نيكى ياد مى كرد. از جمله فرمود: (در خانه عبداللّه جدعان شاهد پيمانى شدم كه اگر حالا هم (پس از بعثت به پيامبرى ) مرا به آن پيمان دعوت كنند قبول مى كنم . يعنى حالا نيز به عهد و پيمان خود وفا دارم.
محمّد (ص ) در سن بيست سالگى به اين پيمان پيوست ؛ امّا پيش از آن – همچنان كه بعد از آن نيز – به اشخاص فقير و بينوا و كودكان يتيم و زنانى كه شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند؛ محبت بسيار مى كرد و هر چه مى توانست از كمك نسبت به محرومان خوددارى نمى نمود.
پيوستن وى نيز به اين پيمان چيزى جز علاقه به دستگيرى بينوايان و رفع ستم از مظلومان نبود.
ازدواج محمّد (ص )
وقتى امانت و درستى محمّد (ص ) زبانزد همگان شد، زن ثروتمندى از مردم مكه بنام خديجه دختر خويلد كه پيش از آن دوبار ازدواج كرده بود و ثروتى زياد و عفت و تقوايى بى نظير داشت ، خواست كه محمّد (ص ) را براى تجارت به شام بفرستد و از سود بازرگانى خود سهمى به محمّد (ص ) بدهد. محمّد (ص ) اين پيشنهاد را پذيرفت . خديجه (ميسره ) غلام خود را همراه محمّد (ص ) فرستاد.
وقتى (ميسره ) و (محمّد) از سفر پرسود شام برگشتند، ميسره گزارش سفر را جزء به جزء به خديجه داد و از امانت و درستى محمّد (ص ) حكايتها گفت ؛ از جمله براى خديجه تعريف كرد: وقتى به (بصرى ) رسيديم ، امين براى استراحت زير سايه درختى نشست . در اين موقع ، چشم راهبى كه در عبادتگاه خود بود به (امين ) افتاد. پيش من آمد و نام او را از من پرسيد و سپس چنين گفت : (اين مرد كه زير درخت نشسته ، همان پيامبرى است كه در (تورات ) و (انجيل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خوانده ام ).
خديجه شيفته امانت و صداقت محمّد (ص ) شد. چندى بعد خواستار ازدواج با محمّد گرديد. محمّد (ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول كرد. در اين موقع خديجه چهل ساله بود و محمّد (ص ) بيست و پنج سال داشت .
خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمّد (ص ) گذاشت و غلامانش را نيز بدو بخشيد. محمّد (ص ) بيدرنگ غلامانش را آزاد كرد و اين اولين گام پيامبر در مبارزه با بردگى بود. محمّد (ص ) مى خواست در عمل نشان دهد كه مى توان ساده و دور از هوسهاى زودگذر و بدون غلام و كنيز زندگى كرد.
خانه خديجه پيش از ازدواج پناهگاه بينوايان و تهيدستان بود. در موقع ازدواج هم كوچكترين تغييرى – از اين لحاظ – در خانه خديجه بوجود نيامد و همچنان به بينوايان بذل و بخشش مى كردند.
حليمه دايه حضرت محمّد (ص ) در سالهاى قحطى و بى بارانى به سراغ فرزند رضاعى اش محمّد (ص ) مى آمد. محمّد (ص ) عباى خود را زير پاى او پهن مى كرد و به سخنان او گوش مى داد و موقع رفتن آنچه مى توانست به مادر رضاعى (دايه ) خود كمك مى كرد.
محمّد امين بجاى اينكه پس از در اختيار گرفتن ثروت خديجه به وسوسه هاى زودگذر دچار شود جز در كار خير و كمك به بينوايان قدمى بر نمى داشت و بيشتر اوقات فراغت را به خارج مكه مى رفت و مدتها در دامنه كوهها و ميان غار مى نشست و در آثار صنع خدا و شگفتيهاى جهان خلقت به تفكر مى پرداخت و با خداى جهان به راز و نياز سرگرم مى شد. سالها بدين منوال گذشت ، خديجه همسر عزيز و با وفايش نيز مى دانست كه هر وقت محمّد (ص ) در خانه نيست ، در (غار حرا) بسر مى برد. (غار حرا) در شمال مكه در بالاى كوهى قرار دارد كه هم اكنون نيز مشتاقان بدان جا مى روند و خاكش را توتياى چشم مى كنند. اين نقطه دور از غوغاى شهر و بت پرستى و آلودگيها، جايى است كه شاهد راز و نيازهاى محمّد (ص ) بوده است بخصوص در ماه رمضان كه تمام ماه را محمّد (ص ) در آنجا بسر مى برد. اين تخته سنگهاى سياه و اين غار، شاهد نزول (وحى ) و تابندگى انوار الهى بر قلب پاك (عزيز قريش ) بوده است . اين همان كوه (جبل النور) است كه هنوز هم نور افشانى مى كند.
آغاز بعثت
محمّد امين (ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نياز با آفريننده جهان مى پرداخت و در عالم خواب رؤ ياهايى مى ديد راستين و برابر با عالم واقع . روح بزرگش براى پذيرش وحى – كم كم – آماده مى شد. در آن شب بزرگ جبرئيل فرشته وحى ماءمور شد آياتى از قرآن را بر محمّد (ص ) بخواند و او را به مقام پيامبرى مفتخر سازد.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿١علق﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿٢﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿٣﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿٤﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ﴿٥ علق﴾
يعنى : بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. او انسان را از خون بسته آفريد. بخوان به نام پروردگارت كه گرامى تر و بزرگتر است . خدايى كه نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را كه نمى دانست .
محمّد (ص ) – از آنجا كه امّى و درس ناخوانده بود – گفت : من توانايى خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست كه (لوح ) را بخواند. امّا همان جواب را شنيد – در دفعه سوم – محمّد (ص ) احساس كرد مى تواند (لوحى ) را كه در دست جبرئيل است بخواند. اين آيات سرآغاز ماءموريت بسيار توانفرسا و مشكلش بود. جبرئيل ماءموريت خود را انجام داد و محمّد (ص ) نيز از كوه حرا پايين آمد و به سوى خانه خديجه رفت . سرگذشت خود را براى همسر مهربانش باز گفت .
خديجه دانست كه ماءموريت بزرگ (محمّد) آغاز شده . او را دلدارى و دلگرمى داد و گفت : (بدون شك خداى مهربان بر تو بد روا نمى دارد زيرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستى و به بينوايان كمك مى كنى و ستمديدگان را يارى مى نمايى ).
سپس محمّد (ص ) گفت : (مرا بپوشان ) خديجه او را بپوشاند. محمّد (ص ) اندكى به خواب رفت .
خديجه نزد (ورقة بن نوفل ) عموزاده اش كه از دانايان عرب بود رفت ، و سرگذشت محمّد (ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموى خود چنين گفت : – آنچه براى محمّد (ص ) پيش آمده است آغاز – پيغمبرى است و (ناموس بزرگ ) رسالت بر او فرود مى آيد.
خديجه با دلگرمى به خانه برگشت .
نخستين مسلمانان
پيامبر (ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز كرد. ابتدا همسرش خديجه و پسر عمويش على به او ايمان آوردند. سپس كسان ديگر نيز به محمّد (ص ) و دين اسلام گرويدند. دعوتهاى نخست بسيار مخفيانه بود. محمّد (ص ) و چند نفر از ياران خود، دور از چشم مردم ، در گوشه و كنار نماز مى خواندند. روزى سعد بن ابى وقاص با تنى چند از مسلمانان در درّه اى خارج از مكه نماز مى خواند. عده اى از بت پرستان آنها را ديدند كه در برابر خالق بزرگ خود خضوع مى كنند. آنان را مسخره كردند و قصد آزار آنها را داشتند. امّا مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند.
پس از سه سال كه مسلمانان در كنار پيامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت مى پرداختند و كار خود را از ديگران پنهان مى داشتند، فرمان الهى فرود آمد.. فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ﴿٩٤ الحجر﴾ فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ﴿الحجر: ٩٤﴾. آنچه را كه بدان ماءمورى آشكار كن و از مشركان روى بگردان
بدين جهت ، پيامبر (ص ) ماءمور شد كه دعوت خويش را آشكار نمايد، براى اين مقصود قرار شد از خويشان و نزديكان خود آغاز نمايد و اين نيز دستور الهى بود: ((وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ﴿ الشعرا٢١٤﴾ نزديكانت را بيم ده . وقتى اين دستور آمد، پيامبر (ص ) به على كه سنش از 15 سال تجاوز نمى كرد دستور داد تا غذايى فراهم كند و خاندان عبدالمطلب را دعوت نمايد تا دعوت خود را رسول مكرم (ص ) به آنها ابلاغ فرمايد. در اين مجلس حمزه و ابوطالب و ابولهب و افرادى نزديك يا كمى بيشتر از 40 نفر حاضر شدند. امّا ابولهب كه دلش از كينه و حسد پر بود با سخنان ياوه و مسخره آميز خود، جلسه را بر هم زد. پيامبر (ص ) مصلحت ديد كه اين دعوت فردا تكرار شود. وقتى حاضران غذا خوردند و سير شدند، پيامبر اكرم (ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستايش او و اقرار به يگانگى اش چنين آغاز كرد:
(… براستى هيچ راهنماى جمعيتى به كسان خود دروغ نمى گويد.
به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من فرستاده او به سوى شما و همه جهانيان هستم . اى خويشان من ، شما چنانكه به خواب مى رويد مى ميريد و چنانكه بيدار مى گرديد در قيامت زنده مى شويد، شما نتيجه كردار و اعمال خود را مى بينيد. براى نيكوكاران بهشت ابدى خدا و براى بدكاران دوزخ ابدى خدا آماده است . هيچكس بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، براى شما نياورده ، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام . من از جانب خدا ماءمورم شما را به جانب او بخوانم . هر يك از شما پشتيبان من باشد برادر و وصى و جانشين من نيز خواهد بود).
وقتى سخنان پيامبر (ص ) پايان گرفت ، سكوت كامل بر جلسه حكمفرما شد. همه در فكر فرو رفته بودند. عاقبت حضرت على (ع ) كه نوجوانى 15 ساله بود برخاست و گفت : اى پيامبر خدا من آماده پشتيبانى از شما هستم . رسول خدا (ص ) دستور داد بنشيند. باز هم كلمات خود را تا سه بار تكرار كرد و هر بار على بلند مى شد. سپس پيامبر (ص ) رو به خويشان خود كرد و گفت :
اين جوان (على ) برادر و وصى و جانشين من است ميان شما. به سخنان او گوش دهيد و از او پيروى كنيد.
وقتى جلسه تمام شد، ابولهب و برخى ديگر به ابوطالب پدر على (ع ) مى گفتند: ديدى ، محمّد دستور داد كه از پسرت پيروى كنى ! ديدى او را بزرگ تو قرار داد!
اين حقيقت از همان سرآغاز دعوت پيغمبر (ص ) آشكار شد كه اين منصب الهى : نبوت و امامت (وصايت و ولايت ) از هم جدا نيستند و نيز روشن شد كه قدرت روحى و ايمان و معرفت علتى (ع ) به مقام نبوت بقدرى زياد بوده است كه در جلسه اى كه همه پيران قوم حاضر بودند، بدون ترديد، پشتيبانى خود را – با همه مشكلات – از پيامبر مكرم (ص ) اعلام مى كند.
دعوت عمومى
سه سال از بعثت گذشته بود كه پيامبر (ص ) بعد از دعوت خويشاوندان ، پيامبرى خود را براى عموم مردم آشكار كرد. روزى بر كوه (صفا) بالا رفت و با صداى بلند گفت :
(( يا صباحاه ! )) (اين كلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگى است .)
عده اى از قبايل به سوى پيامبر (ص ) شتافتند. سپس پيامبر رو به مردم كرده گفتند: (اى مردم اگر من به شما بگويم كه پشت اين كوه دشمنان شما كمين كرده اند و قصد مال و جان شما را دارند، حرف مرا قبول مى كنيد؟ همگى گفتند: ما تاكنون از تو دروغى نشنيده ايم . سپس فرمود: اى مردم خود را از آتش دوزخ نجات دهيد. من شما را از عذاب دردناك الهى مى ترسانم . مانند ديده بانى كه دشمن را از نطقه دورى مى بيند و قوم خود را از خطر آگاه مى كند، من هم شما را از خطر عذاب قيامت آگاه مى سازم ). مردم از ماءموريت بزرگ پيامبر (ص ) آگاه تر شدند. امّا ابولهب نيز در اين جا موضوع مهم رسالت را با سبكسرى پاسخ گفت .
نخستين مسلمين
به محض ابلاغ عمومى رسالت ، وضع بسيارى از مردم با محمّد (ص ) تغيير كرد. همان كسانى كه به ظاهر او را دوست مى داشتند، بناى اذيت و آزارش را گذاشتند.
آنها كه در قبول دعوت او پيشرو بودند، از كسانى بودند كه او را بيشتر از هر كسى مى شناختند و به راستى كردار و گفتارش ايمان داشتند. غير از خديجه و على و زيد پسر حارثه – كه غلام آزاد شده حضرت محمّد (ص ) بود، جعفر فرزند ابوطالب و ابوذر غفارى و عمرو بن عبسه و خالد بن سعيد و ابوبكر و… از پيشگامان در ايمان بودند، و اينها هم در آگاه كردن جوانان مكه و تبليغ آنها به اسلام از كوشش دريغ نمى كردند. نخستين مسلمانان : بلال – ياسر و زنش سميه ، خباب – ارقم – طلحه – زبير – عثمان – سعد و… رويهمرفته در سه سال اول عده پيروان محمّد (ص ) به بيست نفر رسيدند.
آزار مخالفان
كم كم صفها از هم جدا شد، كسانى كه مسلمان شده بودند سعى مى كردند بت پرستان را به خداى يگانه دعوت كنند. بت پرستان نيز كه منافع و رياست خود را بر عده اى نادانتر از خود در خطر مى ديدند مى كوشيدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از كيش تازه برگردانند.
مسلمانان و بيش از همه شخص پيامبر عاليقدر از بت پرستان آزار مى ديدند. يكبار هنگامى كه پيامبر (ص ) در كعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش را پايين انداخته بود، ابوجهل – از دشمنان سر سخت اسلام – شكمبه شترى كه قربانى كرده بودند روى گردن مبارك پيغمبر (ص ) ريخت .
چون پيامبر، صبح زود، براى نماز از منزل خارج مى شد، مردم شاخه هاى خار را در راهش مى انداختند تا خارها در تاريكى در پاهاى مقدسش فرو رود. گاهى مشركان خاك و سنگ به طرف پيامبر پرتاب مى كردند. يك روز عده اى از اعيان قريش بر او حمله كردند و در اين ميان مردى به نام (عقبة بن ابى معيط) پارچه اى را به دور گردن پيغمبر (ص ) انداخت و به سختى آنرا كشيد بطورى كه زندگى پيامبر (ص ) در خطر افتاده بود. بارها اين آزارها تكرار شد.
هر چه اسلام بيشتر در بين مردم گسترش مى يافت بت پرستان نيز بر آزارها و توطئه چينى هاى خود مى افزودند. فرزندان مسلمان مورد آزار پدران و برادران مسلمان از برادران مشرك خود آزار مى ديدند. جوانان حقيقت طلب كه به اعتقادات خرافى و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرويده بودند به زندان ها در افتادند و حتى پدران و مادران به آنها غذا نمى دادند. امّا آن مسلمانان با ايمان با چشمان گود افتاده و اشك آلود و لبهاى خشكيده از گرسنگى و تشنگى ، خدا را همچنان پرستش مى كردند.
مشركان زره آهنين در بر غلامان مى كردند و آنها را در ميان آفتاب داغ و روى ريگهاى تفتيد مى انداختند تا اينكه پوست بدنشان بسوزد. برخى را با آهن داغ شده مى سوزاندند و به پاى بعضى طناب مى بستند و آنها را روى ريگهاى سوزان مى كشيدند.
بلال غلامى بود حبشى ، اربابش او را وسط روز، در آفتاب بسيار گرم ، روى زمين مى انداخت و سنگهاى بزرگى را روى سينه اش مى گذاشت ولى بلال همه اين آزارها را تحمل مى كرد و پى در پى (احد احد) مى گفت و خداى يگانه را ياد مى كرد. ياسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوى بستند و آن دو شتر قوى بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف يكديگر راندند تا ياسر دو تكه شد. سميه مادر عمار را هم به وضع بسيار دردناكى شهيد كردند. امّا مسلمانان پاك اعتقاد – با اين همه شكنجه ها – عاشقانه ، تا پاى مرگ پيش رفتند و از ايمان به خداى يگانه دست نكشيدند.
روش بت پرستان با محمّد (ص )
وقتى مشركان از راه آزارها نتوانستند به مقصود خود برسند از راه تهديد و تطميع درآمدند، زيرا روز بروز محمّد (ص ) در دل تمام قبايل و مردم آن ديار، براى خود جايى باز مى نمود و پيروان بيشترى مى يافت .
مشركان در آغاز تصميم گرفتند دسته جمعى با (ابوطالب ) عمو و يگانه حامى پيغمبر (ص ) ملاقات كنند. پس از ديدار، به ابوطالب چنين گفتند:
(ابوطالب ، تو از نظر شرافت و سن بر ما برترى دارى . برادرزاده تو محمّد به خدايان ما ناسزا مى گويد و آيين ما و پدران ما را به بدى ياد مى كند و عقيده ما را پست و بى ارزش مى شمارد. به او بگو دست از كارهاى خود بردارد و نسبت به بتهاى ما سخنى كه توهين آميز باشد نگويد. يا او را در اختيار ما بگذار و حمايت خود را از او بردار.)
مشركان قريش وقتى احساس كردند كه اسلام كم كم در بين مردم و قبايل نفوذ مى كند و آيات قرآن بر دلهاى مردم مى نشستند و آنها را تحت تاءثير قرار مى دهد بيش از پيش احساس خطر كردند و براى جلوگيرى از اين خطر بار ديگر با ابوطالب بزرگ قريش و سرور بنى هاشم ملاقات كردند و هر بار ابوطالب با نرمى و مدارا با آنها سخن گفت و قول داد كه به برادرزاده اش پيغام آنها را خواهد رساند. امّا پيامبر عظيم الشاءن اسلام در پاسخ به عمّوش چنين فرمود:
(عموجان ، به خدا قسم هرگاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهند كه دست از دين خدا و تبليغ آن بردارم حاضر نمى شوم . من در اين راه يا بايد به هدف خود كه گسترش اسلام است برسم يا جانم را در اين راه فدا كنم )
ابوطالب به برادرزاده اش گفت : (به خدا قسم دست از حمايت تو برنمى دارم . ماءموريت خود را به پايان برسان ).
سرانجام فرعونيان مكه به خيال باطل خود، از در تطميع در آمدند، و پيغام دادند كه ما حاضريم هر چه محمّد (ص ) بخواهد از ثروت و سلطنت و زنهاى زيبا روى در اختيارش قرار دهيم ، بشرط اينكه از دين تازه و بد گفتن به بتهاى ما دست بردارد.
امّا پيامبر (ص ) به سخنان آنها كه از افكارى شايسته خودشان سرچشمه مى گرفت اعتنايى نكرد و از آنها خواست كه به (اللّه ) ايمان بياورند تا بر عرب و عجم سرورى كنند.
آنها با انديشه هاى محدود خود نمى توانستند قبول كنند كه به جاى 360 خدا، فقط يك خدا را بپرستند.
از اين به بعد – همانطور كه گفتيم – ابوجهل و ديگران بناى آزار و اذيت پيامبر مكرم (ص ) و ديگر مسلمانان را گذاشته و آنچه در توان داشتند در راه آزار و مسخره كردن پيامبر و مؤ منان به اسلام ، به كار بردند.
استقامت پيامبر (ص )
با اين همه آزارى كه پيامبر (ص ) از مردم مى ديد مانند كوه در برابر آنها ايستاده بود و همه جا و همه وقت و در هر مكانى كه چند تن را دور يكديگر نشسته مى ديد، درباره خدا و احكام اسلام و قرآن سخن مى گفت و با آيات الهى دلها را نرم و به سوى اسلام متمايل مى ساخت . مى گفت : (اللّه ) خداوند يگانه و مالك اين جهان و آن جهان است . تنها بايد او را عبادت كرد و از او پروا داشت . همه قدرتها از خداست . ما و شما و همه ، دوباره زنده مى شويم و در برابر كارهاى نيك خود پاداش خواهيم داشت و در برابر كارهاى زشت خود كيفر خواهيم ديد. اى مردم از گناه ، دروغ ، تهمت و دشنام بپرهيزيد.
قريش آن چنان تحت تاءثير آيات قرآنى قرار گرفته بودند كه ناچار، براى قضاوت از (وليد) كه داور آنها در مشكلات زندگى و ياور آنها در دشواريها بود، كمك خواستند. (وليد) پس از استماع آيات قرآنى به آنها چنين گفت :
(من از محمّد امروز سخنى شنيدم كه از جنس كلام انس و جن نيست . شيرينى خاصى دارد و زيبايى مخصوصى ، شاخسار آن پر ميوه و ريشه هاى آن پر بركت است . سخنى است برجسته و هيچ سخنى از آن برجسته تر نيست ). مشركان وقتى به حلاوت و جذابيت كلام خدا پى بردند و در برابر آن عاجز شدند، چاره كار خود را در اين ديدند كه به آن كلام آسمانى تهمت (سحر و جادو) بزنند، و براى اينكه به پيامبرى محمّد (ص ) ايمان نياورند بناى بهانه گيرى گذاشتند. مثلا از پيامبر مى خواستند تا خدا و فرشتگان را حاضر كند! از وى مى خواستند كاخى از طلا داشته باشد يا بوستانى پر آب و درخت ! و نظاير اين حرفها. محمّد (ص ) در پاسخ آنها چنين فرمود: من رسولى بيش نيستم و بدون اذن خدا نمى توانم معجزه اى بياورم .
مهاجرت به حبشه
در سال پنجم از بعثت يكدسته از اصحاب پيغمبر كه عده آنها به 80 نفر مى رسيد و تحت آزار و اذيت مشركان بودند، بر حسب موافقت پيامبر (ص ) به حبشه رفتند. حبشه ، جاى امن و آرامى بود، و نجاشى حكمرواى آنجا مردى بود مهربان و مسيحى ، مسلمانان مى خواستند در آنجا ضمن كسب و كار، خداى را عبادت كنند. امّا در آنجا نيز مسلمانها از آزار مردم مكه در امان نبودند. مكى ها از نجاشى خواستند مسلمانان را به مكه برگرداند و براى اينكه پادشاه حبشه را به سوى خود جلب كنند هديه هايى هم براى وى فرستادند. امّا پادشاه حبشه گفت : اينها از تمام سرزمينها، سرزمين مرا برگزيده اند. من بايد تحقيق كنم ، تا بدانم چه مى گويند و شكايت آنها و علت آن چيست ؟ سپس دستور داد مسلمانان را در دربار حاضر كردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پيامبر خود و دين تازه خود را معرفى كنند. جعفر بن ابيطالب به نمايندگى مهاجرين برخاست و چنين گفت :
(ما مردانى نادان بوديم . بت مى پرستيديم . از گوشت مردار تغذيه مى كرديم . كارهاى زشت مرتكب مى شديم . حق همسايگان را رعايت نمى كرديم . زورمندان ، ناتوانان را پايمال مى كردند. تا آنگاه كه خداوند از بين ما پيامبرى برانگيخت و او را به راستگويى و امانت مى شناسيم . وى ما را به پرستش خداى يگانه دعوت كرد. از ما خواست كه از پرستش بتهاى سنگى و چوبى دست برداريم . و راستگو، امانتدار، خويشاوند دوست ، خوشرفتار و پرهيزگار باشيم . كار زشت نكنيم . مال يتيمان را نخوريم . زنا را ترك گوييم . نماز بخوانيم . روزه بگيريم ، زكات بدهيم ، ما هم به اين پيامبر ايمان آورديم و پيرو او شديم . قوم ما هم به خاطر اينكه ما چنين دينى را پذيرفتيم به ما بسيار ستم كردند تا از اين دين دست برداريم و بت پرست شويم و كارهاى زشت را دوباره شروع كنيم . وقتى كار بر ما سخت شد و آزار آنها از حد گذشت ، به كشور تو پناه آورديم و از پادشاهان تو را برگزيديم . اميدواريم در پناه تو بر ما ستم نشود).
نجاشى گفت : از آياتى كه پيامبر (ص ) بر شما خوانده است براى ما هم اندكى بخوانيد.
جعفر آيات اول سوره مريم را خواند. نجاشى و اطرافيانش سخت تحت تاءثير قرار گرفتند و گريه كردند. نجاشى كه مسيحى بود گفت : به خدا قسم اين سخنان از همان جايى آمده است كه سخنان حضرت عيسى سرچشمه گرفته .
سپس نجاشى به مشركان مكه گفت : من هرگز اينها را به شما تسليم نخواهم كرد.
كفار قريش از اين شكست بى اندازه خشمگين شدند و به مكه باز گشتند.
محاصره اقتصادى
مشركان قريش براى اينكه پيامبر (ص ) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند و عهدنامه اى نوشتند و امضاء كردند كه بر طبق آن بايد قريش ارتباط خود را با محمّد (ص ) و طرفدارانش قطع كنند. با آنها زناشويى و معامله نكنند. در همه پيش آمدها با دشمنان اسلام همدست شوند. اين عهدنامه را در داخل كعبه آويختند و سوگند خوردند متن آنرا رعايت كنند. ابوطالب حامى پيامبر (ص ) از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره اى كه به نام (شعب ابوطالب ) است ساكن شوند و از بت پرستان دور شوند. مسلمانان در آنجا در زير سايبانها زندگى تازه را آغاز كردند و براى جلوگيرى از حمله ناگهانى آنها برجهاى مراقبتى ساختند. اين محاصره سخت سه سال طول كشيد. تنها در ماههاى حرام (رجب – محرم – ذيقعده – ذيحجه ) (38) پيامبر (ص ) و مسلمانان از (شعب ) براى تبليغ دين و خريد اندكى آذوقه خارج مى شدند ولى كفار – بخصوص ابولهب – اجناس را مى خريدند و يا دستور مى دادند كه آنها را گران كنند تا مسلمانان نتوانند چيزى خريدارى نمايند. گرسنگى و سختى به حد نهايت رسيد. امّا مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزى از طريق وحى پيامبر (ص ) خبردار شد كه عهدنامه را موريانه ها خورده اند و جز كلمه (( (بسمك اللهم ) )) چيزى باقى نمانده . اين مطلب را ابوطالب در جمع مشركان گفت . وقتى رفتند و تحقيق كردند به صدق گفتار پيامبر پى بردند و دست از محاصره كشيدند. مسلمانان نيز نفس براحت كشيدند… امّا… امّا پس از چند ماهى خديجه همسر با وفا و ابوطالب حامى پيغمبر (ص ) دار دنيا را وداع كردند و اين امر بر پيامبر گران آمد. بار ديگر اذيت و آزار مشركان آغاز شد.
انتشار اسلام در يثرب (مدينه )
در هنگام حج عده اى در حدود شش تن از مردم يثرب با پيامبر (ص ) ملاقات كردند و از آيين پاك اسلام آگاه گرديدند. مردم مدينه به خاطر جنگ و جدالهاى دو قبيله (اوس ) و (خزرج ) فشارهايى كه از طرف يهوديان بر آنها وارد مى شد، گويى منتظر اين آيين مقدس بودند كه پيام نجات بخش خود را به گوش آنها برساند. اين شش تن مسلمان به مدينه رفتند و از پيغمبر و اسلام سخنها گفتند و مردم را آماده پذيرش اسلام نمودند.
سال ديگر در هنگام حج دوازده نفر با پيامبر (ص ) و آيين مقدس اسلام آشنا شدند. پيامبر (ص ) يكى از ياران خود را براى تعليم قرآن و احكام اسلام همراه آنها فرستاد. در سال ديگر نيز در محلى به نام (عقبه ) دوازده نفر با پيامبر بيعت كردند، و عهد نمودند كه از محمّد (ص ) مانند خويشان نزديك خود حمايت كنند. به دنبال اين بيعت ، در همان محل ، 73 نفر مرد و زن با محمّد (ص ) پيمان وفادارى بستند و قول دادند از پيامبر (ص ) در برابر دشمنان اسلام تا پاى جان حمايت كنند. زمينه براى هجرت به يثرب كه بعدها (مدينه ) ناميده شد، فراهم گرديد. پيامبر (ص ) نيز اجازه فرمود كه كم كم اصحابش به مدينه مهاجرت نمايند.
معراج – سفر به طائف
پيش از هجرت به مدينه كه در ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد، دو واقعه در زندگى پيامبر مكرم (ص ) پيش آمد كه به ذكر مختصرى از آن مى پردازيم :
در سال دهم بعثت (معراج ) پيغمبر اكرم (ص ) اتفاق افتاد و آن سفرى بود كه به امر خداوند متعال و به همراه امين وحى (جبرئيل ) و بر مركب فضا پيمايى به نام (براق ) انجام شد. پيامبر (ص ) اين سفر با شكوه را از خانه امّ هانى خواهر اميرالمؤ منين على (ع ) آغاز كرد و با همان مركب به سوى بيت المقدس يا مسجدالاقصى روانه شد، و از بيت اللحم كه زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبياء (ع ) ديدن فرمود. سپس سفر آسمانى خود را آغاز نمود و از مخلوقات آسمانى و بهشت و دوزخ بازديد به عمل آورد، و در نتيجه از رموز و اسرار هستى و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان حق تعالى آگاه شد و به (( (سدرة المنتهى ) رفت و آنرا سراپا پوشيده از شكوه و جلال و عظمت ديد. سپس از همان راهى كه آمده بود به زادگاه خود (مكه ) بازگشت و از مركب فضا پيماى خود پيش از طلوع فجر در خانه (امّ هانى ) پايين آمد. به عقيده شيعه اين سفر جسمانى بوده است نه روحانى چنانكه بعضى گفته اند. در قرآن كريم در سوره (اسراء) از اين سفر با شكوه بدين صورت ياد شده است : سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴿١ الاسرا﴾
(منزّه است خدايى كه شبانگاه بنده خويش را از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى كه اطراف آن را بركت داده است سير داد، تا آيتهاى خويش را به او نشان دهد و خدا شنوا و بيناست .
در همين سال و در شب معراج خداوند دستور داده است كه امت پيامبر خاتم (ص ) هر شبانه روز پنج وعده نماز بخوانند و عبادت پروردگار جهان نمايند، كه نماز معراج روحانى مؤ من است .
حادثه ديگر سفر حضرت محمّد (ص ) است به طائف . در سال يازدهم بعثت بر اثر خفقان محيط مكه و آزار بت پرستان و كينه توزى مكيان ، پيامبر (ص ) خواست به محيط ديگرى برود. يكه و تنها راه طائف را در پيش گرفت تا با سران قبايل ثقيف تماس بگيرد، و آيين اسلام را به آنها بشناساند. امّا آن مردم سخت دل به سخنان رسول مكرم (ص ) گوش ندادند و حبشى بناى اذيت و آزار حضرت محمّد (ص ) را گذاشتند. رسول اكرم (ص ) چند روز در (نخله ) بين راه طائف و مكه ماند و چون از كينه توزى و دشمنى بت پرستان بيمناك بود؛ مى خواست كسى را بجويد – كه بنا به رسم آن زمان – او را در بازگشت به مكه امان دهد. از اين رو شخصى را به مكه فرستاد و از (مطعم بن عدى ) امان خواست . مطعم حفظ جان رسول مكرم (ص ) را به عهده گرفت و در حق پيامبر خدا (ص ) نيكى كرد. بعدها حضرت محمّد (ص ) بارها از نيكى و محبت او در حق خود ياد مى فرمود.
هجرت به مدينه
مسلمانان با اجازه پيامبر مكرم (ص ) به مدينه رفتند و در مكه جز پيامبر و على (ع ) و چند تن كه يا بيمار بودند و يا در زندان مشركان بودند كسى باقى نماند.
وقتى بت پرستان از هجرت پيامبر (ص ) با خبر شدند، در پى نشست ها و مشورتها قرار گذاشتند چهل نفر از قبيله را تعيين كنند، تا شب هجرت به خانه پيامبر بريزند و آن حضرت را به قتل رسانند، تا خون وى در بين تمام قبايل پخش گردد و بنى هاشم نتوانند انتقام بگيرند، و در نتيجه خون آن حضرت پايمال شود.
امّا فرشته وحى رسول مكرم (ص ) را از نقشه شوم آنها با خبر كرد.
آن شب كه آدمكشان قريش مى خواستند اين خيال شوم و نقشه پليد را عملى كنند، على بن ابيطالب (ع ) بجاى پيغمبر خوابيد كه خداوند از اين فداكاري علي عليه السلام با عظمت ياد كرده ومي فرمايد: وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ ۗ وَاللَّـهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ﴿ البقره/٢٠٧﴾ ، و آن حضرت مخفيانه از خانه بيرون رفت . ابتدا به غار ثور (در جنوب مكه ) پناه برد و از آنجا به همراه ابوبكر به سوى (يثرب ) يا (مدينه النبى ) كه بعدها به (مدينه ) شهرت يافت ، هجرت فرمود:
ورود به مدينه
رسول اكرم (ص ) و همراهان روز دوشنبه 12 ماه ربيع الاول به (قبا) در دو فرسخى مدينه رسيدند. پيامبر (ص ) تا آخر هفته در آنجا توقف فرمود تا على (ع ) و همراهان برسند. مسجد قبا در اين محل يادگار آن روز بزرگ است .
على (ع ) پس از هجرت محمّد (ص ) ماءمور بود امانتهاى مردم را به آنها برگرداند، و زنان هاشمى از آن جمله : فاطمه دختر پيامبر (ص ) و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانى كه تا آن روز موفق به هجرت نشده بودند همراه ببرد. على (ع ) با همراهان به راه افتاد. راهى پر خطر و سخت .