آزمايش در نظام الهي

 

مجموعه سؤالاتى وجود دارد كه فقط اختصاص به نوجوان‏ها و جوان‏ها ندارد؛ بلكه بزرگ‏ترها نيز گاهى با آن دست و پنجه نرم مى‏كنند. يكى از آن مجموعه سؤالات كه در ذهن بسيارى از مردم وجود دارد و حل آن در شناختن اكثر مسايل اعتقادى مؤثر است اين است كه: خداوند متعال با آن رحمت، لطف و كرم بى‏كران خود، اين عالم را آفريده و به مخلوقات نيز نعمت‏هاى فراوانى عطا فرموده است، اما در اين ميان، بلاهايى مانند سيل و زلزله پيش مى‏آيد كه در آن‏ها انسان‏هاى بى‏گناهى از بين مى‏روند و به سختى‏هايى مبتلا مى‏شوند؛ اين بلاها چگونه با آن رحمت، مهربانى و با حكمت و به بيان ديگر با عدل خداوند سازگار است؟ اين يكى از سؤالاتى است كه عموميت دارد؛ سؤال ديگر اين است كه: خداى متعال انبياء را براى هدايت مردم مبعوث فرمود و هدف او اين بود كه مردم به بركت ارشادات انبياء، راه صحيح را پيدا كنند، رفتار انسانى معقولى داشته باشند، جامعه سالمى را بسازند و در رفاه و خوشى و سعادت زندگى كنند، انبياء هم با تمام توانشان در اين راه كوشش كردند، ولى چرا همه انبياء با مشكلات فراوانى مواجه مى‏شدند و در بسيارى از موارد نيز مورد اهانت، ضرب و شتم، زندان و حتى كشته شدن قرار مى‏گرفتند. قرآن به كشتن انبياء اشاره كرده و مى‏فرمايد: «وَ قَتْلهُمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ»1. چرا خداوند انبياء را براى هدايت، بر مردم مسلط نكرد تا شكنجه و آزارى نبينند و چرا مردم با همه انبياء مخالفت كردند؟ چرا خداوند اجازه مى‏دهد به اوصياء و اولياء خدا توهين شود. حتى حضرت سيدالشهداءعليه‏السلام به مصيبت‏هايى گرفتار شدند كه نمونه‏اش را در تاريخ بشريت نمى‏توان پيدا كرد. اين سؤال‏ها را بايد با حل يك مسأله اعتقادى پاسخ گفت، مسأله‏اى كه قرآن بر آن خيلى تكيه كرده و آن را به صورت‏هاى مختلف بيان فرموده است، و آن مسأله امتحان، آزمايش، فتنه و ابتلاء است. اين مفهوم در قرآن با الفاظ متعددى بيان شده كه در ابتدا، براى فهم آن‏ها اشاره‏اى كوتاه مى‏كنم. آن چه ما در فارسى به نام «آزمايش» مى‏ناميم قرآن در مورد آن به چند واژه اشاره كرده است كه «ابتلاء»، «بلا»، «فتنه» و «تمحيص» از جمله آن‏هاست. يكى از آياتى كه در مورد آزمايش با تعبير «فتنه» وارد شده، اين است كه: «أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ»2، آيا مردم چنين پنداشته‏اند، همين كه بگويند ما ايمان آورديم، رها مى‏شوند و مورد فتنه و آزمايش قرار نمى‏گيرند. اين سؤال را استفهام انكارى مى‏گويند؛ يعنى از نحوه سؤال پيداست كه جوابش منفى است. در آيات ديگرى نيز مى‏فرمايد: «أَنما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ»3، اموال و فرزندان شما، فتنه هستند؛ يعنى وسيله آزمايش‏اند و هم چنين مى‏فرمايد: «وَ نَبْلُوَكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً»، ما شما را با خوشى‏ها و ناخوشى‏ها مى‏آزماييم. محققين اهل لغت نيز اصل «فتنه» را به معناى داغ كردن و در نهايت به هر نوع زحمت‏دادن و گرفتار كردن دانسته‏اند. به هر حال لازمه آزمايش، گرفتار شدن و درگير شدن با كارهاى سخت و دشوار است، تا آن‏جا كه قرآن در آياتى هدف از آفرينش را آزمايش و امتحان معرفى كرده است و مى‏فرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»4، خدا مرگ و زندگى را براى اينكه شما را بيازمايد آفريد، تا مشخص شود كدام نيكوكارتريد. آيات ديگرى نيز در سوره كهف است كه مى‏فرمايد: «إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»5؛ يعنى آنچه در روى زمين هست، از جاذبه‏هايى كه وجود دارد و زينت‏هايى كه خدا روى زمين قرار داده، براى اين است كه مردم را به آن‏ها بيازمايد.

 

مفهوم آزمايش در قرآن به صورت‏هاى مختلف ذكر شده و از سنت‏هاى مؤكد، عام و استثناناپذير خداوند است. در اين‏جا بايد يادآور شد كه آزمايش‏هاى خداوند خيلى پيچيده‏تر از آزمايش‏هاى ما انسان‏هاست، آزمايش‏هاى انسانى در يك مورد خاص و براى يك هدف مشخص صورت مى‏گيرد، ولى آزمايش‏هاى الهى چندين هدف را دنبال مى‏كند. گاهى دو گروه را به وسيله يك‏ديگر آزمايش مى‏كند و گاهى چندين نفر را به وسيله يك‏ديگر آزمايش مى‏كند؛ «لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ»6. علت انتخاب اين موضوع اهميت ويژه آن است كه اولاً، بسيارى از مسايل فكرى و اعتقادى به حل آن بستگى دارد. دوم اين‏كه بسيارى از قضايايى كه در تاريخ واقع شده، به‏خصوص از صدر اسلام تاكنون، با تحليلى خداشناسانه و با بينش توحيدى پاسخ داده شود و سوم اين كه بتوانيم وظيفه خود را در مقابل اين سنت عظيم و پيچيده الهى بشناسيم. پيچيدگى آزمايش‏هاى الهى از آزمايش‏هاى انسانى خيلى بيشتر است، ما بايد خود را آماده كنيم و براى سربلندى در آزمايش الهى از آزمايش‏هاى گذشته خداوند عبرت بگيريم كه قدم بزرگ موفقيت در همين عبرت‏پذيرى است.

با نگاهى به مسأله آزمايش، ابهامى كه در ابتدا ظاهر مى‏شود اين است كه، كسى آزمايش مى‏كند كه نسبت به چيزى جاهل باشد.

ولى خدا براى چه آزمايش مى‏كند، مگر خدا جاهل است؟ قرآن در اين باره مى‏فرمايد «وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ»7، البته خدا مى‏داند از ميان كسانى كه ادعاى ايمان دارند چه كسى راست و چه كسانى دروغ گفتند.

براى حل اين ابهام بايد گفت: ما در قرآن كريم مى‏بينيم كه خداى متعال اوصاف يا افعالى را به خودش نسبت داده كه كم و بيش در مورد انسان‏ها هم به كار مى رود، مثلاً مى‏گويد خدا عليم است. ما مى‏دانيم علم‏داشتن يعنى چه؟ براى اينكه ما هم مى‏توانيم كم و بيش علم داشته باشيم. راجع به افعال الهى نيز به واژه‏هايى برمى‏خوريم كه در خود ما هم هست، ولى درباره خدا اندكى تفاوت دارد. مثلاً رحم و غضب دو حالتى است كه انسان‏ها در مواجهه با پديده‏هاى روزمره دارند؛ ولى وقتى مى‏گويند خدا رحمت دارد يا خدا غضب كرد معنايش اين نيست كه – العياذ بالله – خدا دلش مى‏سوزد و حالت انفعال پيدا كرده و يا اوقاتش تلخ مى‏شود. چون خدا تغيير حالت پيدا نمى‏كند. چنين افعالى با آن خصوصيات، لازمه ماديت و مخلوقيت است و در مورد خدا بايد حيثيت‏ها مادى و نشانه‏هاى ضعف و محدوديت را از آن‏ها حذف كرد.

اين كه خداوند انسان را آزمايش مى‏كند براى اين نيست كه مجهولى برايش كشف شود، بلكه هدف خداوند از اين كه افراد را در معرض آزمايش قرار مى‏دهد اين است كه آن چه در باطن هر فرد موجود است، آشكار شود؛ زيرا خداوند اين عالم را براى اين آفريده است تا هر كسى هر استعدادى و نيتى كه دارد، روزى آشكار شود و آن را ابراز كند. استعدادش شكوفا شود و در راهى كه مى‏خواهد، پيشرفت كند و اگر كسى قصد دارد عقب‏گرد كند، وسايل آن نيز فراهم شود. اين فضاى آزمايش الهى است. از اين‏رو منظور از اين كه خدا آزمايش مى‏كند يعنى شرايطى را فراهم مى‏كند كه نيت‏ها، استعدادها و قابليت‏هاى انسان بروز و ظهور پيدا كند.

در بين همه مخلوقات، انسان كامل‏ترين موجودى است كه بيشترين استعدادها را براى تغيير و تحول در جهت رسيدن به سعادت يا شقاوت دارد. از آن جا كه در بينش اسلامى اساس ارزش ارتباط با خداست، هر كس ارتباطش با خدا بيشتر باشد، سعادتمندتر خواهد بود. در مقابل نيز، اساس همه بدبختى‏ها كفر است. اما يا همه كسانى كه مى‏گويند ما ايمان داريم راست مى‏گويند؟ ايمان اين است كه انسان از عمق دل باور داشته باشد كه پيغمبر، پيغمبر خداست؛ يعنى هر چه از طرف خدا آورده است، درست است. در مورد امامان معصوم‏عليهاالسلام نيز همين‏گونه است، آيا همين كه مى‏گوييم من اهل بيت‏عليهم‏السلام را دوست دارم كار تمام مى‏شود؟

بايد شرايطى فراهم شود كه درستى ادعاها روشن شود. آيات اول سوره عنكبوت راجع به همين موضوع است، «أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ»8 يكى از اساسى‏ترين مفاهيم‏ در بينش الهى اين است كه انسان به عنوان يك موجود مختار، امتحان شود و براى او دائماً شرايطى فراهم شود تا ادعاهاى وى آزموده شود. اگر كسى مدعى است عدالت را دوست دارد، زمانى كه مى‏تواند ظلم كند، بايد بر خويشتن مسلط باشد و علايق را بر حقايق مقدم ندارد.

گاهى هم آزمايش‏ها جنبه عمومى دارد و در جايى حادثه‏اى اتفاق مى‏افتد كه عده‏اى با آن آزموده مى‏شوند، گاهى نيز حادثه‏اى اتفاق مى‏افتد و امتى يك‏جا آزمايش مى‏شوند. در اين موارد انسان بايد بيشتر مراقب باشد؛ چرا كه وقتى كار دسته‏جمعى شد، انسان تحت تأثير جمع قرار مى‏گيرد.

آيا همين كه عده‏اى شعار دادند، انسان بايد از آن عده پيروى كند و با آن‏ها همراهى شود؟ اين هم آزمايشى است كه در تاريخ نمونه‏هاى زيادى از آن اتفاق افتاده است. يكى از اين آزمايش‏ها، روز وفات پيغمبر اكرم‏صلى الله وعليه وآله بود. حضرت رسول‏صلى الله وعليه وآله هفتاد روز قبل از وفاتش، بر اساس دستور خداى متعال، براى آخرين بار و به صورت رسمى فرمودند: «من كنت مولاه فهذا على مولاه». اما زمانى كه پيغمبر از دنيا رفت، مسلمان‏ها كه گروهى از آن‏ها جهادگر بودند، انفاق كننده بودند، پول‏هايى براى اسلام خرج كرده بودند، جنگ‏ها رفته بودند، بسيارى از آن‏ها معلول جنگى و جانباز بودند؛ همان روز وفات پيغمبر گفتند: بايد براى پيغمبر جانشين تعيين كنيم. مگر هفتاد روز قبل، پيامبرصلى الله وعليه وآله جانشين خود را تعيين نكردند؟ اين مسايلى است كه در تاريخ معاصر نيز اتفاق افتاده است. ما وقتى مسأله امتحان را درست بررسى كنيم، مى‏توانيم از نتايج آن براى زندگى خود بهره‏مند شويم. آن گاه مراقب خواهيم بود از فريبى كه ديگران خوردند، عبرت بگيريم و عهدشكنى‏هايى كه ديگران كردند كمتر انجام دهيم. اما اگر متوجه نباشيم كه پيشينيان چه كردند و كارشان به كجا انجاميد و بگوييم ان شاءالله همه درست گفتند، ما هم جزو كسانى خواهيم بود كه به جهنم مى‏رويم! اگر درست دقت كنيم و هر لحظه متوجه آزمايش‏هاى الهى در زندگى‏مان باشيم، سود كرده‏ايم و فايده خواهيم برد، اين روزها هم در مسايل سياسى و بين المللى آزمايش‏هايى در مقابل ماست و اميداوريم كه خداى متعال به بركت سيدالشهداء توفيق دهد كه از عهده اين آزمايش‏ها به خوبى برآييم.

1 نساء، 155

2 عنكبوت،2

3 انفال، 28

4 ملك، 2

5 كهف،

6 محمد، 4

7 ‏عنكبوت، 3

8 عنكبوت، 1


امتحان، ضرورت تربيت الهي

همان طور كه پيش‏تر اشاره شد مسأله امتحان براى تحقق هدف آفرينش يك ضرورت است؛ چرا كه حقيقت امتحان الهى، فراهم كردن زمينه‏اى مناسب براى رشد استعدادها و به ظهور و بروز رساندن مكنونات و منويات قلبى است كه در كنه قلب انسان وجود دارد و هميشه آشكار نيست و حتى گاهى خود انسان نيز از آن غافل است. كسانى كه ادعاى ايمان دارند، بايد در عمل صدق ادعاى خود را اثبات كنند، و به همين دليل بايد مورد آزمايش قرار گيرند تا مشخص شود چه اندازه راست مى‏گويند؛ «فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ»1. در اين جا لازم است ابتدا چند نكته درباره صدق و كذب يادآور شوم. گاهى انسان ادعايى مى‏كند، ولى توجه دارد كه قلباً هيچ اعتقادى به آن ادعا ندارد و فقط به خاطر مصلحت روزگار و براى فريب دادن ديگران چنين ادعايى مى‏كند، اين همان نفاق معروف است كه آيات فراوانى در قرآن درباره آن نازل شده است. تا جايى كه يك سوره كامل درباره منافقين است «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ»2 منافقين نزد تو مى‏آيند و اظهار ايمان مى‏كنند و مى‏گويند ما به رسالت شما ايمان داريم، خدا هم مى‏داند كه تو رسالت دارى؛ ولى خدا شهادت مى‏دهد كه منافقينى كه ادعاى ايمان مى‏كنند دروغ مى‏گويند. اين «كذب» آشكار است كه تنها به خاطر حفظ جان و مال و موقعيتشان گفتند ما ايمان داريم، كسانى كه با ديدن مؤمنين مى‏گويند: ما با شما يكى هستيم، با شما هم‏صف و هم‏سنگر هستيم و زمانى كه در خلوت با ياران خودشان مى‏نشينند مى‏گويند: اين‏ها را به مسخره گرفتيم؛ «وَ إِذا خَلَوْا إِلى‏ شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ»3. در نقطه مقابل كذب صريح، صدق مطلق قرار دارد. به كسانى که مى‏گويند ايمان آورديم و در عمل به دستورات خدا و پيغمبر هيچ‏گاه كوتاهى نكردندو هر چه ادعا مى‏كنند در عمل نيز آن را اثبات مى‏كنند، «صديق» مى‏گويند. «أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ»4؛ اين صدق مطلق است كه مدعى آن هر چه مى‏گويد، به آن پايبند است و ذره‏اى شك و شبهه‏اى در آن ندارد و در عمل نيز آن را اثبات مى‏كند، در مقابل آن نفاق بيّن قرار دارد. در اين جا لازم است تذكر داده شود كه اگر كسى ادعاى اعتقاد كرد و حداقل در ادعايش دروغ نگويد، هر چند، گاهى نيز در عمل لغزشى پيدا كند و نفس بر وى غالب شود و آن خطا را با سرشكستگى و با خجالت انجام دهد، چنين كسى حد نصاب ايمان را دارد. زيرا حداقل ايمان اين است كه انسان قلباً معتقد باشد آن چه پيغمبر از طرف خداوند آورده درست است و بايد آن را رعايت كرد. اما كسانى نيز هستند كه مى‏گويند خدا هست، قيامت هست، پيغمبر هم از طرف خداست و راست مى‏گويد؛ ولى وقتى زمان عمل فرا مى‏رسد، گفته‏هاى خود را فراموش مى‏كنند. پيدا است كه امتحان براى اينجاست كه آيا فرد مدعى حاضر است كه ايمان و تصديق قلبى را در اطاعت عملى خودش به ظهور و بروز برساند؟!

ايمان مطلق يعنى اين كه هر چه خدا فرموده است، حتى اگر دستور به خودكشى و كشتن فرزندت دهد اطاعت كنى. اين همان دستورى بود كه به حضرت ابراهيم‏عليه‏السلام داده شد. آيا آن حضرت شكى به دل راه داد؟ آيا ايشان بهانه‏گيرى كرد؟ آيا حضرت اسماعيل از اين فرمان ناخشنود شد و لب به شكايت گشود؟ به محض اين كه حضرت ابراهيم دستور را براى او بازگو كرد، گفت: «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ»5. آنچه براى حد نصاب ايمان، لازم است اين است كه انسان از صميم دل باور داشته باشد كه دستورات خداوند را بايد انجام دهد. هر چند ممكن است زمانى نمازش هم قضا شود ولى اگر كسى در اصل حكمى از احكام خدا شك داشته باشد و آن را نپذيرد، حد نصاب ايمان را ندارد؛ يعنى ايمانش توأم با كفر است «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ»6.

ايمان با نفاق، رابطه معكوس دارند، هر قدر ايمان ضعيف شود نفاق قوى‏تر مى‏شود؛ تا جايى كه، كسانى نماز مى‏خوانند، روزه مى‏گيرند، عبادت مى‏كنند، جهاد مى‏روند، اما با مؤمنان واقعى فرق مى‏كنند؛ آنان منافقينى هستند كه ذكر خدا را كم و با كسالت مى‏گويند. «وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى‏ يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَلِيلاً»7 اين دسته از منافقين هنگام اجراى دستورات خداوند بهانه مى‏گيرند، امروز و فردا مى‏كنند و زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح مى‏دهند.

تا اين جا مشخص شد كه ايمان و كفر مراتبى دارد؛ بعضى واقعاً از اساس، دروغ مى‏گويند و ادعاى خود را هيچ باور ندارند و بعضى ديگر مقدارى ايمان دارند، ولى در مواردى ضعيف عمل مى‏كنند. آزمايش خداوند نيز اينجا معنا پيدا مى‏كند كه به وسيله آن، عيار صدق و كذب عيان مى‏شود.

قرآن كريم با روش تربيت خاص خود مواردى از آزمايش گذشتگان را كه موجب شكست آن‏ها شده، براى توجه و عبرت ما نقل مى‏كند. قديم‏ترين امتحانى كه قرآن نقل مى‏كند، امتحان ابليس است. ابليس، آن چنان كه اميرالمؤمنين‏عليه‏السلام در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد «و قد عبد الله ستة آلاف سنة لايدرى أ من سنى الدنيا أمن سنى الآخرة»8 ابليس قبل از خلقت حضرت آدم‏عليه‏السلام شش هزار سال‏خدا را عبادت مى‏كرد و در پرستش ادعايى داشت. تعبير اميرالمؤمنين اين است كه «لايدرى أ من سنى الدنيا أ من سنى الاخرة» ابليس شش هزار سال خداوند را عبادت مى‏كرد. تا آن جا كه فرشتگان تصور مى‏كردند ابليس جزو خودشان است چون باور نمى‏كردند غير از فرشته كسى اين چنين عبادت كند. خدا براى امتحان ابليس به او دستور داد تا در مقابل آدم به خاك بيفتد!. ابليس چه كرد؟ گفت: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»9 من كسى نيستم كه در مقابل آدمى كه از خاك خلقش كردى سجده كنم؛ «أَبى‏ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ»10 ابليس شش هزار سال عبادت كرده بود؛ ولى قرآن مى‏گويد وى ابتدا از كفار بود، «كانَ مِنَ الْكافِرِينَ»

شرط ايمان واقعى اين است كه مطلق باشد؛ يعنى اگر همان روز اول از ابليس مى‏پرسيدند كه اگر خدا موجودى از خاك بيافريند، تو بر او سجده مى‏كنى جواب او منفى بود. ابليس از اول ايمان مطلق نداشت، ايمانش مشروط بود به اينكه اين گونه دستورات در آن نباشد.

قرآن نمونه‏هايى ديگرى از امتحانات را بر مى‏شمرد و بدون شك ذكر آن‏ها براى اين است كه همه انسان‏ها از گذشته‏ها عبرت بگيرند و خود را براى موفقيت در امتحان و رسيدن به كمال آماده كنند تا مثل گذشتگان سقوط نكنند و شكست نخورند. در اين ميان قوم بنى‏اسرائيل بهترين گزينه است؛ در روايت داريم شباهت شما به بنى‏اسرائيل زياد است و هر چه بر آن‏ها گذشته بر شما هم خواهد گذشت؛ يعنى تاريخ بنى اسرائيل در امت اسلامى تكرار خواهد شد. خداوند متعال پيشاپيش براى مسلمان‏ها داستان بنى‏اسرائيل را ذكر مى‏كند تا از لغزش‏هايى كه آن‏ها داشتند عبرت بگيرند. درباره بنى‏اسرائيل در قرآن داستان‏هاى زيادى بيان شده است. در اينجا به مثالى درباره امتحان‏هاى فردى و مثالى ديگر درباره امتحان‏هاى اجتماعى اشاره مى‏كنم.

يكى از امتحان‏هاى فردى كه قرآن از بنى‏اسرائيل نقل كرده است داستان بلعم بن باعوراست. جا دارد كه در اين داستان خوب دقت شود؛ مخصوصاً كسانى كه عنوان عالم به آنها اطلاق مى‏شود بايد بيشتر مراقب باشند. «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها»11. داستان كسى را براى مردم بخوان كه ما آيات خودمان را به او داديم. اين آيات او را پوشش داد. ولى او مثل مارى كه از پوست در مى‏آيد، از اين پوسته درآمد. «وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها»12، ما مى‏توانستيم همين آيات را وسيله ترقى او قرار بدهيم، «وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»، اما وى به زندگى دنيا علاقه پيدا كرد، دنبال هواى نفسش را گرفت و نتيجه اين شد كه كسى كه مى‏توانست مقامى نزديك به مقام انبياء پيدا كند، آن چنان سقوط كرد كه قرآن او را به سگ تشبيه مى‏كند، «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ» فراموش نكنيم كه ما هم در امت اسلامى، بلعم بن باعورهايى داريم و خواهيم داشت بايد از اين جريان عبرت بگيريم.

يك نمونه هم از امتحانات دسته جمعى بنى‏اسرائيل نقل كنيم. خداى متعال هم‏سخن خودش، يعنى حضرت موسى‏عليه‏السلام را دعوت كرد تا يك ماه از مردم كناره‏گيرى كند و در كوه طور مشغول عبادت شود. «وَ واعَدْنا مُوسى‏ ثَلاثِينَ لَيْلَةً»13 وقتى يك ماه تمام شد، خدا به او وحى كرد كه ده شب ديگر نيز بايد بمانى، «وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ». اما در مورد اين ده شب چيزى به مردم گفته نشده بود، چون بايد در امتحان ابهامى وجود داشته باشد. روز سى و يكم مردم پيش هارون، جانشين حضرت موسى‏عليه‏السلام آمدند و از دليل غيبت موسى سؤال كردند. بالاخره وسوسه‏اى در دل ينى اسرائيل افتاد كه مبادا موسى به ما دروغ گفته و ما را رها كرده است.در اين فاصله ده روز شخصى به نام سامرى فرصت را غنيمت شمرد و گفت نگران نباشيد، من خدايى را كه موسى به ما وعده داد و گفت بپرستيد، به شما نشان مى‏دهم.مردم هم فريب خوردند و طلاهايشان را آوردند و سامرى از آن‏ها گوساله‏اى درست كرد و گفت: «هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى‏»14 اين خداى شما و خداى موسى است. مردم وقتى صداى گوساله را از آن مجسمه شنيدند در مقابل آن‏ به خاك افتادند و سجده كردند و گوساله پرست شدند. اين امتحان الهى بود تا مشخص شود ايمان آن‏ها چه اندازه عمق دارد و آيا خداپرستى آن‏ها مطلق است يا مشروط به حضور حضرت موسى است.

اگر ايمان ضعيف باشد، پايه عقلانى و منطقى نداشته باشد، حساب شده نباشد و سطحى باشد با كمترين ترديد نيز سست مى‏شود و از بين مى‏رود. با توجه به اين داستان تكليف ما اين است كه ايمانمان را عميق و ريشه‏دار كنيم، دلايلى منطقى براى صدق ادعاهايمان پيدا كنيم. ايمان‏هايمان آن چنان محكم باشد كه درباره مؤمن فرمودند: «كالجبل الراسخ لاتحركه العواصف»15؛ ما بايد سعى كنيم ايمانى استوار مثل كوه پيدا كنيم تا به سرنوشت بنى‏اسرائيل مبتلا نشويم و اگر چند روز دسترسى به پيغمبر و امام زمانمان نداشتيم و زمان غيبتى پيش آمد، ايمان‏مان متزلزل نشود.

حال، ما چقدر به ايمان‏مان، «ايمان» داريم؟ آيا واقعاً معتقديم آنچه پيغمبر اكرم‏صلى الله وعليه وآله از طرف خدا آورده و آنچه امام حسين‏عليه‏السلام شب عاشورا فرمود و روز عاشورا انجام داد درست است؟ آيا واقعاً اعتقاد داريم براى اجراى حكم خدا انسان بايد آمادگى داشته باشد طفل شيرخوارش را هم فداى دين كند؟ اگر ايمان سست باشد شهادت كه جاى خود دارد، حتى اگر منافع انسان اندكى به خطر بيافتد راهش را عوض مى‏كند. آيا گرفتن يك پست و كمى منافع مادى دليل موجهى براى گناه و كفر است؟ «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الَّثمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ»16، البته شما را آزمايش خواهيم كرد، همان طور كه گفته شد اين قانون استثناءناپذير نظام الهى است.تصور نشود آزمايش فقط براى ديگران است و شيعيان آزمايشى ندارند. هر كس نزد خدا عزيزتر باشد آزمايشش سخت‏تر است؛ چون در آزمايش سخت است كه انسان ترقى مى‏كند و به كمال مى‏رسد. اگر مى‏خواهى ترقى كنى، بايد امتحان‏هاى سخت‏ترى را پشت سر بگذارى، به اعتبار اين كه مسلمان و پيرو على‏عليه‏السلام و دوست امام حسين‏عليه‏السلام هستى بساط امتحان برچيده نمى‏شود. ادعاهايى كه مى‏كنيد، بايد اثبات كنيد؛ چه اندازه امام حسين‏عليه‏السلام را دوست داريد؟ با معامله حرامى كه در آن ربا هست چه مى‏كنيد؟ بدون ترديد امتحان، ضرورت تربيت الهى است و اين وظيفه ماست كه از جريانات تاريخى گذشتگان عبرت بگيريم و خود را براى امتحان‏هاى سخت‏تر آماده كنيم تا به وسيله آن ترقى كنيم. همين كه خدا آدميزاد را امتحان مى‏كند، جاى شكر دارد. براى اينكه زمينه‏اى براى رشد و ترقى و تكاملش فراهم مى‏شود و مى‏تواند بالا برود و پيش خدا عزيزتر شود تا امتحان نباشد، رشد و ترقى نيست. پس بايد هرچه بيشتر، از تاريخ گذشتگان اطلاع داشته باشيم و نمونه‏هاى بيشترى از آزمايش‏هاى آنها را بنگريم تا از آن نمونه‏ها استفاده كنيم و خود را براى نمونه‏هاى بيشتر و بالاترى آماده كنيم.

1عنكبوت، 3

2 منافقون، 1

3 بقره، 14

4 حديد، 19

5صافات، 102

6 يوسف، 106

7 نساء، 142

8 نهج البلاغه، ص 287

9 حجر، 33

10 بقره، 34

11 اعراف، 175

12 اعراف، 176

13 اعراف، 142

14 طه، 88

15 كافى، ج 1، ص 454

16 بقره، 155

عوامل شكست در آزمون‏هاى الهى

در جلسات گذشته توضيحاتى درباره مسأله امتحان، جايگاه آن در نظام الهى و اهميت بحث و گفتگو پيرامون آن همراه با نمونه‏هايى از امتحانات الهى كه در قرآن مجيد براى پيشينيان ذكر شده، ارايه كرديم و گفتيم كه سنت آزمايش يك سنت ثابت و لايتغير الهى است و چنين نيست كه خدا در طول تاريخ گاهى به صورت اتفاقى كسانى را آزمايش مى‏كند؛ اين سنت هميشگى كه براى همه انسان‏هاست، گاهى به صورت آزمايش‏هاى ساده و در قالب تكاليف روزمره همه ما است؛ گاهى نيز آزمايش‏هايى بزرگى است كه نتايج آن فراگير و سرنوشت‏ساز است و در جامعه اثر مهمى دارد.

در اين جلسه به بحث در مورد علت مردود شدن در آزمايش‏هاى الهى مى‏پردازيم تا دريابيم چه عواملى موجب شكست در امتحانات و در نتيجه مبتلا شدن به عواقب وخيمى مى‏شود. اگر ما بتوانيم به علل سقوط و لغزش در امتحانات پى ببريم، مى‏توانيم با كمك اين شناخت مواظب باشيم كمتر مبتلا به لغزش شويم. دسترسى به چنين شناختى از دو طريق ممكن است: يكى با استقراى آزمايش‏هاى مختلفى كه براى افراد و جوامع پيش آمده و بررسى علل سقوط هر يك از آنها كه در گنجايش اين جلسه نيست. راه ديگر كمك گرفتن از بيانات اهل بيت(ع) و استفاده از روش تحليلى است كه در اين جلسه ما از اين روش استفاده خواهيم كرد و بر همين اساس لازم است ابتدا معناى شكست در آزمايش‏هاى الهى را دريابيم.

قبلاً به اين جريان اشاره كرديم كه امت اسلامى به جز چند نفر، همگى در روز وفات پيغمبر اكرم(ص) در يك امتحان فراگير رد شدند؛ حال، آيا معناى اينكه گفته شد «ارتدَّ الناس بعد رسول اللّه الا ثلاثة»1 چه بود؟ آيا غير از اين بود كه بر خلاف دستور خدا عمل كردند؟ يا بلعم باعورا كه مى‏توانست تالى‏تلو انبيا باشد، «لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ»2 شكست او در امتحان كه منجر به سقوط او از آن درجه به حدى كه شيبه سگ شد، به چه معنا است؟ آيا جز اين است كه راهى را بر خلاف مسيرى كه خدا پيش پاى او گذاشته بود انتخاب كرد و گمراه شد؟ از تحليل اين موارد در مى‏يابيم كه معناى شكست خوردن در امتحانات الهى مخالفت با امر خداست.

با تحليل اين جريانات و موارد مشابه آن نيز مى‏توانيم دريابيم كه علت مخالفت با دستورات خدا و راه و روشى كه خدا پيش پاى انسان‏ها گذاشته دو دسته از عوامل است؛ هم‏چنان‏كه ما براى اطاعت امر خدا از دو نوع عوامل بايد استفاده كنيم. ابتدا بايد بدانيم خدا از ما چه مى‏خواهد؛ چون اطاعت كوركورانه ارزشى ندارد؛ علاوه بر اينكه غالباً بدون اطلاع از خواسته خدا، اوامر او اطاعت نمى‏شود. اگر كسى بخواهد خدا را اطاعت كند بايد بداند خدا از او چه خواسته است. اين از مقوله «شناخت» است. دسته ديگرى از عوامل براى اطاعت خدا و پيمودن راه صحيح آن است كه ما بايد دوست بداريم كارى را كه خدا از ما خواسته، انجام بدهيم و اراده‏مان به آن تعلق بگيرد. زيرا ممكن است انسان خيلى چيزها را بداند، اما اگر نخواهد آنها را انجام نمى‏دهد.

بنابراين ما براى پيروزى در امتحانات الهى بايد از دو نوع عامل استفاده كنيم: يكى «شناخت» و ديگرى «اراده». شناخت نيز به دو شاخه كلى منشعب مى‏شود: اول اين‏كه بدانيم در هر زمينه قانون خدا چيست و ديگر اين‏كه متعلق و موضوع حكم خدا را بشناسيم. به عنوان يك مثال ساده خوب است به اين آيه اشاره كنيم: قرآن مى‏فرمايد «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»3؛ ما از اين آيه متوجه مى‏شويم كه اطاعت «اولى‏الامر» در كنار اطاعت خدا و پيغمبر لازم است. اين يك شناخت است‏كه اگر اين آيه نازل نشده بود، يا ما از آن اطلاع پيدا نمى‏كرديم، يا معنايش را نمى‏فهميديم از قانون لزوم اطاعت از اولى‏الامر بى‏اطلاع مى‏مانديم و به اين واسطه نمى‏توانستيم در امتحاناتى كه به آن مربوط مى‏شود پيروز شويم.

بعد از شناختن لزوم اطاعت از اولى‏الامر، بايد بدانيم اولى‏الامر چه كسانى هستند. اين معرفت كه شناختن موضوع است، معرفت ديگرى غير از شناختن حكم خداست. هم‏چنان‏كه -الحمدلله- همه ما اجمالاً اين شناخت را داريم كه در زمان غيبت اطاعت از ولايت فقيه براى ما امرى لازم، سرنوشت‏ساز و تكليفى يقينى و شرعى است. سؤالى كه بعد از اين شناخت مطرح مى‏شود اين است كه ولى‏فقيه چه كسى است.

پس «شناخت» دو شاخه مى‏شود: شناخت حكم و شناخت موضوع. براى شناختن حكم اصالتاً بايد به سراغ منابع دينى رفت و كسانى كه خود، به تنهايى توانايى استنباط احكام را ندارند، بايد از دين‏شناسان و فقيهان اين شناخت را دريافت كنند. براى شناخت موضوع هم بايد از متخصصان و خبرگان مربوط استفاده شود.

ناآگاهى نسبت به اين شناخت‏ها نيز به چند صورت قابل تصور است: اول اينكه شخص اصلاً توجهى به اين مسايل ندارد؛ مانند كسانى كه دور از فرهنگ اسلامى زندگى مى‏كنند و نسبت به مسايلى از قبيل اينكه چيزى به نام «مسكر» وجود دارد كه نجس است و بايد از آن اجتناب كرد، غافل است. دوم اينكه شخص توجه به مساله دارد و مى‏داند نجس و پاكى هست، اما از سر لاابالى‏گرى اهميتى براى اين مسايل قايل نيست و به همين دليل در صدد شناخت حكم و تشخيص موضوع آن هم برنمى‏آيد. فرض سوم اين است كه شخص هم به مساله توجه دارد و هم مى‏خواهد حكم و موضوع آن را بشناسد؛ اما در اثر ضعف فرهنگى محيط يا مراجعه به افراد غير متخصص، به شناخت لازم دسترسى پيدا نمى‏كند. اين، اقسام شناخت نادرست و «ناآگاهى» است و نتيجه همه آنها اين است كه شخص ناآگاه در مقام عمل شناخت و معرفت لازم را ندارد.

بنابراين اولين عامل شكست در امتحان «ناآگاهى» است و با دقت در تمام جرياناتى كه از صدر اسلام تاكنون به شكست و انحراف ختم شده، مى‏توان دريافت يكى از عوامل مهم در انحراف‏ها و رفتارهاى نادرست كه منجر به شكست در امتحانات الهى شده عدم آگاهى كافى بوده است. ناآگاهى افراد و جوامع نيز عللى دارد كه مهم‏ترين آنها اين است كه شياطين انس و جن و گمراه كنندگان جامعه درصدد باشند با القاى شبهات و مغالطات، ديگران را گمراه كنند و نگذارند حقايق را بفهمند. بسيارى از افراد هم با وجوداين‏كه توجه به مسأله دارند، درصدد تحقيق هم‏برآمده‏اند، اما چون تخصص لازم را ندارند، تحت تأثير شيطنت شياطين قرار مى‏گيرند و مغالطات آنها را مى‏پذيرند. در نتيجه شناخت صحيحى به دست نمى‏آورند و در امتحان الهى مردود مى‏شوند.

علاوه بر كسب آگاهى لازم از منابع صحيح و به كمك اشخاص معتبر و قابل اعتماد، دسته دوم از عواملى كه براى موفقيت در امتحان لازم است، بيشتر جنبه درونى دارد؛ هر چند عوامل اجتماعى هم در اين زمينه تاثير زيادى دارند. به عنوان مثال همه ما مى‏دانيم نافله شب خيلى خوب است؛ اما آيا همه ما موفق مى‏شويم نماز شب بخوانيم؟ ما، همگى معتقديم نماز اول وقت ثواب زيادى دارد، اما آيا چنين همتى داريم كه كه هميشه نماز را اول وقت بخوانيم؟ انجام ندادن اين كارها در اثر ناآگاهى نيست؛ بلكه دلمان نمى‏خواهد آنها را انجام دهيم. تصميم عمل به دانسته‏ها هم به شخص و اراده او بستگى دارد؛ هر چند تا حد زيادى به عوامل اجتماعى نيز مربوط مى‏شود. عواملى مثل تربيت خانوادگى، تربيت مدرسه، محيط زندگى اجتماعى، رسانه‏هاى گروهى و عوامل ديگرى از اين قبيل كه در فكر انسان اثر مى‏گذارند، انگيزه‏هايى در انسان ايجاد مى‏كنند و تمايلاتى را در انسان تقويت مى‏كنند و به تدريج به گونه‏اى مى‏شود كه با اين‏كه انسان مى‏داند انجام كارى بد است، اما نمى‏تواند آن را ترك كند. اگر انسان بخواهد در امتحانات رد نشود بايد چاره‏اى بيانديشد كه بر ميل و اراده‏اش حاكم شود و اين كار، شدنى است.

پس، به طور كلى دو عامل اصلى موجب مردود شدن انسان در امتحانات وجود دارد: يكى ناآگاهى و نداشتن شناخت صحيح و ديگرى هواپرستى و به دنبال هوى و هوس رفتن و اگر ما بخواهيم مبتلا به انحرافات نشويم و سعادت دنيا و آخرت‏مان رابه باد ندهيم هركس بايد در بُعد فردى تلاش كند ابتدا آگاهى‏هاى لازم را كسب كند و اگر خود او نمى‏تواند در احكام و مسايل مورد نياز صاحب‏نظر و مجتهد بشود، دست‏كم كسانى را شناسايى كند كه باتقوا، باصلاحيت و مورد اعتماد باشند؛ تا به كمك آنها شناخت صحيح را به دست آورد و اگر چنين نكنيم، همانند بسيارى از جريانات تاريخى از صدر اسلام تاكنون ساده‏انديشى، سطحى‏نگرى و ظاهربينى افراد و تقليد كوركورانه موجب انحراف جامعه از مسير صحيح خواهد شد.

هم‏چنان‏كه گفتيم امتحان هميشه همراه با ابهام‏هايى است. حتى بعضى از بيانات خدا و پيغمبر هم به گونه‏اى است كه ممكن است مورد سوءاستفاده شياطين قرار گيرد. خداوند در قرآن صراحتاً مى‏فرمايد: دسته‏اى از آيات قرآن متشابه‏اند؛ «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ»4؛ البته‏ اين امر حكمت‏هايى دارد كه بايد در جاى خود مورد بحث قرار گيرد. اما فتنه‏جويان آيات متشابه را به دلخواه خود تفسير مى‏كنند -به اصطلاح قرائت جديدى براى آن ارايه مى‏كنند- تا ديگران را منحرف كنند. به عنوان مثال: قرآن كريم به واسطه حرمت وجود مقدس پيغمبر اكرم(ص) احترام خاصى براى همسران پيغمبر قايل شده و برخلاف ساير زنان، بعد از وفات پيغمبر(ص) ازدواج با ايشان را حرام اعلام كرده و گفته زنان پيغمبر مادران مومنين هستند؛ «وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ»5 كسانى اين تعبير قرآن را دستآويز قرار داده و گفتند: چون اطاعت از مادر لازم است، اگر همسر پيغمبر كه ام‏المومنين است، اقدام به جنگى بر عليه كسى كرد و ما را هم با آن دعوت كرد، اطاعت از او بر ما لازم است! با همين استدلال همسر پيغمبر در جنگ جمل پيشگام شد و به همراهى دو تن از صحابه بزرگ پيامبر(ص) كه يكى از آنها پسر عمه پيغمبر و على بود، بر ضد حضرت على(ع) جنگ راه انداختند. مردم ساده سطحى‏نگر هم اين استدلال را پذيرفتند و در اين جنگ شركت كردند.

آيه ديگرى از قرآن منزلت والايى براى سابقين در اسلام قايل شده و مى‏فرمايد: «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ»6 يا در جاى ديگر به تعريف و تمجيد از «السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ»7 كه در وقت غربت اسلام به پيغمبر(ص) ايمان آوردند مى‏پردازد. بعد از رحلت پيغمبر اكرم(ص) -على‏رغم اينكه 70 روز قبل از آن پيغمبر جانشين خود را معرفى كرده بود- مسلمانان خواستند از طريق رأى‏گيرى و روش‏هاى دموكراتيك خودشان جانشين پيامبر(ص) را تعيين كنند. در اين ميان كسانى استدلال كردند كه چه كسى بهتر از آن كه سنش بيشتر است؛ مگر پيامبر نفرمود: «وقِّروا كِبارَكُم»8؟! مگر پدرزن پيغمبركه به حكم «الآباء ثلاثة، اب ولّدك و اب زوّجك و اب علّمك» در حكم پدر پيامبر نيست؟! مگر اين شخص از «سابقون اولين مؤمنين» نيست؟! با اين اوصاف چه كسى بهتر از او براى جانشينى پيامبر؟! اگر من و شما در چنين شرايطى قرار مى‏گرفتيم اين استدلال را نادرست مى‏دانستيم؟! غافل از اينكه جانشين پيغمبر بايد كسى باشد كه توانايى‏ها، علم، تقواى و ساير ويژگى‏هاى لازم براى رهبرى جامعه در او مثل پيامبر(ص) باشد. كار به جايى رسيد كه گفته شده «ارتد الناس بعد رسول الله الا ثلاثة»؛ فقط سه نفر در اسلام واقعى باقى ماندند: سلمان، ابوذر و مقداد. آيا مقابله با اين شيطنت‏ها از راهى به جز كسب آگاهى، بصيرت و معرفت صحيح امكان دارد؟ چه عاملى غير از فهم و آگاهى صحيح و بصيرت لازم در دين يعنى شناخت حكم و شناخت موضوع مى‏تواند انسان را در مقابل چنين آزمايشى بيمه كند كه منحرف نشود؟! و آيا چنين آزمونى جز ساده‏نگرى، سطحى‏نگرى و نداشتن عمق فكرى آفت ديگرى دارد؟

يكى از دستورات مؤكد اخلاقى كه روايات زيادى در خصوص آن وارد شده اين است كه مسلمانان بايد نسبت به يكديگر حسن ظن داشته باشند. در مقابل، از سوء ظن نيز نهى و گفته شده «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»9. شياطين براى جلب نظر مردم از اين دستور اخلاقى سوء استفاده كرده و چنين القا مى‏كنند كه براى دادن منصب‏هاى شرعى و واگذار كردن امانت‏هاى الهى حسن ظن، اصالت‏الصحه و ظواهر و سوابق افراد كافى است. غافل از اينكه چنين دستوراتى براى تربيت اخلاقى افراد است و در مقام واگذارى امانت‏هاى الهى و مناصب اجتماعى به افراد كارساز نيست. در اين موارد بايد ابتدا نسبت به صلاحيت شخص مورد نظر اطمينان لازم احراز شود. يكى از علل گرفتار شدن مسلمانان در طول تاريخ اسلام به سلاطين و امراى منحرف همين بود كه آنها خود را ظاهرالصلاح جلوه داده و با چنين استدلال‏هايى بر مسلمانان مسلط مى‏شدند.

اميرالمؤمنين(ع) در نهج‏البلاغه بيان آموزنده‏اى دارد كه با توجه به موضوع بحث كه «فتنه» و «آزمايش» بود، مناسب است در آن دقت كنيم. آن حضرت مى‏فرمايد: «إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ»10؛ يعنى آغاز پيدايش فتنه‏ها در جامعه، اختلاف در دين مردم، انحراف از مسير صحيح به كجراهه و سقوط از اوج عزت اسلامى به حضيض ذلت از دو عامل است: «أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ»؛ عامل اول هواپرستى است. كسانى در جامعه به دنبال هوس‏هايشان هستند و سعى مى‏كنند ديگران را هم براى رسيدن به اميالشان تابع خود كنند. عامل دوم هم «أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ»؛ نوآورى‏هايى كه در آراء و افكار و رفتارها برخلاف حكم و كتاب خدا ابداع مى‏شود. البته اين آراء و افكار مخالف حكم خدا به يكباره در جامعه مطرح نمى‏شود؛ بلكه ابتدا زمينه‏سازى لازم براى طرح آنها صورت مى‏گيرد و با القاى شبهات به تدريج به عنوان دين، به عنوان خط امام در اذهان افراد ساده و سطحى‏نگر تزريق مى‏شود. در حالى كه كاملاً بر خلاف مسير امام است. اين كار باعث مى‏شود بسيارى از مردم كه تخصص لازم، آگاهى كافى و فرصت تحقيق را ندارند، به خصوص اگر سطحى‏نگر باشند، با اعتماد به ظواهر و سوابق افراد به دام بيافتند.

با توجه به آنچه در مورد عوامل شكست افراد و جوامع در امتحانات گفته شد، روشن مى‏شود كه براى مقابله با اين عوامل در زمينه فردى هر كسى بايد خودش اقدام كند و در زمينه اجتماعى بزرگ‏ترين وظيفه نخبگان و فرهيختگان جامعه، علما و دانشمندان ارتقاى سطح فرهنگى جامعه، بيدار كردن مردم و افشاى منافقين و شياطين است تا مردم از سطحى‏نگرى خارج شوند، عميق فكر كنند، مسايل دينى را خوب بشناسند و بدانند از كجا بايد احكام و موضوعات را تشخيص دهند و در نتيجه شياطين نتوانند از ساده‏نگرى مردم استفاده كنند و با كمك تبليغات و راه‏هاى ديگر نقشه‏هاى خود را در سطح جامعه پياده كنند. اين كار يكى از واجب‏ترين واجبات ما مسلمانان و از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر است كه كه در روايات اعظم فرايض اسلام خوانده شده است.

وظيفه دوم اين است كه بايد خداپرستى در مقابل هوى‏پرستى تقويت شود تا هر كس بعد از اينكه فهميد چه بايد بكند، قدرت روحى و اراده انجام آن را داشته باشد؛ نه اينكه با برخوردى منفعلانه به تقليد از شياطين از هوى و هوس خودش تبعيت كند و اين كار با تهذيب اخلاق و تقويت روح تقوا امكان‏پذير است.

1 بحارالانوار، ج 22، ص 352

2 اعراف، 176

3 نساء، 59

4 آل‏عمران، 7

5 احزاب، 6

6 واقعه، 10-11

7 توبه، 100

8 وسايل‏الشيعه، ج 10، ص 313

9 حجرات، 12

10 نهج‏البلاغه، ص 88، خطبه 50


جستجو