یکیاز اوصافی که حضرت امیر ( علیه السلام ) برای شیعیان حقیقی بیان فرموده اند به این فراز است: قُلُوبُهُم مَحزوُنُهٌ وَ شُروُهُم مَامُونَه وَ اَجسادُهُم نَحیفَهٌ وَ حَوَائجُهُم خَفیفَهٌ وَ انفُسُهُم عَفیفَهٌ وَ مَعوُنَتُهُم فی الاسلامِ عَظیمَهً: یکی از اوصاف شیعیان خالص ما این است که دل هایشان غمگین است.
حزن و سرور پسندیده
شب گذشته ضمن بحث درباره حزن و سرور و اینکه آیا اینها مطلقاً ممدوح هستند یا مذموم، گفتیم ارزش حزن و سرور به نوع شناخت و دستگاه ارزشی انسان بستگی دارد، شخص چه اموری را خوب یا بد بداند و با چه انگیزه ای نسبت به آنها توجه کند. حاصل، اینکه اگر توجه انسان به کمبودها و مشکلات دنیا باشد و در اثر کاستیهای زندگی مادی و دنیوی اش محزون باشد، چنین حزنی به هیچ وجه مطلوب نیست اما اگر غم و غصه شخص به خاطر امور آخرتی و الهی باشد، این حزن و اندوه مطلوب است البته در هر امری رعایت حد اعتدال لازم است.
کسانی مثل ما که گناهان زیادی مرتکب شده ایم نمی دانیم آیا این گناهان بخشیده شده یا نه، هر چند به زبان استغفار کرده ایم. اگر باورمان باشد که گناه موجب عقوبت اخروی می شود، باید با خود بیاندیشیم که سرمایه گرانبهای عمر را صرف کرده ایم و با آن، عذاب آخرت را خریده ایم، سرمایه ای که در هر لحظه آن میتوانستیم ثواب زیادی را کسب کنیم. فکر کردن در این باره خواه، ناخواه باعث غم و اندوه می شود، در غیر این صورت در ایمان شخص خللی وجود دارد. چون لازمه ایمان این است که شخصی که مرتکب گناهی شده، محزون باشد. کسانی که ایمان قوی تری دارند، تنها به واسطه گناه محزون نمی شوند، بلکه حتی ارتکاب مکروهات و مشتبهات هم آنها را غمگین می کند و با خود می گویند چرا عمر خود را به جای انجام کار مباح یا مستحب صرف کاری کردم که مرا عقب برد، هر چند موجب عذاب هم نشده است. مثل کسی که میتوانسته سرمایه اش را در معامله ای صرف کند که میلیون ها سود داشته باشد، اما به جای آن،کاری را انجام داده که هیچ سودی نداشته، و یا احتمالاً ضرر هم داشته است. کسانی که ایمانشان کامل تر است با یادآوری غفلت های خود نیز محزون می شوند، گناهی مرتکب نشده اند، احتمال ضرر هم نمی دهندف اما افسوس میخورند که چرا از وقت خود استفاده بهتر نکرده اند که سود بیشتری به دست آورند. محزون شدن برای امور دنیا ارزش ندارد، چون توجه به امور دنیوی موجب می شود شخص از فکر کردن درباره آخرت باز بماند . این ضرر نقد است. لذا چنین حزنی ممدوح نیست. اما حزنی که به واسطه آخرت است، ممدوح است. چون باعث می شود که شخص بد از این بیشتر ارزش عمر خود را بداند، فرصت را غنیمت بشمارد و رفتارهای خود را محاسبه کندکه ارزش کدام بیشتر است، کدام را خدا بهتر می پسندد و کدام یک قلب مقدس امام زمان (عج) را خشنود می کند. اگر انسان به خاطر اشتباه خود محزون باشد بیشتر حواسش را جمع می کند اما اگر بی تفاوت باشد، چه؟ شاید کار خود را با این حرف ها توجیه کند که، حالا گناهی کردیم انشاالله خدا می بخشد! یا: چه کنیم، باید اوقات خود را بگذرانیم،چه اشکالی دارد که فیلمی هم ببینیم؟ یا کسانی که جوان تر هستند بگویند اگر امروز جوانی نکنیم پس کی این کارها را انجام دهیم؟ به نماز جماعت هم نرفتیم یا نماز اول وقت نخواندیم. عیبی ندارد بعد می خوانیم. اگر هم وقت نماز گذشت قضایش را می خوانیم،خیلی مهم نیست!
آثار مثبت حزن
چنین کسانی نسبت به آخرت حزنی پیدا نمی کنند. اما اگر کسی محزون شد که چرا وقتش تلف شده، بعد از آن مواظب است برنامه اش را به گونه ای تنظیم کند که بتواند نمازش را اول وقت بخواند، بتواند نیمه شب برخیزد و نماز نافله ای بخواند. حزن باعث می شود انسان نسبت به رفتار خود بیشتر مراقبت داشته باشد. حکمت حزن در این عالم همین است که اثر مثبتی داشته باشد. اگر ما در عزای سید الشهداء (ع) محزون می شویم، با این معناست که نگران هستیم چرا مردم از چنین وجود شریف و پر برکتی استفاده نکرده اندو از آن محروم شدند، چرا چنین جسارت هایی را مرتکب شدند و نگذاشتند برکات وجود ان حضرت گسترش پیدا کند. طبعاً در نتیجه این حزن عواطف ما هم تحریک می شود و اشکمان جاری می شود. همین امر باعث می شود ما نسبت به ظالم بدبین تر شویم و هر چه بیشتر در این باره فکر کنیم دشمنی ما با ظلم و ظالم بیش تر می شود و خود ما هم کمتر ظلم می کنیم، تا کمتر به ظالمان شباهت پیدا کنیم و شباهتمان به اولیای خدا بیشتر شود. این ها آثار حزن است. اما اگر این حزن و عزاداری نباشد، سید الشهداء (ع) هم فراموش می شود و از همه این برکات محروم می شویم.خدای متعال حزن را برای انسان قرار داد، تا از آثار مثبتی که بر آن مترتب می شود بهره مند شود. هم چنین شادی، اگر برای امور معنوی و خداپسند باشد، باعث می شود ما به این امور بیشتر اهمیت بدهیم، در ایام میلاد ائمه (ع) با شادی خود بیشتر به یاد ارزش های الهی و دوستان خدا باشیم و این امر در زندگی ما آثار مثبتی باقی خواهد گذاشت.
اما هر چیزی حد .و اندازه ای دارد. گاهی حزن بر انسان غالب می شود و او را چنان افسرده می کند که از همه کارها باز می دارد، به گونه ای که حال انجام هیچ کاری را ندارد، نه حوصله دارد، نه حال تلاوت قرآن و نه توان انجام یک خدمت اجتماعی، فقط گوشه ای کز کرده و محزون است. چنین حزن افراطی هم که آدمی را از همه کاری باز بدارد- سختی اگر برای آخرت باشد- مطلوب نیست. چون حکمت حزن این است که آثار مثبتی در زندگی بشر داشته باشد.
سرچشمه شرارت
حضرت امیر (ع) در ادامه بیان اوصاف شیعیان کامل می فرماید: وَ شُرُورُهُم مَامُونَهٌ: مردم از شر شیعیان در امان هستند. روشن است که انسان سلیم النفس بی جهت دیگران را اذیت نمی کند. اما تحلیل این مسأله چیست؟ چرا کسانی در مقام ایذاء دیگران بر می آیند و شری را ایجاد می کنند؟ این آفت از کجا پیدا می شود و ما چگونه این صفت شیعیان حقیقی را در خود ایجاد کنیم؟
شری را که از کسی به دیگری می رسد به این دلیل است که فرد شرور در واقع به حق خود راضی نیست. کسی که به همسایه اش بد می کند، خاکروبه اش را مقابل خانه همسایه می ریزد، با سرو صدای خود موجب آزار همسایه ها می شود و … به این دلیل است که برای خود حد و مرزی قائل نشده و به حق خودش راضی نیست. لذا به حق دیگری تجاوز می کند و معتقد است هر کاری بخواهد می تواند انجام دهد، حتی اگر به ضرر دیگری باشد. تجاوز به حقوق دیگران یکی از مصادیق ظلم است. اما چگونه آدمی اهل ظلم می شود؟
البته می دانید که یکی از اوصاف عامی که در قرآن کریم برای آدمیزاد ذکر شده این است که إنَّ الانسَانَ لَظُلُومٌ کَفارٌ: آدمیزاد ستم پیشه و ناسپاس است. درباره این هم بحث های زیادی شده، از جمله این که آیا معنای آیه این است که آدمی فطرتاً میل به ستم دارد؟ یا فطرت انسان طالب خیر است و ظلم امری است که بالعرض در انسان پیدا می شود؟ ایا « الف و لام » « الانسان » به معنایی استغراق است. یعنی همه انسان ها؟ یا « الف و لام » جنسس است، یعنی جنس انسان ستم کار است؟ یا ماهیت مهمله است. یعنی چنین صفتی در انسان وجود دارد؟ بحث های مختلف تفسیری و روانشناختی درباره این آیه انجام شده که ما در مقام آن ها نیستیم. اما چگونه روح ستم گری و تجاوز به دیگران در انسان رشد می کند؟
مراحل رشد و تربیت
همه ما می دانیم که آنچه ابتدائاً در آدمی فعلیت دارد غرایز حیوانی است، آنچه او را به رفتارهایی مثل خوردن و آشامیدن وا می دارد. اندکی پس از آن، به تدریج خوی بازیگری هم در او پیدا می شود، حالتی که در بسیاری از حیوانات هم وجود دارد. از حدود سن 5 سالگی طفل تدریجاً وارد مرحله رشد عقلانی می شود و قدرت تحلیل ذهنی و تفکر عقلانی پیدا می کند. تا زمانی که به سن بلوغ می رسد و قدرت تحلیل و کنترل رفتارش را دارد، یعنی می تواند غرایز و خواسته های غریزی اش را با فکر و استدلال عقلی تعدیل کند. در این سن انسان رسماً مکلف می شود و حساب و کتاب برای اعمالش باز می شود.
البته قبل از این که انسان رشد عقلانی پیدا کند، ممکن است با در نظر گرفتن ظرفیت و استعداد کودک و با مدارا، تدریجاً از شیوه های مناسب تربیتی مثل تقلید، تشویق و تلقین برای تربیت صحیح وی استفاده شود. ولی زمانی که شخص به حد تکلیف رسید، می تواند مسایل را با عقل خودش درک کند و از این مرحله مربی نباید از شیوه تقلید یا تشویق استفاده کندف بلکه بیشتر باید فکر او را تقویت کند تا خودش بفهمد، مسأله مهم در اینجا این است که بشر زمانی می تواند غرایزش را تعدیل کند و جلویی طغیان آنرا بگیرد که از نیروی عقل استفاده کند و عقل تدریجاً در انسان پیدا می شود، تا در سن بلوغ – معمولاً – به حد قابل توجهی می رسد.
گفتم که آنچه ابتدائاً در انسان فعلیت دارد غرایز حیوانی است که به تنهایی حد و مرزی نمی شناسد، زمانی که آدمی احساس گرسنگی می کند، می خواهد غذا بخورد، مگر این که میل به غذا نداشته باشد. لازمه پیروی بشر از غرایز این است که حد و مرزی نشناسد، وقتی گرسنه شد، چیزی برای خوردن و رفع گرسنگی می خواهد، هر چه و از هر جا باشد، برای غریزه فرق نمی کند. سایر غرایز نیز این چنین اند. شاید معنای ان الانسان لظلوم هم همین باشد که انسان ابتدائاً تجاوزگر است و حد و مرزی نمی شناسد. هم چنان که آیه شریفه إنَّ الانسانَ خُلقَ هَلوُعا : ناظر به خلقت اولیه انسان است که در مرحله حیوانیت است و باید در مراحل بعد با کمک عقل و تربیت انبیاء از مرز حیوانیت گذشته و جزء الَذینَ امَنوا وَ عَمِلوا الصَبالِحاتِ بشود.
غرایز سرکش، ریشه شرارت
بنابراین روحیه تجاوزگری در بشر، طبیعی و لازمه غرایز و مرزشناسی آنهاست. زمانی که تامین غریزه ای نیازمند چیزی است که در اختیار دیگران است، شخص از حق خود پا را فراتر گذاشته و به حقوق دیگران تجاوز میکند، تا خواسته اش تامین شود. این روح استخدام، استثمار و بهره کشی از دیگران است. اگر عقل بشر تقویت نشود، و به جای آن شرایطی فراهم شود که روز به روز غرایزش فعال تر شود، به ارضای غرایر، مطابق دلخواهش عادت می کند، مخصوصاً با ترویج بعضی مکاتب روانشناختی و تربیتی غربی که معتقدند انسان باید در ارضای غرایزش کاملاً آزاد باشد، تا به دلیل سرکوب کردن غرایز به بیماری های روانی می شود، یا این که کودک باید آزاد باشد و نباید زیاد او را امر و نهی کرد.
نتیجه مرزناشناسی غرایز به ضمیمه چنین نظریاتی این می شود که نوجوان، در آغاز تکلیف به مجموعه ای از صفات حیوانی غلیظ مبتلا شده که جلوگیری از آنها مشکل است. از یک سو غرایز او رشد کرده و کسی جلوی آنها را نگرفته، از سوی دیگر تکلف شرعی یا قانونی هم نداشته تا جلوی آنها را نگرفته، از سوی دیگر تکلف شرعی یا قانونی هم نداشته تا مانع او شود. لذا به ولنگاری، تنبلی و خودخواهی عادت کرده و برای دیگران حقوقی قائل نیست و هر چه دلش بخواهد، دوست نداشتم! در نتیجه هیچکس از شر چنین فردی در امان نیست. چون فقط به فکر خودش است. این، همان روح « اندیویدوالیسم » یا فرد گرایی و خودخواهی است که در نتیجه آن حتی عواطف خانوادگی و احترام به پدر و مادر و خواهر و برادر هم رو به اضمحلال است. اگر این روحیه در کسی تقویت شد، به طور طبیعی شرش هم به همه می رسد، مگر این که زورش نرسد. چنین کسی همیشه سعی می کند دیگران را به خدمت بگیرد، در مرحله اول با رفاقت، در مرحله بعد با حقه و نیرنگ و سرانجام با زور، این فرهنگ بر جامعه ای حاکم است که تربیت دینی و عقلانی ندارد.
تربیت دینی، مانع شرارت
اما اگر کسی تربیت دینی داشته باشد، از ابتدای کودکی با تأدیب، تلقین و تشویق یاد می گیرد که کارهایی را باید انجام داد، کارهایی هم بد است و نباید انجام داد. در چنین فضای تربیتی کودک تدریجاً می آموزد که اموال دیگران محترم هستند، همسایه، خویش و قوم، بزرگترها و دیگران حقوقی دارند که باید رعایت شود و این آموخته ها برای او عادت می شود، تا به سن عقل برسد. در این سن باید با استدلال عقلی و بعد هم با بیانات شرعی برایش اثبات شود که بعضی کاترها را چون به ضرر اوست، نباید انجام دهد. اگر کسی از ابتدا در محیطی پاک و ایمانی این چنین تأدیب شد و آموخت که چیزهایی بد است و نباید انجام داد، قواعد و ضوابطی وجود دارد که باید آنها را رعایت کرد و حد مرزهایی در زندگی هست که نباید آنها را نادیده گرفت، بعد هم با تقویت فکر، استدلالات عقلی و بیانات دینی برایش ثابت شد که چرا نباید بعضی کارها را انجام داد، چنین کسی همیشه مواظب است که حق خودش را رعایت کند، در مرز خودش قدم بردارد و با را به اندازه گلیم خودش دراز کند. در این صورت جزء کسانی است که شُرُورهُم مَأمُونَهٌ، مردم از شر او در امان هستند.
المُسلمُ مَن سَلمَ المُسلمُونَ مِن لِسَانِهِ وَ یَدِه. اسلام همین است، تعیین مرزهایی که با رعایت آنها دیگران سالم میمانند. مرزهایی مربوط به زبان است، بعضی سخنان را نباید گفت: به دیگران نباید توهین کرد، استهزاء، نمامی، غیبت و عیبجویی پسندیده نیست. مرزهای دیگری مربوط به دست است، هم چنین سایر حد و مرزهایی که با رعایت آنها زندگی و محیطی سالم، آرام، با محبت و صمیمی در جامعه وجود خواهد داشت و همه از شر هم در امان هستند. سرچشمه و منشأ این امر هم این است که چنین کسانی از ابتدا با تربیت صحیح و در مراحل بعد با رشد عقلانی آموخته اند که به دیگران ظلم نکنند و حق دیگران را محترم بشمارند.
چنین کسانی نسبت به ارضای غرایزشان حریص نیستند. لازمه این ویژگی این است که نسبت به لذات مادی دلبستگی پیدا نخواهد شد. چون متعلق غرایز خواسته های مادی مثل خوردنی ها و آشامیدنی ها و لوازم و لواحق آنهاست. اگر کسی غرایزش را آزاد گذاشت. نمی تواند در برابر خوردنی ها خود را کنترل کند و فردی شکم پرست تبدیل می شود. اما اگر بنا گذاشت که حد و مرز را رعایت کند، به غریزه مجال ترک تازی نمی دهد و خواسته های غریزی را با عقل و شرع می سنجد. در این صورت چندان دلبستگی به لذات دنیا پیدا نمی کند که عاشقانه تسلیم آنها شده، در برابر آنها بی تاب شود و اختیار از کفش برود. مثل سوارکاری که عنان اسب را محکم در دست گرفته و به محض رسیدن به لغزش گاه دهنه اسب را می کشد و اسب آرام می شود.
چنین کسی پرخور و شکم پاره نمی شود، بلکه به اندازه نیازش غذا می خورد، در نتیجه بدنش هم لاغر می ماند. مؤمن بدنش نحیف است، چون به اندازه نیازش از غذا استفاده می کند. وقتی غریزه به او می گوید، بخور: میگوید: چه مقدار بخورم؟ از کدام خوردنی بخورم؟ چنین کسی خیلی چاق نمی شود.
اُجسَادُهُم نَحیفَهٌ وَ حَوَائِجُهُم خَفیفَهَ، لذا به درآمد زیاد هم احتیاج ندارد. با غذای ساده ای هم انرژی اش تأمین شده است، هم بدنش سالم است، هم هزینه زیادی ندارد. اما کسی که هوس باز است، دائماً در فکر این است که غذای خوشمزه تری پیدا کند، شاید در گوشه ای از دنیا غذایی باشد که نخورده باشد، فکر می کند چگونه آن را تهیه کند. چنین کسی خرجش هم زیاد می شود.
البته این اوصاف کلیت ندارد. ممکن است کسی با خوردن مقدار کمی غذا و یا حتی آب چاق شود. در میان انبیا و ائمه اطهار هم چنین کسانی بوده اند، تا بی جهت نسبت به کسی بدبین نشویم. در مقابل، آدم های شکمپاره ای هستند که با وجود پرخوری لاغر هستند، بنابراین، این اوصاف کلیت ندارد، بلکه حضرت امیر (ع) در مقام بیان حالت عمومی مأمنین است. غالباً مؤمنینی که مواظب رفتارشان هستند، بدنشان لاغر است، نیازهایشان هم کم است، زندگی شان هم با هزینه کمی تأمین می شود وَ انفُسُهُم عَفیفَهٌ. طبعاً چنین کسانی احتیاج ندارند که برای یک لقمه نان، برای کسب یک شغل پا درآمد در مقابل هر کس و ناکسی خم شوند، تعظیم کنند و تملق بگویند. کسی که نیازش کم است به تملق گویی دیگران هم احتیاج ندارد. چنین کسانی اهل عفت و عزت نفس هستند.
در عین حال، با همه این که از بودجه کشور کمتر استفاده می کنند و هزنه شان بسیار کم است، اما وَمَعُونَتُهُم فِی الاسلامِ عَظیمَهٌ: کمکی که به مردم و اسلام می کنند خیلی زیاد است.