چون ماءمون حضرت جواد عليه السلام را بعد از فوت پدر بزرگوارش به بغداد طلبيد و دختر خوب را تزويج آن حضرت نمود، آن جناب چندى كه در بغداد بود از سوء معاشرت ماءمون منزجر گرديد از ماءمون رخصت طلبيد و متوجه حج بيت اللّه الحرام شـد و از آنـجـا به مدينه جد خود معاودت فرمود و در مدينه توقف فرمود و بود تا ماءمون وفـات كـرد و مـعـتـصـم بـرادر او غـصـب خـلافـت كـرد و ايـن در هـفـدهـم رجـب سال دويست و هيجده هجرى بوده.
و چون معتصم خليفه شد از وفور استماع فضايل و كمالات آن معدن سعادت و خيرات نائره حـسـد در كانون سينه اش اشتعال يافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بـغـداد طـلبـيـد آن حـضـرت چـون اراده بـغداد نمود حضرت امام على النقى عليه السلام را خـليـفـه و جـانـشين خود گردانيد در حضور اكابر شيعه و ثقات اصحاب خود نص صريح بر امامت آن حضرت نمود و كتب علوم الهى و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهى و ساير پـيـغـمـبـران را بـه دو فـرزنـد خـود تـسـليـم فـرمـود و دل بـر شـهـادت نـهـاده و فـرزنـد گـرامـى خـود را وداع كـرد و بـا دل خـونـيـن مـفـارقـت تربت جد خود اختيار نموده روانه بغداد گرديد و در روز بيست و هشتم مـحـرم سـال دويـسـت و بـيـسـتـم هـجـرى داخـل بـغـداد شـد و مـعـتـصـم در اواخـر هـمـيـن سال آن حضرت را به زهر شهيد كرد.
و كـيـفـيـت شـهـادت آن مـظـلوم بـه اخـتـلاف نـقـل شـده، اشـهـر آن اسـت كـه زوجـه اش ام الفـضـل دخـتـر مـاءمـون بـه تـحـريـك عـمـويـش مـعـتصم آن حضرت را مسموم كرد؛ چه آنكه امـّالفـضـل از آن حـضـرت مـنـحـرف بـود بـه سـبـب آنـكـه آن جـنـاب مـيـل بـه كـنيزان و زنان ديگر خود مى فرمود و مادر امام على النقى عليه السلام را بر او تـرجـيـح مى داد به اين سبب ام الفضل هميشه از آن حضرت در تشكى بود و در زمان حيات پدرش مكرر به نزد او شكايت مى كرد و ماءمون گوش به سخن او نمى داد به سبب آنچه بـا امـام رضـا عليه السلام نموده بود ديگر تعرض و اذيت كردن اهلبيت رسالت را مناسب دولت خـود نـدانـست مگر يك شب كه امّالفضل رفت نزد پدر و شكايت كرد كه حضرت جواد عـليـه السلام زنى از اولاد عمر ياسر گرفته و بدگويى براى آن حضرت كرد ماءمون چـون مـسـت شـراب بـود در غـضـب شـد و شـمشير برداشت و آمد به بالين آن حضرت و چند شـمـشـير بر بدن آن جناب زد كه حاضرين گمان كردند كه بدن آن جناب پاره پاره شد چـون صـبـح شـد ديـدنـد آن حـضـرت سـالم اسـت و اثـر زخـمـى در بـدن نـدارد چنانكه در فصل سوم آن خبر تحرير يافت.
و بـالجـمـله: از (كـتـاب عـيـون المـعـجـزات) نـقـل شـده كـه چـون حـضـرت جـواد عـليـه السـلام وارد بـغـداد شـد و مـعـتـصـم انـحـراف ام الفـضـل را از آن حـضـرت دانـسـت او را طـلبـيـد و بـه قـتـل آن حـضـرت راضـى كـرده زهـرى بـراى او فـرسـتـاد كـه در طـعـام آن جـنـاب داخل كند ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود كرده به نزد آن امام مظلوم آورد و چون حضرت از آن تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن مـبـاركـش ظـاهـر شـد و ام الفضل از كرده خود پشيمان شد و چاره اى نمى توانست كرد گريه و زارى كرد، حضرت فرمود: الحال كه مرا كشتى گريه مى كنى، به خدا سوگند كه به بلايى مبتلا خواهى شـد كـه مـرهـم پـذيـر نـبـاشـد چـون آن نـونـهـال جـويـبـار امـامـت در اول سـن جـوانـى از آتـش زهـر دشـمـنـان از پـا درآمـد مـعـتـصـم ام الفـضـل را به حرم خود طلبيد و در همان زودى ناسورى در فرج او به هم رسيد و هر چه اطـبـاء مـعـالجـه كـردنـد مـفـيـد نـيـفـتـاد تـا آنـكـه از حـرم معتصم بيرون آمد و آنچه داشت از مـال دنـيـا صـرف مـداواى آن مـرض كـرد و چـنـان پـريـشـان شـد كـه از مـردم سـؤ ال مـى كرد و با بدترين احوال هلاك شد و زيانكار دنيا و آخرت گرديد.(1) و مـسـعـودى در (اثـبـات الوصـيـة) نـيـز قـريـب بـه هـمـيـن نـقـل كـرده الا آنـكـه گـفـتـه: مـعـتـصـم و جـعـفـر بـن مـاءمـون هـر دو ام الفـضـل را واداشـتـنـد بـر كـشـتـن آن حـضـرت و جـعـفـر بـن مـاءمـون بـه سزاى اين امر در حال مستى به چاه افتاد او را مرده از چاه بيرون آوردند.(2)
و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در (جـلاءالعـيـون) نـقـل كـرده كـه چـون مـردم بـا مـعـتـصـم بـيـعـت كـردنـد مـتـفـقـد احـوال حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام شد و به عبدالملك زيات كه والى مدينه بود نـامـه نـوشـت كـه آن حـضـرت را بـا ام الفـضـل روانـه بـغـداد كـنـد. چـون حـضـرت داخـل بـغـداد شـد بـه ظـاهـر اعـزاز و اكـرام نـمـود و تـحـفـه هـا بـراى آن حـضـرت و ام الفـضـل فـرستاد پس شربت حماضى براى آن حضرت فرستاد با غلام خود استناس [يا (اشناس)] نام و سر آن ظرف را مهر كرده بود چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گـفـت: اين شربتى است كه خليفه براى خود ساخته و خود با جماعت مخصوصان خود تـنـاول نـمـوده و ايـن حـصـه را بـراى شـمـا فـرسـتـاده اسـت كـه بـا بـرف سـرد كـنيد و تناول نماييد و برف با خود آورده بود و براى حضرت شربت ساخت. حضرت فرمود كه باشد در وقت افطار تناول نمايم، گفت: برف آب مى شود و اين شربت را سرد كرده مى بـايـد تـنـاول نـمود، و هرچند آن امام غريب مظلوم از آشاميدن امتناع نمود آن ملعون مبالغه را زيـاده كـرد تـا آنـكـه آن شـربـت زهرآلود را دانسته به ناكام نوشيد و دست از حيات كثير البركات خود كشيد.
و شيخ عياشى روايت كرده از زرقان صديق و ملازم ابن ابى داود قاضى كه گفت: روزى ابـن ابـى داود از مـجـلس مـعـتـصـم غـمـگـيـن بـه خـانـه آمـد از سـبـب انـدوه او سـؤ ال كـردم گـفـت: امـروز از جـهـت ابـى جعفر محمّد بن على چندان بر من سخت گذشت كه آرزو كـردم كـاش بـيست سال قبل از اين فوت شده بودم. گفتم: مگر چه شده؟ گفت: در مجلس خـليـفـه بـوديـم كه دزدى را آوردند كه اقرار به دزدى خود كرده بود و خليفه خواست حد بـر او جـارى كند، پس علما و فقها را در مجلس خود جمع كرد و محمّد بن على را نيز حاضر كرد. پس پرسيد از ما كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ من گفتم: بايد از بند دست قـطـع كـرد. گـفـت: بـه چـه دليـل؟ گـفتم: به جهت آيه تيمم (فَامْسَحُوا بِوُجوُهِكُمْ وَ اَيْدِيَكُمْ)؛(3) چه آنكه خداوند در اين آيه دست را بر كف اطلاق فرموده و جـمعى از اهل مجلس نيز با من موافقت كردند و بعضى ديگر از فقها گفتند: بايد دست را از مـرفـق قـطـع كـرد و آنها استدلال كردند به آيه وضو و گفتند كه خداوند فرموده (وَ اَيـْدِيـَكـُمْ اِلَى الْمـَرافِق)،(4) پس دست تا مرفق است. پس معتصم متوجه امـام مـحـمـّد تـقى عليه السلام شد و گفت: شما چه مى گوييد؟ فرمود: حاضرين گفتند و تـو شـنـيـدى. گـفـت: مـرا بـا گـفـتـه ايشان كارى نيست آنچه تو مى دانى بگو. حضرت فـرمـود: مـرا از ايـن سـؤ ال مـعـاف دار. خليفه او را سوگند داد كه البته بايد بگويى.
حـضـرت فرمود: الحال كه مرا سوگند دادى پس مى گويم كه حاضرين تمام خطا كردند در مـسـاءله بلكه حد دزد آن است كه چهار انگشت او را قطع كنند و كف او را بگذارند. گفت: بـه چـه دليـل؟ فـرمود: به جهت آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده در سـجـود هفت موضع بايد به زمين برسد كه از جمله دو كف دست است پس هرگاه دست دزد از بـنـد يـا مـرفـق بـريـده شود كفى براى او نمى ماند كه در عبادت خدا به آن سجده كند و مـواضـع سـجـده حـق خـدا اسـت و كـسـى را بـر آن حقى نيست كه قطع كند چنانكه حق تعالى فرموده: (وَ اِنَّ الْمَساجِدَ للّهِ).(5) معتصم كلام آن حضرت را پسنديد و امـر كـرد كـه دست دزد را از همانجا كه حضرت فرموده بود قطع كردند اين هنگام بر من حـالتـى گـذشـت كـه گويا من برپا شد و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم.
زرقـان گـفـت: بـعـد از سه روز ديگر ابن ابى داود نزد خليفه رفت و در پنهانى با وى گـفـت كـه خـيـرخـواهـى خـليـفـه بـر مـن لازم اسـت و امـرى كـه چـنـد روز قـبـل از ايـن واقـع شـد مناسب دولت خليفه نبود؛ زيرا كه خليفه در مساءله اى كه براى او مـشـكـل شده بود علماى عصر را طلبيد و در حضور وزراء و مستوفيان و امراء و لشكريان و سـايـر اكـابـر و اشراف از ايشان سؤ ال كرد و ايشان به نحوى جواب دادند پس در چنين مـجـلسـى از كـسـى كـه نصف اهل عالم او را امام و خلفه مى دانند و خليفه را غاصب حق او مى شـمـارنـد سـؤ ال كـرد و او بـر خلاف جميع علماء فتوى داد و خليفه ترك گفته همه علماء كـرده بـه گـفـتـه او عـمـل كـرد اين خبر در ميان مردم منتشر شد و حجتى شد براى شيعيان و مـواليـان او، مـعـتـصـم چـون ايـن سـخـنـان را بشنيد رنگ شومش متغير شد و تنبهى براى او حـاصـل گـرديـد و گـفـت خـدا تـو را جـزاى خـيـر دهـد كـه مـرا آگـاه كـردى بـر امـرى كـه غافل از آن بودم.
پس روز ديگر يكى از نويسندگان خود را طلبيد و امر كرد آن حضرت را به ضيافت خود دعـوت نـمايد و زهرى در طعام آن جناب داخل نمايد آن بدبخت حضرت را به ضيافت طلبيد آن جـنـاب عـذر خـواست و فرمود مى دانيد كه من به مجلس شما حاضر نمى شوم، آن ملعون مبالغه كرد كه غرض اطعام شما است و متبرك شدن خانه ما به مقدم شريف شما و هم يكى از وزارء خـليـفـه آرزوى مـلاقـات شـما را دارد و مى خواهد كه به صحب شما مشرف شود. پس چـنـدان مـبـالغـه كـرد تا آن امام مظلوم به خانه او تشريف برد چون طعام آوردند و حضرت تناول فرمود اثر زهر در گلوى خود يافت و برخاست و اسب خود را طلبيد كه سوار شد، صـاحـب مـنـزل بـر سـر راه آمد و تكليف ماندن كرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من نمودى اگـر در خـانـه تـو نـبـاشـم از بـراى تـو بـهـتر خواهد بود و به زودى سوار شد و به مـنـزل خـود مـراجـعـت كـرد چـون بـه مـنـزل رسـيـد اثـر آن زهـر قـاتـل در بدن شريفش ظاهر شد و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه مرغ روح مـقـدسـش بـه بـال شـهادت به درجات بهشت پرواز كرد. صلوات اللّه عليه. انتهى.(6)
پـس جـنـازه آن جـنـاب را بـعـد از غـسـل و كـفـن آوردنـد در مـقـابـر قـريـش در پـشـت سـر جـد بـزرگـوارش امـام مـوسـى عليه السلام دفن نمودند، و به حسب ظاهر واثق باللّه بر آن حـضـرت نماز خواند و لكن در واقع حضرت امام على النقى عليه السلام از مدينه به طى الا رض آمد و متصدى غسل و كفن و نماز و دفن پدر بزرگوارش شد.(7)
و در (كتاب بصائرالدرجات) روايت كرده از مردى كه هميشه با حضرت امام محمّد تقى عليه السلام بود گفت: در آن وقتى كه حضرت در بغداد بود روزى در خدمت حضرت امـام عـلى النـقى عليه السلام در مدينه نشسته بوديم و آن حضرت كودك بود و لوحى در پـيـش داشـت مـى خـوانـد نـاگـاه تـغـيـيـر در حـال آن حـضـرت ظـاهـر شـد پـس بـرخـاسـت و داخل خانه شد ناگاه صداى شيون شنيديم كه از خانه آن حضرت بلند شد بعد از ساعتى حـضـرت بـيرون آمد از سبب آن احوال پرسيديم، فرمود كه در اين ساعت پدر بزرگوارم وفـات فـرمـود! گـفـتـم: از كـجـا مـعـلوم شـمـا شـده؟ فـرمـود كـه از اجـلال و تعظيم حق تعالى مرا حالتى عارض شد كه پيش از اين در خود چنين حالتى نمى يـافـتـم از ايـن حـالت دانـسـتـم كـه پـدرم وفـات كـرده و امـامـت بـه مـن مـنـتـقـل شـده اسـت. پـس بـعـد از مدتى خبر رسيد كه حضرت در همان ساعت به رحمت الهى واصـل شـده اسـت.(8) و در تـاريـخ وفات حضرت جواد عليه السلام اختلاف اسـت، اشـهر آن است كه در آخر ماه ذى قعده سال دويست و بيستم هجرى شهيد شد و بعضى شـشـم ذى حـجـه گـفـتـه انـد و ايـن بعد از دو سال و نيم فوت ماءمون بود چنانچه خود آن حـضرت مى فرمود: (اَلْفَرَجُ بَعْدَ الْمَاءْمُونِ بِثَلاثينَ شَهرا). و مسعودى وفات آن حضرت را در پنجم ذى حجه سال دويست و نوزده ذكر نموده و در وقت وفات از سن شريفش بيست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود.(9)
———————————
1-(عيون المعجزات) ص 132، چاپ اءعلمى، بيروت.
2-(اثبات الوصية) ص 227، چاپ انصاريان، قم.
3-سوره مائده (5)، آيه 6.
4-سوره مائده (5)، آيه 6.
5-سوره جن (72)، آيه 18.
6-(جلاءالعيون) ص 968 ـ 970.
7-(جلاءالعيون) ص 970.
8-(بصائرالدرجات) ص 467، جزء9، باب 21.
9-(مروج الذهب) 3/464.
—————————–
منبع: كتاب منتهيالآمال مرحوم شيخ عباس قمي