ترجمه لغات قران کریم در تفسیر شریف مجمع البیان ج7

جلد ‌7 صفحه ‌4 سطر ‌1
بيان آيه ‌28-‌29-‌30   لغت  
بسط : دراز كردن و گستردن ، ضد قبض  
تبوء : ترجع ، بازگشت كني . ” باؤوا بغضب من الله ” يعني ” رجعوا ” . مصدر   آن ” بوء ” بمعناي رجوع است .
طوعت : فعل ماضي از باب تفعيل از ريشه ” طوع ”   به معناي رغبت ، يعني رغبت نشان داده .   افعال بر دو قسمند : دسته‌اي بفاعل هم متعدي مي شوند مثل : ” قتل نفسه” و دسته اي بفاعل متعدي نشوند ، مثل امر و نهي كه از عالي بداني است و كسي خودش را امر يا نهي نكند . 

اعراب  
لئن بسطت : لام قسم . جواب آن ” ما انا بباسط ” كلمه ” ما ” جواب شرط واقع نميشود ، زيرا صدارت طلب است البته در جواب قسم واقع شدن لطمه اي بصدارت   طلب بودن وارد نمي كند . همچنين ” ان و ” لام ” ابتدا نيز در جواب قسم واقع مي شود لكن ” فا ” در جواب قسم واقع نميشود ، زيرا چيزي كه براي آن سوگند ياد ميشود ، با وجوب سوگند ، واجب نميشود . قسم در حقيقت مؤكد مورد قسم ( و جواب ) خويش است حال آنكه جواب شرط ، با وجوب شرط واجب ميشود .   هر گاه در كلام ، هم قسم باشد و هم شرط ، جواب براي قسم آورده ميشود و   جواب شرط بقرينه آن حذف ميشود . مثل همين آيه . 

جلد ‌7 صفحه ‌8 سطر ‌1
بيان آيه ‌31   لغت  
بحث : جستجوي چيزي در خاك . اين كلمه بعدا بمعناي مطلق جستجو بكار رفته است .  
سو‏ه : ناپسندي گفته ميشود : ” سا‏ه يسو‏ه سوء ”   ويل . سيبويه گويد اين كلمه در موقع هلاكت ، گفته ميشود ، و اي   عجز ، ناتواني  
اعراب  
يا ويلتي . زجاج گويد در غير از قرآن بر اين كلمه وقف كنيم و گو‏يم . ” يا ويلتاه ”   ” ياء ” از حروف نداست ، لكن منادي در اينجا از افراد انسان نيست مثل ” يا حسرتاه   در حقيقت معناي اينگونه كلمات اين است كه گوينده ميخواهد حاضران را تنبيه   سازد و بگويد كه وقت ” واي ” در ” يا ويلتي ” و وقت حسرت در ” يا حسرتا ” و وقت تعجب ، در ” يا عجبا ” فرا رسيده است .  حسن قرا‏ت كرده است . ” يا ويلتي ” به اضافه بياء متكلم . از هري گويد معني  يكي است .  
جلد ‌7 صفحه ‌17 سطر ‌1
بيان آيه ‌33-‌34   لغت  
نفي : اصل معناي اين كلمه ، هلاك كردن و اعدام است . نفايه ، نابود كردن خوراكيهاي متعفن . به معناي طرد و تبعيد نيز بكار ميرود .
شاعر گويد : ينفون من طرق الكرام كما          |        ينفي المطارق ما يلي القرد    يعني : آنان از راه بزرگان طرد مي‌شوند : همچنانكه چوب پنبه زنان ذرات   پشم و پنبه را دور ميكند .  
خزي : فضيحت و رسوايي ” خزي يخزي خزيا ” يعني افتضاح شد . لبيد گويد :           ” و اخزها بالبر لله الاجل ” يعني نفس را بنيكي براي خداوند بزرگ خوار گردان . 

جلد ‌7 صفحه ‌17 سطر ‌10
اعراب  
فسادا : مصدر كه بجاي حال بكار رفته ، يعني ” مفسدين ” .
ان يقتلوا : محلا مرفوع و خبر است براي ” جزاء ” .  
الذين تابوا : ممكن است مرفوع و مبتدا و خبر آن ” فاعلموا ” و ممكن است منصوب و مستثناي از ” يقتلوا ” باشد .  
جلد ‌7 صفحه ‌22 سطر ‌1
بيان آيه ‌35   لغت  
اتقوا : فعل امر از باب افتعال . مصدر آن اتقاء و در اصل به معناي ايجاد مانع ميان دو چيز است . گويند : ” اتقي السيف بالترس ” يعني بوسيله سپر جلو شمشير را گرفت . يا اين كه ” اتقوا الغريم بحقه ” يعني طلبكار را از حقش مانع شدند . بنا بر اين ” اتقوا الله ” يعني ميان خود و كيفر خداوند مانع ايجاد كنيد .  
وسيله : واسطه نزديك شدن . شاعر عرب گويد :  
ان الرجال لهم اليك وسيلة               |             ان يأخذوك تلجلجي و تحصني      يعني : مردان را بسوي تو وسيله اي است . اگر ترا بگيرند لجاجت كن و خود را نگهدار .   ” و سل اليه ” يعني به او تقرب يافت . لبيد گويد : ” بلي كل ذي راي الي الله و اسل ” يعني آري هر صاحب رايي به خدا نزديك است .  

جلد ‌7 صفحه ‌24 سطر ‌1
بيان آيه ‌36-‌37   اعراب  
ان : خبر آن ” لو ” و ما بعد آن 
و لهم عذاب اليم : ممكن است حال و ممكن است عطف بر خبر ” ان ” باشد .  جايز نيست كه ” جمله شرط ” در محل حال و خبر ” ان ” ” يريدون ان   يخرجوا ” باشد ، زيرا در حقيقت ، جمله شرط ، مورد اعتماد و فايده كلام است .  بخصوص كه ” يريدون ان … ” خود در راس آيه اي ديگر قرار دارد .  
ما تقبل : جواب شرط . ” ما ” در جواب ” لو ” و در جواب ” قسم ” واقع مي‌شود ،   لكن در جواب ” ان ” واقع نميشود ، زيرا حرف ” ما ” صدارت طلب است و در اين موارد   به اين جنبه آن لطمه اي وارد نميشود ، زيرا ” لو ” عملي نمي كند ، بر خلاف ” ان ” 
جلد ‌7 صفحه ‌27 سطر ‌1
بيان آيه ‌38-‌39-‌40   اعراب  
السارق و السارقة : سيبويه و بسياري او علماي نحو گويند ” السارق و السارقة ” به تقدير : ” و فيما فرض عليكم السارق و السارقة ” ( يعني حكم السارق و … )   مرفوع شده‌اند . نمونه هاي ديگر آن :   ” الزانية و الزاني فاجلدوا ” ( نور ‌2 ) و همچنين ” و الذان ياتيانها منكم فاذوهما ” ( نساء ‌16 )   مي باشد .  
سيبويه مي‌گويد : در اين موارد عرب نصب مي دهد . لكن عموم اهل تسنن به رفع خوانده اند . تنها عيسي بن عمر به نصب قرا‏ت كرده است . ابو العباس مبرد گويد : بايد به رفع خواند ، زيرا نظر به شخص معيني نيست . درست مثل اين است كه گفته شود :    ” من سرق فاقطع يده ” و ” من زني فاجلده ”  
زجاج گويد همين قول صحيح است ، علت اينكه بر سر خبر ” فاء ” در آمده ،   همان شرط مقدر است . مي‌گويند در قرا‏ت ابن مسعود ” السارقون و السارقات فاقطعوا   ايمانهم ” آمده است .  علت اينكه ” ايدي ” را جمع آورده ، نه مثني ، اين است كه : مقصود قطع دست راست هر زن و مرد دزدي است . بديهي است كه هر كسي بيشتر از يك دست راست ندارد . 
فراء گويد : اعضاي بدن ، هر وقت به مثني يا جمع ، اضافه شوند ، به لفظ   جمع مي آيند مثل : ” رؤوسهما ، ظهورهما ، بطونهما ” و در قرآن كريم ، ” ان تتوبا الي الله فقد صغت قلوبكما ” ( تحريم ‌4 )   وي اضافه مي كند كه : علت جمع آوردن اين است كه اكثر اعضاي بدن ، زوج هستند ، بنا بر اين وقتي كه اضافه   به مثني و جمع شوند ، حتما بيشتر از دو تا خواهند بود . در مواردي هم كه اعضا به  صورت زوج نيستند ، بر همين منوال ، رفتار و همه را هماهنگ مي كنند .  البته مثني آوردن هم جايز است ، زيرا مطابق اصل است .
هذلي گويد :   فتخا لسا نفسيهما بنوافذ          |          كنوا فذا لعبط التي لا ترقع      يعني : نفس هاي ايشان در برابر ضربت‌هاي مهلكي كه جراحت آن قابل بخيه و التيام نبود ، تسليم شدند . اين مطلب در مورد غير از اعضاهم جايز است مثل : ” خليتما نساء كما ” يعني زنان‌تان را رها كرديد . در مورد آيه شريفه ، مفرد   آوردن هم جايز است كه گفته شود : ” فاقطعوا يمينهما ” شاعر گويد :  ” كلوا في بعض بطنكم تعيشوا ” يعني به اندازه مقداري از ظرفيت شكم بخوريد   تا زنده بمانيد .  
جزاء بما كسبا : نصب جزاء بنا بر اين است كه مفعول له باشد و همچنين ” نكالا ” ممكن است مفعول مطلق باشد براي ” فاقطعوا ” به معناي ” جازوهم و نكلوا بهم ”  
جلد ‌7 صفحه ‌32 سطر ‌7
بيان آيه ‌41   لغت  
سماعون للكذب : پذيرندگان دروغ . ” لا تستمع من فلان ” يعني از او قبول  مكن .       ” سمع الله لمن حمده ” يعني خداوند حمد بنده خود را قبول كرد . ممكن است معناي كلمه اين باشد كه : به تو گوش مي دهند تا سخن ترا بشنوند و به تو دروغ دهند . سماع به معناي جاسوس نيز آمده است . ( چنانكه در مورد دوم بهمين معني   است . )  
فتنه : آزمايش و اصل آن خالص كردن است مثل : ” فتنت الذهب من النار ”  يعني طلا را در آتش خالص گردانيدم .  

اعراب  
سماعون : خبر مبتداي محذوف . يعني ” هم سماعون ” ممكن است مبتداي   مؤخر و خبر آن ” من الذين هادوا ” باشد .  
لم ياتوك : صفت براي قوم و محل آن مجرور است ،  يحرفون الكلم : محلا مرفوع و صفت براي ” سماعون ” است . ممكن است محل   آن نصب و حال از ضمير ” سماعون ” باشد . يعني سخن نبي را ميشنوند ، حال آنكه   در خاطر خود نقشه تحريف آن را ميكشند . مثل ” معه صقر صا‏دا به غدا ” او را  پرنده اي ست شكاري كه فردا با آن شكار كند . من بعد مواضعه : به تقدير : ” من بعد وضعه كلامه مواضعه ” اگر گفته  شده بود : ” عن مواضعه ” هم صحيح بود .  
جلد ‌7 صفحه ‌43 سطر ‌1
بيان آيه ‌42-‌43   لغت :
سحت : اصل معناي اين کلمه استيصال است . چنانکه فرزدق گويد :
و عض زمان يابن مروان لم يدع                             من المال الا مسحتاً او مجلّف  يعني : اي پسر مروان ، سختي روزگار ، جز افرادي مستاصل و تهيدست باقي نگذارده است .
در آيه شريفه ، اين کلمه به معناي مال حرام است ؛ زيرا مال حرام ، فاسد است و معناي سحت نيز فساد مال است .
حکم : فيصله دادن امري از راه حکمت . گاهي حکم ، فقط بيان و گاهي الزام هم با آن است .
تولي از حق : ترک آن و تولي به سوي حق ، توجه به آن و تولي براي حق ، ياري و کمک آن است .
جلد ‌7 صفحه 47
لغت آيه 44
ربانيون : تفسير اين کلمه را قبلا گفته ام . منظور علمايي است که به امور و تدبير مردم بصير بوده اند .
احبار : جمع حبر ، عالمان . تحبير يعني تحسين . شخص عالم نيز نيکو را تحسين و زشت را تقبيح مي کند . فراء گويد : بيشتر ” حبر ” را به کسر شنيده ايم .
اعراب
بما استحفظوا : حرف جر ، متعلق است به ” الاحبار ” يعني ” العلماء بما استحفظوا ” زجاج گويد : تقدير آن ” يحکمون للتائبين من الکفر بما استحفظوا ” است .

جلد ‌7 صفحه ‌56 سطر ‌8
لغت 46 – 47
قفو : دنبال اثري رفتن . فعل آن ” قفا يقفو ” .
تقفيه : تابع ساختن . قفينا : بدنبال آورديم . قافيه شعر را به اين جهت مي گويند كه تابع وزن است .  
آثار : جمع اثر ، نشانه آشكار ، آثار قوم : بقاياي ايشان . ماثرة : بزرگي كه انسان از نياكان خود بارث مي برد .  
اثير : كريم و بزرگ قوم كه در باره اش نيكي كنند . ايثار : ترجيح عملي بر ديگري .  
انجيل : در اول   سوره آل عمران   ، تفسير آن گذشت .  
وعظ و موعظه : و ادار كردن شخص بكاري كه مورد پسند خداست و بيم دادن او از كارهاي ناپسند .  

اعراب
مصدقا : حال ( در هر دو مورد . البته اين كلمه تكرار نشده است ، زيرا در اول ،   حال براي عيسي و معناي آن تصديق وي از تورات و در مرحله دوم حال است از انجيل و عطف است بر جمله ” فيه هدي ” كه محلا منصوب و حال است ) .  
هدي : مبتداي مؤخر . خبر آن ” فيه ” است .  
نور : عطف بر ” هدي ” .  
و هدي : در محل نصب و عطف بر ” مصدقا ” .  
و موعظة : عطف بر ” هدي ” يعني ” و هاديا و واعظا ”  

جلد 7 صفحه 60
آيه 48 سوره مائده
لغت :
مهيمنا : در اصل است که همزه آن به هاء بدل شده است نظير: که گفته اند : بوده اين کلمه اسم فاعل از   مثل ازهري گويد : اصل آن بوده است از باب افعال که همزه آن در فعل مضارع باقي مانده ، سپس قلب به هاء شده است . اين کلمه را برخي به صيغه اسم مفعول قرائت کرده اند .
شرعه : شريعت ، راه واضح ، راهي که انسان را به آب – که وسيله زندگي است مي رساند . علت اينکه دين راشريعت گفته اند اين است که انسان را به حيات و نعمت جاوداني رهنمون مي شود . منظور از شريعت ، اموري است که بوسيله آنها خداوند پرستيده مي شود .
شاعر گويد :
اتنسوني يوم الشريعة والقنا                              بصفين من لباتکم تتکسر
يعني : آيا مرا در روز شريعه فرات ، فراموش ميکنيد که در صفين ، نيزه ها از سينه هاي شما مي شکست .
اصل اين کلمه ، به معناي ظهور است چنانکه شروع در کار ، به معناي آغاز کردن و ظاهر کردن آن است .
منهاج : راه مستمر و واضح . نهج و منهج نيزبه همين معني است . شاعر گويد :
من يک ذا شک فهذا فلج                    ماء رواء و طريق نهج
يعني : هر که شک دارد ، اين است نهر و آب زلال و راه واضح .
مبرد گويد : شرعه آغاز راه منهاج راه راست است . تکرار اينگونه الفاظ براي فائده و منظوري است مثل قول حطياة : ناي و بعد به يک معني هستند ، لکن در دوري کمتري است . گاهي هم هيچ فايده اي در تکرار آنها نيست مثل :                                         حييت من طلل تقادم عهده                          اقوي و اقفر بعد ام الهيثم 
يعني : از جاهگاهي مرتفع که عهد آن قديم و بعد از ام هيثم از سکنه خالي بود ، مورد احترام واقع شدي . کلمه هاي اقوي و اقفر  به يک معني هستند .
استباق : مسابقه اي که ميان دو نفر يا بيشتر باشد . مي فرمايد : ( يوسف 25) يوسف و زليخا براي رسيدن به در ، بر يکديگر پيشي مي گرفتند .
اعراب
مصدقا : حال از کتاب
مهيمنا : نيز حال از کتاب . برخي گفته اند : حال است از لکن اول بهتر است ، زيرا بوسيله حرف عطف نمي توان حال را بر حال عطف کرد ، در حالي که صاحب حال آنها مختلف باشد . ممکن است مصدقا راحال از پيامبر و مهيمنا نيز عطف بر آن باشد .
جلد ‌7 صفحه ‌66 سطر ‌1
بيان آيه ‌49-‌50  اعراب
ان احكم : در محل نصب و عطف بر ” الكتاب”  به تقدير :  “و انزلنا اليك الكتاب و ان احكم بينهم بما انزل الله ”  ممكن است در محل رفع باشد به تقدير :  “و من الواجب  ان احكم بينهم بما انزل الله ” .   فعل امر مي تواند صله ” ان ” واقع شود ولي نمي تواند صله   ” الذي ” واقع شود ،   زيرا  ” ان ” حرف و با ما بعد خود بمنزله يك كلمه است ، لكن     ” الذي ” اسم ناقص و صله آن بمنزله صفت آن و محتاج ضميري است كه به آن بازگردد .
حكم الجاهلية : مفعول به براي ” يبغون ” .  
حكما : تميز نسبت . 

جلد ‌7 صفحه ‌70 سطر ‌18
‌51 تا ‌53 سوره ما‏ده  لغت  
اتخاذ : اعتماد بر چيزي براي كمك گرفتن از آن . لا تتخذوا : اعتماد مكنيد . اصل اين كلمه ، اخذ است .  
اولياء : جمع ولي ، ياران   
دا‏ئره : در اينجا دولت است كه از دست عده اي خارج شود و بدست عده اي ديگر   قبلا در دستشان بوده است ، برسد . حميد ارقط گويد :
كنت حسبت الخندق المحفورا و دا‏رات الدهر ان تدورا يردعنك القدر المقدورا              يعني : گمان مي كردي كه حفر خندق ، سرنوشت ترا تغيير مي دهد و سختي‌هاي روزگار را كه در ميان مردم گردش ميكند ، رد مي‌كند ( اهل لغت اين كلمه را بمعناي حادثه   ناگوار نوشته‌اند ) .  
عسي : براي شك است . لكن در مورد خداوند مفيد قطع و حتم است ، زيرا خداوند  كريم ، هرگاه مردم را نسبت به نيكي خود بطمع افكند ، در حقيقت آنان را وعده كرده  است ، بنا بر اين جا دارد كه انسان به آن اميدوار شود .  
فتح : داوري و فيصله دادن . قاضي را ” فتاح ” گويند : زيرا حكم را مي گشايد و   كار را فيصله مي دهد .  
جلد ‌7 صفحه ‌76 سطر ‌4
بيان آيه ‌54  لغت  
ذل : بكسر ذال ضد دشواري و صعوبت و بضم ذال ، ضد عزت است .
ذلول : رام .  
ذليل : خوار .  
اذله : جمع ذلول است يعني افرادي كه رام و منقاد هستند . جمع ذليل ،   اذلاء است .  
عزت : شدت عزيز : سختگير . جمع : اعزه  

جلد ‌7 صفحه ‌82 سطر ‌1
بيان آيه ‌55-‌56   لغت  
ولي : يار و مددكار ، سرپرست و صاحب اختيار . ولي زن ، كسي است كه   نكاحش بدست اوست . ولي دم ، كسي است كه صاحب اختيار خون مقتول باشد ، از لحاظ  قصاص يا عفو يا گرفتن خونبها . سلطان ، ولي امر ملت است ، كسي است كه شخصي را   ولي عهد خود كرده ، او را براي جانشيني تربيت مي كند . كميت ، در مدح علي گويد :
و نعم ولي الامر بعد وليه              |             و منتجع التقوي و نعم المؤدب         يعني چه خوب ولي امر و رهبري است بعد از پيامبر كسي كه قطب دايره تقوي و   نيكو ادب كننده اي است .   مقصود او از ” ولي الامر ” صاحب اختيار در تدبير امور است .   مبرد گويد : ” ولي كسي است كه برتر و سزاوارتر از ديگران باشد . مولي نيز مثل ولي است ” .  
ركوع : عبارت است از هي‌کت مخصوصي كه در نماز انجام ميشود . خليل گويد :راكع كسي است كه سر خود را خم كند ، خواه زانوانش بزمين برسند يا نرسند ، لبيدگويد :   اخبر اخبار القرون التي مضت              |               ادب كاني كلما قمت راكع            يعني : اخبار دورانهاي گذشته را بيان مي كنم ، در حالي كه چنان مضطربم كه هر وقت مي ايستم گويي در حال ركوعم .  ابن دريد گويد : راكع كسي است كه به رو درافتد . ركوع در نماز نيز از همين جاست شاعر گويد :  
و افلت حاجب فوق العوالي            |              علي شقاء تركع في الظراب            يعني : حاجب بر روي بلنديها و ارتفاعات ، در حالي كه سوار بر اسبي بود كه در   تپه‌ها برو در مي‌افتاد ، نجات يافت . گاهي بر سبيل تشبيه و مجاز به شخص خاضع ، هم خاشع گويند . شاعر گويد :  لا تهين الفقير علك ان         |      تركع يوما و الدهر قد رفعه   يعني : فقير را خوار مگردان ، شايد روزي بيايد كه تو در برابر او كه روزگار بلندش كرده است ، خشوع كني .  
حزب : طايفه و جماعت . هر جمعيتي كه همدل و همكار باشند ، حزب هستند .  
اعراب  
انما : حرف تخصيص . اين حرف ما بعد خود را اثبات و غير آن را نفي مي کند . مثل :   ” انما لک عندي درهم ” يعني تو را پيش من يک درهم اسن و نه غير از آن .
اعشي گويد :          ولست بالاکثر منهم حصي                   و انما العزة للکاثر                      يعني : عقل تو پيش از آها نيست و عزت ، تنها براي آن است که عقلش  بيشتر باشد     ( يعني آنکه عقلش زياد نيست ، عزت ندارد )
و هم راکعون : حال از ضمير ” يوتون “
و من يتول : ” من ” در محل رفع است و مبتداست . در ” يتول ” ضميري است که به “من” باز گردد . اين فعل مجزوم است بنابر اينکه فعل شرط باشد . جمله ي ” فان حزب الله … ” محلا مجزوم و جزاي شرط و همچنين در محل رفع و خبر مبتداست .
جلد ‌7 صفحه ‌91 سطر ‌1
بيان آيه ‌57   لغت  
هزو : سخريه و استهزاء . خداوند مي‌فرمايد : ” و لقد استهزي برسل من قبلك “( انعام ‌10   : پيامبران پيش از تو ، مورد استهزا واقع شدند ) شاعر گويد :  
الا هز‏ت و اعجبها المشيب           |              فلا نكر لديك و لا عجيب              يعني : آگاه باش ، او مسخره كرد و پيري او را به شگفت در آورد ، اين كار پيش تو ناپسند و عجيب نيست ! 
لعب : چيزي را به بازي گرفتن و آن را بصورتي نا حق در آوردن و راه نا صواب  پيمودن .  

جلد ‌7 صفحه ‌94 سطر ‌1
بيان آيه ‌58   لغت  
نداء : خواندن كسي با صداي بلند . مثل اينكه بگويند : ” اي فلان ” شاعر گويد :
و ابرزتها من بطن مكة بعدما            |             اصات المنادي بالصلاة فاعتما            يعني بعد از آنكه نداي مؤذن براي نماز بلند شد ، او را از ميان مكه آشكار ساختم .   اصل اين كلمه ، به معناي اجتماع است . به همين جهت ” دار الندوه ” به معناي محل تجمع است .  
جلد ‌7 صفحه ‌95 سطر ‌1
بيان آيه ‌59   لغت  
نقم : انكار . فعل آن بصورت ” نقم ينقم ” و ” نقم ينقم ” استعمال شده ، لكن مشهورتر است ، عبد الله بن قيس گويد :   ما نقموا من بني امية الا   |    انهم يحلمون ان غضبوا   يعني : كار بني اميه را مورد انكار قرارندادند مگر بخاطر اينكه آنها بوقت غضب   بردباري مي‌كنند .  علت اينكه : كيفر را ” نقمت ” گويند اين است كه در مقابل عمل منكر ، واجب است .  

اعراب  
ان اكثركم لفاسقون : در محل نصب و عطف بر مستثني است ، يعني ” هل تنقمون منا الا ايماننا و فسقكم ” .  
جلد ‌7 صفحه ‌97 سطر ‌4
بيان آيه ‌60  اعراب 
مثوبة : تميز نسبت . همچنين ” مكانا ”  
من لعنة الله : درباره اعراب ” من ” سه وجه است : ‌1. مجرور و بدل از ” بشر ” يعني       ” هل انبئکم بمن لعنه الله ” ‌2. مرفوع و خبر مبتداي محذوف . يعني ” هم من   لعنه الله ” ‌   3. منصوب و بدل از محل جار و مجرور . 
جلد ‌7 صفحه ‌102 سطر ‌8
‌61 تا ‌63 سوره ما‏ده لغت :
اثم و عدوان : تفاوت اين دو كلمه اين است كه : ” اثم ” همواره بمعناي جرم و  ” عدوان ” بمعناي ظلم است .  
صنع : عمل . برخي گويند : تفاوت ” صنع و عمل ” اين است كه : صنع ، عبارت  از عملي است كه در آن نيكي و احسان باشد مثلا : ” صنع الله لفلان ” يعني خداوند   به او نيكي كرد . 
اعراب  
قد : اين كلمه هر گاه بر سر ماضي درآيد ، معناي آن نزديك بودن زمان ماضي است و   هر گاه بر سر مضارع در آيد ، دلالت بر تقليل مي كند . 
بالكفر : در محل نصب و حال است يعني ” دخلوا كافرين ” همچنين ” خرجوا به”  يعني    ” خرجوا كافرين ” .  
اذا جاؤوكم : فرق آن با ” متي جاْوكم ” اين است كه ” جاؤو ” در  ” متي ” عمل مي كند ولي در ” اذا ” بواسطه اينكه مضاف بسوي آن است عمل نمي‌كند .
لبئس : لازم قسم نه لام ابتدا . زيرا لام ابتدا – جز در خبران – بر سر فعل درنمي آيد . اين جمله دلالت دارد بر اينكه مدح ، در برابر كردار است . 
ما كانوا يعملون : در باره ” ما ” دو احتمال است : ‌1 – ماء كافه باشد مثل ” انما ” و   بنا بر اين محلي از اعراب ندارد . ‌2 – نكره موصوفه است . يعني ” لب‌‏س شي‌‏ا‌ كانوا   يعملون ” .  
لولا : بمعناي ” هلا ” حرف ترغيب و توبيخ است به معناي ” چرا نه ؟ ” در ماضي براي توبيخ و در مضارع براي ترغيب است . مثل   ” لولا جاؤوا عليه باربعة شهداء ”           ( نور ‌13   : چرا چهار شاهد نياوردند ؟ ) . 
جلد ‌7 صفحه ‌113 سطر ‌1
بيان آيه ‌65-‌66   لغت : 
تكفير : در اصل بمعناي پوشيدن .  
مقتصده : كسي كه عمل ميانه رو و بسوي مقصد خود رهسپار باشد . 

اعراب  
ما يعملون : ممكن است ” ما ” با ما بعد آن در محل مصدر باشد . يا اينكه موصول و ما بعد آن صله باشد . 

جلد ‌7 صفحه ‌116 سطر ‌1
بيان آيه ‌67 لغت  
رسالت : در اينجا به معناي ارسال است كه به فاعل اضافه و مفعول آن حذف          شده است .  
رسول : اين كلمه گاهي به معناي رسالت و گاهي به معناي مرسل به كار مي‌رود . به معناي رسالت مثل اين شعر :  
لقد كذب الواشون ما بحت عنهم        |           بسر و لا ارسلتهم برسول              يعني : سخن چينان دروغ گفتند كه مطالبي را در نهان به آنها گفته‌ام و آنها را رسالتي نداده‌ام . و به معناي ” مرسل ” مثل :  “و ما محمد الا رسول ” ( آل عمران ‌144 : محمد    فقط فرستاده خداست ) و همچنين در آيه مورد بحث .  
ارسل : فعلي است كه بدو مفعول احتياج دارد لكن مفعول دوم آن بواسطه  حرف جر است مثل :   ” انا ارسلنا نوحا الي قومه ” ( نوح ‌1 )   گاهي بيكي از آن دو ،   اكتفا مي‌شود .  
يعصمك : نگه مي‌دارد تو را . اين فعل از ” عصمت ” به معناي منع است .  
جلد ‌7 صفحه ‌125 سطر ‌8
آيات ‌70 تا ‌71 سوره ما‏ئده لغت  
هوي : ميل به جانب چيزي كه سزاوار نيست ” تهوي ” : ميل مي كند . فرق هوي   و شهوت اين است كه شهوت به مدركات حسي تعلق مي گيرد مثل شهوت طعام ولي هوي   بمدركات غير حسي .  
حسبان : گمان . ” حسبوا ” : گمان كردند .  
فتنة : در اينجا كيفر . اصل معناي آن آزمايش است .  

اعراب  
لقد : لام قسم  
فريقا : در هر دو مورد مفعول به است . ابو علي فارسي گويد : افعالي هستند كه بر قطع و يقين دلالت دارند مثل ” علم ” و افعالي هستند كه بر شك و ظن و حالات غير ثابت ديگر مثل ترس و طمع و … دلالت دارند . در اين ميان افعالي هم هستند كه گاهي بمعناي افعال اول هستند و گاهي بمعناي   افعال دوم . مثل ” حسب ” و ” ظن ” و ” زعم ” .  بعد از افعالي كه به معناي علم و يقين هستند ” ان ” در مي آيد مثل :   ” و يعلمون ان الله هو الحق المبين ” ( نور ‌25 )   و بعد از افعالي كه به معناي شك و ظن و حالات  نفساني غير ثابت ديگر هستند ” ان”  مي‌آيد مثل  “و الذي اطمع ان يغفر لي خطيئتي ”  ( شعراء ‌82 )     بعد از افعالي كه ممكن است به معناي دسته اول يا به معناي دسته دوم باشند ، هرگاه به معناي حالت ثابت و يقين باشند ، ” ان ” و هر گاه به معناي حالت غير ثابت و گمان   باشند ” ان ” در مي‌آيد . از اين رو در بحث قرا‏ت گفته شد كه اگر ” حسبوا ” به معناي   ” علموا ” باشد ، ” ان ” مخفف از ” ان ” است . بديهي است كه حرف ” لا ” ميان ” ان ” و   فعل فاصله نمي‌شد ، اين وجه جايز نبود .   فتنة : مرفوع است بنا بر اين كه ” تكون ” فعل تام به معناي ” تقع ” باشد .  
كثير : در باره رفع اين كلمه ، سه وجه محتمل است :   ‌1 . بدل از واو ” عموا و صموا ” .   ‌2 . خبر مبتداي محذوف .  يعني : ” ذو العمي و الصم كثير منهم ”   ‌3 . اينكه واو را در فعل مثل علامت تانيث ، علامت بدانيم نه فاعل . مثل :   ” اكلوني البراغيث ” چنانكه شاعر گويد :   يلومونني في اشتراء النخيل      –            اهلي فكلهم يعذل                در اين شعر ” اهل ” فاعل است براي ” يلومون ” . يعني : بستگان من همگي   مرا در خريدن نخلها ، سرزنش مي‌كنند .

جلد ‌7 صفحه ‌130 سطر ‌1
بيان آيه ‌72-‌73-‌74   لغت  
شرك : اين كلمه در اصل همان شركت در ملك است . ” يشرك ” : شريك قرار دهد .  
مس عذاب : عذابي كه به بدن برسد و احساس شود . فرق آن با لمس اين است   كه در لمس ، ممكن است احساس نباشد . گاهي اين دو كلمه به يك معني بكار مي‌روند . 

جلد ‌7 صفحه ‌130 سطر ‌6
اعراب  
ثالث ثلثه : فراء گويد : اين دو كلمه را بايد بطور حتم بصورت مضاف و مضاف اليه خواند . نظير   ” ثاني اثنين اذ هما في الغار ” ( توبه ‌40 )   به معناي يكي از سه و يكي   از دو .   و ان لم ينتهوا عما يقولون ليمسن : اين جمله دلالت دارد بر اينكه در مثل :       ” و لئن جئتهم باية ليقولن ”  ( روم ‌58 )  اعتماد قسم بر فعل دوم است ، زيرا اگر بر فعل اول بود ، در اينجا حذف نمي‌شد . در حقيقت لام اول بمنزله ” ان ” در اين جمله است :    ” و الله ان لو فعلت لفعلت ” شاعر گويد :  
فاقسم ان لو التقينا و انتم             |             لكان لكم يوم من الشر مظلم           يعني : سوگند ياد مي‌كنم كه اگر ما و شما بهم برخورد كرده بوديم ، براي شما  روزي كه از شر ، تاريك بود ، فرامي‌رسيد .  حذف ” ان ” هم جايز است . مثل ” اقسمت لو جئت جئت ” . 
جلد ‌7 صفحه ‌134 سطر ‌1
بيان آيه ‌75-‌76-‌77   لغت  
صديقه : صيغه مبالغه از ” صدق ”   افك : دروغ ، بازگرداندن از حق . شاعر گويد :  
ان تك عن احسن المرو‏ة ما            |           فوكا ففي آخرين قد افكوا              يعني : اگر تو از نيكوترين جوانمرديها دستت كوتاه است ، در ميان قومي زندگي كرده اي كه آنها نيز چنين بوده اند .   مي گويند : ” ارض ما فوكة ” يعني زميني كه از باران محروم است . ” مؤفكات ” يعني چيزهايي كه بوسيله بادها در هم ريخته شده‌اند .  
ملك : قدرت برگرداندن چيزي . 
نفع : انجام چيزي كه در آن لذت و سرور باشد . مثل : لذتهايي كه براي حيوان حاصل مي‌شود و مال و وعده .  
ضرر : انجام چيزي كه در آن درد و غم باشد . مثل دردهاي حيوان و سخنان   ناپسند .  
اهواء : جمع هوي . 

جلد ‌7 صفحه ‌134 سطر ‌16
اعراب  
غير الحق : نصب آن بر دو وجه است : ‌1 . حال از ” دينكم ” يعني ” لا تغلوا في دينكم مخالفين للحق”  ‌2 . بنابر استثناء . يعني ” لا تغلوا فى دينكم الا الحق ” بنا بر اين   ” الحق ” مستثناي از غلو در حق است و بدين ترتيب ” غلو در حق ” به معناي پيروي آن جايز است .  
جلد ‌7 صفحه ‌139 سطر ‌1
بيان آيه ‌78-‌79-‌80   لغت  
تناهي : در اينجا داراي دو معني است : ‌1 . نهي كردن از يكديگر ” كانوا لا يتناهون  عن منكر ” : يكديگر را از منكر نهي نمي‌كردند   ‌2  . سر پيچي كردن . به  معناي آيه اين است : از منكر سر پيچي نمي‌كردند . 

جلد ‌7 صفحه ‌139 سطر ‌6
آيات ‌79 تا ‌80 سوره ما‏ئده اعراب  
لبئس ما : ” ما ” ممكن است ” كافه ” باشد مثل ” انما ، لكنما ، ربما ، بعدما ”   و ” لام ” حرف قسم است . ممكن است كه اسم نكره باشد يعني : ” بئس شيئا‌ فعلوه ”  
ان سخط الله : محل آن رفع و مبتداي مؤخر است مثل ” بئس رجلا زيد ”   و خبر آن ” بئس ما قدمت … ” مي‌باشد . يا اينكه خبر مبتداي محذوف است .   ممكن است در محل نصب به تقدير : ” لان سخط الله باشد … ” باشد . 
جلد ‌7 صفحه ‌145 سطر ‌1
بيان آيه ‌82-‌83-‌84   لغت  
قسيس و قس : پيشوا و ر‏يس مسيحيان . فراء گويد : اين كلمه به صورت   ” قساوسه ” جمع بسته مي‌شود و مصدر آن ” قسوسه ” است . در ادبيات عرب ، هم  ” قساوسه ” و هم ” قس ” بكار رفته است . شاعر گويد :  
لو عرضت لا يبلي قس     |      اشعث في هيكله مندس     |     حن اليها لحنين الطس   يعني اگر اشعث را هيكلي كه مدفون شده است و به راهب كشيش ، عرضه داشته   بود ، همچون آواي طشت ، ناله مي‌كرد اميه گويد :  
لو كان منقلب كانت قساوسه          |          يحييهم الله في ايديهم الزبر                   يعني اگر بازگشتي بود ، براي كشيشاني بود كه خداوند آنها را زنده مي كند ،   در حالي كه در دستشان ، آهن است .  
رهبان : جمع ” راهب ” مثل ” راكب ، ركبان ” مصدر جعلي آن “رهبانيه” . ترهب : عبادت در صومعه . اصل اين كلمه از ” رهبت ” بمعناي ترس است . جرير گويد :  
رهبان مدين لو راوك تنزلوا            |           و العصم من شعف الجبال الفادر .           يعني : اگر راهبان مدين و آهواني كه در قله‌هاي كوه‌ها بسر مي‌برند ، ترا   مي ديدند ، از جايگاه خود بيرون مي‌آمدند .  
تفيض من الدمع : پر شود چشمشان از اشك .   دمع : اشك چشم .  
طمع : تعلق خاطر به چيزي كه پسنديده است .
صالح : كسي كه كار شايسته كند . اگر كار ديگري را به شايستگي آورد ” مصلح ” است . خداوند را مصلح گويند نه صالح .   

اعراب  
لتجدن : لام قسم . نون براي فرق گذاشتن ميان حال و آينده است .  
عداوة : تميز نسبت .  
يقولون ربنا : در محل نصب و حال يعني : ” قا‏لين ربنا ”  
لا نؤمن بالله : حال . يعني : ” اي شيئي لنا تاركين الايمان … ”  
من الحق : ” من ” براي بيان است يعني ” الجا‏ي لنا الذي هو الحق ” برخي گفته اند : براي تبعيض است .  
جلد ‌7 صفحه ‌153 سطر ‌1
بيان آيه ‌85-‌86   لغت 
اثابهم : پاداش داد ايشان را  
محسنين : احسان كنندگان . احسان : فايده رسانيدن بديگري . اسا‏ه : ضد آن است . هر نيكو كاري ” محسن ” نيست شرط آن اين است كه كار او خالي از جهت قبح باشد .  
جحيم : آتشي كه سخت شعله و راست . در اينجا يكي از اسامي جهنم . 

جلد ‌7 صفحه ‌165 سطر ‌1
بيان آيه ‌90-‌91   لغت  
خمر : شراب انگور . علت اينكه آن را خمر ناميده اند اين است كه ايجاد   مستي مي كند و در نتيجه عقل را مي‌پوشاند .  
ميسر : قمار . اصل اين كلمه از ” يسر ” يعني آساني است . علت اينكه دست   چپ را ” يسار ” نامند ، اين است كه آنرا براي سهل شدن كارها بفال نيك گرفته اند   و يا اينكه با كمك بدست راست ، موجب آسان شدن عمل مي‌شود .  
انصاب : جمع ” نصب ” ، بتها . علت اينكه بترا ” نصب ” نامند اين است كه   براي عبادت ، نصب شده است انتصاب يعني برخاستن ” نصب ” به معناي رنج است زيرا   انسان را از كاري كه براي آن منصوب شده ، باز مي دارد . عشي گويد :  
و ذا النصب المنصوب لا تنسكنه         |         و لا تعبد الشيطان و الله فاعبدا            يعني : آن بتي كه نصب شده و شيطان را عبادت نكن . خداي يكتا را عبادت كن . 
ازلام : جمع ” زلم ” تيرهايي كه بمنظور قمار بكار مي‌بردند . در باره ” ازلام ”  در آغاز سوره ، بحث كرديم .  
رجس : پليد . ” رجس ” شدت آواز . اما ” رجس ” هر چيزي است كه ذكر آن قبيح باشد . 
جلد ‌7 صفحه ‌176 سطر ‌16
آيات ‌94 تا ‌95 سوره ما‏ئده لغت  
بلاء : آزمايش كه به منظور آشكار شدن باطن شخص صورت مي گيرد .  
غيب : آنچه از حواس آدمي پنهان است . از همين كلمه است ” غيبت ” كه بد گويي   از كسي در غياب اوست .  
حرم : جمع حرام . حرام و محرم داراي يك معني هستند ، مثل ” حلال و محل ”   
احرام : به معناي داخل شدن در ماه حرام و داخل شدن در حرم و پوشيدن لباس احرامي   براي انجام مناسك حج . اصل معناي اين كلمه ، منع است .   مثل و مثل و شبه و شبه : همه بيك معني هستند .  
نعم : شتر و گاو و گوسفند . اينها را باهم ” نعم ” گويند ، شتر را به تنهايي نيز ” نعم ”   گويند . لكن گاو و گوسفند را به تنهايي ” نعم ” نمي گويند .  
عدل : فراء گويد : يعني چيزي كه از جنس شيئ نباشد و معادل آن باشد . عدل : مثل . بصريان گويند : ” عدل و عدل ” هر دو به معناي مثل هستند ، خواه از جنس شيئ   باشند يا نباشند .  
وبال : سنگيني چيزي از لحاظ ناراحت كردن . مثل : ” اخذناه اخذا وبيلا ” ( مزمل ‌16 : گرفتيم او را گرفتني سخت و سنگين ) به ساطور قصابان مي‌گويند ” و بيل ”  

اعراب 
ليبلونكم : لام قسم  
من الصيد : ” من ” براي تبعيض و درباره آن دو احتمال است :
‌1 . مقصود شكار زميني است نه آبي ‌2 . مقصود شكار در وقت احرام است . اين شكار بعضي از شكارهاست .   ممكن است ” من ” براي بيان جنس باشد مثل :   ” فاجتنبوا الرجس من الاوثان ” ( حج ‌30   : بپرهيزيد از پليدي كه عبارت از بت است ) منظور از ” صيد ” در اينجا مصدر نيست ،  بلكه اسم مفعول يعني ” مصيد ” است به دليل ” تناله ايديكم و رماحكم ” يعني شكاري   كه دست شما و نيزه هاي شما به آنها مي رسد .   بالغيب : در محل نصب و حال . يعني ” من يخافه غايبا ” مثل   ” من خشي الرحمان   بالغيب ” ( ق ‌33 )   .  
و انتم حرم : در محل نصب و حال .
هدايا : حال يعني ” مقدرا ان يهدي ”
بالغ الکعبه : نيز حال است در اصل ” بالغاً الکعبه ” و تنوين براي تخفيف حذف شده و اضافه لفظي است .
صياماً : تميز است .
فينتقم الله منه : يعني : ” و من عاد فهو ينتقم الله منه ” زيرا وقتي که جواب شرط فعل باشد ، فاء بر آن داخل نمي شود .

جلد ‌7 صفحه ‌184 سطر ‌1
بيان آيه ‌96   لغت  
بحر : منظور هر آبي است عرب ” نهر ” را هم ” بحر ” مي نامد . مثل ” ظهر الفساد في البر و البحر ” ( روم ‌41   : فساد در خشكي و غير خشكي ظاهر   شد ) اغلب مورد استعمال ” بحر ” در آبهاي شور است . لكن هر گاه بطور اطلاق گفته   شود شامل نهرها هم ميشود . 
سياره : مسافران  

اعراب  
متاعا : مصدر منصوب ، مفعول مطلق ، زيرا در ” احل لكم ” معناي ” متعكم ”   وجود دارد . چنان كه در   ” حرمت عليكم امهاتكم …
كتاب الله عليكم ” ( نساء   ‌23 )   نيز در ” حرمت ” معناي ” كتب ” وجود دارد .  

جلد ‌7 صفحه ‌186 سطر ‌1
بيان آيه ‌97   لغت  
كعبه : علت اينكه خانه خدا را كعبه گفته‌اند ، چهار گوشه بودن آن است .  
برخي گفته‌اند : علت اينكه كعبه ناميده شده ، اين است كه از بناهاي ديگر جدا   افتاده است .  
البيت الحرام : علت اينكه خانه خدا را حرام گفته‌اند ، حرمت شكار حيوانات و قطع اشجار آن و به خاطر بزرگداشت حرمت آن است . در حديث است كه :
– در زير مقام نوشته شده است : منم خداوند يكتا صاحب مكه . روزي كه آسمانها و زمين و اين دو كوه را آفريدم آنجا را حرمت بخشيدم و كوه ها را به هفت فرشته راستين ، محاصره كردم . هر كس بخاطر من بزيارت اين خانه آيد و حق آن  را بشناسد و به خدايي من معترف باشد ، جسدش را بر آتش حرام ميكنم . 
جلد ‌7 صفحه ‌191 سطر ‌1
بيان آيه ‌98-‌99   لغت  
علم : حالتي است كه به انسان اطمينان و آرامش مي بخشد . در حقيقت ، معناي   آن اعتقاد صحيح به چيزي از روي اطمينان است . ” رْيت ” نيز به همين معني است ،   با اين تفاوت كه : علم همه جهات امري را معلوم ميدارد لكن ” رويت ” تنها از يك جهت ،   امري را مشخص مي سازد .   عقاب : زياني است كه از روي استحقاق ، همراه با خفت و اهانت ، دامنگير   انسان ميشود . علت اينكه ” عقاب ” گفته اند ، اين است كه بدنبال و ” عقب ” گناه ، به سراغ   انسان مي آيد .  
مغفره : پوشيدن گناه و بر طرف كردن كيفر آن .  
رسول : از ارسال بمعناي فرستادن ، فرستاده . فرق بين “رسالت ” و ” نبا ” اين  است كه : ” نبا ” خبر دادني است كه توقع اطاعت ، با آن نيست ، بر خلاف رسالت ، كه  خبر دهنده انتظار دارد كه از او اطاعت كنند .  
بلاغ : رسيدن معني به ديگري ، و در اينجا مقصود اين است كه تهديدهاي الهي   به مردم ابلاغ شود . اين كلمه ، بمعناي كفايت نيز هست .  

جلد ‌7 صفحه ‌193 سطر ‌1
بيان آيه ‌100   لغت  
استواء : استوا بر چهار قسم است : مساوي بودن در مقدار ، مساوي بودن در مكان ،   مساوي بودن در رفتن و مساوي بودن در انفاق . از همان معناي ” استواي در مكان ” اين   كلمه به معناي ” استيلا ” نيز بكار رفته است ، زيرا تا استواي در مكان نباشد ، چنين   تمكن و اقتداري حاصل نمي شود .  
خبيث : چيز پست .  
اعجاب : خوشحال شدن از امري تعجب آورد . ” عجب ” بمعناي خود خواهي نيز   از همين باب و مذموم است .
جلد ‌7 صفحه ‌195 سطر ‌1
بيان آيه ‌101   لغت  
ابداء : اظهار . بدو : ظهور . بداء : تغيير راي مثل : ” و بدا لهم سيئا‌ت ما   عملوا ”        ( جاثيه ‌33   : و زشتيهاي كردارشان بر ايشان آشكار شد ) كلمه ” بداء ” هر گاه   در مورد خداوند استعمال شود به معناي اراده است ، نه آنچه قومي از جهال تصور مي‌كنند . شاعر مي‌گويد :
قل ما بدالك من زور و من كذب        |      حلمي اصم و اذني غير صماء                  بگو : براي تو دروغي ظاهر نشده است ، بردباري من استوار و گوشم شنواست .

اعراب 
اشياء مجرور است لكن از آنجا كه غير منصرف است ، مفتوح شده ، كسايي گويد : آخر اين كلمه ” به حمراء ” شباهت دارد و غير منصرف است . برخي هم اين كلمه را در  اصل ” شيئا‌ء ” بر وزن ” فعلاء ” و اسم جمع دانسته اند و گويند : دليل جمع نبودن آن اين است كه جمع بسته ميشود به ” اشاوي ” مثل ” صحراء ، صحاري ” .  
ان تبد لكم تسؤكم : جمله شرط و جزا در محل جر و صفت ” اشياء ” است .  

جلد ‌7 صفحه ‌200 سطر ‌1
بيان آيه ‌102-‌103   لغت  
بحر : شكافتن ” بحرت اذن الناقة ” يعني گوش شتر را شكافتم . بحيره بمعناي اسم مفعول ، شتري است كه گوش آن را شكافته باشند . عرب گوشت بحيره را حرام مي دانست .  
سا‏به : حيواني كه آن را رها مي كنند و از آن منفعتي نمي برند . حتي گوشت آن را نمي‌خورند .  
وصيله : به معناي ” موصوله ” و به معناي ” واصله ” هر دو استعمال مي‌شود .
واصله :  زني است كه موي زني را بموي زني وصل مي‌كند و پيامبر چنين زني را – كه ممكن  است از اين راه زن پيري را بجاي زن جواني قالب كند – لعن كرده است .
موصوله : يعني چيزي كه به چيز ديگر وصل شده است . البته در آيه ، بشرحي كه خواهد آمد ، به معناي   و اصله ، مناسبتر است . 
جلد ‌7 صفحه ‌208 سطر ‌1
بيان آيه ‌105   اعراب  
عليكم انفسكم : زجاج گويد يعني ” الزموا انفسكم ” در حقيقت ” عليكم ”  جانشين فعل شده است نظير ” عندك زيدا ” ( يعني زيد پيش تست ، او را بگير ) و   ” دونك زيدا ”    ( يعني زيد نزديك تست ، او را بگير ) حروف ديگري هم جانشين فعل امر مي شوند ، لكن مثل اينها متعدي به مفعول نمي‌شوند مثل ” اليك عني ” ( يعني از  من دنبال شو ) استعمال اين كلمات ، تنها در مورد دوم شخص جايز است .  
لا يضركم : مرفوع است ، بنا بر اين كه خبر باشد . يا اينكه مجزوم است بنا بر اين   كه جواب شرط باشد . اين فعل هر وقت مجزوم باشد ، نظير فعلهاي مضاعف ديگر ، در   آن چهار وجه جايز است : ضم حرف آخر ، فتحه ، كسره و اظهار هر دو راء .  
جلد ‌7 صفحه ‌210 سطر ‌5
بيان آيه ‌106   اعراب  
شهادة بينكم : مبتداست . خبر آن ” اثنان ” يعني ” شهادة هذا الحال   شهادة اثنين . ”  
اذا حضر احدكم الموت : ممكن است متعلق به ” شهادة ” و معمول آن باشد .   لكن متعلق به ” وصيت ” نيست ، زيرا مضاف اليه در مضاف عمل نميكند .  
حين الوصية : ظرف و متعلق به ” الموت ” يا بدل از ” اذا ” يا متعلق به ” حضر ”  
منكم : صفت براي ” اثنان ، همچنين ” ذوا عدل ” .  
او آخران من غيركم : بقدير ” شهادة آخرين من غيركم ” كلمه ” من غيركم ” صفت       ” آخران ” .  
ان انتم ضربتم فى الارض فاصابتكم مصيبة الموت : جمله شرط و جزا معترضه است  ميان موصوف و صفت . يعني شهادت غير مسلمان ، در صورتي قبول است كه شما در  حال سفر ، گرفتار فاجعه مرگ بشويد . البته جزاي شرط بواسطه وجود قرينه حذف   شده است . چنانكه جواب ” اذ حضر احدكم … ” نيز محذوف است . اگر چه ممكن است ” اذا ” را بمنزله ” حين ” بگيريم تا نيازي بجواب نداشته باشد :  
تحبسونهما من بعد الصلوة : صفت ديگري براي ” آخران ” .  
من بعد الصلاة : متعلق به ” تحبسونهما ” .  
فيقسمان بالله : فاء حرف عطف است كه جمله‌اي را بر جمله‌اي عطف كرده است   و ممكن است جزاء باشد . يعني ” اذا حبستموهما اقسما ”  
لا نشتري به ثمنا : جواب ” يقسمان ”  
و لو كان ذا قربي : يعني ” و لو كان المشهود له ذا قربي ” ( اگر چه كسي كه براي   او شهادت داده مي‌شود ، خويشاوند باشد . )  
شهادة الله : علت اضافه شهادت به ” الله ” اين است كه امر كرده ، باداي شهادت . مثل     “و اقيموا الشهادة لله ” ( طلاق ‌2   : براي خدا شهادت دهيد ) ” و من يكتمها   فانه آثم قلبه ” ( بقره ‌283   : هر كس شهادت را كتمان كند ، دلش گنهكار است . )  
جلد ‌7 صفحه ‌217 سطر ‌1
بيان آيه ‌107 – ‌108   اعراب  
زجاج گويد : اعراب اين آيه ، از دشوارترين آيات قرآني است .   

لغت  
عثر : از ” عثور ” اطلاع يافتن بر چيزي مثل   ” و كذلك اعثرنا عليهم ” ( كهف ‌21   : و اينطور بر آنها اطلاع يافتيم ) اصل اين كلمه ، به معناي افتادن و خوردن به چيزي است ،   اعشي گويد :  
بذات لوث عفوناة اذا عثرت         |          فالتعس اولي بها من ان يقال لعا                   يعني شتر نيرومندي كه بر زمين افتد ، هلاك شدن برايش بهتر از بلند كردن   است .   استحقاق : مستوجب و سزاوار بودن ” استحق عليه ” يعني بر او حقي و ملكي   پيدا كرد . 
جلد ‌7 صفحه ‌221 سطر ‌3
بيان آيه ‌109   اعراب  
يوم : منصوب است به فعل ( اتقوا ) . يعني   ” و اتقوا يوما … ”   اين آيه متصل است   به ” و اتقوا الله و اسمعوا ”   زجاج گويد : نصب آن به   ” لا يهدي القوم الفاسقين ” است .   برخي گفته‌اند : نصب آن به فعل محذوف است . يعني ” احذروا ” .  

جلد ‌7 صفحه ‌225 سطر ‌7
بيان آيه ‌110     اعراب 
اذ قال : درباره عامل ” اذ ” دو احتمال است : ‌1 . ابتداي كلام و عطف است بر ” يوم يجمع الله الرسل …   ” سپس گفته است : ” و ذلك اذ قال الله … ” ‌2 . محل   آن نصب به تقدير ” اذكر اذ قال الله ”   يا عيسي بن مريم : ممكن است ” عيسي ” مناداي مضموم و به تقدير ” يا عيسي   يا بن مريم ” باشد و ممكن است ” ابن مريم ” صفت ” عيسي ” و عيسي منصوب باشد و   ممكن است ” عيسي و ابن ” در تقدير ، مبني بر فتح باشند . 
تكلم الناس : جمله حاليه .   
كهلا : عطف بر محل ” في المهد ” كه جمله ظرفيه و حال است از ضمير ” تكلم ”  
جلد ‌7 صفحه ‌230 سطر ‌1
بيان آيه ‌111   لغت  
وحي : القاء معني به دل ، در نهان . وحي داراي اقسامي است . گاهي به آمدن   فرشته و گاهي به معناي الهام است . شاعر گويد :  
الحمد لله الذي استقلت    ،      باذنه السماء و اطمانت     ،    اوحي لها القرار فاستقرت   يعني : ستايش خداي راست كه آسمان به امر او استقلال و آرامش يافت . خدايي   كه به آسمان الهام كرد كه قرار گيرد و قرار گرفت .   فرق ميان ” اوحي و وحي ” اين است كه اولي متعدي است يعني آن را بر صفت   وحي قرار داد لكن دومي لازم است يعني به صفت وحي متصف شد . برخي گفته اند :   تفاوتي ميان آنها نيست .  
حواري : خالص هر چيزي و هر كسي . 
جلد ‌7 صفحه ‌232 سطر ‌1
بيان آيه ‌112-‌113     لغت  
استطاعت : قدرت . با اين تفاوت كه ” استطاعت ” توانايي بوسيله اعضا و جوارح        و ” قدرت ” اعم است . از اين رو به خداوند ” قادر ” گفته ميشود نه ” مستطيع ”  
ما‏ئده : خوان . ازهري در ” تهذيب اللغه ” گويد : اين كلمه به صيغه اسم   فاعل و به معناي اسم مفعول است يعني : عطا شده . ” ميده ” هم گفته ميشود شاعر گويد :  
و ميدة كثيرة الالوان          |         تصنع للاخوان و الجيران                                        يعني : و سفره رنگارنگي كه براي دوستان و همسايگان مي‌گستراني .  
ماد البحر : يعني دريا به حركت درآمد .   
جلد ‌7 صفحه ‌236 سطر ‌6
لغت   114 – 115 :
عيد : اسم چيزي است كه در وقت معين ، باز مي گردد . حتي به خيال و غم هم ” عيد ” گفته‌اند . اعشي گويد :  
فواكبدي من لاعج الهم و الهوي       |       اذا اعتاد قلبي من اميمة عيدها                   يعني : واي بر حال من ، كه جگرم از عشق سوزان او آتش گرفت و دلم به غم   هجران او عادت كرد و ديگري گويد : ” يا عيد ما لك من شوق و ابراق ” يعني : اي   خيال ، ترا چقدر شوق و در خشندگي است ؟  
اعراب  
تكون لنا : در محل نصب ، صفت براي ” ما‏دة ” . 
لنا : حال . يعني ” تكون عيدا لنا ”  
لاولنا و آخرنا : بدل از ” لنا ”
جلد ‌7 صفحه ‌244 سطر ‌1
بيان آيه ‌116-‌117-‌118   لغت  
نفس : اين كلمه داراي معاني مختلفي است :   ‌1 . نفس انسان و حيوان ، اين همان چيزي است كه هر گاه از بدن جدا مي‌شود ،   موجب مرگ خواهد شد . مثل  ” كل نفس ذا‏قة الموت ” ( آل عمران ‌185   : هر نفسي   چشنده مرگ است ) .   ‌
2 . ذات و حقيقت شي‌‏ي . مثل ” فعل ذلك فلان نفسه ” ( اينكار را فلان ،   خودش انجام داد – اين كلمه همان است كه در فارسي به ” خود ” تعبير مي‌شود ) .  
‌3 . اراده : شاعر گويد :  
و نفساي نفس قالت ا‏ت ابن بجدل         |           تجد فرجا من كل غمي تهابها                   و نفس تقول اجهد بخا‏ك لا تكن          |       كخاضبة لم يغن شي‌‏ا‌ خضابها           يعني : مرا دو اراده است : يكي آنكه مي گويد : ابن بجدل را بياور كه از هر سختي   آسوده ميشوي ، ديگري مي گويد : شتاب كن و مثل كسي كه خضاب كرده ، قادر بحركت   نيست ، نباش .   ديگري گويد :  
اما خليلي فاني لست معجله           |          حتي يؤامر نفسيه كما زعما                    نفس له من نفوس القوم صالحة           |           تعطي الجزيل و نفس ترضع الغنما   يعني : دوستم را به عجله وادار نمي كنم ، تا دو نفس خود را ، چنانكه گمان  مي كرد ، مكلف سازد . او در ميان دو نفس است : يكي آن كه او را ببخشش و نيكي وادار      مي كند ، ديگر آن كه او را به بخل و تنگچشمي .  
‌4 . چشم بد . در روايت است كه پيامبر هنگامي كه براي مريضي دعا مي‌كرد ،         مي فرمود :   ” بسم الله ادفيك و الله يشفيك من كل داء هو فيك من كل عين عاين و نفس   نافس و حسد حاسد )   يعني ترا بنام خداوند ، محافظت مي‌كنم . خداوند ترا از هر چشم بد و حسد   هر حسودي شفا مي بخشد . شاعر گويد :  
يتقي اهلها النفوس عليها           |              فعلي نحرها الرقي و التميم                      يعني : خود را از چشمهاي بد حفظ مي كنند و بر گردن آنها دعاهاي لازم ،   آويخته است .   ديگري گويد :  
و اذا نموا صعدا فليس عليهم           |        منا الخيال و لا النفوس الحسد               يعني : هر گاه رشد كنند ، چشمهاي بد حاسدان متوجه آنها نيستند .  
‌5 . غيب . مثل ” لا اعلم نفس فلان ” يعني غيب و باطن او را نميدانم معناي آخر ، با آيه مناسب است . برخي گفته‌اند : نفس به معناي عقوبت هم ميايد   و به آيه   ” و يحذركم الله نفسه ” ( آل عمران ‌28   : خدا شما را از كيفر خود مي‌ترساند ) 
رقيب : حافظ ” رقيب القوم ” يعني نگهبان قوم .  
شهيد : شاهد . ممكن است به معناي عليم ( دانا ) باشد .  

اعراب  
اذ : حقيقت اين كلمه ، ظرف زمان گذشته است و در اينجا عطف است به سابق ،   بدين ترتيب :   ” يوم يجمع الله الرسل   … و ذلك اذ يقول يا عيسي … ”   برخي گفته اند : اين مطلب را خداوند هنگامي به عيسي گفت ، كه او را به آسمان  برد ، بنا بر اين مربوط به گذشته است نه قيامت . سدي و بلخي چنين گفته‌اند . لكن   معناي اول صحيحتر است ، زيرا بدنبال آن   ” يوم ينفع الصادقين صدقهم ” ( آيه ‌119 )  آمده و پيداست كه منظور روز قيامت . علت اينكه به جاي فعل مستقبل ، فعل ماضي   بكار رفته : تحقق وقوع آن است . مثل   ” و نادي اصحاب الجنة اصحاب النار ” ( اعراف   ‌44   : اهل بهشت ، دوزخيان را ندا مي‌كنند ) و مثل :   ” و لو تري اذ فزعوا فلا فوت ”  ( سبا ‌51   اگر ببيني كه آنها فزع مي‌كنند ) و مثل :   ” و لو تري اذ وقفوا علي النار ” ( انعام ‌27   : اگر ببيني كه بر آتش هستند ) شاعر گريد : 
ثم جزاه الله عني اذ جزي           |           جنات عدن في العلالي العلا                  يعني خداوند او را در مقامات عاليه ، جزاي خير دهد و به بهشت ببرد  
من دون الله : ” من ” حرف زا‏د براي تاكيد معني .  
ان كنت قلته : حرف شرط بر سر ماضي در نمي آيد . محققين گويند : يعني   ” ان اكن الان قلته فيما مضي ”  
ان اعبدوا الله : درباره محل اعراب آن وجوهي است : ‌1 . بدل است از ” ما امرتني ” و منصوب .  2 . بدل است از  ضمير ” به ” و مجرور .   3 . مفسر است از  ” آنچه به آن امر شده ”  و محلي از اعراب ندارد .


جستجو