“حالت‏هاي قلب”

در مناجات شاكين، ابتدا از نفس امّاره و سپس از شيطان و در پايان از قلبي كه معيوب باشد و حالت فطري خودش را از دست داده باشد شكايت شده است. ”قلب”؛ مترادف كلمه‏ي ”دل”؛ در فارسي است. لفظ ”دل”؛ را دو جور به كار مي‏بريم. يكي همان قلبي است كه در طرف چپ سينه هست. اما در ادبيات عمومي مخصوصاً آنجايي كه جاي بحث‏هاي اخلاقي در ميان است، دل، يك حقيقتِ دروني است كه چيزهاي خاصي را به آن نسبت مي‏دهند. مي‏گويند: دلم مي‏سوزد يا غصّه‏دار است. يك سلسله احساسات و عواطف را به اين موجود دروني خودمان نسبت مي‏دهيم. اين يك قوه‏ي دروني است و مرتبه‏اي از روح انسان. بعضي وقت‏ها هم كه كسي حالت فطري و طبيعي نداشته باشد، مي‏گوييم: دلش مثل سنگ شده است. گاهي چيزهاي ديگري هم به قلب نسبت مي‏دهند مثلاً ادراك و يافتن واقعيت در قرآن به قلب نسبت داده مي‏شود. اين همان دلِ معنوي است: ”أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها1“؛ مگر مردم در زمين سير نكردند تا دلهايي داشته باشند كه با آن تعقل كنند. در مقابل آن، آيه‏ي شريفه است كه: ”وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها2“؛ از كساني كه دل دارند، امّا نمي‏فهمند مذمت مي‏كند، يعني قاعده‏اش اين است، كسي كه دل دارد بفهمد. فقه كه همان يافتن مطالب دقيق است، يا تعقل را به يك قوه‏ي باطني انسان كه اسمش قلب است نسبت مي‏دهد.
آفت‏هاي قلب
اين قلب گاهي آفت مي‏بيند و مريض مي‏شود. قرآن مي‏فرمايد: ”فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ3“، يا ”فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ4“؛ و ”رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا5“؛ يعني خدايا دلهاي ما را منحرف نكن و به حالت طبيعي و فطري نگه دار. گاهي به ”زيغ”؛ تعبير مي‏شود، يعني ديگر حقيقتي را درك نمي‏كند. در تعبيرات ديگر قرآن آمده است كه روي دل‏هاي كساني مهر خورده است و در نتيجه هيچ اثر خاصي از آن ظاهر نمي‏شود و فعاليتي كه بايد انجام بدهد نمي‏دهد و آثار مطلوب از آن ظهور نمي‏كند:

“خَتَمَ اللَّهُ6“؛ يا ”طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ7“؛ با اينكه شرايط ايمان آوردن برايشان فراهم است و انسان فطري وقتي يك حقيقتي را درك كرد و دلايل متقن داشت، تسليم مي‏شود اما اثر اين مهر اين است كه اينها نمي‏پذيرند، ”سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ8“؛ عده‏اي هم هستند كه هزار سال پيامبر آنها را ارشاد و هدايت كند هيچ تأثيري ندارد، مي‏فرمايد: ”خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِم”؛ خدا بر دلهاي اينها مهر زده است. و براي اينكه نشان بدهد اعمال گذشته‏شان موجب شده به اين حالت بيفتند مي‏فرمايد:”كَلاّ بَل رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ9“، ”رِيْن”؛ حالت زنگ‏زدگي فلزات است. فلزي كه زنگ مي‏زند، ديگر جلا بر نمي‏دارد. اعمالشان موجب زنگار دلشان شده و روي دلشان را پوشانده است. پوششي كه با گردگيري پاك نمي‏شود چون فاسد شده است.
علت زنگار دل
“أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً10“؛ آن كسي كه قبله و معبود خودش را هواي نفس قرار داده است، و فقط تابع هواي نفس است، خدا هم عكس العملي را در مقابلش نشان مي‏دهد، ”وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْم”؛ خدا چنين كسي را گمراه مي‏كند. اين گمراهي نتيجه‏ي همان رفتار دلخواهانه و خودپرستي است. به آنجا مي‏رسد كه ديگر حقايق را درك نمي‏كند، خدا او را گمراه كرده و بر دلش مهر زده است. مثل نامه‏اي كه مهر و موم مي‏كنند تا ديگر باز نشود. ديگر حقايق در او نفوذ نمي‏كند.
احساسات و عواطف
قرآن سه نوع خاصيت را به قلب نسبت مي‏دهد. يكي ادراك واقعيات بود، ديگري احساسات و عواطف است: ”فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ11“؛ قلب يا ”غليظ”؛ است يا ”ليّن”. خدا مي‏فرمايد: ما قلب تو را ليّن قرار داديم چون اگر سخت و درشت بود و غلظت داشت مردم از دور تو پراكنده مي‏شدند. بايد ملايم و نرم‏خو باشي، تا بتواني اثر بگذاري. در همين راستا است كه وقتي احساسات و عواطف در چنين اشخاصي رقيق است، به موقع هم حالتِ ترس پيدا مي‏شود. چون امكان ترس در وجود انسان هست، جايي بايد اثر داشته باشد. امروز برخي در روان‏شناسي چنين وانمود مي‏كنند كه ترس مطلقاً بد است و علامت ضعف است. يا مثلاً خجالت و حيا بد است. مي‏گويند اين‏ها آنرمال هستند. ولي از ديدگاه الهي، همه‏ي چيزهايي كه در وجود انسان هست، اگر به جاي خودش مصرف بشود صحيح است و بايد باشد. بله، اگر بي‏جا يا افراطي شد غلط است. ترس از خدا بايد باشد، يعني در واقع بر مي‏گردد به ترس از عقوبت گناهان: ”إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ12“؛ با ”انّما”؛ هم معرفي مي‏كند، مي‏گويد: جز اين نيست كه مؤمن كسي است كه وقتي ذكر خدا مي‏شود دلش مي‏لرزد. اگر طوري شد كه انسان گناه، خدا، قيامت و عذابهاي آخرت را هيچ بيانگارد، يا بگويد من قبول دارم، قرآن هم درست است كتاب خداست، اما هيچ اثري در او نمي‏بينيد، اين حالت”قساوت”؛ قلب است. خدا به بني اسرائيل مي‏فرمايد: ”فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً13“؛ دلهاي شما از سنگ هم سخت‏تر شده است. پس يك حالتِ فطري در دل، نرمي است. اصل فطري‏اش اين است كه نرم و اثرپذير باشد.
آرامش و تزلزل
از حالت‏هاي فطري و طبيعي دل اين است كه وقتي دلايل قانع‏كننده‏اي برايش هست، آرامش و اطمينان پيدا مي‏كند و به يقين مي‏رسد. هر انسان فطري كه از آفات دور باشد، وقتي دليلي اقامه كنيد خيلي راحت مي‏پذيرد، امّا آدم‏هايي پيدا مي‏شوند كه دلايل محكم برايشان اقامه مي‏شود، قبول هم دارد اما دلش آرام نمي‏شود. اين همان حالت تردّد و نوسان است و به تعبير قرآن رَيب و ارتياب دارد: ”وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ14“. قلب‏هايشان متزلزل است. انسان‏هايي كه در نجاست و پاكي يا تميزي وسواس دارند اين گونه‏اند. بعضي‏ها هم وسواس فكري پيدا مي‏كنند؛ مي‏گويد: دليل درست است اما من مطمئن نمي‏شوم! اين هم يك حالتِ غير طبيعي و غير فطري است كه در قلب پيدا مي‏شود. با اينكه دليل كافي دارد ولي يقين و اطمينان پيدا نمي‏كند. حالت ارتياب و تزلزل دارد و نهايتاً به جايي مي‏رسد كه اصلاً حقايق را درك نمي‏كند. اگر انسان قلبش از حالت فطري خارج بشود؛ در مقابل عواملي كه بايد انفعال پيدا كند سخت مي‏ماند؛ آنجايي كه دليل اقامه مي‏شود و بايد يقين پيدا كند، يقينش تبديل به شك مي‏شود؛ آنجايي كه حقايق بايد در آن منعكس بشود، زنگار گرفته و چيزي در آن منعكس نمي‏شود؛ و در واقع آنچه ملاك انسانيت است، در او نيست. او ديگر انسان نيست. به تعبير اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مي‏فرمايد: ”فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ15“، در ظاهر شما آدم مي‏بينيد ولي اين انسان نيست. انسانيت به قلب است در حالي كه قلبش يك قلب حيواني است. ويژگي‏هاي قلب انساني را ندارد.
در محضر مناجات
“إلهي إلَيْكَ أشْكُو قَلْباً قاسِيا”؛ خدايا به تو شكايت مي‏كنم از دلي كه قساوت گرفته.     

“مَعَ الوَسْواسِ مُتَقَلِّبا”؛ قلبي كه با وسواس زير و رو مي‏شود. قلب من با القائاتي كه شيطان مي‏كند و شبهه‏هايي كه در ذهن به وجود مي‏آيد، آرام و اطمينان ندارد. بلكه دائماً در حال ارتياب و تزلزل است.

“وَبِالرَّيْنِ وَالطَبْعِ مُتَلَبِّسا”؛ و به ”رِيْن”؛ و ”طَبع”؛ آلوده شده است. ”رَيْن”؛ همان زنگار است و ”طبع”؛ هم مهر زدگي است.
نتيجه‏ي قلبي كه قساوت پيدا مي‏كند بيش از هر چيز در چشم ظاهر مي‏شود. كسي كه قلب سالم و فطري و طبيعي دارد، دلش نرم مي‏شود و راحت اشك از چشمش جاري مي‏شود. اين نشانه وجود زمينه‏ي ايمان است. قرآن درباره بعضي از نصاري مي‏فرمايد: وقتي بفهمند كه از طرفِ خدا آيه‏اي نازل شده از شوق اشك مي‏ريزند: ”تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَق”؛ چون حق را شناختند به حالت وجد در مي‏آيند و اشك مي‏ريزند. اما كساني هم هستند كه غير از زمان بچگي كه كتك مي‏خورد و گريه مي‏كرد، ديگر يادش نمي‏آيد كه قطره اشكي از چشمش ريخته باشد! اين همان قلب قاسي است. اثر قساوت قلب در چشم ظاهر مي‏شود، لذا بعدش مي‏فرمايد: ”وَعَيْناً عَنِ البُكاءِ مِنْ خَوْفِكَ جامِدة”؛ شكايت مي‏كنم از آن چشمي كه از خوف تو نمي‏گريد. از خوف خدا گريه نمي‏كند، اما از چيزي كه لذت مي‏برد، آنچنان خيره مي‏شود كه ديگر چشم بر نمي‏دارد! ”وَإلي ما يَسُرُّها طامِحَة”. تا اينجا حضرت پيش خدا از سه عنصر شكايت مي‏كند.
شرط استجابت دعا
آن وقتي انسان در دعا كردن راست مي‏گويد كه آنچه در توانِ خودش هست به كار بگيرد. فرض بفرماييد آتشي جلوي شما است، شما دست خودتان را در آتش مي‏بريد و مي‏گوييد: خدايا دست من را از آتش حفظ كن! هر كه نگاه كند مي‏خندد. مي‏گويد: خدا را مسخره كرده‏اي؟ خدا به تو قدرت داده كه دستت را عقب بكشي. نگذار تا نسوزد! اگر ما واقعاً ناراحتيم از اينكه چشم و دل ما معيوب است؛ ناراحتيم از اينكه هواي نفس بر ما غالب مي‏شود و شيطان ما را تسخير مي‏كند آن اندازه كه مربوط به خودمان است نبايد كوتاهي كنيم. آدم اقدام به گناه بكند و بگويد: خدايا ما را از گناه نگه دار؟! اين دعاها صرف لقلقه‏ي زبان نيست. بله، به يك جايي مي‏رسد كه آدم واقعاً احساس عجز مي‏كند. آن قدر دشمن قوي است و حيله‏ها زياد است يا آن قدر طغيان غريزه زياد است يا مقاومت در مقابل شرايط اجتماعي سخت است كه آدم احساس عجز مي‏كند. آن وقت است كه ديگر فرياد انسان بلند مي‏شود، كمك! كمك! در اين حال وقتي انسان مي‏گويد: خدايا كمك كن! خدا حتما كمك مي‏كند. اما اگر دعاي او صرف لقلقه‏ي زباني باشد و همه كارهايي را كه بر خلاف رضاي خداست انجام بدهد و دائماً دعا بخواند كه خدايا من را حفظ كن! شبيه استهزاست. بگذريم از اين كه خيلي‏ها وقتي دعا مي‏خوانند نمي‏فهمند چه مي‏خوانند. فقط براي ثوابش مي‏خوانند. باز همين كه دست كم اين چند لحظه را دنبالِ شيطان نباشند و غيبت نكنند خوب است. اما اين كجا و مناجات كجا؟ درد دل كردن و با خدا راز و نياز كردن كجا؟ آن وقتي واقعيت دارد كه انسان توان خودش را به كار گيرد. همان تواني هم كه خدا به او داده مال خودش نيست؛ امانتي است از خدا تا در اين مواقع از آن استفاده كند، آن را به كار بگيرد و اگر كم آمد بگويد: خدايا بيشتر بده! اين است كه وقتي حضرت سجادعليه‏السلام به اينجا مي‏رسد و از اينها شكايت مي‏كند، مي‏گويد: ”إلهي لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلاّ بِقُدْرَتِك”، اين خطرها سر راه من وجود دارد. هم نفس امّاره خطر است و هم شيطان و هم قلبِ با قساوت. اما جز با اراده‏ي تو و حول و قوه‏اي كه از ناحيه‏ي تو باشد، من از پس اينها بر نمي‏آيم.

“وَلا نَجاةَ لِي مِنْ مَكارِهِ الدُّنْيا إلاّ بِعِصْمَتِك”؛ اين گرفتاري‏هاي دنيا را هم كه باعث مي‏شود ذهن مشغول شود و از انجام وظايف باز بماند هيچ كس نمي‏تواند رفع كند مگر اينكه تو مرا حفظ كني.

“فَأسْألُكَ بِبَلاغَةِ حِكْمَتِكَ، وَنَفاذِ مَشِيَّتِك”؛ تو را قسم مي‏دهم به رسايي حكمتت، يعني كار تو هيچ‏گاه بي حكمت نيست. تو را به آن حكمتي كه رسا است و كمبود و كاستي ندارد قسم مي‏دهم، ”وَنَفاذِ مَشِيَّتِك”؛ خواست تو كاملاً نافذ است. ما خواست‏هايي كه داريم، هزار و يك شرط دارد تا جامه‏ي عمل بپوشد، اما مشيت خدا اينطور نيست: ”إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ16“؛همين كه خدا چيزي را خواست، _البته خواستِ تكويني_ ديگر هيچ شرط و قيدي ندارد. اين است كه مشيت خدا نافذ است. من تو را قسم مي‏دهم به آن مشيت نافذت؛

“أن لا تَجْعَلْني لِغَيْرِ جُودِكَ مُتَعَرِّضا”؛ خدايا اين توفيق را به من بده كه فقط متعرّض جود تو باشم. يعني خواسته‏ام از جود تو باشد و سراغ كس ديگري نروم. فقط اميدم به تو باشد.

“وَلا تُصَيِّرني لِلْفِتَنِ غَرَضا”، من را هدف و غرضِ فتنه‏ها قرار نده. گمراهي‏ها، انحرافات، ابهاماتي كه در جريانات پيش مي‏آيد. كانّه اين فتنه‏ها تيري است كه انسان را هدف مي‏گيرد تا او را ساقط كند.

“وَكُنْ لِي عَلَي الأعْداءِ ناصِرا”؛ من را بر دشمنانم كه بزرگترينش شيطان است پيروز كن.

“وَعَلَي الَمخازِي والعُيُوبِ ساتِرا”؛ عيب‏ها و رسوايي‏هاي من را بپوشان.

“وَمِنَ البَلاءِ واقِيا”؛ من را از بلاها حفظ كن.

“وعَنِ المَعاصِي عاصِما”؛ به من توحيدي بده كه مرا از گناهان حفظ كند و تو من را از گناهان حفظ كن.

“بِرَأْفَتِكَ وَرَحْمَتِكَ يا أرْحَمْ الرَّاحِمين”.

________________________________________
1. حج / 46.
2. اعراف / 179.
3. بقره / 10.
4. صف / 5.
5. آل‏عمران / 8.
6. بقره / 7.
7. توبه / 93.
8. بقره / 6.
9. مطففين / 14.
10. جاثيه / 23.
11. آل‏عمران / 159.
12. انفال / 2.
13. بقره / 74.
14. توبه / 45.
15. نهج‏البلاغة، خطبه 87.
16. يس /


جستجو