مناجات خدا با انسان
بندگانى هستند كه خدا با آنها مناجات مىكند، بندگانى گمنام كه در جمعهايى هستند و لياقتهايى دارند، گاهى حوالههايى دارند كه از زبان يك نادانى يا از زبان كسى كه خودش عمل نمىكند، آن حوالهها به ايشان مىرسد! «ربّ حامل فقهٍ الى من هو افقه منه1». مىدانيم كه انبياء عظام از كسانى هستند كه خدا با ايشان سخن مىگويد. طبعاً وقتى به آنها وحى مىشود ممكن است بعضى از وحىها جنبهى مناجات داشته باشد. در مورد انبياء اين تعجبى ندارد كه خدا با آنان رازگويى كند و مطالبى خصوصى براى آنها بيان كند.
زبان عقل
اما در غير انبياء چطور؟ مطلب عامّى هست كه يك مقدار جنبهى استعارى و تشبيهى دارد و آن اين است كه خداى متعال به زبان عقل انسان با او سخن مىگويد. قوه و نور عقل را خدا به ما داده است. وقتى عقل ما حقيقتى را درك مىكند و خوب و بدى را تشخيص مىدهد يا به زبان خودمان امر و نهيى مىكند، در واقع اين سخنى است كه خدا با زبان عقل به ما مىگويد. اين اختصاص به بندگان خاصّى ندارد؛ خدا از راه عقل با همهى عقلا اينگونه سخن مىگويد. آن چيزى كه در روايات وارد شده است كه خدا با بعضى از بندگانش مناجات مىكند اينگونه سخن گفتن نيست، يك چيزى فراتر از اين است. اختصاص به بعضى از عقلا دارد.
سخن گفتن با بندگان خاص
در ذيل آيه شريفه «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ2» امير مؤمنان(ع) خطبهاى را انشاء فرمودند. در آنجا مطالب جالبى هست «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ3»؛ مىفرمايد همواره خدا در برهههايى از زمان و بعد از فتراتى، بندگانى داشته كه با اينها در فكرشان و در باطن عقلشان مناجات مىكند؛ و «كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ» اگر اين را معناى عامّى بگيريم كه خدا با هر عاقلى سخن مىگويد تعبير مناسبى نيست؛ يعنى هر زمانى خدا گروهى از بندگان خاصى دارد كه اينطور هستند، پس اين سخن گفتن «فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ» غير از اين است كه هر كسى با عقل خودش چيزهايى را درك مىكند. همهى ما در پرتو نيروى عقل خدادادى مىتوانيم مقدّماتى در ذهنمان تنظيم كنيم و نتايجى بگيريم، امّا هميشه اين تنظيم مقدّمات و اين نتيجه گرفتن براى همه يكسان حاصل نمىشود. گاهى بعضىها از مقدماتى نتيجهاى مىگيرند، عقلشان چيزى مىفهمد كه ديگران نمىفهمند. وقتى براى آنها مقدماتش را ارائه بكنند، آنها هم تصديق مىكنند و مىگويند بله، صحيح است. اين تنظيم مقدمات گاهى اسباب خاصى دارد و به مناسبتى تداعى معانى مىشود ولى گاهى هم هست كه ناگهان جرقهاى به ذهن آدم مىزند. اصلاً فكرش هم نبود يا سابقهاى هم نداشت كه اينطور استدلال كند، امّا ناگهان مطلب را خيلى روشن درك مىكند. اين نمونهى سادهاى است كه براى ما قابل فهم است. كسانى موفق مىشوند از اين جرقّههاى معنوى، علمى و عقلانى استفاده كنند كه سعيشان بر اين است كه هميشه ياد خدا باشند. اهل ذكرند و دائماً به خدا توجه دارند كه خدا اين امتيازات را به ايشان مىدهد، «لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» اينطور مطالب را هم خدا به ايشان مىفهماند، اما جورى نيست كه در شرايط عادى، ديگران هم اينطور بفهمند. اين يك طور سخن گفتن خداست. ولى روايات بعدى را كه مىخوانم متوجه مىشويد اين سخن گفتن و مناجاتِ خدا با بندگان از قبيل چيزهايى كه ما فكر مىكنيم از استدلالات عقلى به دست مىآوريم نيست. اين مطلب را داشته باشيد…
صعق لجلالك
يكى از فقرههاى مناجات شعبانيه اين است: «إلهي و اجعلني ممن ناديته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك فناجيته سراً و عمل لك جهر4» از خدا درخواست مىكند كه خدايا من را از كسانى قرار بده كه اين سير برايشان حاصل شده: اول تو آنها را مورد نداى خودت قرار دادى. قبلاً هم عرض كرديم معمولاً ندا در جايى گفته مىشود كه آدم احساس بُعد مىكند. ما وقتى از خدا دور هستيم و او مىخواهد با ما سخن بگويد اوّل ندا مىكند، آهاى بندهها! يا ايّها الناس، يا ايّهاالذين آمنوا. خب كسانى كه اين ندا را مىشنوند يك وقت زود گوش مىدهند و مىگويند لبيك، خدايا هر چه امر كنى ما اطاعت مىكنيم. بعد از اينكه به دستور خدا عمل كردند، لياقت پيدا مىكنند يك پله بالاتر بيايند. اول همهى مؤمنين را خدا ندا مىدهد، دستوراتى مىدهد كه عمل كنيم، بعضىها خيلى توجه نمىكنند، بعضىها مواظباند ببينند خدا چه دستورى مىدهد فوراً عمل كنند. بنابراين غير از آن توجه عامى كه به همه مىكرد و به همهى مؤمنين ندا مىداد، به اين شخص خاصى كه دستورات خدا را عمل كرد عنايت خاصى مىكند. لذا مىفرمايد بعد از اينكه ندا دادى و دعوت كردى و آنها اجابت كردند يك عنايت خاصى به آنها كردى. اين عنايت را اگر دريافت كند، از عظمت اين عنايت و از ابّهت گوينده و نظركننده مدهوش مىشود. مىدانيم كه خدا هميشه ناظر ماست و ما در محضر خدا هستيم، امّا اينكه كسى از پشت يك يا چند پرده يا از راه دور به انسان نگاه كند با اينكه مستقيم به چشم او نگاه بيندازد، خيلى تفاوت دارد. اگر معرفت داشته باشد و ببيند كه خدا با عنايت خاصى دارد به او نگاه مىكند، آنقدر از اين حالت لذّت مىبرد كه از هوش مىرود؛ «فصعق لجلالك». در اين مناجات مىگويد خدايا من را هم از آن كسانى قرار بده كه بعد از اجابت دعوتت مورد عنايت تو قرار گرفتند و در مقابل تو از هوش رفتند. بعد كسانى كه به اين حال افتادند، از خود بيخود شدند، كانّه ديگر خودى نمىبينند. در آن حالى كه ديگر همه چيز را فراموش مىكنند و در مقابل جلال و عظمت الهى مدهوش مىشوند، خدا خصوصى با ايشان صحبت مىكند، «فناجيته سراً». خدا با او محرمانه و بدون اينكه كسى بفهمد رازگويى مىكند. اما اين ديگر براى همه نيست، يك حالت مدهوشى مىخواهد كه وقتى در مقابل جلال و عظمت الهى كه جلوه مىكند روبرو مىشود از خود بيخود مىشود تا سخن خدا را بشنود. ولى اين رازگويىِ سرّى را جايى افشا نمىكند، فقط در عمل ظاهر مىشود كه رفتارش با ديگران فرق مىكند. رازدار است.
مناجات خدا با حبيبش
حديث معراج يك روايت طولانى است كه وقتى كه پيغمبر اكرم(ص) به معراج رفتند خداى متعال در آن عالم سخنانى با پيغمبر گفت. اين يكى از آن مصداقهاى مناجات خدا با يكى از بندگان است. توجه به اين قسمت از حديث معراج از اين رو مهم است كه فكر نكنيم كه فقط لذّتهاى دنيا، همين خوردنىها و آشاميدنىها و… است كه چه بسا حيوانات از اين لذتها بهرهى بيشترى دارند، بفهميم بالاتر از اين لذتها لذتهايى است كه مخصوص انسانهاست. «يا أحمد إن في الجنة قصرا من لؤلؤة فوق لؤلؤة و درة فوق درة ليس فيها قصم و لا وصل5». خدا به پيغمبرش مىگويد: عزيز من! من توى بهشت قصرى دارم، طبقاتى دارد كه هر طبقهاش يك گوهر يكپارچه است، شكستگى يا بندى در اين گوهر ديده نمىشود. اين قصر مخصوص خواص است. براى همهى مؤمنين نيست. حالا اين قصر نسبت به آنها چه تناسب و خصوصيتى دارد؟ شايد لازمه يكپارچگى ايمانشان كه در آن هيچ شائبهاى از شرك و شكّ و ريا و … نيست اين است كه آن قصرى كه آنجا به ايشان داده مىشود يكپارچه باشد. «فيها الخواص أنظر إليهم كل يوم سبعين مرة و أكلمهم كلما نظرت إليهم»؛ يكى از نيازهاى فطرى انسان اين است كه خداى متعال به او نگاه كند. اگر بچهاى توى خانه، پدر و مادر به او نگاه نكنند، بدترين عذاب براى بچه است. بالاترين نياز بچه اين است كه مورد توجه پدر و مادرش قرار بگيرد، بعد هم مورد توجه ديگران. همهى كارهايى كه بچه انجام مىدهد و شيرينكارىهايى كه مىكند براى جلب توجه است. انسان در مقابل خدا چنين نيازى دارد، منتها ما توى اين عالم هستيم و نياز را درست درك نمىكنيم. آنقدر نياز شكم و دامن داريم كه توجّه به اين نيازها نداريم. در عالم آخرت، اين نياز ظهور مىكند، آنجا مىفهميم چقدر احتياج داريم به اينكه خدا به ما توجه كند. كسانى كه محروم هستند از اينكه خدا بهشان توجه كند، اين بالاترين عذاب است. از عذابهاى سخت جهنّم به مراتب بدتر است. لذا قرآن براى بعضى از اشخاص كه مىخواهد بگويد خيلى عذابشان سخت است، مىفرمايد: «وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ6» اينها كسانى هستند كه خدا نگاه هم بهشان نمىكند و سخن با ايشان نمىگويد. حالا ما درست نمىفهميم كه خدا به آدم نگاه نمىكند يا با آدم حرف نمىزند يعنى چه؟ آن وقتى كه اين نياز در آدم ظهور پيدا مىكند مىفهمد چه عذابى است. اشخاص مراتب مختلفى دارند. در بعضى روايات هست كه در بهشت سى هزار سال فاصله مىشود تا بعضى تجلّى الهى را ببينند و سخن خدا را بشنوند. در طول اين سى هزار سال انتظار مىكشند تا كى سخن خدا را بشنوند و جلوهى الهى را ببينند! اما اين خواص، كسانى هستند كه خدا روزى هفتاد مرتبه به آنها نظر مىكند. هر بار هم كه به آنها توجه مىكند با آنها سخن مىگويد؛ خدا مىفرمايد اين خواصى كه در اين قصر هستند با ديگران كمى فرق دارند «إذا تلذذ أهل الجنة بالطعام و الشراب تلذذوا اولئك بكلامي و ذكري و حديثي» وقتى ديگران التذاذشان از خوردن و آشاميدن و ساير لذتهاى بهشتى است، اينها لذتشان از شنيدن سخن ماست. آنقدر از شنيدن سخن خدا لذت مىبرند كه همهى لذتهاى ديگر را فراموش مىكنند. اين آدمها ويژگىهايى دارند؛ كسانى هستند كه وقتى دعا مىكنند، دعايشان حجابى ندارد و زود به عرش مىرسد.
مثل مادر
جالب اينجاست: «يحب الرب أن يسمع كلامهم كما تحب الوالدة ولدها» خدا دوست دارد سخن و دعاى اينها را بشنود مثل مادرى كه بچهاش را دوست مىدارد. يعنى آن خواص نهايت لذّتشان شنيدن سخن خداست. تناسب دارد با «فاذكرونى اذكركم7». اگر من را دوست داشته باشيد، من هم شما را دوست دارم. اگر شما دوست داشته باشيد كلام من را بشنويد، من هم دوست دارم سخن شما را بشنوم. اين رابطه بين خدا و بندهاش طرفينى است.
محض رضاى خدا
در همين حديث معراج سفارش مىفرمايد كسى كه مىخواهد از بندگان خاص من باشد، بايد به خاطر رضاى من كار كند. اينكه در ادبيات ما نرخ شاه عباسى دارد؛ «محض رضاى خدا». در اينجا هم يك پاداشها و ويژگىهايى به او مىدهد. در اين حديث معراج اين را ذكر كرده و مىفرمايد «فمن عمل برضاى الزمه ثلاث خصال» اينها نتايجى است كه در همين دنيا خدا به آدم مىدهد.
شناخت حقيقت شكر
«اُعرّفه شكراً لا يخالطه الجهل» ما همه مىدانيم شكر نعمت يك وظيفهى انسانى و فطرى است. خدا به هر كداممان ميلياردها نعمت داده كه بايد شكرش را به جا بياوريم، هر چند «ان تعدوا نعمة الله لا تحصوه8» هيچ كس نمىتواند نعمتهاى خدا را شماره كند. اما از ذكر شكر زبانى هم خوددارى مىكنيم! در صورتىكه اگر هر قدر شكر كنيم همين شكر باعث افزايش نعمت مىشود. اما اين كار را نمىكنيم، تنبلى مىكنيم، توجه نداريم كه خدا چه نعمتهايى به ما داده است، آن كسانى كه در صدد بر بيايند كه براى رضاى خدا كار كنند، خدا توفيقشان مىدهد كه شكر نعمتهايش را به جا آورند. مىفهمند كه چقدر بايد شكر خدا بكنند، خود همين فهميدن خيلى مقام است، ما توجه نداريم. خود اين فهم يك كمال است. واقعاً شكر حقيقى را مىشناسند، شكرى كه توأم با جهل نباشد.
اهل ذكر
دوم، توفيقشان مىدهد كه هميشه ياد خدا باشند. ما هم خيلى دلمان مىخواهد ياد خدا باشيم، امّا موفق نمىشويم تازه آن وقتى هم كه مىگوييم، دلمان نيست، زبانمان ذكر مىگويد. اما آن كسانى كه در صدد آن باشند كه كارهايشان را براى رضاى خدا انجام بدهند خدا اين توفيق را به ايشان مىدهد كه دائماً ياد خدا باشند؛ «و ذكراً لا يخالطه النسيان».
محبت و عشق برتر
سومى كه از همه مهمتر است اين است كه خدا به چنين آدمهايى محبتى نسبت به خودش مىدهد كه محبت هيچ كس را بر محبت خدا ترجيح نمىدهند. جايى در دلشان براى محبت ديگران نمىماند. اصالت در قلب آنها با محبت خداست. هر محبت ديگرى هم اگر هست شعاع محبت خداست. اين چه حالى است كه آدم در واقع اصالتاً هيچ چيز را جز خدا دوست نداشته باشد، تصوّرش هم براى ما مشكل است، چه برسد به حقيقتش. ولى خدا به بندگانى كه در صدد جلب رضاى او هستند اين توفيق را مىدهد. وقتى اينطور شد كه شكر دارد، ذكر و ياد خدا و چنين محبتى هم به خدا دارد خدا نيز او را دوست دارد. «محبةً لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين فاذا احبّنى احببته» ديگر من مىشوم عاشق او!
آثار محبت
به دنبال اين دوستى هم آثارى است؛ «افتح عين قلبه الى جلالى»؛ چشم دلش را به روى جلال و عظمت خودم باز مىكنم؛ آن وقت است كه وقتى جلال الهى برايش تجلى مىكند مدهوش مىشود. «فلا اخفى عليه خاصة خلقى» يكى ديگر از آثار اين است كه خواص بندگانم و اولياء خدا را آدم بشناسد و آخرش آن كه به بحث ما مربوط مىشود اين است: «وأُناجيه فى ظلم الليل و نور النهار»؛ با يك چنين بندهاى من مناجات مىكنم، در شبهاى تار و در روز روشن. اين هم گهگاه و لحظهاى نيست، هر روز و هر شب خدا با او مناجات مىكند. كار به آنجا مىرسد كه «حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالسته معهم»؛ ديگر رغبتى ندارد كه با انسانها حرف بزند يا با كسى مجالست كند مگر خدا دوست بدارد و دستور خدا باشد. فقط مىخواهد انسش با خدا باشد. سخن خدا را بشنود. اين مناجات غير از آن مناجاتى است كه هر عاقلى از راه عقل خودش درك مىكند. اين براى آن كسانى است كه در دلشان جز محبت خدا محبتى نباشد.
پی نوشت:
______________________________________
1. كافى، ج1، ص403.
2. نور / 37.
3. نهجالبلاغة، ص 342، خطبه 222.
4. مناجات شعبانيه.
5. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب 2، روايت 6.
6. آلعمران / 77.
7. بقره/ 152.
8.ابراهيم/ 34.