جاذبه های معنوی انسان 1تا5

جاذبه های معنوی انسان
1-    فضائل انسان
2-    محبت
3-    عشق
4-    احساسات قلبی
5-    شرح صدر
موضوع اول:  فضائل انسان
مقياس سنجش فضيلت
صاحبان زر و زور و دنياپرستان مادى كه همه چيز را از دريچه افكار خود به همان رنگ مادى مى‏بينند تمام احترام و شخصيت را در داشتن ثروت و مقام و موقعيتهايى هموزن اين دو مى‏پندارند، بنا بر اين تعجب نيست كه مؤمنان راستينى كه دستشان از مال و ثروت تهى بود در قاموس آنها به عنوان” اراذل” معرفى گردند و با چشم حقارت و پستى به آنها بنگرند.
اين منحصر به قوم نوح نبود كه مؤمنان مستضعف مخصوصا جوانان انقلابى را كه اطرافش را گرفته بودند تهى مغز و كوتاه فكر و بى‏سر و پا مى‏دانستند، تاريخ نشان مى‏دهد كه اين منطق در برابر پيامبران ديگر مخصوصا در مورد پيامبر اسلام ص و مؤمنان نخستين وجود داشته است.
هم اكنون نظير اين منطق را در عصر و زمان خود مى‏بينيم كه مستكبران فرعون صفت، با اتكاى به قدرت شيطانى خود مؤمنان راستين را متهم به تمام اين موضوعات مى‏كنند و به صورت تكرار تاريخ همان عناوين را به مخالفان خود نسبت مى‏دهند ولى هنگامى كه يك محيط فاسد با يك انقلاب الهى پاكسازى شد اين گونه مقياسهاى سنجش شخصيت نيز همراه ساير عناوين موهوم به زباله دان تاريخ ريخته مى‏شود، و مقياسهاى اصيل و انسانى جاى آنها را مى‏گيرد، مقياسهايى كه در متن زندگى انسان قرار گرفته و واقعيتهاى عينى روى آن استوار است و يك جامعه پاك و آباد و آزاد از آنها مايه مى‏گيرد، همچون ايمان، علم و آگاهى فداكارى و گذشت، تقوا و پاكدامنى، شهامت و شجاعت، تجربه و هوشيارى مديريت و نظم و مانند اينها.
اصول وفضائل اخلاقی:
خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ (الاعراف/199)
جامعترين آيه اخلاقى
از امام صادق ع چنين نقل شده كه در قرآن مجيد، آيه‏اى جامعتر در مسائل اخلاقى از آيه فوق نيست «1».
اصول فضائل اخلاقى بر طبق اصول قواى انسانى كه” عقل” و” غضب” و” شهوت” است در سه قسمت خلاصه مى‏شود.
فضائل عقلى كه نامش” حكمت” است، و در جمله و أمر بالعرف (به نيكيها و شايستگيها دستور ده) خلاصه شده.
و فضائل نفسى در برابر طغيان و شهوت كه نامش” عفت” است و در خذ العفو خلاصه گرديده.
و تسلط بر نفس در برابر قوه غضبيه كه نامش” شجاعت” است، در أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ منعكس گرديده است.
جمله‏هاى كوتاه و فشرده آيه فوق متضمن يك برنامه جامع و وسيع و كلى در زمينه‏هاى اخلاقى و اجتماعى است، بطورى كه مى‏توان همه برنامه‏هاى مثبت و سازنده و فضائل انسانى را در آن پيدا كرد
در بعضى از روايات نقل شده هنگامى كه نخستين آيه فوق نازل شد، پيامبر ص از جبرئيل در باره آن توضيح خواست (كه چگونه با مردم مدارا و ترك سختگيرى كند) جبرئيل گفت نمى‏دانم بايد از آنكه مى‏داند سؤال كنم، سپس بار ديگر بر پيامبر ص نازل شد و گفت:
يا محمد ان اللَّه يامرك ان تعفوا عمن ظلمك و تعطى من حرمك و تصل من قطعك
: اى محمد! خداوند به تو دستور مى‏دهد از آنها كه به تو ستم كرده‏اند (به هنگامى كه قدرت پيدا كردى) انتقام نگيرى و) گذشت نمايى، و به آنها كه تو را محروم ساخته‏اند، عطا كنى، و به آنها كه از تو بريده‏اند پيوند برقرار سازى” «1».
و در حديث ديگرى نقل شده هنگامى كه آيه نخست نازل شد و به پيامبر ص دستور داد در برابر جاهلان تحمل كند، پيامبر ص عرضه داشت پروردگارا با وجود خشم و غضب چگونه مى‏توان تحمل كرد؟ آيه دوم نازل شد و به پيامبر ص دستور داد كه چنين هنگامى خود را به خدا بسپارد «2».
مى‏كند كه:” پرهيزكاران هنگامى كه وسوسه‏هاى شيطانى، آنها را احاطه مى‏كند به ياد خدا و نعمتهاى بى پايانش، به ياد عواقب شوم گناه و مجازات دردناك خدا، مى‏افتند، در اين هنگام ابرهاى تيره و تار وسوسه از اطراف قلب آنها كنار مى‏رود و راه حق را به روشنى مى‏بينند و انتخاب مى‏كنند” (إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ).
” طائف” به معنى” طواف كننده” است، گويا وسوسه‏هاى شيطانى همچون طواف كننده‏اى پيرامون فكر و روح انسان پيوسته گردش مى‏كنند تا راهى براى نفوذ بيابند، اگر انسان در اين هنگام به ياد خدا و عواقب شوم گناه بيفتد، آنها را از خود دور ساخته و رهايى مى‏يابد و گرنه سرانجام در برابر اين وسوسه‏ها تسليم مى‏گردد.
اصولا هر كس در هر مرحله‏اى از ايمان و در هر سن و سال گهگاه گرفتار وسوسه‏هاى شيطانى مى‏گردد، و گاه در خود احساس مى‏كند كه نيروى محرك شديدى در درون جانش آشكار شده و او را به سوى گناه دعوت مى‏كند، اين وسوسه‏ها و تحريكها، مسلما در سنين جوانى بيشتر است، در محيطهاى آلوده، همچون محيطهاى امروز كه خود مراكز فساد در آن فراوان و آزادى نه به معنى حقيقى بلكه به شكل بى‏بند و بارى همه جا را فرا گرفته و دستگاههاى تبليغاتى غالبا در خدمت شيطان و وسوسه‏هاى شيطانى هستند، فزونتر مى‏باشد، تنها راه نجات از آلودگى در چنين شرائطى، نخست فراهم ساختن سرمايه” تقوى” است كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده، و سپس” مراقبت” و سرانجام توجه به خويشتن و پناه بردن به خدا، ياد الطاف و نعمتهاى او، و مجازاتهاى دردناك خطاكاران است.
در روايات كرارا به اثر عميق ذكر خدا در كنار زدن وسوسه‏هاى شيطان اشاره شده است.

حتى افراد بسيار با ايمان و دانشمند و با شخصيت هميشه احساس خطر در  مقابل وسوسه‏هاى شيطانى مى‏كردند، و از طريق مراقبت كه در علم اخلاق بحث مشروحى دارد با آن مى‏جنگيدند.
اصولا وسوسه‏هاى نفس و شيطان همانند ميكربهاى بيمارى‏زا است، كه در همه وجود دارند، ولى به دنبال بنيه‏هاى ضعيف و جسمهاى ناتوان مى‏گردند، تا در آنجا نفوذ كنند اما آنها كه جسمى سالم و نيرومند و قوى دارند، اين ميكربها را از خود دفع مى‏كنند.
جمله فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ (به هنگام ياد خدا چشمشان بينا مى‏شود و حق را مى‏بينند) اشاره به اين حقيقت است كه وسوسه‏هاى شيطانى پرده بر ديد باطنى انسان مى‏افكند، آن چنان كه راه را از چاه و دوست را از دشمن و نيك را از بد نمى‏شناسد، ولى ياد خدا به انسان بينايى و روشنايى مى‏بخشد، و قدرت شناخت واقعيتها به او مى‏دهد، شناختى كه نتيجه‏اش نجات از چنگال وسوسه‏ها است.
سرچشمه انحرافات اخلاقی:
(وَ يَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ).
پيرامون اين تعبيرات سه گانه” فحشاء”” منكر” و” بغى” نيز مفسران سخن بسيار گفته‏اند، اما آنچه مناسبتر با معنى لغوى و قرينه مقابله اين صفات با يكديگر به نظر مى‏رسد آنست كه” فحشاء” اشاره به گناهان پنهانى” منكر” اشاره به گناهان آشكار، و بغى، هر گونه تجاوز از حق خويش و ظلم و خود برتربينى نسبت به ديگران است.
بعضى از مفسران «1» گفته‏اند: سرچشمه انحرافات اخلاقى، سه قوه است:
قوه شهوانى و غضبى و نيروى وهمى شيطانى.
اما قوه شهوانى، انسان را به لذت‏گيرى هر چه بيشتر مى‏خواند، و غرق در” فحشاء” و زشتيها مى‏كند.
قوه غضبيه، انسان را به انجام” منكرات” و آزار مردم وا مى‏دارد.
اما قوه وهميه شيطانيه، حس برترى‏طلبى و رياست خواهى و انحصار جويى و” تجاوز به حقوق ديگران” را در انسان زنده مى‏كند و او را به اين اعمال وا مى‏دارد.
خداوند با تعبيرهاى سه گانه فوق نسبت به طغيان اين غرائز، هشدار داده و با يك بيان جامع كه همه انحرافات اخلاقى را در بر مى‏گيرد به راه حق، هدايت نموده است.
و در پايان آيه، به عنوان تاكيد مجدد روى تمام اين اصول ششگانه مى‏فرمايد:” خداوند به شما اندرز مى‏دهد شايد متذكر شويد” (يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).
__________________________________________________
(1)    تفسير كبير فخر رازى جلد 20 صفحه 104.
وَ سارِعُوا إِلى‏ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ (133) الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (134) وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى‏ ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (135) أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (136)
ترجمه:
133- و بر يكديگر سبقت بجوئيد براى رسيدن به آمرزش پروردگار خود و بهشتى كه وسعت آن آسمانها و زمين است و براى پرهيزگاران آماده شده است.
134- همانها كه در وسعت و پريشانى انفاق مى‏كنند، و خشم خود را فرو مى‏برند و از خطاى مردم مى‏گذرند، و خدا نيكوكاران را دوست دارد.
135- و آنها كه هنگامى كه مرتكب عمل زشتى شوند يا به خود ستم كنند به ياد خدا مى‏افتند و براى گناهان خود طلب آمرزش مى‏كنند- و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد- و اصرار بر گناه نمى‏كنند با اينكه ميدانند.
136- آنها پاداششان آمرزش پروردگار، و بهشتهايى است كه از زير (درختان) آنها نهرها جارى است، جاودانه در آن مى‏مانند و اين چه پاداش نيكى است براى آنها كه اهل عمل هستند.
تفسير نمونه، ج‏3، ص: 91
تفسير:
مسابقه در مسير سعادت
وَ سارِعُوا إِلى‏ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ” سارعوا” از” مسارعت” به معنى كوشش و تلاش دو يا چند نفر براى پيشى گرفتن از يكديگر در رسيدن به يك هدف است، و در كارهاى نيك، قابل ستايش، و در كارهاى بد، نكوهيده است.
به دنبال آيات گذشته كه بدكاران را تهديد به مجازات آتش و نيكوكاران را تشويق به رحمت الهى مى‏كرد، در اين آيه كوشش و تلاش نيكوكاران را تشبيه به- يك مسابقه معنوى كرده كه هدف نهايى آن آمرزش الهى و نعمت‏هاى جاويدان بهشت است و مى‏فرمايد: براى رسيدن به اين هدف بر يكديگر سبقت بگيريد.
در حقيقت قرآن در اينجا از يك نكته روانى استفاده كرده كه انسان براى انجام دادن يك كار اگر تنها باشد معمولا كار را بدون سرعت و به طور عادى انجام مى‏دهد، ولى اگر جنبه مسابقه به خود بگيرد، آنهم مسابقه‏اى كه جائزه با ارزشى براى آن تعيين شده، تمام نيرو و انرژى خود را به كار مى‏گيرد و با سرعت هر چه بيشتر به سوى هدف پيش مى‏تازد.
و اگر مى‏بينيم هدف اين مسابقه در درجه اول مغفرت قرار داده شده براى اين است كه رسيدن به هر مقام معنوى بدون آمرزش و شستشوى از گناه ممكن نيست، نخست بايد خود را از گناه شست و سپس به مقام قرب پروردگار گام نهاد!.
وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ: دومين هدف اين مسابقه معنوى بهشت قرار داده شده، بهشتى كه وسعت آن، پهنه آسمانها و زمين است (بايد توجه داشت كه مراد از” عرض” در اين آيه اصطلاح هندسى آن كه در مقابل” طول” است، نيست، بلكه به معنى لغوى كه وسعت است مى‏باشد).
و به اين ترتيب قرآن با صراحت مى‏گويد: وسعت بهشت همان وسعت آسمانها و زمين مى‏باشد.
در آيه 21 سوره حديد همين تعبير با تفاوت مختصرى ديده مى‏شود” سابِقُوا إِلى‏ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ” در اين آيه به جاى” مسارعت” صريحا كلمه” مسابقه” ذكر شده و” سماء” به صورت مفرد با الف و لام جنس آمده كه در اينجا معنى عموم مى‏دهد، و از” كاف تشبيه” استفاده شده است، به اين معنى كه در آيه مورد بحث صريحا مى‏گويد” وسعت بهشت همان وسعت آسمانها و زمين است” ولى در آيه سوره حديد مى‏گويد:
وسعت آن مانند وسعت آسمان و زمين مى‏باشد، و هر دو تعبير يك معنى را مى‏رساند.
در پايان آيه تصريح مى‏كند كه اين بهشت، با آن عظمت، براى پرهيزگاران آماده شده است (أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ) اكنون اين سؤال پيش مى‏آيد كه:
اولا: آيا بهشت و دوزخ هم اكنون آفريده شده و وجود خارجى دارند يا بعدا در پرتو اعمال مردم ايجاد مى‏شوند؟.
ثانيا اگر آنها آفريده شده‏اند جاى آنها كجا است، (با توجه به اينكه قرآن مى‏گويد وسعت بهشت به اندازه آسمانها و زمين است).
آيا بهشت و دوزخ الان موجودند؟
اكثر دانشمندان اسلامى معتقدند كه اين دو هم اكنون وجود خارجى دارند و ظواهر آيات قرآن نيز اين نظر را تاييد مى‏كند، به عنوان نمونه:   
1- در آيه مورد بحث و در آيات فراوان ديگرى تعبير به” اعدت” (مهيا شده) يا تعبيرات ديگرى از همين ماده، گاهى در مورد بهشت و گاهى در باره دوزخ، آمده است «1».
از اين آيات استفاده مى‏شود كه بهشت و دوزخ هم اكنون آماده شده‏اند اگر چه بر اثر اعمال نيك و بد انسانها توسعه مى‏يابند (دقت كنيد).
2- در آيات مربوط به معراج در سوره” و النجم” مى‏خوانيم:” وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏ عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏ عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى‏”:” بار ديگر پيامبر جبرئيل را نزد” سدرة المنتهى” در آنجا كه بهشت جاويدان قرار داشت مشاهده كرد، (نجم: 13 و 14 و 15)- اين تعبير گواه ديگرى بر وجود فعلى بهشت است.
3- در سوره” تكاثر” آيه 5 و 6 و 7 مى‏فرمايد” كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ”: اگر علم اليقين داشتيد دوزخ را مشاهده مى‏كرديد سپس به عين اليقين آن را مى‏ديديد”.
در روايات مربوط به معراج و روايات ديگر نيز نشانه‏هاى روشنى بر اين مسئله ديده مى‏شود «2».
بهشت و دوزخ در كجا هستند؟
به دنبال بحث فوق اين بحث پيش مى‏آيد كه اگر اين دو هم اكنون موجودنددر كجا هستند؟
__________________________________________________
1- به آيات توبه: 89، توبه: 100، فتح: 6، بقره: 24، آل عمران: 131، آل عمران:
133، حديد: 21 مراجعه شود.
2- بايد توجه داشت كه بهشت جهان ديگر كه اكنون مورد بحث است غير از بهشتى است كه آدم در آن بود و قبل از آفرينش آدم وجود داشت.
تفسير نمونه، ج‏3، ص: 94

پاسخ اين سؤال را از دو راه مى‏توان داد:
نخست اينكه: بهشت و دوزخ در باطن و درون اين جهانند. ما اين آسمان و زمين و كرات مختلف را با چشم خود مى‏بينيم اما عوالمى كه در درون اين جهان قرار دارند نمى‏بينيم و اگر ديد و درك ديگرى داشتيم هم اكنون مى‏توانستيم آنها را ببينيم، در اين عالم موجودات بسيارى هستند كه امواج آنها با چشم ما قابل درك نيستند، آيه” كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ” كه در بالا اشاره شد نيز گواه اين حقيقت است. از پاره‏اى از احاديث نيز استفاده مى‏شود كه بعضى از مردان خدا درك و ديدى در اين جهان داشتند كه، بهشت و دوزخ را نيز با چشم حقيقت بين خود مى‏ديدند.
براى اين موضوع مى‏توان مثالى ذكر كرد:
فرض كنيد فرستنده نيرومندى در يك نقطه زمين وجود داشته باشد كه به- كمك ماهواره‏هاى فضايى امواج آن به سراسر زمين پخش شود و به وسيله آن نغمه دل‏انگيز تلاوت قرآن با صدايى فوق العاده دلنشين و روحپرور در همه جا پخش گردد، و در نقطه ديگرى از زمين فرستنده ديگرى با همان قدرت وجود داشته باشد كه صدايى فوق العاده گوش خراش و ناراحت كننده روى امواج ديگرى در همه- جا پراكنده شود.
هنگامى كه ما در يك مجلس عادى نشسته‏ايم صداى گفتگوى اطرافيان خود را مى‏شنويم اما از آن دو دسته امواج” روحپرور” و” آزار دهنده” كه در درون محيط ما است و همه جا را پر كرده است هيچ خبرى نداريم، ولى اگر دستگاه گيرنده‏اى مى‏داشتيم كه موج آن با يكى از اين دو فرستنده تطبيق مى‏كرد فورا در برابر ما آشكار مى‏شدند اما دستگاه شنوايى ما در حال عادى از درك آنها عاجز است.
اين مثال گرچه از جهاتى رسا نيست ولى براى مجسم ساختن چگونگى وجود بهشت و دوزخ در باطن اين جهان مؤثر به نظر مى‏رسد.                      
ديگر اينكه: عالم آخرت و بهشت و دوزخ، محيط بر اين عالم است، و به- اصطلاح اين جهان در شكم و درون آن جهان قرار گرفته، درست همانند عالم جنين كه در درون عالم دنيا است، زيرا مى‏دانيم عالم جنين براى خود عالم مستقلى است، اما جداى از اين عالمى كه در آن هستيم نيست، بلكه در درون آن واقع شده است، عالم دنيا نيز نسبت به عالم آخرت، همين حال را دارد، يعنى در درون آن قرار گرفته است.
و اگر مى‏بينيم قرآن مى‏گويد وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمانها و زمين است به خاطر آن است كه انسان چيزى وسيعتر از آسمان و زمين نمى‏شناسد تا مقياس سنجش قرار داده شود، لذا قرآن براى اينكه وسعت و عظمت بهشت را ترسيم كند آن را به پهنه آسمانها و زمين تشبيه كرده است، و چاره‏اى غير از اين نبوده، همانطور كه اگر كودكى كه در شكم مادر قرار دارد عقل مى‏داشت و مى‏خواستيم با او سخن بگوئيم بايد با منطقى صحبت كنيم كه براى او در آن محيط قابل درك باشد.
از آنچه گفتيم پاسخ اين سؤال نيز روشن شد كه اگر وسعت بهشت به اندازه زمين و آسمانها است پس دوزخ كجا است؟
زيرا طبق پاسخ اول دوزخ نيز در درون همين جهان قرار گرفته و وجود آن در درون اين جهان منافاتى با وجود بهشت در درون آن ندارد (همانطور كه در مثال امواج فرستنده صوتى ذكر شد) و اما طبق پاسخ دوم كه بهشت و دوزخ محيط بر اين جهان باشند جواب باز هم روشنتر است زيرا دوزخ مى‏تواند محيط بر اين جهان باشد و بهشت محيط بر آن، و از آنهم وسيعتر.
تفسير نمونه، ج‏3، ص: 96
سيماى پرهيزگاران
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ …
از آنجا كه در آيه قبل وعده بهشت جاويدان به پرهيزگاران داده شده در اين آيه پرهيزگاران را معرفى مى‏كند و پنج صفت از اوصاف عالى و انسانى براى آنها ذكر نموده است:
1- آنها در همه حال انفاق مى‏كنند چه موقعى كه در راحتى و وسعتند و چه زمانى كه در پريشانى و محروميتند (الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ) آنها با اين عمل ثابت مى‏كنند كه روح كمك بديگران و نيكوكارى در جان آنها نفوذ كرده است و بهمين دليل تحت هر شرائطى اقدام به اينكار مى‏كنند، روشن است كه انفاق در حال وسعت به تنهايى نشانه نفوذ كامل صفت عالى سخاوت در اعماق روح انسان نيست، اما آنها كه در همه حال اقدام به كمك و بخشش مى‏كنند نشان ميدهند كه اين صفت در آنها ريشه‏دار است.
ممكن است گفته شود انسان در حال تنگدستى چگونه مى‏تواند انفاق كند؟
پاسخ اين سؤال روشن است: زيرا اولا افراد تنگدست نيز به مقدار توانايى مى‏توانند در راه كمك بديگران انفاق كنند، و ثانيا انفاق منحصر به مال و ثروت نيست بلكه هر گونه موهبت خدادادى را شامل مى‏شود خواه مال و ثروت باشد يا علم و دانش يا مواهب ديگر، و به اين ترتيب خداوند مى‏خواهد روح گذشت و فداكارى و سخاوت را حتى در نفوس مستمندان جاى دهد تا از رذائل اخلاقى فراوانى كه از” بخل” سرچشمه مى‏گيرد بر كنار بمانند.
آنها كه انفاقهاى كوچك را در راه خدا ناچيز مى‏انگارند براى اين است كه هر يك از آنها را جداگانه مورد مطالعه قرار ميدهند، و گر نه اگر همين كمكهاى جزئى را در كنار هم قرار دهيم و مثلا اهل يك مملكت اعم از فقير و غنى هر كدام               مبلغ ناچيزى براى كمك به بندگان خدا انفاق كنند و براى پيشبرد اهداف اجتماعى مصرف نمايند كارهاى بزرگى بوسيله آن مى‏توانند انجام دهند، علاوه بر اين اثر معنوى و اخلاقى انفاق بستگى به حجم انفاق و زيادى آن ندارد و در هر حال عايد انفاق كننده مى‏شود.
جالب توجه اينكه در اينجا نخستين صفت برجسته پرهيزكاران” انفاق” ذكر شده، زيرا اين آيات نقطه مقابل صفاتى را كه در باره رباخواران و استثمارگران در آيات قبل ذكر شد، بيان مى‏كند، به علاوه گذشت از مال و ثروت آنهم در حال خوشى و تنگدستى روشنترين نشانه مقام تقوا است.
2- آنها بر خشم خود مسلطند (وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ).
” كظم” در لغت به معنى بستن سر مشكى است كه از آب پر شده باشد، و بطور كنايه در مورد كسانى كه از خشم و غضب پر مى‏شوند و از اعمال آن خوددارى مى‏نمايند بكار ميرود.
” غيظ” به معنى شدت غضب و حالت برافروختگى و هيجان فوق العاده روحى است، كه بعد از مشاهده ناملايمات به انسان دست مى‏دهد.
حالت خشم و غضب از خطرناكترين حالات است و اگر جلوى آن رها شود، در شكل يك نوع جنون و ديوانگى و از دست دادن هر نوع كنترل اعصاب خود- نمايى مى‏كند، و بسيارى از جنايات و تصميمهاى خطرناكى كه انسان يك عمر بايد كفاره و جريمه آن را بپردازد در چنين حالى انجام مى‏شود، و لذا در آيه فوق دومين صفت برجسته پرهيزكاران را فرو بردن خشم معرفى كرده است.
پيغمبر اكرم مى‏فرمايد: من كظم غيظا و هو قادر على انفاذه ملأه اللَّه امنا و ايمانا”.
” آن كس كه خشم خود را فرو ببرد با اينكه قدرت بر اعمال آن دارد خداوند دل او را از آرامش و ايمان پر مى‏كند”- اين حديث مى‏رساند كه فرو بردن خشم اثر فوق العاده‏اى در تكامل معنوى انسان و تقويت روح ايمان دارد.                        تفسير نمونه، ج‏3، ص: 98
3- آنها از خطاى مردم مى‏گذرند (وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ).
فرو بردن خشم بسيار خوب است اما به تنهايى كافى نيست زيرا ممكن است كينه و عداوت را از قلب انسان ريشه كن نكند، در اين حال براى پايان دادن به- حالت عداوت بايد” كظم غيظ” توام با” عفو و بخشش” گردد، لذا بدنبال صفت عالى خويشتن‏دارى و فرو بردن خشم، مسئله عفو و گذشت را بيان نموده، البته منظور گذشت و عفو از كسانى است كه شايسته آنند نه دشمنان خون‏آشامى كه گذشت و عفو باعث جرأت و جسارت بيشتر آنها مى‏شود.
4- آنها نيكوكارند (وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ).
در اينجا اشاره به مرحله عاليتر از عفو شده كه همچون يك سلسله مراتب تكاملى پشت سر هم قرار گرفته‏اند و آن اين است كه انسان نه تنها بايد خشم خود را فرو برد و با عفو و گذشت كينه را از دل خود بشويد بلكه با نيكى كردن در برابر بدى (آنجا كه شايسته است) ريشه دشمنى را در دل طرف نيز بسوزاند و قلب او را نسبت به خويش مهربان گرداند بطورى كه در آينده چنان صحنه‏اى تكرار نشود، بطور خلاصه نخست دستور به خويشتن‏دارى در برابر خشم، و پس از آن دستور به شستن قلب خود، و سپس دستور به شستن قلب طرف مى‏دهد.
در حديثى كه در كتب شيعه و اهل تسنن در ذيل آيه فوق نقل شده چنين مى‏خوانيم كه يكى از كنيزان امام على بن الحسين ع به هنگامى كه آب روى دست امام مى‏ريخت، ظرف آب از دستش افتاد و بدن امام را مجروح ساخت، امام ع از روى خشم سر بلند كرد كنيز بلافاصله گفت خداوند در قرآن مى‏فرمايد:
” وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ” امام فرمود خشم خود را فرو بردم، عرض كرد” وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ” فرمود: تو را بخشيدم خدا تو را ببخشد، او مجددا گفت” وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ” امام فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم «1».
اين حديث شاهد زنده‏اى است بر اينكه سه مرحله مزبور هر كدام مرحله‏اى
__________________________________________________
1- به تفسير در المنثور و نور الثقلين در ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.
تفسير نمونه، ج‏3، ص: 99
عاليتر از مرحله قبل است.
5- آنها اصرار بر گناه نمى‏كنند (وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً …)
” فاحشة” از ماده فحش و فحشاء به معنى هر عمل بسيار زشت است و انحصار به اعمال منافى عفت ندارد زيرا در اصل به معنى” تجاوز از حد” است كه هر گناهى را شامل مى‏شود.
در آيه فوق اشاره به يكى ديگر از صفات پرهيزكاران شده كه” آنها علاوه بر اوصاف مثبت گذشته اگر مرتكب گناهى شوند بزودى بياد خدا مى‏افتند و توبه مى‏كنند و هيچگاه اصرار بر گناه نمى‏ورزند”.
از تعبيرى كه در اين آيه شده چنين استفاده مى‏شود كه انسان تا بياد خدا است مرتكب گناه نمى‏شود آن گاه مرتكب گناه مى‏شود كه به كلى خدا را فراموش كند و غفلت تمام وجود او را فرا گيرد، اما اين فراموشكارى و غفلت در افراد پرهيزگار ديرى نمى‏پايد، بزودى بياد خدا مى‏افتند و گذشته را جبران مى‏كنند، آنها احساس مى‏كنند كه هيچ پناهگاهى جز خدا ندارند و تنها بايد آمرزش گناهان خويش را از او بخواهند (وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ)” كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد”.
بايد توجه داشت كه در آيه علاوه بر عنوان فاحشه، ظلم بر خويشتن نيز ذكر شده (أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ) و فرق ميان اين دو ممكن است اين باشد كه فاحشه اشاره به گناهان كبيره است و ظلم بر خويشتن اشاره به گناهان صغيره.
در پايان آيه براى تاكيد مى‏گويد:” وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى‏ ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ”:” آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خويش اصرار نمى‏ورزند و تكرار گناه نمى‏كنند”.
در ذيل اين آيه از امام باقر ع نقل شده كه فرمود:”
الاصرار ان يذنب الذنب فلا يستغفر اللَّه و لا يحدث نفسه بتوبة فذلك الاصرار
“: اصرار بر گناه اين است كه انسان گناهى كند و دنبال آن استغفار ننمايد و در فكر توبه نباشد   اين است اصرار بر گناه»

تفسير نمونه، ج‏3، ص: 100

در كتاب” امالى صدوق” از امام صادق ع حديثى پر معنى نقل شده كه خلاصه آن چنين است:” هنگامى كه آيه فوق نازل شد و گناهكاران توبه كار را به آمرزش الهى نويد داد ابليس سخت ناراحت شد، و تمام ياران خود را با صداى بلند به تشكيل انجمنى دعوت كرد آنها از وى علت اين دعوت را پرسيدند، او از نزول اين آيه اظهار نگرانى كرد، يكى از ياران او گفت: من با دعوت انسانها به- اين گناه و آن گناه تاثير اين آيه را خنثى ميكنم، ابليس پيشنهاد او را نپذيرفت، ديگرى نيز پيشنهادى شبيه آن كرد كه آنهم پذيرفته نشد، در اين ميان شيطانى كهنه كار بنام” وسواس خناس”! گفت من مشكل را حل ميكنم، ابليس پرسيد:
از چه راه؟ گفت: فرزندان آدم را با وعده‏ها و آرزوها آلوده به گناه مى‏كنم، و هنگامى كه مرتكب گناهى شدند ياد خدا و بازگشت به سوى او را از خاطر آنها مى‏برم، ابليس گفت راه همين است، و اين ماموريت را تا پايان دنيا بر عهده او گذاشت”! روشن است كه فراموشكارى نتيجه سهل‏انگارى و وسوسه‏هاى شيطانى است، و تنها كسانى گرفتار آن مى‏شوند كه خود را در برابر او تسليم كنند، و به اصطلاح با وسواس خناس همكارى نزديك نمايند! ولى مردان بيدار و با ايمان كاملا مراقبند كه هر گاه خطايى از آنها سرزد در نخستين فرصت آثار آن را با آب توبه و استغفار از دل و جان خود بشويند و دريچه‏هاى قلب خود را بروى شيطان و لشكر او ببندند كه آنها از درهاى بسته قلب وارد نمى‏شوند؟.
أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها.
در اين آيه پاداش پرهيزگارانى كه صفات آنها در دو آيه گذشته آمده توضيح داده شده است و آن عبارت است از” آمرزش پروردگار و بهشتى كه نهرها
__________________________________________________
1- تفسير عياشى در ذيل آيه

از زير درختان آن جارى است (و لحظه‏اى آب از آنها قطع نمى‏شود) بهشتى كه بطور جاودان در آن خواهند بود”.
در حقيقت در اينجا نخست اشاره به مواهب معنوى و” مغفرت” و شستشوى دل و جان و تكامل روحانى شده، سپس اشاره به مواهب مادى نموده، و در پايان مى‏گويد: وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ: اين چه پاداش نيكى است براى آنها كه اهل عمل هستند و مرد ميدان‏اند نه افراد واداده و تنبل كه هميشه از تعهدات و مسئوليتهاى خويش مى‏گريزند.
[سوره آل‏عمران (3): آيات 137 تا 138]
قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (137) هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ (138)
ترجمه:
137- پيش از شما سنتهايى وجود داشت (و هر قوم طبق اعمال و صفات خود سرنوشتهايى داشتند كه همانند آن را شما نيز داريد) پس در روى زمين گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان (آيات خدا) چگونه بود؟! 138- اين بيانى است براى عموم مردم، و هدايت و اندرزى است براى پرهيزكاران.
تفسير:
بررسى تاريخ گذشتگان
قرآن مجيد دورانهاى گذشته را با زمان حاضر و زمان حاضر را با تاريخ گذشته پيوند ميدهد، و پيوند فكرى و فرهنگى نسل حاضر را با گذشتگان براى درك حقايق لازم و ضرورى ميداند، زيرا از ارتباط و گره خوردن اين دو زمان (گذشته و حاضر) وظيفه و مسئوليت آيندگان روشن مى‏شود، در آيه فوق ميگويد:
قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ …
” خداوند سنتهايى در اقوام گذشته داشته كه اين سنن هرگز جنبه اختصاصى ندارد و به صورت يك سلسله قوانين حياتى در باره همگان، گذشتگان و آيندگان، اجرا مى‏شود” در اين سنن پيشرفت و تعالى افراد با ايمان و مجاهد و متحد و بيدار پيش‏بينى شده، و شكست و نابودى ملتهاى پراكنده و بى ايمان و آلوده به گناه نيز پيش‏بينى گرديده كه در تاريخ بشريت ثبت است.
آرى تاريخ براى هر قومى اهميت حياتى دارد، تاريخ خصوصيات اخلاقى و كارهاى نيك و بد و تفكرات گذشتگان را براى ما بازگو مى‏كند، و علل سقوط و سعادت، كاميابى و ناكامى جامعه‏ها را در اعصار و قرون مختلف نشان مى‏دهد، و در حقيقت تاريخ گذشتگان آينه زندگى روحى و معنوى جامعه‏هاى بشرى و هشدارى است براى آيندگان.
روى اين جهت قرآن مجيد به مسلمانان دستور مى‏دهد” برويد در روى زمين بگرديد و در آثار پيشينيان و ملتهاى گذشته و زمامداران و فراعنه گردنكش و جبار دقت كنيد، و بنگريد پايان كار آنها كه كافر شدند، و پيامبران خدا را تكذيب كردند و بنيان ظلم و فساد را در زمين گذاردند، چگونه بود؟ و سرانجام كار آنها بكجا رسيد”؟.
آثار گذشتگان، حوادث پند دهنده‏اى براى آيندگان است و مردم مى‏توانند با بهره‏بردارى از آنها از مسير حيات و زندگى صحيح آگاه شوند.
جهان‏گردى (سير در ارض)

آثارى كه در نقاط مختلف روى زمين از دورانهاى قديم باقى مانده اسناد زنده  و گوياى تاريخ هستند، و حتى ما از آنها بيش از تاريخ مدون بهره‏مند مى‏شويم، آثار باقى مانده از دورانهاى گذشته، اشكال و صور و نقوش روح و دل و تفكرات و قدرت و عظمت و حقارت اقوام را به ما نشان ميدهد، در صورتى كه تاريخ فقط حوادث وقوع يافته و عكسهاى خشك و بى روح آنها را مجسم مى‏سازد.
آرى ويرانه كاخهاى ستمگران، و بناهاى شگفت‏انگيز اهرام مصر و برج بابل و كاخهاى كسرى و آثار تمدن قوم سبا و صدها نظائر آن كه در گوشه و كنار جهان پراكنده‏اند، هر يك در عين خاموشى هزار زبان دارند و سخنها مى‏گويند، و اينجا است كه شاعران نكته سنج به هنگامى كه در برابر خرابه‏هاى اين كاخها قرار مى‏گرفتند، تكان شديدى در روح خود احساس كرده و اشعار شورانگيزى مى‏سرودند چنان كه” خاقانى” و شعراى معروف ديگرى اين آوازها را از درون ذرات كاخ شكست‏خورده كسرى و مانند آن با گوش جان شنيده، و آنها را در شاهكارهاى ادبى سرودند «1».
مطالعه يك سطر از اين تاريخهاى زنده معادل مطالعه يك كتاب قطور تاريخى است و اثرى كه اين مطالعه در بيدارى روح و جان بشر دارد با هيچ چيز ديگرى برابرى نمى‏كند، زيرا هنگامى كه در برابر آثار گذشتگان قرار مى‏گيريم گويا يك مرتبه ويرانه‏ها جان مى‏گيرند و استخوانهاى پوسيده از زير خاك زنده مى‏شوند، و جنب و جوش پيشين خود را آغاز مى‏كنند، بار ديگر نگاه مى‏كنيم همه را خاموش
__________________________________________________
1-” خاقانى” در قصيده معروف خود به هنگام اشك ريختن در برابر ايوان مدائن مى‏گويد:
بر ديده من خنديد كاينجا ز چه مى‏گريد؟             خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان!
و عالم معروف مرحوم شيخ ابيوردى در قصيده معروفش در برابر تخت جمشيد مى‏گويد:
جم عبرت مردم شد، افسر ز سرش گم شد             سر خشت سر خم شد، هان اى سر باهش هان!

جاذبه های معنوی انسان
1-    فضائل انسان
2-    محبت
3-    عشق
4-    احساسات قلبی
5-    شرح صدر
موضوع دوم محبت:
[سوره يوسف (12): آيات 30 تا 34]
وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (30) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ (31) قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ (33) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34)
ترجمه:
30- گروهى از زنان شهر گفتند كه همسر عزيز جوانش (غلامش را) بسوى خود دعوت مى‏كند و عشق اين جوان در اعماق قلبش نفوذ كرده، ما او را در گمراهى آشكار مى‏بينيم!.
31- هنگامى كه (همسر عزيز) از فكر آنها با خبر شد بسراغ آنها فرستاد (و از آنها دعوت كرد) و براى آنها پشتى‏هاى گرانقيمتى فراهم ساخت، و بدست هر كدام چاقويى (براى بريدن ميوه) داد و در اين موقع (به يوسف) گفت وارد مجلس آنان شو، هنگامى كه چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و (بى اختيار) دستهاى خود را بريدند! و گفتند منزه است خدا اين بشر نيست، اين يك فرشته بزرگوار است!.

32- (همسر عزيز) گفت اين همان كسى است كه بخاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد             
(آرى) من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد، و اگر آنچه را دستور مى‏دهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد و مسلما خوار و ذليل خواهد شد!.
33- (يوسف) گفت پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مى‏خوانند و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى قلب من به آنها متمايل مى‏گردد و از جاهلان خواهم بود.
34- پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنها را از او بگردانيد چرا كه او شنوا و داناست.
تفسير: توطئه ديگر همسر عزيز مصر
هر چند مساله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مساله خصوصى بود كه عزيز هم تاكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اينگونه رازها نهفته نمى‏ماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنان كه قرآن گويد:” گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى‏كردند و نشر مى‏دادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مى‏كند” (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
” و آن چنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است” (قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند” ما او را در گمراهى آشكار مى‏بينيم”! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
روشن است آنها كه اين سخن را مى‏گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آنها جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند.

تفسير نمونه، ج‏9، ص: 393
اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى‏كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى‏ديدند!.
حتى بعضى از مفسران احتمال داده‏اند، كه پخش اين راز بوسيله اين گروه از زنان مصر، نقشه‏اى بود براى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آنها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آنجا ببينند!، آنها شايد فكر مى‏كردند اگر به حضور يوسف برسند چه بسا بتوانند نظر او را به سوى خويشتن! جلب كنند كه هم از همسر عزيز شايد زيباتر بودند، و هم جمالشان براى يوسف تازگى داشت، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى. يا صاحب نعمت بود، در مورد آنها موضوع نداشت، و به اين دليل احتمال نفوذشان در او بسيار بيشتر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.
” شغف” از ماده” شغاف” به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و شَغَفَها حُبًّا يعنى آن چنان به او علاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.
” آلوسى” در تفسير” روح المعانى” از كتاب” اسرار البلاغه” براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مى‏شود:
نخستين مراتب محبت همان” هوى” (به معنى تمايل) است، سپس” علاقه” يعنى محبتى كه ملازم قلب است. و بعد از آن،” كلف” به معنى شدت محبت، و سپس” عشق” و بعد از آن” شعف” (با عين) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مى‏سوزد و از اين سوزش احساس لذت مى‏كند و بعد از آن” لوعه” و سپس” شغف” يعنى مرحله‏اى كه عشق به تمام زواياى دل نفوذ مى‏كند و سپس” تدله” و آن مرحله‏اى است كه عشق، عقل انسان را مى‏ربايد و آخرين مرحله” هيوم”  
است و آن مرحله بى‏قرارى مطلق است كه شخص عاشق را بى‏اختيار به هر سو مى‏كشاند «1».
اين نكته نيز قابل توجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود، همسر عزيز كه او هرگز طرفدار چنين رسوايى نبود، يا خود عزيز كه او تاكيد بر كتمان مى‏نمود، يا داور حكيمى كه اين داورى را نمود كه از او اين كار بعيد مى‏نمود، اما بهر حال اينگونه مسائل آنهم در آن قصرهاى پر از فساد- همانگونه كه گفتيم- چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت، و سرانجام از زبان تعزيه گردانهاى اصلى به درباريان و از آنجا به خارج، جسته گريخته درز مى‏كند و طبيعى است كه ديگران آن را با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مى‏نمايند.
” همسر عزيز، كه از مكر زنان حيله‏گر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت سپس چاره‏اى انديشيد و آن اين بود كه از آنها به يك مجلس ميهمانى دعوت كند و بساط پر تجمل با پشتيهاى گرانقيمت براى آنها فراهم سازد، و بدست هر كدام چاقويى براى بريدن ميوه دهد” (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه‏ها!) (فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً) «2».
__________________________________________________
(1) تفسير روح المعانى جلد 12 صفحه 203.
(2)” متكا” به معنى چيزى است كه بر آن تكيه مى‏كنند، مانند پشتى‏ها و تختها و صندليها، آن چنان كه در قصرهاى آن زمان معمول بود ولى بعضى” متكا” را به” اترج” كه نوعى ميوه است تفسير كردند.
آنها كه متكا را به همان معنى پشتى و مانند آن تفسير كرده‏اند نيز گفته‏اند كه ميوه اترج بوده است و اترج همان بالنگ است كه ميوه‏اى ترش مزه و داراى پوست ضخيمى است و از پوست ضخيم آن مربا درست مى‏كنند، ممكن است اين ميوه در سرزمين مصر شبيه به آنچه نزد ما است كاملا ترش نبوده و رگه‏اى از شيرينى داشته كه ميوه پذيرايى محسوب مى‏شده.

و اين كار خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمى‏برد، و از رسوايى گذشته‏اش درسى نگرفت.
” سپس به يوسف دستور داد كه در آن مجلس، گام بگذارد” تا زنان سرزنش‏گر، با ديدن جمال او. وى را در اين عشقش ملامت نكنند (وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ).
تعبير به اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ (بيرون بيا) به جاى” ادخل” (داخل شو) اين معنى را مى‏رساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت، بلكه در يك اطاق درونى كه احتمالا محل غذا و ميوه بوده، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد و كاملا غير منتظره و شوك آفرين باشد!.
اما زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى همچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست، نمى‏شناختند” آنها بهنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند” (فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ).
” و آن چنان از خود بى خود شدند كه (بجاى ترنج) دستها را بريدند” (و قطعن ايديهن).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى‏درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده،” همگى فرياد بر آوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلا بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است” (وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ) «1».
__________________________________________________
(1) حاشَ لِلَّهِ، از ماده” حشى” به معنى طرف و ناحيه است و” تحاشى” به معنى كنارگيرى مى‏آيد و مفهوم جمله” حاش للَّه” اين است كه خدا منزه است، اشاره به اينكه يوسف هم بنده‏اى است پاك و منزه.
تفسير نمونه، ج‏9، ص: 396
در اينكه زنان مصر در اين هنگام، چه اندازه دستهاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به صورتهاى مبالغه آميز نقل كرده‏اند، ولى آنچه از قرآن استفاده مى‏شود اين است كه اجمالا دستهاى خود را مجروح ساختند.
در اين هنگام زنان مصر، قافيه را به كلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خون مى‏چكيد و در حالى پريشان همچون مجسمه‏اى بى‏روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از اين فرصت استفاده كرد و” گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى‏كرديد” (قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ).
همسر عزيز گويا مى‏خواست به آنها بگويد شما كه با يك بار مشاهده يوسف، اين چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بى‏خبر دستها را بريديد و محو جمال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مى‏كنيد كه صبح و شام با او مى‏نشينم و بر مى‏خيزم؟.
همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى‏كرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود يكباره تمام پرده‏ها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرد و گفت:” آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد” (وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ).
سپس بى‏آنكه از اين آلودگى به گناه اظهار ندامت كند، و يا لا اقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى‏پروايى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحا اعلام داشت،” اگر او (يوسف) آنچه را كه من فرمان مى‏دهم انجام ندهد و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد بطور قطع به زندان خواهد افتاد” (وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ).
نه تنها به زندانش مى‏افكنم بلكه” در درون زندان نيز خوار و ذليل خواهد بود                     
(وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ).
طبيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله و استغفرى لذنبك (از گناهانت استغفار كن) قناعت كند بايد همسرش رسوايى را به اين مرحله بكشاند، و اصولا در دربار فراعنه و شاهان و عزيزان همانگونه كه گفتيم اين مسائل چيز تازه‏اى نيست.
بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كرده‏اند و آن اينكه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند:
يكى گفت اى جوان! اينهمه خويشتن دارى و ناز براى چيست؟ چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمى‏كنى؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى‏بينى؟
مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبايى لذت نمى‏برى؟ آخر مگر تو سنگ و چوبى؟!.
دومى گفت گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمى‏فهمى، ولى آيا نميدانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟ فكر نمى‏كنى كه اگر قلب او را بدست آورى، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟.
سومى گفت، گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نميدانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است؟ و وسائل انتقام‏جويى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحشتناك و تاريكش نمى‏ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهايى نمى‏انديشى؟!.
تهديد صريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسه‏هاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مى‏كنند، از سويى ديگر يك لحظه بحرانى شديد براى يوسف فراهم ساخت، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايجاد كرده بود، با شجاعت و شهامت، تصميم خود را گرفت و بى‏آنكه با زنان هوسباز و هوسران به گفتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت:” بار الها، پروردگارا! زندان با آن همه سختيهايش در نظر من محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى‏خوانند” (قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ).
سپس از آنجا كه مى‏دانست در همه حال، مخصوصا در مواقع بحرانى، جز به اتكاء لطف پروردگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست،” پروردگارا اگر كليد و مكر و نقشه‏هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آنها متمايل مى‏گردد و از جاهلان خواهم بود” (وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ).
خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو، و حفظ پاكدامنى خويش، از آن زندان وحشتناك استقبال مى‏كنم، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى‏كند و دامانم را آلوده مى‏سازد پشت پا مى‏زنم.
خدايا! كمكم فرما، نيرويم بخش، بر قدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا تا بر اين وسوسه‏هاى شيطانى پيروز گردم.
و از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهاد كننده‏گان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت، آن چنان كه قرآن مى‏گويد:” پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد” (فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ).
” و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد” (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ).                       
” چرا كه او شنوا است و دانا است” (انه هوا السميع العليم).
هم نيايشهاى بندگان را مى‏شنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است، و هم راه حل مشكل آنها را مى‏داند.
نكته‏ ها:
[1- همسر عزيز و زنان مصر در راه رسيدن به مقصود به چه وسائلى متشبث شدند]
1- همانگونه كه ديديم همسر عزيز و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق و علاقه شديد تسليم محض، و سپس تطميع، و بعد از آن تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به” شهوت” و” زر” و سپس” زور”.
و اينها اصول متحد المالى است كه همه خودكامگان و طاغوتها در هر عصر و زمانى به آن متوسل مى‏شدند. حتى خود ما مكرر ديده‏ايم كه آنها براى تسليم ساختن مردان حق در آغاز يك جلسه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى‏دهند، و از طريق تطميع و انواع كمكها وارد مى‏شوند، و در آخر همان جلسه به شديدترين تهديدها توسل مى‏جويند. و هيچ ملاحظه نمى‏كنند كه اين تناقض گويى آنهم در يك مجلس تا چه حد زشت و زننده و در خور تحقير و انواع سرزنشها است.
دليل آنهم روشن است آنها هدفشان را مى‏جويند، وسيله براى آنان مهم نيست، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيله‏اى را مجاز مى‏شمرند.
در اين وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين، يا آخرين مرحله تسليم مى‏شوند و براى هميشه به دامنشان گرفتار مى‏گردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پرتو نور ايمان يافته‏اند همه اين مراحل را پشت سر گذارده و سازش ناپذيرى خود را با قاطعيت هر چه تمامتر نشان مى‏دهند، و تا سر حد مرگ پيش مى‏روند، و عاقبت آنهم پيروزى است، پيروزى خودشان و مكتبشان و يا حد اقل پيروزى مكتب.             

[2- آنها كه در كنار گودند خود را پاك نشان مى‏دهند]
2- بسيارند كسانى كه مانند زنان هوسباز مصر هنگامى كه در كنار گود نشسته‏اند خود را پاك و پاكيزه نشان مى‏دهند، و لاف تقوا و پارسايى مى‏زنند و آلودگانى همچون همسر عزيز را در” ضلال مبين” مى‏بينند.
اما هنگامى كه پايشان به وسط گود كشيده شد در همان ضربه اول از پا در مى‏آيند و عملا ثابت مى‏كنند كه تمام آنچه مى‏گفتند حرفى بيش نبوده، اگر همسر عزيز پس از سالها نشست و برخاست با يوسف گرفتار عشق او شد آنها در همان مجلس اول به چنين سرنوشتى گرفتار شدند و به جاى ترنج دستهاى خويش را بريدند!.
[3- چرا يوسف وارد مجلس زنان شد؟]
3- در اينجا سؤالى پيش مى‏آيد كه چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد، مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناهكار.
ولى با توجه به اينكه يوسف ظاهرا برده و غلام بود و ناچار بود كه در كاخ خدمت كند ممكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقا از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت.
به خصوص اينكه گفتيم ظاهر تعبير قرآن (اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ) نشان مى‏دهد كه او در بيرون آن دستگاه نبود بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است.
[4- جمله” يدعوننى و كيدهن”]
4- جمله” يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ” (اين زنان مرا به آن دعوت مى‏كنند)         
و” كَيْدَهُنَّ” (نقشه اين زنان …) به خوبى نشان مى‏دهد كه بعد از ماجراى بريدن دستها و دلباختگى زنان هوسباز مصر نسبت به يوسف آنها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آنها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود و او هم دست رد به سينه همه آنها گذاشت، اين نشان مى‏دهد كه همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و” شريك جرم” هايى داشت
[5- در پرتگاهها بايد به خدا پناه برد]
5- به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاهها مى‏كشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست كه اگر لطف و يارى او نباشد كارى نمى‏توان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاكدامن به ما آموخته، او است كه مى‏گويد پروردگارا اگر نقشه‏هاى شوم آنها را از من باز نگردانى من هم به آنها متمايل مى‏شوم، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى طوفان حوادث مرا با خود مى‏برد، اين تويى كه حافظ و نگهدار منى، نه قوت و قدرت و تقواى من!.
اين حالت” وابستگى مطلق” به لطف پروردگار علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مى‏بخشد سبب مى‏شود كه از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.
اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.
در حديثى از پيامبر اسلام ص چنين مى‏خوانيم:
سبعة يظلهم اللَّه فى ظل عرشه يوم لا ظل الا ظله: امام عادل، و شاب نشا فى عبادة اللَّه عز و جل، و رجل قلبه. متعلق بالمسجد اذا خرج منه حتى يعود اليه، و رجلان كانا فى طاعة اللَّه عز و جل فاجتمعا على ذلك و تفرقا، و رجل ذكر اللَّه عز و جل خاليا ففاضت عيناه، و رجل دعته امراة ذات حسن و جمال فقال انى اخاف اللَّه تعالى، و رجل تصدق بصدقة فاخفاها حتى لا تعلم شماله ما تصدق بيمينه!
:” هفت گروهند كه خداوند آنها را در سايه عرش خود قرار مى‏دهد آن روز كه سايه‏اى جز سايه او نيست:
پيشواى دادگر.
و جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته.
و كسى كه قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد و هنگامى كه از آن خارج مى‏شود در فكر آن است تا به آن باز گردد.
و افرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى‏كنند و به هنگام جدا شدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها هم چنان برقرار است.
و كسى كه به هنگام شنيدن نام پروردگار (به خاطر احساس مسئوليت يا ترس از گناهان) قطره اشك از چشمان او سرازير مى‏شود.
و مردى كه زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا ترسانم.
و كسى كه كمك به نيازمندان مى‏كند و صدقه خود را مخفى مى‏دارد آن چنان كه دست چپ او از صدقه‏اى كه با دست راست داده با خبر نشود”! «1».
__________________________________________________
(1)    سفينه جلد 1 صفحه 595 (ظل).
پیون ناگسستنی بین محب ومحبوب:
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (56) قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى‏ رَبِّهِ سَبِيلاً (فرقان/57)

1- اجر رسالت
در بسيارى از آيات قرآن مى‏خوانيم كه پيامبران الهى با صراحت اين حقيقت را بيان مى‏كردند كه ما هيچ اجر و پاداشى از هيچ كس نمى‏طلبيم بلكه اجر ما تنها بر خداوند بزرگ است.
آيات 109 و 127 و 145 و 164 و 180 سوره شعراء، همچنين آيات 29 و 51 سوره هود، و آيه 72 سوره يونس، و 47 سبا، بر اين معنى دلالت دارد بدون شك اين عدم مطالبه اجر هر گونه اتهامى را از پيامبران راستين دفع مى‏كند، بعلاوه مى‏توانند با آزادى كامل به كار خود ادامه دهند و قفل و بندهايى كه بر اثر رابطه مادى ممكن است بر زبان آنها گذاشته شود از بين مى‏رود.
اما جالب اينكه در مورد پيامبر اسلام سه تعبير مختلف ديده مى‏شود:
1- تعبيرى كه در آيات فوق آمده كه مى‏گويد:” اجر و پاداش من تنها اين است كه شما هدايت شويد”! اين تعبيرى است فوق العاده پر معنى و جذاب.
2- تعبيرى كه در آيه 23 سوره شورى آمده است” قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‏”:” من از شما پاداشى نمى‏طلبم جز دوستى بستگانم”! 3- تعبيرى كه در آيه 47 سوره سبا آمده است (قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ): بگو پاداشى را كه از شما خواستم تنها به سود شما است اجر و پاداش من تنها بر خداوند مى‏باشد.
__________________________________________________
(1) طبق اين تفسير” با” در” به” زائده است، اما طبق تفاسير ديگر با به معنى” عن” مى‏باشد.
تفسير نمونه، ج‏15، ص: 138
از ضميمه كردن اين سه تعبير بهم چنين نتيجه مى‏گيريم كه: اگر در مورد پيامبر اسلام ص اجر رسالت مودت ذى القربى شمرده شده است، اين مودت از يك سو به سود خود مؤمنان است، نه به سود پيامبر، و از سوى ديگر اين محبت وسيله‏اى است براى هدايت يافتن به راه خدا.
بنا بر اين مجموع اين آيات نشان مى‏دهد كه مودت ذى القرباى رسول خدا ص تداوم برنامه رسالت و رهبرى آن پيامبر است، و به تعبير ديگر براى ادامه راه پيامبر ص و هدايت و رهبرى او بايد دست به دامن ذوى القربى زد، و از رهبرى آنها استمداد جست، اين همان چيزى است كه شيعه در مسئله امامت از آن جانبدارى مى‏كند، و معتقد است رشته رهبرى بعد از پيامبر نه در شكل نبوت كه در شكل امامت براى هميشه ادامه خواهد داشت.
توجه به اين نكته نيز لازم است كه محبت عامل مؤثرى است براى پيروى كردن، همانگونه كه در سوره آل عمران آيه 31 مى‏خوانيم: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي:” بگو اگر خدا را دوست ميداريد از من پيروى كنيد” چرا كه من مبلغ فرمان او هستم.
اصولا پيوند محبت با كسى انسان را به سوى محبوب و خواسته‏هاى او مى‏كشاند و هر چه رشته محبت قويتر باشد اين جاذبه قوى‏تر است، مخصوصا محبتى كه انگيزه آن كمال” محبوب” است، احساس اين كمال سبب مى‏شود كه انسان سعى كند خود را به آن مبدء كمال و اجراى خواسته‏هاى او نزديكتر گرداند
حب فی الله وبغض فی الله:
3- اصل اساسى” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه”
پيوند مكتبى مهمترين پيوندى است كه انسانها را با يكديگر مربوط مى‏سازد كه هر پيوندى تحت الشعاع آن است.
اين سخنى است كه قرآن بارها روى آن تاكيد كرده است، و اگر اين پيوند تحت تاثير روابط دوستى و خويشاوندى و منافع شخصى قرار گيرد اركان مذهب متزلزل خواهد شد.
بعلاوه ارزش نهايى در ايمان و تقوا است، چگونه ممكن است با كسانى كه فاقد اين دو هستند ارتباط برقرار سازيم؟
لذا در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم:
من احب للَّه و ابغض للَّه، و اعطى للَّه جل و عز فهو ممن كمل ايمانه
:” كسى كه براى خدا دوست دارد، و براى خدا دشمن دارد، و براى خدا ببخشد، از كسانى است كه ايمانش كامل شده” «2».
در حديث ديگرى از همان حضرت ع مى‏خوانيم:
من اوثق عرى الايمان ان تحب فى اللَّه، و تبغض فى اللَّه، و تعطى فى اللَّه، و تمنع فى اللَّه:
” از محكمترين دستگيره‏هاى ايمان اين است كه براى خدا دوست دارى،
__________________________________________________
(1)” روح البيان” جلد 9 صفحه 479.
(2)” اصول كافى” جلد 2 باب الحب فى اللَّه حديث 1 و 2.

و براى خدا دشمن دارى، و براى خدا ببخشى، و براى خدا منع كنى «1».
احاديث در اين زمينه بسيار فراوان است، براى آگاهى بيشتر به جلد دوم اصول كافى” باب الحب فى اللَّه” مراجعه شود، مرحوم كلينى در اين باب 16 حديث در اين زمينه نقل كرده است.
و نيز براى توضيح بيشتر در زمينه” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه” به جلد 23 تفسير نمونه ذيل آيه 22 سوره مجادله مراجعه شود.
__________________________________________________
(1)” اصول كافى” جلد 2 باب الحب فى اللَّه حديث 1 و 2.
1- نشانه اصلى حزب اللَّه و حزب شيطان
در دو آيه از قرآن مجيد اشاره به” حزب اللَّه” شده (آيه مورد بحث و آيه 56 سوره مائده) و در يك آيه اشاره به” حزب شيطان”، در هر دو مورد كه از حزب خدا سخن مى‏گويد روى مساله” حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه” و ولايت اولياى حق تكيه كرده است، در آيه سوره مائده بعد از بيان مساله” ولايت” و حكم به وجوب اطاعت خدا و اطاعت رسول و آن كس كه در حال نماز زكات پرداخته (امير مؤمنان على ع) مى‏فرمايد: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ.
در آيات مورد بحث نيز روى قطع رابطه دوستى از دشمنان خدا تكيه مى‏كند، بنا بر اين خط حزب اللَّه همان خط ولايت و بريدن از غير خدا و پيامبر و اوصياى او است.
در مقابل به هنگام توصيف” حزب شيطان” كه در آيات قبل در همين سوره به آن اشاره شده، بارزترين نشانه‏هاى آنها را همان نفاق و دشمنى با حق و فراموشى ياد خدا و دروغ و نيرنگ مى‏شمرد.
قابل توجه اين است كه در يك مورد مى‏گويد:” فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ” و در مورد ديگر مى‏فرمايد:” أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ” و با توجه به اينكه” فلاح” نيز همراه با پيروزى و غلبه بر دشمن است هر دو آيه به يك معنى باز مى‏گردد، با اين قيد كه” فلاح و رستگارى” مفهومى عميقتر از مفهوم” غلبه و پيروزى” دارد، چرا كه وصول به هدف را نيز مشخص مى‏كند.
و بر عكس حزب شيطان را به زيانكارى و شكست و ناكامى در برنامه‏ ها  و بازماندن از مقصد توصيف مى‏نمايد.
مساله ولايت به معنى خاص، و حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه به معنى عام، مساله‏اى است كه در روايات اسلامى روى آن تاكيد فراوان شده است، تا آنجا كه سلمان فارسى به امير مؤمنان على ع عرض مى‏كند: هر زمان خدمت پيامبر ص رسيدم دست بر شانه من زد و اشاره به تو كرد و فرمود:” اى سلمان اين مرد و حزبش پيروزند”! (
يا ابا الحسن ما اطلعت على رسول اللَّه الا ضرب بين كتفى و قال يا سلمان هذا و حزبه هم المفلحون) «1».

و در مورد دوم يعنى ولايت عامه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام ص مى‏خوانيم:
ود المؤمن للمؤمن فى اللَّه من اعظم شعب الايمان:
” دوستى مؤمن نسبت به مؤمن براى خدا از مهمترين شعبه‏هاى ايمان است” «2».
و در حديث ديگرى آمده است كه” خداوند به موسى وحى فرستاد آيا هرگز عملى براى من انجام داده‏اى؟ عرض كرد: آرى براى تو نماز خوانده‏ام، روزه گرفته‏ام، انفاق كرده‏ام، و به ياد تو بوده‏ام، فرمود: اما نماز براى تو نشانه حق است، و روزه سپر آتش، و انفاق سايه‏اى در محشر، و ذكر نور است، كدام عمل را براى من بجا آورده‏اى اى موسى؟! عرض كرد: خداوندا خودت مرا در اين مورد راهنمايى فرما، فرمود: هل واليت لى وليا؟ و هل عاديت لى عدوا قط؟ فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى اللَّه و البغض فى اللَّه!” آيا هرگز به خاطر من كسى را دوست داشته‏اى؟ و به خاطر من كسى را دشمن داشته‏اى؟ اينجا بود كه موسى دانست برترين اعمال حب فى اللَّه و بغض فى اللَّه
__________________________________________________
(1) اين حديث را تفسير برهان از كتب اهل سنت نقل كرده است (برهان جلد 4 صفحه 312).
(2) اصول كافى جلد 2 باب حب فى اللَّه حديث 3. […..]

است (دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا) «1».
و در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم كه فرمود:
لا يمحض رجل الايمان باللَّه حتى يكون اللَّه احب اليه من نفسه و ابيه و امه و ولده و اهله و ماله و من الناس كلهم:
” هيچكس ايمانش به خدا خالص نمى‏شود مگر آن زمانى كه خداوند در نظرش محبوبتر از جانش و پدر و مادر و فرزند و خانواده و مالش و همه مردم باشد” «2».
روايات در اين رابطه، هم در جانب مثبت (دوستى دوستان خدا) و هم در طرف منفى (دشمنى با دوستان خدا) بسيار است كه ذكر همه آنها به طول مى‏انجامد، بهتر است اين سخن را با حديث پر معناى ديگرى از امام باقر ع پايان دهيم، فرمود:
اذا اردت ان تعلم ان فيك خيرا، فانظر الى قلبك فان كان يحب اهل طاعة اللَّه عز و جل و يبغض اهل معصيته ففيك خير، و اللَّه يحبك، و اذا كان يبغض اهل طاعة اللَّه، و يحب اهل معصيته، ليس فيك خير، و اللَّه يبغضك، و المرء مع من احب:
” اگر بخواهى بدانى آدم خوبى هستى نگاهى به قلبت كن، اگر اهل طاعت خدا را دوست دارى، و اهل معصيتش را دشمن، بدان آدم خوبى هستى، و خدا تو را دوست دارد، و اگر اهل طاعتش را دشمن دارى و اهل معصيتش را دوست، چيزى در تو نيست، و خدا تو را دشمن دارد، و انسان هميشه با كسى است كه او را دوست دارد”! «3».
2- پاداش” حب فى اللَّه” و” بغض فى اللَّه”
چنان كه در آيات فوق ديديم خداوند براى كسانى كه عشق او را بر همه چيز مقدم شمرند و هر علاقه‏اى را تحت الشعاع علاقه به او قرار دهند، دوستان او را
__________________________________________________
(1 و 2) سفينة البحار جلد 1 صفحه 201.
(3) همان مدرك.

دوست دارند و دشمنان او را دشمن، پنج پاداش بزرگ مقرر داشته كه سه پاداشش را در همين جهان به آنها مى‏دهد و دو پاداش را در قيامت.
نخستين موهبت در اين جهان، استقرار و ثبات ايمان آنها است، چنان نقش ايمان را بر قلوبشان مى‏زند كه دست حوادث و طوفانهاى زندگى نتواند آن را محو سازد، و از اين گذشته با روح تازه‏اى آنها را تاييد و تقويت مى‏كند، و در مرحله سوم آنها را در حزب خويش جاى مى‏دهد و بر دشمنان پيروز مى‏سازد.
در آخرت نيز بهشت جاويدان با تمام نعمتهايش در اختيار آنها قرار مى‏دهد، و علاوه بر آن، خشنودى مطلق خويش را از آنان اعلام مى‏دارد.
در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم:
ما من مؤمن الا و لقلبه اذنان فى جوفه: اذن ينفث فيها الوسواس الخناس! و اذن ينفث فيها الملك! فيؤيد اللَّه المؤمن بالملك، فذلك قوله وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ‏

:” هر مؤمنى قلبش دو گوش دارد، گوشى كه در آن” وسواس خناس” مى‏دمد، و گوشى كه فرشته در آن مى‏دمد، خداوند مؤمن را به وسيله فرشته تقويت مى‏كند، و اين همان است كه مى‏فرمايد:” وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ” «1».
و در حديث ديگرى از امام باقر ع در تفسير كلام پيامبر گرامى اسلام ص كه مى‏فرمايد: اذا زنى الرجل فارقه روح الايمان (هنگامى كه انسان زنا كند روح ايمان در آن حال از او جدا مى‏شود) آمده است: اين روح ايمان همان است كه خداوند در قرآن فرموده: وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ «2» از احاديث فوق، گستردگى معنى” روح ايمان” و شمول آن نسبت به فرشته و مرتبه عالى روح انسانى روشن مى‏شود، در ضمن اين حقيقت را نيز نشان
__________________________________________________
(1)” كافى” (مطابق نقل تفسير الميزان جلد 19 صفحه 288).
(2) همان مدرك.

مى‏دهد كه با وجود اين مرحله از روح ايمان انسان آلوده گناهانى همچون زنا و شرب خمر و امثال آن نمى‏شود.
محبت خدا ومحبت دشمنان خدا در یک دل نمی گنجد:
هيچ گروهى را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد نمى‏يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند” (لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ).
آرى در يك دل دو محبت متضاد نمى‏گنجد، و آنها كه دم از هر دو مى‏زنند يا ضعيف الايمانند، و يا منافق، و لذا مى‏بينيم كه در غزوات اسلامى در صف مخالف جمعى از بستگان و خويشاوندان مسلمين بودند، ولى چون خطشان را از خط الهى جدا كرده، و به صفوف دشمنان حق پيوسته بودند، با آنها پيكار كردند، و حتى جمعى از آنها را كشتند.
محبت پدران و فرزندان و برادران و اقوام بسيار خوب است، و نشانه زنده بودن عواطف انسانى است، اما هنگامى كه اين محبت رو در روى محبت خدا قرار گيرد ارزش خود را از دست مى‏دهد.
البته افراد مورد علاقه انسان تنها اين چهار گروه كه در آيه ذكر شده‏اند نمى‏باشد، ولى اينها نزديكترين افراد انسانند، و با توجه به آنها حال بقيه نيز روشن مى‏شود.
لذا در آيه مورد بحث سخنى از همسران و اموال و تجارت و خانه‏هاى مورد علاقه به ميان نيامده، در حالى كه” در آيه 24 سوره توبه” همه اينها مورد توجه قرار گرفته، مى‏فرمايد:” قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ:
” بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قبيله شما، و اموالى كه به دست آورده‏ايد، و تجارتى كه از كسادش مى‏ترسيد، و مساكن مورد علاقه شما، در نظرتان از خدا و پيامبرش و جهاد در راه او محبوبتر است در انتظار اين باشيد كه خدا عذابش را بر شما نازل كند، خدا جمعيت نافرمانبردار را هدايت نمى‏كند”.

جاذبه های معنوی انسان
1-    فضائل انسان
2-    محبت
3-    عشق
4-    احساسات قلبی
5-شرح صدر
مرحله سوم عشق:
[سوره الإسراء (17): آيات 105 تا 109]
وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (105) وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلى‏ مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً (106) قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى‏ عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً (107) وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً (108) وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً (109)
ترجمه:
105- ما قرآن را به حق نازل كرديم، و به حق نازل شد، و تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم.
106- ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مى‏باشد، تا آن را تدريجا و با آرامش بر مردم بخوانى (و جذب دلها شود) و بطور قطع اين قرآن را ما نازل كرديم.
107- بگو: چه شما ايمان بياوريد، و چه نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنان داده شده هنگامى كه (اين آيات) بر آنها خوانده مى‏شود به خاك مى‏افتند و سجده مى‏كنند.                        تفسير نمونه، ج‏12، ص: 315
108- و مى‏گويند منزه است پروردگار ما كه وعده‏هايش قطعا انجام شدنى است.
109- آنها (بى اختيار) به زمين مى‏افتند (و سجده مى‏كنند) و اشك مى‏ريزند و هر زمان خشوعشان فزونتر مى‏شود.
تفسير:
عاشقان حق!
بار ديگر قرآن به سراغ اهميت و عظمت اين كتاب آسمانى ميرود و به پاسخ بعضى از ايرادات و يا بهانه‏جوئيهاى مخالفان مى‏پردازد.
نخست مى‏گويد:” ما قرآن را به حق نازل كرديم” (وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ) بلافاصله اضافه مى‏كند” و به حق نازل شد” (وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ).
” و ما تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم” و حق هيچگونه تغيير در محتواى قرآن ندارى (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً) در اينكه فرق ميان جمله اول (وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ) و جمله دوم (وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ) چيست؟ مفسران بيانات گوناگونى دارند از جمله:
1- منظور از جمله اول اين است كه ما مقدر ساختيم قرآن به حق نازل شود و جمله دوم اضافه مى‏كند اين تقدير تحقق يافت، بنا بر اين يكى اشاره به تقدير است، و ديگرى به مرحله فعليت «1».
2- منظور از جمله اول اين است كه ماده و محتواى قرآن حق است، و جمله دوم اشاره به اين است كه نتيجه و ثمره آن نيز حق مى‏باشد «2».
3- منظور از جمله اول اين است كه ما قرآن را به حق نازل كرديم، و جمله دوم ميگويد چون پيامبر از خود حق دخل و تصرفى نداشت به حق نازل شد.
ولى احتمال ديگرى در اينجا نيز وجود دارد كه از تفاسير گذشته روشنتر
__________________________________________________
(1) تفسير قرطبى جلد 6 صفحه 3955.
(2) فى ظلال ذيل آيه.

مى‏باشد و آن اينكه گاه انسان شروع به كارى ميكند اما چون قدرتش محدود است نمى‏تواند آن را تا به آخر بطور صحيح پياده كند، اما كسى كه از همه چيز آگاه است، و بر همه چيز تواناست، هم آغاز را صحيح شروع ميكند و هم انجام را بطور كامل تحقق مى‏بخشد، فى المثل گاهى انسان آب زلالى را از سرچشمه رها مى‏كند، اما چون نمى‏تواند در مسير راه آن را از آلودگيها حفظ كند پاك و زلال بدست مصرف كننده نمى‏رسد، ولى آن كس كه از هر نظر بر كار خود مسلط است، هم آن را پاك و زلال از چشمه بيرون مى‏آورد، و هم آن را پاك و زلال در ظرفهاى تشنگان و نوشندگان وارد مى‏سازد.
قرآن نيز درست چنين كتابى است كه به حق از ناحيه خداوند نازل شده است و در تمام مسير ابلاغ چه در آن مرحله كه واسطه جبرئيل بوده، و چه در آن مرحله كه گيرنده پيامبر ص بود، در همه حال آن را از هر نظر حفظ و حراست فرمود، و حتى با گذشت زمان به مقتضاى (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ) دست هيچگونه تحريف بدامانش دراز نشده و نخواهد شد، چرا كه خدا پاسداريش را بر عهده گرفته است.
بنا بر اين، اين آب زلال وحى الهى از عصر پيامبر ص تا پايان جهان دست نخورده به همه دلها راه مى‏يابد.
در آيه بعد به پاسخ يكى از بهانه‏گيريهاى مخالفان كه مى‏گفتند چرا قرآن يك جا بر پيامبر نازل نشده، و روش نزول آن حتما تدريجى است (همانگونه كه آيه 32 فرقان به آن اشاره مى‏كند) پرداخته، مى‏گويد:
” ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مى‏باشد، تا با آرامش و بطور تدريج بر مردم بخوانى” و به خوبى جذب دلها و فكرها گردد، و در عمل نيز كاملا پياده شود (وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ    عَلى‏ مُكْثٍ‏  )»

تفسير نمونه، ج‏12، ص: 317

و باز براى تاكيد بيشتر مى‏گويد تمامى اين قرآن را بطور قطع ما نازل كرديم (وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا).
بدون شك براى افراد سطحى مخصوصا اگر بهانه‏جو باشند اين اشكال در كيفيت نزول قرآن پيدا خواهد شد كه چرا اين كتاب آسمانى بزرگ كه پايه و مايه اسلام است، و رهنماى كل بشر، و محور همه قوانين حقوقى اجتماعى و سياسى و عبادى مسلمانان محسوب مى‏شود، به صورت كامل يك جا بر پيامبر اسلام ص نازل نگرديد، تا مردم پيوسته آن را از آغاز بخوانند و تا انجامش با خبر باشند؟! ولى كمى دقت براى حل اين ايراد كافى است زيرا:
اولا قرآن گر چه نامش كتاب است، ولى همچون كتابهاى تاليفى انسانها نمى‏باشد كه بنشينند و موضوعى را در نظر بگيرند، و فصول و ابوابش را تنظيم كنند، و برشته تحرير در آورند، بلكه كتابى است كه با حوادث عصر خود يعنى با بيست و سه سال دوران نبوت پيامبر اسلام ص با رويدادهايش پيوند و ارتباط ناگسستنى دارد.
چگونه ممكن است كتابى كه با حوادث بيست و سه سال در ارتباط بوده يك جا و در يك روز نازل شود؟! مگر ممكن است همه حوادث 23 سال را در يك روز جمع‏آورى كرد، تا مسائل مربوط به آن يك جا در قرآن نازل شود؟! فى المثل قسمتهاى زيادى در قرآن در رابطه با غزوات اسلامى است، و بخشهايى در باره عملكردهاى منافقان. و مسائلى در مورد هيئت‏هايى كه از اقوام مختلف نزد
__________________________________________________
(1) منصوب بودن” قرآنا” در آيه فوق، به عقيده بسيارى از مفسران بوسيله فعل مقدرى است كه” فرقناه” آن را تفسير مى‏كند، و در تقدير چنين بوده است” و فرقنا قرآنا”.

پيامبر ص مى‏آمدند و پيامبر ص به فرمان الهى در برابر آنها اقدامهايى به عمل مى‏آورد مى‏باشد.
آيا ممكن است همه اينها روز اول نوشته شود؟
ثانيا- قرآن كتابى است كه تنها جنبه تعليمى ندارد، بلكه حتما مى‏بايست هر آيه آن پس از نزول اجرا گردد، اگر همه قرآن يك جا نازل مى‏شد بايد يك جا هم اجرا بشود، و مى‏دانيم كه يك جا اجرا شدن امرى محال بوده است، چرا كه اصلاح يك جامعه سر تا پا فاسد را در يك روز نمى‏توان انجام داد، و كودك بيسوادى را نمى‏توان يك روزه از كلاس اول به دوران دكترا كشاند، به همين دليل قرآن تدريجا نازل شد تا بخوبى اجرا گردد، و به اصطلاح كاملا جا بيفتد، دچار هيچگونه تزلزل نگردد و جامعه نيز قدرت جذب و پذيرش و حفظ آن را داشته باشد.
ثالثا- خود پيامبر كه رهبر اين انقلاب بزرگ بود بدون شك اگر مى‏خواست فكر خود را در اجراى كل قرآن پخش كند تا در اجراى جزء جزء، دومى براى او قدرت و آمادگى بيشترى ايجاد مى‏كرد، درست است كه او فرستاده خدا و صاحب عقل و توانايى بى‏نظيرى بود، ولى با همه اينها پذيرش تدريجى قرآن و اجراى تدريجى آن به صورت كاملترى انجام مى‏گرفت.
رابعا- نزول تدريجى مفهومش ارتباط دائمى پيامبر ص با مبدأ وحى بود ولى نزول دفعى ارتباط پيامبر ص را بيش از يك بار تضمين نمى‏كرد.
ذيل آيه 32 سوره فرقان كه مى‏گويد كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا” ما اينچنين قرآن را نازل كرديم تا قلب تو را تثبيت كنيم و آن را تدريجا و آرام بر تو خوانديم” اشاره به سومين فلسفه مى‏كند، در حالى كه آيه مورد بحث ما بيشتر به دومين فلسفه اشاره دارد: ولى به هر حال مجموعه اين عوامل دليل زنده و روشنى است بر نزول تدريجى قرآن و فلسفه آن.

آيه بعد براى درهم شكستن غرور مخالفان نادان مى‏گويد:” ميخواهيد ايمان بياوريد، ميخواهيد نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنها داده شده است هنگامى كه قرآن بر آنان خوانده مى‏شود با تمام صورت بخاك مى‏افتند” و سر تسليم در برابر آن فرود مى‏آورند (قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى‏ عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً).
در اين آيه به چند نكته بايد توجه داشت:
1- مفسران معمولا معتقدند كه جمله (آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا)” ايمان بياوريد يا نياوريد” دنباله محذوفى دارد كه از قرينه كلام روشن مى‏شود، اين دنباله را به گونه‏هاى مختلفى ذكر كرده‏اند:
بعضى گفته‏اند منظور اين است كه شما چه ايمان بياوريد و چه نياوريد اعجاز قرآن و استنادش به خدا روشن است.
بعضى ديگر گفته‏اند: مكمل جمله اين بوده كه شما ايمان بياوريد، يا نياوريد، نفع و ضررش متوجه خودتان است.
ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله بعد از آن خود مكمل جمله قبل است، چنان كه نظير آن را در زبان فارسى نيز داريم مى‏گوييم تو ميخواهى سخن مرا بپذير يا نپذير، آنها كه اهل دانش و فهمند مى‏پذيرند، كنايه از اينكه علت عدم پذيرش تو، عدم آگاهى و دانش تو است، اگر دانشى مى‏داشتى مى‏پذيرفتى.
و به تعبير ديگر اگر تو ايمان نياورى افراد آگاه و دانشمند ايمان مى‏آورند.
2- منظور از” الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ” جمعى از دانشمندان يهود و نصارا است كه پس از شنيدن آيات قرآن و مشاهده نشانه‏هايى كه در تورات و انجيل خوانده بودند ايمان آوردند، و در صف مؤمنان راستين قرار گرفتند، و جزء دانشمندان اسلام شدند.  
در آيات ديگرى از قرآن نيز اشاره به اين موضوع شده است، مانند:
لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ” همه آنها يكسان نيستند، از اهل كتاب جمعيتى هستند كه قيام (بحق و ايمان) ميكنند، و پيوسته در اوقات شب آيات خدا را ميخوانند و سجده مى‏كنند” (آيه 113 آل عمران).
3-” يخرون” يعنى بى اختيار به زمين مى‏افتند، بكار بردن اين تعبير بجاى” يسجدون” (سجده ميكنند) اشاره به نكته لطيفى دارد، و آن اينكه آگاهان بيداردل به هنگام شنيدن آيات قرآن آن چنان مجذوب و شيفته سخنان الهى مى‏شوند كه بى اختيار به سجده مى‏افتند و دل و جان را در راه آن از دست مى‏دهند «1».
4-” اذقان” جمع” ذقن” به معنى چانه است، و مى‏دانيم بهنگام سجده كردن كسى چانه بر زمين نميگذارد، اما تعبير آيه اشاره به اين است كه آنها با تمام صورت در پيشگاه خدا بر زمين مى‏افتند، حتى چانه آنها كه آخرين عضوى است كه بهنگام سجده ممكن است به زمين برسد در پيشگاه با عظمتش بر زمين قرار مى‏گيرد.

__________________________________________________
(1)” راغب” در كتاب” مفردات” ميگويد:” يخرون” در اصل از ماده” خرير” است كه به معنى صداى آب و مانند آن است كه از بلندى به زير مى‏افتد، بكار بردن اين تعبير در مورد سجده كنندگان نشانه آن است كه آنان در برابر پروردگار به زمين مى‏افتند در حالى كه صدايشان به تسبيح بلند است.

بعضى از مفسران اين احتمال را نيز داده‏اند كه در سجده معمولى انسان نخست پيشانى بر خاك مى‏نهد ولى كسى كه همچون مدهوشان بر خاك مى‏افتد اول چانه او بر زمين قرار مى‏گيرد، بكار بردن اين تعبير در آيه تاكيدى است بر معنى” يخرون” «1».
آيه بعد گفتارشان را به هنگامى كه به سجده مى‏افتند بازگو مى‏كند:
” آنها مى‏گويند پاك و منزه است پروردگار ما، مسلما وعده‏هاى پروردگارمان انجام شدنى است” (وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا) «2».
آنها با اين سخن نهايت ايمان و اعتماد خود را به ربوبيت پروردگار و صفات پاك او و هم به وعده‏هايى كه داده است، اظهار مى‏دارند، سخنى كه در آن هم ايمان به توحيد و صفات حق و عدالت او درج است و هم نبوت پيامبر ص و معاد، و به اين ترتيب اصول دين را در يك جمله جمع مى‏كنند.
باز براى تاكيد بيشتر در تاثير آن آيات الهى و اين سجده عاشقانه در آيه بعد مى‏گويد:” آنها با تمام صورت بر خاك مى‏افتند، اشكشان جارى مى‏شود، و خشوعشان در برابر پروردگار افزون مى‏گردد” (وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً) تكرار جمله” يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ” هم دليل بر تاكيد است، هم استمرار.
همچنين استفاده از فعل مضارع” يبكون” دليل بر ادامه گريه‏هاى عاشقانه آنها است.
و نيز به كار بردن فعل مضارع در” يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً” (خشوع آنها افزون مى‏شود) دليل ديگرى بر اين است كه هرگز در يك حال متوقف نميمانند و هميشه به سوى قله تكامل پيش مى‏روند، و هر زمان خشوع آنها افزون مى‏گردد (خشوع حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه انسان در مقابل شخص و يا حقيقتى داشته باشد).
__________________________________________________
(1) تفسير روح المعانى جلد 15 صفحه 175.
(2)” ان” در جمله” إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا” شرطيه نيست، بلكه تاكيديه، و مخففه از مثقله است.

نكته‏ ها:
1- برنامه‏ريزى براى تعليم و تربيت-
يكى از درسهاى مهم كه آيات فوق به ما مى‏آموزد لزوم برنامه‏ريزى براى هر گونه انقلاب فرهنگى و فكرى و اجتماعى، و هر گونه برنامه تربيتى است، چرا كه اگر چنين برنامه‏اى تنظيم نگردد و در مقاطع مختلف هر كدام به موقع خود پياده نشود شكست قطعى است، حتى قرآن مجيد يك جا بر پيامبر ص نازل نشد، هر چند در علم خدا يك جا بود و يك بار در شب قدر مجموعا بر پيامبر ص عرضه شد، اما نزول اجرايى آن در طول 23 سال در مقطعهاى مختلف زمانى و با برنامه‏ريزى دقيق بود.
جايى كه خدا با آن قدرت و علم بى‏پايانش چنين كند تكليف انسانها روشن است. اصولا اين يك قانون و سنت الهى است كه نه تنها در عالم” تشريع” بلكه در عالم” تكوين” نيز عينيت دارد، هرگز شنيده‏ايد كودكى از مادر يك شبه متولد شود؟ و يا ميوه‏اى بر درخت يك ساعته شيرين و رسيده گردد؟ بنا بر اين چگونه مى‏توان انتظار داشت كه مخصوصا در مرحله سازندگى يك جامعه از نظر فكرى و فرهنگى و يا از نظر اقتصادى و سياسى يك شبه همه چيز اصلاح شود.
اين سخن بدين معنى نيز هست كه اگر از تلاشهاى خود در كوتاه مدت نتيجه نگرفتيم، هرگز نبايد ياس و نوميدى به خود راه دهيم، و دست از ادامه تلاش و كوشش برداريم. توجه داشته باشيم كه غالبا پيروزيهاى نهايى و كامل در دراز مدت است.
2- رابطه علم و ايمان-

درس ديگرى كه از آيات فوق به وضوح مى‏توان فرا گرفت، رابطه علم و ايمان است، مى‏گويد: شما چه به اين آيات الهى ايمان بياوريد چه نياوريد،” عالمان” نه تنها به آن ايمان مى‏آورند بلكه آن چنان عشق   به” اللَّه” در وجودشان شعله مى‏كشد كه بى اختيار در برابر آن به سجده مى‏افتند و سيلاب اشك بر رخسارشان جارى مى‏شود، و هر زمان خضوع و خشوعشان بيشتر و ادب و احترامشان نسبت به اين آيات فزونتر مى‏گردد!.
تنها فرومايگان جاهل هستند كه در برخورد با حقائق گاه با بى اعتنايى و گاهى با سخريه و استهزاء از كنار آن مى‏گذرند، و اگر اين گونه افراد احيانا جذب به سوى ايمان بشوند ايمانى ضعيف و ناپايدار و خالى از عشق و شور و حرارت خواهند داشت.
بعلاوه اين تاكيد مجددى است بر ابطال فرضيه پوچ آنها كه خيال مى‏كنند دين رابطه‏ى با جهل بشر دارد، قرآن مجيد بر ضد اين ادعا در موارد مختلف تاكيد مى‏كند كه علم و ايمان همه جا با هم هستند، ايمان عميق و پابرجا جز در سايه علم ممكن نيست، و علم نيز در مراحل عاليتر و بالاتر از ايمان كمك مى‏گيرد
عبد اللَّه بن ابى” نازل شده كه فرزندى با ايمان داشت، روزى ديد پيامبر ص آب مى‏نوشد عرض كرد كمى از آب را در ظرف بگذاريد تا به پدرم بدهم شايد خدا قلبش را پاك كند، هنگامى كه نيم خورده آب نوشيدنى پيامبر ص را براى او آورد او از نوشيدن خوددارى كرد و حتى جمله بسيار زشت و زننده و توهين آميزى نسبت به رسول اللَّه ص گفت، پسرش نزد پيامبر ص آمد و اجازه قتل پدر را خواست، پيامبر ص اجازه نداد و فرمود: با او مدارا كن (ولى در دل از اعمال او بيزار باش).
سپس به پاداشهاى بزرگ اين گروه كه قلبشان به طور كامل در اختيار عشق خدا است پرداخته، و پنج موضوع را كه بعضى به صورت امداد و توفيق است، و بعضى به صورت نتيجه و سرانجام كار بيان مى‏كند:
در بيان قسمت اول و دوم مى‏فرمايد:” آنها كسانى هستند كه خدا خط ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته، و با روحى از ناحيه خودش آنان را تقويت فرموده است” (أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ).
بديهى است اين امداد و لطف الهى هرگز با اصل آزادى اراده و اختيار انسان منافات ندارد، چرا كه گامهاى نخستين يعنى” ترك محبت دشمنان خدا” از سوى خود آنان برداشته شده، سپس امدادهاى الهى به صورت” استقرار ايمان” كه از آن تعبير به” كتابت” و نوشتن شده به سراغ آنان مى‏آيد.
آيا اين روح الهى كه خداوند مؤمنان را با آن تاييد مى‏كند تقويت پايه‏هاى ايمان است يا دلائل عقلى يا قرآن و يا فرشته بزرگ خدا كه روح نام دارد؟ احتمالات و تفسيرهاى مختلفى ذكر شده ولى جمع ميان همه اينها نيز امكان پذير است خلاصه اين روح يك نوع حيات معنوى جديد است كه خداوند بر مؤمنان افاضه مى‏كند.
و در سومين مرحله مى‏فرمايد:” خداوند آنها را در باغهايى از بهشت        
داخل مى‏كند كه نهرها از زير درختان و قصورش جارى است، و جاودانه در آن مى‏مانند” (وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها).
و در چهارمين مرحله مى‏افزايد:” خداوند از آنها خشنود است و آنها نيز از خدا خشنودند” (رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ).
در برابر مواهب مادى قيامت و جنات و حور و قصور اين بزرگترين پاداش روحانى است كه به اين گروه از مؤمنان داده مى‏شود، آنها احساس مى‏كنند كه خدا از آنان راضى است و اين رضايت مولا و معبودشان كه آنها را پذيرفته، و در كنف حمايت خويش قرار داده، و بر بساط قربش آنها را نشانده، لذتبخش‏ترين احساسى است كه به آنها دست مى‏دهد، و نتيجه‏اش خشنودى كامل آنها از خدا است.
آرى هيچ نعمتى به پايه اين خشنودى دو جانبه نمى‏رسد، و اين كليدى است براى مواهب و نعمتهاى ديگر، چرا كه وقتى خدا از كسى خشنود باشد هر چه تقاضا كند به او مى‏دهد كه او هم كريم است و هم قادر و توانا.
چه تعبير جالبى؟ مى‏فرمايد” هم خدا از آنها راضى است و هم آنها از خدا راضى” يعنى مقامشان به قدرى بالا رفته است كه نامشان در كنار نام خدا، و رضايتشان در كنار رضايت او قرار گرفته است.
و در آخرين مرحله به صورت يك اعلام عمومى كه حاكى از نعمت و موهبت ديگرى است مى‏فرمايد:” آنها حزب الله‏اند، بدانيد حزب اللَّه پيروز است” (أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).
نه تنها پيروزى در سراى ديگر و نيل به انواع نعمتهاى مادى و معنوى در قيامت، بلكه همانگونه كه در آيات قبل نيز آمد در اين دنيا نيز به لطف الهى بر دشمنان پيروزند، و در پايان جهان نيز حكومت حق و عدالت در دست آنها است.
عشق حقیقی نوعی از کمال است:
كسانى كه ايمان به خدا آورده‏اند عشق و علاقه بيشترى به او دارند” (وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ).
چرا كه آنها مردمى انديشمند و دانا هستند و هرگز ذات پاك او را كه منبع
__________________________________________________
(1)” انداد” جمع” ند” به معنى” مثل” است، ولى به گفته جمعى از اهل لغت به مثلى گفته مى‏شود كه شباهت جوهرى به چيز ديگر دارد در حالى كه” مثل” مفهوم اعمى دارد. بنا بر اين معنى آيه چنين مى‏شود كه: مشركان اعتقاد داشتند تنها در جوهر ذات شبيه خدا هستند و به تعبير ديگر صفات الهى- از روى جهل و نادانى- براى آنها قائل بودند.

همه كمالات است رها نمى‏كنند، هر ميل و محبتى در برابر عشق خدا در نظرشان بى ارزش و ناچيز است، اصلا آنها غير او را شايسته عشق و محبت نمى‏بينند، جز به خاطر او، و در راه او كار نمى‏كنند، در درياى بيكران عشق خدا آن چنان غوطه‏ورند كه على‏وار مى‏گويند:
فهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك!:
” گيرم كه بر عذاب تو صبر كنم اما با فراق و دورى تو چكنم” «1».
اساسا عشق حقيقى هميشه متوجه نوعى از كمال است، انسان هرگز عاشق عدم و كمبودها نمى‏شود، بلكه همواره دنبال هستى و كمال مى‏گردد و به همين دليل آن كس كه هستى و كمالش از همه برتر است از همه كس به عشق ورزيدن سزاوارتر مى‏باشد.
كوتاه سخن اينكه همانطور كه آيه فوق مى‏گويد: عشق و علاقه افراد با ايمان نسبت به خدا از عشق و علاقه بت پرستان به معبودهاى پنداريشان ريشه‏دارتر و عميقتر و شديدتر است.
چرا چنين نباشد آيا كسى كه واقعيتى را دريافته و به آن عشق مى‏ورزد با كسى كه گرفتار خرافه و تخيل است مى‏تواند يكسان باشد؟ عشق مؤمنان از عقل و علم و معرفت سرچشمه مى‏گيرد اما عشق كافران از جهل و خرافه و خيال!.
و باز به همين دليل عشق نخست به هيچوجه متزلزل نمى‏گردد ولى عشق مشركان ثبات و دوامى ندارد.
شکست در عشق مجازی راهی به سوی عشق حقیقی:
[سوره يوسف (12): آيات 50 تا 53]
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (50) قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (51) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ (52) وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (53)
ترجمه:
50- ملك گفت او را نزد من آوريد، ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى (يوسف) آمد گفت به سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس ماجراى زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بوده؟ كه خداى من به نيرنگ آنها آگاه است.
51- (ملك آنها را احضار كرد و) گفت جريان كار شما- به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد- چه بود؟ گفتند منزه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: الان حق آشكار گشت! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم! و او از راستگويان است.
52- اين سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نكردم و خداوند مكر خائنان را رهبرى نمى‏كند.
53- من هرگز نفس خويش را تبرئه نمى‏كنم كه نفس (سركش)، بسيار به بديها امر مى‏كند مگر آنچه را پروردگارم رحم كند، پروردگارم غفور و رحيم است.
تفسير نمونه، ج‏9، ص: 430
تفسير: تبرئه يوسف از هر گونه اتهام.
تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد همانگونه كه گفتيم آن قدر حسابشده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت. او مى‏بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچگونه پاداش و توقع مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است، و براى آينده نيز برنامه حسابشده‏اى ارائه داده.
او اجمالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه شخص فوق العاده‏اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آن چنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه” دستور داد كه او را نزد من آوريد” (وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ).
” ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اينكه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مى‏وزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و گفت: من از زندان بيرون نمى‏آيم تا اينكه تو به سوى صاحب و مالكت باز گردى و از او بپرسى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود”؟ (فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).
او نمى‏خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمى‏خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لا اقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند. او مى‏خواست نخست در باره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و پس از تبرئه سر بلند آزاد گردد. و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مى‏گذرد؟.   
آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى‏داد و اين است راه آزادگان.
جالب اينكه يوسف در اين جمله از كلام خود آن قدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود. تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد، اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است” (إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ).
فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و” گفت: بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود”؟! (قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ).
راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب و تقصير و گناهى در او سراغ داريد؟!.
در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم” (قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ).
همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى‏داد بى‏آنكه كسى سؤالى از او كند قدرت سكوت در خود نديد، احساس كرد موقع آن فرا رسيده است كه سالها شرمندگى و جدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، به خصوص اينكه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر به طور سر بسته سخن گفته است.
يك مرتبه گويى انفجارى در درونش رخ داد” فرياد زد: الان حق آشكار شد، من پيشنهاد كامجويى به او كردم او راستگو است” و من اگر سخنى در باره او گفتم دروغ بوده است دروغ! (قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ).
همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت:” من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم” (ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ).
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته‏ام فهميده‏ام” خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى‏كند” (وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ).
در حقيقت (بنا بر اينكه جمله بالا گفتار همسر عزيز مصر باشد همانگونه كه ظاهر عبارت اقتضا مى‏كند) او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى‏كند. نخست اينكه: وجدانش- و احتمالا بقاياى علاقه‏اش به يوسف!- به او اجازه نمى‏دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين جوان پاكدامن خيانت كند، و ديگر اينكه با گذشت زمان و ديدن درسهاى عبرت اين حقيقت براى او آشكار شده است كه خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمى‏كند، به همين دليل پرده‏هاى زندگى رؤيايى دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مى‏رود و حقيقت زندگى را لمس مى‏كند و مخصوصا با شكست در عشق كه ضربه‏اى بر غرور و شخصيت افسانه‏اى او وارد كرد چشم واقع‏بينش بازتر شد و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.
باز ادامه داد” من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى‏كنم چرا كه مى‏دانم اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مى‏دهد (وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ).
” مگر آنچه پروردگارم رحم كند” و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي).
و در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم” چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است” (إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ).
گروهى از مفسران دو آيه اخير را سخن يوسف دانسته‏اند و گفته‏اند اين دو آيه در حقيقت دنباله پيامى است كه يوسف به وسيله فرستاده سلطان به او پيغام داد و معنى آن چنين است.
” من اگر مى‏گويم از زنان مصر تحقيق كنيد به خاطر اين است كه شاه (و يا عزيز مصر وزير او) بداند من در غيابش در مورد همسرش نسبت به او خيانت نكرده‏ام و خداوند نيرنگ خائنان را هدايت نمى‏كند. در عين حال من خويش را تبرئه نمى‏كنم چرا كه نفس سركش، انسان را به بدى فرمان مى‏دهد مگر آنچه خدا رحم كند چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است”.
ظاهرا انگيزه اين تفسير مخالف ظاهر اين است كه آنها نخواسته‏اند اين مقدار دانش و معرفت را براى همسر عزيز مصر بپذيرند كه او با لحنى مخلصانه و حاكى از تنبه و بيدارى سخن مى‏گويد.
در حالى كه هيچ بعيد نيست كه انسان هنگامى كه در زندگى پايش به سنگ بخورد يك نوع حالت بيدارى توام با احساس گناه و شرمسارى در وجودش پيدا شود بخصوص اينكه بسيار ديده شده است كه شكست در عشق مجازى راهى براى انسان به سوى عشق حقيقى (عشق به پروردگار) مى‏گشايد! و به تعبير روانكاوى امروز آن تمايلات شديد سر كوفته” تصعيد” مى‏گردد و بى‏آنكه از ميان برود در شكل عاليترى تجلى مى‏كند.
پاره‏اى از روايات كه در شرح حال همسر عزيز در سنين بالاى زندگيش نقل شده نيز دليل بر اين تنبه و بيدارى است.
از اين گذشته ارتباط دادن اين دو آيه با يوسف به قدرى بعيد و خلاف ظاهر است كه با هيچيك از معيارهاى ادبى سازگار نيست زيرا:
اولا-” ذلك” كه در آغاز آيه ذكر شده در حقيقت به عنوان ذكر علت است، علت براى سخن پيش كه چيزى جز سخن همسر عزيز نيست، و چسبانيدن اين علت به كلام يوسف كه در آيات قبل از آن با فاصله آمده است بسيار عجيب است.
” ثانيا”- اگر اين دو آيه بيان گفتار يوسف باشد يك نوع تضاد و تناقض در ميان آن خواهد بود، زيرا از يك سو يوسف مى‏گويد من هيچ خيانتى به عزيز مصر روا نداشتم و از سوى ديگر مى‏گويد من خود را تبرئه نمى‏كنم چرا كه نفس سركش به بديها فرمان مى‏دهد. اينگونه سخن را كسى مى‏گويد كه لغزش هر چند كوچك از او سر زده باشد در حالى كه مى‏دانيم يوسف هيچگونه لغزشى نداشت.
” ثالثا”- اگر منظور اين است كه عزيز مصر بداند او بى‏گناه است او كه از آغاز (پس از شهادت آن شاهد) به اين واقعيت پى‏برد و لذا به همسرش گفت از گناهت استغفار كن. و اگر منظور اين باشد كه بگويد به شاه خيانت نكرده‏ام اين مساله ارتباطى به شاه نداشت، و توسل به اين عذر و بهانه كه خيانت به همسر وزير خيانت به شاه جبار است يك عذر سست و واهى به نظر مى‏رسد. به خصوص اينكه درباريان معمولا در قيد اين مسائل نيستند.
خلاصه اينكه ارتباط و پيوند آيات چنين نشان مى‏دهد كه همه اينها  گفته‏ هاى همسر عزيز مصر است كه مختصر تنبه و بيدارى پيدا كرده بود و به اين حقايق اعتراف كرد.
نكته‏ ها:
[1- اعتراف دشمن به گنهكارى خويش و بى‏گناهى يوسف‏]
1- در اين فراز از داستان يوسف ديديم كه سرانجام دشمن سر سختش به پاكى او اعتراف كرد و اعتراف به گنهكارى خويش و بى‏گناهى او نمود، اين است سرانجام تقوا و پاكدامنى و پرهيز از گناه، و اين است مفهوم جمله” و مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ” (هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى‏دهد و از آنجا كه گمان نمى‏كرد به او روزى مى‏دهد).
تو پاك باش و در طريق پاكى استقامت كن خداوند اجازه نمى‏دهد ناپاكان حيثيت تو را بر باد دهند!.
2- شكستهايى كه سبب بيدارى است
– شكستها هميشه شكست نيست بلكه در بسيارى از مواقع ظاهرا شكست است اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى‏آيد، اينها همان شكستهايى است كه سبب بيدارى انسان مى‏گردد و پرده‏هاى غرور و غفلت را مى‏درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى‏شود.

همسر عزيز مصر (كه نامش” زليخا” يا” راعيل” بود) هر چند در كار خود گرفتار بدترين شكستها شد ولى اين شكست در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و جدان خفته‏اش بيدار شد و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث در باره ملاقاتش با يوسف پس از آنكه يوسف عزيز مصر شد نقل شده نيز شاهد اين مدعا است زيرا رو به سوى او كرد و گفت: الحمد للَّه الذى جعل العبيد ملوكا بطاعته و جعل الملوك عبيدا بمعصيته:” حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و ملوك را به خاطر گناه برده   گردانيد” و در پايان همين حديث مى‏خوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد «1».
خوشبخت كسانى كه از شكستها پيروزى مى‏سازند و از ناكاميها كاميابى، و از اشتباهات خود راههاى صحيح زندگى را مى‏يابند و در ميان تيره‏بختيها نيكبختى خود را پيدا مى‏كنند.
البته واكنش همه افراد در برابر شكست چنين نيست، آنها كه ضعيف و بى‏مايه‏اند به هنگام شكست ياس و نوميدى سراسر وجودشان را مى‏گيرد، و گاهى تا سر حد خودكشى پيش مى‏روند، كه اين شكست كامل است، ولى آنها كه مايه‏اى دارند سعى مى‏كنند آن را نردبان ترقى خود قرار دهند و از آن پل پيروزى بسازند!.
3- حفظ شرف برتر از آزادى ظاهرى است-
ديديم يوسف نه تنها به خاطر حفظ پاكدامنيش به زندان رفت بلكه پس از اعلام آزادى نيز حاضر به ترك زندان نشد تا اينكه فرستاده ملك باز گردد و تحقيقات كافى از زنان مصر در باره او بشود و بى‏گناهيش اثبات گردد تا سرفراز از زندان آزاد شود، نه اينكه به صورت يك مجرم آلوده و فاقد حيثيت مشمول عفو شاه گردد كه خود ننگ بزرگى است.
و اين درسى است براى همه انسانها در گذشته و امروز و آينده.
4- نفس سركش
– علماى اخلاق براى نفس (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلند كه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است.
نخست” نفس اماره” نفس سر كش است كه انسان را به گناه فرمان مى‏دهد و به هر سو مى‏كشاند و لذا اماره‏اش گفته‏اند در اين مرحله هنوز عقل و ايمان آن قدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند و آن را رام كند بلكه در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مى‏گردد و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مى‏كوبد و شكست مى‏دهد.
اين مرحله همان است كه در آيه فوق در گفتار همسر عزيز مصر به آن اشاره شده است و همه بدبختيهاى انسان از آن است.
مرحله دوم” نفس لوامه” است كه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت، انسان به آن ارتقاء مى‏يابد، در اين مرحله ممكن است بر اثر طغيان غرائز گهگاه مرتكب خلافهايى بشود اما فورا پشيمان مى‏گردد و به ملامت و سرزنش خويش مى‏پردازد، و تصميم بر جبران گناه مى‏گيرد، و دل و جان را با آب توبه مى‏شويد، و به تعبير ديگر در مبارزه عقل و نفس گاهى عقل پيروز مى‏شود و گاهى نفس، ولى به هر حال كفه سنگين از آن عقل و ايمان است.
البته براى رسيدن به اين مرحله جهاد اكبر لازم است و تمرين كافى و تربيت در مكتب استاد و الهام گرفتن از سخن خدا و سنت پيشوايان.
اين مرحله همان است كه قرآن مجيد در سوره” قيامت” به آن سوگند ياد كرده است، سوگندى كه نشانه عظمت آن است لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ:” سوگند به روز رستاخيز و سوگند به نفس سرزنشگر”!.
مرحله سوم” نفس مطمئنه” است و آن مرحله‏اى است كه پس از تصفيه و تهذيب و تربيت كامل، انسان به مرحله‏اى مى‏رسد كه غرائز سركش در برابر او رام مى‏شوند و سپر مى‏اندازند، و توانايى پيكار با عقل و ايمان در خود نمى‏بينند چرا كه عقل و ايمان آن قدر نيرومند شده‏اند كه غرائز نفسانى در برابر آن توانايى چندانى ندارد.
اين همان مرحله آرامش و سكينه است، آرامش كه بر اقيانوسهاى بزرگ                        تفسير نمونه، ج‏9، ص: 438
حكومت مى‏كند، اقيانوسهايى كه حتى در برابر سخت‏ترين طوفانها چين و شكن بر صورت خودنمايان نمى‏سازند.
اين مقام انبياء و اوليا و پيروان راستين آنها است، آنهايى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تقوا آموختند و سالها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهايى رسانده‏اند.
اين همان است كه قرآن در سوره” فجر” به آن اشاره مى‏كند آنجا كه مى‏گويد: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي:” اى نفس مطمئن و آرام باز گرد به سوى پروردگارت كه هم تو از او خشنود هستى، و هم او از تو، و داخل در زمره بندگان خاص من شو، و در بهشتم گام نه”!.

جاذبه های معنوی انسان
1-    فضائل انسان
2-    محبت
3-    عشق
4-    احساسات قلبی
5-شرح صدر
مرحله چهارم احساسات قلبی:
ایا قلب کانون احساسات است؟
[سوره يونس (10): آيات 57 تا 58]
يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (57) قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (58)
ترجمه:
57- اى مردم! اندرزى از سوى پروردگارتان براى شما آمده، و درمان آنچه در سينه‏هاست، و هدايت و رحمت براى مؤمنان.
58- بگو به فضل و رحمت خدا بايد خوشحال شوند كه از آنچه گردآورى كرده‏اند بهتر است.
تفسير: قرآن رحمت بزرگ الهى
در قسمتى از آيات گذشته بحثهايى در زمينه قرآن آمده، و گوشه‏اى از مخالفتهاى مشركان در آنها منعكس گرديده بود، در اين آيات به همين مناسبت سخن از قرآن به ميان آمده نخست به عنوان يك پيام همگانى و جهانى، تمام انسانها را مخاطب ساخته مى‏گويد:
” اى مردم از سوى پروردگارتان، موعظه و اندرزى براى شما آمد” (يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ).
تفسير نمونه، ج‏8، ص: 318
” و كلامى كه مايه شفاء بيمارى دلها است” (وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ).
” و چيزى كه مايه هدايت و راهنمايى است” (وَ هُدىً).
” و رحمت براى مؤمنان است” (وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ).
در اين آيه چهار صفت براى قرآن بيان شده است، كه براى فهم بيشتر بايد نخست روى لغات آن تكيه كنيم.
وعظ (و موعظه) آن چنان كه در” مفردات” آمده است، نهى آميخته به تهديد است، ولى ظاهرا معنى موعظه وسيعتر از اين باشد، همانگونه كه از” خليل” دانشمند معروف عرب در همان كتاب مفردات نقل شده: موعظه عبارت از تذكر دادن نيكيها است كه توأم با رقت قلب باشد، در واقع هر گونه اندرزى كه در مخاطب تاثير بگذارد، او را از بديها بترساند و يا قلب او را متوجه نيكيها گرداند، وعظ و موعظه ناميده مى‏شود.
البته مفهوم اين سخن آن نيست كه هر موعظه‏اى بايد تاثير داشته باشد، بلكه منظور آن است كه در قلبهاى آماده بتواند چنين اثرى بگذارد.
منظور از شفا دادن بيمارى دلها و يا به تعبير قرآن شفاى چيزى كه در سينه‏ها است، همان آلودگيهاى معنوى و روحانى است مانند بخل و كينه و حسد و جبن و شرك و نفاق و امثال اينها كه همه از بيماريهاى روحى و معنوى است.
منظور از” هدايت” راهيابى به سوى مقصود، يعنى تكامل و پيشرفت انسان در تمام جنبه‏هاى مثبت است.
و منظور از” رحمت” همان نعمتهاى مادى و معنوى الهى است كه شامل حال انسانهاى شايسته مى‏شود همانگونه كه در كتاب مفردات مى‏خوانيم” رحمت” هر گاه به خدا نسبت داده شود به معنى نعمت بخشيدن او است و هنگامى كه به انسانها نسبت داده شود به معنى رقت قلب و عطوفت است.
در واقع آيه فوق چهار مرحله از مراحل تربيت و تكامل انسان را در سايه قرآن شرح مى‏دهد.
مرحله اول مرحله” موعظه و اندرز” است.
مرحله دوم مرحله پاكسازى روح انسان از انواع رذائل اخلاقى است.
مرحله سوم مرحله هدايت است كه پس از پاكسازى انجام مى‏گيرد.
و مرحله چهارم مرحله‏اى است كه انسان لياقت آن را پيدا كرده است كه مشمول رحمت و نعمت پروردگار شود و هر يك از اين مراحل به دنبال ديگرى قرار دارد و جالب اينكه تمام آنها در پرتو قرآن انجام مى‏گيرد.
قرآن است كه انسانها را اندرز مى‏دهد، و قرآن است كه زنگار گناه و صفات زشت را از قلب آنها مى‏شويد، و قرآن است كه نور هدايت را به دلها مى‏تاباند، و نيز قرآن است كه نعمتهاى الهى را بر فرد و جامعه نازل مى‏گرداند.
على ع در گفتار جامع خود در نهج البلاغه با رساترين تعبيرى اين حقيقت را توضيح داده است آنجا كه مى‏فرمايد:

فاستشفوه من ادوائكم و استعينوا به على لاوائكم فان فيه شفاء من اكبر الداء و هو الكفر و النفاق و الغى و الضلال
:” از قرآن براى بيماريهاى خود شفا بطلبيد، و به آن براى حل مشكلاتتان استعانت بجوئيد، چه اينكه در قرآن شفاى بزرگترين دردها است كه آن درد كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت است” __________________________________________________
(1) نهج البلاغه خطبه 176.
و اين خود مى‏رساند كه قرآن نسخه‏اى است براى بهبودى فرد و جامعه از انواع بيماريهاى اخلاقى و اجتماعى و اين همان حقيقتى است كه مسلمانان آن را بدست فراموشى سپرده و به جاى اينكه از اين داروى شفا بخش بهره گيرند درمان خود را در مكتبهاى ديگر جستجو مى‏كنند، و اين كتاب بزرگ آسمانى را فقط يك كتاب خواندنى قرار داده‏اند نه انديشيدنى و عمل‏كردنى.

در آيه بعد براى تكميل اين بحث و تاكيد روى اين نعمت بزرگ الهى يعنى قرآن مجيد كه از هر نعمتى برتر و بالاتر است، مى‏فرمايد:” بگو اى پيامبر اين مردم به فضل پروردگار و به رحمت بى پايان او و اين كتاب بزرگ آسمانى كه جامع همه نعمتها است بايد خشنود بشنوند، نه به حجم ثروتها و بزرگى مقامها و فزونى قوم و قبيله‏هاشان” (قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا).
زيرا اين سرمايه از تمام آنچه آنها براى خود گردآورى كرده‏اند بهتر و بالاتر است و هيچيك از آنها قابل مقايسه با اين نيست (هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ).
در اينجا به دو نكته بايد توجه كرد:
1- آيا قلب كانون احساسات است
ظاهر آيه اول مورد بحث مانند بعضى ديگر از آيات قرآن اين است كه كانون بيماريهاى اخلاقى،” قلب” است، اين سخن در ابتدا ممكن است توليد اين اشكال كند كه ما مى‏دانيم تمام اوصاف اخلاقى و مسائل فكرى و عاطفى به روح انسان بازگشت مى‏كند، قلب يك تلمبه خود كار براى نقل و انتقال خون و آبيارى و تغذيه سلولهاى بدن بيش نيست.
البته حق همين است، كه قلب تنها ماموريت اداره جسم انسان را دارد و مسائل روانى مربوط به روح آدمى است، اما نكته دقيقى در اينجا وجود دارد كه با توجه به آن، رمز اين تعبير قرآن روشن مى‏شود و آن اينكه در جسم انسان دو كانون وجود دارد كه هر كدام مظهر بخشى از اعمال روانى انسان است، يعنى هر يك از اين دو كانون با فعل و انفعالات روانى فورا عكس العمل نشان مى‏دهد يكى” مغز” است و ديگرى” قلب”.
هنگامى كه در محيط روح مسائل فكرى را بررسى مى‏كنيم، عكس العمل آن فورا در مغز آشكار مى‏شود، و به تعبير ديگر مغز ابزارى است براى كمك به روح در مساله تفكر، و لذا به هنگام تفكر خون سريعتر در مغز گردش مى‏كند،                       
سلولهاى مغزى فعل و انفعال بيشترى دارند و غذاى بيشترى جذب مى‏كنند و امواج زيادترى مى‏فرستند، ولى به هنگامى كه پاى مسائل عاطفى مانند عشق و محبت و تصميم و اراده و خشم و كينه و حسد، عفو و گذشت به ميان مى‏آيد، فعاليت عجيبى در قلب انسان شروع مى‏شود، گاهى ضربان شديد پيدا مى‏كند، گاهى ضربانش بقدرى سست مى‏شود گويا مى‏خواهد از كار بايستد، گاهى احساس مى‏كنيم كه قلب ما مى‏خواهد منفجر بشود، اينها همه به خاطر پيوند نزديكى است كه قلب با اين سلسله مسائل روانى دارد.
از همين رو قرآن مجيد ايمان را به قلب نسبت مى‏دهد (وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ)- (حجرات- 14) و يا جهل و لجاجت و عدم تسليم در مقابل حق را به عنوان نابينايى قلب تعبير مى‏كند (وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ- حج- 46).
ناگفته نماند كه اين گونه تعبيرات مخصوص قرآن نيست، در ادبيات زبانهاى گوناگون در زمانهاى گذشته و امروز نيز جلوه‏هاى مختلف اين مساله ديده مى‏شود، غالبا به كسى كه علاقه داريم مى‏گوئيم در قلب ما جاى دارى و يا قلب ما متوجه تو است، و يا قلب ما در گرو عشق تو است، و هميشه سمبل عشق را ترسيمى از قلب انسان قرار مى‏دهند.
همه اينها به خاطر آن است كه انسان همواره اين احساس را داشته است كه به هنگام عشق و علاقه و يا كينه و حسد و مانند اينها تاثير و تاثر خاصى در قلب خود احساس مى‏كند، يعنى نخستين جرقه اين مسائل روانى به هنگام انتقال به جسم در قلب آشكار مى‏شود.
البته علاوه بر همه اينها، سابقا اشاره كرده‏ايم كه يكى از معانى قلب در لغت عقل و روح آدمى است و معنى آن منحصر به اين عضو مخصوص كه در درون سينه است نمى‏باشد و اين خود تفسير ديگرى براى آيات قلب مى‏تواند باشد اما 
براى همه آنها زيرا در بعضى تصريح شده قلبهايى كه در سينه‏ها است
اقسام قلب
مى‏دانيم” قلب” در اصطلاح قرآن به معنى روح و عقل است، بنا بر اين” قلب سليم” به روح پاك و سالمى گفته مى‏شود كه از هر گونه شرك و شك و فساد خالى است.
قرآن مجيد بعضى از قلوب را به عنوان” قاسيه” (قساوتمند) توصيف كرده است (مائده- 13).
و گاه قلوبى را به عنوان” ناپاك” معرفى نموده (مائده- 41).
قلبهايى را” بيمار” معرفى مى‏كند (بقره- 6).
و قلبهايى را” مهر خورده” و بسته (توبه- 87).
و در مقابل آنها” قلب سليم” را مطرح مى‏كند كه هيچيك از اين عيوب در آن نيست، هم پاك است، و هم نرم و پر عطوفت، هم سالم است و هم انعطاف‏پذير در مقابل حق.
اين همان قلبى است كه به عنوان” حرم خدا” در روايات توصيف شده، چنان كه در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم:
القلب حرم اللَّه فلا تسكن حرم اللَّه غير اللَّه!:
” قلب حرم خدا است غير خدا را در حرم خدا ساكن مكن”! «1».
__________________________________________________
(1) بحار جلد 70 صفحه 25 باب حب اللَّه حديث 27.
تفسير نمونه، ج‏19، ص: 98
اين همان قلبى است كه مى‏تواند حقائق غيب را ببيند و به ملكوت عالم بالا نظر كند، چنان كه در حديثى از پيامبر ص آمده است:
لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى الملكوت!:
” اگر شياطين قلوب فرزندان آدم را احاطه نكنند مى‏توانند به جهان ملكوت نظر افكنند”! «1».
در هر حال بهترين سرمايه براى نجات در قيامت همين” قلب سليم” است، و همان بود كه ابراهيم ع با آن به بارگاه پروردگارش شتافت و فرمان رسالت را دريافت كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى پايان مى‏دهيم در روايتى آمده است:
ان للَّه فى عباده آنية و هو القلب فاحبها اليه” اصفاها” و” اصلبها” و” ارقها”: اصلبها فى دين امه، و اصفاها من الذنوب، و ارقها على الاخوان:
” خداوند در ميان بندگانش ظرف و پيمانه‏اى دارد به نام” دل” كه از همه آنها بهتر همان ظرفى است كه” صافتر”” محكمتر” و” لطيفتر” باشد، از همه محكمتر در دين خدا، از همه پاكتر از گناهان، از همه لطيفتر در مقابل برادران دينى”! «2».
__________________________________________________
(1) بحار الانوار جلد 70 صفحه 59″ باب القلب و صلاحه” حديث 39.
(2) بحار جلد 70 صفحه 56″ باب القلب و صلاحه” حديث 26.
حديثى از امام صادق (ع)
در تفسير جمله” أَمْ عَلى‏ قُلُوبٍ أَقْفالُها” از امام صادق ع چنين آمده است:
ان لك قلبا و مسامع، و ان اللَّه اذا اراد ان يهدى عبدا فتح مسامع قلبه، و اذا اراد به غير ذلك ختم مسامع قلبه، فلا يصلح ابدا و هو قول اللَّه عز و جل:
أَمْ عَلى‏ قُلُوبٍ أَقْفالُها
:” براى تو قلبى است و گوشهايى كه (راه نفوذ در آن است) و خداوند هر گاه بخواهد بنده‏اى را (بخاطر تقوايش) هدايت كند، گوشهاى قلب او را مى‏گشايد، و هنگامى كه غير از اين بخواهد بر گوشهاى قلبش مهر مى‏نهد، به گونه‏اى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين معنى سخن خداوند است” أَمْ عَلى‏ قُلُوبٍ أَقْفالُها” «1».
__________________________________________________
(1)    نور الثقلين جلد 5 صفحه 41.
قلب سلیم:
به خاطر بياور هنگامى را كه ابراهيم با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد” (إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ).
مفسران براى” قلب سليم” تفسيرهاى متعددى بيان كرده‏اند كه هر كدام به يكى از ابعاد اين مساله اشاره مى‏كند.
قلبى كه پاك از شرك باشد.
__________________________________________________
(1) بعضى از مفسران ضمير” شيعته” را به پيامبر اسلام (ص) برگردانده‏اند، در حالى كه آيات قرآن مى‏گويد: پيامبر اسلام (ص) از آئين ابراهيم پيروى كرد، بعلاوه چنين مرجع ضميرى در آيات قبل و بعد وجود ندارد، شايد تصور كرده‏اند تعبير به شيعه دليل بر افضليت نوح از ابراهيم است در حالى كه قرآن براى ابراهيم شخصيت والاترى قائل شده است، ولى اين تعبير هيچ دلالتى بر اين مساله ندارد بلكه منظور از آن تداوم خط فكرى و مكتبى است كما اينكه افضليت پيامبر اسلام (ص) نسبت به همه پيامبران با پيروى او از مكتب توحيدى ابراهيم منافات ندارد قرآن مى‏گويد: فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ:” اى پيامبر به هدايت انبياى پيشين اقتدا كن (انعام- 90).
قلبى كه خالص از معاصى و كينه و نفاق بوده باشد.
قلبى كه از عشق دنيا تهى باشد كه حب دنيا سرچشمه همه خطاها است.
و بالآخره قلبى كه جز خدا در آن نباشد! حقيقت اين است كه” سليم” از ماده” سلامت”، و هنگامى كه سلامت به طور مطلق مطرح مى‏شود سلامتى از هر گونه بيمارى اخلاقى و اعتقادى را شامل مى‏شود.
قرآن مجيد در باره منافقان مى‏گويد:” فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً” در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خداوند نيز (بر اثر لجاجت و گناهشان) بر اين بيمارى مى‏افزايد” (بقره 10).
جالبترين تفسير را براى” قلب سليم” امام صادق ع بيان فرموده: در آنجا كه مى‏خوانيم:
القلب السليم الذى يلقى ربه و ليس فيه احد سواه!:
” قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه هيچ كس جز او در آن نباشد” «1».
و اين تعبير، جامع همه اوصاف گذشته است.
و نيز در روايت ديگرى از همان امام ع آمده است كه فرمود:
صاحب النية الصادقة صاحب القلب السليم، لان سلامة القلب من هواجس المذكورات تخلص النية للَّه فى الامور كلها:
” كسى كه نيت صادقى دارد صاحب قلب سليم است چرا كه سلامت قلب از شرك و شك نيت را در همه چيز خالص مى‏كند” «2».
در باره اهميت قلب سليم همين بس كه قرآن مجيد آن را تنها سرمايه نجات روز قيامت شمرده، چنان كه در سوره شعراء آيه 88 و 89 از زبان همين پيامبر بزرگ ابراهيم ع مى‏خوانيم: يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ:” روزى كه اموال و فرزندان سودى به حال انسان نمى‏بخشند، جز كسىكه با قلب سليم در پيشگاه خداوند حضور يابد
__________________________________________________
(1 و 2) كافى طبق نقل تفسير صافى ذيل آيه 89 سوره شعراء.
تفسير نمونه، ج‏19، ص: 89

قلب سلیم تنها سرمایه نجات انسان:
يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ (88) إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (شعراء/89)
مخاصمه معبودان و عابدان گمراه!
روز رستاخيز روزى است كه هيچ مال و فرزندى سودى نمى‏دهد” (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ).
در حقيقت اين دو سرمايه مهم زندگى دنيا، اموال و نيروهاى انسانى در آنجا كمترين نتيجه‏اى براى صاحبانش نخواهد داشت، و به طريق اولى ساير سرمايه‏هاى اين جهان كه در رتبه‏هاى بعد از اين دو قرار دارند سودى نخواهد بخشيد.
بديهى است منظور در اينجا از مال و فرزندان، مال و فرزندانى نيست كه در طريق جلب رضاى خدا به كار گرفته شده باشند، بلكه تكيه روى جنبه‏هاى مادى مساله است، منظور اين است كه سرمايه‏هاى مادى در آن روز مشكلى را حل نمى‏كند، اما در صورتى كه در طريق اطاعت فرمان پروردگار قرار گيرند سرمايه مادى نخواهند بود، رنگ الهى و صبغه اللَّه به خود مى‏گيرند و” الباقيات الصالحات” محسوب مى‏شوند.
سپس به عنوان استثناء بر اين سخن مى‏افزايد:” مگر كسى كه به حضور خدا بيايد در حالى كه قلب سليم (سالم از هر گونه شرك و كفر و آلودگى به گناه) داشته باشد” (إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ).
و به اين ترتيب تنها سرمايه نجاتبخش در قيامت، قلب سليم است، چه تعبير جامع و جالبى؟ تعبيرى كه هم ايمان خالص و نيت پاك در آن وجود دارد، و هم هر گونه عمل صالح، چرا كه چنين قلب پاكى، ثمره‏اى جز عمل پاك نخواهد داشت، و به تعبير ديگر همانگونه كه قلب و روح انسان در اعمال انسان مؤثر است اعمال او نيز بازتاب وسيعى در قلب و جان دارد و آن را به رنگ خود- خواه رحمانى يا شيطانى- درمى‏آورند.
انسانی که خوف خدا درقلبش بود از کسی نمی ترسد:
[سوره الحشر (59): آيات 11 تا 14]
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (11) لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (12) لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (13) لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاَّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (14)
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 526
ترجمه:
11- آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى‏گفتند: هر گاه شما را (از وطن) بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچكس را در باره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر با شما پيكار شود ياريتان خواهيم كرد، و خداوند شهادت مى‏دهد كه آنها دروغگويانند! 12- اگر آنها را بيرون كنند با آنان بيرون نمى‏روند، و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد، و اگر ياريشان كنند پشت به ميدان كرده فرار مى‏كنند، سپس كسى آنها را يارى نمى‏كند.
13- وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از ترس از خدا است، اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادانند.
14- آنها هرگز با شما به صورت دستجمعى نمى‏جنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها! پيكارشان در ميان خودشان شديد است (اما در برابر شما ناتوانند) به ظاهرشان مى‏نگرى آنها را متحد مى‏بينى در حالى كه دلهاى آنها پراكنده است اين به خاطر آن است كه قومى بى‏عقلند!
شان نزول:
بعضى از مفسران شان نزولى براى آيات فوق نقل كرده‏اند كه خلاصه‏اش چنين است:
جمعى از منافقان مدينه مانند” عبد اللَّه بن ابى” و يارانش مخفيانه كسى را به سراغ يهود” بنى نضير” فرستادند و گفتند: شما محكم در جاى خود بايستيد، از خانه‏هاى خود بيرون نرويد، و دژهاى خود را محكم سازيد، ما دو هزار نفر ياور از قوم خود و ديگران داريم و تا آخرين نفس با شما هستيم، طايفه بنى قريظه و ساير هم پيمانهاى شما از قبيله غطفان نيز با شما همراهى مى‏كنند.
همين امر سبب شد كه يهود” بنى نضير” بر مخالفت پيامبر ص تشويق شوند، اما در اين هنگام يكى از بزرگان” بنى نضير” بنام” سلام” به” حيى بن اخطب” كه سرپرست برنامه‏هاى” بنى نضير” بود گفت: اعتنايى به حرف” عبد اللَّه بن ابى” نكنيد، او مى‏خواهد تو را تشويق به جنگ محمد ص كند، و خودش در خانه بنشيند و شما را تسليم حوادث نمايد” حييى” گفت: ما جز دشمنى محمد ص و پيكار با او چيزى را نمى‏شناسيم،” سلام” در پاسخ او گفت: به خدا سوگند من مى‏بينم سرانجام ما را از اين سرزمين بيرون مى‏كنند، و اموال و شرف ما بر باد مى‏رود كودكان ما اسير، و جنگجويان ما كشته مى‏شوند «1».
آيات فوق سرانجام اين ماجرا را بازگو مى‏كند.
بعضى معتقدند اين آيات قبل از ماجراى يهود” بنى نضير” نازل شده و حكايت از حوادث آينده اين ماجرا مى‏كند، و به همين دليل آن را از خبرهاى غيبى قرآن مى‏شمرند.
لحن آيات كه به صورت فعل مضارع ذكر شده گرچه اين نظر را تاييد مى‏كند ولى پيوند اين آيات با آيات پيشين كه بعد از ماجراى شكست بنى نضير و تبعيد آنها نازل گرديده نشان مى‏دهد كه اين آيات نيز بعد از اين ماجرا نازل شده و تعبير به فعل مضارع به عنوان حكايت حال است (دقت كنيد).
تفسير: نقش منافقان در فتنه‏هاى يهود

__________________________________________________
(1)” روح البيان” جلد 9 صفحه 439- همين معنى با تفاوتهايى در” تفسير در المنثور” جلد 6 صفحه 199 آمده است.
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 528
بعد از بيان ماجراى طايفه يهود” بنى نضير” در آيات گذشته، و شرححال سه گروه از مؤمنان يعنى” مهاجرين” و” انصار” و” تابعين” با ويژگيهاى هر كدام، در آيات مورد بحث به شرح حال گروه ديگرى يعنى منافقان و نقش آنها در اين ماجرا مى‏پردازد، تا وضع حال همه را در مقايسه با يكديگر روشنتر سازد، و اين روش قرآن است كه براى معرفى گروه‏ها آنها را در مقايسه با يكديگر قرار مى‏دهد.
نخست روى سخن را به پيامبر ص كرده مى‏فرمايد:” آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى‏گفتند: اگر شما را از وطن بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچكس را در باره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر هم با شما پيكار شود شما را يارى خواهيم كرد” (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ).
و به اين ترتيب اين گروه از منافقان به طايفه يهود سه مطلب را قول دادند كه در همه دروغ مى‏گفتند: نخست اينكه اگر شما را از اين سرزمين بيرون رانند ما هم بعد از شما در اينجا نمى‏مانيم تا جاى خالى شما را ببينيم! ديگر اينكه اگر دستورى بر ضد شما صادر شود از هر كس و هر مقام باشد، نه حالا، هيچوقت اطاعت نمى‏كنيم! سوم اينكه اگر پاى كارزار به ميان آيد ما دوش به دوش شما ايستاده‏ايم، و در يارى شما هيچگونه ترديدى به خود راه نمى‏دهيم! آرى اينها قول‏هايى بود كه منافقان قبل از اين ماجرا به يهود دادند، ولى حوادث بعد نشان داد كه همه دروغ بود.
و به همين دليل قرآن با صراحت مى‏گويد:” خداوند شهادت مى‏دهد كه آنها دروغگويانند” (وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).

تفسير نمونه، ج‏23، ص: 529
چه تعبير تكان دهنده‏اى كه با انواع تاكيدها همراه است، ذكر خداوند به عنوان شاهد و گواه، و آوردن جمله به صورت جمله اسميه، و نيز استفاده از” ان” و” لام تاكيد” همه نشان مى‏دهد كه” دروغ” و” نفاق” چنان به هم آميخته است كه جدايى در ميان اين دو ممكن نيست، هميشه منافقان دروغگو بوده‏اند، و غالبا دروغگويان منافقند.
تعبير به” اخوانهم” (برادرانشان) نشان مى‏دهد كه رابطه و پيوند بسيار نزديكى ميان” منافقان” و” كفار” است، همانگونه كه در آيات قبل روى رابطه اخوت در ميان مؤمنان تكيه شده بود با اين تفاوت كه مؤمنان در اخوت خود صادقند، و لذا از هيچگونه ايثار و فداكارى مضايقه نمى‏كنند و به عكس منافقان هيچگونه وفادارى و همدردى ندارند، و در سخت‏ترين لحظات دست از برادران خود بر مى‏دارند و اين است تفاوت اخوت مؤمنان و كافران.
جمله” وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً” (ما هرگز سخن هيچكس را در مورد شما اطاعت نخواهيم كرد) اشاره به اين است كه توصيه‏ها و هشدارها و اخطارهاى محمد را در مورد شما كاملا ناديده خواهيم گرفت.
سپس براى توضيح بيشتر در باره دروغگويى آنها مى‏افزايد:” اگر يهود را بيرون كنند اين منافقان با آنها بيرون نمى‏روند” (لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ).
” و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد” (وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا- يَنْصُرُونَهُمْ).
” و به فرض كه به گفته خود عمل كنند و به ياريشان برخيزند به زودى پشت به ميدان كرده فرار مى‏كنند”! (وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ).
” و بعد از آن هرگز يارى نخواهند داشت” (ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ).  
لحن قاطع و كوبنده اين آيات لرزه بر اندام هر منافق و مخالفى مى‏افكند، به خصوص اينكه آيه گرچه در مورد خاصى نازل شده ولى به طور مسلم مخصوص آن نيست، اين يك اصل كلى است در رابطه” منافقان” با” ساير دشمنان اسلام” و همكارى نزديك آنان با يكديگر و وعد وعيدهايى كه به هم مى‏دهند، و بى پايه بودن تمام اين قول و قرارها است.
اين امر نه تنها در گذشته تاريخ اسلام رخ داد كه امروز هم نمونه‏هاى زنده آن را در همكارى منافقان در كشورهاى اسلامى با دشمنان اسلام به چشم مى‏بينيم، و در فردا و فرداها نيز صادق است، و مسلما اگر مؤمنان راستين به وظائف خود عمل كنند بر آنها پيروز خواهند شد و نقشه‏هاشان نقش بر آب مى‏گردد.
در آيه بعد به تشريح علت اين شكست پرداخته، مى‏گويد:” وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از خوف از خدا است” (لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ).
چون از خدا نمى‏ترسند از همه چيز وحشت دارند، مخصوصا از دشمنان مؤمن و مقاومى چون شما.
” اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادان هستند” (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ).
رهبة در اصل به معنى ترسى است كه توأم با اضطراب و پرهيز باشد، و در حقيقت ترس و وحشتى است عميق و ريشه‏دار كه آثار آن در عمل ظاهر گردد.
گرچه آيه فوق در مورد يهود” بنى نضير” و عوامل شكست آنها در برابر مسلمين نازل شده ولى محتواى آن يك حكم كلى و عمومى است، چرا كه در قلب                        تفسير نمونه، ج‏23، ص: 531
انسان هرگز دو خوف با هم جمع نمى‏شود، ترس از خدا، و ترس از ما سوى اللَّه، زيرا همه چيز مسخر فرمان خدا است، و هر كس از خدا بترسد و از قدرت او آگاه باشد دليلى ندارد كه از غير او ترسان باشد، و سرچشمه همه اين بدبختيها جهل و نادانى و عدم درك حقيقت توحيد است.
اگر مسلمانان امروز به معنى واقعى كلمه،” مسلمان” و” مؤمن” و” موحد” باشند نه تنها از قدرتهاى بزرگ نظامى و صنعتى دنياى امروز به خود وحشتى راه نمى‏دهند، بلكه آن قدرتها از آنها مى‏ترسند، چنان كه نمونه‏هاى زنده آن را با چشم مى‏بينيم كه با آن همه سلاح و وسائل پيشرفته باز از” ملتى كوچك ولى مؤمن و از جان گذشته” در وحشتند.
نظير همين معنى در آيه 151 سوره آل عمران نيز آمده است: سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمِينَ:” به زودى در دلهاى كافران رعب و وحشت مى‏افكنيم، چرا كه بدون دليل چيزهايى را براى خدا شريك قرار دادند، و جايگاه آنها آتش است، و چه بد جايگاهى است قرارگاه ظالمان”! سپس به بيان نشانه روشنى از اين ترس درونى پرداخته، مى‏افزايد:” آنها هرگز با شما به صورت دسته جمعى جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها نمى‏جنگند، و از رويارويى با شما وحشت دارند” (لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلَّا فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ).
” قرى” جمع” قريه” به معنى آبادى است، اعم از شهر يا روستا، و گاه به معنى انسانهاى مجتمع در يك محل نيز آمده است.
” محصنة” از ماده” حصن” (بر وزن جسم) به معنى دژ مى‏باشد، بنا بر اين” قرى محصنه” به آباديهايى گفته مى‏شود كه به وسيله برج و بارو يا  كندن خندق يا موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.
” جدر” جمع” جدار” به معنى ديوار است، و ريشه اصلى اين لغت به معنى ارتفاع و بلندى است.
آرى آنها چون از دژ ايمان و توكل بر خدا بيرون هستند جز در پناه ديوارها و قلعه‏هاى محكم جرأت جنگ و رويارويى با مؤمنان ندارند!.
سپس مى‏افزايد: اما اين نه بخاطر آن است كه آنها افرادى ضعيف و ناتوان و ناآگاه به فنون جنگند” بلكه به هنگامى كه درگيرى در ميان خودشان رخ مى‏دهد پيكارشان شديد است” (بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ).
اما در برابر شما صحنه دگرگون مى‏شود، و رعب و وحشت و اضطراب عجيبى بر آنها حكمفرما مى‏گردد.
البته اين نيز تقريبا يك اصل كلى است در مورد پيكار همه اقوام بى ايمان در ميان خودشان، و سپس پيكار با مؤمنان و نمونه‏هاى آن را در تاريخ معاصر كرارا ديده‏ايم كه وقتى افراد بيخبر از خدا به جان هم افتاده، چنان محكم يكديگر را كوبيده‏اند كه انسان در جنگجويى آنها شك نمى‏كند، اما هنگامى كه در مقابل گروهى مؤمن و آماده” شهادت فى سبيل اللَّه” قرار مى‏گيرند فورا خود را به پشت سلاحها و سنگرها و دژهاى مستحكم مى‏كشند و وحشت سر تا پاى آنها را فرا مى‏گيرد، و به راستى اگر مسلمانان، ايمان و ارزشهاى اسلامى را زنده و حاكم كنند باز در مقابل دشمنان از چنين عامل برترى برخوردار خواهند بود.
و در ادامه همين آيه، به عامل ديگرى براى شكست و ناكامى آنها پرداخته، مى‏فرمايد:” به ظاهر آنها كه مى‏نگرى آنها را متحد و متفق تصور مى‏كنى، در حالى كه دلهاى آنها پراكنده است، و اين به دليل آن است كه قومى هستند ناآگاه و فاقد تعقل” (تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ).
” شتى” جمع” شتيت” يعنى” متفرق”.

تفسير نمونه، ج‏23، ص: 533
راستى كه قرآن در تحليل مسائل بسيار دقيق و الهام بخش است، مى‏گويد:
” تفرقه و نفاق درونى” ناشى از” جهل و بيخبرى و نادانى” است، چرا كه” جهل” عامل شرك است، و شرك عامل پراكندگى، و پراكندگى سبب شكست، و به عكس” علم” عامل توحيد در عقيده و عمل و اتفاق و هماهنگى است كه آنهم به نوبه خود سرچشمه پيروزيها است.
و به اين ترتيب انسجام ظاهرى افراد بى ايمان و پيمان وحدت نظامى و اقتصادى آنها هرگز نبايد ما را فريب دهد، چرا كه در پشت اين پيمانها و شعارهاى وحدت، دلهاى پراكنده‏اى قرار دارد، و دليل آن هم روشن است، زيرا هر كدام حافظ منافع مادى خويشند، و مى‏دانيم منافع مادى هميشه در تضاد است، در حالى كه وحدت و انسجام مؤمنان بر اساس اصولى است كه تضاد در آن راه ندارد، يعنى اصل ايمان و توحيد و ارزشهاى الهى، بنا بر اين هر جا شكست و ناكامى دامن مسلمين را بگيرد طبق آيات فوق دليلش اين است كه از حقيقت ايمان فاصله گرفته‏اند و تا باز نگردند وضع آنها دگرگون نخواهد شد.
فزونی مال وفزونی گناه موجب قساوت قلب:
عوامل” شرح صدر” و” قساوت قلب”
انسانها در پذيرش حق و درك مطالب و خودجوشى يكسان نيستند، بعضى با يك اشاره لطيف يا يك كلام كوتاه حقيقت را به خوبى درك مى‏كنند، يك تذكر آنها را بيدار مى‏سازد، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى بپا مى‏كند.
__________________________________________________
(1) تفسير” قرطبى” جلد 8 صفحه 5691 (تفسير سوره زمر ذيل آيات مورد بحث) اين حديث با تفاوت مختصرى از” روضة الواعظين” شيخ مفيد نيز نقل شده است. […..]
(2) تفسير” صافى” ذيل آيات مورد بحث.

در حالى كه بعضى ديگر شديدترين خطابه‏ها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرز و مواعظ در وجودشان كمترين اثرى نمى‏گذارد، و اين مساله ساده‏اى نيست.
چه تعبير جالبى دارد قرآن در اين زمينه كه بعضى را صاحب شرح صدر و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و ضيق صدر معرفى مى‏كند چنان كه در آيه 125 سوره انعام مى‏گويد:” فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ”:” آن كس را كه خدا مى‏خواهد هدايتش كند سينه‏اش را براى اسلام گشاده مى‏سازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد سينه‏اش را چنان تنگ مى‏كند كه گويى مى‏خواهد به آسمان بالا رود”! اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملا مشخص است، بعضى آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود به راحتى پذيرا مى‏شود، اما بعضى به عكس آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گويى هيچ جايى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گويى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى قرار داده‏اند.
البته هر يك از اين دو عواملى دارد:
مطالعات پى‏گير و مستمر و ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح، خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصا غذاى حرام، و ياد خدا كردن از عوامل شرح صدر است.
بر عكس جهل و گناه و لجاجت و جدال و مراء و همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان و دنياپرستى و هواپرستى باعث تنگى روح و قساوت قلب مى‏شود.
و اينكه قرآن مى‏گويد: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند شرح صدر مى‏دهد، يا اگر خدا بخواهد گمراه سازد ضيق صدر مى‏دهد، اين” خواستن”  و” نخواستن” بى‏دليل نيست، سرچشمه‏هاى آن از خود ما شروع مى‏شود.
در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم:
اوحى اللَّه عز و جل الى موسى يا موسى لا تفرح بكثرة المال، و لا تدع ذكرى على كل حال، فان كثرة المال تنسى الذنوب، و ان ترك ذكرى يقسى القلوب
:” خداوند متعال به موسى ع وحى فرستاد كه اى موسى! از فزونى اموال خوشحال مباش، و ياد مرا در هيچ حال ترك مكن، چرا كه فزونى مال” غالبا موجب فراموش كردن گناهان است، و ترك ياد من قلب را سخت مى‏كند”! «1».
در حديث ديگرى از امير مؤمنان ع آمده است:
ما جفت الدموع الا لقسوة القلوب، و ما قست القلوب الا لكثرة الذنوب!
:” اشكها خشك نمى‏شوند مگر به خاطر سختى دلها و دلها سخت و سنگين نمى‏شود مگر به خاطر فزونى گناه”! «2».
در حديث ديگرى آمده است كه از جمله پيامهاى پروردگار به موسى ع اين بود:
يا موسى لا تطول فى الدنيا املك، فيقسو قلبك، و القاسى القلب منى بعيد
:” اى موسى آرزوهايت را در دنيا دراز مكن كه قلبت سخت و انعطاف ناپذير مى‏شود، و سنگدلان از من دورند”! «3».
و بالآخره در حديث ديگرى از امير مؤمنان على ع چنين آمده است:
لمتان: لمة من الشيطان و لمة من الملك، فلمة الملك الرقة و الفهم، و لمة الشيطان السهو و القسوة
:” دو گونه القاء وجود دارد: القاى شيطانى و القاى فرشته، القاى فرشته باعث نرمى قلب و فزونى فهم مى‏شود، و القاى شيطانى موجب سهو و قساوت قلب مى‏گردد” «4».
__________________________________________________
(1 و 2) بحار الانوار جلد 70 صفحه 55 (حديث 23 و 24).
(3)” كافى” جلد دوم” باب القسوة” حديث 1.
(4) همان مدرك حديث 3.
تفسير نمونه، ج‏19، ص: 429
به هر حال براى به دست آوردن شرح صدر و رهايى از قساوت قلب بايد به درگاه خدا روى آورد تا آن نور الهى كه پيامبر وعده داده در قلب بتابد، بايد آئينه قلب را از زنگار گناه صيقل داد و سراى دل را از زباله‏هاى هوا و هوس پاك كرد تا آماده پذيرايى محبوب گردد، اشك ريختن از خوف خدا، و از عشق آن محبوب بى‏مثال تاثير عجيبى در رقت قلب و نرمش و گسترش روح دارد، و جمود چشم از نشانه‏هاى سنگدلى است.
جاذبه های معنوی انسان
1-    فضائل انسان
2-    محبت
3-    عشق
4-    احساسات قلبی
5-   شرح صدر
موضوع پنجم شرح صدر :
شرح صدر چیست وچگونه پیدا می شود؟
[سوره الزمر (39): آيات 21 تا 22]
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِأُولِي الْأَلْبابِ (21) أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (22)
ترجمه:
21- آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى فرستاد، و آن را به صورت چشمه‏هايى در زمين وارد نمود سپس با آن زراعتى را خارج مى‏سازد كه الوان مختلف دارد بعد اين گياه خشك مى‏شود، به گونه‏اى كه آن را زرد و بى‏روح مى‏بينى، سپس آن را در هم مى‏شكند و خرد مى‏كند، در اين ماجرا تذكرى براى صاحبان مغز است.
22- آيا كسى كه خدا سينه‏اش را براى اسلام گشاده كرده، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلانى است كه نور هدايت به قلبشان راه نيافته) واى بر آنها كه قلبهايى سخت در برابر ذكر خدا دارند، آنها در گمراهى آشكارند.

تفسير: آنها كه بر فراز مركبى از نورند
در اين آيات بار ديگر قرآن به دلائل توحيد و معاد باز مى‏گردد، و بحثهايى را كه در آيات گذشته پيرامون كفر و ايمان بود تكميل مى‏كند.
از ميان آثار عظمت و ربوبيت پروردگار در نظام جهان هستى، انگشت روى مساله” نزول باران” از آسمان مى‏گذارد، سپس پرورش” هزاران رنگ” از گياهان را از اين” آب بى‏رنگ” و طى مراحل حيات، و رسيدن به مرحله نهايى شرح مى‏دهد.
روى سخن را به پيامبر ص كرده، به عنوان سرمشقى براى همه مؤمنان، مى‏فرمايد:” آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى نازل كرد سپس آن را به صورت چشمه‏هايى در زمين وارد نمود”؟! (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ) «1».
قطره‏هاى حياتبخش باران از آسمان نازل مى‏شود، قشر” نفوذپذير” زمين آنها را به درون مى‏پذيرد و تا به قشر” نفوذناپذير” مى‏رسد، و آنها را متوقف مى‏سازد و ذخيره مى‏كند، سپس به صورت چشمه‏ها و قناتها و چاهها بيرون مى‏فرستد.
جمله” سلكه” (آب باران را در مجارى زمين وارد ساخت) اشاره‏اى است فشرده به آنچه در بالا گفتيم.
” ينابيع” جمع” ينبوع” از ماده” نبع” به معنى جوشش آب از زمين است.
هر گاه زمين يك قشر نفوذناپذير بيشتر نداشت ذره‏اى از آب باران را در خود ذخيره نمى‏كرد، و همه بعد از نزول از آسمان به درياها مى‏ريختند، نه چشمه‏اى
__________________________________________________
(1)” ينابيع” از نظر تركيب نحوى” منصوب به نزع خافض” است، و در اصل” فى ينابيع” بوده است (تفسير روح المعانى و روح البيان).

وجود داشت، و نه كاريز و چاهى، و اگر تنها يك قشر نفوذپذير داشت همگى به اعماق زمين فرو مى‏رفتند به طورى كه دسترسى به آن ممكن نبود، تنظيم قشر زمين از اين دو لايه نفوذپذير، و نفوذناپذير، با اين فاصله حساب شده، از نشانه‏هاى قدرت او است، و جالب اينكه گاهى به صورت لايه‏هاى متعدد نفوذپذير و نفوذناپذير است كه روى هم قرار گرفته، كه در حفر چاههاى” سطحى” و” نيمه عميق” و” عميق” از آن استفاده مى‏شود.
بعد مى‏افزايد:” سپس خداوند به وسيله آن زراعت گياهى را خارج مى‏سازد كه الوان مختلف دارد” (ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ).
هم انواع آن مختلف است، همچون گندم و جو و برنج و ذرت، و هم كيفيتهاى آن متفاوت است، و هم رنگ ظاهرى آن، بعضى سبز تيره، بعضى سبز كمرنگ، بعضى داراى برگهاى پهن و گسترده، و بعضى برگهاى باريك و لطيف و همچنين با توجه به اينكه” زرع” به گياهى گفته مى‏شود كه ساقه قوى ندارد در مقابل” شجر” كه غالبا به درختانى كه داراى ساقه نيرومندند اطلاق مى‏شود،” زرع” مفهوم وسيعى دارد كه گياهان غير غذايى را نيز در بر مى‏گيرد، انواع گلها و گياهان زينتى و دارويى و مانند آن كه فوق العاده متنوع، و داراى الوان و چهره‏هاى گوناگون مى‏باشد، حتى گاه در يك شاخه، بلكه در يك گل، اين رنگهاى مختلف به شكل بسيار جالب و ظريفى در كنار هم قرار گرفته‏اند، و با زبان بى‏زبانى نغمه توحيد و تسبيح خدا را سر داده‏اند.
بعد به مراحل ديگر حيات اين گياه پرداخته مى‏گويد:” اين گياه سپس خشك مى‏شود به گونه‏اى كه آن را زرد و بى‏روح مى‏بينى”! (ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا) «1».
__________________________________________________
(1)” يهيج” از ماده” هيجان” در لغت به دو معنى آمده است: نخست خشك شدن و زرد شدن گياه، و ديگر به معنى به حركت درآمدن و جوش و خروش برداشتن، ممكن است اين دو معنى به يك ريشه باز گردد زيرا به هنگامى كه گياه خشك مى‏شود آماده جدايى، پراكندگى و حركت و هيجان مى‏گردد.
تفسير نمونه، ج‏19، ص: 424
تندباد از هر سو مى‏وزد، و آن را كه سست شده است از جا مى‏كند،” سپس خداوند آن را در هم مى‏شكند و خرد مى‏كند” (ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً).
” آرى در اين ماجرا تذكر و يادآورى براى صاحب‏فكران و انديشمندان است” (إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِأُولِي الْأَلْبابِ).
تذكرى است از نظام حساب شده و با عظمت عالم هستى و ربوبيت پروردگار در اين صحنه عظيم، و نيز تذكرى است از پايان زندگى و خاموش شدن شعله‏هاى حيات، و سپس مساله رستاخيز، و تجديد حيات مردگان.
اين صحنه گر چه در عالم گياهان است، ولى به انسانها هشدار مى‏دهد كه همانند آن در عمر و حيات شما تكرار مى‏شود، ممكن است مدت آن متفاوت باشد، اما اصول آن يكى است تولد، نشاط و جوانى، و بعد پژمردگى و پيرى و سرانجام مرگ! به دنبال اين درس بزرگ توحيد و معاد به مقايسه‏اى در ميان مؤمن و كافر پرداخته تا اين حقيقت را روشن سازد كه قرآن و وحى آسمانى نيز همچون دانه‏هاى باران است كه بر سرزمين دلها نازل مى‏شود، همانگونه كه تنها زمينهاى آماده از قطرات حياتبخش باران منتفع مى‏شود تنها دلهايى از آيات الهى بهره مى‏گيرد كه در سايه لطف او و خودسازى آمادگى و گسترش پيدا كرده است، مى‏فرمايد:” آيا كسى كه خدا سينه‏اش را براى پذيرش اسلام گشاده ساخته، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته، همچون سنگدلان بى‏نورى است كه هدايت الهى به قلبشان راه نيافته است”؟! (أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ‏) «1».
سپس مى‏افزايد” واى بر آنها كه قلبهاى سخت و نفوذناپذيرى دارند و ذكر خدا در آن اثر نمى‏گذارد” (فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ).
نه مواعظ سودمند در آن مؤثر است، نه انذار و بشارت، نه آيات تكان‏دهنده قرآن آن را به حركت در مى‏آورد، نه باران حياتبخش وحى گلهاى تقوى و فضيلت را در آن مى‏روياند، خلاصه” نه طراوتى نه برگى نه گلى نه سايه دارند”!.
آرى” آنها در ضلال مبين و گمراهى آشكارند” (أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
” قاسيه” از ماده” قسوة” به معنى خشونت و سختى و نفوذناپذيرى است، لذا سنگهاى خشن را” قاسى” مى‏گويند، و از همين رو به دلهايى كه در برابر نور حق و هدايت انعطافى از خود نشان نمى‏دهد، و نرم و تسليم نمى‏گردد، و نور هدايت در آن نفوذ نمى‏كند” قلبهاى قاسيه” يا قساوتمند گفته مى‏شود، و در فارسى از آن به سنگدلى تعبير مى‏كنيم.
به هر حال اين تعبير در مقابل” شرح صدر” و گشادگى سينه و فراخى روح قرار گرفته، چرا كه گستردگى كنايه از آمادگى براى پذيرش است، يك بيابان و خانه گسترده و وسيع آماده پذيرش انسانهاى بيشترى است، و يك سينه فراخ و روح گشاده آماده پذيرش حقايق فزونترى مى‏باشد.
در روايتى مى‏خوانيم كه” ابن مسعود” مى‏گويد از پيامبر اسلام ص از تفسير اين آيه سؤال كرديم أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ:
چگونه انسان شرح صدر پيدا مى‏كند؟
فرمود:”
اذا دخل النور فى القلب انشرح و انفتح
“:” هنگامى كه نوربه قلب انسان داخل شد گسترده و باز مى‏گردد”! عرض كرديم اى رسول خدا نشانه آن چيست؟
__________________________________________________
(1) اين آيه محذوفى دارد كه به قرينه جمله بعد روشن مى‏شود و در تقدير چنين است:
” ا فمن شرح اللَّه صدره للاسلام فهو على نور من ربه كمن هو قاسى القلب لا يهتدى بنور”.
تفسير نمونه، ج‏19، ص: 426

فرمود:
الانابة الى دار الخلود، و التجافى عن دار الغرور، و الاستعداد للموت قبل نزوله
:” نشانه آن توجه به سراى جاويد، و جدا شدن از سراى غرور، و آماده گشتن براى استقبال از مرگ پيش از نزول آن است” «1».
در تفسير على بن ابراهيم مى‏خوانيم كه جمله” أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ” در باره امير مؤمنان على ع نازل شده، و در بعضى از تفاسير آمده است كه جمله فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ در باره” ابو لهب و فرزندانش” مى‏باشد «2».
روشن است كه اين شان نزولها در حقيقت از باب تطبيق مفهوم كلى بر مصداقهاى واضح آن است.
جالب توجه اينكه در جمله” فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ” نور و روشنايى به منزله مركبى ذكر شده كه مؤمنان بر آن سوار مى‏شوند، سرعت سيرش عجيب، و مسيرش روشن، و قدرت جولانش همه جهان را فرا مى‏گيرد.
نكته: عوامل” شرح صدر” و” قساوت قلب”
انسانها در پذيرش حق و درك مطالب و خودجوشى يكسان نيستند، بعضى با يك اشاره لطيف يا يك كلام كوتاه حقيقت را به خوبى درك مى‏كنند، يك تذكر آنها را بيدار مى‏سازد، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى بپا مى‏كند.
__________________________________________________
(1) تفسير” قرطبى” جلد 8 صفحه 5691 (تفسير سوره زمر ذيل آيات مورد بحث) اين حديث با تفاوت مختصرى از” روضة الواعظين” شيخ مفيد نيز نقل شده است. […..]
(2) تفسير” صافى” ذيل آيات مورد بحث.

در حالى كه بعضى ديگر شديدترين خطابه‏ها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرز و مواعظ در وجودشان كمترين اثرى نمى‏گذارد، و اين مساله ساده‏اى نيست.
چه تعبير جالبى دارد قرآن در اين زمينه كه بعضى را صاحب شرح صدر و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و ضيق صدر معرفى مى‏كند چنان كه در آيه 125 سوره انعام مى‏گويد:” فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ”:” آن كس را كه خدا مى‏خواهد هدايتش كند سينه‏اش را براى اسلام گشاده مى‏سازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد سينه‏اش را چنان تنگ مى‏كند كه گويى مى‏خواهد به آسمان بالا رود”! اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملا مشخص است، بعضى آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود به راحتى پذيرا مى‏شود، اما بعضى به عكس آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گويى هيچ جايى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گويى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى قرار داده‏اند.
البته هر يك از اين دو عواملى دارد:
مطالعات پى‏گير و مستمر و ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح، خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصا غذاى حرام، و ياد خدا كردن از عوامل شرح صدر است.
بر عكس جهل و گناه و لجاجت و جدال و مراء و همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان و دنياپرستى و هواپرستى باعث تنگى روح و قساوت قلب مى‏شود.
و اينكه قرآن مى‏گويد: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند شرح صدر مى‏دهد، يا اگر خدا بخواهد گمراه سازد ضيق صدر مى‏دهد، اين” خواستن”  و” نخواستن” بى‏دليل نيست، سرچشمه‏هاى آن از خود ما شروع مى‏شود.  

حيات” و” مرگ” دلها!:

انسان داراى چند نوع حيات و مرگ است:
نخست حيات و مرگ” نباتى” كه مظهر همان نمو و رشد و تغذيه و توليد مثل است و از اين نظر با تمام گياهان همگام مى‏باشد.
ديگر حيات و مرگ” حيوانى” است كه نشانه بارز آن” احساس” و” حركت” است، و در اين دو ويژگى نيز با تمام حيوانات همراه است.
اما نوع سومى از حيات است كه مخصوص انسانهاست و آنها را از گياهان و حيوانات ديگر جدا مى‏كند، و آن حيات” انسانى و روحانى” است، اين همان چيزى است كه در روايات اسلامى از آن به عنوان” حيات القلوب” تعبير شده است كه منظور از” قلب” در اينجا همان” روح و عقل و عواطف” انسان است.
در سخنان امير مؤمنان على ع در خطبه‏ها و كلمات قصار نهج البلاغه روى اين مساله بسيار تكيه شده است، در خطبه‏اى درباره قرآن مى‏گويد:
تفقهوا فيه فانه ربيع القلوب
” در باره قرآن بينديشيد كه بهار حيات بخش  دلها در آنست «1».
و در جاى ديگر درباره حكمت و دانش مى‏فرمايد
هى حياة للقلب الميت:
” حكمت مايه حيات دلهاى مرده است” «2».
گاه بيمارى قلب را در برابر بيمارى بدن قرار داده، مى‏فرمايد:
و اشد من مرض البدن مرض القلب:
” بدتر از بيمارى تن بيمارى دل است” «3».
و زمانى مى‏گويد:” هر كس روح ورع در او كم شود قلبش مى‏ميرد”:
و من قل ورعه مات قلبه
«4» و تعبيرات فراوان ديگرى از اين قبيل.
از سوى ديگر قرآن مجيد براى انسان نوع خاصى از بينايى و شنوايى و درك و شعور غير از بينايى و شنوايى و شعور ظاهر قائل شده چنان كه در باره كافران مى‏فرمايد: صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ:” آنها كران و لالان و كورانند و به همين دليل چيزى نمى‏فهمند”! (بقره- 171).
در جاى ديگر منافقان را بيماردلانى مى‏نامد كه خداوند بر بيمارى آنها مى‏افزايد فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً (بقره- 10).
و كسانى را كه ترس از خدا در وجودشان نيست سنگدلانى معرفى كرده كه قلبشان از سنگ خارا نيز سختتر است:” ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ (مِنْ بَعْدِ ذلِكَ) فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً” (بقره- 74).
و در باره گروهى از كافران تعبيرى دارد كه ضمن آن آنها را به عنوان” پاكدلان” معرفى مى‏كند، مى‏گويد:” أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ”:” آنها كسانى هستند كه خدا نمى‏خواهد دلهاى آنها را پاك سازد” (مائده- 41).
__________________________________________________
(1)” نهج البلاغه” خطبه 110.
(2)” نهج البلاغه” خطبه 133.
(3)” نهج البلاغه” كلمات قصار كلمه 388.
(4)” نهج البلاغه” كلمات قصار كلمه 349.
تفسير نمونه، ج‏18، ص: 444

در جاى ديگر مى‏گويد:” دعوت تو را تنها زندگانى كه گوش شنوا دارند اجابت مى‏كنند نه مردگان”!: إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى‏ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ:” تنها كسانى كه گوش شنوا دارند اجابت دعوت تو را مى‏كنند اما مردگان را خدا در قيامت برمى‏انگيزد سپس به سوى او باز مى‏گردند” (انعام- 36).
از مجموع اين تعبيرات و تعبيرات فراوان ديگرى كه مشابه آن است به خوبى روشن مى‏شود كه قرآن محور حيات و مرگ را همان محور انسانى و عقلانى مى‏شمرد، چرا كه تمام ارزش انسان نيز در همين قسمت نهفته شده است.
در حقيقت حيات و زندگى و درك و ديد و شنود و مانند آنها، در اين بخش از وجود انسان خلاصه مى‏شود، گرچه بعضى از مفسران اين تعبيرات را مجاز دانسته‏اند ولى آنها در اينجا با روح قرآن هماهنگ نشده‏اند چرا كه از نظر قرآن حقيقت همين است، و زندگى و مرگ حيوانى مجازى بيش نيست! عوامل مرگ و حيات روحانى بسيار زياد است ولى قدر مسلم اين است كه” نفاق” و” كبر” و” غرور” و” عصبيت” و” جهل” و گناهان بزرگ،” قلب” را مى‏ميراند، چنان كه در مناجات تائبين از مناجاتهاى پانزده‏گانه امام زين العابدين على بن الحسين ع مى‏خوانيم
و امات قلبى عظيم جنايتى:
” جنايت بزرگ من قلب مرا ميرانده است” «1».
آيات مورد بحث نيز تاكيدى است بر اين حقيقت.
آيا كسانى كه تنها از زندگى به اين قانع شده‏اند كه در عالم بيخبرى و دائما عيش و نوش بسر برند، نه ناله مظلومى را بشنوند، نه نداى مناديان حق را لبيك گويند، نه از ظلم ظالم ناراحت شوند، و نه از محروميت مظلومان
__________________________________________________
(1) مناجاتهاى پانزده‏گانه امام على بن الحسين (ع) مناجات اول (مناجات تائبين).
تفسير نمونه، ج‏18، ص: 445
تكانى بخورند، تنها به خويشتن بينديشند، و از غير خود و حتى از خويشتن خويش بيگانه باشند، زنده‏اند؟! آيا اين زندگى است كه محصول آن فقط صرف مقدارى غذا و پاره كردن تعدادى لباس و خوابيدنها و بيدار شدنهاى تكرارى باشد؟
اگر زندگى اين است چه تفاوتى ميان حيوان و جهان آدميت است؟
پس بايد پذيرفت كه در ما وراى اين ظاهر زندگى، مغز و حقيقتى است كه قرآن روى آن تكيه مى‏كند و از آن سخن مى‏گويد.
جالب اينكه مردگانى كه مرگشان داراى آثار حيات انسانى است از نظر قرآن زندگانند اما زنده‏هايى كه هيچيك از آثار حيات انسانى در آنها ديده نمى‏شود در منطق قرآن مرده‏اند مرگى جانكاه و رقت بار.   

دلهای مرده با ذکر خدا زنده می شود:
[سوره الحديد (57): آيات 16 تا 18]
أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ (16) اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (17) إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ (18)
ترجمه:
16- آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد؟ و مانند كسانى نباشند كه قبلا به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد، و بسيارى از آنها گنهكارند.
17- بدانيد خداوند زمين را بعد از مرگ آن زنده مى‏كند، ما آيات (خود) را براى شما بيان كرديم شايد انديشه كنيد.
18- مردان و زنان انفاق كننده و آنها كه (از اين طريق) به خدا قرض الحسنه دهند براى آنها مضاعف مى‏شود و پاداش پر ارزشى دارند.
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 339
شان نزول:
براى نخستين آيه مورد بحث شان نزولهاى متعددى نقل شده از جمله اينكه:
آيه مزبور يك سال بعد از هجرت در باره منافقان نازل شده است به خاطر اينكه روزى از سلمان فارسى پرسيدند از آنچه در تورات است براى ما سخن بگو!، چرا كه در تورات مسائل شگفت‏انگيزى است (و به اين وسيله مى‏خواستند نسبت به قرآن بى اعتنايى كنند) در اين هنگام آيات آغاز سوره يوسف نازل شد، سلمان به آنها گفت اين قرآن” احسن القصص” و بهترين سرگذشتها است، و براى شما از غير آن نافعتر است.
مدتى از تكرار سؤال خوددارى كردند باز به سراغ سلمان آمدند و همان خواهش را تكرار كردند: در اين هنگام آيه اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ …” خداوند بهترين سخن را نازل كرده كتابى كه آياتش (از نظر لطف و زيبايى و معنى) همانند يكديگر است آياتى مكرر دارد (اما تكرارى شوق‏انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه در برابر پروردگارشان خاشعند مى‏افتد …”. (زمر- 23).
باز مدتى از تكرار اين سؤال خوددارى كردند و بار سوم به سراغ سلمان آمدند و همان درخواست را تكرار كردند: در اين هنگام آيه مورد بحث نازل شد (و آنها را مؤاخذه كرد كه آيا موقع آن نرسيده است كه در برابر نام خدا خشوع كنيد و از اين سخنان دست برداريد).
در شان نزول ديگرى آمده است كه ياران پيامبر ص در مكه در خشكسالى و زندگى سختى به سر مى‏بردند هنگامى كه مهاجرت كردند به فراوانى و نعمت رسيدند وضع آنها دگرگون شد و قساوت بر قلوب عده‏اى چيره گشت، در حالى                        تفسير نمونه، ج‏23، ص: 340
كه لازم بود بر ايمان و يقين و اخلاص آنها به خاطر مصاحبت با قرآن افزوده شود (آيه فوق نازل شد و به آنها هشدار داد) «1».
پاره‏اى از شان نزولهاى ديگر نيز در زمينه اين آيه به چشم مى‏خورد كه چون حكايت از مكى بودن آيه مى‏كند قابل اعتماد نيست، زيرا مشهور اين است كه تمام اين سوره در مدينه نازل شده است.
تفسير:
غفلت و بيخبرى تا كى؟!
بعد از ذكر آن همه انذارهاى كوبنده و هشدارهاى بيدارگر در آيات گذشته و بيان سرنوشت دردناك منافقان و كافران در قيامت در نخستين آيه مورد بحث به صورت يك نتيجه‏گيرى مى‏فرمايد:” آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى افراد با ايمان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد.
و همانند كسانى نباشند كه در گذشته كتاب آسمانى به آنها داده شد (مانند يهود و نصارى) سپس در ميان آنها و پيامبران فاصله افتاد، عمرهاى طولانى يافتند و خدا را فراموش كردند و قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد، و بسيارى از آنها فاسق و گنهكار بودند” (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ) «2».
__________________________________________________
(1)” مجمع البيان” جلد 9 صفحه 237- در تفسير” در المنثور” نيز شان نزولهايى از جمله شان نزولى شبيه به شان نزول دوم آمده است (در المنثور جلد 6 صفحه 175)- بيضاوى نيز در تفسير خود (انوار التنزيل) اين شان نزول را آورده است.
(2)” يان” از ماده” أنى” (بر وزن امن) و از ماده” انا” (بر وزن ندا) و از ماده” أناء” (بر وزن جفاء) به معنى نزديك شدن و حضور وقت چيزى است.
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 341
” تخشع” از ماده” خشوع” به معنى حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه در برابر حقيقت مهم يا شخص بزرگى به انسان دست مى‏دهد.
روشن است ياد خداوند اگر در عمق جان قرار گيرد و همچنين شنيدن آياتى كه بر پيامبر ص نازل شده است هر گاه به درستى تدبر شود بايد مايه خشوع گردد، ولى قرآن گروهى از مؤمنان را در اينجا سخت ملامت مى‏كند كه چرا در برابر اين امور خاشع نمى‏شوند؟، و چرا همچون بسيارى از امتهاى پيشين گرفتار غفلت و بيخبرى شده‏اند؟ همان غفلتى كه نتيجه آن قساوت دل و همان قساوتى كه ثمره آن فسق و گناه است! آيا تنها به ادعاى ايمان قناعت كردن و از كنار اين مسائل مهم به سادگى گذشتن و تن به زندگى مرفه سپردن، در ناز و نعمت زيستن، و پيوسته مشغول عيش و نوش بودن با ايمان سازگار است؟! جمله” طال عليهم الامد” (زمان بر آنها طولانى شد) ممكن است اشاره به فاصله زمانى ميان آنها و پيامبرانشان باشد، و يا طول عمر و درازى آرزوها، و يا عدم نزول عذاب الهى در زمان طولانى، و يا همه اينها چرا كه هر يك مى‏تواند عاملى براى غفلت و قساوت و آن هم سببى براى فسق و گناه گردد.
در حديثى از على ع مى‏خوانيم:
لا تعاجلوا الامر قبل بلوغه فتندموا و لا يطولن عليكم الامد فتقسو قلوبكم:
” در هيچكارى قبل از فرا رسيدن زمانش عجله نكنيد كه پشيمان مى‏شويد، و فاصله ميان شما و حق نبايد طولانى گردد كه قلوب شما قساوت مى‏يابد” «1».
در حديث ديگرى از زبان حضرت عيسى مسيح ع مى‏خوانيم:
لا تكثروا الكلام بغير ذكر اللَّه فتقسو قلوبكم، فان القلب القاسى بعيد من اللَّه،
__________________________________________________
(1)” بحار الانوار” جلد 78 صفحه 83 حديث 85.
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 342
و لا تنظروا فى ذنوب العباد كانكم ارباب، و انظروا فى ذنوبكم كانكم عبيد، و الناس رجلان: مبتلى، و معافى، فارحموا اهل البلاء، و احمدوا اللَّه على العافية:
” بدون ذكر خداوند زياد سخن مگوييد كه موجب قساوت قلب است، و قلب قساوتمند از خدا دور است، و به گناهان بندگان همچون ارباب نسبت به بنده‏اش نگاه نكنيد، بلكه به گناهان خويش بنگريد همچون بنده‏اى در برابر مولى، مردم دو دسته‏اند: گروهى مبتلا، و گروهى اهل عافيت، نسبت به مبتلايان ترحم كنيد، و خدا را بر عافيت سپاس گوئيد” «1».
و از آنجا كه زنده شدن قلبهاى مرده با ذكر الهى و پيدا كردن حيات معنوى در پرتو خشوع و خضوع در مقابل قرآن، شباهت زيادى به زنده شدن زمينهاى مرده به بركت قطرات حياتبخش باران دارد در آيه بعد مى‏افزايد:” بدانيد كه خداوند زمين را بعد از مرگ آن زنده مى‏كند” (اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).
” ما آيات خود را در صحنه آفرينش و نيز در صحنه وحى براى شما تبيين كرديم شايد انديشه كنيد” (قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
در حقيقت اين آيه هم اشاره‏اى است به زنده شدن زمينهاى مرده به وسيله باران، و هم زنده شدن دلهاى مرده به وسيله ذكر اللَّه و قرآن مجيد كه از آسمان وحى بر قلب پاك محمد ص نازل شده است و هر دو شايسته تدبر و تعقل است.
و لذا در روايات اسلامى اشاره به هر دو شده است:
در حديثى از امام صادق ع مى‏خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود:
العدل بعد الجور
” منظور زنده شدن زمين به وسيله عدالت است بعد از آنكه
__________________________________________________
(1)” مجمع البيان” جلد 9 صفحه 238.

با جور مرده باشد” «1».
و در حديث ديگرى از امام باقر ع مى‏خوانيم كه در تفسير” اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها” فرمود:
يحيى اللَّه تعالى بالقائم بعد موتها، يعنى بموتها كفر اهلها، و الكافر ميت!:
” خداوند زمين را به وسيله حضرت مهدى ع زنده مى‏كند بعد از آنكه مرده باشد، و منظور از مردن زمين كفر اهل آن است و كافر مرده است”! «2».
ناگفته پيدا است كه اين تفسيرها در حقيقت بيان مصداقهاى روشن آيه است و هرگز مفهوم آيه را محدود نمى‏كند.
در حديث ديگرى از امام كاظم ع آمده است:
فان اللَّه يحيى القلوب الميتة بنور الحكمة كما يحيى الارض الميتة بوابل المطر:
” خداوند دلهاى مرده را به نور حكمت زنده مى‏كند همانگونه كه زمينهاى مرده را به بارانهاى پربركت” «3».
در آيه بعد بار ديگر به مساله انفاق كه از ميوه‏هاى شجره ايمان و خشوع است بازمى‏گردد، و همان تعبيرى را كه در آيات قبل خوانديم با اضافاتى تكرار مى‏كند و مى‏فرمايد:” مردان و زنانى كه در راه خدا انفاق كنند، و آنها كه از اين طريق به خداوند قرض الحسنه دهند، خداوند آن را مضاعف و چند برابر كرده و براى آنها پاداش پر ارزشى است” (إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ) «4».
__________________________________________________
(1)” روضه كافى مطابق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 243.
(2)” كمال الدين” مطابق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 242. […..]
(3)” بحار الانوار” جلد 78 صفحه 308.
(4)” المصدقين و المصدقات” به معنى” المتصدقين و المتصدقات” است، و عطف” اقرضوا اللَّه” كه” جمله فعليه” است بر” جمله اسميه” قبل، به خاطر آن است كه اين جمله به معنى” الذين اقرضوا اللَّه” مى‏باشد.

در اينكه چرا مساله” انفاق” به عنوان” قرض الحسنه” به خداوند مطرح شده، و همچنين پاداش مضاعف و اجر كريم براى چيست؟ ذيل آيه 11 همين سوره بحث كرديم.
بعضى احتمال داده‏اند كه منظور از” قرض الحسنه به خداوند” در اين آيه و آيات مشابه آن «1» به معنى وام دادن به بندگان است، زيرا خدا نيازى به وام ندارد، اين بندگان مؤمن هستند كه نياز به وام دارند، ولى با توجه به سياق آيات چنين به نظر مى‏رسد كه منظور از” قرض الحسنه” در همه اين آيات همان” انفاق فى سبيل اللَّه” است، هر چند وام دادن به بندگان خدا نيز از افضل اعمال است و در آن حرفى نيست.
فاضل مقداد نيز در” كنز العرفان” اشاره به اين معنى كرده، هر چند آن را به همه اعمال صالح تفسير مى‏كند «2».
نكته: افراد گنهكارى كه با شنيدن اين آيه توبه كردند
آيه أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا … از آيات تكان دهنده قرآن مجيد است كه قلب و روح انسان را در تسخير خود قرار مى‏دهد، پرده‏هاى غفلت را مى‏درد و فرياد مى‏زند آيا موقع آن نرسيده است كه قلبهاى با ايمان در برابر ذكر خدا و از آنچه از حق نازل شده خاشع گردد؟ و همانند كسانى نباشند كه قبل از آنها
__________________________________________________
(1) بقره 245، حديد 11، تغابن 17، مزمل 20.
(2) كنز العرفان جلد 2 صفحه 58.
تفسير نمونه، ج‏23، ص: 345
آيات كتاب آسمانى را دريافت داشتند اما بر اثر طول زمان قلبهاى آنها به قساوت گرائيد؟
لذا در طول تاريخ افراد بسيار آلوده‏اى را مى‏بينيم كه با شنيدن اين آيه چنان تكان خوردند كه در يك لحظه با تمام گناهان خود وداع گفتند، و حتى بعضا در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف فضيل بن عياض است.
” فضيل” كه در كتب رجال به عنوان يكى از راويان موثق از امام صادق ع و از زهاد معروف معرفى شده و در پايان عمر در جوار كعبه مى‏زيست و همانجا در روز عاشورا بدرود حيات گفت در آغاز كار راهزن خطرناكى بود كه همه مردم از او وحشت داشتند.
از نزديكى يك آبادى مى‏گذشت دختركى را ديد و نسبت به او علاقه‏مند شد عشق سوزان دخترك فضيل را وادار كرد كه شب هنگام از ديوار خانه او بالا رود و تصميم داشت به هر قيمتى كه شده به وصال او نائل گردد، در اين هنگام بود كه در يكى از خانه‏هاى اطراف شخص بيداردلى مشغول تلاوت قرآن بود و به همين آيه رسيده بود: أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ … اين آيه همچون تيرى بر قلب آلوده فضيل نشست، درد و سوزى در درون دل احساس كرد، تكان عجيبى خورد، اندكى در فكر رفت اين كيست كه سخن مى‏گويد؟ و به چه كسى اين پيام را مى‏دهد؟ به من مى‏گويد: اى فضيل!” آيا وقت آن نرسيده است كه بيدار شوى، از اين راه خطا برگردى، از اين آلودگى خود را بشويى، و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى فضيل بلند شد و پيوسته مى‏گفت: بلى و اللَّه قد آن، بلى و اللَّه قد آن!: به خدا سوگند وقت آن رسيده است، به خدا سوگند وقت آن رسيده است”! او تصميم نهايى خودش را گرفته بود، و با يك جهش برق‏آسا از صف اشقيا بيرون پريد، و در صفوف سعدا جاى گرفت، به عقب برگشت و از ديوار بام فرود آمد، و به خرابه‏اى وارد شد كه جمعى از كاروانيان آنجا بودند، و براى حركت به سوى مقصدى با يكديگر مشورت مى‏كردند، مى‏گفتند فضيل و دارودسته او در راهند، اگر برويم راه را بر ما مى‏بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضيل تكانى خورد و خود را سخت ملامت كرد، و گفت چه بد مردى هستم! اين چه شقاوت است كه به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بيرون آمده‏ام، و قومى مسلمان از بيم من به كنج اين خرابه گريخته‏اند! روى به سوى آسمان كرد و با دلى توبه‏كار اين سخنان را بر زبان جارى ساخت:
اللهم انى تبت اليك و جعلت توبتى اليك جوار بيتك الحرام!:” خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را اين قرار مى‏دهم كه پيوسته در جوار خانه تو باشم، خدايا از بدكارى خود در رنجم، و از ناكسى در فغانم، درد مرا درمان كن، اى درمان كننده همه دردها! و اى پاك و منزه از همه عيبها! اى بى‏نياز از خدمت من! و اى بى‏نقصان از خيانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا كه اسير بند هواى خويشم از اين بند رهايى بخش”! خداوند دعاى او را مستجاب كرد، و به او عنايتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى” مكه” آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اوليا گشت!
گداى كوى تو از هشت خلد مستغنى است             اسير عشق تو از هر دو كون آزاد است! «1»
بعضى از مفسران نقل كرده‏اند كه يكى از رجال معروف بصره مى‏گويد من از راهى مى‏گذشتم ناگهان صيحه‏اى شنيدم به دنبال آن رفتم مردى را مشاهده كردم بيهوش بر زمين افتاده بود گفتم اين چيست؟ گفتند: مردى است بيداردل،
__________________________________________________
(1) اقتباس از” سفينة البحار” (جلد 2 صفحه 369) و” روح البيان” جلد 9 صفحه 365، و” تفسير قرطبى” جلد 9 صفحه 6421.

آيه اى از قرآن را شنيد و مدهوش شد، گفتم: كدام آيه؟ گفتند: أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ …
ناگهان آن مرد مدهوش كه صداى ما را شنيد به هوش آمد، و شروع به خواندن اين اشعار سوزناك نمود:
اما آن للهجران ان يتصرما             و للغصن غصن البان ان يتبسما

و للعاشق الصب الذى ذاب و انحنى             ا لم يان ان يبكى عليه و يرحما

كتبت بماء الشوق بين جوانحى             كتابا حكى نقش الوشى المنمنما
” آيا موقع آن نرسيده است كه زمان هجران به سر آيد؟! و شاخه بلند و خشبوى اميد من خندان شود؟
و آيا زمان آن نيامده كه براى عاشق بيقرارى كه آب شده و منحنى گشته، بر او بگريند و مورد ترحمش قرار دهند؟
آرى با آب شوق در درون قلبم نوشتم:
نامه‏اى نوشتم كه صفحه زيبا و رنگارنگ و جالبى را حكايت مى‏كند”.
سپس گفت: مشكل است، مشكل است، مشكل! اين را گفت و بار ديگر مدهوش بر زمين افتاد، او را حركت داديم ولى ديديم جان به جان آفرين تسليم كرده! «1».
__________________________________________________
(1) تفسير” روح المعانى” جلد 27 صفحه 156.


جستجو