ترجمه لغات قران کریم در تفسیر شریف مجمع البیان ج4

جلد ‌4 صفحه ‌11 سطر ‌1
آيه ‌23-‌24   لغت :  
نصيب : بهره از چيزي و آن قسمتي است كه براي شخص گزارند.  
دعاء : استدعاء فعل كه گاه بصيغه امر است و گاه باخبر ، و گاه بدلالت حكم : خبريكه بين حق و باطل جدا ميكند و از حكمت م‌کخوذ است .
غرور : طمع در چيزيكه صحيح نيست ( غر يغر غرور ) ( مغرور ) و غرور :   يعني شيطان چون مردم را مغرورمي‌كند .  
غار : غافل چون مثل آدم غافل و فريب خورده است .   غراره يعني دنيا كه اهل خود را فريب مي‌دهد .  
غر ( = غمر ) كسيكه در كارها تجربه كار نيست ، چون ش‌کن چنين آدم اينست كه   فريب خورد و غرور پذيرد و مصدر آن غرارة است .  
غرر : خطر .  
افتراء : دروغ .
وفري : شق و فرية : شكافته شده  
فريت الارض : سرتها و قطعتها ( پيمودم زمين را ) 
جلد ‌4 صفحه ‌15
لغت آيه 25 :
کيف : براي سؤال از حال و کيفيت است و در اينجا تنبيه بر حال کساني است که به آتش        مي روند و در اين جمله بلاغت و اختصار بسيار است و تقدير چنين است : چگونه خواهد بود حال کسانيکه به ادعاهاي باطل مغرور شده به حدي که آنها را به خلود در آتش کشانده مثل اينکه بگويي : و تقدير آيه چنين است : چگونه خواهد بود حالشان در وقت اجتماعشان در قيامت . >

جلد ‌4 صفحه ‌17 سطر ‌10
‌26 تا ‌27 سوره آل‌عمران لغت :  
تنزع : مشتق از نزع است .  
نزع : كندن چيزي است از چيزي .   نزع فلان الي اخواله ، يعني فلاني بواسطه شباهتي كه بادا‏ي هاي خود دارد   گويا از آنها جدا شده و بمنزله يكي از آنها گشته .  
نزاع : بمعني ناله هم آمده .  
نزوع از چيزي يعني ترك آن .  
تولج : مشتق است از مصدر ايلاج .   ايلاج : داخل كردن ، گفته مي‌شود : ” اولجه فولج ” يعني داخل كرد آنرا پس   داخل شد .   ولج ” ولوجا و ولجا ولجة ” داخل شد .

جلد ‌4 صفحه ‌17 سطر ‌21
اعراب :  
اللهم : بمعني يا الله است و ” ميم مشدده ” عوض از ” ياء ” است زيرا ياء و ميم   هرگز در كلام عرب با هم ديده نشده و از اينجا دانسته مي‌شود كه ميم آخر كلمه بمنزله يا در اول آنست . اين قول سيبويه و خليل است .   
فراء گويد : اللهم در اصل الله ام بخير بوده و همزه از اول ام افتاده و اللهم شده .   كلمه مالك الملك : بيشتر نحويان گويند كه منصوب است از اين جهت كه   مناداي مضاف مي‌باشد و زجاج گويد محتملست كه مالك صفت اللهم باشد .   جمله تؤتي الملك : فعل و فاعل و مفعول است و جمله در محل نصب است بعنوان   حاليت و عامل در آن حرف نداء است و ذو الحال اللهم است و ” من تشاء ” مفعول دوم است   و تقدير جمله چنين است تؤتي الملك من تشاء ( ان تؤتيه ) و تنزع الملك ممن تشاء   ( ان تنزعه منه ) .   و جمله ” بيدك الخير ” مبتدا خبر در موضع حال است و عامل در آن ” تؤتي و تنزع و   تعزو تذل ” است و ذو الحال ضمير مستتر در آنهاست . 
جلد ‌4 صفحه ‌25 سطر ‌4
بيان آيه ‌28   اعراب :  
معني من در كلمه ” دون الم‌ْمنين ” ابتداء غايت است و تقدير جمله چنين است :   ” لا تجعلوا ابتداء الولاية مكانا دون الم‌ْمنين ” يعني آغاز و سرچشمه ولايت خود را مكاني   غير از م‌ْمنان قرار مي‌دهيد و كلمه دون ( پايين تر ) مكاني و محسوس نيست بلكه بمعني   پست‌تر و پايين تر كه رتبه معنوي است مي‌باشد چنانكه وقتي مي‌گو‏ي زيد دون تست   غرض اين نيست كه زيد در زميني پست و پايين ايستاده و تو در مكاني بالا بلكه معني   اينست كه زيد مقام و رتبه‌اش كمتر از تست و كلمه من در جمله ” فليس من الله في شيء ”   جار و متعلق بفعل محذوف است و عامل آن همان عامل در ( في شيء ) است و جمله   ” ان تتقوا ” در محل جر است به باء محذوف يا در محل نصب بحذف حرف جر ( منصوب   بنزع خافض ) .  

جلد ‌4 صفحه ‌31 سطر ‌1
بيان آيه ‌29   لغت : 
معني صدر معلوم است ( سينه ) و در اصل بمعني بلندترين قسمت جلوي هر چيز است و صدر انصراف از آب است . 
صدار : لباسي است كه زن پوشد و باين اسم خوانده مي‌شود چون كوتاه بوده فقط سينه و محاذي آن را مي پوشاند .

اعراب :  
يعلمه الله : مجزوم است زيرا جواب شرط است باين تقدير ” و ان كان الله يعلمه الله   كان او لم يكن ” و جمله ” يعلم ما في السموات ” استيناف است .  
جلد ‌4 صفحه ‌33 سطر ‌1
بيان آيه ‌30   لغت : 
امد : غايت و انتها كه چيزي به آن پايان مي يابد . 

اعراب :
درباره نصب كلمه ” يوم ” وجوهي ذكر شده :   ‌1 . نصب آن به يحذركم است و تقدير چنين  مي شود : يحذركم الله نفسه يوم   تجد ” و در اين صورت معني چنين مي شود : ” خداوند شما را از خود ميترساند در آن روز   ( قيامت ) كه … ” .   ‌2 . نصب آن به مصير است و تقدير چنين مي شود : ” الي الله المصير يوم تجد ” روز   قيامت … بازگشت هر چيزي بخدا است .  
‌3 – منصوب به اذكر است و چنين است : ” اذكر يوم تجد ” يعني بياد آور روزيكه ( روز قيامت ) . 
اما در جمله ما عملت بمعني الذي است چون مفعول تجد است و ممكنست با  كلمه بعد از خود رويهم مصدر باشد يعني ( تجد عملها ) روزيكه هر كس عمل خود را   حاضر مي بيند و كلمه جزاء قبل از آن در تقدير است يعني جزاء عمل خود را مي بيند كلمه   ” محضرا ” اگر تجد را به معني يافتن و مشتق از وجدان بگيريم حال براي تجد است   ( و معني چنين مي شود : روزيكه هر كسي عمل خود را مي يابد و بجزاء آن مي رسد در   حاليكه حاضر است ) و اگر تجد را به معني ميداند بدانيم محضرا مفعول آن مي شود   باين تقدير ( تودان بينها و بينه امدا بعيدا لو ثبت ان بينها و بينه امدا بعيد ) يعني دوست ميدارد   كه بين او و عمل حاصله دوري باشد اگر ممكن بود كه بين او و عملش فاصله دوري  باشد و ذكر جمله ( ان … ) دلالت بر مفعول محذوف تود دارد و لفظ تود دلالت بر جواب  ” لو ” مينمايد و اين مطلب اكنون بخاطرم رسيد و بحمد الله واضح است .  

جلد ‌4 صفحه ‌37 سطر ‌1
بيان آيه ‌31-‌32   لغت :  
محبت يعني اراده ولي اراده ايكه مضاف و مربوط بيك مراد باشد يا چيزي از   متعلقات بمراد چنانكه گويي زيد را دوست دارم و اكرام زيد را دوست دارم كه در اولي   مورد اراده و خواست تو خود زيد است و در مثال دوم متعلق و چيزي از زيد كه اكرام   وجود اوست .   ولي در اراده خود مراد مورد توجه نيست بلكه فقط چيزي و متعلقي از او مورد   توجه است چنانكه نمي‌توان گفت : ” اريد زيدا ” بلكه فقط ميتوان گفت ” اريد اكرام زيد ” .   و اين مطلب از اين جاست كه محبت در جاي ميل و علاقه طبايع است كه جاري   مجراي شهوت و خواست ( تمايل ) مي‌باشد و در مقام اضافه به چيزي يا كسي همان معامله مي شود .   و محبت خداي تعالي نسبت به بنده اراده اينست كه بوي ثواب دهد و محبت   عبد نسبت بخدا خواستن اوست در مقام اطاعت و با اطاعت .   طاعت : متابعت كردن دعوت كننده در چيزي كه بدان دعوت مي‌كند و لذا گاهي   انسان مطيع شيطان است اگر چه قصد اطاعت وي نداشته باشد زيرا اگر بمعصيتي كه   دل مي‌خواهد ميل پيدا كند و توجه كند اطاعت شيطان را كه نيز داعي بمعصيت   است نموده .  
جلد ‌4 صفحه ‌40 سطر ‌1
بيان آيه ‌33-‌34   لغت :  
اصطفاء : برگزيدن . و اصطفاء و اجتباء و اختيار نظير هستند . اصطفاء از باب   افتعال و مشتق از صفوة است . و اصطفاء بهترين مثال بياني است كه مي‌توان چيز معلوم و آشكار پيش چشم را بدان مثال زد و بيان نمود و مجسم ساخت زيرا صافي ، آب يا هر چيزي است كه كاملا   پاك و خالص از هر كدورت و تيرگي باشد و خداوند خلوص اين مردم ( مذكور در آيه )   را از فساد تشبيه كرده است به خلوص چيز صاف و پاكيزه از آلودگي ها و تيرگي ها و بدين   اسم ناميده است . 
آل : معني آل در آيه شريفه (   و اذا انجيناكم من آل فرعون …   ) گذشت  .

جلد ‌4 صفحه ‌40 سطر ‌11
اعراب :  
ذرية : منصوب است و در علت نصب آن دو احتمال است :   ‌1 . حال است و عامل آن اصطفي ، و معني چنين مي‌شود ( برگزيد ذريه اي را كه … )   ‌2 . بدل از مفعول اصطفي است ، و معني چنين مي‌شود ( برگزيد آل ابراهيم …   كه ذريه اي هستند … ) 

جلد ‌4 صفحه 45
لغت :
محرر : در معني محرر از نظر لغت دو معنا احتمال دارد :
1. آزاد شده مشتق از حريت . حررته (تحريراً)يعني او را آزاد کردم .
2. مشتق از تحرير کتاب است ، يعني خالص گردانيدن کتاب از فساد و صالح گردانيدن آن .
تقبل : پذيرفتن چيزي را با رضايت خاطر ، مثل قبول هديه . اصل تقبل به معني مقابله است .
وضع : در اصل به معني حط و پستي .
وضع زن حمل خود را : يعني زاييدن .
موضع : مکان وضع و مکان نهادن .
ضعة : پستي ، چون قدر و مقام صاحب خود را پست مي کند .
شيطان رجيم : تفسير آن در اول کتاب گذشت .
جلد ‌4 صفحه ‌49 سطر ‌4
بيان آيه ‌37  لغت : 
مصدر تقبل ( در آيه [ 37 آل عمران ] ) قبول آمده ( در صورتيكه بايد تقبل باشد ) از اينرو كه در   تقبل معني قبول است مثل تكرم كرما كه تكرم بمعني كرم است و نظير آنست كه در   انبت معني نبت است .  
ابو عمرو گويد : مصدرهاي بر وزن قبول هيچيك بفتح فا نيامده بلكه همه بضم فا   آمده مثل دخول و خروج .   سيبويه گويد : فقط پنج فعل است كه مصدر آنها فعول است      ( بفتح فا ) ‌1 . قبول   ‌2 . طهور ‌3 . وضوء ‌4 . وقود ‌5 . ولوغ .  
قبيل يعني كفيل : بمعني ضامن است .   كفل و اكفل ( كفلا و كفولا و كفالا ) بمعني بعهده گرفتن معونه و خرجي كسي .   اسم فاعل كافل است .   مكفول عنه در اصطلاح كسي است كه بدهي بگردن دارد و مكفول به خود بدهي   است و مكفول يعني طلبكار .   محراب : جاي امام در مسجد . اصل محراب يعني بهترين و شريفترين مكان   در يك مجلس. 
زجاج گويد : محراب در اصل مكان عالي و شريف است و گاه بمسجد نيز محراب   گفته شود .   و نيز گفته‌اند : محراب مشتق از حرب ( جنگ ) است يعني جاي حرب و جنگ   زيرا در محراب انسان با شيطان مي جنگد .  

جلد ‌4 صفحه ‌55 سطر ‌1
آيات ‌38 تا ‌39 سوره آل‌عمران  لغت : 
هبه : تمليك چيزي بكسي است بي عوض . 
سيد : از سواد ( املاك ) است و سيد قوم يعني مالك سواد اعظم آنها و   كسي كه اطاعتش بر اهل سواد لازم است و اين معني درباره سيد وقتي است كه بصورت مضاف يا با قيدي بكار رود ولي بطور مطلق استعمال آن جز براي خداوند سزاوار نيست .   حصور : آنكه از جماع و آميزش جنسي ممنوع است و گفته اند حصور   كسي است كه از برداشتن نفقه خود در موقع همراه بودن با دوستان ممنوع باشد . و نيز بانكه خوشحالي خود را كتمان كند حصور گويند . 

جلد ‌4 صفحه ‌60 سطر ‌1
بيان آيه ‌40   لغت :  
مرد عاقر : آنكه فرزندش نشود و زن عاقر يعني نازا ( از عقر يعقر ) و  عقر مصدر است .   لبيد گويد : اعاقر مثل ذات رحم ‌0   يعني : آيا زن نازا چون زنيست كه بسيار مي زايد    ( و رحم زنده و سالم دارد ) . 
عقر : ديه فرج زن كه غصب شده باشد .  
بيضه عقر : آخرين بيضه .  
عقر : محله هر قومي و نيز اصل هر چيز . 
غلام : جوان .  
غلمة و اغتلام بشدت و بسيار طالب زن و نكاح بودن و بهمين مناسبت بجوان كه در چنين سني است غلام گويند .  
جلد ‌4 صفحه 62
لغت آيه41 :
رمز : به لب اشاره و آگاهي در اشاره به چشم و ابرو و دست هم به کار رود ولي اغلب در همان معني اول به کار رود . جوبه گويد : « کان تکلم الابطال رمزاً » ( که رمز را براي اشاره به لب به کار برده .)
عشي : از ظهر تا غروب .
عِشاء : از غروب خورشيد تا گذشت قسمت اول شب .
عَشاء : ( مقصود با الف کوتاه ) ضعف چشم و در اصل به معني تاريکي است .
ابتکار : از طلوع فجر تا ظهر و اصل آن به معني تعجيل در کار است .
جلد ‌4 صفحه ‌67 سطر ‌1
بيان آيه ‌44   لغت :  
انباء : اخبار و مفرد آن نب‌أ است . 
ايحاء : القاء معني بديگري بطور مخفي . و ايحاء : فرستادن بسوي انبياء . و اوحي الله اليه  يعني ارسل اليه ( فرستاد بسوي او فرشته اي را ) . و ايحاء الهام ، و از آنست   قول خداوند :   و اوحي ربك الي النحل   ( پروردگار تو بزنبور عسل وحي فرمود ) و آيه     ” بأن ربك اوحي لها ”   يعني خداي تو معنايي كه اراده داشت باو القاء كرد ‌0 عجاج گويد :   اوحي لها القرار فاستقرت . يعني قرار و پايداري را باو ” القاء كرد ” و او هم   پايداري نمود .  
و ايحاء اشاره ، گفته اند : فاوحت الينا و الانامل رسلها ( و اشاره كرد بما و   انگشتانش فرستاده او بودند ) و باين معني است گفته حق تعالي :   فاوحي اليهم ان سبحوا  بكرة و عشيا   ( اشاره كرد بايشان كه … ) .   و وحي : كتابت و نوشتن نيز هست . رؤبه گويد :   في سور من ربنا موحية در سوره هايي : از پروردگار ما نوشته است .  
قلم : آنچه بدان نويسند و قلم چيزي است كه هر انساني ميان قوم خود بجولان و حركت   مي‌آورد و قلم چيدن ناخن – مقام نيزه – كعب هاي آن .
و اصل قلم : بريدن كنار چيزي . 

اعراب : 
ابو علي گويد : اذ در آيه ( اذ يلقون ) متعلق است به كنت و كلمه ” اذ ” در ” اذ قالت   الملائکة ” متعلق به يختصمون است و ممكنست متعلق به كنت باشد باين تقدير : ” و نبودي   وقتي كه ملا‏ئكة گفتند … ” و در نزد من اين قول وقتي درست است كه اذ ثاني بدل از   اذ اولي باشد ‌0   

جلد ‌4 صفحه ‌71 سطر ‌1
بيان آيه ‌45-‌46   لغت :  
مسيح : بر وزن فعيل بمعني مفعول است و اصل آن بمعني اينكه از آلودگيها   مسح و صاف و پاك شده و مسيح نيز كسي را گويند كه يكي از دو قسمت چهره اش ممسوح   است و ( از گوشت پوشيده و صاف است ) و نه چشم دارد و نه ابرو و بهمين دليل دجال   نيز باين اسم ناميده شده – گفته شده كه مسيح ( بفتح ميم و تخفيف سين ) اسم عيسي   است كه بمعني صديق است و مسيح بكسر ميم و تشديد سين بر وزن شرير اسم دجال است     ( از ابراهيم نخعي ) و ديگران اين قول را انكار كرده اند . شاعر گويد :   ” اذ المسيح يقتل المسيحا : وقتيكه مسيح بكشد مسيح را ” كه عيسي مسيح و   دجال مسيح خوانده شد .   وجيه : كريم در نزد كسيكه از او مس‌‏لت و خواهشي مي‌نمايد كه آن شخص   مسؤول او را بواسطه آبرويي كه در نزدش دارد رد نمي‌كند بخلاف كسي كه آبرويش را   براي سؤال مي‌ريزد و دست رد بسينه‌اش مي خورد .   وجه الرجل : ” يوجه و جاهة ” يعني در نزد مردم داراي و جاهت و منزلت   است .  
جاه : مقام بلند و رفيع .  
كهل : سن بين جواني و پيري و از اين لغت است اكتهل النبت : درخت بكهولت   رسيد يعني قوي و بلند شد . شاعر گويد : امارس الكهلة و الصبيا : بترتيب و ممارست كودك و بزرگ مشغول مي‌شوم ( كهلة    بمعني كامل مرد بكار رفته ) .   و از اين لغت است كاهل بمعني بين كمر و گردن – و گفته اند كهولت سن ‌43   سالگي است . 
اعراب :  
وجيها : منصوب است و حال ، و معني چنين است ” خداوند ترا بشارت مي‌دهد  باين فرزند در حاليكه وجيه است و ( يكلم ) نيز جمله حاليه و عطف بر وجيه مي‌باشد  و عطف فعل مضارع ” يفعل ” بر اسم فاعل جايز است . 

جلد ‌4 صفحه ‌77 سطر ‌1
بيان آيه ‌48-‌49  لغت :  
حكمت و حكم بمعني واحد است مثل ذلت و ذل . 
طين : گل . و طنت الكتاب يعني برنامه گلي نهادم تا بدان نامه را مهر كنم و   طينت البيت ” تطيينا ” يعني خانه را گل اندود كردم .   هي‌‏ت : حال و كيفيت ظاهري هر چيز ” هاء يهاء هي‌‏ة ” .
نفخ : دميدن : نفخ ينفخ نفخا و نفاخة .   كمه – عمي و كوري . سويد بن ابي كاهل گويد
:   كمهت عيناه حتي ابيضتا : دو ديده اش نابينا شد بطوريكه سفيد گشت . 
ادخار : از باب افتعال : از ذخر : ذخيره كردن و نحويان ” يذخرون ” بذال   منقوط نيز جايز دانسته اند .  

اعراب :  
جمله يعلمه : در موضع نصب و عطف به ” وجيها ” است و ممكن است موضعي از   اعراب نداشته باشد چون عطف بر جمله ايست كه وضعي از اعراب ندارد ” جمله   كذالك الله … ” و رسولا منصوب است به ” نجعله ” مقدر . زجاج گويد معني چنين   است ” يكلمهم رسولا باني قد ج‌‏تكم – در حاليكه پيامبر است با آنها سخن ميگويد   كه من پيامبر آمده ام شما را ” و تفصيل بيشتر آنرا در ضمن تفسير گفته ام ” مترجم ”   بما تأكلون ممكن است موصول باشد يعني آنچه را مي‌خوريد خبر مي‌دهم و ممكن است مصدري باشد يعني از خوردن و ذخيره كردنتان خبر مي‌دهم و معني اول بهتر است . 
جلد ‌4 صفحه ‌83 سطر ‌1
بيان آيه ‌50-‌51   لغت :  
فرق بين تصديق و تقليد اينست كه تصديق فقط در موردي خواهد بود   كه بر تصديق كننده با برهان و دليل ثابت شده باشد و تقليد غير برهاني مي‌باشد و از   اين رو ما مقلد پيامبر ( صلی الله عليه و آله و سلم ) نيستيم و گرچه مصدق او هستيم . 
احلال كاري : آزاد كردن و مجاز كردن آن كار باينكه آن را خوبش بداند  و تحريم منع از كاري باينكه او را زشت بشمرد . 
استقامت : راست بودن ، خلاف اعوجاج و كژي . 

جلد ‌4 صفحه ‌83 سطر ‌9
اعراب :  
مصدقا : منصوب است و حال براي ج‌‏تكم ( آمد شما را در حاليكه تصديق   كننده ام ) و بهيچوجه عطف نيست چون گفته ” لما بين يدي ” و نگفته ” لما بين يديه ” .  ابو عبيده گويد : مراد از ” بعض ” در ” بعض الذي حرم ” كل ميباشد و اين قول از دو وجه   مردود است :   ‌1 . بعض بمعني كل نمي‌باشد .   ‌2 . جايز نيست كه همه محرمات حلال شود زيرا همه محرمات شامل دروغ   و زنا و ظلم و قتل … هم مي‌شود .  

جلد ‌4 صفحه ‌86 سطر ‌1
بيان آيه ‌52 تا ‌54   لغت :   ‌
احساس : درك با حواس .  
حس : يعني قتل زيرا الم و درد آن درك مي‌شود ‌0  
حس : نيز بمعني عطوفت است كه در آن احساس رقت مي باشد .
انصار : جمع نصير : ياور .  
حواري : در اصل حور يعني شدت سپيدي و حواري طعام از اينست ( بواسطه   بسياري سپيدي آن ) حرث بن حمزه گويد :   فقل للحواريات يبكين غيرنا : به سپيدتنان بگو بر غير ما گريه كنند ” مراد   زنانند كه سپيد پوست مي باشند ” در اينجا حواريات بمعني سفيدها است .  
شاهد : كسي كه چيزي را از روي مشاهده و ديد بچيزي خبر مي‌دهد و حق   بودن آن را اعلام مي كند .   و گفته مي‌شود : برهان شاهدي است حقيقة يعني بمنزله كسي است كه از روي   مشاهده خبر مي‌دهد .  
مكر : التفات و از همين معني است كه بنوعي از درخت مكر گويند چون   خم مي‌شود .  
زن ممكور : آنكه اخلاقش قابل انعطاف است . و تعريف مكر : خدعه‌اي است   كه انسان به آن فريب مي‌خورد و بضرر مي‌افتد و فرق بين مكر و حيله اينست كه دومي   براي اظهار كردن فعل مشكلي است بدون قصد ضرر زدن بكسي و مكر حيله است بكسي   براي اينكه او را گرفتار دامي كند . 

جلد ‌4 صفحه ‌87 سطر ‌1
اعراب : 
گفته اند كه الي بمعني مع ( يعني با ) است مثل گفته عرب كه ” الذود الي الذود ابل ” يعني ذود ميشود ابل ” ذود سه شتر است تا ‌9 شتر ” كه الي بمعني مع است . 
زجاج گويد : درست نيست كه بعضي حروف بمعني بعضي ديگرند بلكه معني   اين كلام اينست كه اگر مثلا در مثال بالا ” مع ” بكار رود معني را مي‌رساند نه اينكه   الي بمعني مع باشد و حروف گاهي در افاده معني بهم نزديكند ولي آنكه علمش بلغت   ضعيف است چنين پندارد كه معناي آنها يكيست . 
بيان آيه ‌55   اعراب : 
عامل در ” اذ ”   و مكرو و مكر الله و الله خير الماكرين   است يعني خدا بهترين   مكر كنندگان است وقتي گفت : … و ممكنست تقدير چنين بوده اذاك واقع اذ قال الله   آن واقع شد وقتي خداوند گفت : … ) و عامل اذ ( واقع ) محذوف است و كلمه ( عيسي )   در موضع ضمه است چون منادي مفرد معرفه است و غير منصرف است بواسطه عجمه و   معرفه بودن .  

بيان آيه ‌56 تا ‌58  
جلد ‌4 صفحه ‌96 سطر ‌9 اعراب :  
جمله ” نتلوه ” در موضع رفع خبر ” ذلك ” و يا صله ذلك بمعني الذي خواهد بود   و تقدير چنين است ” الذي نتلوه ” و من الايات در موضع خبر ذلك مثل قول شاعر : ” و هذا تحملين طليق ” – هذا يعني الذي – كسيكه … 

جلد ‌4 صفحه ‌97 سطر ‌6
ذالك : ( اين ) اشاره باخبار از زكريا و يحيي و غيرهم .
نتلوه عليك : ( بر تو مي‌خوانيم ) . گفته اند يعني بجبر‏يل امر مي‌كنيم كه آن را  بر تو بخواند ( از جبايي ) . 
من الايات : ( يعني از جمله آيات ) و حجتهايي است كه دلالت بر صدق نبوت تو   مي‌كند زيرا بمردم خبر مي‌دهي از چيزهايي كه جز خوانندگان كتاب يا معلمان و دانش –   پژوهان از آنها خبر ندارند و تو هيچ كدام از اين دو نيستي پس از طريق ديگر كه وحي   الهي است خبردار شده اي .   و الذكر الحكيم : ( و پند حكيمانه ) يعني قرآن محكم و آن را بحكيم توصيف  نموده و به ( حكم ) وصف نياورده زيرا با حكمتهايي كه در بر دارد كأنه بحكمت سخن مي گويد چنانكه بدلالت ، دليل گويند بواسطه بياني كه در آن است كه گويا نطق به بيان  و برهان مي‌نمايد . گر چه دليل در حقيقت دال است .  

جلد ‌4 صفحه ‌99 سطر ‌1
بيان آيه ‌59 تا ‌61   لغت :  
مثل : عبارتست از گفته‌اي كه در زبانها جاري و ساري است و چون در مورد   چيزي بكار رود دلالت مي‌كند كه وضع و طريقه آن چيز همان طرز و راه مثل است .  
تعالوا : اصل آن علو است و اصل آن رفتن ببالا است الا اينكه در اثر كثرت   استعمال بمعني آمدن با عجله است .   درباره ابتهال دو قول است :
اول بمعني التعان : يكديگر را لعن كردن و افتعال   بمعني تفاعل ( دو نفر كه هر دو نسبت بهم كاري را انجام دهند ) مثل اشتوروا بمعني   تشاوروا .  
بهله الله : يعني لعنه الله ( خدا او را لعن كند ) و عليه بهلة الله يعني لعن الله .  
دوم : بمعني نفرين براي هلاك كسي .‌00 گويد : نظر الدهر اليهم فابتهل – يعني دهر بايشان   نظر كرد و نفرين بهلاكشان نمود .  
و بهل : لعن و لعن دوري از رحمت خدا بعنوان عقاب برگناهست و لذا لعن   غير گنهكار جايز نيست مثل لعن طفل و حيوان .
جلد ‌4 صفحه ‌105 سطر ‌1
بيان آيه ‌62-‌63   لغت :  
قصص : قصه ( فعل بمعني مفعول است )   قصص ( بكسر قاف ) جمع قصه : اقتصصت الحديث و قصصت الحديث قصا و قصصا   يعني : آن را بهمان حقيقت خود نقل و روايت كردم و اصل اقتصاص اثر : متابعت و دنبال رويي از رد پاي كسي و قصاص از همين معني مشتق است .   ‌
تولي از حق : اعتقاد داشتن بخلاف آن زيرا تولي بمنزله پشت كردن   بانست پس از رو كردن بان و اصل تولي كسي بي فاصله بدنبال ديگري آمدن و بودن .  
افساد : چيزي را در غير جاييكه مقتضي حكمت است بكار بردن و نهادن .  
اصلاح : چيزي را در جاي مقتضي خود نهادن .  فرق بين فساد و قبيح اينست كه فساد تغيير دادن از مقداريست كه حكمت اقتضا   دارد و قبيح چنين نيست زيرا در آن معني مقدار نيست بلكه قبيح چيزي است كه   حكمت اصل آن را منع مي‌كند چنانكه حسن آنست كه حكمت اقتضاي آن را دارد . 

جلد ‌4 صفحه ‌105 سطر ‌14
اعراب :  
” من ” در مامن اله غير الله براي افاده كردن عموم نفي است كه خدايي را از هر   كس و هر چيز جز الله نفي مي‌كند و من چون براي ابتداي غايت است استغراق نفي را از   ابتداي غايت تا انتهاي آن مي‌رساند . و كلمه ” لهو ” ممكنست ضمير فصل باشد كه محلي از  اعراب ندارد و قصص خبر ان است و ممكنست مبتدا ” لهو ” باشد و قصص خبر آن  . 
جلد ‌4 صفحه ‌107 سطر ‌1
بيان آيه ‌64   لغت :  
زجاج گويد : معني كلمه  ، كلاميست كه در او شرح داستاني باشد و لذا عرب   به قصيده كلمه گويد ، روايت شده كه چون به حسان بن ثابت گفتند قصيده اي براي ما   انشاد كن گفت ” كلمه جوريده ” يعني قصيده جوريده را بخوانم ( كه نام يكي از قصايد   او بود ) كه قصيده را كلمه ناميده .  
‌سواء : عدل و سوي نيز به همين معني است .   و گفته اند سواء بمعني مستوي است و مصدر بمعني اسم فاعل است ( يعني الي كلمة   مستوية ) و در نزد زجاج سواء اسم است و صفت نيست و جر سواء در اين صورت بتقدير   ” ذات سواء ” است كه مضاف اليه است براي ذات مقدر ( يعني صاحب استواء ) . و جايز   است منصوب شود .  

جلد ‌4 صفحه ‌111 سطر ‌1
بيان آيه ‌65-‌66  لغت : 
فرق بين حجاج و جدال اينست كه حجاج شامل دليل است يا شبهه بصورت  دليل و جدال پيچاندن خصم است نسبت بمذهبي با دليل يا شبهه يا و هم و اصل آن از جدل است بمعني شدة پيچاندن و فتل ‌0  
حجت : بياني است كه صحت و درستي گفتار آدمي را نشان دهد و حجت و   دلالت بيك معني است .

جلد ‌4 صفحه ‌115 سطر ‌1
بيان آيه ‌67-‌68   لغت :  
درباره اصل يهود و نصاري و حنيف در   سوره بقره   بحث كرديم .   اولي بر وزن افعل  ( افعل التفضيل كه برتري را مي‌رساند ) . تثنيه و جمع ندارد   زيرا معناي فعل را در بر ندارد و معني اينكه اين كار از ديگر كارها بهتر است يعني   براي انجام دادن شايسته تر مي باشد و زيد اولي است از ديگران يعني بر حالت و كيفيتي   است كه بان حال از ديگران سزاوارتر است .  
اتباع : رفتن شخصي يا چيزي بدنبال شخص يا چيز ديگر ( نه بطور اتفاق ) بلكه از نظر پسند روش و طريق او . مثل مدلولي كه بدنبال دليل مي‌رود و راه او را   مي پيمايد و يا از نظر صحت مثل اوست كه اگر دليل صحيح باشد مدلول نيز بواسطه   صحت او صحيح است و همچنين است م‌کمومي كه راه امام را مي پيمايد . 
جلد ‌4 صفحه ‌118
بيان آيه 69 :
ود : آرزو ( ي همراه با دوستي ) است و از اين رو براي گذشته و حال و آينده صلاحيت دارد و به همين جهت با مي تواند استعمال شود . ولي محبت و اراده چنين نيست ، زيرا آنها فقط به آينده تعلق مي گيرند . لذا جايز نيست گفته شود < و ارادوا لو يضلونکم ( يعني با لو به کار رود ) زيرا اراده در حکم خواستن و انجام حتمي فعل است و جاري مجراي علت فعل و کار است ( با لو که ترديد را مي رساند نمي سازد ) ولي تمني آرزو و تصور قلب است نسبت به چيزي به نحوي که موجب لذت و تمتع نفس انساني شود و فرق بين اين است که دومي براي استقبال است و اولي نه .
جلد ‌4 صفحه ‌124 سطر ‌1
بيان آيه ‌72 تا ‌74   لغت :  
طائفه : يعني جماعت و در اصل اين لغت دو قول است :
‌1 . طائفه در اصل مثل رفعت و بلندي است كه ش‌کن آن گردش دور شهرها است  در سفري كه بر آن اجتماع واقع مي‌شود . 
‌2 . جماعتي كه از آن ها حلقه اي تشكيل گردد كه برگرد آن حلقه طواف و دور   زده شود . 
وجه النهار : اول روز وجه خوانده شده چون اولين قسمتي است از روز كه   با انسان مواجه مي‌شود چنانكه به اول جامه وجه جامه گفته شود و گفته اند از اينرو اول   روز را وجه روز خوانده اند كه مثل وجه انسان اشرف و بهترين قسمت روز است . 

جلد ‌4 صفحه ‌129 سطر ‌6
آيات ‌75 تا ‌76 سوره آل‌عمران  لغت :   ‌
قنطار : اختلاف اقوال در مقدار قنطار در اول سوره گذشت . 
دينار : اصل آن دناربا دو نون كه يكي از آن دو بواسطه كثرت استعمال و   خفت و آساني تلفظ تبديل بياء شده . جمع دينار دنانير است .  
دمت و دمت دو لغت ( دو لهجه ) است مثل مت و مت ولي هر كس دال را  ( در دمت ) و ميم را ( درمت ) مكسور خوانده در مضارع تمات و تدام خوانده است . 
وفي و اوفي دو لغت ( لهجه ) هستند . مي‌گويند اوفيت و اهل نجد مي‌گويند وفيت .  

جلد ‌4 صفحه ‌136 سطر ‌1
بيان آيه ‌78   لغت :  
اصل لي : فتل يعني بافتن و پيچاندن : لويت يده يعني پيچاندم دستش را و از اينست لويت الفريم لويا و ليانا .
السنه جمع لسان مثل حمار و احمره . 
فرق بين حسبت و زعمت اينست كه دومي ممكن است بمعني يقين و گمان   هر دو باشد و اولي احتمال يقين هرگز نمي‌دهد
اصل لي : فتل يعني بافتن و پيچاندن : لويت يده يعني پيچاندم دستش را و از اينست لويت الفريم لويا و ليانا .
السنه جمع لسان مثل حمار و احمره . 
فرق بين حسبت و زعمت اينست كه دومي ممكن است بمعني يقين و گمان   هر دو باشد و اولي احتمال يقين هرگز نمي‌دهد

جلد ‌4 صفحه ‌139 سطر ‌1
بيان آيه ‌79-‌80   لغت : 
بشر بر كم و زياد هر دو گفته شود و بمنزله مصدر است مثل خلق كه بيك نفر خلق  و بشر گفته شود و به افراد هم گفته شود و اينكه مصدر بكم و زياد هر دو گفته شود از اينروست   كه جنس فعل ميباشد و حكم اسم جنس را دارد ( و اسم جنس مشترك بين يك و بيشتر است ) .
رباني : رب ( و تربيت كننده ) كه مردم را اداره ميكند باينكه تدبير و   اصلاح آن را انجام مي‌دهد .   گفته شود : فلان رب امره ( اسم فاعل ربان ) : يعني تدبير و اصلاح امر او كرد .   وزن فعلان ( مثل ربان ) بيشتر از باب ( فعل يفعل ) آيد .   و عالم را رباني گويند چون با علم خود كار را اصلاح و تدبير مي‌كند و گفته اند   رباني يعني كسي كه داراي علم رب يعني علم دين است كه اضافه ( علم رب ) بصورت رباني  تغيير كرده چنانكه در اضافه به بحر ( بحراني ) گويند و به بزرگ لحيه ( لحياني ) گويند   و لذا بصاحب علم دين كه به آن امر كرده رباني گويند .  

جلد ‌4 صفحه ‌153 سطر ‌1
بيان آيه ‌88-‌89   لغت : 
خلود در لغت : زيادي مكث و درنگ است و فرق بين خلود و دوام اينست  كه خلود در مثل ” خلد فلان فى الحبس : فلاني در حبس مخلد شد ” مقتضي طول مكث   است ولي دوام چنين اقتضايي ندارد .   ولي خلافي بين امت اسلامي نيست كه مراد از خلود درباره كفار در جهنم   ابديت است .
انظار ت‌کخير كردن در كار بنده است براي اينكه در كار آن نظر و ت‌کمل كند و فرق آن با امهال ( مهلت دادن ) اينست كه ت‌کخير در مهلت براي آسان شدن انجام   تكليف است . 
جلد ‌4 صفحه ‌159 سطر ‌1
بيان آيه ‌91   لغت :  
ملء : در اصل ملا است بمعني پر و لبريز و ملا اشراف ( كه باشراف ملا گويند ) بهمين معني است چون هيبت و جلالت ايشان چشمها را پر مي‌كند و ملا اسم   است براي مقداريكه پر مي‌كند و ملا مصدر است . 
فديه : بدل از هر چيز براي بر طرف كردن اذيت و ضرر از آن و فديه   اسير بهمين معني است زيرا كشتن و اسارت را از او بر طرف مي‌كند .  
فداء : با همزه ممدوده است اگر فا مكسور باشد و با الف مقصور ( فدا ) است   اگر ( فا ) مفتوح باشد مي‌شود ( فدي لك ) و ( فداء لك ) و افتداء باب افتعال از فديه است .

جلد ‌4 صفحه ‌161 سطر ‌1
بيان آيه ‌92   لغت : 
بر : در اصل از سعه است و از همين معني بر خلاف بحر ( خشكي ) و فرق بين  بر و خير اينست كه بر نفعي است كه بغير برساني در صورتيكه با قصد نفع اين كاركني و  خير بهر حال خير است و نفع گرچه سهوا انجام شود . ضد بر عقوق است و ضد خير شر .

جلد ‌4 صفحه ‌164 سطر ‌1
بيان آيه ‌93-‌94   لغت :  
افتراء : دروغ گفتن و در اصل بمعني بريدن مقداري از سفره . فري ( يفري   فريا ) بريد .
علي : براي استعلاء و برتري و بلندي است و معني آن در اينجا نسبت كذب   پيغمبر كه باو نسبت داده ايد امر كردن چيزي را كه خدا امر نكرده و بين ” كذب عليه ”   و ” كذب له ” فرق است كه اولي دروغ بستن بكسي است در چيزي كه از آن كراهت دارد  و دومي دروغ بستن ممكن است در چيزي باشد كه خود طرف نيز بدان مايل است . 

جلد ‌4 صفحه ‌168 سطر ‌1
بيان آيه ‌95   لغت :
اتباع : ملحق شدن شخص دومي بشخص اولي براي تعلقي كه باولي دارد .   كه قوت از آن اولي است و دومي از او استمداد مي‌كند . و تابع دومي است كه با تدبير اولي كار مي‌كند و تحت تصرف و اثر او واقع مي‌شود ‌0 
حنيف : در اصل بمعني استقامت است .   كسيكه در موقع راه رفتن پا را ( بطرف داخل بدن ) كج مي نهد ” احنف ” خوانده  مي‌شود .   و گفته اند اصل آن بمعني ميل است . و حنيف مايل بحق و مايل بشريعتي كه ابراهيم  بر آن بود .  

بيان آيه ‌96-‌97
جلد ‌4 صفحه ‌170 سطر ‌5 لغت : 
اول هر چيزي ابتدا و آغاز آنست و چيزي كه اول و ابتدا دارد ممكنست آخر هم داشته باشد ( مثل همه اشياء ) و ممكنست نداشته باشد مثل خود واحد كه اول است  ( در عدد ) ولي آخر ندارد ( اعداد نامتناهي است ) و نعمتهاي بهشت اول دارد و آخر  ندارد .  
اصل بكة : بك است بمعني زحم .
و تباك الناس : يعني ازدحموا ( ازدحام   كردند ) پس بكه محل ازدحام مردم است براي طواف و عبارت است از اطراف كعبه در   داخل مسجد الحرام .   گفته اند بكه گفته شده چون گردن جباراني را كه در آن ستم پيشه كنند درهم   مي‌شكند و بايشان مهلت      نمي دهد و بك بمعني شكستن گردن است .
مكه : ممكن است اشتقاق آن مثل بكه باشد و ميم ابدال از با باشد چنانكه گو‏ي ضربة لازب و لازم كه هر دو ( لازم – لازب ) يكي است و ممكنست مشتق باشد از امتك الفصيل : ( يعني بچه ناقه هر چه در پستان ناقه بود بشدت مكيد بطوريكه هيچ  باقي نماند ) و مكه را باين نام ناميده اند بواسطه كم آبي ( گويا آبش مكيده شده ) . 
و بركه : در اصل بمعني ثبوت است مشتق از ( برك . بروكا و بركا ) يعني   بحال خود ثابت است و بركت ثبوت و ماندن خير است در حال نمو .  
بركة : گودال شبيه حوض كه آبرا در خود نگهميدارد از همين ماده است كه    بواسطه ثبوت آب در آن باين نام خوانده شده و از همين ماده است گفته مردم ( تبارك الله )   براي اينكه اوست كه ثابت است ازلا و ابدا . 
جلد ‌4 صفحه ‌178 سطر ‌1
بيان آيه ‌98-‌99   لغات :  
بغيه : طلب ( بغي و ابغي هر دو گفته شود ) .   ابغني بكذا : يعني فلان چيز را برايم طلب كن در اصل ابغ لي بوده و لام   در كثرت استعمال افتاده .  
ابغني : ( بفتح همزه : كمك كن مرا در طلب آن ) .  
عوج : ( بكسر عين ) كج شدن از راه مستقيم در دين و در گفتار و در زمين و از اين   معني است : ( لا تري فيه عوجا و لا امتا ) . 

جلد ‌4 صفحه ‌186 سطر ‌1
بيان آيه ‌102-‌103   لغت :  
‌تقاة : از وقيت است ، زجاج گويد در آن سه وجه است تقاة و وقاة و اقاة
حبل : وسيله‌ايكه انسان بوسيله آن به ته چاه مي‌رسد مثل ريسمانيكه بان  متمسك مي‌شود تا از چاه و امثال آن نجات يابد و از همين معني است حبل و ريسمان   امان زيرا سبب نجات است . اعشي گويد :
و اذا تجوزها حبال قبيلة                     اخذت من الاخري اليك حبالها                يعني وقتي امان قبيله اي از او فوت شود بتو متوسل مي‌شود براي امان ديگر   كه در اين شعر حبال بمعني امانها ” جمع حبل ” آمده .  و نيز از همين است حبل بمعني حمل در شكم .  و حمل در اصل بمعني بافته شده است .
شفا : ( با الف مقصور ) لبه و كناره ، تثنيه آن شفوان و جمع آن اشفاء .   اشفي علي الشيء : اشرف عليه ( يعني بر آن مشرف شد ) و اشفي المريض علي الموت يعني مريض مشرف بموت شد .
جلد ‌4 صفحه ‌192 سطر ‌1
بيان آيه ‌104   لغت : 
امة مشتق از ام بمعني قصد و به ‌8 معني بكار مي‌رود : 
‌1 . جماعت ‌2 . پيروي انبياء چون بر مقصد و هدف واحد اجتماع دارند ‌3 .   قدرت چون جماعت بقدرت مي‌گرايد ‌4 . دين و ملت مثل قول خداي تعالي ” انا وجدنا   آبا‏نا علي امة ” ‌5 . حين و زمان چنانكه در آيه ديگر مي‌فرمايد :   ” و ادكر بعد امة ”   يعني   پس از مدتي متذكر شد ‌6 . قامت و اندام : رجل حسن الامه . يعني حسن القامة يعني   خوش اندام ‌7 . نعمت ‌8 . ام يعني مادر . 

اعراب : 
من ” در منكم ” براي تبعيض است يعني بعضي شما بايد امر بمعروف كنند و  نهي از منكر زيرا اين دو واجب كفايي است و با انجام دادن عده اي از گردن ديگران   ساقط است و كسي كه قا‏ل بواجب عيني بودن اين دو است من اينجا را براي تبيين مي داند .  
جلد ‌4 صفحه ‌208 سطر ‌1
بيان آيه ‌113-‌114   لغت : 
آناء جمع و در مفرد آن دو قولست : الف : اني مثل نحي ( نحي يعني خيك روغن . جمع : انحاء ) .   ب : اني مثل لعي .   اخفش انو ( بواو ) نقل كرده .  
مسارعت : مبادرت و پيشدستي مشتق از سرعت .   فرق بين سرعت و عجله اينست كه سرعت سبقت و پيشي جستن است در كاري كه   جايز و پسنديده و محمود باشد و ضد سرعت كندي ( ابطاء ) است كه مذموم و زشت   است ولي عجله پيشي جستن در جا‏يست كه پيشي سزاوار نيست و هم مذموم مي‌باشد   و ضد عجله ت‌کني و اناة است و خوب و محمود مي‌باشد .  

جلد ‌4 صفحه ‌214 سطر ‌1
بيان آيه ‌116-‌117   لغت :  
اغني عنه : ضرري را از او دفع كرد .  اغناه عن كذا : او را از آن بي نياز كرد . غني درباره خداوند باين معني است كه خداوند مخصوص بقدرتي است كه هيچ كس   و هيچ چيز او را عاجز نتواند كرد و خدا غني است يعني احتياج بر او جايز نيست . 
اصحاب النار : اصحاب النار يعني هميشه ملازم آتش هستند چنانكه به   صحرانشينان اصحاب صحرا گويند چون هميشه در آنجا ساكنند و اصحاب زمين و ده   بمعني مالك زمين و ده مي‌باشند .   و اصحاب مرد يعني اعوان و اتباعش و اصحاب عالم يعني شاگردانش . 
اصل مصاحبت ، يعني ملازمت و همراه بودن . 
نار : اصل آن نور است كه جسم لطيفي است كه در آن حرارت و نور مي باشد . 
‌ريح : جمع آن رياح است و روح آدمي از همين ماده است چون بواسطه روح  ريح طيب در نفس آدمي داخل مي‌شود .  و نيز ارتياح ، تروح : راحت ازتعب و رنج از اين ماده مشتق است و نيز از اينست روح زيرا در لطافت مثل ريح است و همچنين است را‏حه چون ريح آن را به شامه   مي‌رساند .  
صر : سرماي شديد اصل آن از صرير است كه بمعناي صوت مي‌باشد . زجاج   گويد : صر صوت و صداي شعله هاي آتش است كه باد در آن وزد و ممكنست بمعناي   صداي باد تند باشد .  و صره از صفات باد شمال است كه آن را چنين وصف مي‌كند كه در آن قعقعه است  و صره : شدت فرياد مي‌باشد . 
جلد ‌4 صفحه ‌218 سطر ‌1
بيان آيه ‌118   لغت : 
بطانة : خاصان يك مرد كه كارهاي سري خود را بانها گويد و آنها پنهان                مي دارند و اين كلمه م‌کخوذ است از بطانة يعني ثوب و جامه اي كه بتن مي چسبد بواسطه   نزديكي بتن . بطانت نقيض طهارة ( آشكاري ) است و مفرد و جمع و مذكر و مؤنث آن بهمين   لفظ ناميده مي‌شود . شاعر گويد :   اول‌‏ك خلصا‏ي نعم و بطانتي : يعني آن ها خواص من و مخصوص جان منند كه در   اين شعر بطانت صفت جمع آمده .
لا يألونكم : يعني در كار شما كوتاهي نمي‌كنند و از كوشش خود چيزي فرو گزار         نمي نمايند . گفته مي‌شود ( ا لا ي‌کلو الوا ) : ضعيف و سست و كوتاه گرديد . ما الوته : يعني كوتاهي در اين كار نكردم . 
خبال : شر و فساد و از آنست خبل ( بفتح و سكون با ) بمعني جنون زيرا   بمعني فساد عقل است . 
و رجل مخبل الراي : يعني مرد فاسد عقل و از اينست :  استخبال : طلب اعاده مال از بدهكار براي فاسد بودن زمانه ( و عدم امانت ) .  
عنت : در اصل بمعني مشقت  ( عنت ، يعنت ، عنتا ) و داخل شدن مشقت  بر كسي .
اعنت فلان فلانا : يعني فلاني فلانكس را بمشقت شديد انداخت در چيزي كه   از او مطالبه مي‌كرد و از اين ماده است قول خداوند (   و لو شاء الله لاعنتكم   ) اگر خدا   مي‌خواست شما را بمشقت مي‌افكند .   

جلد ‌4 صفحه ‌221 سطر ‌1
بيان آيه ‌119  
عض : گزيدن ( بدن ) بدندان .   رجل عض : يعني مرد سخت‌گير بر دشمن . 
انامل : سرانگشتان و اصل آن از نمل است ( مورچه ) زيرا سرانگشتان از نظر   نازكي شبيه مورچه است و از همين است رجل نمل يعني مرد نمام زيرا خبرهاي   مكروه و بد را نقل مي‌كند     ( كه منقولاتش ) از نظر كثرت و مخفي بودن چون مورچگان است .  
جلد ‌4 صفحه ‌224 سطر ‌1
بيان آيه ‌120   لغت :  
كيد و مكيده و مكر كاريست كه فردي با رفيقش از راه حيله انجام مي‌دهد تا   او را در مكروه و نا ملايمي افكند و اصل آن بمعني مشقت است .   و مكايده نيز از اين ماده است بمعني وارد ساختن چيزي كه مشقت دارد .  
جلد ‌4 صفحه ‌226 سطر ‌1
بيان آيه ‌121-‌122   لغت :  
تبوءه : جا گرفتن براي ديگري ( بوات القوم و بوات لهم منازلهم ) يعني ايشان را در منزلهايشان مسكن دادم .  
تبؤوا : توطن گزيدند .  
‌فشل : جبن . ( فشل . يفشل . فشلا ) .  
فشل : مرد ضعيف . 
جلد ‌4 صفحه ‌234 سطر ‌1
بيان آيه ‌123-‌126  
بدر : جايي بين مکه و مدينه است زيرا در آنجا آبي است متعلق به مردي به نام بدر که مکان را به نام صاحب آن ناميده اند .
واقدي گويد بدر اسم موضع مذکور است و به علاوه هر چيزي که به حد کمال برسد بدر است و به ماه آسمان در شب تمام ( شب چهارده ) بدر گويند به علت پري و کامل بودن آن .
عين بدره : چشمه پر و مملو ازآب .
کفاک : حسبک ، يعني کافي است تورا . فرق بين اکتفاء و استغناء اين است که اولي بس کردن به قدر حاجت و رفع نياز است و دومي وسعت در چيزي که رفع حاجت مي کند مي باشد .
امداد : چيزي را پي در پي و حالاً بعد حال دادن  .
مدّ در سير ، يعني استمرار و ادامه دادن در آن و استمرّ بهم السير يعني سيرشان طولاني شد .
مدّ النهر يعني جاري شد .
در شر ، به کار رود ( مدّ في الشر ) ودر خير ، ( امدّه في الخير ) .
فور : دراصل به معني جوشش ديگ است و فواره ( معمولي ) از همين ماده است چون آب را بيرون مي ريزد ، چنانکه ديگ جوشان محتوي خود را بيرون مي ريزد .
و نيز از اين ماده است يعني در همان ابتداي گرمي و حرارت قبل از آنکه دلش نسبت به آن سرد شود و گرماي علاقه اش فرو نشيند آمد .
و گفته اند فور يعني قصد چيزي کردن به سرعت و تندي .
جلد ‌4 صفحه ‌241 سطر ‌1
بيان آيه ‌127-‌128   لغت :  
كبت : خزي و خواري .  خليل گويد : كبت برو در افتادن چيزي و حقيقت كبت شدت و هن و سستي كه بر   قلب واقع شود .  
خا‏ئب : آنكه بارزو نرسد . و يأس و نااميدي پيوسته پس از وجود آرزوست  زيرا يأس نرسيدن بارزوي موجود است .  يأس گاهي پس از آرزوست و گاهي قبل از آن .  يأس و رجاء نقيض يكديگرند كه در پي هم آيند چون يكي نباشد ديگري خواهد بود .  
جلد ‌4 صفحه ‌245 سطر ‌1
بيان آيه ‌129   لغت :  
اينكه در آيه لفظ ( ما ) ذكر كرده و فرموده ( و لله ما في … ) زيرا ما اعم از من   است و شامل عاقل و غير عاقل يعني انسان و ديگر موجودات مي‌شود بخلاف من كه فقط   شامل انسان مي‌شود و اگر بخواهد شامل همه شود مجاز است .  
جلد ‌4 صفحه ‌251 سطر ‌1
بيان آيه ‌133-‌134   لغت : 
اصل كظم يعني : محكم بستن سر مشك و خيك را بواسطه پر بودنش و كظيم   و مكظوم : كسي كه وجود او از غم لبريز است و يا از غضب پر است و انتقام نگرفته است .   كظامة : قناتي كه زير زمين جاري است چون در زير زمين پر است . ابي عبيده  در كتاب ” غريب الحديث ” از اوس نقل كند كه پيغمبر را ديدم كه بسر كظم قومي رفت و   وضو بساخت و مسح پا كرد يعني بر سر قنات قومي رفت و …   اخذ بكظمه ( كظم او را گرفت ) يعني مجراي نفس او را كه جايگاهيست كه با   نفس پر مي‌شود بگرفت .   فرق ميان غيظ و غضب اينست كه غضب ضد خشنودي است و غضب يعني اراده   و تصميم بر عقاب كسيكه مستحق عقابست ولي غيظ اين جور نيست بلكه هيجان طبع است   بواسطه كراهتي كه از معاصي در او پيدا مي شود و لذا درباره خداوند غضب اطلاق مي‌شود   ولي غيظ گفته نمي‌شود . 
جلد ‌4 صفحه 258
لغت 135-136
اصل فاحشه از فحش يعني قبح و گناه را بزرگ مرتکب شدن و از اين رو به کسي که به حد افراط بلند باشد فاحش الطول گويند .
الفحش فلان : صريحاً فحش به زبان آورد .
اصرار : در اصل بستن از شدت سرما و گويا اين معني گناه را با ادامه دادن ارتباط مي دهد .  گفته اند : در اصل به معني پايداري است بر چيزي .
جلد ‌4 صفحه ‌263 سطر ‌1
بيان آيه ‌137-‌138   لغت : 
سنة : راه و مسير قرار دادي كه بايد از آن پيروي شود و از اين معني است   سنت پيغمبر ( صلی الله عليه و آله و سلم ) . لبيد گويد :                         
من معشر سنت لهم آبا ئهم               |                 و لكل قوم سنة و امامها                                                                      راهي كه پدرانشان برايشان جعل كرده اند و هر قومي را روشي و سنتي و رهبري است .   اصل سنت بمعني استمرار در جهتي است .       سن الماء : آب را ريخت تا حدي كه ظرف لبريز شد و از سرش برفت .  و سنن : استمرار راه .
عاقبة : آنچه كه سبب جلو و قبلي بان مي‌انجامد و آخرة باين معني نيست چون ممكنست در شمارش اول قرار گيرد . 
موعظه : آنچه دل را نرم كند و انسان را بچيزي دعوت كند كه آدمي را از  انجام قبيح مانع شود و بكار نيكو وادارد .  و گفته اند موعظه چيزي است كه در انسان تشويق بحسنات را برانگيزد و او را از سيئات باز دارد . 
جلد ‌4 صفحه ‌265 سطر ‌1
بيان آيه ‌139-‌140   لغت : 
و هن : سستي ‌. 
اعلون : جمع اعلي و مؤنث آن علياء و جمع عليا ( عليات و علي ) . 
فرق بين لمس و مس اينست كه لمس چسبيدن بدن است بچيزي همراه   با احساس آن چيز و مس صرف چسبيدن است . 
دولة : روي آوردن اقبال بجمعي باينكه بمقصود برسند .  
ادان الله فلانا من فلان : يعني خداوند شانس و روي آوري آن را براي   او قرار داده .   دولة به دو لغت آمده ضم دال ( دولة ) و فتح دال ( دولة ) .   و گفته اند بضم دال درباره مال و بفتح آن درباره پيروزي جنگ بكار رود .  
جلد ‌4 صفحه ‌271 سطر ‌1
بيان آيه ‌141   لغت :  
تمحيص : در اصل تخليص و خالص گردانيدن است .   خليل گويد : محص يعني خلوص از عيب ( محصه – امحصه – محصا ) او را از   هر عيبي خالص گردانيد .   اللهم محص عنا ذنوبنا – يعني خداوندا پاك كن گناهان ما را . 
محق : در اصل نابود ساختن چيزي بتدريج و از اين رو معني نقصان در آن   خوابيده .    ( انمحق الشيء و تمحق ) يعني اندك اندك بركت آن برفت .  
محاق : آخر ماه چون نور ماه كم كم از بين مي‌رود و پايان مي پذيرد .  

جلد ‌4 صفحه ‌273 سطر ‌1
بيان آيه ‌142-‌143   لغت :  
فرق بين تمني و اراده اينست كه اراده از افعال قلوب است و تمني همان قول  گوينده است كه گويد كاش چنين و چنان بود و كاش چنين و چنان نبود . و گفته اند تمني معني قلبي ( و حالت خواهش دروني ) است كه با اين گفته مطابقت   داشته باشد ولي معني صحيح همان اولي است . 
جلد ‌4 صفحه ‌276 سطر ‌1
بيان آيه ‌144 
محمد : از حمد است و تحميد بالاتر از حمد است و معناي محمد ( از تحميد )   يعني مستغرق در همه محامد مي‌باشد زيرا مستوجب تحميد نيست مگر آنكس كه در   كمال مستولي باشد .   خداوند عز اسمه پيامبرش را به دو اسم مشتق از اسم خود گرامي داشت كه يكي محمد   است و يكي احمد ( صلي الله عليه و آله و سلم ) و بهمين معني اشاره كرده است حسان بن ثابت : 
نبي اتانا بعد ي‌کس و فترة                 |              من الدين و الاوثان في الارض تعبد
وشق له من اسمه ليجله              |                 فذو العرش محمود و هذا محمد
يعني پيامبري براي ما آمد پس از نوميدي ما از اصلاح و پس از مدت زماني كه   نور دين خاموش شده بود در سراسر زمين بتها مورد پرستش واقع گشته بودند و خداوند   نام او را از نام خود مشتق ساخت تا او را تجليل و تكريم كرده باشد و نام خداوند محمود   است و نام پيغمبر محمد ( صلی الله عليه و آله ) .  

جلد ‌4 صفحه ‌286 سطر ‌1
بيان آيه ‌146 تا ‌148   لغت :  
وهن : ضعف و ضعف يعني نقصان و كم شدن نيرو .
استكانه : اصلش از كينه كه حالتي بد و سي‌‏ي مي‌باشد . بات بكينة : يعني   با نيت سوء شب را بسر آورد . 
اسراف : تجاوز از مقدار . 
افراط : نيز بمعني اسراف و تجاوز از مقدار است و ضد اين دو لغت تقتير است .
وگفته اند : اسراف بمعني تجاوز از حق است بباطل بكم كردن يا زياد نمودن و  معني اول ظاهرتر است . 
اسرفت الشيء : يعني آن را فراموش كردم زيرا از آن شيء بسوي غير تجاوز   كردم ” بواسطه سهو ” . 
جلد ‌4 صفحه ‌290 سطر ‌1
بيان آيه ‌149-‌150   لغت : 
اطاعت : موافقت با اراده‌اي كه انسان را بكار ترغيب مي‌كند و با كلمه ترغيب  اطاعت با اجابت فرق پيدا مي‌كند ( چون اجابت ممكنست از غير رغبت هم باشد ولي موافقت با اراده و ميل حاصل است ) بعضي از مردم گويند طاعت يعني موافقت كردن با امر ولي قول اول صحيح‌تر است زيرا هر كه كاري را كه عقل به وجوب و حسن آن حكم   مي‌كند انجام دهد مطيع است اگر چه در مورد آن امري نباشد .  
جلد ‌4 صفحه ‌292 سطر ‌1
بيان آيه ‌151   لغت : 
سلطان : در اينجا بمعني دليل و برهان است و در اصل بمعني قوه است و به   برهان سلطان گويند چون قوت بر دفع باطل دارد . 
سلاطه : حدت زبان .  
القاء : افكندن و در اصل براي اشياء واقعي و اعيان موجود در خارج ذهن بكار مي‌رود و استعمال در غير آنها مثل القاء رعب ( كه رعب امري قلبي است نه خارجي ) .  مجازي و نظير القاء است در اين امر كلمه رمي كه در انداختن تير حقيقت است و در امور   معنوي مجاز مثل   ” الذين يرمون ازواجهم ”  يعني نسبت زنا مي‌دهند كه رمي بمعني نسبت زنا دادن است .  
مثوي : منزل و اصل آن از ثوي است و ثوي بمعني طول اقامت . 
ام الثوي : صاحب خانه .  
ثوي : مهمان ، از اين رو كه در خانه ميزبان اقامت مي‌گزيند .  

جلد ‌4 صفحه ‌295 سطر ‌1
بيان آيه ‌152   لغت :  
حس : كشتن و وجهي كه ريشه كن و نابود كند و اصل آن از احساس است و قتل را   حس گويند چون حس را از بين مي‌برد .  
جلد ‌4 صفحه ‌300 سطر ‌1
بيان آيه ‌153-‌154   لغت :  
فرق بين اصعاد و صعود اينست كه اصعاد در زمين هموار است و صعود در بلندي است .   وقتي گويي اصعدنا من مكه ، يعني سفر را از آنجا آغاز كرديم و از اين معني است قول شاعر :  هواي مع الركب اليمانين مصعد   يعني ميل و هواي من با راكب يماني سفر آغاز كرده .  ( از حسن ) تصعدون ( بقح تاوعين ) روايت شده و گفته كه آنها بر كوه به   عنوان فرار بالا مي‌رفتند .   فراء گويد : اصعاد ابتداء هر سفري و انحدار رجوع از سفر .
‌لا تلوون يعني بالا نمي‌رويد و ماده تلون جز با نفي بكار نمي‌رود مثلا ( لويت علي كذا ) گفته نمي‌شود .  و اصل آن ازلي الفتق است : يعني التفات و توجه .  
نعاس : چرت .
ناقه نعوس : شتر خوب و پر شير كه خوب دوشيده شود .
جلد ‌4 صفحه ‌309 سطر ‌1
بيان آيه ‌156 تا ‌158   لغت : 
ضرب در زمين : سير در زمين و اصل آن ضرب با دست است و گفته اند يعني سرعت   در سير .  
غزي : جمع غاز مثل ضارب و ضرب و طالب و طلب .  

جلد ‌4 صفحه ‌313 سطر ‌1
بيان آيه ‌159   لغت : 
فظ غليظ : جفا پيشه . سنگدل ( فظ يفظ فظاظة ) ( فظ اسم فاعل ) . 
فظاطه : خشونت در كلام . 
افتظاظ : آشاميدن آب ناگوار و گس چون بر طبع سخت و خشن است .  
‌اصل فظاظت : جفاست و فظ آب ناگوار و گس . 
فض ( با ضاد ) : پراكنده كردن شييء . 
انفضاض : تفرق . 
‌مشورت و بقولي مشورت بضم واو : اسم است و فعل آن ( شاور يشاور مشاورة شوار ) .   حسن الشورة و الصورة : نيكو هي‌‏ت و نيكو لباس .  
مشورت : ضميمه و محكم كردن راي خود با راي ديگري .  
نثرت الدابه : چهار پا را امتحان كردم و راه رفتن و هي‌کت او را ديدم ، او را   شناختم . 
و نثرت العسل : عسل را از كندو برداشتم و عسل مشور يا مشار است .  
عزمت عليك : اقسمت عليك . يعني بتو قسم خوردم ( از ابن دريد )
توكل :   اظهار عجز و اعتماد به ديگري .  توكل بر خدا و گزاري كارها باو اطمينان بحسن و تدبير او واصل آن از اتكال است   بمعني اكتفا در كاريكه مورد احتياج است بكسيكه كار باو مستند است .   و وكالت از همين است زيرا وكالت قرار بستن بر كفايت در نيابت ديگري است از   خود يعني كار خود را بديگري سپردن كه امور تو را انجام دهد و بعهده گرفته كفايت نمايد .  
وكيل : آن كس كه مورد اتكا است كه كار باو تفويض و واگزار مي‌شود .  
جلد ‌4 صفحه ‌320 سطر ‌1
بيان آيه ‌161   لغت :
اصل غلول از غلل است . يعني داخل شدن آب در سوراخها و شكافهاي درخت و گفته مي‌شود : يغل الماء في اصول الشجر يعني آب وارد ريشه هاي درخت شد .  
غلول : خيانت زيرا خيانت بطور مخفي نسبت به ملك و دارايي كسي از وجه  غير حلال انجام مي‌شود مثل غلل ( كه آب بطور نا محسوسي وارد اصول درخت مي‌شود ) .  
غل : يعني حقد نيز از همين ماده است چون مثل غلل بطور نا محسوس در نفس   انسان رسوخ مي‌كند .  
غليل : حرارت عطش .  
جلد ‌4 صفحه ‌323 سطر ‌1
بيان آيه ‌162:‌163   لغت : 
باء : يعني برگشت بگناه خود ( باء يبوء بوءآ ) . 
بوأته منزلا : آماده كردم خانه را براي او ( چون بان بر مي‌گردد ) .  
سخط : درباره خدا اراده كردن عقاب درباره مستحق عقاب و لعن و سخط   مخالف غيظ است زيرا غيظ بهيجان آمدن طبع است و اطلاق آن درباره خدا جايز   نيست چون خدا محل حوادث و تحولات نيست .  
مصير : بازگشتن گاه ( سرنوشت ) .   فرق مصير با مرجع اينست كه مرجع بازگشت چيزي است بحال اوليه و مصير   رفتن و انقلاب بحاليكه غير از حال اول است .   مي‌توان گفت : ” صار الطين خزفا ” يعني گل سفال گرديد ولي نمي‌شود گفت : ” رجع   الطين خزفا ” زيرا قبلا خزف نبود . 
درجه : رتبه ‌. درجات رفتن كودك براي پيمودن مراتب ترقي در علم درجه بدرجه .  
جلد ‌4 صفحه ‌327 سطر ‌1
بيان آيه ‌164   لغت :  
من : در اصل بمعني قطع است ( من يمن منا ) .  
من : نعمت ، زيرا بوسيله نعمت از بليه قطع و دور مي‌شود . ( من فلان علي بكذا : فلاني باين مطلب بمن منت نهاد ) يعني مرا بواسطه   آن از گرفتاريم نجات داد .  
منة : فوت : زيرا موجب قطع نعمت مي شود .  
جلد ‌4 صفحه 335
لغت :
درء : دفع کردن .
درء منه : دفع منه ؛ از او دفع کرد و برگردانيد .
جلد ‌4 صفحه ‌345 سطر ‌1
بيان آيه ‌172 تا ‌174   لغت :  
استجاب و اجاب : هر دو بيك معني است و گفته اند كه اولي طلب اجابت است و دومي فعل اجابت . 
قرح : جراحت و اصل آن خلوص از كدورت است و ماء قراح يعني آب خالص . و زمين قراح يعني زميني كه خاكش از خاشاك خالص باشد .
قريحه : خالص الطبيعه .  
احسان : سود نيكو .  
افضال : نفع اضافه .  
حسبنا الله : يعني خدا ما را كفايت مي‌كند و اصل آن از حساب است زيرا   كفايت بر حسب حاجت و بحساب نيازمندي است و از اين ماده است حسبان بمعني گمان . 
وكيل : حافظ ، و گفته اند يعني ولي و اصل آن قيام كردن به تدبير امر كسي و معني وكيل درباره خدا يعني متولي است در قيام كردن تدبير امور خلق زيرا كه   مالك خلق و رحيم بانهاست . 

جلد ‌4 صفحه ‌366 سطر ‌1
بيان آيه ‌181-‌182  لغت : 
سمع ( يسمع سمعا ) يعني شنيدن با گوش ولي خداوند بدون ادراك با گوش و  حس      مي شنود .  و سميع كسي است كه حالتي دارد كه بوسيله آن اگر مسموعي باشد آن را مي‌شنود   و سامع آنكه درك مسموعات مي‌كند . 
محققان گويند : خداوند از ازل سميع بوده و در موقع وجود مسموعي سامع است   و سميع و بصير بودن خداوند صفتي زا‏د برحي و زنده بودن او نيست باين معني كه مدرك   بودن او بر مسموعات و مبصرات ( بواسطه وجود صفتي اضافه بر حيات در او ) نيست و سميع   و مبصر است يعني عالم است ( بمبصرات و مسموعات ) . 
ابو القاسم بلخي گويد : فا‏ده سميع و بصير بودن خداوند اينست كه مسموعات و   مبصرات را مي‌داند و اين مطلب براي خداوند قديم اثبات صفت ادراك نمي‌كند .  
خليل گويد : هر مكروهي كه بانسان رسد انسان آن را چشيده است .  
حريق : آتش و هم‌چنين حرق ( بفتح راء ) حرق ( بسكون راء ) مصدر ( حرقت الشيء : يعني آن را با سردكن سرد كردم ) .  

جلد ‌4 صفحه ‌370 سطر ‌1
بيان آيه ‌183-‌184   لغت : 
قربان : مصدر است بر وزن عدوان و گاهي اسم است مثل برهان و سلطان . 
قربان : هر خوبي كه بنده بوسيله آن بخداوند تقرب يابد .  
زبر جمع زبور : هر كتابيكه در آن حكمت باشد .  
زبرت الكتاب : نوشتم كتاب را .  
زبره : جاي انبوه موي بر شانه شير .  
زبر : عقل .   و اين كه كتاب و زبر هر دو را ذكر كرده با اين كه معناي هر دو يكيست از اين روست   كه ريشه آن دو با هم فرق دارد .   چون كتاب به چيزي گويند كه حروف و كلماتي بهم پيوسته و ضميمه شده و تشكيل   آن را داده ولي زبور از اين رو بكتاب اطلاق كنند كه آدمي را از خلاف حق منع مي‌كند   و كتاب داوود از اين رو زبور گفته شده كه در آن سخنان پند آميز و باز دارنده از بديها   بسيار است ‌0  
جلد ‌4 صفحه ‌374 سطر ‌1
بيان آيه ‌185   لغت :  
هر كه از مهلكه اي نجات يافته يا بمقامي و بچيزي دست يافته باشد كه مورد   حيرت و آرزوي ديگران قرار گيرد گويند فا‏ز گشته .
فاز : يعني دور شد از مكروه  و نا ملايم و رسيد بانچه دوست دارد .  
مفازه : محل نجات و مهلكه را مفازه گويند از باب تف‌کل زدن چنانكه به نابينا   بصير و بينا گويند ازباب تف‌کل و فال نيك زدن .  
جلد ‌4 صفحه ‌385 سطر ‌1
آيات ‌190 تا ‌193 سوره آل‌عمران  لغت : 
لب : عقل و به عقل لب گويند چون بهترين چيز انسانيت و لب هر چيز خير و  خالص آن چيز است و بهمين جهت به عقل لب گويند .   سبحانك : يعني منزهي تو از اينكه خلقت آسمان و زمين عبث باشد .  
ابرار : جمع بر واصل بر اتساع است .  بر بفتح باء زمين وسيع و در مقابل دريا . بر        ( بكسر باء ) صله رحم و عمل صالح .   بر ( بضم باء ) گندم .   بر ( جمع ابرار ) كسي كه بسيار اطاعت خدا كند تا او را خشنود سازد . 
جلد ‌4 صفحه ‌391 سطر ‌5
بيان آيه ‌195  لغت :  
اضاعة : اهلاك .  
ضياع ( ضاع يضيع ) هلاكت .  
اضاع وضيع بيك معني است و از اين است ضيعة بمعني قرية . 
هاجر از هجرت ضد وصل است .  مهاجرت از خانه اي بخانه ديگر يعني ترك اولي براي دومي .  
جلد ‌4 صفحه ‌394 سطر ‌1
بيان آيه ‌196 تا ‌198   لغت : 
غرور : توهم سرور و خوبي درباره چيزيكه خالي از اين هاست ولي هر تو همي  غرور نيست زيرا توهم گاهي از ترس از چيزي پديد مي‌آيد كه سبب مي‌شود انسان از آن   بپرهيزد و اين توهم است و غرور نيست .  
غرر نظير خطر است و فرقشان اينست كه غرر بهر صورت قبيح است زيرا غرر   ترك اطمينان و يقين است در جاييكه و در حاليكه تحصيل اطمينان و يقين ممكن باشد . ولي خطر گاهي و در بعضي صور نيكوست زيرا خطر از عظم و بزرگي است و رجل خطير يعني مرد بزرگ .
متاع : سوديكه زود لذت بخشد يا باينكه لذت وجود پيدا كند يا از چيزيكه   وسيله لذت است ايجاد شود مثل مال و جاه و فرزند .
‌مهاد : آنچه كه انساني در آن مسكن گزيند و آن را بستر خود گيرد . 
‌واحد ابرار ، بر است .  
جلد ‌4 صفحه ‌397 سطر ‌1
بيان آيه ‌199   لغت : 
خشوع در اصل بمعني سهولت است مشتق از خشعه : نرمي شن . 
خاشع : خاضع بچشم .  
خشوع : تذلل و اظهار خواري خلاف تعصب .  

جلد ‌4 صفحه ‌399 سطر ‌1
بيان آيه ‌200   لغت : 
ربط : شد و بستن و بعدا براي هر كسي كه در حصاري پناه گيرد و در آن از دشمنان بيرون حصار دفاع كند استعمال شده .  
رباط : بصف كردن و آماده نمودن اسبان براي مقابله با دشمن .  
جلد ‌5 صفحه ‌5 سطر ‌12
لغت
بث : نشر  
رقيب : مراقبي كه هيچ چيز از او پنهان نمي‌ماند  .
جلد ‌5 صفحه ‌9 سطر ‌3
بيان آيه 2 نساء
حوب : گناه . اين كلمه اسم مصدر از ” حوب ” بمعني گناه كردن است . روايت   كرده‌اند كه حسن اين كلمه را بصورت مصدر قرا‏ت كرده است .


جستجو