ایا شناخت خداوند ممکن است

 

 

گاهى در برخى از سخنان یا نوشتارها دیده مى شود که به استناد بعضى از آیات یا روایات مى گویند خدا به هیچ وجه قابل شناختن نیست و ما فقط مجاز هستیم که خدا را با اوصافى که در قرآن کریم ذکر شده و اسمائى که با آنها نامیده شده است ; در دعاها و در مکالماتمان ; فرا بخوانیم ; یعنى اینکه ما مفاهیم این کلمات را درست درک نمى کنیم و فقط مجاز هستیم بگوییم خداخالق است ، رازق است ، عالم است ، حکیم است ، مخصوصاً آنچه مربوط به صفات ذات مى شود، مثل علم و قدرت و حیات . ما حق داریم فقط این الفاظ را بکار ببریم ولى نمى فهمیم که علم خدا یعنى چه ؟، قدرت خدا یعنى چه ؟
از طرف دیگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها دیده یا شنیده مى شود که حتى ذات الهى قابل شناختن است . آنها هم براى خودشان دلایلى دارند. در این زمینه ها ما چه مى توانیم به قرآن نسبت دهیم ؟ آیا قرآن مدعى است که خدا را به هیچ وجه نمى توان شناخت و فقط یک الفاظى را مردم مجاز هستند به کار ببرند; بدون اینکه معنایش را بفهمند، یا اینکه ادعاى قرآن این نیست ؟ اگر این نیست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امکان معرفت خدا را قائل است ؟ مى گوییم کسى که در قرآن مرور و در آیاتى که درباره ى صفات و افعال خداست دقت کند; متوجه مى شود که قرآن مفاهیمى را عرضه مى کند که مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چیزهایى سخن مى گوید که توقع دارد شنونده آن را درک کند و بپذیرد. این چنین نیست که خدا فقطالفاظى را در مورد خود به کاربرد و بگوید این الفاظ را به کار ببرید و به معنا کار نداشته باشید

 

مثلاً که خدا مى فرماید :


الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر.(1)
از وجدان مردم ، از عقل آنها، سوءال مى کند که آیا آن کسى که این جهان را آفریده است علم ندارد؟ «الا یعلم من خلق »؟ آیا علم ندارد آن کسى که آفریده است ؟ با این جمله چه مى خواهد بگوید؟ آیا مى گوید باید معتقد بشوید که خدا علم دارد; به همان معنایى که از علم مى دانیم یا اینکه مى خواهد لفظى را بگوید که معنایش را نمى فهمیم ؟ یعنى متعبد هستیم که بگوییم خدا علم دارد، اما معناى این جمله را نمى توانیم بفهمیم و نباید بفهمیم ؟جاى تردید نیست که آنگاه قرآن صفات و اسمائى را که به خدا متعال نسبت مى دهد مى خواهد به مردم بفرماید که خدا را با این اوصاف بشناسید. یعنى با همان معانى که از این اوصاف مى فهمید نه این که در مورد خدا این ها الفاظى ست بى معنا. برخى به آیاتى در قرآن و یا روایاتى از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین برخورد کرده اند که پنداشته اند مفادآنها اینست که معناى اسماء و صفات الهى قابل شناختن نیست مثلاً در قرآن داریم .


«
فلا تضربوا لله الامثال ».(2ه)
مشرکان مى فرماید: براى خدا مثل نزنید اینان مى گویند: این مثل زدن یک نوع توصیف است ، وصف کردن چیزى ست از راه مثل ، وقتى خدا مى فرماید براى خدا مثل نزنید یعنى خدا را با مثل وصف نکنید. پس اصلاً خدا را نمى توان وصف کرد. منشاً این گزارش چنین برداشت غلطى از این آیه است . در آیه ى دیگرى داریم .


«
سبحان الله عما یصفون ».(3)
خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى کنند. یعنى هر صفتى براى خدا بیان کنید، (با آن معنایى که خود مى فهمید) خدا از آن صفت منزه است . این صفات و این معانى ربطى به خدا ندارد، خدا منزه تر از اینهاست . و یا بعضى از روایات هست که آنچه را شما در ذهن خود تصور کنید با دقیقترین معانى بازهم چیزى ست آفریده ى شما و خدا از آن بالاتر است . مرحوم فیض درکتاب محجْ البیضاء از امام باقر سلام الله علیه نقل کرده است که فرمود: «
کلما میزتموه باوهامکم فى ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم » آنچه را در ذهن با دقیقترین معانى تصور و توهم کنید، خدا از آن منزه است و آن پندار شما مخلوقى ست مثل شما.(4)
براساس این قبیل آیات و روایات چنین تصورى براى بعضى پیش آمده است که اوصافى که ما درباره ى خدا مى گوییم ، هیچکدام صفت واقعى خدا نیست . خدا را نمى توان وصف کرد فقط خود خداست که مى تواند خود را وصف کند. گفتیم در مقابل اینان ، کسانى قائل شدند به اینکه حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و کاملاً مى توان ذات خدا را شناخت . دسته ى اول به خصوص به اینها بسیار حمله مى کنند. ما مى گوییم که ظاهراً براى آن کسانى که گفته اند اوصاف خدا را نمى توان شناخت و معناى الفاظى که در مورد اسماء و صفات خدا به کار مى بریم ، نمى فهمیم ; شبه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است . توضیح آنکه یکى از انواع مغالطات که به ذهن انسان هنگام استدلال براى خود یا دیگرى مى آید از اشتباه مفهوم به مصداق ناشى مى شود. یعنى مطلبى که مربوط به مصداق است به مفهوم یا حکمى که مربوط به مفهوم است به مصداق نسبت مى دهد.
مفهوم آن معناى کلى ست که ما در ذهن درک مى کنیم . مثل مفهوم انسان یا نور، یا حرارت ، معنایى ست که درذهن تصور مى کنیم ; وقتى بخواهیم توضیح بدهیم مى گوییم انسان موجود زنده اى ست داراى عقل (حیوان ناطق ); این معنایى ست که با معانى دیگرى قابل تفسیر است . این مفهوم است ; مصداق یعنى آن شخصى که این مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان مصداق است . و ما وقتى مفهوم آتش را تفسیر مى کنیم ، مى گوییم آتش جسم گرمى ست . یا ترکیب مواد قابل احتراق با اکسیژن است ، ولى طبق تعریف معروف مى گوییم آتش موجودى ست که ذاتاً حرارت دارد. هنگامى که شما آتش را در ذهنتان تصور کنید (یعنى چیزى که دارى حرارت ست ) آیا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه ، زیرا مفهوم حرارت سوزنده نیست آنچه مى سوزاند مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت . پس اگر کسى استدلال کند که از تصور آتش ذهن شما گرم مى شود، این مغالطه است . یعنى چیزى که اثر مصداق بوده و به مفهوم نسبت داده است ; آنچه در ذهن هست ، مفهوم آتش است ، نه مصداق آتش . ولى آنچه مى سوزاند مصداق آتش است نه مفهوم آن . اینگونه مغالطات در بحثها و استدلالات زیاد پیش مى آید.
ظاهراً کسانى که ادعا کرده اند که خدا را نمى توان شناخت و این اوصاف فقط الفاظى هستند که ما مجاز هستیم درباره ى خدا به کار ببریم به چنین مغالطه اى مبتلا شده اند; زیرا آنچه از آیات و روایات باید استفاده شود این است که مصداق اوصاف الهى را با مفاهیم ذهنى نمى توان شناخت نه اینکه مفاهیم هم وقتى در مورد خدا به کار مى رود، اصولاً معناى خود را از دست مى دهند! آیا وقتى مى گوییم «خدا موجود است » به چه معنایى مى گوییم ؟ به همان معنایى که در مقابل معدوم به کار مى رود یا به یک معناى دیگر؟ وقتى مى گوییم خدا عالم است ، یعنى همان عالمى که در مقابل جاهل به کار مى رود یا معناى دیگر دارد؟ بدون شک ما به همان معنا به کار مى بریم . خدا عالم است یعنى همان چیزى که ملازم است با جاهل نبودن ; پس مفهوم را مامى فهمیم . اما مصداق این علم را نمى توانیم بشناسیم .
علم ، مصادیق زیادى دارد، آنچه ما از مصادیق علم مى شناسیم علمهایى ست محدود; علمهایى که در خودمان است اگر به کسان دیگرى هم نسبت مى دهیم چیزى شبیه به آنچه در خودمان است به دیگران نسبت مى دهیم . اما در مورد علمى که ذاتى است و عین ذات خداست ; چنین مصداقى از علم را ما نمى توانیم بشناسیم ، پس آنچه ما نمى توانیم درک بکنیم حقیقت مصداق این مفاهیم است نه اینکه اصلاً معنا و مفهوم اسماء وصفات خدا را درک نمى کنیم . حقیقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بیش نیست ، آنچه را نمى توانیم درک کنیم حقیقت مصداق است ، فرض بفرمایید ما موج صوتى را در یک فرکانس مخصوص مى توانیم بشنویم . اگر کمتر از آن باشد نمى شنویم ; بیشتر از آن هم باشد نمى شنویم ; اما موجى را که دارى فرکانس بیشتر یا فرکانس کمتر از این باشد; مى توانیم تصور کنیم یا انوارى که ما مى بینیم داراى فرکانسى معین است اگر بیشتر یا کمتر باشد مانند امواج ماوراء بنفش یا مادون قرمز، درک نمى کنیم . اما مى گوییم بالاخره نورى ست یا موجى ست که فرکانس ازاینها کمتر یا بیشتر ایعنى مفهومش را درک مى کنیم ولو اینکه مصداقش را نمى بینیم و نمى شنویم.
اما مصداق این مفهوم براى ما ناشناخته است چون قوه ى بینایى ما توانایى درک آن را ندارد; یا قوه ى شنوایى ما توانایى شنیدن چنین صوتى را ندارد، اما مفهوم همان مفهوم است . مثال دیگر: ما مفهوم علم را درک مى کنیم اما، مصادیق این علم در ما محدود است . ما از راه انگشتان دستمان دانش نمى آموزیم . از راه چشم و گوش مى آموزیم . حالا اگر دانشى را فرض کنیم که هیچ حد ندارد; کسب شدنى هم نیست و عین یک وجود است ; مفاهیمى که در اینجا به کار مى بریم چیست ؟ مفهوم دانش ، مفهوم کسب نشدنى ، مفهوم نامحدود; اینها همه مفاهیم است . پس وقتى مى گوییم خدا عالم است ; مفهوم عالم همان مفهومى ست که در مورد خودمان هم به کار مى رود( مى گوییم فلان شخص عالم است ) مفهوم همان مفهوم است ، منتهى مصداق علم خداعلو ذاتى بى نهایت است . ولى مصداق علمهاى ما علوم محدود اکتسابى است . مصادیق اند که با هم فرق دارند نه مفهوم ها; پس به اینصورت مى توان این دو نظر را به هم نزدیک کرد و اگر مراد آنها هم همین باشد اشتباهى در تعبیر بوده است وگرنه مغالطه ى در استدلال برایشان پیش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط کرده اند و باید برایشان توضیح بدهیم که آنچه ناشناختى ست مصداق آن مفاهیم است . در بحث قبلى گفتیم صفات خدا عین ذات اوست ; پس وقتى ما حقیقت مصداق صفات را نمى توانیم با عقلمان درک کنیم ، حقیقت ذات را هم نمى توانیم درک کنیم ; عقل راهى براى شناختن موصوف به این صفات (که همان ذات الهى ست ) ندارد و به همین معناست که در روایت وارد شده است : «
ان الله احتجب عن العقول کمااحتجب عن الابصار» یعنى خدا آنچنان که با چشمها قابل دیدن نیست با عقل هم قابل شناختن نیست .(5)
معناى اینکه با عقل هم قابل شناختن نیست ، یعنى حقیقت ذات الهى نه مفاهیم صفات ; اصولاً کار عقل درک مفهوم است عقل یعنى آن قوه اى که مفاهیم کلى را درک مى کند. هیچ وقت عقل نمى تواند مصداق را درک کند و آن را یا باید با تجربه ى حسى یافت یا با تجربه ى درونى که به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى ست ; کار عقل فقط درک مفاهیم کلى ست . عقل هیچوقت یک شیئى خاص و مشخص و عینى را نمى شناسد مگر با اوصاف کلى . پس از عقل نباید توقع داشت که ذات خدا را از آن جهت که یک موجود عینى خارجى ست و مصداق صفات و اسماء است ; بشناسد. عقل هیچ جاى دیگر هم چنین هنرى ندارد. هرجا عقل چیزى درک مى کند از راه مفاهیم کلى ست ; پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت ؟ اگر بتوان شناخت باید با دل شناخت و با علم حضورى شناخت آیا ذات خدا را از این راه مى توان شناخت ؟ مى گوییم این شناخت مراتب دارد; از مرتبه ى ضعیفى شروع مى شود که (طبق استدلالى که قبلاً با استفاده از آیه ى شریف میثاق کردیم ) براى همه ى انسانها حاصل شده است . این مرتبه ى ضعیفى از علم حضورى ست که گفتیم همه ى دلها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا رامى یابند. کاملتر آن در موءمنان صالحى پیدا مى شود که دلشان در اثر تمرکز و حضور قلب در عبادت و اطاعت خدا، با خدا آشناتر مى شود و معرفت فطریشان صیقل مى خورد و جلوه گر و تابناک مى شود. قویتر و روشنتر و بیدارتر و زنده تر مى شود; حتى براى موءمنان متوسط هم اتفاق مى افتد. ممکن است نیمه شبى ، موءمنى مشغول مناجات و راز و نیاز با خدا باشد و خودش وجهان را فراموش کند. دلش آنچنان با خدا آشنا مى شود و با او انس مى گیرد که توجهش از همه چیز قطع مى شود. این همان علم حضورى فطرى ست که در اینجا پرده اش کنار افتاد و نورش ظاهر و فعال و زنده شده است . از این بالاتر معرفتهاى حضورى و شهودى ست که براى موءمنان کامل و اولیاء خدا حاصل مى شود. آنچنان که امیرالموءمنین (ع ) مى فرماید: «ما کنت اعبد ربالم اره » یعنى خدایى را که نمى بینم عبادت نمى کنم . و آنجا که امام حسین (ع ) مى فرماید: «ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک … ان تتعرف الَّى فى کل شیىء حتى لا اجهلک فى شى ء»(6 از دعاى عرفه ى حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه که به خداوند عرض مى کند: خدایا تو در همه چیز خودت را به من شناساندى یعنى به هر چه نگاه مى کنم تو را در آنجا مى بینم .


و انت الظاهر لکل شىء
تویى که بر هر چیزى هویدایى . مگر غیر تو ظهورى دارد که تو را روشن کند. کسانى که مى خواهند تو را با دیگران بشناسند، پنداشته اند که دیگران نورى و ظهورى دارید که توندارى و در پرتو نور دیگران باید تو را بشناسند. چه توهم باطلى ! مگر نورى هست که از تو نباید این معرفتى ست که براى اولیاء خدا پیدا مى شود. مى گوید هیچوقت از دل من غایب نبودى که تو را جستجو کنم ، مجهول نبودى که دنبال شناخت بروم.


جز تو چیزى ظاهر نیست مگر آنچه تو او را ظاهر کرده باشى ; این معرفت خاص آن کسانى ست که قدم در وادى توحید نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.


«و انت الذى ازلت الاغیار عن قلوب احبائک حتى لم یحبوا سواک ».تو آن کسى که اغیار و بیگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو کسى باقى نماند.


این معرفت ، معرفتى ست مخصوص اولیاء و موءمنان کامل ; چنین کسانى هستند که مى توانند ذات خدا را در حد دایره ى وجودى خودشان بشناسند.
یعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى یافتند به هماناندازه ى ظرفیت این پرتو، آن ذات را مى یابند.
فرض کنید که یک عمود نور از یک منبع مولد نور مى تابد; این عمود تا منبع مولدش یک خط است . (در اینجا به اینکه حقیقت نور چیست ؟ یا موج است یا ذره یا چیز دیگر، کارى نداریم.


این خطى که متصل است به این چراغ ; اگر خود را بیابد یعنى شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد چه را مى یابد؟ مى یابد که خطى ست متصل به یک مبداء نور دهنده یعنى یافتن خودش همان است و یافتن ارتباط و اتصالش هم با منبع نور همان . اگر خودش را بیابد اتصالش هم به آن نقطه اى که از آن صادر مى شود; مى یابد. پس ذات آن شیئى را مى یابد اما به اندازه اى که خودش با آن شیئى مربوط است . پس به این صورت هم مى توان بین آن کسانى که مى گویند ذات خدا قابل شناختن است با آن کسانى که مى گویند ذات خدا قابل شناختن نیست ; آشتى داد. چه گونه آشتى بدهیم ؟ مى گوییم اگر منظور از شناخت ذات یعنى شناختى که احاطه بر ذات پیدا کند چنین چیزى بارى غیر خدا محال است . ذات خدا نامتناهى است ; کدام موجود مى توانداحاطه بر ذات نامتناهى الهى پیدا کند؟ این گونه شناخت محال است . نه تنها براى من و شما بلکه براى شریفترین مخلوقات خدا هم محال است ، براى ذات مقدس حضرت محمد (ص ) و وجود مقدس ولى عصر (عج ) هم آن معرفت احاطه کننده ، محال است ; چون آنها وجودشان محدود است و مخلوقند و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پیدا کنند. اما اگر منظور ازمعرفت ذات این باشد که بعضى از انسانها مى توانند به مقامى برسند که رابطه ى وجودى خودشان را با خدا بیابند; یعنى اگر انسان به این مقام رسید که وجود خودش را شعاعى از وجود خدا یافت ، (بر حسب تمثیل ناقص و براى تقریب به ذهن ) در اینجا علم حضورى به خدا دارد چون ارتباط با ذات خداست. به هر حال وقتى انسان چنین حالى را در خود بیابد که دلش پیوسته با خدا باشد، در همان نقطه پیوستگى (البته تعبیر نقطه تعبیر غلطى ست اما لفظ دیگر نداریم ) به همان اندازه ، ارتباط خود را با خدا مى یابد ; اما در یک جلوه ى بسیار محدود که همان وجود خودش است اما اینکه بخواهد احاطه بر ذات الهى پیدا کند، حاشا که موجود امکانى و مخلوقى بتواند چنین معرفتى به ذات خدا پیدا کندو به عبارت دیگر (شاید این تعبیر هم به ذهنتان آشنا باشد) معرفت به کنه ذات خدا محال است . اما، «معرفت ذات بوجه » از یک دریچه ى خاص ، از یک دیدگاه محدود و در یک رابطه ى محدود; ممکن است ، ولى این هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در این حد هم راه ندارد چون عقل فقط کارش درک مفاهیم است . اینجا صحبت از شناخت مصداق است . شناخت خود ذات است پس پاسخ ما به این سوءال که آیا ذات الهى قابل شناختن است ؟ اینست که مى گوییم به یک معنى آرى و به یک معنا نه ، اگر منظور شناخت ذات الهى معرفتى ست که احاطه به ذات الهى داشته باشد; معرفت به کنه ذات الهى ابداً ممکن نیست اما اگر منظور از معرفت ذات معرفتى ست که از راه دل و شهود قلبى براى اولیاء خدا و عارفان حقیقى حاصل مى شود، آرى در این حد ممکن است . و اما آنچه که در روایات ذکر شده است که هر چه را شما تصور کنید ولو به دقیقترین معانى ، آنهم مخلوقى ست مقل شما و نتیجه گرفته شده است که شما نمى توانید خدا را با عقل خودتان و با مفاهیم ذهنى و با معانى درک کنید; معنایش این ست که ذات خدا، از راه مفهوم شناخته نمى شود زیرا مفهو چیزى ست ساخته ى ذهن ها; گرچه این مفهوم ابتدا ازیک مصادیقى گرفته شده است ، اما هر کسى به همان اندازه که مصداق را شناخت ، مى تواند مفهوم را مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر کسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پیدا نکرده است ; هر چه بگوید همه مفاهیم ست که حواله به غایب مى دهد; اشاره مى کند به موجودى و مى داند که موجودى هست ، اما آن را نمى یابد. فراموش نکنیم که آن روایت امام صادق سلام الله علیه را که فرمود: «و من زعم انه یعبد بالصفْ لا بالادراک فقد احال على غائبان معرفْ عین الشاهد قبل صفته و معرفْ صفْ الغائب قبل عینه »(7 اگر چیزى را حضوراً بخواهیم بشناسیم اول خودش را مى شناسیم بعد صفاتش را.
یعنى از آنچه مى شناسید ذهن شما مفاهیمى را انتزاع مى کند; رتبه ى آن مفاهیم انتزاعى و آن اوصاف ، متاءخر است از شناخت خود ذات ، اما اگر یک چیزى را غائبانه بخواهیم بشناسیم ; اول باید صفاتش را به صورت مفاهیم کلى بشناسیم . پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خدا متعال ممکن باشد (که هست ) فقط از
راه دل حاصل مى شود.



پی نوشت ها :
1- ملک 14
2- نمل 74
3- صافات 159
4- محجْ البیضاء، ج 1 ص 131
5- بحار الانوار، ج 4 ص 301
6-اصول کافى ، ج 1 ص 98 طبع دارالکتب الاسلامی

 


جستجو