هجرت پيامبر اعظم به مدینه

توطئه قتل پیامبر(ص)

 

اول ربیع الاول روزی است که سران قریش در « دارالندوه» گرد آمده بودند تا پیرامون امری مهم به شور بنشینند. ولوله ی غریب در شهرشان افتاده بود وهرکس چیزی می گفت.در این هنگام، ابوجهل برخاست. با اشاره دست، حاضران را به سکوت دعوت کرد و چنین گفت:

مسلمانان دسته دسته به یثرب می روند. محمد هنوز در مکه است؛ اما او نیز ممکن همین روزها از شهر خارج شود. باید چاره ای اندیشید.

بزرگان قریش، با او چه کنیم؟!

از هر سوی مجلس صدایی بلند شد:

-و را به غل و زنجیر کشیم . زندانی کنیم.

-اگر او را بکشیم؛ برای همیشه خیالمان آسوده می شود.

ابوجهل پس از شنیدن پیشنهادهای آنان گفت:

اگر محمد را زندانی کنیم، سرانجام یک روز مجبور می شویم آزادش کنیم و او به دعوتش ادامه خواهد داد. اگر تبعید کنیم، در جایی دیگر آشوب به پا می کند. من با پیشنهاد کشتن محمد موافقم!

در این هنگام، شخصی از میان جمع فریاد کشید: اما چه کسی او را بکشد؟

ابوجهل گفت: اگر یک نفر محمد را بکشد، ممکن است او را شناسایی کنند. برای اینکه قتل مشخص نباشد، از هر قبیله ای جوانی برمی گزینیم و به او شمشیری می دهیم تا همگی در یک زمان بر محمد حمله برند و او را بکشند. به این ترتیب خونش در میان قبایل پخش می شود و چون بنی هاشم نمی توانند با همه تیره های قریش بجنگند، ناچار به گرفتن خون بها رضایت می دهند.

سران قریش، به اتفاق آرا، پیشنهاد ابوجهل را را تصویب کردند وپس از تعیین زمان وچگونگی حمله پراکنده شدند.

شب اول ربیع الاوّل سال چهاردهم بعثت، جوانان، شمشیر به دست، خانه پیامبر را محاصره کردند. آنان قصد داشتند در آغاز شب به خانه حضرت حمله کنند، اما ابولهب، همسایه و عموی پیامبر، آنان را از این کار بازداشت و گفت:

زنان وفرزندان بی گناه، داخل خانه هستند، صبر کنید هوا روشن شود و محمد از خواب برخیزد و در مقابل چشم بنی هاشم کشته شود و همه ببینند که قاتل او یک نفر نیست.

خبر فرشته وحی

در همین زمان، پیامبر اکرم (ص) که به وسیله فرشته وحی از نقشه قریش آگاه شده بود، در خانه با حضرت علی (ع) چنین سخن گفت: علی جان! من باید از مکه خارج شوم. قریشیان قصد کشتن مرا دارند. تو دربستر من بخواب خود را بپوشان تا آنان به خروج من از خانه پی نبرند. من باید به یثرب بروم.

آن گاه پیامبر(ص) با علی(ع) خداحافظی کرد، ضمن خواندن آیات آغازین سوره «یس» از خانه خارج شد و از میان دشمنان عبور کرد.

دشمنان متوجه خروج او نشدند. خداوند بر چشمان آنان پرده ای افکنده بود. در میان راه، رسول خدا (ص) به ابوبکر برخورد و او با آن حضرت همراه شد. پیامبر(ص) به جای اینکه به سمت شمال، که راه یثرب از آن سو بود برود، راه جنوب پیش گرفت و به غار «ثور» وارد شد. این غار، در کوه های جنوبی مکه قرار داشت و توجه کسی را به خود جلب نمی کرد.

فداکاری حضرت علی (ع)

حضرت علی (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید. صبحگاهان دشمنان با شمشیرهای کشیده، به خانه پیامبر(ص) هجوم بردند و چون رو انداز را کنار زدند، با حضرت علی (ع) روبرو شدند.

یکی از آنان با عصبانیت به علی(ع) گفت:

محمد کجاست؟

حضرت علی (ع) فرمود: مگر او را به من سپردید که از من طلب می کنید؟[1]

یک معجزه الهی

سران قریش برای یافتن پیامبر(ص) دست به کار شدند.

گروهی را برای تفتیش قسمت های شمالی مکه فرستادند، اما آنان ناکام بازگشتند. برای همین، شخصی به نام «ابوکرز» که در شناسایی رد پای افراد مهارت داشت را به کار گرفتند و عده ای را با او همراه ساختند.

ابوکرز، سمت جنوب مکه حرکت کرد و ردّ پای پیامبر و همراهش را تا غار «ثور» تعقیب کرد؛ اما وقتی به دهانه غار رسید، ایستاد و با تعجب به منظره مقابل چشمش خیره شد. ورودی غار با تارهای عنکبوت پوشیده شده بود و کبوتری در داخل غار لانه ساخته، مشغول استراحت بود. یکی از همراهان پرسید:

چه شده ابوکرز، محمد را نیافتی؟

پاسخ داد:

نمی دانم؛ ردّ پا تا جلوی غار ادامه دارد، اما این جا محو می شود! این تار عنکبوت و کبوتر نشان می دهد کسی وارد غار نشده است. شاید او به آسمان رفته باشد، بهتر است از این جا برویم.

وقتی مشرکان مشغول صحبت بودند، ترس وجود ابوبکر را فرا گرفت، پیامبر (ص) وی را دلداری داد وفرمود:

نترس خدا با ماست.[2]

پیامبر سه روز در غار «ثور» ماند. در این مدت، تنها حضرت علی(ع) هندبن ابی هاله فرزند خدیجه(ع) عبدالله پسر ابوبکر و عامر غلام ابوبکر از جایگاه پیامبر(ص) اطلاع داشتند.

آنان شب ها به غار ثور می رفتند و اخبار شهر را به پیامبر (ص) گزارش می دادند.

در یکی از این شب ها که علی(ع) و هند نزد پیامبر(ص) بودند، آن حضرت خطاب به علی (ع) فرمود:

علی جان! برای ما شترانی فراهم کن. قصد داریم سمت یثرب برویم. بعد از رفتن ما، در روشنایی روز، در جایی که همگان تو را ببینند بایست و با صدای رسا اعلام کن که هر کس پیش محمد (ص) امانتی دارد یا از او طلبکار است برای دریافت آن نزد من بیاید. وقتی امانت و طلب مردم را پرداختی، راه یثرب را در پیش بگیرد و به ما بپیوندد. فاطمه ها را نیز همراه بیاور و اگر فردی از بنی هاشم مایل به مهاجرت بود، مقدمات سفرش را فراهم کن. اکنون به تو می گویم که از این پس هیچ آسیبی نخواهی دید.

در غروب شب چهارم، شتران را، همراه مردی به نام عبدالله، سمت غار فرستاد. عبدالله مسلمان نبود، اما مردی امین بود. پیامبر(ص) و همراهش باشنیدن صدای نعره شتران از غار خارج شدند. اکنون کاروان چهار نفره آماده حرکت بود. عبدالله، ساربان و راهنمای گروه، پیشاپیش حرکت کرد. پس از وی پیامبر(ص) سپس ابوبکر و در پی او، غلامش عامر رهسپار شدند. عبدالله آن کاروان کوچک را از طرف پایین مکه و روی خط ساحلی، سمت مدینه هدایت کرد. در سمت چپ آنان، در دور دست، دریای سرخ دیده می شد.

پذیرایی درمسیر راه

بعد از هجرت پیامبر اکرم (ص) از مکه به منزل « قدید »، در حالی که گرسنگی و تشنگی بر او و همراهانش غالب شده بود، آنان به خیمه بادیه نشینی به نام «امّ معبد » رسیدند.

فقر و تهی دستی خانواده « امّ مبد »، مانع از آن بود که بتوانند به پذیرایی مهمانان گرسنه و تشنه بپردازند، لذا « امّ معبد »، با شرمندگی تمام عذر خواست. در این حال، نگاه پیامبر(ص) بر گوسفندی لاغر افتاد که از فرط ضعف با گله نرفته بود.

رسول خدا(ص) از ام معبد اجازه گرفت تاگوسفند را بدوشد.

زن در شگفت بود که چگونه ایشان انتظار شیر از گوسفندی لاغر و ناتوان دارد!

امّ معبد رضایت خویش را اعلام داشت.

در مقابل دیدگان حاضران، گوسفند لاغر اندام و فاقد شیر، بیش از نیاز حاضران شیر داد و باعث شگفتی ام معبد گردید.[3]

چون امّ معبد اعجاز پیامبر اکرم(ص) را دید عرض کرد:

فرزندی هفت ساله دارم که بیمار است و مانند پاره گوشتی افتاده و از سخن گفتن هم ناتوان است. چه می شود در حق او دعای خیر بفرمایی؟

پیامبر اکرم(ص) آن طفل را طلبید و خرمایی جویده و در دهان او گذاشت؛ در همان حال کودک بیمار شفای خود را بازیافت.[4]

مدینه مهیّای استقبال از پیامبر

آن روزها زمزمه اسلام- آیین جدیدی که محمد (ص) در مکه آورده بود- در شهر«یثرب » پیچیده بود و گروهی از دو قبیله بزرگ و مشهور« اوس » و «خزرج » این آیین را پذیرفته بودند و در دو سال پی در پی، پیمانی با محمد(ص) در مکه بسته بودند و در پیمان دوم او را به شهر خود دعوت کرده، وعده حمایت و پشتیبانی به او داده بودند.

اینک خبر می رسید که پیامبر اسلام(ص) که از طرف قریش در فشار بود، بنابراین دعوت، مکه را ترک گفته رهسپار یثرب شده است.

یثرب حال و هوای دیگری داشت، چشم های مشتاق نو مسلمان و همه آنان که شیفته سخنان و رفتار پیامبر بودند به راه مکه دوخته شده بود و در انتظار ورود او به این شهر، روز شماری می کردند، این انتظار چندان طول نکشید که خبر رسید پیامبر(ص) به دهکده « قبا » در حومه یثرب- که محل سکونت چند قبیله بود- وارد شده است.

رسول خدا(ص) پس از چند روز توقّف در قبا، همراه گروهی از بنی نجار[5] سوار ناقله ای شده، روانه یثرب گردید. هنگام ورود آن حضرت به شهر، مردم با شور و علاقه فراوان از ایشان استقبال کردند، سران و بزرگان قبائل، زمام ناقه پیامبر(ص) را می گرفتند و درخواست می کردند حضرت در محله آنان فرود آید. پیامبر(ص) فرمود: راه شتر را باز کنید، او ماموریت دارد؛ هر جا بخوابد، من همان جا فرود خواهم آمد.[6] سرانجام شتر در محله« بنی نجار » در زمینی نزدیک خانه ابو ایّوب انصاری ( خالد بن زید خزرجی ) بر زمین خوابید. در این هنگام که انبوه مردم در اطراف پیامبر(ص) گرد آمده بودند، هرکدام خواستار میزبانی پیامبر شدند. ابو ایّوب، اثاث و لوازم سفر حضرت را به خانه اش برد و پیامبر(ص) به خانه او رفت. به این ترتیب افتخار میزبانی پیامبر(ص) نصیب ابوایوب گردید.

مناسب است در آخر این مبحث، به نکته ای ظریف اشاره نماییم:

روایت شده که چون پیامبر(ص)، از مکه حجرت نمود، رو به مکه نمود و گمان کرد دیگر به آنجا بر نمی گردد، دل شکسته شد وگریه نمود.

جبرئیل(ع) نازل گردید واین آیه را تلاوت نمود:

«ان الذی فرض علیک القران لرادک الی معاد»[7] ؛ ای رسول ما! یقین دان که آن خدایی که قرآن را بر تو واجب گردانید( ابلاغ آن را وظیفه تو قرار داد)، البته تو را به جایگاه خود بازگرداند…

آغاز دولت نبوی(ع) و وفاق اجتماعی

با آغاز دولت رسول خدا(ص) در مدینه، وفاق اجتماعی به عنوان یک ساز و کار مهم سیاسی از سوی پیامبر(ص) مطرح گردید.

چرایی وفاق

از آغاز شکل گیری حکومت نبوی « وفاق » به عنوان یک اصل اجتماعی و عاملی برای انسجام مسلمانان طرح گردید.

آن حضرت هم پای کاستن از قدرت پیمان های جاهلی- که دایره سازواری و یک جهتی را در مدار تعصّب ها و منافع قبیله ای خلاصه می کردند- به سمت و سودهی صحیح وفاق پرداختند و تمام مسلمانان را به عنوان یک « امّت واحد » قلمداد کردند و با چنین مبنایی، به اخوّت و برادری آنان پای فشردند.

آنچه که نخست در پیمان مدینه آمد، این بود که:

الف) مومنان از بهترین و استوارترین راستی و راهیابی برخوردارند.

ب) مؤمنان در برابر دیگران، یاور یکدیگرند.

ج) هیج مؤمنی نباید با وابسته مومن دیگر، بر ضد وی، هم پیمان شود.

د) محور جنگ و آشتی همه مؤمنان یکی است و به هنگام پیکار در راه خدا هیچ مؤمنی نباید جدا از مومن دیگر و جز برپایه برابری و دادگری در میان مومنان، با دشمن از در آشتی در آید.[8]

پیامبر اکرم(ص) در قرار برادری نیز، بر ایجاد اخوّت ناشی از ایمان به خداوند تاکید داشت.

این پیمان بر اساس محور حق بود و ایجاد روحیه تعاون و همکاری و تاکید بر الفت همگانی و اتحاد جامعه براساس برادری اسلامی، از اهداف محوری چنین روشی بود[9].

ساختار دولت نبوی(ع) و وفاق

با درنگ در حیات سیاسی پیامبر(ص) پس از تشکیل حکومت اسلامی و هم پای ساماندهی به ساختار دولت، نمونه های فراوانی از وفاق اجتماعی را می توان یافت که که در جهت یک دلی و سازگاری مسلمانان شکل گرفت. به عنوان مثال نمونه هایی از آن را ذکر می کنیم:

گام نخست

پیامبر(ص) برای ایجاد یک مرکز و پایگاه اجتماعی و مذهبی که امور مسلمین و محل تجمع مسلمانان و محل حلّ و فصل قضایا و رخدادهای آنی و فوری باشد، با خرید زمینی در مدینه، به مبلغ ده دینار و بنای مسجد نخستین اقدام را انجام داد تا این مسجد، مرکز آموزش و پرورش مسلمانان و جایگاه تجمع آنان، هنگام نماز جمعه و جماعت باشد.

ایشان آن زمین را- که روز نخست شتر ایشان در آنجا بر زمین خوابیده بود، و متعلق به دو یتیم به نام های سهل و سهیل، پسران عمرو بود معاذ بن عفراء که سرپرست آنان- خریداری کرد و به کمک مسلمانان در آنجا، مسجدی را بنا نمود. آن مسجد، به مسجد النبی (ع) نام گذاری گردید.[10]

رسول خدا(ص) در ساخت این بنا از همه مسلمانان کمک گرفت و بذر همدمی و وفاق را در این مشارکت کاشت. آن حضرت(ع) با همکاری در ساخت مسجد، سبب تشویق آنان شد؛ به گونه ای که مهاجران و انصار در موقع ساخت مسجد، این سرود را زمزمه می کردند:

«لا عیش الا عیش الاخره اللهم ارحم الانصار و المهاجره ».

رسول خدا(ص) نیز چنین فرمود:

« لا عیش الا عیش الاخره اللهم ارحم المهاجرین و الانصار »[11]؛ یعنی در زندگی ای جز زندگی آخرت نیست، خدایا! مهاجران و انصار را رحمت کن.

به گفته ابن اسحاق، پیامبر(ص) از ربیع الاول هجرت، تا ماه صفر سال بعد، در مدینه اقامت فرمود تا مسجد و خانه هایش ساخته شد و انصار، بجز طوایف خطمه، واقف، وائل و امیّه که بر شرک خود باقی ماندند و بعد از بدر، احد و خندق، به دین اسلام در آمدند[12]، همگی به دین اسلام در آمدند.

گام دوم

اقتصاد مدینه، قبل از ورود پیامبر(ص) به شهر یثرب، در دست یهودیان بود. اهالی عرب مدینه، به کار کشاورزی اشتغال داشتند و همیشه زیر سلطه اقتصادی ملت یهود بودند. پیامبر(ص) دستور فرمود تا در کنار مسجد، بازارچه ای راه اندازی گردد.

این اقدام پیامبر(ص) سه هدف را به دنبال داشت:

1. مسلمانان از مانورهای اقتصادی یهودیان آسوده خاطر شدند.

2. مسلمانانی که دست خالی، هجرت کرده بودند. در تجارت آن روز، ماهر بودند، همانند عبد الرحمن بن عوف و عثمان بن عفان و… پیامبر(ص) برای پیشبرد اهداف حکومت اسلامی، از تجربیات این قبیل افراد استفاده نمود.

3. ایجاد اشتغال برای مسلمانان، اعم از مهاجر و انصار.

گام سوم

تعیین حدود مرزی حکومت شهری مدینه، یک اقدام تاریخی مهم بود که توسط پیامبر(ع) انجام پذیرفت. پیامبر(ص) چهار طرف مدینه را علامت و پرچم نصب نمود و تجاوز از آن به منزله تجاوز از حریم مدینه محسوب می شد.

گام چهارم

سرشماری مسلمانان، پس از ایجاد عقد برادری بین مسلمین صورت پذیرفت.

شمار مسلمانان به یک هزار و پانصد نفر می رسید.[13]

مشق عشق ( نهیبی بر دقیقه ها )

کوچه ها از شادی آرام و قرار نداشت. نوری زدیک و نزدیک تر می شد تا از ذرات وجودش، آن دیار خوشبخت را سیراب سازد. مسافر نزدیک و نزدیک تر می گشت و صدای پاهایش، نوید زندگی تازه ای داشت. در تار و پود شهر اختلاف ها، صدای قرآن نزدیک و نزدیک تر می شد. رسول آسمان از راه رسید تا با زمزمه های مقدّس اش، جان های تشنه را با روشنی آب، آشنا سازد. خانه ها بی قرار بودند و پنجره ها گشوده تر از هر بار، افق های دور را می نگریستند. جبرئیل، مقصد زمینی اش تغییر یافته بود ؛ این بار، مقصد او مدینه النبی بود. این بار شهر، کسی را در بر داشت که اوج روحش به هفت پشت آسمان می رسید و طنین واژه ها ی سکرآوری که بر لب زمزمه می کرد، طنین یک عشق مقدس بود؛ عشق مقدسی که به شهر، روح می بخشید و آن را تا عرش بالا می برد. اگر از آسمان به زمین می نگریستی، سبزی خاکی مقدس را می دیدی که قداستش را از دستان رسالت، هدیه می گرفت. مرد مهاجر، اینک در وطن جدید خویش، به آرمان های والایش می اندیشید. اینک برای او، آغاز صبح است؛ آغاز صبحی روشن، صبحی که جان او را پیوندی ابدی با وحی آینه ها می داد. صبحی که فریاد می زد: تاریکی ها به سر رسید و اینک، نوبت افتخار اسلام است و تاریخ از کنون نوشته می شود و یثرب، مدینه می شود.

مسافر، نزدیک و نزدیک تر می گردید، صدای تلاوت نور می آید[14].

پیروزی برکافران، سرآغاز حکومت نبوی

تحولات سترگ در تاریخ

پیامبر اکرم(ص)، با پیروزی بر کافران، برای رسیدن امت اسلام به الفت، صمیمیت، امنیت، عدالت، حق طلبی، و شکوهمندی هایی از این قبیل، « حکومت نبوی » را تاسیس نمود.

از این رو، حکومت نبوی، می بایست حکومتی حکومتی پاسخگو به انتظارات و خواسته ها و انتظارات و خواسته ها و فریاد های حق طلبانه بشریت دارد.

بعثت، سرآغاز هجوم نور به قلب تاریکی

بعثت، هجوم نور به قلب تاریکی بود. عاشقان کوی محمد، نقد دل را به پای محبت او نثار کردند، تا صفای باطن به دست آورند و دل را به چشمه معرفت او سپردند تا با زلال احکام الهی اش، زنگار از درون بزدایند. آن چه پیامبر(ص) بر مردم خواند، یکسره مایه حیات و وسیله ی نجات بود؛ راهی هموار در داغستان دنیا که پای اندیشه بشر را از ریگ خطا مصون می داشت و احکامی سراسر حکمت که ریشه در فطرت انسان را بر پیروان مکتب خویش گشود، و پیام آور این حکمت بود. پیامبر(ص) طعم عدالت را به کام دردمندان و مستضعفان در تاریخ چشاند و با استقرار وحدت و امنیت در همه عرصه ها و قلمرو ها، در حکومت خویش به منتظران عدالت و تشنگان حق و فضیلت، آسودگی خاطر عنایت فرمود.

آثار رسالت پیامبر(ص)

مشیّت الهی بر این بود که از گریبان تاریکی، سپیده شکافته شود و آفتاب تابناک پیامبر(ص) طلوع کند. این حادثه مبارک، به راستی انفجار نور در قلب تاریکی ها و فریادی در خاموشی ها و هشداری در اوج غفلت ها بود. عظمت و اعجاز این حرکت بزرگ و توفنده را می توان با مطالعه کارنامه جهان پیش از بعثت به دست آورد. قرن ششم میلادی را باید عصر حاکمیت و سیاهی و تباهی نامید، چرا که در آن زمان ابرهای متراکم نادانی، سایه شوم و سنگین خود را بر زندگی بشر افکنده بودو جوامع آن روز در تنگناهای اقتصادی و اجتماعی مرگباری قرار داشتند، لیکن سنت تاریخ و قانون طبیعت و مشیّت حق تعالی، همواره به اثبات رسانیده که در چنین مقاطع حساس و یأس آور است که روشنایی و امید از اعماق ظلمت و یأس پیدا می شود و بهار سبز و خرم از دل زمستان سرد و بی جان متولد می گردد.

در آن عصر بود که پیام روح بخش بعثت رسول اکرم(ص) در کالبد افسرده و مرده جهان دمیده شد که پانصد سال و به نقلی هفتصد سال از ظهور عیسی بن مریم گذشته بود. در این فاصله ممتد، کسی به پیامبری مبعوث نگردید.

حضرت علی(ع) در این باره فرمود:

خداوند متعال، پیامبر اسلام(ص) را هنگامی فرستاد که از عصر پیامبران پیشین مدت زمان بسیاری سپری شده بود و ملت ها در خواب عمیقی فرو رفته بودند . فتنه و فساد، جهان را از کران تا کران فرا گرفته بود و اعمال زشت و پلید رواج محسوسی داشت. آتش جنگ همه جا شعله ور بود و دنیا، چهره های بی فروغ و پر از مکرو فریب به خود گرفته بود. برگ های درخت زندگی زرد و پژمرده گشته و از میوه آن خبری نبود. آب حیات ( معنوی و اخلاقی ) فرو خشکیده و نشانه های هدایت، کهنه و خراب، و پرچم هدایت، سرنگون گشته و بیرق های پستی و گمراهی همه جا در اهتراز بود. زندگی با سیمایی کریه و عبوس با اهل دنیا روبرو بود. میوه درختش، فتنه و خوراکش، مردار و بر( دل های مردم وحشت و اضطراب و بر برون آنها شمشیر حاکم بود )…[15]

پیامبر خاتم(ص) که پیام آور رحمت بود، در راه چنین پاسخی به انسانیت، جامعه ای را بنیاد گذارد تا احکام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، نظامی، اخلاقیات فردی و معنویات روحی، حقوق و معنویت، فرهنگ و رسوم اجتماعی، روابط فردی و جمعی، تزکیه نفس، تعلیم و تربیت، بهداشت و آداب معاشرت را در جامعه بنا نهد.

ساختار و تیپ رسالت نبوی

خداوند در قرآن، جامعه آرمانی نبوی را، برای پاسخگویی به خواست های الهی و نهادی انسان ها چین به تصویر می کشد:

« محمد رسول الله والذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم تراهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فی التوراه و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار وعدالله الذین آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظیما »[16] ؛ محمد(ص) پیامبر خداست و کسانی که با اویند. با کافران، سخت گیر و با یکدیگر بسیار مشفق و مهربانند. آنان را در هنگام رکوع و سجود نماز بسیار بنگری که فضل و رحمت خدا و خوشنودی او را به دعا می طلبند و بر رخسارشان از اثر سجده نشان ها ( ی نورانیّت ) پدیدار است. این وصف حال آنها در کتاب تورات و انجیل است که مثل حالشان به دانه ای ماند که چون نخست سر از خاک برآرد، شاخه ای نازک و ضعیف باشد، پس از آن قوت یابد تا آنکه قوی گردد و بر سق خود راست و محکم بایستد که دهقانان در تماشای آن حیران ماندن، همچنین اند اصحاب محمد(ص) که خدا وعده فرموده که هر کس ثابت ایمان و نیکوکار باشد، گناهانش ببخشد و اجر عظیم عطا کند.

رسالت خاتم پیامبران، حضرت محمد(ص) که رسالتی پاسخگو برای آلام و دردهای جامعه بشری بود، در قرآن چنین معرفی شده است:

« الذین یتبعون الرسول النبی الامی الذی یجدونه مکتوبا عندهم فی التوراه و الانجیل یامرهم بالمعروف وینهاهم عن المنکر و یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التی کانت علیهم فالذین آمنوا به عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذی انزل معه اولئک هم المفلحون »[17]؛ آنان که پیروی کنند از رسول و پیغمبر امّی که در تورات و انجیلی که در دست آنها ست( اوصافش را ) نگاشته می یابند و آنان را امر به نیکی و نهی از زشتی خواهد کرد وبر آنان هر طعام پاکیزه و مطبوع را حلال و هر پلید منفور را حلال می گرداند و احکام بر هر رنج و مشقّتی که چون زنجیر به گردن خود نهاده اند همه را بر می دارد ( دین آسان مطابق فطرت می آورد ) پس آنان که به او گرویدند و از او حرمت و عزت نگاه داشتند و یاری اش کردند و نوری را که به او نازل شد پیروی کردند آن گروه به حقیقت رستگاران عالمند.

خواست مردم

یکی از ویژگی های رسالت پیامبر خاتم این بود که حکومتی دینی ای تاسیس کرد که با خواست مردمی عاشق و شیفته تاسیس گردد.

در روزگار نزدیک به هجرت پیامبر(ص) به مدینه، زمینه های تشکیل این دولت الهی مردمی فراهم گردید.

دکتر شهیدی، در کتاب تاریخ تحلیلی اسلام چنین آورده است:

در سال های نزدیک به هجرت، نزاعی سخت بین دو قبیله اوس و خزرج درگرفت، آن جنگ به یوم بعاث معروف است، در این درگیری مردم بسیاری از هر دو طرف کشته شدند، هر دو قبیله از جنگ به ستوه آمده و خواهان آشتی بودند، اما طبق سنت رایج قبیله ای برای این که جنگ از میان برخیزد و طرف های درگیر آشتی کنند، باید به کسان مقتول خون بها پرداخت شود. مبلغ این خون بها را باید مرد بزرگی، که همه ریاست او را بپذیرند تعیین کند. علاوه بر این داوری را کسی باید برعهده که خود در دسته بندی و نزاع شرکت نداشته باشد. یافتن چنین کسی در یثرب ممکن نبود، چون اولاً بیشتر رؤسای مهم قبیله ها در جنگ داخل بودند وثانیاً رئیس هیچ قبیله ای حاضر نمی شد خود را از دیگری کمتر براند.[18]

موفقیّت بزرگ در دعوت ( گرایش کفار به اسلام )

در پی این انتظار بود که پس از یک سال، دوازده تن به نمایندگی قبیله های پر آوازه یثرب، به مکه آمدند تا در موسم حج و استفاده ازآن فرصت، با رسول گرامی اسلام بیعت کنند. آنان از هر قبیله ای، تنی را برگزیدند و به مکه فرستادند و آنان در عقبه نخستین با پیامبر(ص) بیعت نمودند[19].

در همین سال، پیامبر اکرم(ص) به خواست مردی پاسخ داد و مصعب بن عمیر را به یثرب فرستاد. مصب، در مدینه از رسالت پیامبر اسلام(ص) سخن گفت و قلوب فراوانی را شیفته ی رسالت آن حضرت(ص) نمود.

در سال بعد، یثربیان، 73 تن از مردان خویش را به مکه فرستادند و آنان با پیامبر(ص) بیعت نمودند. با بیعت آنان تحولی ژرف درگرایش به اسلام روی داد.

هجرت به یثرب، سرآغاز تحقق آرمان های نبوی

پیامبر اکرم(ص) برای تحقق بخشیدن به آرمان های موفقّش و در پاسخ به انتظارات و درخواست های به حق یثربیان، باید هجرت می نمود.

این هجرت، حرکت تحول آفرینی بودکه از آن پس، انجماد موجود در مکه را نابود می کردو باعث می شد تا جامعه بسته آن روز، پویایی خود را به دست آورد و به وضعیتی سراسر مطلوب برس. این هجرت، نوید بخش جامعه ای قرآنی بود.

مسأله هجرت در تاریخ اسلام، قرآن و سیره پیغمبر، نه یک واقعه است… بلکه یک اصل بزرگ اجتماعی است. و در اینجاست که ما در برابر یک اصل بسیار بزرگ و عمیق و جدی به نام « هجرت » قرار می گیریم، اصلی که تا هر که « فهمیدن » می تواند، عمق و ارزش آن را فهمید…[20] در مدینه، یاران پیغمبر، مهاجران و انصار، هر روز پس از نماز صبح از شهر بیرون می آمدند و چشم به راه مکه می دوختند و تا هنگامی که خورشید بر بلندی ظهر می آمد، سرشار از شوق و اضطراب منتظر می ماندند…[21]

یثربیان، در انتظار باورها

انتظار مدینه، انتظار تاریخ انسانیت بود، انتظاری برای صلح و آرامش و امنیت و عدالت.

عاقبت انتظار تاریخ به سر آمد و چشم های کودکان منتظر و از اختلاف دیرینه اوسی و خزرجی به مشاهده حقیقت روشن می شود، آنان همدیگر را در موج بی تاب اشک های لبریز از شعف، به آغوش می کشند.

یکی از باورهایشان این بود که او، همچون آنان است، ساده، بی رغبت به آزمندی های زراندوزانه و همچون آنان زندگی می کند. دیگر باورشان آن بودکه صلح را به ارمغان می آورد و امنیت را می گستراند.

دیگر باورشان، ارزانی داشتن عقل و منطق به جای جدال ها و مخاصمه ها است.

نیز باورشان آن بودکه او… پیشوای عدالت است. آری! در پرتو حضور پیامبر(ص) در یثرب، آن باورها و امیدها به بار نشست. پیامبر خاتم(ص) با زندگی ساده و بی تکلّف، در خانه ای ساده زندگی را شروع کرد. پیامبر(ص) هرگز از عنوان و منزلت پیامبری نخواست برای خود چیزی بیندوزد و بهره ای دنیوی ببرد. شیوه ی زندگی آن حضرت(ع)، دل ها را شیفته خود ساخت و سیره اش زاینده ی ایمان و امید، شادی، عشق . تصمیم به ساختن تاریخ فردای بشر بود.

نحوه ی زندگی و مشیّت پیامبر(ص)، درسی بزرگ بود که در همان آغاز بر دل ها نشت. حضرت امام جعفرصادق(ع) در این باره فرمود:

کان رسول الله (ع) یجلس جلوس العبیدو یأکل أکل العبد و یعلم انه العبد: پیامبر(ع)، همچون بنده ای نشستن داشت و خوردنش همچون غذای بنده بود و می دانست که او بنده ای است. و حضرت امام خمینی(ره) رباره ی ساده زیستی پیامبر(ص) چنین فرمود: پیغمبر(ع) وارد شد به ( منزل ) یک آدم درجه سه، و اشخاصی که دورش جمع شده بودند، یک اشخاص فقیر و بی بضاعتی، و خودش هم یک منزل و اطاق…؛یک اتاقی با ساقه خرما، چند تا اتاق برای خودش و مسجدش هم آن طور[22].

کلام حضرت فاطمه(س)

حضرت زهرا(س) در خطبه ای که به خطبه ی فدکیه معروف است. تأکید فرمودکه پیامبر(ص) از روی ز روی دلسوزی حتی از رنج های شما، رنج می برد، و به هدایت شما علاقه وافر داشت و نسبت به مؤمنان مهربان و رحیم بود. اگر چه در جست و جوی نسب او را برآیید می بینید او پدر من بوده است، نه پدر زنان شما! و برادر پسر عموی من بوده است، نه برادر مردان شما! و چه پر افتخار است این نسب، درود خدا بر او و خاندانش باد!

آری! او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد، و مردم را به روشنی انذار کرد، از راه مشرکان روی برتافت، و بر گردن هایشان کوبید، و گلویشان را فشرد- تا از شرک دست بردارند و در راه توحید گام بگذارند. و همواره با دلیل و برهان و اندرز سودمند، مردم را به راه خدا دعوت می کرد. بت ها را در هم می شکست، و مغزهای متکبران را می کوبید، تا جمع آنها متلاشی شد، و تاریکی ها برطرف گشت، صبح فرا رسید و حق آشکار شد، نماینده دین به سخن درآمد، و زمزمه های شیاطین خاموش گشت، افسر نفاق بر زمین فروافتاد، گره های کفر و اختلاف گشوده شد، و شما زبان به کلمه اخلاص « لا اله الا الله » گشودید، د رحالی که گروهی اندک و تهی دست بیش نبودید! آری! شما در آن روز بر لب پرتگاه آتش دوزخ قرار داشتید، و از کمی نیرو همچون جره ای برای شخص تشنه، و یا لقمه ای برای گرسنه، و یا شعله آتشی برای کسی که شتابان به دنبال آتش می رود، بودید، و زیر دست و پاها له می شدید!

و آن ایام آب نوشیدنی شما متعفن و گندیده بود، و خوراکتان برگ درختان! ذلیل و خوار بودید، و پیوسته از این می ترسیدید که دشمنان زورمند شما را بربایند و ببلعند! اما خداوند تبارک و تعالی شما را به برکت محمد(ص) بعد از آن همه ذلت و خواری و ناتوانی نجات بخشید، او با شجاعان درگیر شد، و با گرگ های عرب و سرکشان یهود و صاری پنجه در افکند، ولی ر زمان آتش جنگ را بر افروختید خدا آن را خاموش کرد.

مشق عشق( یک جمله با پیامبر)

سلام بر شیوایی کلامت که می تواند خشن ترین دل های سنگی را چو آ زلال زمزم نور، جاری کند!

پیوست

هجرت پيامبر اكرم(ص) به مدينه

با پيشرفت ‏سريع اسلام در شهر يثرب، مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مكه بدان شهر فراهم شد. زيرا مشركين مكه روز به روز دايره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگتر كرده و آنها را بيشتر مى‏آزردند تا جايى كه به گفته مورخين بعضى را از دين خارج كردند.

رسول خدا(ص)نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبت‏بدان حضرت بى باك‏تر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبت‏به پيروانش انجام مى‏دادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مامور به تحمل و صبر مى‏بود.

نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پيغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند، برود.

نخستين مهاجر

پس از اين دستور نخستين خانواده‏اى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند، ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود و قبلا نيز يك بار به حبشه هجرت كرده بود. پس از اين رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرى‏رسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت‏يثرب حركت كند.

قبيله ام سلمه – يعنى بنى مغيره – همين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: ما نمى‏گذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.

از آن سو قبيله ابو سلمه – يعنى بنى عبد الاسد – وقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند: ما نمى‏گذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست‏سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.

ام سلمه نقل كرده: كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مى‏آمدم و در محله ابطح مى‏نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مى‏كردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت: اين چه رفتار ناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمى‏كنيد، شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداخته‏ايد؟

اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند: اگر مى‏خواهى پيش شوهرت بروى آزادى!

بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه، ترسناك و خايف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود، و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مى‏روم.

چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحه – كه در زمره مشركين بود – برخوردم و او از من پرسيد: اى دختر ابا اميه به كجا مى‏روى؟

گفتم: به يثرب نزد شوهرم!

پرسيد: آيا كسى همراه تو هست؟گفتم: جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست. عثمان فكرى كرد و گفت: به خدا نمى‏شود تو را به اين حال واگذارد، اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم، زيرا هر وقت‏به منزلگاهى مى‏رسيديم شتر مرا مى‏خواباند و خود به سويى مى‏رفت تا من پياده شوم، و چون پياده مى‏شدم مى‏آمد و افسار شتر مرا به درختى مى‏بست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مى‏پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مى‏شد مى‏آمد و شتر مرا آماده مى‏كرد و به نزد من مى‏آورد و مى‏خواباند و خود به يك سو مى‏رفت تا من سوار شوم و چون سوار مى‏شدم نزديك مى‏آمد و مهار شتر را مى‏گرفت و راه مى‏افتاد، و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به‏«قباء»رسيديم به من گفت: برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست. اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.

به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى‏شد و اگر مشركين مطلع مى‏شدند كه فردى يا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مى‏كردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مى‏آمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مى‏گردانند، چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مى‏كند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحت‏شده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟

عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت‏شد و با اينكه عمر به او گفت: اينان مى‏خواهند تو را گول بزنند و حيله‏اى است كه براى بازگرداندن تو طرح كرده‏اند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكه‏اش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحت‏شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيله‏اى فراهم شد و او به مدينه آمد.

مصادره اموال

روز به روز بر تعداد مهاجرين افزوده مى‏شد و تدريجا مكه داشت از مسلمانان خالى مى‏گرديد. مشركين با خطر تازه‏اى مواجه شده بودند كه پيش بينى آن را نمى‏كردند زيرا تا به آن روز فكر مى‏كردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار مى توان جلوى پيشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان ديدند كه اين شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسول خدا(ص)را بگيرد. در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نيز خطرى احساس نمى‏كردند اما وقتى كه ديدند مسلمانان پناهگاه تازه‏اى پيدا كرده و شهر يثرب آغوش خود را براى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت‏سريعى كه اسلام در خود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است، چيزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر و انصار در شهر يثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد، از اين رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از اين راه جلوى هجرت آنان را بگيرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند. مثلا درباره صهيب مى‏نويسند: وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست‏شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گرديد، اين مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خدا(ص)به دين اسلام گرويد و جزء پيروان رسول خدا(ص)گرديد، و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از اين راه مال فراوانى به دست آورد، مشركين مكه او را هر روز به نوعى اذيت و آزار مى‏كردند تا جايى كه صهيب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان ديگر به يثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سالها تدريجا به دست آورده با خود به يثرب ببرد. هنگامى كه مشركين خبر شدند وى مى‏خواهد به يثرب برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقير و بى نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر به دست آورده و اندوخته‏اى و ما نمى‏گذاريم اين مال را از اين شهر بيرون ببرى.

صهيب گفت: اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مى‏كنيد؟

گفتند: آرى!

صهيب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم. و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.

و يا درباره قبيله بنى جحش مى‏نويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانه‏هاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.

اما ابو سفيان – يكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميه – وقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و همسوگند بود خانه‏هاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمه – يكى ديگر از سركردگان مكه – فروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.

اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحش – بزرگ بنى جحش – رسيد متاثر شده پيش رسول خدا(ص) آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشت‏به جاى آنها خانه‏هايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.

اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد، و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مى‏گرديد، احتياجى نداشتند.

اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانست‏جلوى هجرت آنها را بگيرد، از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطعتر و سخت‏تر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خدا(ص) افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.

و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمد(ص)نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.

اجتماع در دار الندوه

پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد: قصى بن كلاب جد اعلاى رسول خدا(ص)پس از اينكه بر تمام قبايل قريش سيادت و آقايى يافت از جمله كارهايى كه در مكه انجام داد اين بود كه خانه‏اى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد و پس از وى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش در آنجا اجتماع مى‏كردند و آن خانه را«دار الندوه‏»ناميدند.

اين جريان هم كه پيش آمد، قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمد(ص)به شور و گفتگو بپردازند، و قانونشان هم اين بود كه افراد پايينتر از چهل سال حق ورود به‏«دار الندوه‏»را نداشتند. محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مى‏نويسد:

براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافه‏اى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مى‏خواهد و چون از او پرسيد: تو كيستى؟جواب داد: من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم، دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.

و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت‏به اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.

(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت: ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مى‏آيند و ما را گرامى مى‏دارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى‏«امين‏»خوانديم و چون به مقام و مرتبه‏اى رسيد مدعى نبوت شد و گفت: از آسمانها براى من خبر مى‏آورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!

گفتند: چه فكرى؟

گفت: نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقت‏بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مى‏پردازيم!

پيرمرد نجدى گفت: اين راى درستى نيست!

گفتند: چرا؟

گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمى‏شوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.

ديگرى گفت: من فكر ديگرى كرده‏ام و آن اين است كه او را در خانه‏اى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرى‏ء القيس(شاعران معروف عرب)مردند.

پيرمرد نجدى گفت: اين راى بدتر از آن اولى است!گفتند: چرا؟

گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مى‏آيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مى‏آورند!

سومى گفت: او را از شهر خود بيرون مى‏كنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مى‏شويم.

شيطان محفل مزبور گفت: اين راى از آن هر دو بدتر است!

پرسيدند: چرا؟

گفت: براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دست‏خود به شهرها و ميان قبايل مى‏فرستيد و در نتيجه، وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مى‏سازد و چندى نمى‏گذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!

در اين وقت‏حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند: پس چه بايد كرد؟

شيطان مجلس گفت: يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمى‏توان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيله‏اى از قبايل و تيره‏هاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته‏اند نمى‏توانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مى‏شوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خون‏بها مى‏دهيد!

گفتند: آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى راى پيرمرد را تصويب نموده گفتند: بهترين راى همين است. و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.

هجرت رسول خدا

ده نفر يا به نقلى پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله‏اى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت‏خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند، ابو لهب مانع شده گفت:

در اين خانه زن و كودك خفته‏اند و من نمى‏گذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند، بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.

از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه‏«و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين‏» (1) به اطلاع آن حضرت رسانيد، رسول خدا(ص)كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود، اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.

زيرا با توجه به اينكه خانه‏هاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مى‏توانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند، رسول خدا(ص)بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد، البته انتخاب چنين فردى آسان نبود. زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.

پيغمبر به فرمان خدا، على(ع)را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز على(ع)نمى‏توانست اين ماموريت‏خطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد. در روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)جريان را به على گزارش داد و به او فرمود: تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(ع)از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد: اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مى‏ماند؟

رسول خدا(ص)فرمود: آرى.

على(ع)سخنى ديگر نگفت و لبخندى زد – كه كنايه از كمال رضايت او بود – و به دنبال انجام ماموريت رفت و ديگر از سرنوشت‏خود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.

و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل على(ع)است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود: «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله‏» (2) درباره على(ع)و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كرده‏اند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند، خداى تعالى به آن دو وحى كرد: چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد، اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد، جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مى‏گفت: به‏به!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مى‏بالد!آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:

«و من الناس من يشرى. . . »تا به آخر. (3)

بارى رسول خدا(ص)به على فرمود: در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا – كه يك برد سبز بود – بر سر بكش.

على(ع)ماموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلت‏بزرگ ديگرى براى او محسوب مى‏شود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين(ع)مامور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به يثرب منتقل كند.

موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد، مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود، زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمى‏آيند و رسول خدا(ص)بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.

براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمت‏شمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود، راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به‏«غار ثور»رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.

در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و يا به گفته دسته‏اى از مورخين رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.

ابن هشام مى‏نويسد: ساعتى كه رسول خدا(ص)خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت‏خانه ابو بكر بود، به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت، شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.

ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مامور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند، و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مى‏آمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مى‏برد.

ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه على(ع) سبت‏به رسول خدا(ص)و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خدا(ص) بدو گفت: «لا تحزن ان الله معنا. . . » – اندوهگين مباش كه خدا با ماست!

و با مقايسه اين آيه با آيه‏«و من الناس من يشرى نفسه. . . »صدق گفتار ما بخوبى روشن مى‏شود. و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مى‏كردند، رسول خدا(ص)نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يسن تا آيه‏«و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون‏»آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.

در اين وقت‏شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد: آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند: منتظر محمد!

گفت: خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت، مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند: نه!اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!

مشركين قريش چه كردند؟

قريش آن شب را تا به صبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمى‏توانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مى‏كشيد گاه گاهى سنگ روى بستر پيغمبر مى‏انداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سينه خريدارى مى‏كرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه ديگرى به جاى محمد(ص)خوابيده است نمى‏كرد.

گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مى‏كردند و چون كار محمد(ص) را پايان يافته مى‏دانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفته‏هاى او را به صورت مسخره بازگو مى‏نمودند، ابو جهل گفت:

محمد خيال مى‏كند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت‏بر عرب و عجم را به دست‏خواهيد آورد، و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام) به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مى‏كنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تاييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خدا(ص)بيرون آمد و از جا برخاست، و بر روى آنها فرياد زد و گفت: چه خبر است؟

مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند: محمد كجاست؟

على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.

اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند: تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت‏به اين طرف و آن طرف و كوه و دره‏هاى مكه به جستجوى محمد رفتند.

و در پاره‏اى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به‏«ابو كرز»كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد. ابو كرز اثر قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت: در اينجا ابى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!

اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.

در غار ثور

از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بكر در غار آرميده و از شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مى‏نگريستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول خدا(ص)عنكبوتى را مامور كرده بود تا بر در غار تار بتند، و كبكهايى را فرستاد تا آنجا تخم‏بگذارند و به هر ترتيبى بود وقتى مشركين به در غار رسيدند، ابو كرز نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو همان جا ايستاد و گفت:

محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده‏اند زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مى‏شد و اين تخم كبكها مى‏شكست، ديگر نمى‏دانم در اينجا يا به زمين فرو رفته‏اند و يا به آسمان صعود كرده‏اند!

مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيدا كردن رسول خدا(ص)به سويى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند. اينجا بود كه ابو بكر ترسيد و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)فرموده است: رسول خدا(ص)براى اطمينان خاطرش بدو فرمود: «لا تحزن ان الله معنا. . . »محزون مباش كه خدا با ماست و در پاره‏اى از روايات است كه با اين حال مطمئن نشد، در اين وقت‏يكى از مشركين رو به روى غار نشست تا بول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود: اگر اينها ما را مى‏ديدند اين مرد اين گونه برابر غار براى بول كردن نمى‏نشست. و در روايت ديگرى است كه چون ديد ابو بكر آرام نمى‏شود بدو فرمود: بنگر – و از طريق اعجاز دريايى و كشتى را بدو نشان داد كه در يك سوى غار بود – و بدو فرمود: اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده و خواهيم رفت.

بارى رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار بود و در اين مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خدا(ص)مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مى‏آوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مى‏رساندند، يكى على(ع)بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا مى‏آمد و سه شتر و دليل راه به منظور هجرت به مدينه براى آن حضرت و ابو بكر و غلام او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيره بود، چنانكه در پاره‏اى از تواريخ آمده است.

راه امن شد

سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در اين سه روز مشركين قريش جاهايى را كه احتمال مى‏دادند پيغمبر خدا بدانجا رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى ازآن حضرت نيافتند تدريجا مايوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جايزه بسيار بزرگى براى كسى كه محمد را بيابد تعيين كردند و آن جايزه‏«صد شتر»بود و راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمايه‏شان در شتر خلاصه مى‏شد، جايزه بسيار بزرگى بود.

ياس مشركين از يافتن محمد(ص)سبب شد كه راهها امن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.

چنانكه قبلا اشاره شد براى اين كار به دو چيز احتياج داشتند يكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه، كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد، مطابق آنچه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه و ديگران نقل كرده، على(ع)اين كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده و دليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدين ترتيب به سوى مدينه حركت كرد، و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(يا اريقط) – كه خود از مشركين بود اما بدان وسيله خواستند مورد سوء ظن قرار نگيرند – اجير كردند، و اسماء دختر ابو بكر نيز براى ايشان آذوقه آورد.

اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشته‏اند: هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست‏حركت كند ابو بكر يا عبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا(ص)از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نيست‏سوار نمى‏شوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا(ص)آن شتر را از ابو بكر خريدارى كرد و آن‏گاه سوار آن شد و به راه افتادند.

سراقه در تعقيب رسول خدا

سراقة بن مالك – يكى از افراد سرشناس مكه و سواركاران عرب در زمان خود بود – گويد: من با افراد قبيله خود دور هم نشسته بوديم كه مردى از همان قبيله از راه رسيد و در برابر ما ايستاده گفت: به خدا سوگند من سه نفر را ديدم كه به سوى يثرب مى‏رفتند گمان من اين است كه محمد و همراهانش بودند!

من دانستم راست مى‏گويد اما براى اينكه آنها كه اين حرف را شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب به راه نيفتند بدو گفتم: نه آنها محمد و همراهانش نبوده‏اند بلكه آنان افراد فلان قبيله‏اند كه در تعقيب گمشده خود مى‏گشته‏اند!

آن مرد كه اين حرف را از من شنيد، باور كرد و گفت: شايد چنين باشد كه مى‏گويى و به دنبال كار خود رفت و ديگران هم سرگرم گفتگوى خود شدند، اما من پس از اندكى تامل برخاسته به خانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزه‏ام را برداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خدا(ص)و همراهانش رساندم اما همين كه خواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب به زمين فرو رفت و من از بالاى سر اسب به سختى به زمين افتادم و اين جريان دو يا سه بار تكرار شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسى نيست از اين رو توبه كرده بازگشتم.

و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقل كرده‏اند همين كه سراقه بدانها نزديك شد، ابو بكر ترسيد و با وحشت‏به رسول خدا(ص)عرض كرد: يا رسول الله دشمن به ما رسيد!حضرت فرمود: نترس خدا با ماست!و براى دومين بار از ترس گريست و گفت: تعقيب كنندگان به ما رسيدند!حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقه نفرين كرد و همان سبب شد كه اسب سراقه به زمين خورده و سراقه بيفتد. . . تا به آخر.

معجزه‏اى از رسول خدا

در علم كلام در جاى خود ثابت‏شده كه پيغمبر الهى كسى است كه داراى معجزه باشد و بتواند به اذن خدا كارهايى را كه ديگران نمى‏توانند انجام دهند و از نظر عقل نيز محال نباشد بدون اسباب و علل مادى و ظاهرى از طريق اعجاز و خرق عادت انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).

پيغمبر اسلام(ص)نيز داراى معجزات زيادى بوده كه برخى از آنها در صفحات‏گذشته ذكر شده و در صفحات آينده نيز برخى را خواهيد خواند و از جمله معجزاتى كه در طول راه مدينه از آن حضرت ديده شد، داستان گوسفند ام معبد است كه مورخين و اهل حديث ذكر كرده‏اند.

گفته‏اند: همچنان كه رسول خدا(ص)و همراهان به سوى مدينه مى‏رفتند چشمشان از دور به خيمه‏اى افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانب آن خيمه كج كردند و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى كه داشت در ميان آن خيمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه بسته است.

از آن زن كه نامش ام معبد بود گوشت و خرمايى خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى او گفت: به خدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچ گونه مضايقه‏اى از پذيرايى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم، رسول خدا(ص)بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود: اى ام معبد اين گوسفند چيست؟

جواب داد: اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.

رسول خدا(ص)فرمود: آيا شير دارد؟

ام معبد: اين گوسفند ضعيفتر از آن است كه شيرى داشته باشد!

رسول خدا(ص)پيش آمد و دست‏بر پستانهاى گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان گوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع به دوشيدن شير كرد تا آن قدر كه آن ظرف پر شده نوشيد، آن گاه دوباره دوشيد و به همراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را به ام معبد داده و رفتند.

چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرش ديد با تعجب پرسيد: اين شير از كجاست؟زن در جواب گفت: مردى اين چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت، و چون اوصاف رسول خدا(ص)را براى شوهرش تعريف كرد آن مرد گفت: به خدا اين همان كسى است كه قريش وصفش را مى‏گفتند و اى كاش من او را مى‏ديدم و همراهش مى‏رفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهم كرد.

در محله قباء

«قباء»نام جايى است در نزديكى مدينه كه فاصله‏اش تا شهر مدينه حدود دو فرسخ يا كمى بيشتر بوده و اكنون نيز مسجد بسيار زيبايى كه اساس آن را رسول خدا(ص)پى ريزى كرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغهايى سرسبز فرا گرفته.

كاروانهايى كه سابقا از راه مكه به مدينه مى‏آمدند از آنجا مى‏گذشتند و سر راه آنها بود، رسول خدا(ص)فاصله راه مكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه مى‏رفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيدند.

از آن سو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولى پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند، وقتى شنيدند آن حضرت به سوى يثرب حركت كرده به اشتياق ديدار پيغمبر خود هر روز صبح از خانه‏ها بيرون آمده و تا نزديكيهاى ظهر به انتظار مى‏نشستند و چون مايوس مى‏شدند به خانه خود باز مى‏گشتند.

روزى كه حضرت رسول(ص)وارد«قباء»شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم‏«قبا»كه مايوس شده بودند به خانه‏ها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشسته و سمت مكه را مى‏نگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد كه از راه رسيدند و در زير درختى آرميدند، حدس زد كه افراد تازه وارد پيغمبر اسلام و همراهان او باشند از اين رو فرياد زد:

اى فرزندان‏«قيله‏» (6) آن كسى كه روزها به انتظارش بوديد وارد شد!

حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا(ص)و همراهان بودند.

مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و به طرف همان جايى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا(ص)را به خانه بردند.

مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى به نام كلثوم بن هدم – كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود – وارد شده و در آنجا منزل كرد، و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرى‏منزل كرد.

روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتار بسيارى از مورخين روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به‏«قباء»روز دوازدهم همان ماه بود – كه فاصله مكه تا قباء را دوازده روز طى كرده بودند – و در اينكه چند روز در قباء توقف كرد اختلافى در روايات هست و بسيارى گفته‏اند سه روز در قباء بود تا على(ع)و زنهايى كه همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر مدينه حركت كرد و در پاره‏اى از روايات دوازده روز و پانزده روز نوشته‏اند و آنچه از نظر مورخين مسلم است اين مطلب است كه توقف آن حضرت بيشتر به خاطر آمدن على(ع)بود و انتظار ورود او را مى‏كشيد، و حتى در چند حديث است كه ابو بكر در فاصله آن چند روز به مدينه آمد و چون به قباء بازگشت‏به رسول خدا(ص)عرض كرد: مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حركت كنيد، اما رسول خدا(ص)فرمود: منتظر على هستم و تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت: آمدن على طول مى‏كشد!فرمود: نه به همين زودى خواهد آمد.

ورود على(ع)

چنانكه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود كه على(ع)نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام پيغمبر(ص)روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوى مدينه حركت كرد، على(ع)در اين چند روزه طبق دستور رسول خدا(ص)امانتهاى مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم‏»يعنى فاطمه دختر رسول خدا(ص)و فاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبير را برداشته و به سوى مدينه حركت كرد. به گفته برخى از مورخين چند زن و مرد ديگر نيز كه از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده يك كاروان كوچكى تشكيل داده به راه افتادند و خدا مى‏داند كه على(ع)در اين راه چه فداكاريها و گذشتى از خود نشان داد تا جايى كه هفت تن از سواركاران قريش وقتى از حركت آنها مطلع شده به تعقيب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند آنها را به مكه بازگردانند و در نزديكى‏«ضجنان‏»به ايشان رسيدند و چون على(ع)آنها را ديدار كرده و از قصدشان با خبر شد شمشير خود را به دست گرفته يك تنه به جنگشان آمد و با شجاعت عجيبى كه از خود نشان داد يك تن از ايشان را با شمشير دو نيم كرده آن شش تن ديگر را فرارى داد و به همراهان خود دستور داد كاروان را حركت دهند و چون به مدينه وارد شد رسول خدا(ص)بدو مژده داد كه آيات «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم. . . » تا آخر(سوره آل عمران، آيات 195 – 191)در شان او و همراهانش نازل گرديده است.

و خود رسول خدا(ص)نيز در اين چند روزى كه در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ريخت و بناى نخستين مسجد را در مدينه پى‏ريزى كرد و اتمام آن را موكول به بعد نمود، و سپس به سوى مدينه حركت فرمود.

ورود به مدينه

هنگامى كه رسول خدا(ص)از قباء حركت كرد رؤساى قبايلى كه خانه‏هاشان سر راه آن حضرت بود همگى از خانه‏هاى خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محله آنان وارد مى‏شد تقاضا مى‏كردند كه در محله آنان فرود آيد و منزل كند ولى رسول خدا(ص)در پاسخ همه مى‏فرمود: جلوى شتر را باز كنيد و او را رها كرده به حال خود بگذاريد كه او مامور است – يعنى هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد – .

و بدين ترتيب از محله بنى سالم، بنى بياضه، بنى ساعده، بنى حارث و بنى عدى عبور كرد و در هر يك از محله‏هاى مزبور بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و تقاضاى نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان جواب را مى‏داد تا چون به محله بنى مالك بن نجار و همان جايى كه اكنون مسجد النبى قرار دارد رسيد شتر آن حضرت زانو زد و خوابيد، پيغمبر(ص)پرسيد: اين زمين از كيست؟

عرض كردند: اينجا متعلق به دو فرزند يتيم‏«عمرو»كه نامشان سهل و سهيل است، مى‏باشد و پس از مذاكره با سرپرست آن دو كه شخصى به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خريدارى كرده و مسجد مدينه را در همانجا بنا كردند، و در اطراف آن نيز اتاقهايى براى رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحى كه خواهد آمد.

تنها توقف كوتاهى كه رسول خدا(ص)در سر راه خود در ميان قبايل نامبرده داشت نزد بنى سالم بود كه چون هنگام ظهر بود در ميان ايشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود، و آنها نيز قبلا مسجدى براى خود بنا كرده بودند پيغمبر خدا نخستين نماز جمعه را در ميان آنها خواند و بدين ترتيب نخستين خطبه را نيز در مدينه همانجا ايراد فرمود.

عبد الله بن ابى، رئيس منافقين مدينه

در شهر يثرب مرد ثروتمند و بانفوذى بود به نام عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام هر دو قبيله اوس و خزرج بود و پيش از اين نام او را ذكر كرديم و مردم يثرب كه از اختلاف و زد و خورد خسته شده بودند قبل از آنكه مسلمان شوند به فكر افتاده بودند تا اين مرد را بر خود فرمانروا سازند و همگى از او اطاعت كرده و به اختلاف و خونريزى ميان خود خاتمه دهند، و با طلوع و انتشار اسلام در يثرب و ورود رسول خدا(ص)بدان شهر اين برنامه به هم خورد و مردم گرد شمع وجود آن حضرت را گرفته و به بركت آن بزرگوار اختلافها به يك سو رفت.

عبد الله بن ابى از اين پيش آمد سخت ناراحت و دلگير بود زيرا با ظهور اسلام و ورود پيامبر بزرگوار اسلام بدان شهر برنامه رياست و فرمانروايى او به هم خورد و از بين رفت از اين رو هنگامى كه رسول خدا(ص)از ميان قبيله او عبور مى‏كرد با آستين جلوى بينى خود را گرفت تا گرد و غبارى كه بلند شده بود در بينى او نرود و با ناراحتى پيش آمده بر خلاف قبايل ديگر گفت:

به نزد آنها كه تو را گول زده و بدين شهر آورده‏اند برو و بر آنان فرود آى!

سعد بن عباده كه در ركاب رسول خدا(ص)بود – و پيش از اين نيز نامش مذكور شد – ترسيد مبادا سخنان بى ادبانه و زننده وى در روح پاك و لطيف رسول خدا(ص)اثر كند از اين رو به عنوان عذرخواهى از جسارت و بى ادبى آن مرد پيش آمده ومعروض داشت: يا رسول الله مبادا بى ادبى و جسارت اين مرد دل شما را آزرده سازد او را به حال خود بگذاريد، زيرا ما مى‏خواستيم او را فرمانرواى خود سازيم و چون اكنون مشاهده مى‏كند كه رياست و فرمانروايى از دست او رفته ناراحت و نگران است، و از دست رفتن اين مقام خود را از شما مى‏بيند.

در خانه ابى ايوب

و بالجمله وقتى شتر رسول خدا(ص)در آن محله زانو زد كسانى كه در آن اطراف خانه داشتند دور پيغمبر را گرفته و هر كدام تقاضا داشتند آن حضرت به خانه آنها وارد شود، در اين ميان مادر ابو ايوب پيشدستى كرده خورجين و اثاثيه رسول خدا(ص)را بغل كرد و به خانه برد و هنگامى كه آن حضرت از ماجرا مطلع شد به خانه آنها رفت.

ابو ايوب مرد فقيرى بود كه خانه محقرى داشت و از يك ساختمان خشت و گلى دو طبقه تركيب يافته بود و چون پيغمبر خدا بدانجا وارد شد ابو ايوب به نزد آن حضرت آمده و پيشنهاد كرد رسول خدا(ص)طبقه بالا را انتخاب كند چون براى او دشوار بود كه بالاى سر آن حضرت به سر برد اما رسول خدا(ص)همان طبقه پايين را انتخاب كرده فرمود: براى ما و كسانى كه به ديدن ما مى‏آيند اينجا راحت‏تر است.

و تا وقتى كار مسجد و اتاقهاى اطراف آن به پايان رسيد آن حضرت در خانه او به سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.

پى‏نوشت‏ها

1. سوره انفال، آيه 30.

2. سوره بقره، آيه 207.

3. براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شان نزول آيه را درباره على(ع)ذكر كرده‏اند به كتاب شريف احقاق الحق، (چاپ جديد)، ج 3، صص 44 – 24، مراجعه شود. و ما ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)توضيح بيشترى در اين باره براى شما خواهيم داد.

4. احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1، ص 331)داستان را همين گونه نقل كرده كه مى‏گويد: على به جاى پيغمبر(ص)خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسول خدا(ص)آمد و خيال كرد پيغمبر است كه خوابيده از اين رو صدا زد: يا نبى الله، اى پيغمبر خدا – على(ع)فرمود: پيغمبر خدا اينجا نيست و به سوى‏«بئر ميمون‏» – چاه ميمون – رفت. . و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول خدا(ص)رسانيد و وارد غار گرديد.

و طبرى – يكى از بزرگترين مورخان ايشان – نيز داستان را به همين گونه(در ج 2، ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد: هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و على(ع)بدو فرمود: پيغمبر رفت. ابو بكر با سرعت‏بدان سمت كه رسول خدا(ص)رفته بود به راه افتاد و هنگامى كه پيغمبر(ص)صداى پاى او را شنيد دانست‏شخصى در تعقيب او مى‏آيد در آن تاريكى گمان كرد يكى از مشركين است از اين رو پيغمبر نيز به سرعت‏خود افزود و همين كار او سبب شد تا بند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسول خدا(ص)از ترس شخصى كه او را دنبال مى‏كرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مى‏افزود تا آنجا كه ابو بكر فرياد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ايستاد تا ابو بكر نزديك شد و با يكديگر به غار رفتند، و از پاى پيغمبر همچنان خون مى‏رفت. . . و سيوطى نيز در در المنثور چند حديث‏به همين مضمون نقل مى‏كند. نگارنده گويد: قراينى هم در دست هست كه رسول خدا(ص)او را از حركت‏خود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقايسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترين فضيلتى را كه اهل سنت دليل بر خلافت ابو بكر و فضيلت او گرفته‏اند به اساس آن پى خواهد برد! .

5. اين قسمت را كه مورخين به همين گونه نقل كرده‏اند دليل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى است‏به شرحى كه در صفحات قبل گذشت.

6. «قيله‏»نام زنى است كه مردم مدينه نسبشان به او مى‏رسيده

هجرت به يثرب

يثرب از ديرباز محل سكونت يهودى هاى مهاجر بود. آنان قدرت اقتصادى – تجارى يثرب را در دست داشتند.

موقعيت جغرافيائى يثرب ، آن را بر سر راه كاروانهاى تجارى قرار داده بود. قبائل يهودى بنى نظير، بنى قريضه ، بنى عكرمه ، بنى بهدل ، بنى ثعلبه و… در يثرب و اطراف آن منزل داشتند.

بنى قيقاع در يثرب به زرگرى مشغول داشتند. دو قبيله اوس و خزرج پس از ويران شدن سد مآرب ، از جنوب به يثرب مهاجرت كردند.

اين دو قبيله شاخه هائى بودند از قبيله بزرگ ((ازد)) و از اعراب قحطانى جنوب حجاز.

قبيله اوس و خزرج مدتها زير سلطه اقتصادى – فرهنگى يهوديان يثرب قرار داشتند. سرانجام با اتحاد حميرى ها بر قبائل يهودى يثرب فائق امدند. از آن پس بين اوس و خزرج اتحادى نسبى برقرار شد، اما خصومت هاى قومى همچنان پنهان ماند و هر از چند گاهى خود را نشان مى داد. همين اختلاف ذاتى و نهانى بود كه اوس را در شرق يثرب ساكن كرد و خزرج را در جنوب و غرب آن شهر سكنى داد. اندكى بعد تضادهاى ذاتى بين اين دو قبيله و خلق و خوى عربى – جاهلى آشكار شد و خون ريزى در گرفت . يهوديان از اين نزاع قبيله اى سود جستند. يهوديان يثرب دو گروه شدند: بنى قيقاع به پشتيبانى از خزرجيان و بنى نظير به يارى قبيله اوس پرداختند. كشتار و غارت و ويرانى حاصل اين نزاع بود. بزرگان اين دو قبيله از جنگ به تنگ آمدند و راه آشتى مى جستند. گويند عبدالله بن ابى از اشراف قبيله خزرج پادر ميانى كرد و آتش بس اعلام نمود.

افراد اين دو قبيله كه به مراتب آگاه تر از سران خود بودند، بدنبال فردى بودند كه بتواند به اين برادر كشى طولانى و تاريخى پايان دهد. اين دو قبيله از لحظه انشعاب از قبيله مادر يعنى ازد، با يكديگر در ستيز بودند. ستيزى كه هيچ علتى نداشت و تنها روساى ناسازگارشان اتش جنگ را روشن مى كردند. در ميان اعراب نبرد قبايلى به اراده روساى قبايل بستگى داشت و مردان قبيله بايد به اين جنگ هاى ناخواسته تن در مى داند. ماجراى اوس و خزرج دقيقا در چنين فصلى از تاريخ نبردهاى قبايلى اتفاق افتاد.

يك ملاقات تاريخى

در اينجا بود كه در آن ملاقات تاريخى ، خزرجيان فرد مورد علاقه خويش را يافتند.

پيامبر اسلام در حال عبور از عقبه به جماعتى از خزرجيان بر خورد كرد: اى برادران ! شما اهل كجا هستيد؟

ما خزرجى هستيم ، از اهالى يثرب .

از موالى يهود؟

آرى ، آرى !

آيا دوست داريد با هم سخن بگوئيم ؟

آه ! بسيار علاقمنديم . بفرماييد.

و پيامبر اسلام نخستين آيات رحمت و محبت و انسانيت را بر آنان خواند و در قلب ها نفوذ كرد. چنين گفته شده است كه اين دسته از خزرجيان كه با فرهنگ مذهبى يهود و تورات آشنائى داشتند، پيامبر اسلام را موعود تورات يافتند.

آنان با خود گفتند: اين همان پيامبرى است كه يهود ما را از ظهور او مى ترساند!! خزرجى ها در همان جلسه ، اسلام آوردند. آنان به پيامبر گفتند كه در ميان قبيله ما اختلاف و دشمنى بسيار هست . شايد از بركت دين تو، اختلاف از ميان ما رخت بر بندد و ما به صلح و صفا نائل آئيم . ما دين تو را در ميان قوم خود تبليغ مى كنيم ، اگر همه بر آن اتفاق كردند، از تو عزيزتر در ميان ما كسى نيست . اين حادثه در سال يازدهم بعثت واقع شد. تعداد اين خزرجى ها شش نفر بود. اين شش نفر در يثرب به تبليغ اسلام پرداختند.

در سال بعد، در موسم حج ، گروهى ديگر از خزرجى ها با پيامبر بيعت كردند بيعت سال قبل را در عقبه ، بيعت عقبه اولى خوانند و بيعت سال بعد را بيعت عقبه ثانيه گويند.

پيامبر مصعب بن عمير را به يثرب اعزام داشت تا مسلمانان قرآن بياموزد.

مورخان اسلامى مفاد بيعت خزرجى ها را با پيامبر چنين آورده اند كه : به خداوند شرك نورزيم ، دزدى نكنيم ، فرزندانمان را نكشيم ، بهتان و افترا نزنيم و گناه نكنيم . پيامبر در پاسخ مى گفت : اگر به اين قرارها وفادار مانده و عمل كنيد، پاداش بهشت خواهيد يافت .

خزرجى ها در تبليغ اسلام در يثرب كوشيدند و مقدم سفير پيامبر را گرامى داشتند. بدين سان يثرب پايگاه مناسبى براى اسلام و ياران پيامبر گرديد. گويا در طى سه سال قبل از هجرت كليه خزرجى ها و اوسى ها به اسلام تمايل نشان دادند و فقط خانواده هاى معدودى بر عقايد خويش پايدار ماندند.

در حج سال 13 بعثت ، هفتاد و سه نفر از روسا و دوزن به اتفاق مصعب بن عمير به مكه رفتند و با پيامبر بيعت كردند. در اين بيعت بود كه خزرجى ها متعهد به حمايت از پيامبر شدند. پيامبر دوازده نفر را به عنوان نقيب معين كرد كه زعامت قوم را بر عهده داشته باشند. مذكرات پيامبر با خزرجى ها مخفيانه و شبانه انجام گرفت . گويند عباس بن عبدالمطلب در جريان اين مذكرات قرار داشته و يا در آن شركت كرده است . سر انجام ، اين مذكرات سرى افشا شد و قريش نگران شدند و فشار بيشترى وارد آوردند. فشار بسيار شديد بود و اين بار ديگر نيازى به هجرت به حبشه نبود، يثرب پايگاه امنى براى مسلمانان بشمار مى رفت .

قبيله اوس و خزرج متعهد به حمايت از ياران پيامبر شده بودند، و لذا به دستور پيامبر هجرت دسته دسته مسلمانان به يثرب آغاز شد.

در مكه فقط پيامبر و على بن ابيطالب و ابوبكر بن قحافه ماندند.

در يثرب ، مهاجران مورد پذيرائى قرار گرفتند و افراد قبائل اوس و خزرج مسلمانان مهاجر را به خانه هاى خود مى بردند و بدين سان ((انصار)) و ((مهاجرين )) پديدار شدند.

توطئه قريش و ايثار على عليه السلام

قريش به توطئه نشستند و آخرين چاره را در قتل محمد صلى الله عليه و آله ديدند. آنان مناسب ديدند كه : حال ابوطالب در قيد حيات نيست و محمد صلى الله عليه و آله حامى و ياورى ندارد تا به خون خواهى او اقدام كند، بهتر است هر كدام از خانواده هاى قريش ، فردى را ماءمور قتل محمد صلى الله عليه و آله كند، تا به صورت گروهى ، شبانه بر او بتازد و كارش را بسازند.

بديهى است قاتل شناخته نخواهد شد و قريش متهم نخواهد بود.

در شب موعود، على عليه السلام در بستر پيامبر خوابيد! و اين بزرگترين فداكارى على در حق محمد صلى الله عليه و آله بود. پيامبر به اتفاق ابوبكر كه عنوان راه بلد و راهنما داشت ، راهى يثرب شد. يك گزارش ‍ حاكى است كه از قبل مقدمات هجرت پيامبر آماده شده بود و ابوبكر دو شتر را توسط غلامش به خارج مكه فرستاده بود تا در نقطه اى معين در انتظار باشند. پيامبر و ابوبكر ابتدا به غار ثور پناه بردند تا از تعقيب دشمن مصون بمانند. دشمن اندكى بعد متوجه غيبت محمد صلى الله عليه و آله شد و تعقيب آغاز گرديد. تاريخ شاهد است كه دشمنان تا دروازه غار ثور پيش رفتند. اما اراده خداوند چيز ديگرى بود.

چگونه است كه بر دروازه اين غار عنكبوت تارى تنيده است !!

پس نه ! حتما كسى نيست . اصلا فكرش را هم نمى شود كرد، احمقانه است ، تار عنكبوت سالم است ! نه هيچ كسى در اين غار نيست . تاريخ هنوز لرزش و ترس شديد ابوبكر را در خود دارد. او شمشيرهاى آخته را ديد و سخت لرزيد. محمد صلى الله عليه و آله يقه اش را گرفت كه :

ساكت ! نترس ، خداوند با ماست . ابوبكر اندكى آرام شد. مشركان به مكه باز مى گشتند، محمد صلى الله عليه و آله از دست رفته بود و تعقيب بى فايده مى نمود. خورشيد جهان تاب

يثرب در آستانه يك تحول

((از هجرت تا رحلت ))

شتران در آن سوى وادى ، در نقطه اى به انتظار بودند. پيامبر و همراهان راهى يثرب شدند. ((يثرب )) در آستانه يك تحول ؛ پايان تاريخى يك فصل ، و آغاز تاريخى يك عصر جاودانه . ((يثرب )) در التهاب ورود پيامبر لحظه شمارى مى كند: دوشنبه 12 ربيع الاول سال هجرت به قريه ((قبا)) رسيدند، استقبال از ((يثرب )) تا ((قبا))، سرشار از شادى و شعف . روز جمعه ، نقطه پايان تاريخ كهن يثرب بود. تاريخ نوين جهان با مدينه آغاز شد: مدينه النبى ، و اين آغاز مدنيت اسلام بود.

پيامبر نماز جمعه را در ميان بنى سالم خواند. اندكى بعد مسجد قبا ساخته شد. و اين نخستين مسجدى بود كه در اسلام بپا گرديد.

اصرار مردم مدينه براى پذيرائى از پيامبر، كار را مشكل نمود هر خانواده اى چنين آرزو و پيشنهادى داشت .

قرار شد هر كجا كه شتر زانو زند، همان جا مسكن پيامبر باشد. و مردم قبول كردند و آرام شدند. شتر در محله بنى النجار، بر در خانه ابو ايوب فرود آمد.

پيامبر در خانه ابو ايوب مسكن گزيد. در مقابل خانه او قطعه زمينى بود با چند درخت خرما كه متعلق به دو يتيم بود. گويا پيامبر آن قطعه را خريد يا كه به وى بخشيدند. و آنجا را مسجد ساخت . مسجد مدينه . مسجد در اسلام نخستين شكل بسيار ساده و مردمى داشت ، ديوارها كوتاه و سقفى از درخت خرما. بيشتر به سايبانى شبيه بود. دراين مجتمع ، گوشه اى براى پيامبر و همسرانش سوده و عايشه تدارك ديدند. اصحاب صفه نيز در همين مكان جاى گرفتند. اينان جماعتى از بينوايان مدينه و مهاجرينى بودند كه در كنار مسجد النبى سكونت يافتند. تعدادشان را از يكصد تا چهار صد نفر نوشته اند. انصار به يارى مهاجرين ادامه مى دادند، آنان را به خانه خود برده و پذيرائى مى كردند. پيامبر براى وحدت كامل ميان مهاجرين و انصار عقد برادرى بر قرار كرد. پيامبر با على عقد اخوت بست . مسجد مركز اجتماع مسلمانان بود. پيامبر با مردم نماز مى خواند و به آموزش آنان مشغول بود. رفتار پيامبر با يهوديان مدينه بسيار مسالمت آميز بود.

پيامبر اندكى بعد قانون اساسى مدينه را نوشت و در آن دموكراسى شگفتى براى كليه آحاد مردم مدينه تدارك ديد. آزادى در عقايد فصلى از اين دستور بود. يهوديان در عقايد و مراسم شان آزاد بودند و در مسائل اجتماعى – تدافعى شهر مسئوليت داشتند.

در اين ميان دو تن از احبار يهود اسلام آوردند و در بسيارى از گفتگوهاى پيامبر اسلام با يهوديان به حقانيت اسلام گواهى دادند. يهوديان به تدريج در انديشه خيانت فرو رفتند. آنان نگران گرايش توده هاى يهودى به اسلام بودند. افشاگريهاى وحى درباره طينت و خباثت تاريخى اين قوم گمراه و پيامبر كش آغاز شد. و در معرفى تاريخى آنان آياتى چند نازل گرديد.

سال اول هجرى :

((ماه هفتم ، حمزه را با سى نفر، بر سر كاروان قريش به رياست ابوجهل و سيصد تن حامى ، بر لب دريا فرستاد، ولى مجدى بن عمر و جهنى كه دوست هر دو دسته بود، ميانجى شد و جنگ رخ نداد. ماه هشتم ، عبيده بن حارث را با شصت سوار مهاجر بر كاروانى به سرپرستى ابوسفيان و دويست شمشيرزن قريش فرستاد. و اينجا سعد بن ابى و قاص تيرى بر آنها پرتاب كرد و اين نخستين تيرى بوده است كه به نام اسلام از كمانى جسته است . ماه نهم (ذيقعده )؛ سعد بن ابى وقاص با هشت يا بيست شصت مهاجر بر سر كاروانى رفتند (تا خرار در حجاز) كه قبلا بسلامت گذشته بود. در ماه دوازدهم ، نخستين غزوه در ((ابواء)) رخ داد. ((غزوه )) (يعنى ) جنگ با حضور پيغمبر، در برابر ((سريه )) (يعنى ) جنگهائى كه پيامبر شخصا در آن حضور نداشته است . پيغمبر در اين ماه (صفر) كار مدينه را به سعد بن عباده سپرده و خود در پى قريش و بنى ضمره بن بكر تاخت .

با قريش بر خورد نكرد، ولى با مخشى بن عمرو الضمرى رئيس قبيله بنى ضمر پيمان بست )). سال دوم هجرى :

از حوادث اين سال كه : قبله مسلمانان از بيت المقدس تغيير يافت . پيامبر در حال نماز بود كه فرمان تغيير جهت قبله صادر شد. از آن پس مسلمانان رو به كعبه نماز گزاردند. اين امر مسلمانان را بسيار خشنود كرد.

در اين سال بود كه حكم زكاه فطر به مسلمانان ابلاغ شد. نخستين نماز عيد فطر در مصلى خوانده شد.

در اين سال عمليات جنگى بسيارى پيش آمد كه پيامبر در برخى شخصا شركت داشت . در غزوه بواط پيامبر با تعدادى از مهاجران و انصار در پى قريش (: كاروان قريش ) تاخت و بدون برخورد برگشت . شخصى به نام عامر بن كريز يا كريز بن جابر فهرى در اطراف مدينه به گوسفندان اهالى حمله برد. پيامبر در تعقيب او تا بدر پيش رفت و او را نيافت . بدر چاه آبى است بين مدينه و مكه .

در اين سال جنگ بدر كبرى آغاز شد. چون مسلمانان خبر يافتند كه مشركان قريش در محل بدر اطراق كرده اند، به فرمان پيامبر بر آنان يورش بردند و غنائمى بدست آوردند. و اين جنگ سرنوشت بود. در اين جنگ مسلمانان قدرت ايمان خود را نشان دادند. در همين سال بود كه كاروان قريش مورد حمله مسلمانان قرار گرفت . اين كاروان را ابوسفيان سرپرستى مى كرد. ((او كاروان را به سلامت در برد)) پيامبر با قبيله ((بنى مذحج )) و ((بنى ضمره )) پيمان يارى بست ((و اين نخستين پيمان وى با قبايل خارج بود))

((ماه چهارم ، سريه عبدالله بن جحش : پيامبر وى را با هشت مهاجر، مخفيانه براى بررسى اوضاع قريش و كسب اخبار و اطلاعات دقيق سياسى و نظامى فرستاد. وى ، طبق دستور، در نخله ميان مكه و طائف بر سر راه قريش كمين كرد. كاروانى بر آنان گذشت . با اين كه ماه حرام بود و دستور قتل نداشتند، همين كه براى اولين بار گروهى از قريش را در تيررس خود ديدند، خاطره شكنجه ها و تبعيدها آنان را چنان به خشم آورد كه ريئس كاروان ، عمرو بن خضرمى ، را با تير زدند و كالاها را با دو اسير به مدينه آوردند. و اين نخستين پيروزى جنگى مسلمانان بود )).

سال سوم هجرت ،

جنگ احد

در اين نبرد احد رخ داد كه مسلمانان ابتدا با نيروى نظامى اندكى كه داشتند، بر بزرگترين قدرت نظامى مشركان مكه پيروز شدند، ولى بر اثر يك اشتباه پيروزى قطعى به شكست انجاميد. در اين غزوه بود كه حمزه عموى پيامبر، شهيد شد و شخص پيامبر جراحت اندكى برداشت . على بن ابيطالب نيز هفتاد زخم برداشت . مصعب بن عمير نخستين سفير پيامبر به مدينه در اين غزوه به شهادت رسيد. حنظله نيز از جمله شهدا احد است كه به غسيل الملائكه معروف شد.

در اين غزوه ، مشركان مكه در حدود سه هزار مرد جنگى و دويست اسب و هزار شتر داشتند. فرماندهى مشركان با ابوسفيان بود.

عباس عموى پيامبر كه در جنگ بدر كبرى اسير شده بود و پيامبر او را آزاد كرده بود، به وسيله نامه اى پيامبر را از اين تداركات نظامى مشركان مكه آگاه كرده بود. مسلمانان با توانائى نظامى اندكى كه در مقابل قريش ‍ ناچيز بود، به استقبال مشركان رفتند. غروب روز جمعه ششم شوال سال هجرى ، به دامنه كوه احد رسيدند. پيامبر در روز شنبه ، پنجاه تيرانداز را به فرماندهى عبدالله بن جبير مامور كرد تا در جلوى سواران دشمن قرار گيرند و مانع هجومشان گردند. در ابتدا مسلمانان بر مشركان غلبه كردند. ذوق غنائم انان را غافل كرد. مشركان وقتى چنين ديدند، تجديد نيرو كرده و گروهى از نيروهاى شرك به فرماندهى خالد بن وليد از دو جناح حمله كردند. پيامبر در مقر فرماندهى با عده اى از مسلمانان ايستاده بود كه جمعى از مشركان به طرف پيامبر حمله آوردند و با پرتاب سنگ پيامبر را مجروح ساختند.

دشمن شايع كرد كه : محمد كشته شد. بر اثر اين شايعه مسلمانان خود را باختند و عقب نشينى كردند.

عثمان بن عفان نيز در ميان فراريان بود. پيامبر با يارانش به دره اى پناه بردند و بدين سان دشمن غلبه كرد و تعدادى از مسلمانان را شهيد نمود. تعداد شهداى مسلمان در غزوه احد را 74 نفر گفته اند كه چهار تن از مهاجران بودند و بقيه از انصار.

تلفات دشمن را 20 نفر نوشته اند. در اين نبرد همان طور كه گفته شد، حمزه عموى پيامبر كه 57 سال داشت ، شهيد گرديد و هند جگر خوار همسر ابوسفيان غلام وحشى خود را واداشت تا از پشت وى را با نيزه بزند و پس از فرو نشستن غبار جنگ ، سينه حمزه را شكافته و قلب وى را جويد. لذا به هند جگر خوار مشهور شد.

در اين جنگ اگر مسلمانان دستور پيامبر را اجرا كرده بودند و سنگرها را رها نمى كردند و به كسب غنائم نمى پرداختند، چنين شكستى نمى ديدند.

پيامبر در عين حال دستور تعقيب دشمن را صادر كرد. تدبير پيامبر ترساندن دشمن بود تا از حمله احتمالى به مدينه جلوگيرى كرده باشد.

پس از شكست مسلمانان در عرصه نبرد، ابوسفيان فرمانده مشركان فرياد زد: اعل هبل و پاسخ شنيد كه الله اعلى واجل . پيامبردر پى شكست تلخ كه عامل آن خود مسلمانان بودند، به دلدارى پرداخت .

مورخان در رابطه با حوادث قبل و بعد غزوه احد نوشته اند كه : عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر هر چند كه در غزوه بدر در سپاه مشركان قرار داشت و اسير شد و به دستور پيامبر آزاد گرديد، اما او خطاى خود را جبران كرد. عباس در مكه بود و چون ابوسفيان اموال فراوانى بدست آورده بود، به شكست خوردگان غزوه بدر گفت : بايد انتقام خون كشته هاى بدر را از محمد صلى الله عليه و آله گرفت . او وقتى به تدارك جنگى مشغول بود، عباس ماجرا را به پيامبر گزارش داد.

((يعقوبى ))اين گزارش را كتبى مى داند. وى مى گويد: عباس با نامه اى از مكه به مدينه پيامبررا در جريان امر قرار داد. گويا عباس اين نامه را به مردى از قبيله غفار داد و از او خواست كه هر چه زودتر ابن نامه را به محمد صلى الله عليه و آله رساند. پيامبراين نامه را محرمانه دريافت كرد و از مضمون آن با كسى سخن نگفت .

برخى مورخان گفته اند كه اين نامه در مسجد دريافت شد و ابى بن كعب نامه را براى پيامبرخواند در نامه آمده بود: قواى قريش با چند قبيله ديگر سوگند ياد كرده اند كه خون كشته شدگان بدر را از مسلمانان بگيرند.

مورخان در قساوت و عمق كينه مشركان مكه نوشته اند كه سپاه شرك وقتى به ابوا رسيد، مى خواست قبر آمنه مادر پيامبر را شكافته به جسد آن بانو اهانت كند از دورانديشان مانع اين كار شدند. آنان از اين نگران بودند كه اين اقدام يك رسم شود و مردگان از اين عمل مصون نمانند.

در رابطه با حوادث نبرد احد آمده است كه : قبل از حركت پيامبر به سوى دشمن ، آن حضرت يك شوراى جنگى تشكيل داد تا نظر مسلمانان را بپرسد. عبدالله بن ابى سر دسته منافقان مدينه نظر داد كه مسلمانان درب شهر بمانند و از شهر حفاظت نمايند. اين توطئه منافقانه به اين خاطر بود تا به كار اسلام و محمد پايان داده شود عبدالله بن ابى بر پيشنهادش اصرار بسيار داشت . او مجدانه سابقه مثبت اين گونه دفاع را بيان كرد و گفت كه در نبرد تن به تن زنان از بالاى بامها با سنگ بر دشمن حمله خواهند كرد. مسلمانان اين نقشه را خائنانه يافتند و آن را نفى كردند پيامبر نظر اكثريت را پذيرفت و عبدالله بن ابى بهانه اى يافت تا از شركت در غزوه احد خوددارى كند.

دلاور مردان قواى اسلام

مورخان در مورد قواى مسلمانان نوشته اند كه پير و جوان در اين غزوه شركت داشتند:

عمرو بن جموح پير مردى قد خميده بود كه نيروى جسمانى خود را از دست داده بود و يك پايش آسيب ديده بود. خويشاوندانش مانع رفتن او شدند. نزد پيامبر آمد و تمايل خود را به حضور در غزوه احد نشان داد. پيامبر به او گفت تو از جنگ معاف هستى : (( اما انت فقد عذرك الله و لا جهاد عليك . )) اما اصرار وى بسيار بود و به عرصه نبرد شتافت و سرانجام به شهادت رسيد. از جوانان مسلمان بايد از دو تازه داماد ياد كرد كه در غزوه احد شركت كردند. يكى از اين دو حنظله فرزند ابو عامر بود. ابو عامر خود از دشمنان سر سخت پيامبر بود. ابو عامر در غزوه احد در سپاه مشركان قرار داشت و حنظله فرزندش كه جزء مهاجران بود، در سپاه محمد صلى الله عليه و آله گويند حنظله با دختر عبدالله بن ابى ازدواج كرده بود و اين ازدواج مقارن غزوه احد صورت گرفته بود. گويا هنوز مراسم زفاف صورت نگرفته بود و حنظله به حضور پيامبر رسيد و تمايل زيادى براى حضور در نبرد از خود نشان داد. پيامبر به او توصيه كرد شب را در مدينه بماند و صبح خود را به نيروهاى مسلمانان برساند. سحر گاه حنظله از بستر بيرون جست و فرصت استحمام نيافت و راهى نبرد گرديد. شاهدان بر اين شتاب شاهد بودند و ديدند كه حنظله چگونه به سوى نبرد شتافت . او در دقايق اوليه نبرد، ابوسفيان را نشانه گرفت و بسوى او حمله كرد.

اين حمله كارگر نيفتاد و فردى از مشركين به نام شداد بن اسود بر حنظله تاخت يكى ديگر از مشركان تيرى انداخت و او را به شهادت رساند. گويند حنظله به هنگام شهادت 18 سال داشت . پيامبر اسلام او را غسيل الملائكه ناميد. پيامبر ماجراى حنظله را براى مسلمانان شرح داد.

مورخان در رابطه با حوادث غزوه احد از قهرمانيهاى ابودجانه ياد كرده اند: گويند قبل از آغاز نبرد احد، پيامبر شمشيرى بدست گرفت و گفت : كيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟ گروهى برخاستند، ولى حضرت از دادن شمشير به آنان خوددارى كرد.

در اين هنگام ابودجانه از جاى جست و عرض كرد: اى رسول خدا! حق اين شمشير چيست و چگونه مى توان حق آن را ادا كرد؟ پيامبر گفت : بايد آنقدر با آن دفاع كنى كه خم شود. ابودجانه گفت : من اين كار را مى كنم . سپس دستمالى بر سربست و شمشير را از پيامبر گرفت . زبير از اين كه پيامبر شمشير را به او نداده ، دلگير شد و تصميم گرفت حركات ابودجانه را زير نظر داشته باشد تا شجاعت او را ببيند. و چنين كرد: ابودجانه تعدادى از مشركان را كشت و قهرمانيهاى بسيار كرد. او در هجوم مشركان بسوى پيامبر از حضرتش دفاع مى كرد. گويند در بحرانى ترين لحظات نبرد كه مشركان على و پيامبر را در محاصره داشتند، ابودجانه خود را رساند و مشركان را پس راند. نام ابودجانه در رديف نام على بن ابيطالب و حمزه در دفاع از وجود پيامبر اسلام آمده است .

حمزه عموى پيامبر يكى از نام آوران غزوه احد و از ياران اوليه محمد در سالهاى سخت تنهائى مكه است . گفته شد كه او در سال ششم بعثت آگاهانه و از روى ايمان ، اسلام آورد. روزى به خانه آمد و يكى از اهل خانه را گريان ديد. علت گريه را پرسيد. به وى گفته شد:

امروز ابوجهل پارچه اى به گردن محمد انداخته و آنقدر آن را فشار داد كه رنگ محمد دگرگون گشت و خفگى به او دست داد

حمزه آن چنان منقلب شد كه تصميم گرفت خويش را فداى محمد سازد از همين رو ابوجهل را در مسجد الحرام به سختى كتك زد.

زور بازوى حمزه در مواردى بسيار و حساس در خدمت نهضت اسلام بود. او در خط مقدم نبرد با مشركان قرار داشت . يك بار ديگر در انجمن سران قريش ابوجهل را كتك زد. ضربه آنچنان شديد بود كه سر ابوجهل شكست . در پيكار سرنوشت ساز بدر، يكى از پهلوانان شرك را از پاى در آورد و نام آوران جاهليت را بر زمين زد.

هند جگرخوار و غلام وحشى

هند جگر خوار، زن نابكار و خبيث ابوسفيان كينه حمزه را سخت به دل گرفت و در آتش انتقام مى سوخت . هند جگر خوار اين پتياره بزرگ تاريخ جاهلى با سكسى تند، غلام وحشى را به قتل حمزه تحريك نمود. گويا به او وعده وصال داده بود!! و غلام وحشى در روز احد از همان آغاز بدنبال حمزه بود تا در فرصتى مناسب از پشت به او حمله كند. هند به غلام وحشى گفته بود در ازاى وصال ، بايد يكى از اين سه نفر را بكشى : محمد، على ، حمزه . غلام وحشى به محمد و على دسترسى نيافت و حمزه را كه در متن معركه بى پروا شمشير مى پراند، تعقيب كرد و ناگهان با نيزه از پشت ، قلب او را هدف قرار داد. گويند اين جنايت در قبال آزادى او بوده است . غلام وحشى پس از اين جنايت ، در مكه بود پس از فتح مكه به طائف فرار كرد او شنيد كه هر كس اسلام آورد، در امان است . نزد پيامبر امد و اسلام آورد. پيامبر او را شناخت و پرسيد چگونه حمزه را كشتى ؟ غلام وحشى جريان را تعريف كرد: حمزه مشغول جنگ بود و من از موقعيت استفاده كردم و به روش حبشى ها نيزه خود را بطرف او پرتاب كردم . نيزه بر تهيگاه او نشست . حمزه مقاومت را از دست داده روى زمين افتاده و مرگ او را گرفت . من با احتياط بطرف او رفتم و نيزه خود را برداشتم و… پيامبر فرمود: واى بر تو! دور شو از من تا رويت را نبينم .

وحشى مى گويد تا پيامبر زنده بود، من خود را از او پنهان مى كردم . مورخان نوشته اند كه غلام وحشى مسليمه كذاب را كشت . او گفت : من در ابتدا بهترين فرد مسلمان را كشتم و در پايان بدترين فرد دروغگو را.

ابن هشام سرنوشت غلام وحشى را به گونه ديگرى بيان كرده است . او مى گويد كه غلام وحشى در پايان عمر چون كلاغى سياه ، دائم الخمر و ملعون مسلمانان بود گفته اند بر او حد شرب خمر جارى كرده اند.

ديگر از حوادث غزوه احد، مثله كردن شهيدان اسلام است . پس از جنگ ، زنان مشركان به صحنه آمدند. هند جگر خوار حمزه را يافت و با او چنان كرد: قلبش را از سينه در آورد و جويد. اين عمل آنقدر زشت بود كه ابوسفيان از آن بيزارى مى جست .

مسلمانان وقتى اجساد مثله شده شهيدان را ديدند، تصميم گرفتند انتقامى چند برابر بگيرند. در اينجا بود كه وحى به ترتيب و تعليم مسلمانان پرداخت و آيه 126 سوره نحل نازل شد كه : (( و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ، و لئن صبرتم لهو خير للصابرين . )) در اين هنگام صفيه خواهر حمزه خواست جسد برادرش را ببيند پيامبر به زبير بن عوام توصيه كرد، از آمدنش جلوگيرى كند. صفيه گفت : شنيده ام برادرم را مثله كرده اند، اما به خدا سوگند بى صبرى نخواهم كرد. او به ديدن جسد برادرش آمد، بر برادرش نماز خواند و برايش دعا كرد.

دفاع جوانمردانه اميرالمؤ منين عليه السلام

از حوادث ديگر غزوه احد محاصره پيامبر اسلام بود: پس از شايعه قتل محمد توسط مشركان و فرار مسلمانان و تجديد نيرو و حمله دشمن ، پيامبر همچنان استوار در عرصه فرماندهى ايستاده بود.

دشمن به پيامبر بسيار نزديك شد. در اينجا دو عامل باعث نجات پيامبر گرديد: يكى شهامت و شجاعت خود آن حضرت و ديگر دفاع مردانه على بن ابيطالب كه در آن زمان 26 سال داشت و به دشمن مى تاخت و پيامبر را دور و سرانجام دشمنان را فرارى داد.

مورخان تعداد اين گروه از مشركان مهاجرم به پيامبر را حدود پنجاه تن نوشته اند على بن ابيطالب در حالى كه پياده بود، دشمن را دفع مى كرد.

صحنه آنچنان خارق العاده بوده است كه جبرئيل نازل شد و اين شعار معروف را خواند كه :

(( لافتى الا على ، لا سيف الا ذوالفقار )) اين واقعه را مورخان و راويان اوليه عصر اسلامى نوشته اند. اما در تحريفات و دستكاريهاى بعدى ، اين موضوع مسلم از تاريخ اسلام حذف شد. ابن ابى الحديد معتزلى شارح نهج البلاغه به اين واقعيت تصريح كرده است . او مدعى است كه نسخه هائى از سيره ابن هشام را ديده است كه او به گزارش واقعه پرداخته بوده است .

در اين دفاع از پيامبر، على بن ابيطالب آنقدر جنگيد كه شمشيرش ‍ شكست و پيامبر ذوالفقار را به دست او داد.

بر اساس اعتقاد شيعه اماميه ، ذوالفقار شمشيرى بود كه جبرئيل بدست پيامبر اسلام داد.

نقش زنان مسلمان در عرصه نبرد

مورخان نوشته اند كه زنان مسلمان نقش مهمى در عرصه نبرد داشته اند. ام عامر زن مسلمانى كه طبابت مى دانست ، در نبرد احد حضور داشت . او حتى در مواقع اضطرارى مخصوصا هنگامى كه پيامبر اسلام در محاصره دشمن قرار داشت ، شمشير بدست گرفت و از آن حضرت دفاع كرد. او خودش مى گويد كه : در نبرد احد به پانسمان مجروحان و كمك هاى پشت جبهه از قبيل آب رساندن به مجاهدان و… پرداختم ؛ وقتى جان پيامبر را در خطر ديدم ، مشك را بر زمين نهادم و شمشير بدست گرفتم . گاهى هم تيراندازى مى كردم . پيامبر فردى را ديد كه فرار مى كند، به او گفت : حال كه فرار مى كنى ، سپرت را زمين انداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و از آن استفاده كردم . ناگاه متوجه شدم كه فردى از دشمن با شمشير به پيامبر حمله ور شد. من ومعصب بن عمير جلوى او را گرفتيم و او را گرفتيم و او را عقب رانديم . او بر شانه ام ضربه اى زد و من نيز چند ضربت بر او زدم . چون او زره بر تن داشت . ضربات من بر او كارگر نشد. ولى ضربت او تا يك سال بر شانه من باقى بود. چون پيامبر متوجه شانه من شد، به يكى از فرزندان من گفت : زخم مادرت را پانسمان كن . وى زخم مرا بست و من دوباره مشغول دفاع شدم

يكى ديگر از زنانى كه در غزوه احد شركت داشت ، همسر عمرو بن جموح بود. او در جنگ احد شهيد شد در حالى كه فقط يك پاى داشت . هند يكى از زنان مسلمان است كه در نبرد احد شركت كرد. او دختر عمرو بن حزام و عمه جابر بن عبدالله انصارى است . او پس از اين كه عزيزانش (همسر و پسر و برادر همسرش ) شهيد شدند، پايدارى بسيار كرد و به هنگام حمل جنازه عزيزانش به مدينه ، از نيمه راه دوباره به سوى احد بازگشت . زيرا شتر حامل جنازه ها به مدينه نمى رفت . وقتى جريان را به پيامبر عرض كرد، پيامبر فرمود: دعاى شوهرت چه بود؟ گفت : او طلب شهادت كرد و گفت كه : خدايا مرا به خانه بازمگردان ، پيامبر فرمود: دعاى او اجابت شده و خداوند نمى خواهد كه جنازه او بر خانه برگردد.

لذا جنازه ها را در احد دفن كرد. هند از پيامبر خواست تا از خداوند بخواهد كه او را نيز به آنان ملحق كند.

پيامبر و مسلمانان يك شب در احد ماندند و روز بعد حركت كردند. پيامبر براى ترساندن دشمن مسلمانان را به تعقيب دشمن فرستاد.

منافقان و يهوديان مكه از اين شكست خوشحال شدند.

تعقيب دشمن فوايد بسيارى داشت و از حمله حتمى دشمن به مدينه جلوگيرى كرد.

در پايان سال سوم ، حكم ارث نازل شد.

در همين سال بود كه امام حسن عليه السلام متولد گرديد.

سال چهارم هجرى ؛

از حوادث اين سال است : به پيامبر خبر رسيد كه طايفه بنى اسد مى خواهند به مدينه حمله كنند.

پيامبر ابوسلمه مخزومى را با يكصد و پنجاه نفر از مسلمانان بسوى آنان فرستاد. ابوسلمه شبها حركت مى كرد و روزها كمين مى نمود تا به محل قطن رسيد. بنى اسد فرار كرده بودند. ابوسلمه با غنيمت و اسير بازگشت .

ابوسلمه كه در نبرد احد زخمى شده بود، در راه درگذشت . پيامبر با همسر او ام سلمه (: هند) دختر سهيل ازدواج كرد.

در پنجم محرم ، پيامبر، عبدالله بن انيس را ماءمور كرد تا با سفيان بن خالد كه در حال تدارك نيرو عليه مسلمانان بود، بجنگد. عبدالله چون به محل موعود رسيد، با او روبرو شد، وى را كشت و سرش را به مدينه آورد.

در ماه صفر اين سال ، پيامبر شش نفر از ياران خود را جهت آموزش ‍ احكام دين به اطراف اعزام داشت . در نقطه اى به نام رجيع نزديك مكه ، افراد قبيله لحانيها بر سر آنها ريخته ، چهار نفر را كشتند و دو نفر را اسير گرفته ، در مكه به قريش فروختند. قريش آن دو معلم قرآن را به انتقام كشته هاى بدر شهيد نمودند. اين حادثه در تاريخ اسلام به نام سريه رجيع آمده است .

در ماه صفر سال چهارم هجرى حادثه بئر معونه پيش آمد: بنا به درخواست رئيس قبيله بنى عامر، پيامبر چهل نفر و يا هفتاد نفر از اصحاب را جهت ارشاد آنان فرستاد. گروه اعزامى در بئر معونه منزل كردند.

عامر بن طفيل با عده اى از بنى سليم بر آنان هجوم بردند و همه آن گروه را شهيد كردند.

پيامبر از اين حادثه سخت اندوهگين شد.

گويند آن حضرت يك ماه در قنوت قبيله لحيانيها را لعن و نفرين مى كرد. عمروبن اميه دو نفر از بنى عامر را كشت . در اين ميان بنى عامر كسى را نزد پيامبر فرستادند و خونبهاى دو نفر عامرى را كه عمرو بن اميه كشته بود، (طبق پيمانى كه با پيامبر داشتند) مطالبه نمودند.

پيامبر اين خونبها را از يهوديان بنى نضير مطالبه كرد: آن حضرت به اتفاق چند نفر از اصحاب به كنار قلعه بنى نضير رفت و با آنان مذاكره نمود. آنان پيشنهاد پيامبر را قبول كردند. (زيرا يهود بنى نضير با بنى عامر هم پيمان بودند). بنى نضير قصد جان پيامبر را داشتند. آنان مى خواستند از بالاى بام سنگى بر سر پيامبر اندازند. پيامبر ناگهان جلسه را ترك كرد و راهى مسجد مدينه شد و به بنى نضير پيام داد كه بايد اين منطقه را ترك كنند.

بنى نضير ابتدا تسليم شدند، ولى بعد به تحريك عبدالله بن ابى سردسته منافقين مدينه سرسختى كردند. پيامبر و اصحاب سلاح برداشته ، به سوى منزل بنى نضير حركت كردند. پانزده روز آنجا را محاصره كردند. يهوديان تسليم شدند. قرار شد اموال خود را بگذارند و از منطقه مدينه بروند. فقط براى هر سه نفر يك شتر و مشك آب اجازه بردن يافتند. اين قوم به شام تبعيد شدند. املاك آنان ميان مهاجرين تقسيم شد. اين واقعه را غزوه بنى نضير مى نامند.

دو ماه بعد، پيامبر به سوى بنى محارب و بنى ثعلبه از طوايف غطفان رهسپار گرديد. در محل ذات الرقاع دو سپاه با هم روبرو شدند، ولى برخوردى پيش نيامد و پيامبر به مدينه بازگشت . در اين سفر بود كه پيامبر نماز خوف خواند.

در اين سال ، پيامبر به ((زيد بن ثابت )) دستور داد تا خط يهود را بياموزد. چون نامه هاى پيامبر را تا اين زمان به علت بى سوادى عرب يهوديان مى نوشتند. پيامبر نگران بود كه نكند يهود نامه هاى حضرت را تحريف كنند.

زيد خط عربى را از يكى از اسيران بدر فرا گرفته بود. در ماه شعبان اين سال امام حسين عليه السلام متولد گرديد.

مورخان اسلامى پيرامون شرح حال آن دو معلم قرآن كه در راه اسير شدند و به مشركان مكه فروخته و شهيد شدند، نوشته اند كه : يكى از آن دو نفر زيد نام داشت . او را صفوان بن اميه كه پدرش در غزوه بدر كشته شده بود، خريدارى كرد تا انتقام پدرش را بگيرد. صفوان تصميم گرفت تا زيد را در ملاء عام به دار آويزد.

روزى كه زيد را براى دار زدن آورده بود، ابوسفيان خطاب به زيد گفت : تو را به خدائى كه به او ايمان دارى سوگند مى دهم آيا مى خواهى كه محمد (صلى الله عليه و آله ) به جاى تو كشته شود و تو آزاد شوى ؟

زيد كه در پاى چوبه دار ايستاده بود، گفت : من هرگز راضى نمى شوم محمد (صلى الله عليه و آله ) آسيبى ببيند. ابوسفيان و مشركان مكه از اين پايدارى در شگفت شدند. زيد را به دار آويختند و شهيد شد.

يكى ديگر از اين دو معلم قرآن ، خبيب بن عدى بود. وى از مشركان خواست اجازه دهند قبل از مرگ ، نماز بخواند. به او اجازه دادند و سپس وى را شهيد كردند.

((خبيب ، پس از آنكه مدتى در خانه ماويه كنيز حجير بن ابى اهاب زندانى بود، براى اعدام حاضر شد. ابتدا خواست تا اجازه دهند دو ركعت نماز بگذارد. نماز را بسرعت پايان داد و گفت : ترسيدم كه نگوئيد از ترس مرگ خود را به نماز مشغول كرده ام و گرنه دوست مى داشتم بيشتر بخوانم . سپس او را بر چوبى ميخكوب كردند و در برابر چشم هزاران تماشاچى مكه ، در زير ضربات سنگ و چوب و تيغ ، پس از شكنجه بسيار در حالى رجزهاى مردانه مى خواند، جان سپرد)). از حوادث اين سال ، غزوه بدر دوم است :

پس از نبرد احد ابوسفيان تهديد كرده بود كه سال ديگر در بيابان بدر با مسلمانان مصاف خواهد داد.

پيامبر اسلام يكهزار و پانصد نفر از مسلمانان را روانه محل موعود نمود. پيامبر خود را اين حركت ، حضور داشت . در محل ((بدر)) هشت شب ماندند. ابوسفيان به سوى بدر حركت كرد، اما از ميان راه بهانه اى تراشيد و برگشت . عقب نشينى ابوسفيان براى مشركان گران تمام شد. صفوان بن اميه به ابوسفيان گفت : پيروزى احد را با اين عقب نشينى از دست داديم .

((… ابوسفيان با سپاه مكه به مجنه (در ناحيه ظهران ) يا عسفان مى رسد. در اينجا پشيمان مى شود و خطاب به سپاه مى گويد: ((اى قريش ! جز در يك سال پر بركت كه در آن درخت بچرانيد و در آن شير بنوشيد، مصلحت شما نيست . و امسال سال شما خشك است . من بر مى گردم و شما نيز بر گرديد)) سپاه بر گشتند و مردم مكه آن را جيش ‍ السويق (سپاه آرد گندم يا جو) ناميدند و مى گفتند: شما رفتيد آردها را بخوريد (آرد آذوقه سپاه بوده است كه از مكه بردند و جوالهاى خالى را بر گرداندند و همين ))) در اين سال مادر امام على بن ابيطالب عليه السلام ((فاطمه بنت اسد)) در گذشت .

سال پنجم هجرى ؛

حوادث سال پنجم

در ربيع الاول اين سال پيامبر اسلام به غزوه دومه الجندل رهسپار گرديد. در اين جنگ مسلمانان غنائمى بدست آوردند. در بين راه مسلمانان روزها را استراحت مى كردند و شبها راه مى پيمودند.

مسلمانان تا مرز شام پيش رفتند و قوت اسلام را به قبائل و مرز نشينان شام كه تحت استيلاى روم بودند، نشان دادند.

در اين سال پيامبر با زينب دختر جحش كه قبلا همسر زيد بن حارثه بود و او را طلاق گفته بود، ازدواج كرد. در اين سال آيات حجاب نازل گرديد و احكام بانوان مخصوصا همسران پيامبر مقرر شد.

در اين سال سوره منافقان نازل گرديد. شاءن نزول اين سوره چنين بود كه : بين عمر بن خطاب و يكى از بستگان قبيله خزرج نزاعى در گرفت . يكى فرياد زد: اى گروه مهاجران ! و ديگرى گفت : اى گروه انصار! در اين ميان عبدالله بن ابى از فرصت استفاده كرد و به تحريك انصار پرداخت و نسبت به اسلام و مسلمانان درشتى كرد.

((زيد بن ارقم )) كه سخنان او را شنيده بود، به پيامبر گزارش داد. عمر بن خطاب پيشنهاد كرد كه عبدالله بن ابى سر دسته منافقان مدينه را گردن بزنند. ((عبدالله بن ابى )) سخنان ((زيد بن ارقم )) را تكذيب كرد. انصار به شفاعت او آمدند. پيامبر سعى كرد مسئله را تمام شده تلقى كند. به مسلمانان دستور داد حركت كنند. اينجا بود كه سوره منافقان در رابطه با ((عبدالله بن ابى )) نازل شد. پيامبر از زيد بن ارقم دلجوئى كرد. بر اساس سيره ابن هشام ، اين واقعه بين جهجاه غلام عمر بن خطاب و سنان جهنى در سال ششم هجرى پس از غزوه بنى مصطلق روى داده است .

جنگ خندق

غزوه ((خندق )) يا ((احزاب )) در اين سال اتفاق افتاد: توطئه و تحريكات يهود همچنان ادامه داشت . در شوال اين سال نبرد ((احزاب )) كه به ((خندق )) نيز شهرت دارد، واقع شد. گروهى از يهوديان تبعيدى بنى نضير كه در خيبر زندگى مى كردند، نزد قريش و قبيله غطفان رفتند و آنها را به جنگ با پيامبر و مسلمانان تشويق و تحريك نمودند. آنان با هم يكى شده و از متحدان خود نيروى عظيمى تدارك ديدند. خبر اين تدارك نظامى به پيامبر رسيد. احزاب متحد ده هزار نفر گرد آورده بودند و كليه امكانات خود را در حمله به مدينه و پايان دادن به نهضت اسلام به كار گرفته بودند پيامبر به مشورت با اصحاب خود پرداخت سلمان فارسى پيشنهاد كرد تا براى دفاع از شهر مدينه ، خندقى پيرامون شهر حفر شود. اين پيشنهاد به تصويب پيامبر و ديگر اصحاب رسيد. پيامبر شخصا در حفر خندق فعال بود و حفر خندق بين مسلمانان نقسيم شد.

كار با سرعت پيش مى رفت . زنان و كودكان را در خانه ها جاى دادند و نيروى نظامى مسلمانان در مناطق مختلف مدينه مستقر شدند همه چيز آماده بود. دشمن با يال و كوپالى عظيم از راه رسيد. صف آرايى دو طرف ، در دوسوى خندق آغاز شد. روزها گذشت و دشمن كارى نتوانست بكند ((عمروبن عبدود)) و ((عكرمه بن ابى جهل )) از نقطه اى عبور كردند. امام على بن ابى طالب راه را بر آنان گرفت . در اين نبرد تن به تن عمربن عبدود قهرمان سپاه شرك و كفر به دست على كشته شد. اين حادثه روحيه احزاب متحد را در هم شكست و تزلزل در نفرات دشمن آغازشد. دشمن سعى كرد مقر فرماندهى مسلمانان را مورد هجوم قرار دهد، اما اقدامات تدافعى مسلمانان آنان را به عقب راند. نبرد تدافعى مسلمانان كه پيامبر آن را فرماندهى مى كرد، تمام روز ادامه يافت . گويند آن روز نمازهاى ظهر و عصر را قضا نمودند و اين نخستين نماز قضا در اسلام بود.

در اين نبرد تدافعى پنج مسلمان شهيد شدند. و سه تن از دشمن كشته شد. ((سعد بن معاذ)) رئيس قبيله ((اوس )) زخمى شد و چندى بعد بر اثر اين زخم در كذشت . شرايط جوى كار را بر دشمن سخت كرد. ابوسفيان فرمانده احزاب ، مقاومت و ادامه جنگ را بى نتيجه يافت و شبانه به سوى مكه بازگشت پس از او دشمن عقب نشست و بدين سان جنگ به سود مسلمانان پايان يافت . نتيجه اين جنگ بسيار مهم و تعيين كننده بود: از يك سو قدرت مسلمانان را به نمايش كذاشت و از ديگر سو بزرگترين تدارك و تجهيز نظامى دشمن را به شكست كشاند. اين جنگ به راستى جنگ سرنوشت است .

در اين جنگ يهود بنى قريظه به نفع دشمن به پيامبر خيانت كردند و بديهى بود كه آنان از موازين مورد توافق تخطى نموده و بايد تنبيه مى شدند. پيامبر هنوز سلاح بر زمين ننهاده بود كه مسلمانان را دستور داد تا يهود بنى قريظه را محاصره كنند. قلاع بنى قريظه در حومه مدينه محاصره شد اين محاصره حدود يك ماه طول كشيد. ((ابولبابه )) از قبيله ((اوس )) و هم پيمان بنى قريظه و يكى از نقباى دوازده گانه بيعت عقبه دوم ، واسطه مذاكره بود. به يهوديان تفهيم كرد كه بايد تسليم شوند وگرنه كشته خواهند شد او اين پيمان را با ايما و اشاره به روساى يهود بنى قريظه رساند. قبيله اوس انتظار داشتند تا پيامبر همان رفتارى را كه با يهوديان متحد خزرج مبنى بر تبعيدشان از مدينه كرد با متحدان يهودى اوس هم انجام دهد. پس از تسليم يهود بنى قريظه ، كار حكميت به سعد بن معاذ كه بسترى بود، واگذار شد. سعد بن معاذ را بر مركبى سوار كردند و به صحنه آوردند. يهوديان بنى قريظه به راءى و نظر هم پيمان خود احترام مى گذاشتند و گفتند هر چه سعد بگويد، همان شود. سعد حكم كرد كه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنانشان اسير و اموالشان تقسيم گردد. طبق حكم سعد عمل شد؛ مردان گردن زده شدند و از زنان يهود فقط يك تن را كه مرد مسلمانى را كشته وبود،كشتند. در تقسيم اموال و غنائم هر سوار كار مسلمان را سه سهم دادند و پياده نظام را يك سهم بخشيدند.

زنان و كودكان يهود بنى قريظه را در نجد فروختند و به جاى آنها اسب و سلاح خريدند. در اين ماجرا فقط يك مسلمان شهيد شد. و آنهم بدست همان زن يهودى كه از بالاى قلعه سنگ بر سرش زده بود.

در اين سال بين مسلمانان مسابقه اسب دوانى انجام شد. سعد بن معاذ در گذشت . سه نفر از رجال بزرگ مكه به مدينه آمدند و اسلام آوردند: عمروبن عاص ، عثمان بن طلحه و خالد بن وليد.

 


[1] پژوشگر معاصر،حجةالسلام مرتضی اخوان ، در نوشتاری آورده اند: در نقل تاریخی آمده است که حضرت علی(ع) را زندانی می کنند و کتک میزنند.

[2]. برخی از علمای بزرگ معتقد هستند که دلیل اینکه ابوبکر درد این هجرت، همراه پیامبر(ص) سد این بود که در وقت رفتن پنهانی، ابوبکرآن حضرت(ص) را مشاهده کرد و چون احتمال زیادی داشت که ابوبکر رفتن پیامبر(ص) را به مشرکین خبر دهد، بنابراین ان حضرت او را همراه خود برد تا مشرکین متوجه ایشان نشوند.

[3] – عبرت آمیزترین بخش گزارش مربوط به حضور پیامبر اکرم(ص)، در قدید سخنی است که همواره شالوده رفتار فردی، اجتماعی و بنیاد اعمال حاکمیت او بوده است. مین.یسند که چون با عنایت الهی، گوسفند لاغر ام معبد به شیر دادن افتا د پیامبر کاسه شیر را پر کرد و به حاضران داد. آنان پیامبر اکرم(ص) را به خود مدم می داشتند، اما او خود را بر حاضران مقدم نداشت و آموزه رهبری خویش را به زبانی ساده چنین بیان فرمود: ساقی القوم آخرهم. بی گمان، مشاهده چنین روش هایی بود که مردمان خشمگین از تفاخرات و امتیازات را شتابان به سوی پیامبر می کشانید، حضرت محمد(ص) در عمل نشان می داد که از جنس مردم است و با مردم. حدیث مکررش این بود که: من بنده خدایم و برای رساندن پیام خدا آمده ام همین و بس. مشاهده تطابق سیره عملی پیامبر با تعلیم او، سبب شد تا علی رغم عناد اشراف، مردمی که فضیلت را در فطرت خویش داشتند به سرعت به آیین وی گرایش یابند.

[4]. در تاریخ آمده است که پیامبر(ص)، هسته خرما را هم در زمین فرو برد و در همان لحظه نخلی برآمد و اطراف خیمه امّ معبد نیز سرسبز شد. ( کرامات و معجزاتی نظیر این واقعه- که هیچ شک و شبهه ای در صدق آن نیست- از حضرت رسول (ع)، بسیار صورت گرفته است).

5.بنی نجار اقوام مادری عبدالمطلب بودند.

[6]. گویا رسول خدا(ص) با این دبیر در نظر داشت، هماند داوری درباره نصب حجرالاسود، افتخار و شرف میزبانی او ، نصیب قبیله یا خاندان خاصی نشود تا در آینده مشکلی ایجاد گردد.

[7]. قصص(28) آیه 85.

[8]. مکاتیب الرسول، علی احمدی میاج، ص248-241؛ نامه ها و پیمان های سیاسی حضرت محمد(ص)، دکتر محمد حمید الله، ترجمه دکتر سید محمد حسینی، ص 108-107.

[9]. سیره رسول خدا، رسول جعفریان، ص 434.

[10]. حجره مسکونی پیامبرپس از تکمیل مسجد، در کنار آن ( در قسمت شرقی ) دو حجره جهت سکونت پیامبر و همسرانش ساخته شد؛ حجره ای برای سوده و حجره ای برای عائشه. پیامبر اکرم(ص) این دو را پس از درگذشت حضرت خدیجه(س) تزویج کرده بود. پس ز آماده شدن حجره که بسیار ساده و محقّر و با مصالح ابتدایی ساخته شده بود، حضرت از خانه ابوایوب به آنجا منتقل شد. حجره پیامبر(ص) به دیوار شرقی مسجد متصل بود و دری ازآن قسمت به مسجد باز می شد و از دیگری به بیرون راه داشت. در زمان خلفت ولید بن عبدالملک به دستور وی مسجدالنبی توسعه یافت، عمربن عبدالعزیز حاکم مدینه در توسعه مسجد، حجره های همسران پیامبر را خراب کرده جزء مسجد قرار داد. اما اطراف حجره عائشه را که قبر مطهر حضرت در آن قرار داشت، با دیواری از فضای عموم مسجد جدا کرد. طی ادوار بعدی توسط برخی از خلفا و سلاطین، مسجد نبوی توسعه یافت که بیشترین توسعه درزمان ما، در دوران حکومت خاندان سعودی در عربستان صورت گرفته است. در موقعیت کنوی مسجد، قبر مطهر پیامبر( و نیز ابوبکر و عمر ) و همچنین حجره حضرت فاطمه که ضریح قدیمی و آهنی مشبک آن را احاطه کرده در داخل مسجد و در چند متری دیوار شرقی مسجد قرار دارد. پیامبر اسلام(ص) تا آخرین روز از حیات با برکتش، هم چنان در آن حجره ها سکونت داشت و سرانجام در حجره عائشه رحلت نمود و در همان جا به خاک سپرده شد.

[11]. سیره ابن هشام، ج 2، ص116.

[12]. تاریخ پیامبر اسلام، محمد ابراهیم آیتی، ص233.

[13]. الوثایق النبویه، محمد حمید الله، ترجمه فارسی، ص 57.

.[14] اشارات، مقصد جبرئیل، محدثه رضایی، با تصرف.

[15]. ارسله علی حین فترة من الرسل و طول هجعة من المم و اعتزام من الفتن و انتشار من الامور و تلظ من الحروب و الدنیا کاسفة النور ظاهرة الغرور عی حین اصفرار من ورقها و ایاس من ثمرها و اغورار من مائها من مائها قد درست منار الهدی و ظهرت اعلام الردی فهی متجهمه لاهلها عابسة فی وجه طالبها ثمرهاالتنة و طعامهاالجیفة و شعارها الخوف و دثارها السیف. فاعتبرو عبادالله و اذکروا تیک التی آباوکم و اخوانکم بها مرتهنون و علیها محاسبون و ابسری ما تقادمت بکم و لا بهم العهود و لا خلت فیما بینکم و بینهم الا حقاب و القرون وما انتم الیوم من یوم کنتم فی اصلابهم ببعید » نهج البلاغه، خطبه 88، ص 281.

[16].فتح(48) آیه 29.

[17] اعراف(7) آیه 157.

.[18]تاریخ تحلیلی اسلام، ص 55.

.[19]اسعد بن زراره از بنی تجار و بنی مالک بن نجار، رافع بن مالک از بنی زریق، عبادة بن صامت و یزید بن ثعلبه از بنی عوف بن خزرج، عباس بن عبادة از بنی سالم و بنی عجلان، عقبة بن عامر از قبائل بنی سلمه، بنی سارده و قطبة بن عامر از بنی سواد، بن تیهان از بنی عبدالاشهل و دیگران که در عقبه نخستین با پیامبر(ص) بیعت نمودند.

[20]. محد خاتم پیامبران، علی شریعتی، ص 250.

.[21]همان، ص259.

[22]. تبیان، دفتر دوازدهم، ص 103.ابن هشام در سیره اش چنین آورده است: « وکان سریره خشبات با للیف »؛ تخت و سریر پیامبر(ص) چوب هایی از لیف خرما بود. « کانت بیوته تسعة، بعضها من من جوید مطین بالطین سقفها جوید »؛ خانه های (ص) نه خانه بوده که بعضی از گل هایی بر گل نهاده بوده و سقف آن را از یافته هایی از لیف خرما ساخته اند. السیرة النبویة، ابن هشام، ج 2، ص 143.

جستجو