واژه‌نامه دروس طب سنتی ایران


        آبکامه: نان خورشی با مزه ترش که از خیسانده نان خشک در آب و ماندن در آفتاب برای تخمیر حاصل شود

        آبگینه: آئینه

        آبزن: حوض و خزانه حمام ، مرادف آبشنگ. ظرفی فلزین یا چوبین یا سفالین به اندازه قامت آدمی با سرپوشی سوراخ‏دار که بیمار را در آن نشانند و سر وی از سوراخ بیرون کنند. و آن دو گونه است ، آبزن تر و آبزن خشک. در آبزن تر آب گرم مخلوط به ادویه یا آب ادویه جوشانیده می‏ریزند و در آبزن خشک داروهای خشک ریزند یا بخور کنند و بیمار را در آن به شکلی که مذکور شد بنشانند یا بخوابانند (دهخدا).

        آبدزداء: وسیله  تزریق مایعات به داخل بدن ،سرنگ

        آب سای : ساییده در آب

        آب زن: آب خالص یا مخلوط با بعضی داروها که بیمار در آن می نشیند

        آب انار: آب انار

        اکتحال : به چشم کشیدن چیزی بود.

        اکال : خورنده و قاضم. (ناظم الاطباء). بسیارخورنده. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دارویی که پوست و گوشت را و قرحه‏ای که بر آن است را بخورد. دارویی که گوشت را بریزاند. دارویی که پوست و گوشت را از بین ببرد (یادداشت دهخدا). هو الداروء الذی یبلغ من تحلیله و تقریحه ان ینقص من جواهراللحم مثل الزنجار (قانون ابوعلی سینا کتاب دوم ص ۱۴۹ ) خورنده عضو است و دارویی را نامند که به سبب افراط قوت تحلیل و جلا و نفوذی که دارد تفریق اجزای جوهر عضو نماید یعنی اجزا را از هم جدا کند مانند زنجار (مخزن الادویه و تحفه حکیم مومن)

        انکباب :  مراد از آن نگاه داشتن عضو است به بخار ادویه‏ای که در آب جوشانیده باشند و یا گرم کرده باشند (این لفظ در متون طبی با مصطلح امروزی آن متفاوت است)

        افومالی : چیزی است که در آن عسل را حل کنند و نگهدارند و جوش ندهند آن را.

        افاویه: ج ِ اَفواه ، جج ِ فوه ، دیگ افزار و بوی افزار که از آن بوی را نیکو نمایند. داروهای معطر خوشبو که طبیب با آن بیماران را معالجه کند. ادویه خوشبو را نامند که در اطعمه و اشربه داخل می‏کنند و محمود سنجری گفته که ادویه عطریه طیبه الرائحه است مانند قرنفل و دارچینی و هیل بوا و مانند اینها و حب و دهن و شراب و عرق و قرص (مخزن الادویه ). هر گیاه خوشبوی که در ترکیب عطرها به کار رود مانند سنبل و دارچینی و قاقله کبیره و عود و مصطکی و مانند . (یادداشت دهخدا)

        اعضای رئیسه: اعضایی که مبدا و اصل برای قوایی هستند که بدن برای بقای شخص یا نوع به آنها محتاج است. اعضای رئیسه به حسب بقای شخص قلب و کبد و دماغ است و به حسب بقای نوع، علاوه بر اینها انثیان یعنی تخمدان و بیضه را نیز شامل می‏شود(بحر الجواهر)

        اعراض نفسانی: از جمله سته ضروریه که نقش مهمی در سلامتی و بیماری افراد دارد، کیفیاتی هستند که به دنبال انفعالاتی که از حوادث ایجاد می‏شود، بر نفس عارض می شوند بر حسب اینکه بعضی از این حوادث برای نفس خوشایند و نافع است که آنها را طلب می‏کند و برخی برای نفس نامطلوب و مضر پس از آنها دوری می‏کند. اقسام اعراض نفسانی عبارتند از غضب، فرح، خوف، هم، غم و خجل (مفرح)

        اصول اربعه:  ریشه های چهارگانه  عبارت از ریشه رازیانه و کاسنی و کرفس و کبر است.

        اصل : بیخ و آن عام است از آن که از شجر باشد یا از گیاه.

        استنشاق: به بینی کشیدن چیزی مایع بود که بسیار سایل باشد.

        استفراغ:  فراغت خواستن (غیاث ). پالایش، مقابل احتباس . در اصطلاح طبی خروج فضول از بول و عرق و قی و خروج بلغم را گویند. تهی شدن تن از افزونی‏ها که در طبیعت باشد. (تاج المصادر بیهقی ). تهی شدن بدن از فضلات (غیاث ). پالایش طبع. مقابل احتقان. تدبیر پرداختن تن باشد از فضله طعام و از خلط‏های فزونی. بیرون کردن رطوبت‏ها از تن باشد به وسائل طبیعی و غیرطبیعی چون بلغم به وسیله ریه و بینی و خون به فصد و حجامت و نزف و نفث و ادرار به وسیله مثانه و فضول معده به قی یا اسهال و منی به انزال و مباشرت و چرک گوش و چرک بن ناخن . بیرون کردن فضول از تن بوسیله مسهل یا حقنه یا قی یا مُعرق یا بوسیله مُدِرّ یا مواقعه استفراغ بول: خروج بول ./ استفراغ ثفل: خروج غایط. تغوّط. استفراغ کلی آن چیز را گویند که ماده دفعی از تمامی بدن کم شود. بنابراین استفراغ جزئی آن چیزی را گویند که از عضو مخصوصی کم شود مانند استفاده از سعوطات و عطوسات برای استفراغ مواد از سر به تنهایی و گاه منظور از استفراغ کلی استفراغ تمامی اخلاط است و در این صورت استفراغ جزئی آن باشد که خلط مخصوصی از بدن استفراغ شود (کشاف اصطلاح الفنون و بحر الجواهر). در اصطلاح روزمره قی کردن (غیاث و منتهی الارب ) در اصطلاح برگردانیدن فضول از راه گلو و تهی کردن معده از فزونی‏ها را گویند.

        ارکان: ج رکن، اجزای اولیه مرکبات جهان (بحرالجواهر) اجسام بسیط که اجزای اولیه بدن انسان و حیوان و نبات و جامد را تشکیل می‏دهند و نمی توان آنها را به به اجسام و اجزای دیگری تقسیم کرد (یعنی هرقدر به اجزای کوچکتر تقسیم شوند، باز هم اجزایی مشابه خودشان دارند) و بنا به دیدگاه ناظر بیرونی اسامی دیگری نیز دارند مثل اسطقس، عنصر، اصل(مفرح القلوب)

        اخلاط: ج خلط

        احمر: سرخ

        احدّ: تندتر،تیزتر

        احتلام: انزال در خواب

        احتقاق: احتباس مواد در بدن

        احتراق : سوختن

        احتباس : باز ایستادن و باز داشتن

        احتباس:  واداشته شدن (تاج المصادر و زوزنی )، بازداشتن

        در اصطلاح طبی مقابل استفراغ است و نزد اطباء احتقان مواد در بدن باشد. و این لفظ هم به طریق لازم و هم به طریق متعدی استعمال شود (دهخدا) .احتباس و استفراغ یکی از شش اصل سته ضروریه است به معنی حفظ آنچه برای بدن لازم است و دفع آنچه مضر است (مفرح القلوب) البته احتباس آنچه باید دفع شود و استفراغ آنچه باید حفظ شود، منجر به بیماری می‏گردد مثل: احتباس الطمث: بند آمدن خون حیض/ احتباس بول: بازایستادن بول

        اجواف دماغ: فضاهای خالی درون مغز

        اترج: معرب ترنج

        ابهر: آئورت

        ابهام: بزرگترین انگشت دست و پا

        ابطی: زیر بغلی .رگی است که در سمت بیرونی آرنج به طرف انگشتان قرار گرفته است

        ابریق: آفتابه و کوزه

        ابره : سوزن و نیش مار

        اباز یر: داروها و مواد .جمع عربی ابزار فارسی .آنچه در دیگ کنند از ادویه  و بوی افزارهای خشک

        بشع :  بدمزه و هر چه که طعم آن مرکب از مرارت (تلخی) و قبض باشد به این اسم خوانند

        براز:  فضله و غائط. پلیدی مردم. مدفوع

        بخور : هر چه دود آن را استعمال نمایند. (این لفظ در متون طبی با مصطلح امروزی آن متفاوت است)

        تکلیس:   صاروج کردن و سوختن چیز و سیراب نمودن و بهره برداشتن آمده و مراد از آن مهیا ساختن بعضی ادویه است به جهت نفوذ و سرعت تأثیر و رفع کردن ثقل و کثافت آن خواه به احراق باشد و یا به عمل دیگر

        تکرج : به فارسی پادر گویند و آن متغیر شدن طعم است یا بو یا هر دو

        تفه :  بی مزه و مراد طعمی است که نه لذیذ باشد و نه کریه و تأثیر آن ترطیب و تلیین و ارخاء بسیار و تولید بلغم باشد

        تریاق :  به کسر تاء فارسی تریاک نامند و هرچه در شأن او باشد که حفظ قوت و صحت مزاج روح به حدی کند که رفع ضرر سم از خود نماید به این اسم نامند و گویند تریاق مخصوص به دوایی صناعی است و آنکه افیون را تریاق می نامند به جهت حفظ قوت آن است که در این امر با تریاق حقیقی اشتراک دارد.

        تدبیر: در لغت یعنی تصرف کردن و دخالت کردن. در اصطلاح اطبا تدبیر یعنی تصرف در سته ضروریه به جهت انتخاب کردن بهترین روش از جهت نوع و مقدار و زمان؛ مهمترین تدبیر از نظر بقراط تدابیر تغذیه است (بحرالجواهر). گاهی به حقنه نیز تدبیر گویند که اینجا از ریشه دُبُر گرفته شده است(بحرالجواهر). بخش وسیعی از دانش طب شامل تدابیر بوده است که منجر به حفظ صحت در دوران سلامتی و کمک به بهبود در همراهی داروها در زمان بیماری بوده است

        جالی: یعنی پاک کننده و آن دوایی را نامند که از شان آن تحریک رطوبات لزجه جامد و دفع آنها باشد از سطح عضو و فوهات مسامّات مانند انزروت و ماء العسل و هر دوای جالی ملین طبع است هر چند در آن قوّت مسهله نباشد.

        حلو : شیرین و هر چه زبان را منبسط سازد و اندک حرارت در آن احداث کند و لذیذ باشد شیرین نامند

        حلاق : سترنده موی.

        حریف : گزنده که اجزای آن در زبان فرو رود و بسیار بگزد و تفریق اجزای آن نماید.

        حامض : ترش.

        حاد :  تند است و آن مرکب از تلخی و حرافت است و فعل آن مثل افعال اجزای آن است

        خلع : بیرون رفتن سر استخوان از مکان خود

        خلط: جسم رطب سیالی است که از استحاله (تبدیل) مواد غذایی وارد شده به بدن و در داخل کبد ایجاد می‏شود و چهار نوع دارد: دم، بلغم، صفرا و سودا

        خفیف :  سبک و آنچه بر طبع احتمال آن آسان بود و سریع الزوال باشد

        دهنی : آنکه در جسم او چربی موجود باشد و باعث اشتعال او گردد مثل مغزها و تخمها و چوب صندل ابیض و دیودار و عود

        هندی و مانند اینها

        دسم :  هر چه زبان و غیر آن را نرم سازد و اجزای آن را منبسط سازد بی احداث حرارت و به فارسی چرب نامند.

        دابق : آنچه به جهت لزوجت کثیفه خود به دست بچسبد مثل دبق.

        زکام:  فرود آمدن فضول (مواد زاید) دماغ (مغز) از دو بطن مقدم دماغ به سوی منخرین (سوراخ های بینی) را گویند.

        زکام را خبطه نیز گویند. 

        ذرور : آنچه ساییده بی مایعی بر عضو بمالند و یا بپاشند

    ردی الکیموس:  آنچه از آن اخلاط غیر معتدل القوام و الکیفیه متکون شود

    رخو : نرم و سست.

    رادع : چیزی که ماده بیماری را بازگرداند. (ذخیره خوارزمشاهی ). ضد جاذب است و آن دارویی است دارای طبعی سرد که چون آن را بر عضوی نهند در آن ایجاد سردی کند و آن را جمع کند و سوراخ ‏های آن را تنگ گرداند و حرارت جذب کننده آن را بشکند و هر چیز سیال و روانی که به سوی آن رود، جامد شود و یا آنکه سست گردد، پس آن را از سیلان بازدارد و نگذارد به سوی آن عضو روان شود. و نیز مانع می‏شود که آن عضو آن را بپذیرد مانند عنب الثعلب یعنی تاجریزی در ورم ها. (از کتاب دوم قانون بوعلی

        صحت: هیاتی بدنی که در آن وضعیت، مزاج و ترکیب به گونه‏ ای است که افعال به سلامت انجام می‏شوند. (بحرالجواهر).

        صالح الکیموس: آنچه از او خونی متولد گردد و ب ه همه جهات آنکه اعتدال داشته و سایر اخلاط مخلوط به آن به قدر

        طبیعی باشد و خلط بد از او بهم نرسد

        طیب : خوشبو و تند و به تشدید آن به معنی پاکیزه

        طلا : آنچه رقیق القوام باشد و بر عضو مالند و نام نوعی از شراب است.

        طبیخ:  از اشکال دارویی، آنچه جوشانیده، آب آن را استعمال نمایند

        طافی :  آنچه بر روی آب ایستد.

        ضماد:  از اشکال دارویی، آنچه غلیظ القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و یا بر او بندند اعم از آنکه موم و روغن داشته باشد و یا نداشته باشد

        عفص :  مزه زمخت که زبان را درشت سازد و اجزای آن را به سبب برودت به هم آورد و فعل آن تبرید و تکثیف و تصلیب و تخشین و ردع است. گسی مثل مزه خرمالو

        غرغره : صدایی است که از حلق آید و منظور از آن حرکت دادن مایعات در حلق و فرو بردن و یا فرو نابردن و ریختن آن است.

        فرزجه :  شافه ای که قبل و رحم را مخصوص باشد

        فتیله :  شافه ای که مخصوص به دبر باشد.

        فاتر : نیم گرم است.

        قابض:   از انواع مزه ها است. گیرنده را نامند که اجزای زبان را به هم آورد و درشت نسازد فعل آن تبرید و تجفیف و تغلیظ و تقویت اشتها است و در غیر مزه مراد از آن شئ حابس است که به سبب به هم آوردن اجزای عضو حبس و استمساک نماید.

    کیموس : اخلاط متولده از هضم کبدی است، غذا پس از تغییرات انجام شده در معده، به کبد می‏رود و در انجا تغییرات دیگری بر روی آن انجام شده اخلاط تولید می‏شوند که به طور کلی کیموس نامیده می‏شود.

    کیلوس : ماده حاصل از هضم معدی است.کشکابی است شبیه به کشک محلول به آب.

    کماد : از اشکال دارویی، آنچه گرم کرده بر عضو بندند مثل تکمید به سبوس گندم یا مثل ریختن آب گرم در کیسه و گذاشتن آن بر عضو

    کثیف : به خلاف لطیف باشد و آن ماده‏ ای است که اجزای او به دشواری قبول انفصال از کیفیت بدنی کند (یعنی به سختی از هم جدا شوند) و در اجزای بدن به سرعت نفوذ ننماید.

    کثیرالغذاء : ماده ‏ای که بیشتر مقدار آن غذا باشد و پس از ورود به بدن مقدار بیشتری از آن جزو بدن شود. از جمله مواد کثیر الغذا می توان تخم مرغ و گوشت را نام برد.

        لعوق:  از اشکال دارویی، به معنی انگشت پیچ است که از معجون رقیق تر باشد.

        لطیف : آنچه در شأن آن باشد که بعد از ورود در بدن منقسم گردد به اجزای بسیار صغار و نفوذ در جمیع اجزای بدن به سرعت کند مثل زعفران

        لزج: چسبنده و آن دوایی را نامند که بالفعل و یا بالقوه در حین تأثیر حرارت مزاجی در آن قابل امتداد گشته اجزای آن از هم منقطع نگردند مانند خبازی(مخزن‏ الادویه).

        لذاع: سوزاننده . المی سوزاننده است (ذخیره خوارزمشاهی ). گزنده. سخت گزنده . سخت سوزنده .

        لاذع:  گزنده و آن دارویی را نامند که به قوت حرارت و شدت نفوذ خود در عضو فرو رود و تفرق اتصال در منافذ کثیره قریبه به هم احداث نماید که اجزای آن به انفرادها محسوس نگردند مانند استعمال خردل با سرکه و یا سرکه به تنهایی(مخزن الادویه).

        نقوع و نقیع:

        از اشکال دارویی؛ آنچه خیسانده (بدون جوشاندن) و سپس صاف نموده استعمال نمایند.

        نفوخ : از اشکال دارویی؛ آنچه از ادویه یابسه ساییده بی مایعی در بینی دمند. معمولا برای این کار از وسیله ای نی مانند استفاده می کنند.

        نفاخ :

        هر چه در آن رطوبت غریبه باشد و از حرارت بدنی تحلیل نیافته تبدیل به ریاح (باد) شود، خواه در معده و امعا باشد مثل میوه ها و خواه در عروق مانند مغزها و اکثر تخم ها و نوع دوم دارای فعل تقویت باه (نیروی جنسی) است.

        نطول: از اشکال دارویی، هر چه را جوشانیده، آب آن را بر اعضا بریزند و پاشویه قسمی از آن است (مخزن الادویه) جوشانده دارو برای شستشوی زخم یا عضو شکسته (بحرالجواهر). ریختن داروی مایع از فاصله ای مشخص به صورت مداوم بر عضو بیمار.

        نشوق : از اشکال دارویی؛ آنچه به بینی کشند.

        نزله:  نزله از نزول است و به طور کلی به معنی ریزش می باشد و در طب سنتی ایران ریختن فضول رطب از دو بطن پیشین دماغ (مغز) به سوی حلق را گویند. البته هر نوع ریزش ماده در بدن از بالا به پایین را نیز نزله گویند. این بیماری در طب ایرانی سرمنشا امراض بسیاری محسوب می شود.

        ناشف

        آنچه جذب رطوبات سیال کند اعم از آنکه منافذ او قابل مشاهده نباشد مثل آهک آب ندیده و یا قابل مشاهده باشد چون اسفنج و ناشف را قحل نیز نامند        

                هش : آنچه جرم آن سست و ریزنده باشد و با اندک افشردن ریزه شود مثل صبر خوب و غاریقون. اصطلاح غاریقون هش به همین معنا است.

            مُهَزِّل: لاغر کننده

            مُنضِج: پخته کننده و پزنده میوه. نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث ) (آنندراج ).

            در اصطلاح طب دارویی را گویند که خلط را پخته و آماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء).

            آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفه حکیم مومن ) پزنده. رساننده، چنانکه قرحه سخت را (یادداشت مرحوم دهخدا).

            یعنی اعتدال دهنده قوام اخلاط.

            نضج عبارت از اعتدال اخلاط در کیفیت و کمیت و قوام صالح هر خلط است آنچنان که لایق آن است تا از آن خلط منفعتی که مورد نظر است، حاصل گردد؛ مانند دم که نضج آن عبارت از اعتدال قوام و متین صافی غیر حاد بودن آن است تا صلاحیت جزو عضو شدن را داشته باشد و نضج صفرا آنکه رقیق صافی حاد باشد اما نه به سر حد افراط و تفریط تا افعال مطلوبه از آن صادر گردد و نضج بلغم آن که بسیار رقیق مایی غیر متشابه‏الاجزاء نباشد تا صلاحیت استحاله به خون و جزو اعضا شدن را به اختلاط به خون و یا استحاله بدان داشته باشد و سودای دردی دم صافی غیر محترق باشد تا صلاحیت تغذیه بعض اعضا به اختلاط به خون و غیر آن از فواید مطلوبه آن داشته باشد و لهذا نضج عبارت از طبخ معتدل کامل است (مخزن الادویه)

            ملیّن:  یعنی نرم کننده بطن و آن دارویی را نامند که به قوت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعا است و این اعم از منضج و مزلق است مانند مغز فلوس خیارشنبر و تمر هندی و شیرخشت.

            نکته قابل توجه آنکه در مفاهیم طب سنتی، ملین تعریفی جدا از مسهل دارد.

            ملطّف:

             یعنی لطیف کننده و آن دارویی را نامند که به حرارت معتدله خود خلط غلیظ را رقیق گرداند مانند حاشا.

            مقوی: یعنی قوت بخشنده و آن دارویی را نامند که قوام عضو و مزاج را تعدیل نماید تا آنکه از قبول فضولاتی که به سوی آن ریزش می‏کنند، مانع شود و آن عضو را از آفات نگهدارد و این دو حالت دارد یا آنکه به واسطه کیفیت باشد یعنی آنچه را سرد است گرم کند و آنچه را گرم است سرد کند مانند دهن ورد و یا بالخاصیه به خاصیتی که در آن است این کار را انجام دهد مانند طین مختوم.

            مقرّح: یعنی زخم کننده و چرک آورنده و آن دارویی را نامند که به قوت حرارت و نفوذ و جذب خود رطوباتی که میان اجزای پوست است را به تحلیل برد و فانی سازد و اجزای آن را جدا کند و مواد ردیه را به سوی آن جذب کند و احداث قرحه (زخم چرکی) نماید مانند بلادر(مخزن الادویه). آنچه سبب ریش و قرحه شود و تولید جراحت کند (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

            مفتّح: گشاینده. بازکننده. تفتیح کننده سده، گشاینده سده (یادداشت دهخدا). 

            به اصطلاح طب، هر آنچه مجاری بسته شده را باز کند (ناظم الاطباء).

            دوایی است که ماده‏ ای را که در داخل تجویف منافذ مانده باشد به سوی بیرون به حرکت درمی آورد تا مجاری باز شوند و این قوی‏تر از جالی است، مانند فطراسالیون و این خاصیت بدان جهت است که آن دارو یا لطیف و محلل است و یا لطیف و مقطع و یا لطیف و غسال.

            و هر حِرّیف (تند) و هر لطیف سیال مایل به حرارت و مایل به اعتدال و هر لطیف حامض مفتح است. (از قانون ابوعلی سینا کتاب دوم و مخزن الادویه )

            نزد پزشکان، دارویی است که ماده ای که بیرون آمدن آن متعذر و متعسر است را از مجرای مسدود بیرون می آورد، هنگام فعل حرارت غریزی در مجرا، مانند کرفس . (کشاف اصطلاحات الفنون ).

            دوایی است که محرک ماده واقع در تجویف منافذ یا دهانه های آن است به سوی بیرون، مانند نطرون (بحرالجواهر).

            مضمضه : هر مایعی را نامند که در دهن حرکت دهند.

            مضغ : جویدن چیزی است

            مسیخ: از انواع طعم ها است.  بی مزه را گویند و با تفه مرادف است.

            مسکر:  هر چه مستی آورد اعم از آنکه با ایجاد فرح و شادی باشد یا نباشد

            مُسبِت:  آنچه خواب آورد و با منوم مرادف است.

            مزاج: کیفیت حاصله در جسم مرکب است که از تاثیر کیفیات مختلف ارکان تشکیل دهنده آن جسم بر هم حاصل می‏شود (مفرح) گفته شده اطلاق نام مزاج بر این کیفیت به مجاز است زیرا مزاج در حقیقت یعنی مخلوط شدن.

            مرض:  بیماری و بیمار شدن، هیات بدنی غیرطبیعی که موجب ایجاد آفت در فعلی از افعال بدن می‏شود (بحرالجواهر).

            مر :  تلخ و هر چه به سطح ظاهر زبان نفوذ کند و درشت سازد و با کراهیت بود و طبع را بر هم زند اطبا هریک از مزه ها را دارای افعال خاص می‏دانستند و فعل تلخی تسخین (گرم کردن) و جلا و منع عفونت است

            مدر: جاری کننده بول (غیاث اللغات ). آنچه رطوبتها را از عروق و دیگر اعضا به مجاری بول براند تا ادرار را بیرون سازد. (بحرالجواهر)،

            ادرار آورنده و آن دوایی را نامند که به قوت حرارت و تلطیف خود بخش آبی اغذیه و فضولات سیال را به شکل بول و حیض و عرق و شیر اخراج و دفع نماید (مخزن الادویه)

            مخدر:

            بی‏ حس کننده و آن دوایی را نامند که به قوت برودت و یبوست و قبض خود اخلاط را منجمد گرداند و مسامات عضو را سد نماید و از نفوذ روح نفسانی در آن مانع آید و اندک بی‏حس گرداند و از حرکت بازماند و یا آنکه روح نفسانی حساس متحرک را کثیف گرداند که احساس و حرکت آن کم گردد مانند افیون و لهذا اکثر مخدرات سرد و خشک می‏باشند (مخزن الادویه)

            محمر:

            یعنی سرخ کننده و آن دارویی را نامند که به قوت گرمی و جذب خود، عضو و آنچه ملاقی و متصل است بدان را گرم کرده و خون را به سوی آن جذب کند در نتیجه عضو جذب کننده قوی شده و بدان سبب ظاهر آن سرخ گردد و فعل این دارو به فعل کی و داغ شبیه است مانند خردل و انجیر و فودنج (مخزن الادویه).

            محلل:  حل کننده. گدازنده .تحلیل برنده. (ناظم الاطباء). گوارنده. هضم کننده. ضد مغلظ. آنچه تحلیل غذا کند (یادداشت مرحوم دهخدا) دارویی باشدکه ماده را آماده تبخیر کند و سپس بخار شود مانند جندبیدستر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). داروئی است که خلط موردنظر را از طریق تبخیر متفرق گرداند و آن را از موضعی که چسبیده جزء به جزء خارج نماید مانند جندبادستر. (از قانون بوعلی ) محلل نفخ یا محلل ریاح : بادشکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که بادها را در اندرون آدمی رقیق کند تا دفع شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).

            به تحلیل برنده و آن دارویی را نامند که به قوت خود جدا نماید و خارج گرداند اخلاط را از موضعی که چسبیده و قرار یافته‏اند در آن و جدا گرداند اجزای آن را از هم و به بخار دفع کند ذره به ذره تا آن که باقی نماند از آن چیزی مانند جندبیدستر (مخزن الادویه).

            مجفّف:  یعنی خشک کننده و آن دارویی را نامند که به قوت مجففه خود احداث تجفیف و خشکی در عضو نماید و رطوبات آن را تلطیف نماید و به تحلیل برد مانند سندروس (مخزن الادویه)


جستجو