مختصری از زندگانی امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام

زندگى امام ابو الحسن على الرضا ابن موسى الکاظم ابن جعفر الصادق ابن محمد الباقر بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام هشتمین امام از ائمه اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین

امام رضا (ع) در روز جمعه، یا پنج‏شنبه ۱۱ ذى حجه یا ذى قعده یا ربیع الاول سال ۱۵۳ یا ۱۴۸ هجرى در شهر مدینه پا به دنیا گذاشت. بنابراین تولد آن حضرت مصادف با سال وفات امام صادق (ع) بوده یا پنج‏سال پس از درگذشت آن حضرت رخ داده است. همچنین وفات آن حضرت در روز جمعه یا دوشنبه آخر صفر یا ۱۷ یا ۲۱ ماه مبارک رمضان یا ۱۸ جمادى الاولى یا ۲۳ ذى قعده یا آخر همین ماه در سال ۲۰۳ یا ۲۰۶ یا ۲۰۲ هجرى اتفاق افتاده است. شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا گوید قول صحیح آن است که امام رضا (ع) در ۲۱ ماه رمضان، در روز جمعه سال ۲۰۳ هجرى درگذشته است. وفات آن حضرت در سال ۲۰۳ در طوس و در یکى از روستاهاى نوقان به نام سناآباد اتفاق افتاد.

با تاریخ‏هاى مختلفى که نقل شد، عمر آن حضرت ۴۸ یا ۴۷ یا ۵۰ یا ۵۱ سال و ۴۹ یا ۷۹ روز یا ۹ ماه یا ۶ ماه و ۱۰ روز بوده است. اما برخى که سن آن حضرت را ۵۵ یا ۵۲ یا ۴۹ سال دانسته‏اند، سخنشان با هیچ یک از اقوال و روایات، منطبق نیست و ظاهرا تسامح آنان از اینجا نشات گرفته که سال ناقص را به عنوان یکسال کامل حساب کرده‏اند. از جمله این اقوال شگفت آور سخن شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا است که گفته است: میلاد امام رضا (ع) در ۱۱ ربیع الاول سال ۱۵۳ و وفات وى در ۲۱ رمضان سال ۲۰۳ بوده و با این حساب آن حضرت ۴۹ سال و شش ماه در این جهان زیسته است. مطابق آنچه صدوق نقل کرده، عمر آن حضرت پنجاه سال و شش ماه و ده روز مى‏شود و منشا این اشتباه را باید عدم دقت در جمع و تفریق اعداد دانست‏شیخ مفید نیز مرتکب این اشتباه شده است و ما در حواشیهاى خود بر کتاب المجالس السنیه متذکر این خطا شده‏ایم.

بنابر گفته مولف مطالب السؤول، امام رضا (ع) ۲۴ سال و چند ماه و بنابر قول ابن خشاب ۲۴ سال و ۱۰ ماه از عمر خویش را با پدرش به سر برد. لکن مطابق آنچه گفته شد، عمر آن حضرت در روز وفات پدرش ۳۵ سال یا ۲۹ سال و دو ماه بوده و پس از درگذشت پدرش چنانکه در مطالب السؤول نیز آمده، ۲۵ سال زیسته است و نیز مطابق آنچه قبلا گفته شد آن حضرت پس از پدرش بیست‏سال در جهان زندگى کرد. چنانکه شیخ مفید نیز در ارشاد همین قول را گفته است. برخى نیز این مدت را بیست‏سال و دو ماه، یا یست‏سال و نه ماه، یا بیست‏سال و چهار ماه، یا بیست و یکسال و ۱۱ ماه، ذکر کرده‏اند که این مدت، روزگار امامت و خلافت آن حضرت به شمار است. در طول این مدت آن حضرت دنباله حکومت هارون رشید را که ده سال و بیست و پنج روز بود درک کرد. سپس امین از سلطنت‏خلع شد و عمویش ابراهیم بن مهدى براى مدت بیست و چهار روز به سلطنت نشست. آنگاه دوباره امین بر او خروج کرد و براى وى از مردم بیعت گرفته شد و یکسال و هفت ماه حکومت کرد ولى به دست طاهر بن حسین کشته شد. سپس عبد الله بن هارون، مامون، به خلافت تکیه زد و بیست‏سال حکومت کرد. امام رضا (ع) پس از گذشت پنج‏یا هشت‏سال از خلافت مامون به شهادت رسید.

مادر امام رضا (ع)

در مطالب السؤول گفته شده است که: مادر آن حضرت کنیزى بود. که خیزران مرسى نام داشت. برخى نام وى را شقراء نوبیه، ذکر کرده‏اند که اروى، اسم او و شقراء لقب وى بوده است.

طبرسى در اعلام الورى گوید: مادرش کنیزى بود به نام نجمه که به وى ام البنین مى‏گفتند. برخى نام مادر آن حضرت را سکن نوبیه و تکتم، نیز گفته‏اند. حاکم ابو على گوید: از جمله شواهدى که دلالت دارد نام مادر امام رضا (ع) تکتم بود، سخن شاعرى است که در مدح آن حضرت فرموده است:

الا ان خیر الناس نفسا و والدا

و رهطا و اجدادا على المعظم (۱)

اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا

اماما یودى حجه الله تکتم (۲)

ابو بکر گوید: عده‏اى این شعر را به عموى ابو ابراهیم بن عباس منسوب ساخته‏اند و من آن را روایت نمى‏کنم و روایت و سماع این شعر براى من واقع نشده بنابراین نه آن را اثبات مى‏کنم و نه ابطال. وى همچنین گوید: تکتم از اسامى زنان عرب است و در اشعار بسیارى به کار رفته است. از جمله در این بیت:

«طاف الخیالان فزادا سقما

خیال تکنى و خیال تکتما»

فیروز آبادى نیز بر این اظهار نظر صحه گذارده و گفته است: تکنى و تکتم به صورت مجهول، هر یک از نامهاى زنان است.

کنیه امام رضا(ع)

کنیه آن حضرت را ابو الحسن و نیز ابو الحسن ثانى خوانده‏اند. ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبیین روایتى نقل کرده و مبنى بر آن که کنیه آن حضرت، ابو بکر بوده است. وى به سند خود از عیسى بن مهران از ابو صلت هروى نقل کرده است که گفت: روزى مامون از من پرسشى کرد. گفتم: ابو بکر در این باره چنین و چنان گفته است. مامون پرسید: کدام ابو بکر؟ابو بکر ما یا ابو بکر اهل سنت؟گفتم، ابو بکر ما. پس عیسى از ابو صلت پرسید: ابو بکر شما کیست؟پاسخ داد: على بن موسى الرضاست که بدین کنیه خوانده مى‏شود.

لقب آن حضرت

در کتاب مطالب السؤول در این باره آمده است: القاب آن حضرت عبارت است از رضا، صابر، رضى و وفى، که مشهورترین آنها رضاست. در فصول المهمه نیز مشابه این مطلب آمده با این تفاوت که در آنجا به جاى القاب رضى و وفى، زکى و ولى یاد شده است. در مناقب ابن شهر آشوب گفته شده است: احمد بزنطى گوید: بدان جهت آن حضرت را رضا نامیدند که او از خدا در آسمانش رضا بود و براى پیامبر و ائمه در زمین رضا بود. و نیز گفته‏اند چون مخالف و موافق گرد آن حضرت بودند وى را رضا نامیدند. همچنین گفته‏اند: چون مامون بدان حضرت، رضایت داد وى را رضا گفتند.

نقش انگشترى آن حضرت

در فصول المهمه گفته شده است: نقش انگشترى امام رضا (ع) «حسبى الله‏»بود و در کافى به سند خود از امام رضا (ع) نقل شده است که فرمود: نقش انگشترى من، «ما شاء الله لا قوه الا بالله‏»است. صدوق نیز در عیون گوید: نقش انگشترى آن حضرت‏«ولیى الله‏»بود.

فرزندان امام رضا (ع)

کمال الدین محمد بن طلحه در مطالب السؤول گوید: آن حضرت شش فرزند داشت. پنج پسر و یک دختر. نام فرزندان وى چنین است: محمد قانع، حسن، جعفر، ابراهیم، حسن و عایشه‏».

عبد العزیز بن اخضر جنابذى در معالم العتره و ابن خشاب در موالید اهل البیت و ابو نعیم در حلیه الاولیا نظیر همین سخن را گفته‏اند. سبط بن جوزى در تذکره الخواص گوید: فرزندان آن حضرت عبارت بودند از: محمد (امام نهم) ابو جعفر ثانى، جعفر، ابو محمد حسن، ابراهیم و یک دختر. شیخ مفید در ارشاد مى‏نویسد: امام رضا (ع) دنیا را بدرود گفت و سراغ نداریم که از وى فرزندى به جا مانده باشد جز همان پسرش که بعد از وى به امامت رسید. یعنى حضرت ابو جعفر محمد بن على (ع) .

ابن شهر آشوب در مناقب مى‏گوید: امام محمد بن على (ع) تنها فرزند اوست. طبرى در اعلام الورى نویسد: تنها فرزند رضا (ع) پسرش محمد بن على جواد بود لا غیر. در کتاب العدد القویه آمده است که امام رضا (ع) دو پسر داشت که نام آنها محمد و موسى بود و جز این دو فرزندى نداشت. همچنین در قرب الاسناد نقل شده است که بزنطى به حضرت رضا (ع) عرض کرد: من از چند سال پیش درباره جانشین شما پرسش مى‏کردم و شما هر بار پاسخ مى‏دادید پس از من پسرم جانشین من خواهد شد. اما اینک خداوند به شما دو پسر عطا کرده است پس کدامیک از پسرانتان جانشین شمایند؟

مجلسى نیز در بحار الانوار در باب خوشخویى حدیثى از عیون اخبار الرضا (ع) نقل کرده که در سند آن نام فاطمه دختر رضا آمده است.

پى‏نوشتها:

۱ – هان که از بهترین مردمان از نظر سرشت و پدر و خانواده و نیا، على (ع) بزرگ است.

۲ – تکتم او را براى ما به ارمغان آورد و او براى علم و حلم هشتمین امامى است که حجت‏خدا را ادا مى‏کند.

 

بیعت‏ با امام رضا(ع)

شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) به سند خود در حدیثى روایت کرده است: چون امام رضا (ع) به مرو آمد، مامون به آن حضرت پیشنهاد کرد که امارت و خلافت را بپذیرد. اما آن حضرت امتناع کرد و در این باره گفت‏وگوهاى بسیار درگرفت که حدود دو ماه طول کشید. و در تمام این مدت امام رضا (ع) از پذیرش آن پیشنهاد سرباز مى‏زد.

شیخ مفید در تتمه گفتار گذشته خود مى‏گوید: آنگاه مامون کس به نزد آن حضرت فرستاد که من مى‏خواهم از خلافت کناره کنم و آن را به شما واگذارم. نظر شما در این باره چیست؟امام رضا (ع) با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت: پناه مى‏دهم تو را به خدا اى امیر مؤمنان از این سخن و از این که کسى آن را بشنود. پس مامون بار دیگر یادداشتى به آن امام داد که: حال که از پذیرش آنچه بر شما پیشنهاد مى‏شود امتناع مى‏کنى پس باید ولایت عهدى مرا بپذیرى. امام (ع) به سختى از این کار امتناع کرد. مامون آن حضرت را خصوصى پیش خود خواند و در خلوت که جز فضل بن سهل و آن دو کسى دیگر حضور نداشت‏به آن حضرت گفت: من در نظر دارم کار فرمانروایى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز کنم. امام رضا (ع) پاسخ داد: از خداى بترس اى امیر مؤمنان که نیرو و توان چنین کارى ندارم. مامون گفت: پس تو را ولى عهد مى‏کنم. امام فرمود: اى امیر مؤمنان!مرا از این کار معاف کن. مامون سخنى گفت که از آن بوى تهدید مى‏آمد و ضمن آن به امام (ع) گفت: عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در میان شش تن قرار داد که یکى از آنان جد تو امیر مومنان على بن ابى طالب بود و درباره کسى که با آن شش نفر راه خطا بپوید شرط کرد که گردنش را بزنند. و شما ناگزیر باید آنچه من خواسته‏ام بپذیرى و من گریزى از آن ندارم. امام رضا (ع) به وى گفت: من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد کردن خودم مى‏پذیرم بدان شرط که نه امر کنم و نه نهى، نه فتوا دهم و نه داورى کنم. نه کسى را منصوب و نه کسى را معزول گردانم و هیچ چیزى را که برپاست تغییر ندهم. مامون همه این شرایط را پذیرفت.

سپس مفید گوید: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل کرده است که گفت: من و محمد بن جعفر در خراسان بودیم. در آنجا شنیدم روزى ذو الریاستین بیرون آمد و گفت: شگفتا!امر شگفتى دیدم. از من بپرسید که چه دیده‏ام؟گفتند: خدایت نکو گرداند چه دیدى؟گفت: مامون به على بن موسى الرضا مى‏گفت: من در نظر دارم کار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من است‏برداشته به گردن شما اندازم، ولى دیدم که على بن موسى مى‏گفت: اى امیر مؤمنان من تاب و توان چنین کارى را ندارم. من هرگز هیچ خلافتى را بى‏ارزش‏تر از این خلافت ندیدم که مامون شانه از زیر آن تهى مى‏کرد و به على بن موسى واگذارش مى‏کرد و او هم از پذیرفتن آن خوددارى مى‏کرد و به مامون بازش مى‏گرداند.

شیخ مفید در ادامه گفتارش مى‏نویسد: گروهى از سیره نویسان و وقایع نگاران زمان خلفا روایت کرده‏اند: چون مامون تصمیم گرفت ولى‏عهدى خود را به حضرت رضا (ع) واگذارد، فضل بن سهل را فراخواند و او را از تصمیم خود آگاه کرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بیایند. فضل پیش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مامون رفتند. حسن بازتابهاى این تصمیم را در نظر مامون بزرگ جلوه داد و او را از پیامدهاى بیرون شدن خلافت از اهلش آگاه کرد. مامون گفت: من با خدا پیمان بسته‏ام که چنانچه بر برادرم امین پیروز شدم، خلافت را به برترین کس از خاندان ابو طالب واگذارم و هیچ کس را برتر از این مرد بر روى زمین ندیده‏ام. چون حسن و فضل عزم مامون را بر اجراى چنین تصمیمى محکم و استوار یافتند از مخالفت‏با او دست کشیدند. آنگاه مامون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا (ع) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا (ع) آمدند و ماجرا را عرض کردند اما آن حضرت از پذیرفتن این پیشنهاد سرباز زد. حسن و فضل همچنان بر این پیشنهاد پاى مى‏فشردند تا این که بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مامون بازگشتند و موافقت امام رضا (ع) را با ولایت عهدى به اطلاع وى رساندند. مامون از این بابت‏خوشحال شد.

ابو الفرج اصفهانى نیز در تتمه کلام سابق خود همین مطلب را عینا نقل کرده جز آن که افزوده است: پس مامون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه کرد. آن دو پیشنهاد مامون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذیرش آن خوددارى مى‏کرد. آن دو همچنان اصرار مى‏کردند و امام امتناع مى‏کرد تا آن که یکى از آن دو گفت: اگر بپذیرى که هیچ، و گرنه ما کار تو را مى‏سازیم و بناى تهدید گذاردند. سپس یکى از آنان گفت: به خدا سوگند مامون مرا امر کرد که اگر با خواست ما مخالفت کنى گردنت را بزنم.

نگارنده: در صفحات آینده خواهیم گفت که حسن بن سهل پیش از بیعت‏با رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود. و ظاهرا مامون هنگامى که تصمیم داشت‏با امام رضا (ع) بیعت کند او را به خراسان فراخوانده بود و چون کار بیعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت.

شیخ مفید مى‏نویسد: مامون در روز پنج‏شنبه مجلسى براى خواص از یاران و نزدیکان خود تشکیل داد. فضل بن سهل از آن مجلس بیرون آمد و به همه اعلام کرد که مامون تصمیم گرفته ولى‏عهدى خود را به على بن موسى واگذار کند و او را رضا نامیده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج‏شنبه آینده براى بیعت‏با امام رضا (ع) به مجلس مامون حاضر شوند و به اندازه حقوق یک سال خود از مامون بگیرند. چون روز پنج‏شنبه فرا رسید طبقات مختلف مردم از امیران و حاجبان و قاضیان و دیگر مردمان لباس سبز بر تن کرده به جانب قصر مامون روان شدند. مامون نشست و براى حضرت رضا (ع) دو تشک و پشتى بزرگ گذاردند به طورى که به پشتى و تشک مامون متصل مى‏شد. حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامه‏اى بود و شمشیرى نیز داشت. آنگاه مامون فرزندش عباس را فرمان داد که به عنوان نخستین کس با امام رضا (ع) بیعت کند. حضرت دست‏خود را بالا گرفت‏به گونه‏اى که پشت دست‏به طرف خود آن حضرت و کف آن به روى مردم بود. مامون گفت: دست‏خود را براى بیعت‏باز کن. امام (ع) فرمود: رسول خدا (ص) این گونه بیعت مى‏کرد. پس مردم با آن حضرت بیعت کردند و کیسه‏هاى پول را در میان نهادند و سخنوران و شاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا (ع) و آنچه مامون در حق آن حضرت انجام داده بود، سخنها گفتند و شعرها سرودند. پس ابو عباد (یکى از وزراى مامون و نویسنده نامه‏هاى محرمانه دربار او) عباس بن مامون را فرا خواند. عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسید. مامون به وى امر کرد که بنشیند. سپس محمد بن جعفر را صدا کردند. فضل بن سهل گفت: برخیز. محمد بن جعفر برخاست تا به نزدیک مامون رفت و همانجا ایستاد و دست مامون را نبوسید به او گفته شد: برو جلو و جایزه‏ات را بگیر. مامون نیز وى را صدا کرد و گفت: اى ابو جعفر به جاى خویش برگرد. او نیز بازگشت. سپس ابو عباد یکایک علویان و عباسیان را صدا مى‏زد و آنان پیش مى‏آمدند و جایزه خود را دریافت مى‏کردند. تا آن که مالهاى بخششى تمام شد. سپس مامون به امام رضا (ع) عرض کرد. براى مردم خطبه‏اى بخوان و با ایشان سخنى بگوى. امام رضا (ع) به خطبه ایستاد و خداى را حمد کرد و او را ستود سپس فرمود: همانا از براى ما بر شما حقى است‏به واسطه رسول خدا (ص) و از شما نیز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است. چنانچه شما حق ما را دادید مراعات حق شما نیز بر ما واجب است – در آن مجلس به جز این سخن از آن حضرت سخن دیگرى نقل نشده است.

شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و امالى از حسین بن احمد بیهقى از محمد بن یحیى صولى از حسن بن جهم از پدرش روایت کرده است که گفت: مامون بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا (ع) بیعت کند پس گفت: اى مردم!بیعت‏با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب براى شما محقق شده است‏به خدا سوگند اگر این نامها بر کران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عز و جل شفا مى‏یابند.

طبرى مى‏نویسد: مامون، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خلیفه آنان پس از خویش قرار داد و وى را رضاى آل محمد (ص) نامید و به لشکرش دستور داد جامه سیاه را از تن به‏در کنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و این خبر را به همه کشور اطلاع داد. این ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال ۲۰۱ به وقوع پیوست.

صدوق در عیون اخبار الرضا از بیهقى از ابو بکر صولى از ابوذر کوان از ابراهیم بن عباس صولى نقل کرده است که گفت: بیعت‏با امام رضا (ع) در پنجم ماه رمضان سال ۲۰۱ انجام پذیرفت.

شیخ مفید و ابو الفرج اصفهانى نوشته‏اند: مامون فرمان داد سکه‏ها را به نام آن حضرت ضرب کردند و بر آنها نام رضا (ع) بزنند و اسحاق بن موسى را امر کرد که با دختر عمویش اسحاق بن جعفر ازدواج کند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حج‏برود و در هر شهرى به ولایت عهدى حضرت رضا (ع) خطبه خواندند. ابو الفرج گوید: احمد بن محمد بن سعید برایم چنین روایت کرد و شیخ مفید گوید: احمد بن محمد بن سعید از یحیى بن حسن علوى نقل کرده است که گفت که: از عبد الحمید بن سعید شنیدم که در این سال بر منبر رسول خدا (ص) در مدینه خطبه مى‏خواند. پس در دعا براى آن حضرت گفت: خدایا!نکو گردان کار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام را.

سته اباءهم ما هم

افضل من یشرب صوب الغمام (۱)

و از جمله شاعرانى که بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى، رحمه الله بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت: من قصیده‏اى گفته و با خود پیمان بسته‏ام که پیش از آن که آن را براى شما بخوانم براى کسى دیگر نخوانم. امام به او دستور داد بنشیند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود: شعرت را بخوان. دعبل قصیده خود را به مطلع زیر خواند:

مدارس آیات خلت من تلاوه

و منزل وحى مقفر العرصات (۲)

و قصیده را به آخر رساند چون از خواندن قصیده‏اش فراغ یافت امام برخاست و به اتاقش رفت، سپس خادمى را فرستاد و به وسیله او پارچه‏اى از خز براى دعبل فرستاد که ششصد دینار در آن بود و به آن خادم فرمود: به دعبل بگو در سفر خود از این پول خرج کن و عذر ما را بپذیر. دعبل به آن خادم گفت: به خدا سوگند من نه پول مى‏خواهم و نه براى پول اینجا آمده‏ام ولى بگو یکى از جامه‏هایش را به من بدهد.

امام رضا (ع) پولها را دوباره به دعبل بازگردانید و به او گفت: این پولها را بگیر و جبه‏اى از جامه‏هاى خود را بدو داد. دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسید، چون مردم قم آن جبه را نزد او بدیدند خواستند آن را به هزار دینار از وى بخرند اما او نداد و گفت: به خدا یک تکه آن را به هزار دینار هم نخواهم فروخت. سپس از قم بیرون شد. گروهى وى را تعقیب کرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند. دعبل دوباره به قم برگشت و درباره بازپس گرفتن آن جبه با ایشان سخن گفت. اما آنان پاسخ دادند: ما این جبه را به تو نخواهیم داد ولى اگر بخواهى این هزار دینار را به تو مى‏دهیم. دعبل گفت: پاره‏اى از آن جبه را نیز بدهید. پس آنان هزار دینار و تکه‏اى از آن جبه به وى دادند.

بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبد الله بن معتز گفت:

و اعطاکم المامون حق خلافه

لنا حقها لکنه جاد بالدنیا (۳)

فمات الرضا من بعد ما قد علمتم

و لاذت بنا من بعده مره اخرى (۴)

صورت عهدنامه‏اى که مامون به خط خود ولایت عهدى امام رضا (ع) را در آن نوشت

مامون به خط و انشاى خویش عهدنامه ولایت عهدى امام رضا (ع) را نوشت و بر آن نیز شاهد گرفت امام رضا (ع) نیز به خط شریف خود بر این عهدنامه نگاشت و این عهدنامه را عموم مورخان یاد کرده‏اند. على بن عیسى اربلى در کشف الغمه مى‏نویسد: در سال ۶۷۰ یکى از خویشانم از مشهد شریف آن حضرت بدینجا آمد و با وى عهدنامه‏اى بود که مامون به خط خویش آن را نوشته بود. در پشت این عهدنامه خط امام (ع) بود. پس جاى قلمهاى وى را بوسیدم و چشمم را در بوستان کلامش گردش دادم و دیدن این عهدنامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اینک آن را حرف به حرف نقل مى‏کنم آنچه به خط مامون در این عهدنامه نوشته شد، چنین است:

«بسم الله الرحمن الرحیم. این نامه‏اى است که عبد الله بن هارون رشید، امیر مؤمنان، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است. اما بعد همانا خداوند عز و جل دین اسلام را برگزید و از میان بندگان خود پیغمبرانى برگزید که به سوى او هدایتگر و رهنما باشند و هر پیغمبر پیشین به آمدن پیامبر پس از خود نوید داده و هر پیامبر بعدى پیامبر پیش از خود را تصدیق کرده است. تا این که دوره نبوت پس از مدتى فترت و کهنه شدن علوم و قطع گردیدن وحى و نزدیک شدن قیامت‏به محمد (ص) خاتمه یافت.

پس خداوند به وجود او سلسله پیغمبران را پایان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امین گرفت و کتاب عزیز خود را بر او نازل فرمود چنان کتابى که از پیش رو و پشت‏سر باطل را بدان راه نیست و تنزیلى است از جانب خداوند حکیم و ستوده (۵) که در آنچه حلال و حرام کرده و بیم و امید داده و بر حذر داشته و ترسانیده و امر و نهى کرده هرگز تصور باطلى نمى‏رود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر کس که راه گمراهى و هلاکت‏سپارد از روى بینه و دلیل و آن کس که به نور هدایت زندگى جاویدان یافته از روى بینه و دلیل باشد، و یقینا خداوند شنواى داناست (۶) . پس پیامبر (ص) ، پیغام خدا را به مردم رسانید و آنان را به وسیله آموختن حکمت و دادن پند و اندرز و مجادله نیکو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گیرى با دشمنان دین مامور شد تا این که خدا او را نزد خود برد و آنچه در نزدش بود براى وى برگزید.

چون دوران نبوت پایان یافت و خدا وحى و رسالت را به محمد (ص) خاتمه داد و قوام دین و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قیام به حق خداى تعالى در طاعتى است که به وسیله آن واجبات و حدود خدا و شرایع اسلام و سنتهاى آن برپا شود و جنگ و ستیز با دشمنان دین انجام گردد. بنابراین بر خلفاست که درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دین و بندگانش قرار داده است‏خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است که از خلفا پیروى کرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنیت راهها و حفظ خونها و اصلاح در میان مردم و اتحادشان از راه دوستى کمک و یارى کنند. و اگر بر خلاف این دستور عمل کنند، رشته اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه‏شان آشکار و شکست دین و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه کلمه و زیان دنیا و آخرت حاصل مى‏شود.

پس بر کسى که خداوند او را در زمین خود خلافت داده و بر خلق خویش امین کرده ست‏سزاوار است که خود را در راه کوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضایت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام کارهایى کند که با احکام خدا و مسئولیتى که در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت‏حکم کند همان گونه که خداوند عز و جل به داوود مى‏فرماید:

اى داوود ما تو را در روى زمین خلیفه قرار دادیم پس میان مردم به حق حکم کن و از هواى نفس پیروى مکن که تو را از طریق خدا گمراهت‏سازد و کسانى که از راه خدا گمراه مى‏شوند براى آنان عذاب سختى است زیرا که روز حساب را فراموش کرده‏اند (۷) .

و نیز خداوند عز و جل فرمود: پس سوگند به پروردگارت هر آینه تمام مردم را از آنچه انجام مى‏دهند بازخواست‏خواهیم کرد (۸) .

و نیز در خبر است که عمر بن خطاب گفت: اگر در کرانه فرات بره‏اى تباه گردد مى‏ترسم که خداوند مرا از آن مؤاخذه کند و سوگند به خدا که هر کس در مورد مسئولیت فردى‏یى که بین خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظیمى قرار گرفته پس چگونه است‏حال کسى که مسئولیت اجتماعى را به عهده دارد؟در این امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت‏به سوى اوست که توفیق عصمت و نگهدارى کرامت فرماید و به چیزى هدایت کند که در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمت‏خدا رستگارى فراهم آید. و در میان امت آن که از همه بیناتر و براى خدا در دین و بندگان او خیرخواهتر از خلایقش در روى زمین است‏خلیفه‏اى است که به اطاعت از کتاب او و سنت رسولش عمل کند و با تمام کوشش، فکر و نظرش را درباره کسى که ولى عهدى او را بر عهده مى‏گیرد به کار برد و کسى را به رهبرى مسلمانان برگزیند که بعد از خود آنها را اداره کند و با الفت جمعشان کند و پراکندگیشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضدیت میان یکدیگر نگه دارد و وسوسه و نیرنگ شیطان را از آنان دفع کند. زیرا خداوند پس از خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مکمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن الهام فرموده که کسى را براى این کار انتخاب کنند که سبب زیادى نعمت و مشمول عافیت‏شود. و خداوند مکر و حیله اهل شقاق و دشمنى و کوشش تفرقه‏اندازان و فتنه جویان را درهم شکند. از موقعى که خلافت‏به امیر مؤمنان رسیده است تلخى طعم آن را چشیده و از سنگینى بار خلافت و تکالیف سخت آن آگاه شده و وظیفه مشکلى را که خلیفه در مورد اطاعت‏خدا و مراقبت دین باید انجام دهد، دانسته است. از این رو همواره در مورد آنچه که موجب سرفرازى دین و ریشه کن کردن مشرکان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه کتاب و سنت است، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بیدار نگهداشته و بسیار اندیشه کرده است. اندیشه در این مسئله او را از آرامش و راحت و از آسایش و خوشى بازداشته است زیرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد کرد آگاه است و دوست دارد که به هنگام دیدار خدا، در امر دین و امور بندگانش خیرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى کسى را برگزیند که حال امت را مراعات کند و در فضل و دین و پارسایى و علم از دیگران برتر باشد و در قیام به امر خدا و اداى حق او بیشتر از دیگران به وى امید بسته شود.

از این رو براى رسیدن به این مقصود شب و روز به پیشگاه خدا مناجات کرد و از او استخاره کرد که در انتخاب ولى عهد کسى را به او الهام فرماید که خشنودى و طاعت‏خدا در آن باشد و در طلب این مقصود، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر کرد و در احوال مشهورترین آنان از لحاظ علم و مذهب و شخصیت‏بسیار بررسى کرد، تا آن که به رفتار و کردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنیده بود به مرحله آزمایش درآورد و خصوصیات و احوال آنها را مکشوف داشت و پس از طلب خیر از خدا و بجاى آوردن کوشش فراوان در انجام فرمایشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهایش و تحقیق در افراد آن دو خاندان، کسى را که براى احراز این مقام انتخاب کرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب است. زیرا که فضل والا و دانش سودمند و پاکدامنى ظاهر و زهد بى‏شائبه و بى‏اعتنایى او به دنیا و تسلیم بودن مردم را درباره وى از همه بهتر و بالاتر دید و براى او آشکار شد که همگى زبانها در فضیلت او متفق و سخن مردم درباره‏اش متحد است و چون همیشه به فضیلت از زمان کودکى و جوانى و پیرى آشنا و آگاه بود لذا پیمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا، به نام او بست و خدا نیک مى‏داند که این کار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دین و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهایى در روزى که مردم در آن روز در پیشگاه پروردگار عالمیان به‏پا خیزند، انجام داد. اکنون امیر مؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتکارانش را دعوت مى‏کند که ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بیعت پیشدستى کنند و بدانند که امیر مؤمنان طاعت‏خدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزدیکان خویش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا کرد. زیرا که او مورد پسند و رضاى امیر مؤمنان است. پس اى خاندان امیر مؤمنان و کسانى که از فرماندهان و نظامیان و عموم مسلمانان در شهر هستید به نام خدا و برکاتش و به حسن قضاى او درباره دین و بندگانش براى امیر مؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بیعت کنید. چنان بیعتى که دستهاى شما باز و سینه‏هایتان گشاده باشد و بدانید که امیر مؤمنان این کار را براى اطاعت امر خدا و براى خیر خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشید که مرا بدین امر ملهم کرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود که مرا به رشد و صلاح شما بود و امیدوار باشید که این کار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع پراکندگى و محکم کردن مرزها و قوت دین و سرکوبى دشمنان و استقامت امور شما موثر است و فایده آن به شما بازمى‏گردد و بشتابید به سوى طاعت‏خدا و فرمان امیر مومنان که اگر بشتابید موجب امنیت و آسایش است و خدا را در این امر سپاس گزارید که اگر خدا خواهد بهره آن را خواهید دید».

این نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال ۲۰۱، به دست‏خود نگاشت.

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا (ع) نگاشته شده است

«بسم الله الرحمن الرحیم. ستایش و سپاس خداى راست که آنچه خواهد به انجام رساند. زیرا نه فرمانش را چیزى بازگرداند و نه قضایش را مانعى باشد. به خیانت دیدگان آگاه و اسرار نهفته در سینه‏ها را مى‏داند، و درود خدا بر پیامبرش محمد پایان بخش رسولان و بر اولاد پاک و پاکیزه او باد.

من، على بن موسى بن جعفر، مى‏گویم: همانا امیر مومنان که خدا او را در استوارى کارها کمک کند و به راه رستگارى و هدایت توفیقش دهد آنچه را دیگران از حق ما نشناخته بودند بازشناخت. رشته رحم و خویشاوندى را که از هم گسیخته شده بود به هم پیوست و دلهایى را که بیمناک شده بودند ایمنى بخشید. بل آنها را پس از آن که تلف شده بودند جان بخشید و از فقر و نیاز مستغنى کرد و تمام این کارها را به منظور خشنودى پروردگار جهانیان انجام داد و پاداشى از غیر او نخواست که خداوند شاکران را به زودى جزا دهد و پاداش نکوکاران را تباه نکند. او ولایت عهد و امارت کبراى خود را به من واگذار کرد که چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده‏دار آن گردم پس هر کس گرهى را که خداوند به بستن آن فرمان داده بگشاید و رشته‏اى را که خداوند پیوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت‏حریم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام کرده است. زیرا با این کار امام را حقیر کرده و پرده اسلام را از هم دریده است.

رفتار گذشتگان نیز بدین گونه بوده است. آنان بر لغزشها صبر کردند و به صدمات و آسیبهاى ناشى از آن اعتراض نکردند زیرا از پراکندگى کار دین و از بهم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مى‏ترسیدند و این ترس بدان جهت‏بود که مردم به زمان جاهلیت نزدیک بودند و منافقان هم انتظار مى‏کشیدند تا راهى براى ایجاد فتنه باز کنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم که اگر مرا زمامدار امور مسلمانان کرد و امر خلافت را به گردن من نهاد در میان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار کنم که به اطاعت‏خدا و پیامبرش مطابق باشد. هیچ خون محترمى را نریزم و مال و ناموس کسى را مباح نکنم، مگر این که حدود الهى ریختن آن را جایز شمرده و واجبات دین آن را مباح کرده باشد. تا حد توانایى و امکان در انتخاب افراد کاردان و لایق بکوشم و بدین گفتار بر خویشتن عهد و پیمان محکم بستم که در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود که او فرماید: به پیمان وفا کنید که سبت‏به انجام آن مسئول هستید. و اگر از خود چیز تازه‏اى به احکام الهى افزودم و یا آنها را تغییر و تبدیل کردم، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت‏خواهم بود. و پناه مى‏برم به خداوند از خشم او و با میل و رغبت‏به سوى او رو مى‏کنم که توفیق طاعتم دهد و میان من و نافرمانیش حایل گردد و به من و مسلمانان عافیت عنایت فرماید. و من نمى‏دانم که به من و شما چه خواهد شد. حکم و فرمانى نیست مگر براى خداوند او به حق داورى مى‏کند و بهترین جداکنندگان است. لکن من براى امتثال امر امیر مؤمنان این کار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزیدم. خداوند من و او را نگاهدارى کناد. خدا را در این نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است.

این نامه را در حضور امیر مؤمنان که خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و یحیى بن اکثم و عبد الله بن طاهر و ثمامه بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان، در ماه رمضان سال ۲۰۱ به خط خود نوشتم. »

گواهان طرف راست

یحیى بن اکثم در پشت و روى این مکتوب گواهى داده و از خدا خواسته است که امیر مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى این عهد و میثاق را دریابند. عبد الله بن طاهر بن حسین به خط خویش در تاریخى که در این عهدنامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است. حماد بن نعمان نیز پشت و روى این عهدنامه را گواهى کرده است و بشر بن معتمر نیز در همان تاریخ مانند همین گواهى را داده است.

پى‏نوشت‏ها:

۱ – این شش تن پدران آن حضرت (امام رضا (ع) ) هستند و برترین کسانى‏اند که از آب باران نوشیده‏اند.

۲ – مدرسه‏هاى آیات قرآنى از تلاوت خالى مانده و خانه وحى، بیابانى تهى از سکنه شده است.

۳ – مامون حق خلافت را به شما عطا کرد. حق خلافت از آن ما بود لکن مامون در دنیا سخاوت به خرج داد.

۴ – پس رضا بعد از آنچه که شما به خوبى مى‏دانید مرد و خلافت پس از وى یک بار دیگر در پناه ما آمد.

۵ – فصلت / ۴۲: لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید.

۶ – انفال / ۴۲: لیهلک من هلک عن بینه و یحیى من حى عن بینه و ان الله لسمیع علیم.

۷ – ص / ۲۶: یا داود انا جعلناک خلیفه فى الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوى فیضلک عن سبیل الله ان الذین یضلون عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب.

۸ – حجر / ۹۳ – ۹۲: فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون.

اخلاق امام رضا(ع)

حلم: در شناخت‏حلم آن حضرت، شفاعت وى در نزد و مامون در حق جلودى کافى است جلودى کسى بود که به امر هارون رشید به مدینه رهسپار شد تا لباس زنان آل ابو طالب را بگیرد و بر تن هیچ یک از آنان جز یک جامه نگذارد. وى همچنین بر بیعت مردم با امام رضا (ع) انتقاد کرد. پس مامون او را به حبس افکند و بعد از آن که پیش از وى دو تن را کشته بود او را خواست. امام رضا (ع) به مامون گفت: اى امیر مؤمنان! این پیرمرد را به من ببخش!جلودى گمان برد که آن حضرت مى‏خواهد از وى انتقام گیرد. پس مامون را سوگند داد که سخن امام رضا (ع) را نپذیرد مامون هم گفت: به خدا شفاعت او را درباره تو نمى‏پذیرم و دستور داد گردنش را بزنند. در صفحات آینده تفصیل این مطلب را در خبر مربوط به عزم مامون بر خروج از مرو، ذکر خواهیم کرد.

تواضع: در بخش صفات و اخلاق آن حضرت از قول ابراهیم بن عباس نقل کردیم که گفت: چون امام رضا (ع) تنها بود و براى او غذا مى‏آوردند آن حضرت غلامان و خادمان و حتى دربان و نگهبان را بر سر سفره‏اش مى‏نشاند و با آنها غذا مى‏خورد. همچنین از یاسر خادم نقل شده است که گفت: چون آن حضرت تنها مى‏شد همه خادمان و چاکران خود را جمع مى‏کرد، از بزرگ و کوچک، و با آنان سخن مى‏گفت. او به آنان انس مى‏گرفت و آنان با او. کلینى در کافى به سند خود از مردى بلخى روایت مى‏کند که گفت: با امام رضا (ع) در سفر به خراسان همراه بودم. پس روزى خواستار غذا شد و خادمان سیه چرده خود را نیز بر سفره خود نشاند یکى از یارانش به او عرض کرد: اى کاش غذاى اینان را جدا مى‏کردى. فرمود: پروردگار تبارک و تعالى یکى است و مادر و پدر هم یکى. و پاداشها بسته به اعمال و کردارهاست.

اخلاق نیکو: در بخش صفات آن حضرت از ابراهیم بن عباس نقل کردیم که گفت: امام رضا (ع) با سخن هرگز به هیچ کس جفا نکرد و کلام کسى را نبرید تا مگر شخص از گفتن باز ایستد. و حاجتى را که مى‏توانست‏برآورده سازد رد نمى‏کرد. پاهایش را دراز نمى‏کرد و هرگز روبه‏روى کسى که نشسته بود، تکیه نمى‏داد و هیچ کس از غلامان و خادمان خود را دشنام نمى‏داد. هرگز آب دهان بر زمین نمى‏افکند و در خنده‏اش قهقهه نمى‏زد بلکه تبسم مى‏نمود. کلینى در کافى به سند خود نقل کرده است که مهمانى براى امام رضا (ع) رسید. امام شب در کنار مهمان نشسته بود و با وى سخن مى‏گفت که ناگهان وضع چراغ تغییر کرد. مرد مهمان دستش را دراز کرد تا چراغ را درست کند ولى امام او را از این کار بازداشت و خود به درست کردن چراغ پرداخت و کار آن را راست کرد. سپس فرمود: ما قومى هستیم که میهمانان خود را به کار نمى‏گیریم. همچنین در کافى به سند خود از یاسر و نادر خادمان امام رضا (ع) نقل شده است گفتند: ابو الحسن، صلوات الله علیه، به ما فرمود: اگر من بالاى سرتان بودم و شما خواستید از جا برخیزید، در حالى که غذا مى‏خورید برنخیزید تا از خوردن دست‏بکشید و بسیار اتفاق مى‏افتاد که امام بعضى از ما را صدا مى‏زد و چون به ایشان گفته مى‏شد آنان در حال خوردن هستند، مى‏فرمود: بگذاریدشان تا از خوردن دست‏بکشند.

کرم و سخاوت: هنگام ذکر اخبار مربوط به ولایت عهدى آن حضرت خواهیم گفت که یکى از شاعران به نام ابراهیم بن عباس صولى به خدمت آن حضرت آمد و امام به او ده هزار درهم داد که نام خودش بر آن ضرب شده بود. همچنین آن حضرت به ابو نواس سیصد دینار جایزه داد و چون جز آن، مال دیگرى نداشت استر خویش را هم به وى بخشید. و نیز به دعبل خزاعى ششصد دینار جایزه داد و با این وجود از وى معذرت هم خواست.

در مناقب از یعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است که گفت: مردى به ابو الحسن رضا (ع) برخورد کرد و گفت: به قدر مردانگى‏ات بر من ببخش. امام گفت: به این مقدار ندارم. مرد گفت: به قدر مردانگى خودم ببخش. امام فرمود: این قدر دارم. سپس فرمود: اى غلام دویست دینار به او بده.

همچنین در مناقب از یعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است که امام رضا (ع) تمام ثروت خود را در روز عرفه تقسیم نمود. پس فضل بن سهل به وى گفت: این ضرر است. امام فرمود: بل سود و بهره است. چیزى را که پاداش و کرامت‏بدان تعلق مى‏گیرد ضرر محسوب مکن.

کلینى در کافى به سند خود از الیسع بن حمزه نقل کرده است که گفت: در مجلس ابو الحسن رضا (ع) بودم. مردم بسیارى به گرد آن حضرت حلقه زده بودند و از وى درباره حلال و حرام پرسش مى‏کردند که ناگهان مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و گفت: السلام علیک یا بن رسول الله. من یکى از دوستداران تو و پدران و نیاکان تو هستم، من از حج‏باز مى‏گردم و خرجى خود را گم کرده‏ام و با آنچه همراه من است نمى‏توانم به یک منزل هم برسم، پس اگر صلاح بدانى که مرا به دیارم روانه کنى که براى خدا بر من نعمتى داده‏اى و اگر به شهرم رسیدم آنچه از تو گرفته‏ام به صدقه مى‏دهم. امام (ع) به او فرمود: بنشین خدا تو را رحمت کند. آنگاه دوباره با مردم به گفت و گو پرداخت تا آنان پراکنده شدند و تنها سلیمان جعفرى و خیثمه و من مانده بودیم پس امام فرمود: اجازه مى‏دهید داخل شوم سلیمان گفت: خداوند فرمان تو را مقدم داشت. پس امام برخاست و به اتاقش رفت و لختى درنگ کرد و سپس بازگشت و در را باز کرد و دستش را از بالاى در بیرون آورد و پرسید: آن خراسانى کجاست؟پاسخ داد: من اینجایم. فرمود: این دویست دینار را برگیر و در مخارجت از آن استفاده کن و بدان تبرک جو و آن را از جانب من به صدقه بده. اکنون برو که نه من تو را ببینم و نه تو مرا. مرد بیرون رفت. سلیمان به آن حضرت عرض کرد: دایت‏شوم بخشش بزرگى کردى و رحمت آوردى، پس چرا چهره از او پوشاندى؟فرمود: از ترس آن که مبادا خوارى خواهش را در چهره او ببینم. مگر این سخن رسول خدا را نشنیدى که مى‏گوید: آن که به نهان نکویى آورد با هفتاد حج‏برابرى مى‏کند و آن که پلیدى و زشتى را اشاعه مى‏دهد، مخذول و خوار است و کسى که در نهان گناه کند، آمرزیده است. آیا سخن اول را نشنیده‏اى که مى‏گوید:

متى آته لا طلب حاجه

رجعت الى اهلى و وجهى بمائه (۱)

ششم، فراوانى صدقات: پیش از این از ابراهیم بن عباس صولى نقل کردیم که گفت: امام رضا (ع) بسیار نکویى مى‏کرد و در نهان صدقه مى‏داد و بیشتر این عمل را در شبهاى تاریک به انجام مى‏رساند.

پى‏نوشت:

۱ – هرگاه بیایم نزد او تا حاجتى طلب کنم به سوى خانواده‏ام بازمى‏گردم در حالى که صد دینار دارم.

علل پذیرش ولایت عهد توسط امام رضا(ع)

پس از آنکه امام تراژدى پیشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مامون، پشت‏سر نهاد، خود را در برابر صحنه‏بازى دیگرى یافت. آن اینکه مامون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و این بار ولیعهدى خویشتن را به وى پیشنهاد کرد. در اینجا نیز امام مى‏دانست که منظور تامین هدفهاى شخصى مامون است، لذا دوباره امتناع ورزید، ولى اصرار و تهدیدهاى مامون چندان اوج گرفت که امام بناچار با پیشنهادش موافقت کرد.

دلایل امام براى پذیرفتن ولیعهدى

هنگامى امام رضا(ع) ولیعهدى مامون را پذیرفت که به این حقیقت پى برده بود که در صورت امتناع بهایى را که باید بپردازد تنها جان خودش نمى‏باشد، بلکه علویان و دوستدارانشان همه در معرض خطر واقع مى‏شوند. در حالى که اگر بر امام جایز بود که در آن شرایط، جان خویشتن را به خطر بیفکند، ولى در مورد دوستداران و شیعیان خود و یا سایر علویان هرگز به خود حق نمى‏داد که جان آنان را نیز به مخاطره دراندازد.

افزون بر این، بر امام لازم بود که جان خویشتن و شیعیان و هواخواهان را از گزندها برهاند. زیرا امت اسلامى بسیار به وجود آنان و آگاهى بخشیدنشان نیاز داشت. اینان باید باقى مى‏ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشکلات و هجوم شبهه‏ها باشند.

آرى، مردم به وجود امام و دستپروردگان وى نیاز بسیار داشتند، چه در آن زمان موج فکرى و فرهنگى بیگانه‏اى بر همه جا چیره شده بود و با خود ارمغان کفر و الحاد در قالب بحثهاى فلسفى و تردید نسبت‏به مبادى خداشناسى، مى‏آورد. بر امام لازم بود که بر جاى بماند و مسؤولیت‏خویش را در نجات امت‏به انجام برساند. و دیدیم که امام نیز – با وجود کوتاه بودن دوران زندگیش پس از ولیعهدى – چگونه عملا وارد این کارزار شد.

حال اگر او با رد قاطع و همیشگى ولیعهدى، هم خود و هم پیروانش را به دست نابودى مى‏سپرد این فداکارى کوچکترین تاثیرى در راه تلاش براى این هدف مهم در برنمى‏داشت.

علاوه بر این، نیل به مقام ولیعهدى یک اعتراف ضمنى از سوى عباسیان به شمار مى‏رفت دایر بر این مطلب که علویان نیز در حکومت‏سهم شایسته‏اى داشتند.

دیگر از دلایل قبول ولیعهدى از سوى امام آن بود که اهلبیت را مردم در صحنه سیاست‏حاضر بیابند و به دست فراموشیشان نسپارند، و نیز گمان نکنند که آنان همانگونه که شایع شده بود، فقط علما و فقهایى هستند که در عمل هرگز به کار ملت نمى‏آیند. شاید امام نیز خود به این نکته اشاره مى‏کرد هنگامى که «ابن عرفه‏» از وى پرسید:

اى فرزند رسول خدا، به چه انگیزه‏اى وارد ماجراى ولیعهد شدى؟

امام پاسخ داد:

به همان انگیزه‏اى که جدم على(ع) را وادار به ورود در شورا نمود. (۱)

گذشته از همه اینها، امام در ایام ولیعهدى خویش چهره واقعى مامون را به همه شناساند و با افشا ساختن نیت و هدفهاى وى در کارهایى که انجام مى‏داد، هرگونه شبهه و تردیدى را از نظر مردم برداشت.

آیا امام خود رغبتى به این کار داشت؟

اینها که گفتیم هرگز دلیلى بر میل باطنى امام براى پذیرفتن ولیعهدى نمى‏باشد. بلکه همانگونه که حوادث بعدى اثبات کرد، او مى‏دانست که هرگز از دسیسه‏هاى مامون و دار و دسته‏اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نیز تا مرگ مامون پایدار نخواهد ماند. امام بخوبى درک مى‏کرد که مامون به هر وسیله‏اى که شده در مقام نابودى وى – جسمى یا معنوى – برخواهد آمد.

تازه اگر هم فرض مى‏شد که مامون هیچ نیت‏شومى در دل نداشت. با توجه به سن امام امید زیستنش تا پس از مرگ مامون بسیار ضعیف مى‏نمود. پس اینها هیچ کدام براى توجیه پذیرفتن ولیعهدى براى امام کافى نبود.

از همه اینها که بگذریم و فرض را بر این بگذاریم که امام امید به زنده ماندن تا پس از درگذشت مامون را نیز مى‏داشت، ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى که خشنود از شیوه حکمرانى وى نبودند، حتمى بود. همچنین توطئه‏هاى عباسیان و دار و دسته‏شان و بسیج همه نیروها و ناراضیان اهل دنیا بر ضد حکومت امام که اجراى احکام خدا به شیوه جدش پیامبر(ص) و على(ع) باید پیاده مى‏شد، امام را با همان مشکلات زیانبارى روبرو مى‏ساختند که برایتان در فصل گذشته شرح دادیم. در آنجا گفتیم که حتى مردم نیز حکومت‏حق و عدل امام(ع) را در آن شرایط نمى‏توانستند تحمل کنند.

فقط اتخاذ موضع منفى درست‏بودبا توجه به تمام آنچه که گفته شد در مى‏یابیم که براى امام(ع) طبیعى بود که اندیشه رسیدن به حکومت را از چنین راهى پر زیان و خطر از سر بدر کند، چه نه تنها هیچ یک از هدفهاى وى را به تحقق نمى‏رساند، بلکه بر عکس سبب نابودى علویان و پیروانشان همراه با هدفها و آمالشان نیز مى‏گردید.

بنابراین، اقدام مثبت در این جهت‏یک عمل افتخارآمیز و بى منطق قلمداد مى‏شد.

برنامه پیشگیرى امام‏اکنون که امام رضا(ع) در پذیرفتن ولیعهدى از خود اختیارى ندارد، و نه مى‏تواند این مقام را وسیله رسیدن به هدفهاى خویش قرار دهد، چه زیانهاى گرانبارى بر پیکر امت اسلامى وارد آمده دینشان هم به خطر مى‏افتد. . . و از سویى هم امام نمى‏تواند ساکت‏بنشیند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد. . . . پس باید برنامه‏اى بریزد که در جهت‏خنثى کردن توطئه‏هاى مامون پیش برود.

اکنون در این باره سخن خواهیم راند.

پى‏نوشت:

(۱) مراجعه شود به: مناقب آل ابى‏طالب / ۴ / ص ۳۶۴ – معادن الحکمه / ص ۱۹۲ – عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۴۰ – بحار / ۴۹ / ص ۱۴۰ و ۱۴۱.

امام رضا(ع) و مامون

نگرشى بر تاریخ‏در کتابهاى تاریخى چنین مى‏خوانیم که مامون نخست پیشنهاد خلافت‏به امام کرد (۱) ، ولى امام شدیدا از پذیرفتن آن خوددارى نمود. مدتها مامون مى‏کوشید که امام را به پذیرش این مقام قانع گرداند، ولى موفق نمى‏شد. مى‏گویند این کوششها به مدت دو ماه در «مرو» ادامه یافت که امام همچنان از پذیرفتن پیشنهاد وى امتناع مى‏ورزید. (۲)

مامون به امام مى‏گفت: «. . . اى فرزند رسول خدا، من به فضیلت، علم، زهد، پارسایى و خدا پرستیت پى بردم و دیدم که تو از من به خلافت‏سزاوارترى. . . ».

امام پاسخ داد: «با پارسایى در دنیا امید نجات از شر آن را دارم، با خویشتن‏دارى از گناهان، امید دریافت‏بهره‏ها دارم، و با فروتنى در دنیا مقام عالى نزد خدا مى‏طلبم. . . »

مامون مى‏گفت: مى‏خواهم خود را از خلافت معزول کنم و آن را به تو واگذارم و خود نیز با تو بیعت کنم؟!

امام پاسخ داد: اگر این خلافت از آن تست، پس تو حق ندارى این جامه خدایى را از تن خود به در آورده بر قامت‏شخص دیگرى بپوشى، و اگر خلافت مال تو نیست، پس چگونه چیزى را که مال تو نیست، به من مى‏بخشایى؟» (۳)

با این همه مامون گفت: تو ناگزیر از پذیرفتن آنى!!

امام پاسخ داد: هرگز این کار را با طیب خاطر نخواهم کرد. . .

روزها و روزها مامون در متقاعد ساختن امام کوشید و پیوسته فضل و حسن را به نزدش مى‏فرستاد و بالاخره هم مایوس شد از اینکه امام خلافت را از وى بپذیرد.

روزى ذوالرئاستین، وزیر مامون، در برابر مردم ایستاد و گفت: شگفتا! چه امر شگفت‏آمیزى مى‏بینم! مى‏بینم که امیرالمؤمنین مامون خلافت را به رضا تفویض مى‏کند، ولى او نمى‏پذیرد. رضا مى‏گوید: در من توان این کار نیست و هرگز نیرویى براى آن ندارم. . . من هرگز خلافت را اینگونه ضایع شده نیافتم‏». (۴) .

پذیرفتن ولیعهدى با تهدیدتلاش مامون براى متقاعد ساختن امام‏از کتابهاى تاریخ و روایت چنین بر مى‏آید که مامون به راههاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى‏کرد. از زمانى که امام هنوز در مدینه بود این تلاشها شروع شد و پیوسته مامون با وى مکاتبه مى‏کرد که آخر هم به نتیجه‏اى نرسید.

سپس «رجاء بن ابى ضحاک‏» را که از خویشان فضل بن سهل بود (۵) ، مامور براى انتقال امام به مرو کرد. امام را برغم عدم تمایل قلبیش به این شهر آوردند و در آنجا مامون دوباره کوششهاى خود را شروع کرد. مدت دو ماه کوشید و حتى به تصریح یا کنایه امام را به قتل هم تهدید مى‏کرد، ولى امام هرگز زیر بار نرفت. تا سرانجام از هر سو زیر فشار قرار گرفت که آنگاه با نهایت اکراه و در حالى که از شدت درماندگى مى‏گریست، مقام ولیعهدى را پذیرفت.

این بیعت در هفتم رمضان به سال ۲۰۱ هجرى انجام گرفت.

برخى از دلایل ناخشنودى امام(ع)

متونى که در این باره به دست ما رسیده آن قدر زیاد است که به حد تواتر رسیده. ابوالفرج مى‏نویسد: «. . . مامون، فضل و حسن، فرزندان سهل، را نزد على بن موسى(ع) روانه کرد. ایشان به وى مقام ولیعهدى را پیشنهاد کردند، ولى او نپذیرفت – آنان پیوسته پیشنهاد خود را تکرار کردند و امام همچنان از پذیرفتنش ابا مى‏کرد، تا یکى از آن دو نفر زبان به تهدید گشود، دیگرى نیز گفت، بخدا سوگند که مامون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت کنى‏». (۶)

برخى دیگر چنین آورده‏اند که مامون به امام(ع) گفت: اى فرزند رسول خدا، اینکه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روایت مى‏کنى، آیا مى‏خواهى با این بهانه جان خود را از تن دردادن به این کار آسوده سازى و مى‏خواهى که مردم ترا زاهد در دنیا بشناسند؟

امام رضا پاسخ داد: بخدا سوگند، از روزى که او مرا آفریده هرگز دروغ نگفته‏ام، و نه بخاطر دنیا زهد در دنیا را پیشه کرده‏ام، و در ضمن مى‏دانم که منظور تو چیست و تو براستى چه از من مى‏خواهى.

چه مى‏خواهم؟

آیا اگر راست‏بگویم در امان هستم؟

بلى در امان هستى – تو مى‏خواهى که مردم بگویند، على بن موسى از دنیا روى‏گردان نیست، اما این دنیاست که بر او اقبال نکرده. آیا نمى‏بینید که چگونه به طمع خلافت، ولیعهدى را پذیرفته.

در اینجا مامون برآشفت و به او گفت: تو همیشه به گونه ناخوشایندى با من برخورد مى‏کنى، در حالى که ترا از سطوت خود ایمنى بخشیدم. بخدا سوگند، اگر ولیعهدى را پذیرفتى که هیچ، و گرنه مجبورت خواهم کرد که آن را بپذیرى. اگر باز همچنان امتناع بورزى، گردنت را خواهم زد (۷) .

امام رضا(ع) در پاسخ ریان که علت پذیرفتن ولیعهدى را پرسیده بود، گفت:

«. . . خدا مى‏داند که چقدر از این کار بدم مى‏آمد. ولى چون مرا مجبور کردند که از کشتن یا پذیرفتن ولیعهدى یکى را برگزینم، من ترجیح دادم که آن را بپذیریم. . . در واقع این ضرورت بود که مرا به پذیرفتن آن کشانید و من تحت فشار و اکراه بودم. . » (۸)

امام حتى در پشت نویس پیمان ولیعهدى این نارضایتى خود و به سامان نرسیدن ولیعهدى خویش را بر ملا کرده بود. (۹)

پیشنهاد خلافت تا چه حد جدى بود؟

این پیشنهاد هرگز جدى نبود!

در پیش برایتان گفتیم که مامون نخست‏به امام رضا(ع) پیشنهاد کرد که خلافت را بپذیرد، و این پیشنهاد را بسیار با اصرار هم عرضه مى‏داشت، چه در مدینه و چه در مرو، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهدید کرد، ولى هرگز موفقیتى به دست نیاورد.

پس ازین نومیدى، مامون مقام ولیعهدى را پیشنهاد به او کرد، ولى دید که امام باز از پذیرفتنش امتناع مى‏ورزد. آنگاه او را تهدید به قتل کرد و چون این تهدید را امام جدى تلقى کرد، دیگر خود را مجبور یافت که ولیعهدى را بپذیرد.

اکنون دو سؤال مطرح مى‏شود:

یکى آنکه آیا مامون مقام خلافت را بطور جدى به امام عرضه مى‏داشت؟

دوم آنکه، در صورت جدى نبودن این پیشنهاد، اگر امام جواب مثبت‏به او مى‏داد و خلافت را مى‏پذیرفت، مامون چه موضعى را مى‏خواست اتخاذ کند؟

پاسخ به سؤال نخست‏حقیقت آن است که تمام قرائن و شواهد دلالت‏بر جدى نبودن پیشنهاد دارند. زیرا مامون را در پیش به خوبى برایتان معرفى کردیم. مردى که چنان براى خلافت‏حرص مى‏زد که بناچار دست‏به خون برادر خویش بیالود و حتى وزرا و فرماندهان خود و دیگران را نیز به قتل مى‏رسانید و باز براى نیل به مقام، آن همه شهرها را به ویرانى کشانده بود، دیگر قابل تصور نبود که همین مامون به سادگى دست از خلافت‏بر دارد و بیاید با اصرار و خواهش آن را به کسى واگذارد که نه در خویشاوندى مانند برادر به او نزدیک بود، نه در جلب اطمینان به پاى وزرا و فرماندهانش مى‏رسید.

آیا مى‏توان از مامون پذیرفت که تمام فعالیتهایش از جمله قتل برادر، همه به خاطر مصالح امت صورت مى‏گرفت و او مى‏خواست که راه خلافت را براى امام رضا(ع) باز کند؟!

چگونه مى‏توان بین تهدیدهاى او به امام و جدى بودن پیشنهاد مزبور، رابطه معقولى بر قرار کرد؟

اگر او توانسته بود با تهدید مقام ولیعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت، همین زور و اجبار را بکار نگرفت؟

پس از امتناع امام، دلیل اصرار مامون چه بود، و چرا امام را به حال خود رها نکرد، و چرا باز هم آنهمه زورگویى و اعمال قدرت؟

اگر مامون براستى مى‏خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تاکید مى‏کرد که براى رفتن به بارگاهش، از راه کوفه و قم نرود؟ او بخوبى مى‏دانست که در این دو شهر مردم آمادگى داشتند که شیفته امام گردند.

باز اگر مامون راست مى‏گفت پس چرا دوبار جلوى امام را در مسیر رفتن به نماز عید گرفت؟ آرى، او مى‏ترسید که اگر امام به نماز بایستد، پایه‏هاى خلافتش به تزلزل افتد.

همچنین، اگر او امام را حجت‏خدا بر خلق مى‏دانست و به قول خودش او را داناترین فرد روى زمین باور داشت، پس چرا مى‏خواست نظرى بر وى تحمیل کند که او آن را به صلاح نمى‏دید، و چرا بالاخره امام را آنهمه تهدید مى‏کرد؟

در پایان، آیا آن رفتار خشن و غیر انسانى که مامون پیش از بیعت و بعد از آن، و در طول زندگانى امام و هنگام وفاتش، با او و با علویان در پیش گرفته بود؟ چگونه قابل توجیه بود؟

مامون خود دلیل مى‏آوردشایان تذکر آنکه مامون هرگز خود را آماده پاسخ به این سؤالها نکرده چه مى‏بینیم در توجیه اقدام خویش منطق استوارى برنگزیده بود. او گاهى مى‏گفت که مى‏خواهد پاداش على بن ابیطالب را در حق اولادش منظور بدارد. (۱۰)

گاهى مى‏گفت انگیزه‏اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست که با توجه به علم و فضل و تقواى امام رضا مى‏خواهد مصالح امت اسلامى را تامین کند. (۱۱)

و زمانى هم مى‏گفت که او نذر کرده در صورت پیروزى بر برادر مخلوعش امین، ولیعهدى را به شایسته‏ترین فرد از خاندان ابیطالب به سپرد. (۱۲)

این توجیه‏هاى خام همه دلیل بر عدم توجه مامون بود به پیشبینى‏هاى لازم جهت پاسخ به سؤالهاى انتقادآمیز، و از این روست که آنها را در تناقض و نا هماهنگى مى‏یابیم.

هر چند کتابهاى تاریخى به دو سؤالى که ما عنوان کردیم نپرداخته‏اند، ولى ما شواهد بسیارى یافته‏ایم بر این مطلب که مردم نسبت‏به آنچه که در دل مامون مى‏گذشت، بسیار شک روا مى‏داشتند. از باب مثال، صولى و قفطى و دیگران داستان «عبد الله بن ابى‏سهل نوبختى‏» ستاره‏شناس را چنین نقل کرده‏اند که وى براى آزمایش مامون اظهار داشت که زمان انتخاب شده براى بستن بیعت ولیعهدى، از نظر ستاره‏شناسى، مناسب نمى‏باشد. اما مامون که اصرار داشت‏بیعت‏حتما باید در همان زمان بسته شود براى هر گونه تاخیر یا تغییر در وقت، وى را به قتل تهدید مى‏کرد. (۱۳) .

امام هدفهاى مامون را مى‏شناخت‏در فصل «پیشنهاد خلافت و امتناع امام از پذیرفتن آن‏» موضع او را بیان کردیم. در آنجا در یافتیم که امام به جاى موضع سازشگرانه یا موافق در برابر پیشنهاد خلافت، خیلى سر سختانه به مقاومت مى‏کرد.

چرا؟ زیرا که او به خوبى در یافته بود که در برابر یک بازى خطرناکى قرار گرفته که در بطن خود مشکلات و خطرهاى بسیارى را هم براى خود او، هم براى علویان و هم براى سراسر امت اسلامى، مى‏پرورد.

امام بخوبى مى‏دانست که قصد مامون ارزیابى نیت درونى اوست‏یعنى مى‏خواست‏بداند آیا امام براستى شوق خلافت در سر مى‏پروراند، که اگر اینگونه است هر چه زودتر به زندگیش خاتمه دهد. آرى، این سرنوشت افراد بسیارى پیش ازین بود، مانند محمد بن محمد بن یحیى بن زید (همراه ابو السرایا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسین، و دیگران. . . و دیگران. .

از این گذشته، مامون مى‏خواست پیشنهاد خلافت را زمینه‏ساز براى اجبار بر پذیرفتن ولیعهدى بنماید. چه همانگونه که در فصل «شرایط بیعت‏» گفتیم چیزى که هدفها و آرزوهاى وى را بر مى‏آورد قبول ولیعهدى از سوى امام بود نه خلافت.

پس به این نتیجه مى‏رسیم که مامون هرگز در پیشنهاد مقام خلافت جدى نبود ولى در پیشنهاد مقام ولیعهدى چرا.

پاسخ به سؤال دوم

سؤال این بود:

اگر امام پیشنهاد مامون را جدى تلقى کرده خلافت را مى‏پذیرفت، در آن صورت مامون چه موضعى اتخاذ مى‏کرد؟

ممکن است پاسخ اینگونه دهیم که مامون بخوبى خود را آماده مقابله با هر گونه رویداد از این نوع کرده بود، و اساسا مى‏دانست که براى امام غیر ممکن است که در آن شرایط پیشنهاد خلافت را بپذیرد، چه هرگز آمادگى براى این کار را نداشت و اگر هم تن به آن در مى‏داد عملى افتخار آمیز و غیر قابل توجیه بود.

امام مى‏دانست که اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست‏بگیرد باید به عنوان رهبر راستین ملت، حکومت‏حق و عدل را بر پا کند، یعنى احکام خدا را مانند جدش پیامبر(ص) و پدرش على(ع) مو به مو به مرحله اجرا درآورد. ولى چه باید کرد که مردم توان پذیرفتن چنان حکومتى را نمى‏داشتند. درست است که به لحاظ احساسات همراه اهلبیت‏بودند، ولى هرگز تربیت صحیح اسلامى نیافته بودند تا بتوانند احکام الهى را به آسانى پذیرا شوند. ملتى که به زندگى در حکومت عباسى و پیش از آن به شیوه حکومت‏بنى امیه خو گرفته بودند، اجراى احکام خداوند امرى نا مانوس برایش به شمار مى‏رفت و از این رو به زودى سر به تمرد بر مى‏آورد.

مگر على(ع) نبود که مى‏خواست احکام خدا را بر مردمى اجرا کند که خودشان آنها را از زبان پیغمبر(ص) شنیده بودند، ولى به جاى حرف شنوى با آن همه تمرد و مشکل برخورد کرد؟ اکنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با کژى و انحراف و عجین شدن سنتهاى ناروا با روح و زندگى مردم، چگونه امام رضا(ع) مى‏توانست‏به پیروزى خود امیدوار باشد؟

همچنین، در جایى که ابو مسلم جان شصت هزار نفر را در زندانها گرفته بود و این قربانیان افزون بر صدها هزار قربانى دیگرش بود که در میدانهاى جنگ طعمه شمشیرهاى سپاهیانش گردیده بودند.

در جایى که شورش «ابوالسرایا» مامون را به تحمل هزینه و ضایعات دویست هزار سرباز مجبور ساخته بود. .

و در جایى که هر روز از هر گوشه‏اى علیه حکومتى که درست در مسیر شهوات مردم گام برمى‏داشت، ندایى به اعتراض برمى‏خاست. .

در چنین شرایطى آیا امام مى‏توانست‏خود را مصون از تمرد هواپرستان – که بیشتر مردم بودند – و نیز کید دشمنان بداند. شکى نبود که تعداد این گروه افراد پیوسته رو به افزونى مى‏نهاد و در برابر امام به خاطر حکومت و روشى که با آن بیگانگى داشتند، صف آرایى مى‏کردند.

درست است که دلهاى مردم با امام رضا (ع) بود، ولى شمشیرهایشان بزودى علیه خود او از نیامها در مى‏آمد، درست همانگونه که با پدران وى اینچنین کردند. یعنى هر بار که حکومتى از نظر شهوات و خواهشهاى صرف مادى خوشایند مردم نبود چنین عکس العمل شومى در برابرش ابراز مى‏کردند.

حکومت امام رضا اگر مى‏خواست کارى اساسى انجام دهد باید ریشه انحراف و فساد را بخشکاند. و براى این منظور پیش از هر چیز باید دست غاصبان را از اموال مردم کوتاه کرده، زورگویان را بر جاى خودشان بنشاند. همچنین باید هر صاحب مقامى را که به ناحق بر مسندى نشسته بود، از جایگاهش پایین بکشد.

علاوه بر این، اگر مى‏خواست افراد را بر پستها و مقامهاى مملکتى بگمارد هر گونه عزل و نصبى را طبق مصالح امت اسلامى انجام مى‏داد و نه مصلحت‏شخص فرمانروایان یا قبیله‏ها. در آن صورت، طبیعى بود که قبایل بسیارى را بر ضد خود مى‏شورانید، چه رهبرانشان – چه عرب و چه فارس – نقش مهمى در پیروزى هر نهضتى بازى کرده تداوم و کامیابى هر حکومتى را نیز تضمین مى‏کردند.

بنابراین، اگر قرار بود امام در پاسدارى از دین خود ملاحظه کسى را نکند، و از سوى دیگر موقعیت‏خود را نیز در حکومت اینگونه ضعیف مى‏یافت و خلاصه نیرو و مدد کافى براى انجام مسؤولیتها براى خویشتن نمى‏دید، پس حکومتش چه زود با نخستین تندبادى که بر مى‏خاست، از هم فرو مى‏ریخت. مگر آنکه مى‏خواست نقش حاکم مطلق را بازى کند که براى سلطه و قدرت خویش هیچ قید و حدى را نشناسد.

اینها که گفتیم رویدادهاى احتمالى در زمانى بود که فرض مى‏کردیم امام رضا در آن شرایط خلافت را مى‏پذیرفت و مامون و دیگر عباسیان هم ساکت نشسته، نظاره‏گر اوضاع مى‏شدند. در حالى که این فرض حقیقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حکومت، به شدیدترین عکس العملها دست مى‏یازیدند.

اکنون پاسخ دیگرى براى سؤال عنوان شده بیابیم. مامون در آن زمان همه قدرت را قبضه کرده بود و عملا همه گونه وسایل و امکانات را در اختیار داشت. حال اگر شیوه حکمرانى امام را رضایتبخش نمى‏دید، براحتى مى‏توانست‏حساب خود را تصفیه کند و وسایل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراین، مى‏بینیم که امام بیش از دو راه نداشت: یا باید به مسؤولیت واقعى خود پایبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ریشه‏اى در تمام سطوح انجام بدهد و مامون و دار و دسته‏اش را نیز همینگونه تصفیه کند. یا آنکه مسؤولیت فرمانروایى را تنها در حدود اجراى خواستهاى مامون بپذیرد، و در واقع این مامون و دار و دسته فاسدش باشند که حکمران حقیقى بشمار روند.

در صورت اول، امام خویشتن را در معرض نابودى قرار مى‏داد، چه نه مردم و نه مامون و افرادش هیچکدام تاب تحمل چنان نظامى را نداشتند و به همین بهانه کار امام را مى‏ساختند.

در صورت دوم، جریان امر بیشتر به زیان امام و علویان و تمام امت اسلامى تمام مى‏شد، چه اهداف و آمال مامون از طریق تمام وسایل ممکن اجرا مى‏شد.

علاوه بر اینها، اینکه مامون خلافت را به امام رضا(ع) عرضه مى‏داشت معنایش آن نبود که خود از هرگونه امتیازى چشم پوشیده بود، و دیگر هیچگونه سهمى در حکومت نمى‏طلبید. بلکه بر عکس براى خود مقام وزارت یا ولیعهدى امام را در نظر گرفته بود مامون مى‏خواست امام را بر مسند یک مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزیه گردان صحنه‏ها باشد. در این صورت نه تنها ذره‏اى از قدرتش کاسته نمى‏شد که موقعیتى نیرومندتر هم مى‏یافت. مامون در زیرکى نابغه بود و نقشه تفویض لافت‏به امام به منظور رهانیدن مقام خود از هر گونه آسیب‏پذیرى، طرح شده بود. او مى‏خواست از علویان اعتراف بگیرد که حکومتش قانونى است و بزرگترین شخصیت در میان آنان را در این بازى و صحنه‏سازى وارد کرده بود.

 

پى‏نوشت‏ها:

(۱) بر این موضوع تصریح شده در البدایه و النهایه / ۱۰ / ص ۲۵۰ – الآداب السلطانیه، الفخرى / ص ۱۲۷ – غایه الاختصار / ص ۶۷ – ینابیع الموده، حنفى / ص ۳۸۴ – مقاتل الطالبین، و بسیارى دیگر. سیوطى در تاریخ الخلفاء آورده که «حتى گفته‏اند او مى‏خواست‏خود را خلع کند و خلافت را به او بسپارد. . . » اما وى او را از این کار بازداشت.

(۲) عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۱۴۹بحار / ۴۹ / ص ۱۳۴ – ینابیع الموده و سایر کتابها.

(۳) عبارت تاریخ الشیعه / ص ۵۱ و ۵۲ این است:

«اگر خلافت‏حقى است که براى تو از سوى خدا شناخته شده، پس نمى‏توانى آن را از خود جدا سازى و به دیگرى واگذارى. و اگر چنین حقى برایت نیست، پس چگونه چیزى را که ندارى به من مى‏بخشایى. . . ».

(۴) مراجعه کنید به: روضه الواعظین / ۱ / ص ۲۶۷ و ۲۶۸ و ۲۶۹ – اعلام الورى / ص ۳۲۰ – علل الشرایع / ۱ / ص ۲۳۶ – ینابیع الموده / ص ۳۸۴ – امالى صدوق / ص ۴۲ و ۴۳ – الارشاد / ص ۳۱۰ – کشف الغمه / ۳ / ص ۶۵، ۶۶ و ۸۷ – عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۱۴۹ و ۱۴۰ – المناقب / ۴ / ص ۳۶۳ – الکافى / ۱ / ص ۴۸۹ – بحار / ۴۹ / ص ۱۲۹، ۱۳۴ و ۱۳۶ – معادن الحکمه، و تاریخ الشیعه، و مثیر الاحزان / ص ۲۶۱ – شرح میمیه ابى‏فراس / ص ۱۶۴ و ۱۶۵ – غایه الاختصار / ص ۶۸.

(۵) مى‏گویند: او عمویش و یکى از فرماندهان بود که مامون او را مدتى فرماندار خراسان کرد. ولى بر اثر سوء رفتار عزل شد.

(۶) مقاتل الطالبین / ص ۵۶۲ و ۵۶۳ و نزدیک به این مطلب چیزى در ارشاد مفید / ص ۳۱۰ و سایر کتابها یافت مى‏شود.

(۷) در این باره مراجعه شود به: مناقب آل ابى‏طالب / ۴ / ص ۳۶۳ – امالى صدوق / ص ۴۳ – عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۱۴۰ – علل الشرایع / ۱ / ص ۲۳۸ – میراث الاحزان / ص ۲۶۱ و ۲۶۲ – روضه الواعظین / ۱ / ص ۲۶۸بحار / ۴۹ / ص ۱۲۹ و سایر کتابها.

(۸) علل الشرایع / ۱ / ص ۲۳۹ – روضه الواعظین / ۱ / ص ۲۶۸ – امالى صدوق / ص ۷۲ – بحار / ۴۹ / ص ۱۳۰ – عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۱۳۹.

(۹) در موضوع اجبار امام(ع) به امضاى سند ولیعهدى به این منابع رجوع کنید: ینابیع الموده / ص ۳۸۴ – مثیر الاحزان / ص ۲۶۱، ۲۶۲، و ۲۶۳ – کشف الغمه / ۳ / ص ۶۵ – امالى صدوق / ص ص ۶۸، ۷۲ – بحار / ۴۹ / ص ۱۲۹، ۱۳۱ و ۱۴۹ – علل الشرایع / ۱ / ص ۲۳۷ و ۲۳۸ – ارشاد مفید / ص ۱۹۱ – عیون اخبارالرضا / ۱ / ص ۱۹ و جلد ۲ / ص ۱۳۹ تا ۱۴۱ و ۱۴۹ – اعلام الورى / ص ۳۲۰الخرائج و الجرائح و دیگر کتابها.

(۱۰) – الآداب السلطانیه، الفخری / ص ۲۱۹ – بحار / ۴۹ / ص ۳۱۲ – تاریخ الخلفاء، سیوطى / ص ۳۰۸ – التذکره، ابن جوزى / ص ۳۵۶٫ از شذرات الذهب ابن عماد نیز نقل شده است.

(۱۱) این موضوع را در سند ولیعهدى تصریح نموده است.

(۱۲) الفصول المهمه، ابن صباغ مالکى / ص ۲۴۱ – مقاتل الطالبین / ص ۵۳۶ – اعلام الورى / ص ۳۲۰ – بحار / ۴۹ / ص ۱۴۳ و ۱۴۵اعیان الشیعه / ۴ / بخش ۲ / ص ۱۱۲ – عیون اخبار الرضا و ارشاد مفید و دیگر کتابها.

(۱۳) تاریخ الحکماء / ص ۲۲۲ و ۲۲۳فرج المهموم فى تاریخ علماء النجوم / ص ۱۴۲ – اعیان الشیعه / ۴ / بخش ۲ / ص ۱۱۴بحارالانوار / ۴۹ / ص ۱۳۲ و ۱۳۳ – عیون اخبار الرضا / ۲ / ص ۱۴۷ و ۱۴۸ و دیگر منابع.

 

جستجو