حق وباطل از ديدگاه شهيد مطهري

مقاله حاضر از دو بخش تشكیل شده است بخش اول آن تحت عنوان حق و باطل است كه تلفیق شده پنج گفتار استاد شهید مرتضی مطهری در همین زمینه میباشد كه سه گفتار آن در یك مدرسه دینی واقع در دماوند ایراد شده و دوتای دیگر، قسمتی از بحثهای آن شهید سعید تحت عنوان فلسفه تاریخ است كه در منزل ایشان تدریس میشد تاریخ ایراد این پنج گفتار به سال 56 باز میگردد.

از مباحث مهم جهان بینی، بحث حق و باطل است . این بحث كه در قرآن نیز به كرات از آن سخن به میان آمده است، در دو قلمرو مورد توجه و بررسی قرار میگیرد:

1. در جهان هستی 2. در جامعه و تاریخ این مقاله بیشتر به قسمت دوم توجه دارد، هر چند كه خلاصهای از بحث حق و باطل در جهان هستی نیز در آن مطرح میشود

حق و باطل در جهان هستی

آیا نظام عالم نظام حق است ؟ نظام راستین است ؟ نظامی است آنچنان كه باید باشد؟ آیا هر چیزی در این نظام كلی در جای خود قرار دارد؟ یا نه، نظام باطل است ؟ در عالم هستی باطل راه دارد؟ چیزهائی هست كه نباید باشد؟ كل نظام پوچ و بی هدف و بی غایت است ؟ در برابر این پرسشها و نظایر آن اندیشمندان و متفكران چند دسته شدهاند: عدهای نظر اول را برگزیدهاند و برخی نظر دوم را، و گروهی دیگر به نظری متفاوت با هر دو دسته قبلی معتقد شدهاند بعضی فیلسوفان و از آن جمله اكثر مادیین نسبت به جهان و نیز نسبت به انسان بدبین بودهاند و جهان را در مجموع خود یك امر نبایستی و نامطلوب و كور و كر و بی هدف میدانستهاند در مقابل، الهیون و مكاتب الهی و خصوصا اسلام بطور قاطع و صریح خلقت عالم را بر حق میدانند و آن را عین خیر و نیكی و حسن میشمارند و برآنند كه هیچ كاستی و زیادتی در آن راه ندارد و باطل و لغو و بازیچه نیست، و هیچ امر نبایستی در نظام جهان هستی وجود ندارد: الذی احسن كل شی ء خلقه 1، ربنا الذی اعطی كل شی ء خلقه 2 : پروردگار ما خلقت هر چیز را نیكو ساخت، و هر آنچه لازمه خلقتش بود به او عطا كرد .

نظریه سومین گروه این است كه جهان و انسان تركیبی است از خیر و شر، نیمی مطلوب و نیمی نامطلوب است، نیمی بایستنی و نیمی نبایستنی است ما دوگانگی را در جهان میبینیم در این عالم، خیر و شر، حق و باطل، نقص و كمال، مرض و سلامت، مرگ و حیات، بی نظمی و نظم، ظلم و عدل، فساد و صلاح، خرابی و آبادانی زیاد به چشم میخورد این دوگانگی نشانه این است كه در مبدأ و منشأ هستی دوگانگی وجود دارد، زیرا امكان ندارد كه در آن واحد همه عالم از یك مبدأ و یك اصل ریشه گرفته باشد، و در عین حال اختلاف و دوگانگی در آن وجود داشته باشد فكر ثنویت و دوگانگی پرستی كه در (پاورقی:1سوره سجده، آیه 7 .2سوره طه، آیه 50 (.ایران باستان رواج داشته، از اینجا ناشی شده است كه برای جهان دو مبدأ قائل شدهاند: مبدأ خیر و نور و خوبی، و مبدأ شر و ظلمت و بدی، و معتقد شدند كه سپاهیان و نیروهای این دو مبدأ یعنی سپاهیان یزدان و سپاهیان اهریمن همواره با یكدیگر در نبرد و ستیزند گرچه نوید دادند كه بالاخره در پایان جهان سپاهیان خیر و نور بر سپاهیان شر و ظلمت پیروز خواهند شد، سپاه شر و ظلمت شكست خواهد خورد و سپاه خیر و نور باقی خواهد ماند .

گرچه بحث خیر و شر را در كتاب عدل الهی به تفصیل شرح دادهایم، اما در اینجا نیز به مناسبت اشارهای به آن میكنیم. در حكمت الهی اصالت در هستی با حق است، با خیر است، با حسن و كمال و زیبائی است، باطلها، شرور، نقصها و زشتیها در نهایت امر و در تحلیل نهائی به نیستیها منتهی میشوند، نه به هستیها شر از آن جهت كه هست شر نیست، بلكه از آن جهت كه منشأ نیستی در شی ء دیگری میشود شر است شرور، ضرورتهائی هستند كه لازمه هستی خیرها و حقها و به صورت یك سلسله لوازم ذاتی لاینفك میباشند كه اصالت ندارند و در مقام مقایس با حقها و خیرها به منزله نمود هایی در مقابل بود ها هستند كه اگر آن بودها بخواهند باشند این نمودها هم قهرا باید باشند. مسئله اصلی، مسئله پیدایش ماهیت است كه به تبع وجود پدید میآید هستی مطلق، خیر محض است كه هیچ شر و نقص و زشتی در آن راه ندارد در این مرتبه از هستی كه مرتبه ذات حق است، نه ماهیت در كار است و نه نیستی اما مخلوقات الهی كه از او وجود یافتهاند ضعف وجودی دارند، چرا كه لازمه فعل بودن یك فعل، تاخیر از فاعل است و جز خدا كه فاعل عالی الاطلاق است، همه مخلوقات فعل او محسوب میشوند و لذا ضعف و نقص دارند لازمه فعل بودن، ماهیت داشتن است و همین طور فعل فعل یك درجه از او نازلتر است به این ترتیب نیستی در عین اینكه اصالت ندارد در هستی راه پیدا میكند تا میرسیم به عالم طبیعت یا ناسوت كه از نظر حكمای الهی ضعیف ترین و ناقصترین عوالم وجود است، در اینجا نشانههای ضعف وجود كه به یك اعتبار نشانههای ماهیت و نیستی است، بیشتر پدیدار میشود پس شر و باطل در عین حال كه اصالت ندارد و از سنخ وجود نیست، از لوازم لاینفك درجات پائین هستی است.

به این ترتیب نظام هستی را اگر از آن جهت كه هستی است نظر كنیم، باطل و ماهیت و نیستی در آن راه ندارد، از بالا كه نگاه كنیم نور است، اما از پائین كه نگاه كنیم سایه میبینیم، سایه یك جسم لازمه جسم است كه در عین اینكه اصالت ندارد و هر چه هست نور است، اما به واسطه آن جسم برای ذهن ما نمود پیدا میكند، سایه چیزی نیست جز نبودن نور در یك محدوده، و بودن نور در اطراف آن .

حكمت الهی همه چیز را در بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه میكند، میگوی ظهرالوجود بسم الله الرحمن الرحیم یعنی هستی به نام الله رحمان و رحیم به ظهور میرسد و از یك دید خیلی عالی، عالم جز الله و رحمانیت الله و رحیمیت الله چیز دیگری نیست تصور این معنا مشكل است اما خیلی عالی و لطیف است و اگر انسان این نكته را درك كرد بسیاری از مسائل برای او حل میشود در این بینش،عالم دو چهره دارد: چهره از اوئی و چهره به سوی اوئی، چهره از اوئی رحمانیت خداست و چهره به سوی اوئی رحیمیت خدا سایر اسماء الهی، اسمهای تبعی هستند، درجه دوم و سوم اند خداوند، جبار و منتقم هم هست، اما اصالت از رحمانیت و رحیمیت خداست صفات دیگر در واقع از این اسماء ناشی میشوند حتی قهر هم از لطف ناشی میشود، آن اصالتی كه لطف دارد، قهر ندارد دید توحیدی نمیتواند غیر از این باشد، دید واقعی فلسفی هم همین است و هستی شناسی واقعی غیر از این نیست .

حق و باطل در جامعه و تاریخ

قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط میشود به بشر و جامعه و تاریخ در این قلمرو كاری نداریم به كل عالم هستی كه آیا نظامش خیر است، كامل است، احسن است یا نیست، بلكه سؤال در خلقت خود بشر است كه این چه موجودی است ؟ یك موجود حق جو، عدالت خواه، ارزش خواه و نور طلب است یا برعكس یك موجود شریر، مفسد، خونریز، ظالم و؟ و یا آنكه انسانها برخی طرفدار حقند و برخی طرفدار باطل و اینها با هم در ستیزند؟ در اینجا هم چند نظریه وجود دارد: یك نظر این است كه انسان بحسب جنس، موجودی است شرور و بدخواه و ظالم كه جز قتل و غارت و دزدی و حیله و دروغ از او سر نمیزند، طبیعت او شرارت است و فساد، استثمار است و ظلم اگر هم در تاریخ بشر خیر و اخلاق و ارزشهای انسانی دیده میشو، اینها اموری جبری است كه طبیعت او را وادار میكند كه قدری چنین باشد درون انسان، انسان را به بدی میكشاند و گاهی جبر، انسان را به خوبی دعوت میكند مثلا وقتی كه انسان در مقابل طبیعت و حیوانات درنده قرار گرفتند متوجه شدند اگر با هم قرارداد صلح اجباری نبندند نمیتوانند از خودشان دفاع كنند، لذا اجبارا بر خودشان تحمیل كردند كه یك زندگی اجتماعی داشته باشند و با هم براساس عدالت رفتار كنند چون نفع همه در آن است پس جبر بیرونی انسان را وادار كرد كه خوب باشد، مثل دولتهای ضعیفی كه در مقابل یك دولت قوی، پیمان صلح و دوستی میبندند تا از شر او محفوظ بمانند و اگر روزی دشمن مشترك از بین رفت بین خودشان جنگ در میگیرد هر جمعی به آن دلیل جمع است كه مقابل یك ضد قرار گرفته، یعنی اگر او نباشد اینها با هم خوب و متحد نیستند و اگر جمعی دشمنش را از دست بدهد به تفرقه بدل میشود، دو گروه میشوند و باز اگر یكی از این دو گروه از بین رفت آن یكی دو دسته میشود و همین طور اگر ادامه پیدا كرد و دو نفر ماندند باز با یكدیگر میجنگند و قویتر میماند این مسئله همان داروینیسم اجتماعی است كه از نظریه تنازع بقاء داروین، وقتی كه آن را به غلط در مورد جامعه بشری تعمیم دادند، حاصل شد.

بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار كمتری از ماتریالیستهای دنیای جدید چنین نظریهای داشتهاند، و با بدبینی كامل به طبیعت بشر مینگریستهاند اینها بشر را قابل اصلاح نمیدانند و به تز اصلاحی قائل نیستند و ارائه تز اصلاحی از نظر آنان معنا ندارد و مثل این است كه كسی برای عقرب قانون وضع كند تا خوب شود و كسی را نگزد، حال آنكه:نیش عقرب نه از ره كین است اقتضای طبیعتش این است وقتی طبیعت عقرب گزندگی باشد، قانون و تز وضع كردن معنا ندارد بشر هم همین طور، تا وقتی روی زمین است شرارت خواهد داشت و اصلاح پذیر نخواهد بود .

این متفكرین عموما به همین دلیل خودكشی را تجویز میكنند، میگویند چون زندگی شر است و انسان هم شر است یك كار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شر زندگی است، تا انسان از این جهان پر شر و شور و دنیای شر وجود خودش خلاص شود .

این تفكر انحرافی كه از فرنگیها گرفته شده بود توسط صادق هدایت در میان ایرانیان مطرح شد او همیشه در نوشته هایش چهرههای زشت زندگی را مجسم میكرد، مثل لجنزاری كه جز لجن و گندیدگی چیزی در آن نیست و كرمهائی در این لجنزار، زندگی كثیفشان را ادامه میدهند عاقبت هم تحت تأثیر حرفهای خودش خودكشی كرد در سالهائی كه كتابهای او طرفدار داشت، غالب جوانهای ایرانی كه خودكشی كردند تحت تأثیر كتابهای او قرار داشتند مانی هم فلسفه اش در همین جهت بود كه زندگی شر است، منتها به ثنویت میان روح و بدن قائل بود و میگفت بدن شر است، زندگی مادی شر است، روح در این بدن حبس است پس هر كس بمیرد یا خودكشی كند از شر زندگی رها خواهد شد، مثل مرغی كه از قفس آزاد شده باشد پس هر چند او به زندگی دیگری قائل بود ولی این زندگی را صد درصد شر میدانست 1.براساس این بینش، بشر به حسب غریزه موجود شریری است و شرارت جزء ذات و سرشت اوست، از اول كه در این دنیا آمده همین جور بوده، الان هم هست، در آینده هم هر چه بماند همین است و غیر از این نیست، امید بهبود و آینده خوب برای بشریت خیال است.

قرآن در مسئله آفرینش انسان در این زمینه مطالبی دارد، خداوند وقتی اعلام كرد: انی جاعل فی الارض خلیفة 2 من خلیفه و جانشینی در زمین قرار میدهم، ملائكه با بدبینی نسبت به سرشت انسان، اظهار داشتن: ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الدماء 3 میخواهی در روی زمین كسی را قرار دهی كه فساد میكند و خون میریزد؟ یعنی در سرشت این موجود جز فساد و خون ریزی چیزی نیست خداوند در جواب آنها فرمود، انی اعلم مالا تعلمون 4 من چیزی میدانم كه شما نمیدانید. یعنی آنها را تخطئه نكرد و نگفت كه دروغ میگوئید، بلكه گفت ورای آنچه شما میدانید من چیزها میدانم، شما یك طرف سكه را خواندهاید، شما عارف به حقیقت موجودی كه من میخواهم بیافرینم نیستید، حد شما كمتر از آن است كه او را بشناسید، او برتر و بالاتر است به این ترتیب ملائكه، ك قسمتی از كتاب وجودی انسان را شناخته و خوانده بودند و نیمی از آن پاورقی:

1 میگویند پادشاه معاصرش به او گفت میخواهم مطابق فلسفه خودت بهترین خدمت را به تو بكنم و ترا از شر این زندگی خلاص كنم، و او را كشت.

42سوره بقره، آیه 30 .

را نخوانده بودند، اظهار بدبینی كامل كردند حال اگر عدهای از متفكرین جنبههای سیاه و تاریك زندگی بشر را ببینند و این طور اظهار نظر بكنند خیلی عجیب به نظر نمیآید .

نظریه دیگری كه عكس نظریه قبل است میگوید: طبیعت و سرشت بشر بر خیر است، بر حق است، بر درستی و راستی است انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است اصل در طبیعت بشر، نور و عدالت و امانت و تقواست پس چه چیز انسان را فاسد میكند؟ میگویند انحراف بشر علت خارجی دارد، از بیرون به بشر تحمیل میشود، جامعه انسان را فاسد میكند ژان ژاك روسو چنین عقیدهای دارد و در كتاب معروف خود امیل میخواهد نشان دهد كه انسان طبیعی، انسان خارج از جامعه، انسان در طبیعت، موجودی است سالم و درست و پاك، و همه نادرستیها، فسادها و ناپاكیها از جامعه به او تحمیل میشود لذا روسو به اجتماع و زندگی اجتماعی بدبین است و تز اصلاحی او این است كه بشر باید تا حد ممكن به طبیعت برگردد روسو به تمدن جدید خوش بین نیست چون معتقد است كه تمدن جدید انسان را از طبیعت دور میكند .

هر چه انسان از طبیعت دورتر شود فاسدتر میشود و هر چه به طبیعت اولیه نزدیكتر باشد، به انسانیت و درستی و پاكی نزدیكتر است نظریه روسو كه فردی مذهبی است از یك نظر شبیه نظریه فطرت است كه در اسلام مطرح شده، و شبیه است به جمله معروف پیامبر اكرم صلی الله علیه وآله وسلم كه فرمود: كل مولود یولد علی الفطرة حتی یكون

ابواه هما اللذان یهودانه و ینصرانه و یمجسانه 1 هر بچهای از مادر بر فطرت پاك اسلامیت متولد میشود، بعد پدر و مادر او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی میكنند انحراف یهودی گری، نصرانی گری، مجوسی گری مثل است و پدر و مادر به عنوان نمونه دو عامل اجتماعی ذكر شدهاند، یعنی فطرت انسان سالم است، جامعه آن را منحرف میكند در یكی از تعبیرات این احادیث پیامبر مثالی میزند، میفرماید: اینكه گوش حیوانات خود را میبرید هیچوقت شده كه این حیوانات وقتی از مادر متولد میشوند گوششان بریده باشد؟ نه، همیشه سالم از مادر متولد میشوند و بع انسانها گوششان را میبرند از نظر روحی هم همین طور است، همه انسانها سالم، درست و حق گرا و خیرخواه متولد میشوند، انحرافها، كجرویها، دروغگوئیها، ظلمها، خیانتها، شرارتها و فسادها بعد به انسان تحمیل میگردد پس این نظریه براساس خوش بینی به طبیعت بشریت، به جنس بشریت و سرشت و ساختمان بشریت استوار است و اصل را درستی و حقانیت و راستی میداند، و انحراف را معلول علل خارجی و عرضی و به اصطلاح فلاس علل اتفاقی میداند یعنی بر مبنای علل طبیعی، درونی و دینامیكی، حركت انسان بر راه راست و صراط مستقیم است و بر اثر تغییرات عرضی، اتفاقی، مكانیكی و بیرونی انحرافات و بدیها و شرور به انسان تحمیل میشود. پاورقی:

1مجمع البیان ج 8 ص 303 بحارالانوار جلد 3 صفحه 281 به نقل از غوالی اللئالی بدون لفظ و یمجسانه تفسیر برهان جلد 4 – صفحه 263 حدیث 29 به نقل از شیخ طبرسی در جامع الجوامع .

نظریه دیگری به این شكل مطرح شده كه انسانها در صحنه جامعه، برخی طرفدار حق و عدهای به دنبال باطل هستند فرشته، بر خیر الهام و شیطان به شر وسوسه میكند .

پس انسانها دو گونه میشوند: عدهای كه راه حق و خیر را میروند، راه ایمان و انبیاء را میروند و بعضی دیگر كه راه شیطان را میپیمایند و به دعوت انبیاء كفر و نفاق میورزند. به قول مولوی:

دو علم افراشت : اسپید و سیاه

آن یكی آدم، دگر ابلیس راه

یك پرچم سپید و یك پرچم سیاه، یك پرچم هدایت و یك پرچم ضلالت، یك پرچم نور و یك پرچم ظلمت در نتیجه جامعه ممزوجی است از خیر و شر و حق و باطل، چون انسان ممزوجی است از خیر و شر این نزاع و درگیری حق و باطل همیشه در صحنه وجود فرد و در صحنه اجتماع حكمفرماست حال غلبه با كدام است، بحث دیگری است البته ما معتقدیم كه غلبه نهائی با حق و حقیقت است، عدل بر ظلم غلبه خواهد كرد و خیر بر شر پیروز خواهد شد، نور بر ظلمت غلبه خواهد كرد و دین بر كفر پیروز خواهد شد هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین كله و لو كره المشركون 1 . وعد الله الذین آمنوا منكم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض كما استخلف الذین من قبلهم و لیمكنن لهم دینهم الذی ارتضی لهم و لیبدلنهم من بعد خوفهم امنا یعبدوننی لا یشركون بی شیئا 2 . پاورقی:

1سوره توبه، آیه 33 .

2سوره نور، آیه 55 .

اصول فلسفه تاریخ ماركس:

نظریه دیگر ماتریالیسم تاریخی است در قرن نوزدهم یك مكتب مادی ظهور كرد كه ادعای خوش بینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت، این مكتب ماركسیسم بود .

هگل منطق و فلسفهای بنیاد گزارد كه اعتقاد به تكامل و رشد و توسعه، اساس آن بود هر چند هگل مادی نبود، اما ماركس با استفاده از منطق دیالكتیك او بینش مادی خود را بنا نهاد ماتریالیسم دیالكتیك او هویت تاریخ را هم مادی معرفی كرد ماتریالیسم تاریخی 1 فلسفه تاریخ ماركس بر چند اصل مبتنی است :

1نفی فطرت و غریزه

انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد ماركسیسم در انسان شناسی اش فطرت و غریزه برای انسان نمیشناسد و هرگونه ذات و سرشت درونی را نفی میكند، چون قبلا در جامعه شناسی قرن نوزدهم این مسئله مطرح شده بود كه جامعه شناسی انسان بر روانشناسی او تقدم دارد، چیزهائی كه میپنداریم برای انسان غریزی و فطرت است، در واقع جامعه به او عطا كرده و اصولا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است این جامعه است كه به همه جهازات روحی و روانی انسان شكل میبخشد، جامعه است كه غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل میكند و او (پاورقی:1تعبیر ماتریالیسم تاریخی در هیچ یك از آثار ماركس بكار نرفته، این تعبیر سالها بعد از مرگ ماركس، توسط میخانف بكار گرفته شد و از آن پس رایج گشت آنچه در این مورد در آثار ماركس مشاهده میشود، تلقی مادی از تاریخ است به معنای تلقی معیشتی (.خیال میكند كه آن را از خودش دارد انسان مثل یك ماده خام است كه تحویل كارخانه داده میشود و خودش هیچ اقتضائی ندارد، كارخانه آن را به هر شكلی خواست در میآورد، یا مثل نوار خالی ضبط صوت است كه هر چه بگوئید همان را به شما تحویل میدهد قرآن بخوانید قرآن، شعر بخوانید شعر، نثر بخوانید نثر تحویل میدهد .

پس انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی اینها مربوط به عوامل اجتماعی است، عواملی پیچیده كه ممكن است افراد را خوب بسازد یا بد .

2اصالت اقتصاد

از نظر جامعه شناسی ماركسیسم، سازمانها و بنیادهای جامعه همه در یك سطح نیستند، جامعه مانند ساختمانی است كه یك پایه و زیربنا دارد و بقیه قسمتهای آن بر روی آن پایه بنا میشوند و تابه آن هستند پایه و زیربنای جامعه اقتصاد است و تغییر اوضاع و احوال اقتصادی باعث تغییر نهادهای اجتماعی خواهد شد و تغییر عوامل اجتماعی باعث تغییر رفتار انسانها میگردد .

پس انسان از جامعه شكل میگیرد و جامعه از اقتصاد، و اقتصاد هم ساخته روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است شكل ابزار تولید است كه جامعه را میسازد، و جامعه است كه انسان را میسازد اگر خواستید انسانه را در طول تاریخ بشناسید وضع اقتصادی و ابزار تولید اجتماعی آنها را بشناسید خوبی و بدی انسان تابع وضع خاص ابزار تولید است .

خیر و نور و عدل از یك طرف و شر و ظلمت و ظلم از طرف دیگر به انسانها مربوط نیست، اینها همه تابع نظام تولید است، نظام تولیدی گاهی جبرا ایجاب میكند عدل را و گاهی جبرا ایجاب میكند نقطه مقابلش را .

براین اساس ماركسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان میكند كه همه جوامع ضرورتا باید آن را طی كنند این مراحل عبارتند از دوره اشتراك اولیه، دوره برده داری، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیتی، دوره بورژوازی و سرمایه داری، دوره سوسیالیسم و كمونیسم در دوره اشتراك اولیه، از آغاز پیدایش انسان، بشر مراحل اول زندگی اجتماعی را طی میكرد و هنوز موفق به كشف كشاورزی نشده بود، هنوز موفق به كشف دامپروری نشده بود، هنوز صنعتش پیشرفت نكرده بود، ابزار تولیدش بسیار ابتدائی بود تنها سنگهای تیزی پیدا كرده بود كه حیوانات را شكار كند، او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط میتوانست به اندازه خودش تولید كند زندگیش مثل پرندگان بود كه صبح گرسنه از آشیانه بیرون میآیند و تا غروب دنبال غذا میروند و وقتی سیر شدند به آشیانه برمی گردند و دوباره صبح گرسنه میروند و عصر سیر برمی گردند قهرا این وضع تولید اقتضا میكرد كه انسانها با هم خوب باشند، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند، مثل یك گله آهو كه با هم دعوا ندارند، صبح میروند چرا و عصر برمی گردند و برادروار زندگی میكنند دشمنی با طبیعت و حیوانات درنده ه باعث اتحاد و دوستی آنها میشد، چیزی هم كه باعث جنگ و نزاع باشد در بین نبود ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع كنند پس وضع تولید دوره اشتراكی ایجاب میكرد عدالت و مساوات و برادری را اما كم كم وضع بشر پیشرفت كرد انسان، كشاورزی آموخت، دامداری را فرا گرفت، ابزارهای جدید و كاملتری ساخت بطوری كه توانست اضافه بر نیازش تولید كند مثلا گندم و دانههای دیگر را كشف كرده بود، آنها را در زمین میكاشت و هفتاد من برمی داشت و خودش و ده نفر دیگر را میتوانست سیر كند از اینجا بود كه استثمار پیدا شد یعنی افرادی كار كنند و تولید كنند و عدهای از محصول كار آنها بدون كار و تلاش استفاده نمایند قبلا هر كس اجبارا میبایست برای خودش كار كند، اما حالا این امكان پیدا شده بود كه یك نفر با استفاده از كار دیگری زندگی كند به این ترتیب مالكیت خصوصی پیدا شد مالكیت زمین و مالكیت برده عدهای بردههای جنگی را بكار میگرفتند و خود میخوردند و میخوابیدند و برده ه را استثمار میكردند .

بنابراین از وقتی كه ابزار تولید رشد كرد، مالكیت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالكیت خصوصی پیدا شد استثمار و ظلم به وجود آمد زیربنای اقتصادی كه خراب شد، بشر هم فاسد شد، یا استثمارگر شد و یا استثمار شده به تعبیر ماركس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیت خود خارج شدند، چون اساس انسانیت ما بودن بود، قبلا مالكیت عمومی و اشتراكی بود، با آمدن مالكیت خصوصی ما به من ها تبدیل شد كه در مقابل یكدیگر قرار گرفتند، از اینجا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد. در دوره اشتراكیت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت چون ثروتی در كار نبود در دورههای بعد چون مالكیت پیدا شد هر چه آمد، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری .

پس تنها در دوره اشتراك، حق بر جامعه حكومت داشته و بعد از آن دوره، حق و عدالتی وجود نداشته و نمیتوانسته هم وجود داشته باشد چون مطابق اصل اول انسان اصالت ندارد، فطرت ندارد، وجدان و اختیار ندارد، فكرش، روحش، ذوقش، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب كند انسان به همانگونه ساخته میشود، نور بدهد نور میگیرد، ظلمت بدهد ظلمت میگیرد .

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند

آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم

اینجا، آینه ابزار تولید است این شر و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبرا هم پیدا شده، و هست و هست تا وقتی كه باز دوباره ابزار تولید آنقدر رشد كند كه مالكیت خصوصی امكان نداشته باشد و مالكیت، اشتراكی و عمومی گردد در این صورت باز انسانها جبرا خوب میشوند، حق، سایه گستر میشود، همه برادر میشوند، من ها م میشوند، نور و خیر و عدالت پیدا میشود در این بینش، انسان، محكوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدم دارد یك روزی ابزار اقتضا میكرد كه انسان خوب باشد، خوب بود، یك روز اقتضا میكرد بد باشد بد بود، الان دوره بدی انسان است . یك روز هم آینده ابزار تولید اقتضا میكند كه انسان خوب شود، باز انسان خوب میشود به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بدبین .تز اصلاحی گفتیم كسانی كه انسان را ذاتا بد و شرور میدانستند و به طبیعت او بدبین بودند، تز اصلاحی نداشتند و انسان را قابل اصلاح نمیدانستند و طر مدینه فاضله برای او نمیریختند حالا میگوئیم ماركسیسم هم قائل به تز اصلاحی نیست و هر تز اصلاحی را در دوره مالكیت، تخیل میشمارد و توصیههای اخلاقی به عدالت و جامعه بی طبقه را سوسیالیسم تخیلی قلمداد میكند چرا كه ماركسیسم برای بشر اختیار نمیشناسد، او را تابع جامعه و ابزار تولید اقتصادی میداند كه محكوم به جبر تاریخ است ماركس میگوید تحول جامعه مثل تولد نوزاد است كه تا موقعش نرسد، زایمان امكان پذیر نیست، باید صبر كرد تا ابزار تولید به آن مرحله از رشد برسد كه اقتضانماید مالكیت خصوصی از بین برود تاریخ مثل زن حامله است كه نمیشود بچه اش را در سه ماهگی سالم بزاید، سقط جنین میشود، باید صبر كرد تا زمانش برسد، حداكثر كاری كه میتوان كرد این است كه درد را تخفیف دهیم و زایمان را راحت تر كنیم همه كسانی كه به اصالت اجتماع معتقدند، یعنی انسان را فاقد سرشت، و تمام ابعاد وجودی او را ساخته جامعه میدانند جبری فكر میكنند و تز اصلاحی را قبول ندارند چون قبول تز اصلاحی براساس این است كه انسان بتواند خودش را اصلاح كند و حق و عدل و راستی را بر پا دارد .

مثلا دوركهیم جامعه شناس معروف فرانسوی شدیدا به اصالت اجتماع معتقد است، او در كمال صراحت میگوید: جبر بر انسان حاكم است و اختیار و آزادی خیال محض است از نظر اینها انسان حالت نوار خالی ضبط صوت را دارد كه هر صدائی روی آن ضبط شود، جبرا عین همان را پس میدهد نوار، دیگر نمیتواند عكس العمل مخالف نشان دهد و بگوید روی من این مطلب را ضبط كردهاند اما من عكسش را میگویم یا اصلاحش میكنم انسان هم در هر موقعیت اجتماعی كه قرار بگیرد جامعه او را به آن گونه پر میكند و هر جور هم پر كرد، او همان را پس میدهد نتیجه این اصالت اجتماعی بودن، نفی هرگونه اختیار و آزادی از بشر است اختیار و آزادی جز با قبول آنچه در اسلام به نام فطرت نامیده میشود و قبل از اجتماع در متن خلقت به انسان داده شده است معنی پیدا نمیكند بنابراین مسئله تز اصلاحی بر دو پایه استوار است : یكی اینكه طبیعت بشر را شریر ندانیم، دیگر اینكه برای بشر آزادی و اختیاری قائل شویم كه بتواند بر اوضاع اجتماعی خویش مسلط شود و خود و جامعه خود را هر طور كه میخواهد بسازد.

تز اصلاحی و علمی بودن ماركسیسم

می گویند ماركسیسم علم است این سخن به معنی آن است كه ماركسیسم یك تز اصلاحی نیست یك باغبان، قوانین گیاه شناسی، قوانین رشد و نمو گیاهان، قوانین تغذیه و تولید مثل گیاهان، قوانین

بیماری و سلامت گیاهان را میشناسد، بعد، از این دانستهها استفاده میكند، جریان طبیعت را كشف میكند و خود را با آن وفق میدهد بر طبیع آن مقدار میتوان مسلط شد كه بتوان آن را شناخت ولی باغبان نمیتواند درختی را كه به صورت نهال است یك روزه بارور كند، این دیگر در اختیار او نیست سیر طبیعت خارج از اختیار انسان است و انسان حداكثر میتواند آن را بشناسد و خودش را با آن تطبیق دهد .

ماركسیستها مدعی شدند كه ماركسیسم علم است، یعنی سیر جبری جامعه را كشف میكند همان طور كه درخت یك سیر طبیعی و جبری لایتغیر دارد، جامع هم یك سیر جبری لایتخلف دارد، همان طور كه طبیعت اگر بخواهد به منزل پنجم برسد باید از منزل اول و دوم و سوم و چهارم بگذرد و نمیتواند دو منزل یكی كند و مثل جنین باید مراحل را در رحم مادر پشت سر یكدیگر به ترتیب طی كند، جامعه نیز در سیر تكاملی خود باید طی مراحل كند، و همان طور كه انسان در حد یك پزشك و یك ماما تنها میتواند سلامت جنین را بهتر حفظ كند، اگر كج بود راستش كند، درد زایمان را كم كند، نگذارد مادر زیاد استراحت كند، تا بچه درشت نشود و احتیاج به سزارین پیدا نشود و دخالت پزشك تا این حدود است اما در جریان طبیعی نمیتواند دخالت داشته باشد، جریان جبری جامعه هم یك چنین جریانی است . جامعه باید مراحلی را جبرا طی كند، از دوره اشتراك اولیه به برده داری و از آن به فئودالیسم و از آن به بورژوازی و كاپیتالیسم برسد و از این مراحل بگذرد تا به سوسیالیسم و كمونیسم نهائی برسد.

اگر شما بخواهید جامعهای را از فئودالیسم به سوسیالیسم ببرید مثل این است كه نطفهای را بخواهید به مرحله تولد برسانید، این، عملی نیست جامعه هم ره صد ساله را یك شبه طی نمیكند تزی عملی نیست جامعه هم ره صد ساله را یك شبه طی نمیكند تزی كه میخواهد با آزادی دادن، با ایمان بخشیدن، با علم و ایمان، بشر را به صلاح و كمال و رفاه برساند درست نیست، عملی نیست.

تز اصلاحی یعنی اینكه طرحی به بشر بدهیم كه بشر خودش را بر آن مبنا بسازد ماركسیسم میگوید من چنین تز اصلاحیی ندارم، یك فكر علمی و حكمت علمی ندارم میگوید در دوره فئودالیسم دست و پای بیخودی نزن، یك كاری بكن فئودالیسم دوره اش را طی كند بیاید به دوره بورژوازی، و اگر جامعه در دوره كاپیتالیسم است كاری بكن كه تضادهایش شدید بشود و انقلاب صورت گیرد معنی اینكه اینها تز اصلاحی ندارند همین است چون تز اصلاحی، یعنی اصلاح بشر به دست بشر كه بر دو فكر اساسی متوقف است : یكی اینكه در طبیعت بشر حقگرائی وجود داشته باشد، دیگر اینكه بشر آزاد و مختار باشد و بتواند خود انتخاب كند .

وقتی كه در طبیعت بشر جز شرارت چیزی نیست، بشر را بدست بشر نمیشود اصلاح كرد پیامبران آمدهاند بشر را بدست بشر اصلاح كنند نیامدهاند بشر را بدست فرشتگان اصلاح كنند قرآن میگوید: لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط 1 پیامبران را با دلائل روشن فرستادیم و با آنها كتاب و میزان فرستادیم تا مردم عدالت را بر پا دارند نمیگوید تا پیامبران

پاورقی:

1سوره حدید، آیه 25 .

مردم را به عدالت وادار كنند میگوید تا مردم، خود عدالت را بپا دارند یعنی پیامبران میخواهند به دست مردم، جامعه را اصلاح كنند، تز اصلاحی این است.

علمی بودن ماركسیسم به ادعای خودشان رد داشتن تز اصلاحی است، اما این به اصطلاح فرضیه علمی، حتی با تجربیات زمان خود بنیان گذاران آن نیز مطبق نبود، آنها این فرضیه را در زمان خودشان هم نتوانستند تأیید تجربی كنند و خودشان دیدند كه خلاف آن درآمد نه تنها تاریخ جوامع به آن گواهی نداد بلكه برعكس، مورخین ثابت كردند كه اوضاع جهان باین ترتیب كه اینها گفتهاند نبوده است به علاوه ماركس و انگلس در اواخر عمرشان تحولات و انقلابات اروپا را به گونهای تجزیه و تحلیل كردند كه نظریه اول خود را نقض نمودند بالاتر اینكه لنین در روسیه خلاف این نظریه را ثابت كرد، او ثابت كرد كه در میان نهادهای اجتماعی، اساس سیاست است نه اقتصاد، و لهذا سوسیالیسم ماركس را در جامعهای برقرار كرد كه هنوز زیربنای اقتصادی آن اقتضا نمیكرد ارتش تشكیل داد یعنی زور دولت تشكیل داد یعنی سیاست حزب تشكیل داد یعنی سیاست.

اینها به مغز ماركس خطور نكرده بود ماركس اولویت را برای طبقه قائل بود نه برای حزب او میگفت حزب به آن اندازه كمونیستی است كه به طبقه كارگر نزدیكتر باشد لنین گفت آن وقت طبقه را طبقه میدانیم كه خودش را به حزب نزدیك كند، ما میتوانیم از افراد غیر طبقه كارگر هم عضو بگیریم مائو بیشتر از او این اصول را نقض كرد مائو در چین نشان داد یك طفل یك شبه ره صد ساله میرود .

ماركس منتظر نشسته بود تا حاملههای زمان خودش بچه را بزایند حاملههایی كه او پیش بینی میكرد یكی انگلستان بود، یكی آلمان، یكی امریكا، یكی فرانسه، چون كاپیتالیسم در آنها به عالیترین مراحل رشد و تكامل رسیده بود و آنها نه ماهه بودند و باید بزودی بچههای سوسیالیسم یكی از انگلستان، یكی از فرانسه، یكی از امریكا متولد میشدند این نه ماههها، نه ساله شدند و نزائیدند، نود ساله شدند هنوز هم نزائیدهاند ! دیگر امیدی هم به زائیدن اینها نیست، برعكس كشورهایی سوسیالیسم زائیدند كه روز اولی بود كه نطفه در رحمشان منعقد شده بود الان عقب ماندهترین كشورها، كشورهائی هستند كه به سوسیالیسم گرایش دارند .

مائو در چهار رساله فلسفی در كمال صراحت، بدون اینكه اسم ماركس را بیاورد، میگوید: اینكه تضاد عمده را تضاد اقتصادی بدانیم در همه جا درست نیست، در یك جا تضاد عمده تضاد فكری است، یك جا با اقتصاد میتوان رو بناها را درست كرد و یك جا هم اول باید نظام اجتماعی را تغییر داد بعد نظام اقتصادی عوض میشود، و این یعنی پوچ. امروزه حرفی پوچتر از حرف زیربنا و روبنا نیست و با كمال تأسف بعضی از جوانهای ما هنوز این حرف را یك حرف علمی تلقی میكنند، و عجیب تر این است كه عدهای میخواهند اسلام را هم با این حرفها تطبیق بدهند، میگویند اسلام هم اقتصاد را زیربنا میداند ! اینها نه اسلام را میشناس نه ماركسیسم را این حرف در میان خودشان و در دنیا پنبه اش زده شده است و تنها جنبه تبلیغی آن باقی مانده است.

چون حرف رهبر و ایدئولوگ اصلی آنها است نمیخواهند آن را رد كنند و بروی خودشان بیاورند و ناچارند در تبلیغات خود از آن یاد كنند.

چرا ماركسیستها تاریخ را تاریك معرفی میكنند ؟

ماركسیستها كوشش دارند تاریخ بشریت را سیاه و ظلمانی جلوه دهند، تاریخ را تاریك معرفی كنند، آنها فقط فجر تاریخ، یعنی دوره اشتراك اولیه را نورانی به حساب میآورند و همچنین نهایت تاریخ یا دوره كمون ثانویه را ! و تمام تاریخ بشریت را از بدو پیدایش مالكیت خصوصی، دوره حكومت باطل و ظلم و فساد و شرارت و خونریزی و خدعه و نیرنگ و دروغ میپندارند، و جریانهای حقیقی را كه در تاریخ بشریت پیدا شده چنین توجیه میكنند: این جریانها نیرنگ بوده است، ظلمتی بوده است بر روی ظلمتها، حتی ادیان و پیامبران نقشی نداشتهاند، اینها بشر را نساختهاند، بشر اینها را ساخته و اینها وسیلهای بودهاند در دست بشر برای ظلمها، تحمیقها، تریاك تودهها اگر كسی دم از عدالت و حق زده حتما كاسهای زیر نیم كاسه اش بوده است مگر چنین چیزی امكان دارد كه در دوره مالكیت خصوصی كسی واقعا طرفدار حق و حقیقت و عدالت باشد؟ البته گاهی ماركسیستها قبول میكنند كه در تاریخ نهضتهائی از طرف محرومان میشده هر چند محرومان طرفدار حقوق خودشان بودهاند نه طرفدار عدالت، منتهی اگر عدالت اجرا شود با حقوق آنها تطبیق میكند ولی این نهضتها در دورهای كه تولید، مالكیت خصوصی یا برده داری و یا فئودالیسم و بورژوازی را ایجاب میكرده، نمیتوانسته ب نتیجه برسد، مانند حركت برخلاف مسیر آب كه نمیتواند نتیجه بدهد. روبنا بطور موقت و قشری میتواند برخلاف زیربنا حركت كند اما نه برای همیشه اگر هم احیانا برقی در تاریخ به سود بشریت جهیده خیلی موقتی بوده و بعد خاموش شده و ظلمت دوباره حاكم شده، و آنچه آمده بوده تا قاتق نان بشر باشد، بلای جان او شده است.

مذاهب هر چند توانستند تأثیرات محدودی داشته باشند اما هیچ گره كوری را از زندگی بشر باز نكردند شبیه مدینه فاضله افلاطون كه چون طرحی ایده آل و ذهنی و غیر عملی بود هیچكس و حتی خود افلاطون 1 آن را پیاده نكرد پس این جریانها حكم لحظه را دارد اگر امیرالمؤمنین پنج سال خلافت كرد و عدالت گستری نمود، این پنج سال حكومت علی ع در مقایسه با تاریخ بشریت حكم یك ثانیه را دارد و به حساب نمیآید آنچه بر كل تاریخ حاكم بوده ظلمها و تاریكیها بوده است.

این یك نوع مبارزه زیركانه ماركسیستهاست كه گاهی مذهبیها هم از روی نادانی گول آن را میخورند این یكی از آن نقشهها و طرحهای طرارانه آنهاست برای بی اعتبار جلوه دادن مذهب چون آنكه در تمام طول تاریخ منادی حق و عدالت بوده، آنكه به حمایت مظلومین و اهل حق برخاسته، فقط مذهب بوده،(پاورقی:1افلاطون نتوانست حتی یك دهكده را براساس طرح خودش بسازد و خودش آخر عمر دست از تزش برداشت (.حتی فیلسوفان قدیم هم به این قبیل مسائل فكر نمیكردند در مذهب بوده كه عدالت مطرح شده، مبارزه با ظلم مطرح شده، راستی و درستی مطرح شده، برابری و برادری مطرح شده، و این بزرگترین دروغ و تهمت به تاریخ است .

من در یك سخنرانی تحت عنوان حماسه حسینی از بعضی روضه خوانها و منبریها انتقاد كردم، گفتم این حادثه عاشورا دارای دو صفحه است، دو چهره دارد: یك صفحه سیاه و یك صفحه سفید سكهای است كه دورو دارد در یك طرف ظلم و جنایت و بی رحمی و نامردمی و قساوت است قهرمان این صفحه ابن زیاد است و عمر سعد و شمر و سنان بن انس و حرمله كوفی و همین طور كه این صفحه از سیاهترین صفحات تاریخ است، طرف دیگر آن از درخشانترین صفحات تاریخ است در آن صفحه، ما ایمان میبینیم و حقیقت و توكل و مجاهدت و صبر و رضا .

قهرمانان این صفحه خود امام حسین، برادران امام حسین، فرزندان امام حسین، برادرزادگان امام حسین و اصحاب امام حسین هستند اگر قسمتهای زیبای این صفحه را در مقابل قسمتهای زشت آن صفحه قرار دهیم، نه تنها كمتر نیست بلكه بر آن میچربد ولی بعضی منبریها مثل اینكه عادت دارند صفحه سیاه تاریخ عاشورا را برای مردم بازگو كنند گوئی این تاریخ اساسا صفحه سفید ندارد، مثل اینكه امام حسین و اصحاب و یاران او مردمی بودند كه فقط نفله شدند، افرادی بودند كه مظلوم واقع شدند و هیچ قهرمانی نداشتند در حالی كه همان طور كه گفتیم قضیه دو طرف دارد و طرف زیبای آن برطرف زشت آن می چربد .

این ایراد، عین ایرادی است كه به تاریخ نویسهای ماتریالیست وارد است كه كوشش میكنند صفحات تاریخ بشریت را سیاه سیاه جلوه دهند، چون برخلاف فلسفه آنهاست كه زیبائیها را نشان دهند اگر زیبائیها را نشان دهند ماتریالیستها تاریخی باطل میشود آنها میگویند انسان، از زمانی كه مالكیت پیدا شد از انسانیت خودش خارج شد و به اصطلاح ماركس از خود بیگانه و مسخ شد ! استثمارگر به شكلی از انسانیت خارج شد و استثمار شده به شكل دیگر انسان آن وقت انسان بود كه در دوره اشتراك اولیه بود و آن وقت به انسانیت خودش بازگشت میكند كه به اشتراك ثانوی برسد در بین این دو دوره انسان از انسانیت بیرون رفته و تاریخ او نمیتواند نقطه درخشانی داشته باشد .

پس چه باید كرد؟ باید صبر كرد تا اتوبوس تاریخ، مراحل خود را بگذراند و به مقصد خودش برسد و آن، وقتی است كه ابزار تولید جبرا سوسیالیسم و اشتراكیت را ایجاب كند پس در ایجاد سوسیالیسم و حق و عدالت، بشر نقشی ندارد و نمیتواند آن را جلو یا عقب ببرد، باید خود به خود مانند یك جریان خود كار طبیعی پیش برود و زمانش برسد وقتی زمان و دوره و تاریخش رسید خودش به وجود میآید .

نظریه اسلام

نظر اسلام درست برخلاف نظر ماركسیسم است . قرآن همانگونه كه در آغاز این بحث اشاره كردیم جریان هستی را براساس حق میداند و حق را اصیل معرفی میكند و در مقابل، هر چند باطل را نفی نمیكند اما آن را اصیل نمیداند از این رو قرآن به تاریخ خوشبین است و برای انسان اصالت قائل است قرآن نمیگوید انسان فقط یك ابزار است و در مسیر یك جبر كور واقع شده است، چون برای ایمان اصالت قائل است اسلام برای انسان یك گرایش ذاتی به صداقت و امانت و عدالت معتقد است به تعبیر قرآن انسان حنیف است، حقگراست، یعنی میل به كمال و خیر و حق بالفطره در او وجود دارد در عین حال از آزادی و اختیار برخوردار است و لذا ممكن است از مسیر خودش منحرف شود و حق كشی كند، ظلم كند، دروغ بگوید، قرآن اینها را به صورت یك جریانهای موقت میپذیرد .

پس در این بینش، باطل به عنوان یك امر نسبی و تبعی و به عنوان یك نمود و یك امر طفیلی مطرح میشود ظلم كه پیدا میشود از كجا پیدا میشود از اینجا پیدا میشود كه ستمگر، آن حس ملكوتی و خدائی خودش را به جای آنكه در مسیر خدائی ارضاء كند در مسیر غیر خدائی و شیطانی ارضاء میكند. بطلان و شر از یك نوع تغییر مسیر پیدا میشود كه لازمه مرتبه وجودی انس یعنی مختار و آزاد بودن انسان است حق اصیل است و باطل غیر اصیل، و همیشه بین امر اصیل و غیر اصیل اختلاف و جنگ است، ولی این طور نیست كه حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب آن چیزی كه استمرار داشته و زندگی و تمدن را ادامه داده حق بوده است، و باطل نمایشی بوده كه جرقهای زده، بعد خاموش شده و از بین رفته است فطرت بشر در همه جا حتی در شوروی همین جور است از آن ده میلیون كمونیستش كه بگذرید كه آنها هم شاید پنج میلیونشان اغفال شدهاند، اگر شما سراغ صد و نودمیلیون دیگر بروید یك عده انسانهای فطری میبینید، یعنی مسلمان فطری، مسلمان بالفطره، یعنی یك انسان سالم اگر جامعهای جوری كه ماركسیستها میگویند باشد، ظلمت بر نور بچربد، شر بر خیر بچربد، همه به همدیگر دروغ بگویند، همه به یكدیگر خیانت كنند، یك نفر تقوی نداشته باشد، یك نفر ایمان و حقیقت نداشته باشد، محال است اصلا این جامعه سر پای خودش بایستد. فرق است بین جامعه بیمار و جامعهای كه شر درآن غالب شده باشد شما آن قلههای شامخ را در نظر نگیرید، آنها مقیاس جامعه نیستند، جامعه مثل یك فرد است حكما میگویند حالتی كه حیات بدن را حفظ میكند بین دو حد است و به تعبیر آنها مزاج نوسان دارد، مثلا فشار خون انسان بین دو حد باید باشد، از یك حد كمتر باشد میمیرد و از یك حد بیشتر هم باشد میمیرد، یك حد تعادل دارد انسان كوشش میكند كه مزاج را در این حد تعادل نگه دارد او ره اگر از یك حد كمتر باشد خوب نیست، بیشتر هم باشد خوب نیست سلولهای سفید یا قرمز از یك حد نباید كمتر باشند، از یك حد هم نباید بیشتر باشند قند از یك حد كمتر نباید باشد، از یك حد هم نباید بیشتر باشد جامعه هم همین طور است حق و حقیقت در جامعه اگر از یك حد كمتر باشد آن جامعه میمیرد اگر جامعهای باقی باشد معلوم میشود در میان دو حد باطل افراط و تفریط نوسان دارد حالا اگر در آن حد معتدل باشد، جامعهای مترقی است و در مقابل، ممكن است در مرز از هم گسیختگی باشد از این طرف یا در مرز از هم گسیختگی باشد از آن طرف جامعه هائی كه قرآن میگوید آنها هلاك شدند كدام جامعهها است ؟ جامعه هائی كه باطل بر آنها غلبه كرده است.

تأكیدی كه قرآن میكند این است كه جامعه باید در حال تعادل واقعی باشد پس مریض بودن جامعه غیر از این است كه بر جامعه، باطل غلبه داشته باشد این دو نباید با یكدیگر اشتباه شود جنگ میان حق و باطل همیشه وجود داشته است انسان میبیند باطل بطور موقت میآید روی حق را میپوشاند ول آن نیرو را ندارد كه بتواند به صورت دائم باقی بماند و عاقبت كنار میرود .

باطل وجود تبعی و طفیلی دارد، وجود موقت دارد، آن چیزی كه استمرار دارد حق است هر وقت جامعهای در مجموع به باطل گرائید، محكوم به فنا شده است یعنی به باطل گرائیدن بطور كامل، و از حق بریدن همان و فانی شدن همان باطل، یك شی ء مردنی است، محكوم به مرگ است، از درون خودش دارد میمیرد نظیر اینكه امروزه میگویند فلان تمدن محكوم به مرگ است، رو به زوال است، یعنی از درون خودش دارد میمیرد، در حال مردن است، چون بعضی مرگها تدریجی است و ضرورت ندارد دفعی باشد.

نگاهی به قرآن

در اینجا لازم است بعضی آیات قرآنی در زمینه حق و باطل مورد دقت و تفسیر و توجه قرار گیرد:

1در آغاز بحث مطالبی درباره بسم الله الرحمن الرحیم بیان شد كه رحمانیت خدا اصالت دارد قهر و غضب و جباریت و انتقام هم كه از صفات الهی است، اسماء تبعی هستند و از لطف او ناشی میشوند در این دید عالی جز الله و رحمانیت و رحیمیت او چیزی وجود ندارد، هر چه هست خیر است، كمال است، جود است، شر و نقص و عدم، اموری اعتباری و تبعی و نسبی هستند .

در نظام هستی، خیر غالب است، حق اصیل است و باطل هم اگر پیدا شد محكوم و غیر اصیل و نابود شدنی است، و آنچه پایدار میماند حق است : كل شی ء هالك الا وجهه 1، و یبقی وجه ربك ذو الجلال و الاكرام . در تاریخ بشر هم این بینش حكم میكند كه حق پیروز و نظام حق بر نظامهای باطل چیره خواهد شد: هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین كله و لو كره المشركون

2آیات سوره بقره: در اوائل این سوره سه گروه در مقابل یكدیگر مطرح شدهاند: گروه مؤمنین، گروه كافرین، و گروه منافقین. گروه مؤمنین ایمان به غیب دارند، نماز واقعی و حسابی و كامل به پا میدارند، انفاق میكنند، به مكتبشان كه مكتب الهی است ایمان دارند، به عالم آخرت یقین دارند، این گروه موفق اند و در مسیر هدایت پروردگار رستگارانند

پاورقی:

1سوره قصص، آیه 88 .

2سوره الرحمن، آیه 27 .

3سوره توبه، آیه 33 .

به گروه كافرین كه میرسد آنها را مثل شاگردی معرفی میكند كه معلم هر كاری كرده با هیچ نصیحتی و با هیچ تنبیهی نتوانسته او را براه بیاورد و آموزش بدهد، بعد پدرش كه میآید معلم به او میگوید: آقا ولش كن دیگر فائدهای ندارد، این یك موجود اصلاح نشدنی است كفر بعد از عرضه است اینهائی كه به آنچه به آنها عرضه شد كفر ورزیدند، نصیحت دیگر فایدهای به حالشان ندارد: ان الذین كفروا سواء علیهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون 0 ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظیم 1.

به گروه منافقین كه میرسد اهمیت بیشتری میدهد، بدلیل اینكه آیات بیشتری درباره آنها آمده است منافقین كسانی هستند كه از مذهب علیه مذهب استفاده میكنند، یعنی تظاهر به مذهب میكنند و حال آنكه در باطن ضد مذهب هستند: و من الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الاخر و ما هم بمؤمنین 0 یخادعون الله و الذین آمنوا و ما یخدعون الا انفسهم و ما یشعرون 2.

اینها در مقام فریب دادن خدا بر میآیند، حقیقت را میخواهند فریب بدهند، مؤمنین را میخواهند فریب بدهند اما قرآن میگوید اینها موفق نیستند، اینها به خیال خودشان مردم را میفریبند و نمیفهمند و شعور ندارند .

پاورقی:

1سوره بقره، آیات 6 و 7 .

2سوره بقره، آیات 8 و 9 .

صوفی نهاد دام و سر حقه باز كرد

بنیاد مكر با فلك حقه باز كرد

بازی چرخ بشكندش بیضه در كلاه

زیرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد

قرآن نقش خدعه را بیان میكند و میگوید خدعه با اهل حق چنین است : و اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن 1.

به خیال خودشان خیلی زرنگی میكنند، به اهل ایمان كه میرسند میگویند بله ما از شما هستیم ولی وقتی با برادران واقعیشان، با شیطانهائی مثل خودشان خلوت میكنند، میگویند ایمان ما ظاهری و صوری است و ما باطنا با شما هستیم، ما مسخره شان میكنیم !

بعد قرآن میگوید: الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون 2 . این مسخره كردنها به ضرر خودشان است، خدا آنها را مسخره خواهد كرد، یعنی این جریان و سنت عالم است كه آنها را مضحكه قرار خواهد داد و در كوری و حیرت گرفتار خواهد كرد .

بعد بیان عجیبی دارد: مثلهم كمثل الذی استوقد نارا فلما اضاءت ما حوله ذهب الله بنورهم و تركهم فی ظلمات لا یبصرون 3 . اینها از نقشههای نكرشان 4 استفاده میكردند و عقل خود را در خدمت هوای نفس و شیطنت خود قرار داده بودند بالاخره عقل هم برای انسان پاورقی:

1سوره بقره، آیه 14 .

2سوره بقره، آیه 15 .

3سوره بقره، آیه 17 .

4نكری = شیطنت.

یك نوری است، همان طور كه حس و غریزه برای انسان نور است و راهنما كسی كه عقل خودش را در خدمت نكری و علیه هدایت دین قرار دهد، مثل كسی است كه در تاریكی آتش روشن كند تا در ظلمت بیابان از نور آن استفاده نماید و راه پیدا كند وقتی آتش را روشن میكند اول استفاده هم میبرد و اطرافش روشن میشود ولی خدا زود این نور را میبرد و او را در تاریكی میگذارد صم بكم عمی فهم لا یرجعون 1، نه تنها آنها را د تاریكی باقی میگذارد بلكه چشم و گوش و زبانشان را هم میگیرد، چون اگر چشم باز باشد، اگر چراغی از دور پیدا شود آدم میبیند و راه را پیدا میكند، یا اگر گوشش باز باشد، در تاریكی صدای زنگ شتری یا بوق ماشینی را میشنود و متوجه میشود راه از آن طرف است، یا اگر زبان آدم باز باشد فریاد میكشد تا اگر كسی آن نزدیكیهاست، بشنود و او را هدایت كند ولی همه اینها از او گرفته میشود .

او كصیب من السماء فیه ظلمات و رعد و برق یجعلون اصابعهم فی آذانهم من الصواعق حذر الموت و الله محیط بالكافرین 2 . این مثل شدیدتری است كه قرآن بیان میكند: برقی در آسمان میجهد، یك لحظه هست و بعد خاموش میشود و چون همراه با رعد است اینها انگشتان خود را در گوشهای خود میگذارند و در نتیجه از راهیابی و رسیدن به مقصد دور میمانند. پس قرآن برای خدعه هیچگونه موفقیتی قائل نیست نمیگوید عالم را خدعه اداره كرده است قرآن این منطق را قبول ندارد كه

پاورقی:

1سوره بقره، آیه 18 .

2سوره بقره، آیه 19 .

جریان تاریخ را زور گردانده و خدعه حركت داده و ظلمت چرخانده است اصلا از نظر منطق قرآن امكان ندارد كه در مجموع جامعه بشریت غلبه با شر و فساد و ظلم باشد و در عین حال جامعه باقی باشد اینكه پیامبر فرمود: الملك یبقی مع الكفر و لا یبقی مع الظلم معنایش این است كه ما گاهی وقتها ظلم را در سطح بالا نگاه میكنیم، مثلا نادر شاه را میبینیم كه ه اش ظلم است، اما جامعه كه نادرشاه نیست همان زمان كه نادرشاه از كلهها مناره میسازد اگر شما میان توده مردم بروید و یك آمارگیری بكنید میبینید در مجموع، صداقت غلبه دارد بر كذب، امانت غلبه دارد بر خیانت، عفت غلبه دارد بر بی تقوائی، جامعه را در مجموعش باید در نظر گرفت خصوصا در آن استخوان بندی اصلی اش .

3آیات سوره صافات : در اواخر سوره صافات حاكمیت و منصور بودن انبیاء و پیام انبیاء آمده است این مطلب با بیانهای مختلفی در قرآن گفته شده است:

و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلین 0 انهم لهم المنصورون 0 و ان جندنا لهم الغالبون 1 . سخن ما، در علم ما گذشته است، سخن ما كه تخلف ناپذیر است، این است كه بندگان پیام آور ما و فرستادگان ما تحقیقا و فقط و فقط آنها منصور و پیروز هستند، و همانا سپاه ما حتما آنها غالب و پیروزند آیا مقصود قرآن در اینجا غلبه نظامی است ؟ یعنی هر گاه میان یك پیامبر یا پیروان یك پیامبر، یك مرد حق، یك ولی خدا، یك امام با كسی یا كسانی جنگی در بگیرد همیشه طرف مقابل پاورقی:

1سوره صافات، آیات 171 و 172 و 173 .

شكست میخورد؟ قطعا این نیست، چون خود قرآن از كشته شدن ناحق انبیاء سخن میگوید: ان الذین یكفرون بایات الله و یقتلون النبیین بغیر حق و یقتلون الذین یأمرون بالقسط 1 . یعنی پیامبران، اولیاء حق، طرفداران عدالت، آمرین به قسط كشته میشوند پس قطعا مقصود پیروزی نظامی نیست بلكه پیروزی جندالله، پیروزی اهل حق است چون جنگشان جنگ اعتقادی و جنگ عقیدهای است، پیروزیشان هم اعتقادی است درست است كه از نظر ظاهری برخورد نظامی هم وجود دارد، اما گاهی وقتها برخوردها جنبه نظامی ندارد یك وقت است یك جنگ ماهیت سیاسی دارد مثل جنگهای سلاطین ایران و روم اولی میخواست یك منطقه و قلمرو را زیر سلطه خود در آورد و آن دیگری هم همین را میخواست، و گاهی این بر آن و گاهی آن بر این پیروز میشد، یك وقت هم جنگها ماهیت اقتصادی دارند، یعنی طرفین برای تسلط بر منابع ثروت میجنگند .

در دنیای امروز این نوع جنگها خیلی مصداق دارد، خصوصا در مناطقی كه اهمیت سوق الجیشی دارند چرا ابرقدرتها نسبت به عدن كه یك جای نسبتا كوچكی است یا یمن جنوبی كه از نظر خودش اهمیت زیادی ندارد، این همه حساسیت دارند؟ آن جاهائی كه منابع ثروت هست، نفت هست، حساسیت هم بیشتر است خیلی از جنگها ماهیت اقتصادی دارد، یعنی برای به دست آوردن منابع اقتصادی است نه به منظور گسترش قلمرو انگلستان اگر در هندوستان میجنگد برای وسعت دادن به خاك خود نیست بلكه میخواهد از هندوستان به عنوان

پاورقی:

1سوره آل عمران، آیه 21 .

بازار مصرفی برای كالاهای خود استفاده كند و منابع زیرزمینی آنها را به یغما برد

بعضی از جنگها و مبارزهها هم جنبه اعتقادی و ایدئولوژیكی دارد و چون حامل یك فكر و عقیده و ایدئولوژی است میخواهد مانع را از سر راه عقیده اش بردارد، یا اینكه میخواهد راهی پیدا كند تا عقیده اش را در دنیا تبلیغ كند علی علیه السلام تصریح میكند كه جنگهای صدر اسلام ماهیت ایدئولوژیكی داشت : و حملوا بصائرهم علی اسیافهم 1، آنها بصیرتها و دركها و آگاهیهای خود را روی شمشیرهای خودشان حمل میكردند، یعنی میخواستند با این شمشیرها به مردم آگاهی بدهند نه چیز دیگری از مردم چیزی نمیخواستند بگیرند، میخواستند بدهند آنچه را هم میخواستند بدهند بصیرت و آگاهی بود اگر میگوئیم پیامبران پیروز هستند مقصود پیروزی نظامی نیست ما اگر مبارزه حسین بن علی علیه السلام را با لشكریان یزید و ابن زیاد از جنبه نظامی یعنی از نظر ظاهری و صوری در نظر بگیریم امام حسین شكست خورد و آنها پیروز شدند اما اگر ماهیت قضیه را در نظر بگیریم فكری و اعتقادی است یعنی حكومت یزید سمبل جریانی بود كه میخواست فكر اسلامی را از بین ببرد و امام حسین برای احیاء فكر اسلامی جنگید، در این صورت باید ببینیم آیا امام حسین به مقصودش رسید یا نرسید ؟

آیا توانست یك فكر را در دنیا زنده كند یا نتوانست ؟ میبینیم كه توانست هزار و سیصد سال است كه این نهضت هر سال یك پیروزی پاورقی:

1نهج البلاغه فیض الاسلام، خطبه 150، صفحه 460 .

جدید به دست میآورد، یعنی هر سال عاشورا، عاشوراست و معنی كل یوم عاشورا این است كه هر روز به نام امام حسین با ظلم و باطلی مبارزه میشود و حق و عدالتی احیاء میشود، این پیروزی است و پیروزی بالاتر از این چیست ؟ یزیدها و ابن زیادها میروند ولی حسینها و عباسها و زینبها باقی میمانند البته به عنوان یك ایده نه به عنوان یك شخص، بلكه به عنوان یك صاحب اختیار و حاكم بر جامعه خویش آری آنها میمیرند، اما اینها زنده و جاوید باقی میمانند .

4آیات سوره انبیاء: در آیات 16 و 17 و 18 این سوره، خداوند خلقت آسمان و زمین را مطرح میكند كه در مقیاس جهانی، نظام هستی به حق برپاست نه بر باطل و پوچی و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین 0 لو اردنا ان نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنا ان كنا فاعلین، بعد میفرماید: بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق و لكم الویل مما تصفون . این آیه، قدرت حق و ناچیزی و ناتوانی باطل را بیان میكند باطل ممكن است غلبه ظاهری و موقت داشته باشد اما حق یكدفعه از كمین بیرون میآید و آن را نابود میكند قذف یعنی پرتاب كردن، دماغ یعنی جایگاه مغز، مثل اینكه از حق گلولهای میسازیم و به شدت به باطل پرتاب میكنیم كه مغزش را به اصطلاح خرد میكند، بعد یك وقت میبینید باطل از بین رفتنی بوده است، چیزی نبوده است، زاهق بوده است . عدهای از این آیه استفادهای كردهاند كه بد هم نیست و آن اینكه حق بعد از آنكه مدتی به وسیله باطل پوشانده شد، وقتی به جنگ

باطل میآید كوبنده و بنیان كن میآید خدا به وسیله خود بشر این كار را میكند یك مرتبه و ناگهان میبینید كه حق همچون طوفان میآید و باطل را خرد و خمیر میكند و به دور میافكند

ببینید قرآن در جنگ حق و باطل چقدر خوش بینانه نگاه میكند، میگوید: این نمود باطل شما را نترساند، این فراگیری باطل شما را مأیوس نكند، زیرا سرانجام حق پیروز است ! حق همیشه پیروز بوده است : وعد الله الذین آمنوا منكم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض 1 . در طول تاریخ همیشه حق و باطل با یكدیگر در حال جنگ بودهاند ولی قرآن وعده پیروزی نهائی حق بر باطل را میدهد، آن چنان كه همیشه نشانهای از باطل باقی نماند و این را سرنوشت نهائی تاریخ میداند لذا توصیه میكند ایمان داشته باشید و غصه هیچ چیز را نخورید، و لا تهنوا و لا تحزنوا 2، ایمان داشته باشید كه برتری مال شماست، از كمی خودتان و از زیادی آنها بیم نداشته باشید، از اسلحه و زور فراوانشان نترسید، فقط مجهز به ایمان و حقیقت باشید، مؤمن واقعی باشید، انسان واقعی باشید، اگر چنین شدید، پیروزی از آن شماست

نكته دیگری كه از این آیه استفاده میشود این است كه این حركت انقلابی برپایه نیروی حق و حق پرستی است، انقلابی است كه از نیروی حق برپا میشود نه انقلابی كه بر پایه شكم باشد حق

پاورقی:

1سوره نور، آیه 55 .

2سوره آل عمران آیه 139 .

پرستان را به دلیل حق پرستی نه شكم پرستی برمی انگیزیم یك عده خیال كردهاند كه چون قرآن حامی مستضعفین است، تزش این است كه ما همیشه از گرسنهها لشكر درست میكنیم برای اینكه فقط شكمشان را سیر كنیم، چنین نیست.

قرآن میگوید نهضت ما به سود مستضعفین است، حالا ممكن است قیام كنندگان از خود مستضعفین باشند یا از غیر مستضعفین اتفاقا اگر مستضعف برای شكم مبارزه كند قرآن نمیپذیرد، اسلام چنین شخصی را رد میكند: كانت هجرته الی مال یصیبه او امرأة یصیبها فهجرته الی ما یهاجر الیه 1 . پیامبر میگوید هر كس هجرت كند به طمع اینكه مالی به دست آورد یا زنی را اسیر كند و بعد با او ازدواج نماید، اسلام چنین هجرتی را قبول ندارد هر كس به سوی خدا و رسول هجرت میكند باید منتظر اجر و پاداش الهی باشد اسلام میگوید ما میرویم تا مستضعفین را نجات بدهیم نه اینكه فقط برویم كه شكمشان را سیر كنیم .

ما فوجی از ایمان و حق پرستی به حركت در میآوریم، بل نقذف بالحق علی الباطل 2، یعنی از حق یك نیروی انقلابی میسازیم، آن را بر باطل میافكنیم. این نیروی انقلابی است كه خودش را مثل پاورقی:

1این حدیث در جامع الصغیر جلد 1، صفحه 1 و منیة المرید صفحه 27 به این صورت آمده است : انما الاعمال بالنیات لكل امری ما نوی فمن كانت هجرته الی الله و رسوله فهجرته الی الله و رسوله و من كانت هجرته الی دنیا یصیبها او امراه ینكحها فهجرته الی ما هاجر الیه . 2 – سوره انبیاء آیه 18 .

گلوله به قلب دشمن میزند بالحق یعنی با نیروی حق، با اهل حق، از حق گلولهای میسازیم و این گلوله را محكم به مغز باطل میزنیم تا مغزش متلاشی شود، پس ناگهان میبینی كه باطل بر افتاد و چیزی هم نبود، فقط هیكلی بود كه از او میترسیدی

فاذا هو زاهق 1 قرآن نمیگوید كه باطل بعدا زهوق پیدا میكند، میگوید باطل چیز زاهقی است، باطل اصلا رفتنی است.

5آیات سوره رعد: قرآن در آیه 17 این سوره، حق و باطل را به صورت مثلی بسیار جالب و پرمعنی بیان داشته است : انزل من السماء ماء فسالت اودیة بقدرها، خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد، یعنی آب صاف و پر بركتی، در اثر ریزش این باران بر كوهها و بلندیها، سیلی در وادیها و رودخانهها به اندازه ظرفیتشان به راه افتاد فاحتمل السیل زبدا رابیا 2، پس این سیل، كفی را روی خود حمل كرد و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله 3، همانگونه كه وقتی فلزی را روی آتش میگدازند تا از آن زیور یا وسیلهای بسازند چنین كفی در سطح آن آشكار میشود، مواد اصلی ته نشین شده و مواد زائد و بدرد نخور روی آن را میگیرد كذلك یضرب الله الحق والباطل 4 . این چنین خدا حق و باطل را میزند .

پاورقی:

1سوره انبیاء، آیه 18 .

2سوره رعد، آیه 17 زبد یعنی كف رابی یعنی مرتفع، بالا آمده زبدا رابیا یعنی كفی كه روی آب را فرا گرفته است .

43سوره رعد، آیه 17 .

در اینجا بعضی از مفسرین گفتهاند كه یعنی این چنین خداوند حق و باطل را مثال میزند، بعضی دیگر گفتهاند این چنین خداوند حق و باطل را به یكدیگر میزند، یعنی این چنین میان حق و باطل تصادم و برخورد واقع میشو برخورد حق و باطل چیزی است نظیر برخورد آب و كف.

فاما الربد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمكث فی الارض 1 . و اما كف میرود و نیست و نابود میشود و اما آنچه به مردم سود میرساند در زمین باقی میماند به اصطلاح ادبی اینجا حكمی را معلق به صفت كرده است، یعنی این صفت علت آن حكم است نفرموده آب باقی میماند، فلز باقی میماند، بلكه میفرماید آنچه برای مردم نافع است از آن آب و فلز، به اعتبار نافع بودن باقی میماند، به دلیل اینكه نافع است، خیر است، سودمند است باقی میماند یعنی بقا، از آن نافع بودن و سودمندی است، بی سودها، بی خاصیتها، بی فایدهها حذف شدنی و از بین رفتنی و محكوم اند كذلك یضرب الله الامثال 2، خدا مثلها را این چنین بیان میكند از این مثال چند نكته جالب استفاده میشود.

الف : نمود داشتن باطل و اصیل بودن حق

فاحتمل السیل زبدا رابیا 2 یعنی كف روی آب را میگیرد و میپوشاند، به طوری كه اگر آدم جاهلی بیاید نگاه كند و از ماهیت قضیه خبر نداشته باشد، كف خروشانی را میبیند كه در حركت

پاورقی:

21سوره رعد، آیه 17 .

است، و توجهی به آب باران كه زیر این كفهاست نمیكند، در حالی كه این آب است كه چنین خروشان حركت میكند نه كف، ولی چون كفها روی آب را گرفتهاند چشم ظاهربین كه به اعماق واقعیات نفوذ نداشته باشد فقط كف را میبیند

باطل هم چنین است كه بر نیروی حق سوار میشود و روی آن را میپوشاند، بطوری كه اگر كسی ظاهر جامعه را ببیند و به اعماق آن نظر نیندازد همان قلههای شامخ و افراد چشم پر كن را میبیند مثلا اگر برگردیم به قرن سیزدهم در ایران، اول كسی كه چشممان به او میافتد ناصرالدین شاه است و ممكن است فكر كنیم كه همه مردم همان طور بودهاند، در صورتی كه اگر همه مردم مثل ناصرالدین شاه بودند، اصلا امروز ایرانی وجود نداشت اگر همه مردم هارون الرشید بودند و ماهیت هارون الرشیدی داشتند، محال بود جامعه اسلامی باقی بماند چون هارون الرشید مظهر ظلم و تجاوز و دروغ و خدعه و شهوترانی و بی عفتی و ناپاكی بود آیا اگر همان وقت ما میرفتیم به تمام روستاهای كشور اسلامی، هر چه میدیدیم هارون الرشید بود؟ یعنی همه مردم را با روحیه و صفات هارون الرشید میدیدیم؟ هر كارگر و كشاورز صاحب حرفه و فن و بازرگان، یك هارون الرشید بود؟ یعنی همه به همدیگر دروغ میگفتند؟ همه به همدیگر خیانت میكردند؟ همه بی عفتی میكردند، بی تقوا بودند؟ هرگز این طور نبوده است هارون الرشید از صدقه سر آن اشخاص، از صداقت، امانت، درستی و حقیقت آنها زندگی میكرد، حالا اگر هزار نفر هم هارون الرشید و اطرافیانش بودهاند، این نباید معیار ما باشد كه شر بر خیر غلبه داشته است.

شما اگر به همین مسیحیت تحریف شده نگاه كنید و بروید در دهات و شهرها، آیا هر كشیشی را كه میبینید، آدم فاسد و كثیفی است ؟ والله میان همینها صدی هفتاد هشتادشان مردمی هستند با یك احساس ایمانی و تقوا و خلوص كه به نام مسیح و مریم چقدر راستی و تقوا و پاكی به مردم دادهاند، تقصیری هم ندارند، آنها به بهشت میروند، كشیش آنها هم به بهشت میرود، پس حساب روحانیت حاكم فاسد مسیحی و پاپها را باید از اكثریت مبلغین و پیروان مسیح جدا كرد .

آن چیزی كه ما میبینیم همان زبدا رابیا و كف های روی آب است كه به چشم میآید ولی وقتی انسان وارد متن جامعه میشود و كسانی را كه اساسا به چشم نمیآیند و در واقع جامعه را آنها میچرخانند میبیند، آنها را منطب بر حق و همراه با راستی و صداقت مییابد آن رانندهای كه با زحمت دائما از این شهر به آن شهر میرود و جان خودش را میگذارد در این راه تا روزی 150 یا 200 تومان بگیرد، یا آن كشاورزی كه دائما تلاش میكند و زحمت میكشد، آیا در وجود اینها شر بر خیر غلبه دارد؟ هرگز، اغلب اینها بر آن فطرت پاك اسلامی و انسانی خودشان باقی هستند اینهمه كارگرانی كه در كارخانهها كار میكنند وقتی آدم میرود سراغ اینها اصلا تعجب میكند كه آن وضع چطور اینها به جامعه و دین خوشبین هستند و دغدغه دین و ایمانشان را دارند .

پس اكثریت جامعه را انسانهائی تشكیل میدهند كه صلاح آنها بر فسادشان غلبه دارد، اگر هم احیانا فسادی در آنها هست، فساد ناشی از جهل است، از قصور است، نمیداند، تقصیر هم ندارد، نادان است، این را نمیشود آدم مقصر حساب كرد و جزء مفسدین و خراب كاران و منحرفین دانست به این ترتیب حق و نظام حق اصیل است و مثل آب در زیر جریان دارد و جامعه را به جلو میبرد، اما باطلها بر روی آن قرار میگیرند و نمود پیدا میكنند .

ب : طفیلی بودن باطل و استقلال حق

نكته دیگری كه از این مثال قرآنی استفاده میشود این است كه باطل به طفیل حق پیدا میشود و با نیروی حق حركت میكند، یعنی نیرو مال خودش نیست، نیرو اصالتا مال حق است و باطل با نیروی حق حركت میكند. كفی كه روی آب هست، نیروی كف نیست كه او را حركت میدهد این نیروی آب است كه او را حركت میدهد معاویه اگر پیدا میشود و آن همه كارهای باطل میكند، آن نیروی اجتماعی را معاویه به وجود نیاورده و ماهیت واقعی آن نیرو، معاویهای نیست و جامعه در بطن خودش ماهیت معاویهای ندارد ! باز هم پیغمبر است، باز هم ایمان است، باز هم معنویت است، ولی معاویه بر روی این نیرو سوار شده است.

یزید هم كه امام حسین را كشت گفت : قتل الحسین بسیف جده 1، یعنی حسین با شمشیر جدش پیامبر كشته شد ! این یك معنای درستی دارد یعنی از نیروی پیامبر استفاده كردند و او را كشتند، چون برای پاورقی:

1بحارالانوار، جلد 44 صفحه 298 .

تحریك مردم میگفتند: یا خیل الله اركبی و بالجنة ابشری 1 ای سواران الهی سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد .

امام باقر علیه السلام فرمودند كه سی هزار نفر جمع شده بودند كه جد ما حضرت حسین علیه السلام را بكشند و كل یتقرب الی الله بدمه 2 و هر یك با كشتن او به خدا تقرب میجستند، چون میگفتند یزید خلیفه پیامبر است و حسین بن علی بر او خروج كرده است، باید با او جنگید. باطل حق را با شمشیر خود حق میزند، پس باطل نیروی حق را به خدمت گرفته است این همان نیروی حق است كه او از آن استفاده میكند، مانند انگل كه از بدن و خون انسان تغذیه میكند، ممكن است خیلی هم تغذیه بكند و خیلی هم چاق بشود، ولی انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر میشود، حالت چشمهایش عوض میگردد و كم قوه میشود .

قرآن میگوید: وقتی كه سیل جریان پیدا كرد، آنكه حركت میكند و نیرو دارد و هر چه را در برابرش قرار گیرد میبرد، آب است اما شما كف را میبینید كه حركت میكند اگر آب نبود كف یك قدم هم نمیتوانست برود ولی به علت اینكه آب هست روی آب سوار میشود و از نیروی آب استفاده میكند همیشه در دنیا باطل از نیروی حق استفاده میكند، مثلا راستی حق، دروغ باطل است.

پاورقی:

1ارشاد شیخ مفید جلد 2، صفحه 92 چاپ علمیة اسلامیة – بحارالانوار جلد 45 صفحه 391 .

2مقتل الحسین مقرم صفحه 6 به نقل از ابی بكر ابن العربی الاندلسی در عواصم صفحه 232 .

اگر در عالم راستی وجود نداشته باشد دروغ نمیتواند وجود داشته باشد، یعنی اگر در دنیا یك نفر وجود نداشته باشد كه راست بگوید و همه مردم دروغ بگویند پدر به پسر، پسر به پدر، زن به شوهر، شوهر به زن، رفیق به رفیق، شریك به شریك، دروغ نمیتواند كار خود را انجام دهد، زیرا هیچكس باور نمیكند امروز چرا دروغ مفید است و گاه یك جائی بدرد آدم میخورد؟ چون در دنیا راستگو زیاد است چون از خودش و از دیگران راست میشنود و اگر دروغ بگوید طرف مقابل خیال میكند راست است و فریب میخورد یعنی این دروغ نیروی خود را از راستی گرفته است، اگر راستی نبود كسی دنبال دروغ نمیرفت چون این دروغ را راست میپندارد، گولش را میخورد والا اگر دروغ را دروغ بداند هیچ دنبالش نمیرود، ظلم هم همین است.

اگر عدلی در دنیا وجود نداشته باشد امكان ندارد ظلم وجود داشته باشد اگر هیچكس به دیگری اعتماد نكند و همه بخواهند از یكدیگر بدزدند آن وقت ظالمترین اشخاص هم نمیتواند چیزی بدزدد، زیرا او هم از وجدان، شرف، اعتماد و اطمینانی كه مردم به یكدیگر دارند و رعایت انصاف و برادری و برابری را میكنند سوء استفاده میكند، چون اینها هستند كه اساس جامعه را حفظ میكنند، او در كنار اینها میتواند دزدیش را بكند. اگر شما رادیوهای مختلف دنیا را گوش كنید از هیچیك از این رادیوها نمیشنوید كه اسم زورگوئی را ببرد یا بگوید ما میخواهیم ظلم كنیم یا منافع كشورهای دیگر را بدزدیم و غارت كنیم، بلكه همه دم از صلح میزنند، دم از آزادی میزنند، دم از حقوق بشر میزنند، در صورتی كه اكثر و شاید همه آنها دروغ میگویند، یعنی آنها میخواهند در پناه این الفاظ زندگی كنند، در پناه آزادی، آزادی را میكشند چنانكه گفتهاند: ای آزادی بنام تو در دنیا چه جنایتها كه نشد این معنای تغذیه باطل از حق است ناصرالدین شاه یا هارون الرشید یا معاویه هم نیروی باطل خود را از نیروی حق مردم گرفته بودند وگرنه از خودشان نیروئی نداشتند .

داستانی شنیدم كه ذكرش در اینجا مناسب است، یكی از علمای فارس آمده بود تهران، در مسافرخانه پولهایش را میدزدند، او هم هیچكس را نمیشناخته و مانده بوده كه چه بكند، بفكرش میرسد كه برای تهیه پول، فرمان امیرالمؤمنین به مالك اشتر را روی یك كاغذ اعلا با یك خط عالی بنویسد و به صدراعظم وقت هدیه كند تا هم او را ارشاد كرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود .

این عالم محترم خیلی زحمت میكشد و فرمان را مینویسد و وقت میگیرد و میرود صدراعظم میپرسد این چیست ؟ میگوید فرمان امیرالمؤمنین به مالك اشتر است صدراعظم تأملی میكند و بعد مشغول كارهای خودش میشود، این آقا مدتی مینشیند و بعد میخواهد برود، صدراعظم میگوید نه، شما بنشین، این مرد محترم باز مینشیند مردم میآیند و میروندآخر وقت میشود، ب میشود برود، میگوید نه آقا شما بفرمائید همه میروند غیر از نوكرها، باز میخواهد برود میگوید نه شما بنشینید من با شما كار دارم به فراش میگوید درب را ببند هیچكس نیاید به این عالم میگوید بیا جلو،

وقتی پهلوی او نشست میگوید این را برای چه نوشتی؟ میگوید چون شما صدراعظم هستید فكر كردم اگر بخواهم به شما خدمتی بكنم هیچ چیز بهتر از این نمیشود كه فرمان امیرالمؤمنین را كه دستور حكومت است و موازین اسلامی حكومت است برای شما بنویسم صدراعظم میگوید بیا جلو و یواشكی از او میپرسد آیا خود علی به این عمل كرد یا نه؟ عالم میگوید بله عمل كرد میگوید خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتیجهای گرفت ؟ چه چیزی نصیبش شد كه حالا تو این را آوردهای كه من عمل كنم؟ آن مرد عالم گفت تو چرا این سؤال را جلوی مردم از من نپرسیدی و صبر كردی تا همه مردم رفتند؟ حتی نوكرها را بیرون كردی و من را آوردی نزدیك و یواشكی پرسیدی؟ از چه كسی میترسی؟ از این مردم میترسی؟ تو از چه چیز مردم میترسی؟ غیر از همین علی است كه در فكر مردم تأثیر كرده، الان معاویه كجاست ؟ معاویهای كه مثل تو عمل میكرد كجاست، تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت كنی پس علی شكست نخورده، باز هم امروز منطق علی است كه طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است . این یك مثل بود ولی بیانگر واقعیت است . خطبه 51 نهج البلاغه استفاده باطل از حق را به خوبی نشان میدهد حضرت علی علیه السلام در این خطبه میفرماید: انما بدء وقوع الفتن اهواء تتبع 1 همانا آغاز فتنهها و نابسامانیها هواهای نفسانی است كه متتبع واقع میشوند یعنی انسانهائی تحت تأثیر هواهای نفسانی خودشان قرار میگیرند و بعد به جای اینكه خدا را پرستش (پاورقی:1نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه 50 صفحه 137 (كنند هواهای نفسانی را پرستش میكنند و دنبال خواسته هایشان میروند ! و احكام تبتدع و بعد احكامی است كه بدعت گزارده میشوند، یعنی كسی كه میخواهد دنبال هوای نفسش برود از چه استفاده میكند؟ از نیروی حق، بدعتی را در لباس دین وارد میكند، چون میداند نیرو از آن دین و مذهب است اگر بگوید من چنین حرفی میزنم كسی حرفش را قبول نمیكند، لذا شروع میكند چیزی را بنام دین بیان كردن و میگوید فلان آیه قرآن این مطلب را بیان كرده است و مقصودش این است، یا حدیثی جعل میكند كه پیامبر چنین فرمود، امام جعفر صادق چنین فرمود، یعنی از نیروی قرآن و پیغمبر و امام استفاده میكند و روی چیزی كه حقیقت نیست مارك حقیقت میزند. یخالف فیها كتاب الله و كتاب خدا در آن احكام مورد مخالفت قرار میگیرد .

و یتولی علیها رجال رجالا علی غیر دین الله 2 آن وقت افرادی با هم متحد و متفق میشوند و حزب و جمعیتی تشكیل میدهند ولی به غیر دین خد، براساس همان بدعت 3، و به عنوان دفاع از این بدعت (پاورقی:21نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه 50 صفحه 137 3در اینجا بدعت، بدعت در دین است نه مطلق نوآوری بدعت در دین، یعنی چیزی را كه جزء سنت نیست، جزء سنت وانمود كردن و چیزهائی را كه جزء دین نیست، جزء دین و سنت قلمداد كردن این بدعت و نوآوری در دین حرام و محكوم است، مثل عمل ابوهریره كه وقتی حاكم مكه بود، مرد بیچارهای پیاز از عكه آورده بود كه در مكه بفروشد اما كسی از او

پاورقی:

آن را به صورت دین بین مردم تبلیغ میكنند .

بعد حضرت فلسفه مطلب را ذكر میكند و چه عالی میفرماید: فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف علی المرتادین 1، پس اگر باطل از امتزاج و آمیختگی با حق جدا باشد و با حق مخلوط نباشد، مردم حقجو منحرف نمیشوند، چون اغلب مردم، مرتاد یاحق گرا هستند 2، ولی میآیند حق را با باطل مخلوط و ممزوج میكنند و امر بر مردم مشتبه میشود، یعنی مردم حق را با باطل اشتباه میگیرند و باطل را با مارك حق میخرند اگر باطل از حق جدا شود و با آن در نیامیزد بر مرتادان و طالبان حق مخفی نمیماند، چون اكثریت مردم طالب حق هستند نه طالب باطل و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین 3، و اگر حق از پوشش باطل جدا شد و آزاد گردید زبان بدخواهان از آن قطع میگردد، چون اگر حق و باطل مخلوط شوند عدهای آن را حق محض میبینند بعد به

> نخریده بود و نزدیك بود خراب شود، دست به دامان ابوهریره شد كه چكار كنم، ورشكست میشوم ابوهریره روز جمعه بالای منبر رفت و گفت : سعت من حبیبی رسول الله من اكل بصل عكة بمكة و جبت له الجنة، یعنی هر كس پیاز عكه را در مكه بخورد بهشت بر او واجب میشود ! مردم هم مثل مور و ملخ ریختند و تمام پیازهایش را خریدند كسی حق این طور نوآوری را ندارد .

1نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه 50 صفحه 137 .

2مرتاد، به همان معنی حنیف است كه در قرآن آمده است . 3 – نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه 50 صفحه 1376 .

پاورقی:

آثارش نگاه میكنند میبینند آثار بد دارد معاندها زبانشان دراز میشود كه این دین و مذهب شما هم خراب از آب درآمد، دیگر نمیدانند كه این خرابیها و آثار سوء مال باطل است نه مال حق ! حق هرگز طوری رفتار نمیكند كه زبان معاندین بر او دراز شود .

سرگذشت معاویه بیانگر این حقیقت است چه شد كه معاویه توانست پست خلافت را اشغال كند؟ با نیروی حق، با نیروی مردم مرتاد، حق طلب، حنیف و حقیقتجو كه تازه با اسلام آشنا شده بودند و دلشان برای اسلام میطپد وقتی عثمان بر اثر انحرافهایش در خطر كشته شدن بود، معاویه هیچ كمكی برای او نفرستاد برای اینكه او با عثمان كار نداشت، او دنبال ریاست خودش بود فكرهایش را كرد، دید اگر عثمان كشته بشود مرده عثمان بیشتر به نفع اوست تا زنده او، لذا جاسوسهایش را فرستاد تا لباس خون آلودی، انگشت بریدهای از عثمان برای او ببرند وقتی اینها را آوردند فورا پیرامن عثمان را بر سر دروازه شام یا مسجد جامع دمشق آویزان كرد و رفت بالای منبر شروع كرد به اشك تمساح ریختن كه ایهاالناس خلیفه مظلوم پیامبر را كشتند، این هم پیراهن خون آلود او، صدای غریو گریه مردم بلند شد .

معاویه روزها از این مردم اشك گرفت و از مظلومیت خلیفه پیامبر سخن گفت و این آیه را میخواند: و من قتل مظلوما فقد لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه كان منصورا 1، و كسی كه مظلوم كشته شود ما برای ولی او حق قصاص قرار دادیم، اما نباید در

1سوره اسراء، آیه 33 .

پاورقی:

كشتار زیاده روی كند و همانا او پیروز است حال ای مردم شما میگوئید ما در مقابل این جنایت بزرگ كه بر اسلام وارد شد، سكوت كنیم؟ مردم هم گفتند نه، نه، ما با جان و دل حاضریم جهاد كنیم آن وقت مردم را جمع كرد و به جنگ با علی علیه السلام آمد پس معاویه از خودش نیروئی نداشت، از نیروی پیغمبر استفاده كرد، از نیروی قرآن استفاده كرد بعد معاویه، زیادبن ابیه، یك جلاد خونریز را برای مردم میفرستد، آن وقت مردم چ میگویند؟ میگویند اینهم اسلام، اینهم دین، ببین حاكم اسلامی چه میك آن وقت زبان معاندین دراز میشود

سپس امام علیه السلام میفرماید: و لكن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان ! و لیكن از حق قسمتی و از باطل قسمتی گرفته میشود و مخلوط میشوند یعنی یك مشت از حق و یك مشت از باطل را با یكدیگر مخلوط میكنند و به خورد مردم میدهند مانند كسی كه در گندم مقداری ارزن قاطی میكند و به نام گندم به مردم میفروشد ! مردم وقتی شب آن را خوردن فردا اثرش را میبینند و میفهمند آنچه دیشب خوردهاند نان گندم نبوده است فهنا لك یستولی الشیطان علی اولیائه و ینجوا الذین سبقت لهم من الله الحسنی 2، در اینجاست كه شیطان بر دوستان خودش مسلط میشود یعنی ابزار شیطان هم حق است، حق مخلوط شده با باطل، حقی كه لباس باطل پوشیده است این همان معنائی است كه از آیه استفاده میشود كه باطل از حق تغذیه میكند، خودش نیرو ندارد، از آن نیرو

1 و 2 – نهج البلاغه فیض الاسلام، خطبه 50، صفحه 137.

پاورقی:

می گیرد. آب اگر وجود نداشت كف دو قدم هم نمیتوانست برود اینكه میبینید باطل حركتی دارد از اینجاست كه بر دوش حق سوار میشود ببینید قرآن چگونه باطل را پوچ و بی ارزش نشان میدهد !

غلبه ظاهری باطل و پیروزی نهائی حق

باطل از دید سطحی و حسی نه دید تحلیلی و تعقلی، حركت و جولان دارد مثل یك بچه را در نظر بگیرید كه در عمرش سیل ندیده و نمیداند سیل چیست و از كجا پیدا میشود و چگونه میآید این بچه وقتی سیل را میبیند، دریای كف را میبیند كه در حركت است، اصلا او خیال نمیكند كه جز كف هم چی وجود دارد ! یعنی غلبه ظاهری گسترده و فراگیرنده از باطل است، اما در نهایت به مغلوبیت آن میانجامد .

قرآن میگوید دیدتان را وسیع كنید، در شناخت جامعه این قدر به ظاهر حكم نكنید اگر تاریخ صدسال پیش را خواستید بررسی كنید نروید سراغ ناصرالدین شاه با آن عشق بازیها و عیاشیها و ظلمها و بگوئید یك قرن قبل اوضاع آنطور بوده است این را شما سمبل شناخت همه مردم نگیرید، ناصرالدین شاه را شما آئینه تمام نمای مردم ندانید .

اگر این طور باشد، فتوای میرزای شیرازی در تحریم تنباكو و آثار عظیم آن را چگونه توجیه میكنید؟ وقتی كه ناصرالدین شاه با آن صدر اعظمش از غفلت و بی خبری مردم استفاده میكنند و امتیازاتی به خارجیان میدهند، یك عده روحانیون آگاه در پایتخت و شهرهای

پاورقی:

دیگر متوجه میشوند و داد و فریاد راه میاندازند و مردم را متوجه میكن تا از سامرا فتوای معروف میرزای شیرازی یك مرتبه به ایران میرسد و همچون بمبی منفجر میشود و مردم بر علیه ناصرالدین شاه و دادن امتیاز تنباكو به شركتهای خارجی قیام میكنند این نشان میدهد كه در عمق باطل ایمانی حكمفرما بوده است یك حقیقتی حكمفرما بوده است زنهای آن زمان كه با پوشیه بودند و به زحمت بیرون میآمدند، مثل جنگهای صدر اسلام آمدند و مردها را تشویق كردند كه بجنگید وگرنه حق ندارید به خانه بیائید و ما شما را در بستر نمیپذیریم این حكایت میكند كه ناصرالدین شاه سمبل زمان خویش نیست درست است كه مردم ناآگاه بودند ولی ناآگاه بودن غیر از شریر بودن است، مردم را ناآگاه نگه میداشتند، نه آنكه انسانها همه شریر و فاسد بودند حالا برویم صد سال جلوتر، نادر شاه را میبینیم كه از كلهها مناره میساخت آیا میشود نادر شاه را معیار آن زمان قرار دهیم؟ از نظر قرآن، نه، اینگونه شخصیتها كه در تاریخ نمود دارند، كف های روی آب هستند، آنها را معیار قضاوت قرار ندهید اگر همه مردم شرارت نادر شاه را داشتند اصلا آن جامعه متلاشی میشد .

قرآن میگوید: اگر همه مردم این قدر شریر و فاسد و ظالم و دروغگو بودند آن جامعه را هلاك میكردیم، چنین جامعهای محال است وجود داشته باشد، اصلا قابل دوام نیست و فورا هلاك میشود اینكه قرآن هلاك اقوام گذشته بیان میكند برای چیست ؟ میگوید: قبل از شما اقوامی بودند كه وقتی اكثریت مردم آن اقوام بد شدند،

پاورقی:

ریشه آنها را كندیم پس اگر جامعه دوام دارد بدانید كه اكثریت مردم فاسد نیستند، بلكه اقلیتی فاسدند كه آنها هم كفهای روی آب اند. باطل به صورت موقت، به صورت یك جولان و به صورت یك نمود است و زود هم از بین میرود احادیثی داریم كه حكم ضرب المثل را پیدا كرده، میگوید: للحق دولة و للباطل جولة حق دولت باقی دارد، اما باطل را جولانی است و یك نمود است و زود تمام میشود یا: للباطل جولة ثم یضمحل، باطل را جولانی است و بعد مضمحل و نابود میشود ! ولی حق جریا دارد و ادامه و بقا دارد ضمنا در اینجا معلوم شد كه باطل از حق پیدا میشود، همین طور كه كف از آب پیدا میشود و همان طور كه سایه از شخص پدید میآید معلوم است كه اگر حقی نبود باطلی هم نبود، چرا كه باطل میخواهد با نام حق و در سایه حق و در پرتو حق زندگی كند. حق مانند آبی است كه وقتی مسیر خودش را طی میكند، در بستر خویش با یك آلودگیهائی روبرو میشود و زباله هائی را هم با خود میبرد، بعد، این زبالهها را به این طرف و آن طرف میزند و در نتیجه كفهای كثیفی به وجود میآید این، لازمه طبیعی حركت و جریان آب است .


جستجو